منتخب: امیرالمؤمنین علی
السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمةالله و برکاته
امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) کفواً أحد است. حضرتزهرا (علیهاالسلام) کفواً خلقت است. به اولیای امور کار نداشتهباشید. بر عمر و ابابکر لعنت کنید.
گفتار متقی[۱]
مصیبت ایننیست که علی (علیهالسلام) را کشتند، مصیبت ایناست که چرا علی (علیهالسلام) را نشناختند؟! درباره امامحسین (علیهالسلام) هم نداریم که وقتی ضربت بخورد، بگوید ارکان خدا بههم ریخت! علی (علیهالسلام) ارکان خداست؛ یعنی آنچه را که خدا خلقت دارد، ارکانش ولایت است. ما باید گریه کنیم که چرا توهین به علی (علیهالسلام) شد؟! چرا علی (علیهالسلام) را نشناختند؟! اینقدر امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) مراعات میکرد، حالا که در محراب ضربت خورده، اشاره فرمود که مرا به خانه ببرید! حالا یکچیزی، چادر شبی، پارچهای آوردند، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را در آن گذاشتند، امیرالمؤمنین دیگر توان ظاهریاش تمام شد؛ اما دَرِ خانه گفت: مرا زمین بگذارید! زیر بغلهای مرا بگیرید! مبادا زینب ناراحت شود! علیجان! کجا بودی آنموقعیکه خیمههای پسرت حسین (علیهالسلام) را آتش زدند؟! حالا زینب (علیهاالسلام) پیش امامسجاد (علیهالسلام) آمده و عرض میکند که یا حجّةالله! امّالسلمه حرفها را بهمن زده، آیا ما باید بسوزیم؟! ببین اینقدر زینب (علیهاالسلام) آمادگی دارد! حرفی ندارد که در راه ولایتش حسین (علیهالسلام)، بسوزد؛ ایناست اطاعتِ ولایت؛ رفقایعزیز! بیایید ولایت را اطاعت کنید! امامسجاد (علیهالسلام) فرمود: عمّهجان! «علیکنّ بالفرار»: به بچهها بگو فرار کنند! حضرتزینب (علیهاالسلام) فوراً به بچهها دستور فرار داد. [۲]
حالا امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) به ظاهر در بستر افتاده، مردم صفّ کشیدهاند و شیر میآورند. حضرت شیر اینها را قبول نکرد و فرمود: حسنجان! آخر این صفّ را دارم میبینم، یک زن است، شیر آورده و دارد گریه میکند، برو شیر او را بگیر و بیاور! حالا آقا امامحسن (علیهالسلام) نزد او رفته، سلام میکند، شیر او را میگیرد، آنزن گریه میکند و میگوید: آقایت خوب میشود؟ چرا حضرت شیر بقیه آنها را نگرفت؟ میفهمد که اهلکوفه، حسینش را میکشند. نمیخواهد اینها خدمت به امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بکنند که علی (علیهالسلام) باید پاسخ آنها را بدهد؛ میخواهد پاسخشان را ندهد که شیر آنها را نگرفت. توجه فرمودید دارم چه میگویم؟ حالا وقتی شیر را برایش آوردند، فرمود: بروید آنرا به ابنملجم بدهید! من نترسیدم؛ اما او ترسیدهاست.
عزیز من! قربانت بروم! ببین، کینه نداشتهباش! خانمهای عزیز! کینه همدیگر را نداشتهباشید. اگر تو پیرو زهرا (علیهاالسلام) هستی، پیرو علی (علیهالسلام) هستی، گذشت داشتهباش! چرا ماهمبارک رمضان گذشت نداری؟! مگر نمیگوید یک دوستعلی (علیهالسلام) از دستت ناراحت باشد، خدا هیچعبادتت را قبول نمیکند؟! عزیزان من! برادران عزیز! بیایید امروز مانند امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بشویم! حالا آن آدمی که به تو تهمت زده، یا یککاری کرده، دیگر از ابنملجم که بدتر نیست؛ گذشت داشتهباش! به تمام آیات قرآن! از اول عمرم همهاش گذشت کردم. فحش بهمن دادند، فحش ناموس بهمن دادند، باز هم میرفتم، سرِ راهش میایستادم و سلام به او میکردم، با تعجب نگاهم میکرد. میگفتم: بابا! حالا تو ناراحت بودی، دو تا فحش هم به ما دادی، چیزی نیست؛ چرا رویت را از ما بر میگردانی؟! میگفتم مبادا خجالت بکشد که این فحشها را بهمن داده و اینکارها را کردهاست. والله! همین در فکر من است، میگفتم اینشخص یکروز بهخاطر من ناراحت نباشد، این درستاست. این دِل، دِل علی (علیهالسلام) است. این دِل، دِل امر علی (علیهالسلام) است. چرا ما با هم کینه داریم؟! متقی و اصحابیمین، باید گذشت داشتهباشد، هم مالش، هم خودش و هم امرش را انفاق کند، «من» نداشتهباشد.
حالا ببینید من میخواهم به شما چه بگویم؟ یکروز امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) ابنملجم را آورد. به او فرمود: مُرادی! در یک جنگ میخواستند تو را بکشند، نگذاشتم. یادت هست یک حرکتی کردهبودی، زندانیِ تو درآمده بود، نخلستانم را فروختم. مرا به حسینم قسم دادی، آمدم زندانت را خریدم. گفتی: علیجان! من چند وقت زندان بودم، چیزی ندارم، رفتم نخلستانم را فروختم، اکبر خورجین به تو دادم؛ من برایت چهکارهایی کردم؟ اما تو اینطوری کردی، ببینید ابنملجم چه میگوید؟ علیجان! تو خیلی بهمن خدمت کردی، اما خباثتی که در من است را بیرون نبردی. [۳]
حالا وصیتی که آقا امیرالمؤمنین (علیهالسلام) کرد، به آقا ابوالفضل فرمود: عباسجان! دست از حسین برنداری! عزیز من! حسین، دین توست، دست از دینت برندار! حالا ببین، آن رجزی که آقا ابوالفضل (علیهالسلام) در روز عاشورا میخواند، رجز علی (علیهالسلام) است که میگوید:
افتادهاست ای لشکر! دست یمینم | تا زندهام ای لشکر! حامی دینم، دینم حسین است |
رفقا! شما هم باید دینتان امامزمان (عجلاللهفرجه) باشد. حالا مگر امامحسین (علیهالسلام) دست برمیدارد؟ ببین چقدر آقا امامحسین (علیهالسلام) حضرتعباس (علیهالسلام) را احترام میکند. شبعاشورا آقا امامحسین (علیهالسلام) میگوید: عباسجان! جانم فدایت! ببین لشکر چه میگویند؟ یکشب از اینها مهلت بگیر! آقا ابوالفضل (علیهالسلام) آمده و میگوید: یکشب به برادرم حسین وقت بدهید! حالا شمر برای آقا ابوالفضل (علیهالسلام) اماننامه آورده، میگوید: عباس! تو خودت و بچههایت در امان هستید. گفت: خدا تو را با آن کسیکه این نامه را نوشته، لعنت کند! من دست از برادرم حسین بردارم؟
آقا امیرالمؤمنین (علیهالسلام) وصیت کرد: حسنجان! حسینجان! عقب تابوت را بگیرید! حالا دارند میروند، یکوقت دیدند که کسی جلوی تابوت را گرفت، تقریباً اینطوری بگویم که خودم متوجه بشوم، چهکسی هستی که جلوی تابوت را گرفتی؟ دیدند خود علی (علیهالسلام) است. مگر امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) را میشود کشت؟! مگر امام را میشود کشت؟! حالا فرمود: حسنجان! حسینجان! زینبجان! غصه نخورید! من هستم، علی (علیهالسلام) توی این خلقت هست. پس چهکسی اینطور شد؟ این بدن علیین است. ببین چهکسی وصیّ رسولالله است؟ چرا بعضیها یک حرفهایی میزنند؟! حالا وقتی دارند میروند، تابوت روی کوهی پایین میآید، تا آنجا را میکَنند، میگوید: اینجا قبری است که نوح پیامبر از برای وصیّ پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) درست کردهاست. حالا شما وصیّ پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) را قبول ندارید؟! توجه میفرمایید که من چه میگویم؟! آقاجان من! قربانتان بروم! فدایتان بشوم! بیایید این حرفها را راست، راستی قبول کنید! [۴]
- ↑ شبقدر 76 (دقیقه 29 و 33) و ثواب هزار ماه، مزد ولایت 83 (دقیقه 32 و 39)
- ↑ شبقدر 76
- ↑ عبادت حجت نیست 82
- ↑ ثواب هزار ماه، مزد ولایت 83