رمضان 83؛ رشد، معرفت به ولایت است؛ تفسیر سوره یوسف
رمضان 83؛ رشد، معرفت به ولایت است؛ تفسیر سوره یوسف | |
کد: | 10443 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1383-08-09 |
تاریخ قمری (مناسبت): | ایام ولادت امامحسن (16 رمضان) |
یعنی [اشعار] روح آدم را جلا میدهد، یعنی آدم خوشحال میشود که [میگوید] اینها یک همچین حجتی بودند، اینجوری بودند. خیلی اشعار خوب است، اما آن یقین باز بهتر از اشعار است. یعنی اشعار را گوش بدهید، آنوقت یقین هم داشته باشید. علمالیقین، حقالیقین، یقین؛ [یعنی] علم داریم این عالَم [خدایی] دارد، از آنطرف یقین هم داریم. علم داریم، میگوییم حق هم هست، اما آن حق را شیطان نمیگذارد ما عملی کنیم؛ آنوقت آنجا با علمالیقین، با حقالیقینت سقوط میکنی. پس باید شما قربانتان بروم، روی یقین خیلی کار کنید که انشاءالله، امیدوارم که یقین داشته باشید. وقتی که آدم توی اصحاب امیرالمؤمنین، اصحاب پیغمبر خُرد میشود، گیج میشود. اینها چقدر سالهای سال [خدمت ائمه بودند]؟
شما افتخار میکنید [که] ما در یک جلسهای هستیم، من افتخار به شماها میکنم [که] میآیید گوش میدهید، افتخار به این مداح عزیز میکنم؛ اینها افتخارند، اما یقین یک حرف دیگری است که ما یقین داشته باشیم. آنها هم از ما یقین میخواهند. چقدر [مردم] خدمت پیغمبر بودند؟ چقدر اینها جنگ رفتند؟ چقدر خرما توی دهانشان میگذاشتند میمکیدند؟ من تاریخات اسلام را روانم، نمیخواهم ادعا کنم، خیلی روانم. مثل یک کتابی که روان است، من تاریخات اسلام را روانم. چقدر اینها اینجور بودند، همه شما باید اینجوری باشید. امروز بشر باید دانشجو باشد؛ اگر بشر دانشجو نباشد، این بشر سقوط میکند. شما باید ببینید چه کسانی بودند، اما اینها یقین نداشتند؛ به خصوص این دو نفر که امام صادق میگوید آنی ایمان نداشتند. ایمان، یقین است؛ ایمان اصلاً یقین است که ما یقین داشته باشیم.
جناب آقای فلانی روح ما را تجلی داده، نمیخواهم توی این نوار من روح شما را نگران کنم. با این امام حسن چه کار کردند؟ چه کار کردند؟ فرش از زیر پایش نکشیدند؟ جنازهاش را تیرباران نکردند؟ یقین ندارند، نور خدا را تیرباران کردند. چه کسی کرد؟ انگلیسها؟ امریکاییها؟ کجایید؟ ای بشر بیدار شو. به این که من نماز میخوانم، نمازشب میخوانم، حرفهایی [بزنی]، [به] این حرفها نیست. اصل آن چیزی است که تو را نگه دارد سقوط نکنی، آن هم ولایت است، ولایت نمیگذارد تو سقوط کنی. ببین چهار نفر پناه به ولایت آوردند، از شاخصهای این جهان شدند: سلمان، اباذر، میثم، مقداد، عمار یاسر. آنها که سقوط کردند، یقین نداشتند. عزیزان من، قربانتان بروم، یقین داشته باشید. باید بشر خیلی توجه کند [که آنها] کجا رفتند؟ آنها رفتند خلق را قبول کردند. اما توجه کنید که با آقا امام حسن چه کردند؟
خدا میداند [اگر] جشن باشد، هر جشنی باشد من میسوزم. لبم پرخنده است، شوخی هم میکنم، باردی [مزاح] میکنم؛ ولی جگرم میسوزد. میگویم آقاجان [امام زمان] تا تو نیایی روی این جگر من کسی آب نمیریزد، خاموش نمیشود. برای همین آقا امام حسن [میسوزم]، چه جسارتهایی [به ایشان] کردند؟ چه کار کردند؟ هم پدرش [امیرالمؤمنین] مظلوم بود، ۵ هم آقا امام حسن مظلوم است، هم امام حسین مظلوم است. داد میزند پیغمبر [که] حسن قیام کند یا قیام نکند مثل قیام است، [صلحش] قیام است. حالا به او میگویند مُذِلالمؤمنین، چرا تو ما را ذلیل کردی؟ چرا صلح کردی؟ حالا میگوید من شما را میخواستم حفظ کنم. معاویه داشت لول [مست، بیشرم] میشد، شما رفتید طرف معاویه. اگر معاویه لول میشد، چهارتا شیعه پدر من را [از روی زمین] برمیداشت؛ من به واسطه [حفظ] شما صلح کردم. خب بفرما، اینها میآیند چهکار میکنند؟ اینها میآیند چه کار میکنند؟ همینها نیامدند دیگر. تا یک لشکری را [امام] صفآرایی میکرد، [میرفتند طرف معاویه.] تاحتی روایت داریم [به معاویه گفتند میخواهی کتهای امام را ببندیم برایت بیاوریم؟] خدا رحمت کند حاج شیخ عباس را، من همیشه حرف استاد بزرگوار را میزنم، اگر من مُردم شما هم یاد من باشید. نگویید استاد، بگو آن بچه رعیت، من نمیخواهم به من بگویید استاد. اما ببین [آنها] چه کار کردند، توجه میفرمایید من چه میگویم؟
حالا آقا امام حسن چه کار کردند با او؟ چه کسی کرد؟ نمازخوانها، حجبروها، بیتوتهکنها. چه کسی کرد؟ توجه کنید، ما اغلبمان همینجور هستیم. ببخشید، من که این حرفها را میزنم، میخواهم توی این نوار بماند. بفهمد کسی که این نوار را گوش میکند، والله من به اهل جلسه نمیگویم، به دینم به اهل جلسه نمیگویم، میخواهم هشدار [دریافت] کنید. اینها چه جور بودند؟ اینها در دلشان یک بغضی بود، پِی رهبری میگشتند. الان هم هست، ما پِی یک کسی میگردیم که جلو بیفتد، بیفتیم دنبالش، حالا هرکه هست. من دلیل میآورم برای شما، دلیل من این است که وقتی امام حسین [به لشکر] گفت من چه کردم [که من را میکشید]؟ آخر من گناهم چیست؟ گفتند «بغضاً لأبيک» [یعنی بغض امیرالمؤمنین]. پس اینها نماز میخوانند با «بغض أبیک»، جهاد میروند با «بغض أبیک»، بیتوته میکنند با «بغض أبیک«، روزه میگیرند با «بغض أبیک»، جهاد میروند با «بغض أبیک».
کجاییم ما؟ این را باید بشر از خودش دور کند، نه [اینکه] عبادتی بشود، [باید] ولایتی بشود. آن ولایت تو را نجات میدهد عزیز من، نه عبادت. اول کارهایمان گفتند ایشان میگوید عبادت نکنید، کِی من میگویم عبادت نکنید؟ اصلاً عبادت کار است، عبادت کار است. چرا میگوید یک کاسب اگر [خوب کار کند] حبیبالله، حبیب خداست؟ چرا؟ [چون] قشنگ کار میکند. عبادت کار است قربانتان بروم، حالا کار مزدش را چه کسی میدهد؟ اگر توی صداقت باشی، خود ولایت میدهد، خود امیرالمؤمنین میدهد، خود خدا میدهد. پس حرف یک چیز دیگری است. یک حرف دیگر [هست]، یک حرف بالاتر از این است، آن اطاعت است، آن اطاعت است. گفتم به شما خر بلعم اطاعت کرد، میرود بهشت؛ بلعم [اطاعت] نکرد، میرود جهنم. شیطان با سیصد سال عبادتش اهل جهنم است، اطاعت نکرد. بیایید اطاعت کنید. اصلاً این عبادت، اطاعت است.
مگر این عبادت رسولالله شوخی است؟ اگر رسولالله میگوید اللهاکبر، به عقیده من تمام خلقت می گوید اللهاکبر. چرا میگوید؟ مگر خلقت، امر رسولالله را اطاعت نمیکند؟ مگر «انّ الله و ملائکته یصلّون علی النبی، یا ایها الذین آمنوا صلّوا علیه و سلّموا تسلیما»، (صلوات بفرستید) [نازل نشده؟] مگر امر نمیشود [پیغمبر را] اطاعت کنید؟ حالا پیغمبر چهکار دارد میکند؟ یک ذره کندی کرد. والله، به دینم رسولالله کندی نکرد، کندی رسولالله به این بود که [میخواست] علیبنابوطالب را معرفی کند. آقاجان من، ۱۰ قربانت بروم، ببین من دارم چه میگویم، رسولالله که کندی ندارد که. یک ذره کندی کرد، [خدا] گفت یا محمد، (صلوات بفرستید)، [اگر علی را معرفی نکنی،] کاری نکردی. یک اللهاکبر که پیغمبر میگوید، [تمام خلقت میگوید]. مگر «انّ الله و ملائکته یصلّون علی النبی» [نیست؟] به تمام خلقت [امر] شده که نبی را احترام کنید، نبی را رهبری کنید، تسلیم نبی بشوید. اگر پیغمبر میگوید اللهاکبر، تمام خلقت میگوید اللهاکبر؛ اگر میگوید الحمدلله، نماز میخواند، تمام خلقت انگار کن که ذکر میگوید، تمام خلقت با پیغمبر هماهنگ میشوند.
چرا شما توجه به ولایت ندارید؟ چرا ولایت را همچین کوچک نگاه میکنید؟ تو خودت کوچک هستی، چرا توجه نداری؟ حالا با تمام عبادتهایش، [خدا میگوید اگر] علی را معرفی نکنی، کاری نکردی؛ تمام عبادت پیغمبر کار شد. چرا؟ چرا؟ میترسم تند شود توی نوار، خدا عبادت نمیخواهد. خدا عبادت [نمیخواهد]. اگر جهنم هم بروم این حرف را میزنم، یعنی دید ولایتم را میگویم. علی جان، پیغمبر جان، رسولالله، من را عفو کنید. دید ولایتم این است [که] تا حتی خدا عبادت نبیها را هم نمیخواهد، اگر نه همینجا [به پیغمبر] نمیگوید کاری نکردی. چرا؟ خدا مقصدش را میخواهد. خدا مقصدش را میخواهد، مقصد خدا علیبنابوطالب است. کجایید؟ تو اگر علی را بشناسی، مشاور [مشابه] درست نمیکنی؛ پس او را نشناختی. حالا چه به تو میکند؟ میگوید اگر از هزارتایتان یکی با دین از دنیا رفتید، ملائکه تعجب میکنند. تو دین نداری، دین علیبنابوطالب است، دین حقیقت امام حسن است، دین حقیقت امام حسین است. خیلی ما بیتفاوتیم، همین چیز میخورید و کار میکنید؛ بیایید توی این حرفها کار کنید، بیایید یک قدری مطالعه کنید.
من به قربان یک جوانی بروم، فدای همهتان بشوم، اما کف پایش را میبوسم. گفت مگر این حرفها حرف ولایت نیست؟ این تشخیص داده است دیگر. یک نفر توی شما پیدا بشود [که معرفت داشته باشد]، من اصلاً شفا میگیرم. یک نفر وقتی بیاید معرفتش را عنوان کند، چنان آن معرفت جاذبهاش من را میگیرد. یکی هم میآید یک حرف خنک میزند، من حرف به او نمیزنم، اما مثل این است که یک خرده یخ میکشند پشت این گردن من. میگویم اگر این حرف را نزده بود بهتر بود، باز آبرویش محفوظ بود. یک حرف خنک میزند، میبینم که این روایتش مثل این درختهای کاج است [که ثمر ندارد]. (ما به نظرمان، آقایان این سوره حضرت یوسف را نمیرسیم بگوییم امشب. نترسید نمیگویم، چون که آن طولانی میشود، یک وقت دیگر) چرا؟ بشر یک چیزی که مینشاند، میخواهد رشد کند. من دلم میخواهد همه شماها رشد کنید، من از رشد شما نتیجه بگیرم. از جمالتان [بهره] میگیرم، جمال شما جمال خداست، جمال شما جمال توحید است؛ اما من رشد شما را از جمالتان بهتر میخواهم. میبینم تا حتی این جمال فانی میشود، رشد شما باقی است. توجه میکنید من چه میگویم؟ رشد شما، معرفت به ولایت است. صلوات بفرستید. ۱۵
حالا عزیز من، ببین من چه میگویم. حالا چرا در تمام این خلقت، هرچه که خلقت است، تا حتی نبیها [باید اطاعت کنند]؟ من کار هنوز [به ولی ندارم]، دارم من از نبی صحبت میکنم، نه از ولی. پیغمبر اکرم ولی [هم] است، من فعلاً الان توی نبی هستم. مگر نه اینها [پیامبر و امیرالمؤمنین] یک بدن هستند؟ دوباره میگویم [امیرالمؤمنین] با رسولالله [مثل] این است، ببین [دو انگشت یکسان]. قرآن هم [با عترت همینطور است]. وقتی پیغمبر میخواست دو چیز بزرگ بگذارد، میدانست اینها [امرش را] کم و زیاد میکنند، اینجوری نکرد [که] یک انگشت کوتاه است، یکی بزرگ؛ اینجوری کرد [دو انگشت یکسان را نشان داد]. گفت دو چیز بزرگ میگذارم: یکی قرآن است، یکی عترتم است. حالا اگر من دارم میگویم، جسارت یک وقت نشود، توی فکرتان شما نگویید که فلانی پیغمبر را کوچکتر میکند. من غلط میکنم، تو توجه کن، من الان توی نبی هستم. توجه فرمودی؟ نبی مثل این است که شما یک درخت نشاندی، این درخت است. الان یک درخت نشاندی، این درخت است، تولید این مثلاً گلابی و اینهاست؛ تولید نبی باید ولی باشد. تولید نبی باید ولی باشد، اگرنه بیتولید است نبی.
چرا؟ یک روایت داریم [خدا به انبیاء] میگوید هفتادتای شما اگر علی را دوست نداشته باشید میسوزانمتان. چرا؟ نبی ترک اولی میکند، اما اگر علی را دوست نداشته باشد گناه است، گناهِ ناآمرزیدنی است، میسوزاند او را. تو چه هستی؟ حواست جمع باشد، به چهارتا نمازها و چهارتا چیزها گول نخورید. توی این باید کار کنیم ما، ما باید توی این ولی کار کنیم. دیشب به شما گفتم که شما چه کسی هستید، بعضیها هم که تشریف نداشتند بفهمند. تو چه چیز هستی؟ اما تمام احترامت به واسطه ولایت است. [امام] میگوید شیعه از زیادی گِل ما خلق شده، یعنی از اول شما را لاگرفته پیغمبر، امیرالمؤمنین لاگرفته، تاحتی خدا لایت گرفته. کجاییم؟ عزیزان من، قربانتان بروم، یک قدری فکر کنید.
گفتم اشعار خیلی خوب است، [اما] اشعار ما را نجات نمیدهد. اینقدر ابنملجم اشعار گفت، اشعار خیلی جالب. تا حتی اشعار میگفت که مثلاً این علی وصی رسولالله است، این علی مشکلگشاست، این علی نمیدانم داماد پیغمبر است، این علی نمیدانم در عرش بوده، یک اشعاری دارد که نگو. حالا یکهو به امیرالمؤمنین گفت چرا پاسخ نمیدهی؟ گفت تو کُشنده منی. پس اشعار ما را نجات نمیدهد، اشعار میخوانی کِیف میکنی؛ این حرفها که من میزنم نجات است. گفت من را بکُش. گفت تو کاری نکردی، تو هنوز کاری نکردهای. مُجرم وقتی آن خیانت از او صادر شد میشود مُجرم، گفت تو هنوز مُجرم نیستی. اما دارد به او میگوید، چرا دارد به او میگوید؟ آن اعمال هرکسی را امام میداند.
متوجه باشید عزیزان من، شب قدر [امام] اعمال شما را میبیند. همیشه میبیند، اما [شب قدر] اراده میدهد [به] آن ملائکه، که پرونده آنها که دوستشان هستند را میآورند میگذارند جلوی امام. تو را به حضرت عباس یک کاری بکنید امام زمان [را] لامحاله اگر خوشحالش نمیکنید، ناراحتش نکنید دیگر. [او] میفهمد تو کجا رفتی، نروید بابا جایی قربانتان بروم. گفتم که شما باید پرچم امر دستتان باشد، هرکجا امر است اطاعت کنید. خیلی بالاست حرف، دوباره بس که خوشم آمد تکرار میکنم، افتخار میکنم که این را فهمیدم. در تمام این خلقتی که خدا خلق کرده تا حتی انبیاء را، (پیغمبر اکرم سر جایش، او جزء خلقت نیست، جزء نور خداست) ، تمام را خلقت کرده مقصدش نبوده، ۲۰ مقصدش علیبنابوطالب است، مقصدش امام زمان است. دور مقصد بگردید، ببین مقصد چه میگوید. اگر تو امر مقصد را اطاعت کردی، تو هم میشوی مقصد. تو چه میشوی؟ مشاور [مشابه] مقصد. چرا مشاور [مشابه] خلق میشوی؟ چرا مشاور [مشابه] خلق میشوی؟ صلوات بفرستید. حالا چه کنیم که ما مشاور [مشابه مقصد] بشویم؟ امرش را اطاعت کنیم.
خانمهای عزیز، امر زهرا را اطاعت کنید، زهرا خودش امرش است. رویت را بگیر، جوراب کلُفت بپوش، چادر سر کن. این چه لباسهایی است؟ آخر من خانمها الان به شما میگویم. این لباس اسلام را چه کسی درآورد؟ مگر آخوند اسلام است؟ او هم یک بنده خداست، مگر او اسلام است؟ فردای قیامت [خدا شما را] میآورد، [میپرسد] خانم این لباسها چه بود؟ این لباس اسلامی بود، خب چه اسلامی؟ [آیا] من گفتم؟ رسول من گفت؟ قرآن گفت تو شبیه کفار بشوی؟ شبیه کفار [شدن] که حرام است که، چه میگویی؟ خانم چه میگویی آنجا فردای قیامت؟ مگر به قیامت اعتقاد نداری؟
من یک روایتی بگویم که من از خودم نگفته باشم. چهار نفر از [طرف] سلطان نجران آمدند خدمت پیغمبر [که] با پیغمبر حرف بزنند. تا سه روز پیغمبر اینها را نپذیرفت. اینها گفتند که چه کسی را پیغمبر خیلی دوست دارد؟ [یکی] گفت هیچکس را مطابق علی دوست ندارد. رفتند گفتند علی جان، ما سه روز است آمدیم، چقدر پیاده آمدیم. ما از طرف سلطان نجران آمدیم، [آنجا] یک خاک دیگری است، جای دیگری است. چندین وقت ما صدمه خوردیم آمدیم، میخواهیم با هم صحبت کنیم، ایشان به ما گفته [بروید]. یک نگاهی کرد، گفت بروید لباسهایتان را عوض کنید. اینها رفتند لباسهایشان را عوض کردند، پیغمبر راهشان داد. راهشان داد و خیلی هم عذرخواهی از آنها کرد، اگر [قبلاً] سلام کردند جواب نداد[ه بود]، جواب سلام [آنها را داد]، خیلی احترامشان کرد. گفتند یا رسولالله چرا ما را نپذیرفتی؟ گفت شما یک لباسهایی داشتید [که] لباس خارجی بود، لباس اسلام نبود، پُر شیطان بود، هرچه من میگفتم شما قبول نمیکردید. خانمهای عزیز، لباس شیطانی نپوشید [تا] عبادتتان را خدا قبول کند. بیا به حرف شوهرت برو. والله، بالله، خانمها به غیر پدر و مادرتان هیچکس مطابق شوهر شما را نمیخواهد. چرا؟ شما ناموسش هستید، دلش میخواهد حفظت کند. حرف شوهرهایتان را بشنوید.
من یک روایت دیگری بگویم خانمها برای شما. یک نفر رفت مسافرت در زمان رسولالله، گفت که زن، من راضی نیستم از خانه بروی بیرون. این آمد و رفت مسافرت، مسافرت طول کشید، پدر این خانم مریض شد. [زن] پیغام داد به پیغمبر، بروم [دیدنش]؟ گفت نه. [پدر] مریض شد گفت نه، مُرد گفت نرو؛ گفت شوهرت راضی نیست، نباید بروی. خلاصه شوهر آمد و گفت [پدرم] مریض شد و مُرد؛ [آنها] نرفتند. فوراً جبرئیل نازل شد، [گفت] یا محمد، (صلوات بفرستید)، پدر و مادر این خانم اهل عذاب بودند. من به واسطهای که این خانم امر شوهرش را اطاعت کرد، هم پدرش را، هم مادرش را، هم خودش را آمرزیدم. خانمهای عزیز بیایید شوهرهایتان را احترام کنید، دنیا میگذرد والا. او هم باید یک اندازهای مراعات شما را بکند، ۲۵ یک مشهدی ببردتان، یک عمرهای ببردتان، البته پول داشته باشد.
حالا یک روایت دیگر بگویم، امیرالمؤمنین، علی علیهالسلام میخواهد ما را ادب کند. [پیامبر] دست زهرا را گذاشت توی دست امیرالمؤمنین، گفت زهرا جان چیزی نخواهی که شوهرت امکان [تهیه آن را] نداشته باشد. تمام عالم امکان، امکانش به واسطه ولایت است، این را مال تو گفته خانم. چیزی که از شوهرت میخواهی، نینداز او را توی بانک، برود وام بگیرد، نمیدانم از این طرف بگیرد، کار چیز کند. حالا یک احتیاجی به تو دارد، تو هم احتیاج به خدا داری. اگر الان احتیاج به تو دارد، نگو این احتیاج دارد، امر من را اطاعت میکند. امری که به شوهرت میکنی باید امر خدا باشد، اگرنه فردای قیامت خدا پدرت را درمیآورد. توجه فرمودید من چه میگویم؟ ببین من همه را خانمها از روی روایت و حدیث گفتم، کسی نگوید این سواد ندارد. سواد سیاهی است، اما اگر سواد توأم به امر شد میشود نور.
اگر سوادِ آقایان توأم به امر شد میشود نور، آنوقت میشود نور علی نور؛ یعنی سواد خودش یک [سیاهی است]. این خانمها که الان یک خرده چیزند، میگویند ما نمیدانم دیپلم داریم، لیسانسهایم، خودمان را میتوانیم اداره کنیم. حقوق هم میگیریم، اداره میکنیم. تو میدانی حقوقت را باید خمس، سهم امامش را بدهی؟ او که نمیدهد که. الحمدلله، خانمهایی هستند توی شما که خمس و سهم امامشان را میدهند. امیدوارم که این خانمها را خدا با حضرت زهرا محشور کند. امیدوارم که ولایتشان را خدا حفظ کند. امیدوارم هم اینجا عزیز باشید خانمها، هم آنجا. اما دوباره تکرار میکنم، بدانید که این صورتهای ماهرو، زبانم لال بشود، الان را نمیگویم، میرود لای خاک. بدانید این صورت شما خانمها امانت خداست. تو خودت آیاتی، صورتت امانت است، باید نشان شوهرت بدهی، نشان چه کسی میدهی؟ خدا لعنت کند آن کسی که گفت رویت را نگیر. روی تو خانم امانت است، باید در اختیار شوهر و همسرت بگذاری.
چرا میگوید اگر یک غسل بکنی مطابق موهایی که در بدنت است ملائکه برایت طلب مغفرت میکنند؟ اما میگوید اگر غیر آن [ازدواج] باشد، آن مو که آن عرق میآید بیرون نجس است. بیحیاگری کردم، چه کنم؟ میخواهم شما هدایتید، هدایتتر بشوید؛ با آیات و احکام، با روایتها و حدیث، با حرفهای پیغمبر، با حرفهای امیرالمؤمنین [بیان میکنم].
عزیزان من، بیایید گوش بدهید. تو الان مادرت چه شد؟ این مادر پیر چه شد؟ چه جوری شده؟ تو هم همینجور میشوی، خدا این قدرت را از تو میگیرد. این صورت ماهرو چروک چروک میشود، مواظب باش عزیز من. هر چروکی که [در صورت تو باشد که] این صورت را نامحرم ندیده باشد، هر چروکی که در صورت یک خانم پیرزن باشد نور است، مثل ناودان نور است آن چروک.
مواظب باشید عزیزان من نزدیک شب احیاست، خودتان را احیا کنید. اصلاً احیا یعنی احیا کردن خود، نه اینکه بروید توی گوشه مسجد و یک قدری نمیدانم میوه ببری و یک قدری بگویی و یک خرده چایی بخوری و پِی وقت بگردی و [بگویی] کِی سحر می شود. پِی کجا میگردی؟ بیا پِی وقت ولایت بگرد، بیا قدردانی از ولایت کن، بیا [شب] احیا خودت را احیا کن. عزیزان من، قربانتان بروم، جوانان عزیز، فدایتان بشوم، بیایید ما یک باند توحید بشویم. بیایید یک باند ولایت بشوید، بیایید یک باند امر بشوید. بیا کسی بشو که به واسطه تو یک شهری حفظ است. ۳۰ تو هرچه تقوا داشته باشی، هی خدا به تو عنایت میکند، هی خدا حفظت میکند.
چرا با تمام این شرایط آخرالزمان [که میگوید] زنها اینجوری میشوند، مردها اینجوری میشوند، علما اینجوری میشوند، صفا میرود، همه به نزول برخورد می کنند، بدعت به دین میگذارند، نمیدانم چیز حلال پیدا نمیشود، [برای مؤمن خیر است؟] بابا اینها را پیغمبر گفته، من که نمیگویم که. این هم [که میگویم چون پیغمبر] میگوید اذان بگو، من دارم اذان میگویم، من از خودم نمیگویم که، توجه بکنید. حالا یک دفعه میگوید برای مؤمن چه میشود؟ میگوید برای مؤمن خیر است، یعنی مؤمن را شر نمیگیرد، چرا توجه نداری؟ اصلاً مؤمن را شر نمیگیرد. بیا مؤمن بشو؛ شر نگیرد تو را، شر پیش خود است. اصلاً شر مؤمن را نمیگیرد، توجه فرمودید؟ چون مؤمن شر را نمیخواهد، مؤمن خیر را میخواهد، خب خیر میگیرد او را.
میفهمید من چه میگویم؟ آره؟ فکر میکنید رویش یا نه؟ بیایید فکر کنید روی این حرفها. [اگر] خدا شما را متقی قرار داده، شما مؤمن هستید، اصلاً شر سراغ شما نمیآید. به تمام مقدسات عالم، من از جوانیام این زنها را میدیدم، جسارت میشود، این زنهای نامحرم را مثل یک گوساله، گاو میدیدم. باز آن گاو را یک خرده نگاه به آن میکردم، به اینها نگاه هم نمیکردم. اصلاً دیگر آدم تویش نیست [که] نگاه کند. اصلاً شر توی تو نیست دیگر، اگر شر توی توست برو یک فکری برای خودت بکن، هنوز هم [گرفتاری]. صلوات بفرستید.
خب، عزیز من، جوانان عزیز، قربانتان بروم، همه آنها یک امری است توی زانویت، آنوقت تولیدت میشود فاطمه خانم، حظ میکند آدم دیگر. بله؟ خب همین است دیگر. حالا میگوید اگر توهین به این تولیدت بکنی، خانه من را خراب کردی. از تو این باید عمل بیاید، نه گناه، نه معصیت، نه غیر خدا. تو تولیدت این است، اینجور باید باشد. من به شما نمیگویم، به آنها میگویم، اگر داد هم میزنم به آنها میزنم.
اینها [بعضی آیات قرآن را] بشر وقتی میخواهد بخواند [با آنها] گذران است، یعنی خودش خیلی توجه ندارد. آیههای قرآن خیلی زیاد است، [بشر با بعضی از آنها] گذران است. اما آیههای قرآنی است که خیلی روشن است، بعد همه کس چه باسواد، چه بیسواد، چه عالِم، همه اینها آن آیه را درک میکنند. یکی از آیات قرآن این است که سوره حضرت یوسف است. این [را] هم انسان میبیند، هم انسانساز است، هم عبرتانگیز است، هم هشدار است، خیلی آیه عجیبی است. اما این آیه را کسی [باید] عنوان کند با معنی، یعنی ما باید (گفتم به آن آقا) عصاره هر مطلبی را بفهمیم؛ عصاره قرآن ولایت است. اگر شما عصاره قرآن را توجه نکنی، اصلاً قرآن را توجه نکردی. حالا شما ابتدا ببین، یک وقت شما آقاجان کارَت خیر است، داری [کار] خیر میکنی، اما باید مواظب شرش هم باشی. آخر کار خیر شر دارد؟ نه. چرا [شر میشود]؟ [چون] مواظبش نیستی.
آقای یعقوب، ۳۵ یک دستگاهی داشت، یک گوسفندی میکشت، یک چیزی میکشت، این منحصر به فقرایی که مثلاً در این شهر میآمدند بود، نه مال اهل شهر. که حالا شما آمدی گرسنهات است، چیزی [غریبی]، میگفتند برو خانه یعقوب. حالا یک بنده خدایی آمد روزه بود، آمد [درِ خانه یعقوب] و حالا اعتنا به او نشد یا هر چیزی بود رفت. گفت خدایا من آمدم درِ خانه پیغمبرت، این هم که ما را رد کرد که. یعنی [یعقوب] مواظب نبود، من دارم میگویم کار خیر هم میکنید مواظب باشید. توی این کارتان خیلی باید مواظب باشید. خب حالا این شد و یک قدری من دارم به شما میگویم، اشخاصی که رو به شما میزنند، ناامیدش نکن. حالا اگر عرض بشود خدمت شما ده تومان است به او بده، بیست تومان است به او بده؛ ناامیدش نکن، حتی [اگر] میدانی مستحق نیست. این رو به تو زده، خدا رحمت کند، این جمله را حاج شیخ عباس گفت، رو به تو زده، رویش را بگیر. حالا میدانی مستحق هم نیست، یک چیزی به او بده.
حالا این [یعقوب] نداد. این زمان، زمانی بود که بردهخری بود. آخر من با یکی از علما که کتاب بَردهای را نوشته بود، [صحبت کردم]. در مشهد رفتم خدمتشان، با او بحثم شد. گفتم چه میشود که این [بَرده] هم مسلمان است، این هم دوست ائمه [است]، چطور میشود که این برود کار کند، [او] به این خیش [گاوآهن] ببندد؟ این چیست آخر؟ گفت من در کتابم این را نوشتم. گفتم من آمدم پیش خودت، تو کتابت را نشان من میدهی؟ جواب بده دیگر. آن آقای ابطحی بود، همچین چیزی؛ آنجا آن بنده خدا آقای شهیدینیا کنارش بود. کتاب بَردهای را در ایران ابطحی نوشته، ما رفتیم پیش او. خلاصه، جوان قدرت دارد دیگر، حالا از اینجا میخواهیم برویم آنجا اینقدر خجالت میکشیم که [نگو]. اما جوان یک قدرت در حد ولایت دارد، کسی را نمیبیند. حامیاش ولایت است، با ولایت سر و کار دارد، نه با بعضیها، حالا هرکه میخواهد باشد. حالا هرچه میخواهد عظمی باشد، آن عظمائیتت را ولایت کوچک میکند.
حالا آقاجان من، ببین من چه میگویم. این آقای یعقوب یک کنیز خرید، کنیز یک پسر داشت. [بعد] یک چند وقت که [بزرگ] شد، این پسر را فروخت. یک دفعه این زن بنا کرد گریه کردن، گفت ای خدا من با بچهام آمدم [در] پناه پیغمبرت، بچه من را فروخت. یک کاری است شرعیاش درست است، عُرف درست نیست. من یک چیز بگویم شب احیاست، شب تولد آقا امام حسن است، عیبی ندارد. ما میرفتیم حمام سفیداب، خانه ما دمِ خانه آقا بهاءالدینی بود، آنجا حمام سفیداب بود. ما رفتیم دیدیم این بنده خدا کیسهکش [حمام] خیلی ناراحت است. گفت که، (حالا شرع را میخواهم بگویم)، آره این آقای غفوری دندانساز بود. گفت که این میآید از اینجا [خزینه] میرود توی این [قسمت] نمازخوان، این باید پایش را بگذارد توی این حوض که پر است، نمیگذاشت. گفت ما چند دفعه به او گفتیم، این میگوید نه، من نمیدانم از آقای فلانی تقلید میکنم، او صحن حمام را پاک میداند. گفت ما رفتیم پیش آقای بهاءالدینی، گفتم آقای بهاءالدینی این میآید، [اینطور میکند]. حمامش هم مفتکی بود، [طرف] یک خرده داشت، خیلی میآمد.
گفت من میروم که شلنگ بیندازم به این خزینه، تا چیز [تمیز] کنم از این آب خزینه چندتا قُلُپ باید بخورم، این آب کثیف [میرود در دهانم]. آره دیگر، خیلی [خزینه] کثیف بود دیگر. [گفت] شما هم [به او بگویید]. گفت بهاءالدینی هم به او گفته، میگوید آقا من از مرجع تقلیدم تقلید میکنم. اتفاقاً تا ما رفتیم، این آمد آنجا کیسه بکشد. ۴۰ ما به او گفتیم آقای دکتر ما یک خواهشی از تو داریم، آره، مثل بچه آدم. آره دیگر، یک وقت آدم بچه آدم میشود دیگر، اما کسی باور ندارد. هیچ، [گفتم] یک خواهشی از شما دارم؛ گفتم شما که از آنجا میآیی، خب پایت را بگذار توی این حوض [بعد] بگذار اینجا. این بیچاره [حمامی] یکی از مشتریاش برمیآید [از دست میدهد]، یکی هم که آب را هزینه باید بکند [دوباره بشوید]. گفت [کارم] اشکال ندارد، شرعاً درست است. گفتم که شرع با عُرف باید جور باشد، اصل شرع [تنها] نیست، عُرف هم هست. گفتم که آدم اگر زنش را ماچ کند چطور است؟ خب عیبی ندارد. گفتم زیر گدار [معبر] سفیداب ماچش کن، توی خیابان ماچش کن، توی گذر ماچش کن، لامروت ماچش کن. آقا این دفعه دیگر میآمد عوض دوپایی، سهپایی [پایش را] میزد توی این [حوض]. فهمیدی؟ [حمامی] گفت ای خدا پدرت را بیامرزد حاج حسین، جان ما را راحت کردی.
آقای یعقوب، قربانت بروم، نگو شرع است، عُرف هم هست. این [کار یعقوب] همین ترک اولایش شد. حالا زن چه گفت؟ گفت خدا جدا کرد بچه من را. [خدا] گفت بچهاش را جدا میکنم. تو خیال نکن آیتالله خدا [فقط] طرفدار توست، طرف زن هم هست، خدا کسی را نمیبیند. خدای تبارک و تعالی آن که حق را اجرا میکند میبیند، اصلاً کسی پیش خدا کسی نیست، این چیزی نیست که. هیچ، [خدا] گفت بچهاش را جدا میکنم. شب یوسف یک خوابی دید، یعقوب فهمید که مبتلا شد. آقای یعقوب دوازده تا پسر داشت، دوتا از یک زنش داشت، ده تا از یکی دیگر. خدا رحمت کند حاج شیخ عباس را، میفرمود این بچههای یعقوب اگر یک داد میکشیدند، زنان کنعان سقط میکردند. خیلی قد و بالای [بلند داشتند و] قوی بودند. اینها آمدند به بابا گفتند بابا، آخر تو این یوسف را [بگذار بیرون برود]. من بارها میگویم اگر یکی دوتا پسر دارید، اینها را همه را یکجور ببینید. این یعقوب خیلی این یوسف را احترام میکرد، نه که او پیغمبر بود دیگر.
کار نداریم. حالا گفتند به ما بده او را، آخر [یوسف] جایی را بلد نیست، گذر را بلد نیست، جایی بلد نیست، ما ببریم او را [بگردانیم]. خلاصه [یوسف را] داد و [برادران] ماچش کردند، [او را] روی دوششان گذاشتند، خیلی احترام منافقی کردند به حضرت یوسف. بردند او را، آنجا یک قدری زدند این طفلک را، حالا که زدند میخواستند [او را] بکشند، بنیامین گفت نه. آن برادر [مادری] آقای یوسف بنیامین بود. قرآن میگوید دیگر، من دارم تفسیر برایتان میگویم، یک شب هم پای تفسیر بروید اشکال ندارد. اما از آقایان چیز، به خصوص حاج آقا عذرخواهی میکنم که وقتشان را میگیرم. آقایی که شما باشید، [بنیامین] گفت نه. گفتند چه کنیم؟ یک چاهی آنجا بود، گفت بیندازید او را توی چاه. آقا گرفتند او را، یوسف را انداختند توی چاه.
خدا به جبرئیل گفت یا جبرئیل، این همه جان بندههای من را گرفتی، کجا دلت سوخت؟ گفت خدایا امر را اطاعت کردم. من دو جا رقت کردم، یک جا وقتی گفتی یوسف را بگیر من در سدرالمرسلین [سدرةالمنتهی] بودم، چه جور آمدم یوسف را بگیرم [که] ته چاه نخورد. عزیز من، این آیه این را میگوید، تو با خدا باش [تا] خدا بگیرد تو را. هر کجا تو با منی من خوشدلم، گر بُوَد در قعر چاهی منزلم. حالا جبرئیل گفت گرفتم او را، یکی هم عرض میشود خدمت شما، از برای شداد یا نمرود یک ذره رقت کردم. یکی هم از برای آن طفلی که [دریا] طوفانی شد، کشتی [شکست]، زنی به تخته پاره چسبید، رفت کنار دریا زایید. گفتی جان مادرش را بگیر، این بچه هی همچین همچین میکرد لای خاکها، من رقت کردم.
[خدا] گفت قسم به عزت و جلالم، این شدادی که ادعای خدایی کرد، این همان بچه است. پس خدا همیشه هوایت را دارد. ۴۵ قربانت بروم، فدایت بشوم، هوایت را دارد. ببین هوای بچه را چهجور دارد؟ هوای این [یوسف] توی چاه را چهجور دارد؟ دائم خدا نگهدار توست، حافظ توست، هوایت را دارد، کجا نگاه میکنی؟ هیچ، گفت چه جور شد؟ گفت وقتی که این جانش را گرفتم، شیری آمد بخورد او را، مهرش را انداختم در دل شیر، این بچه را بزرگ کرد، [یعنی] شداد را. خدا یک وقت میبینی شداد را هم بزرگ میکند، به این چون و چراها کار نداشته باش [که بگویی] چه کسی ظالم است، چه کسی چه جوری است. به او چه کار داری؟ خدا در کمینگاهش است، هرکه باشد پیرش را در میآورد؛ تو خودت ظالم نباش. هیچ، آقایی که شما باشی، گفت اینجوری شد تا اینکه یواش یواش آمد شاه شد و گفت من خدا هستم و بهشت ساخت. یک صلوات بفرستید.
حالا حرف من سر این است، یوسف خیلی زیبا بود، یک روز رفت دمِ آینه گفت اگر من را بناست بخرند، به قیمت خیلی گران باید بخرند. این یکی، یعنی به خودش یک قدری اینجوری کرد. یکی هم گفت کیست مثل من باشد؟ یازده تا برادر در این شهر دارم، چه کسی جرأت دارد به من حرف بزند؟ برادرهایم که نعره بکشند [زنها] سقط میکنند. از خدا یک ذره رفت آنطرف، اتکا به برادرهایش کرد. اتکا عزیزم به هیچکس نکن، حالا همین [که یوسف] به آنها اتکا کرد، ببین میشوند دشمنش. به هیچ کس اتکا نداشته باش، فقط اتکایت به خدا باشد. میگویم این آیه خیلی آیه قشنگی است. حالا ببین چطور شد. حالا کسی آمد اینجا آب از این چاه بکشد، دید یکی به دول [دلو آب] انگار چسبیده، نگاه کرد دید یکی است، کشید او را بالا. کشید او را بالا، دید پسر زیبایی است، گفت میرویم میفروشیم او را. حالا وقتی میخواست بفروشد، چون که [یوسف] گفت من را خیلی گران میخرند، روایت داریم، قرآن میگوید که [پیرزنی] چندتا دوکچه آورد [که] این را بخرد. چندتا دوکچه آورد بخرد او را. [فروشنده] گفت آخر به دوکچه [بفروشم او را]؟ گفت من میخواهم اسمم در [میان] آنها که یوسف [را] میخرند باشد. اینجا یک خرده اینجایش را اینجوری کرد.
حالا برد او را آنجا، حالا حرفم سر این است. یواش یواش این که میخواست بخرد [به او] نداد. او که میخواست بفروشد گفت باید یک [طرف] ترازو پول باشد، یک [طرف] ترازو این [یوسف] باشد. هرچه [در کفه ترازو پول] ریختند [پایین] نرفت. یوسف درآمد گفت من ایمان دارم، پول ایمان ندارد. تا اینکه همینجور این خلاصه عزیز مصر این را خرید. حالا او را برد آنجا، حالا که او را برد آنجا، خب غلام است دیگر، آن [همسر] عزیز مصر یک خیالی برای این کرد و وقتی او نبود درها را بست و تاحتی میگویند هفت دربند بوده، حالا چند دربندش را خیلی من یقین ندارم. [یوسف را] برد و با این میخواست به اصطلاح یک دوستی برقرار کند. [زلیخا] یک چیزی انداخت روی بتش، گفت او نبیند. [یوسف] گفت من که چیزی روی بتم نمیتوانم بیندازم. گفت یا با من دوستی کن، یا میگویم [شوهرم] بیندازد تو را توی زندان. یوسف گفت من زندان را بهتر از زنا میخواهم. همیشه نگو من این را میخواهم، این را میخواهم، مواظب باش چه چیز میخواهی. این [یوسف] نگفت من نجات میخواهم.
حالا [عزیز مصر] آمد و [زلیخا] گفت به شوهرم میگویم [یوسف] اینجوری کرد. حالا سه تا بچه حرف زدند. اگر عزیز من، قربانت بروم، فدایتان بشوم، شما بیایید [در] راه حق، بچهها میآیند [برایتان] شهادت میدهند. هنوز این بچه [را] خدا به او اجازه حرف نداده، اما راجع به تو شهادت میدهد. حالا آمدند، این بچه در گهواره بود، مال همان عزیز مصر بود. [زلیخا] آمد گفت که آره این میخواست خیانت کند، آن بچه گفت نه، آن که پشت پیراهنش پاره است او فرار میکرده. حالا چه شد؟ حالا وقتی که، (توی آن کتاب هم یک اشارهای شده)، حالا وقتی که این [یوسف] از آنجا [جدا] شد، دست گذاشت در باز شد. ببین در بسته به رویت باز میشود [ای] آقایی که میخواهی گناه نکنی، اما تو با گناه مشترکی. تو میخواهی [گناه] نکنی [اما] یک قدری میخواهی بکنی، یک قدری میخواهی نکنی، [تو با گناه] مشترکی. تو مشترکی، گناه میقاپد تو را، گناه میکنی. حضرت یوسف درهای بسته به رویش باز شد، فرار کرد. حالا چه شد؟ انداخت او را در زندان. یک صلوات بفرستید. حالا چه شد؟
باز من دارم [میگویم]، تمام دادم این است که مواظب خدا باشید، ۵۰ خدا را فراموش نکنید، [خدا] آن به آن مواظبتان است. ببین این آیه هشداردهنده ماست. یکی که قسم میخورم بیست سال [پیش]، (الان یکی از شاگردهایش شاید اینجا باشد)، میگفت من آیات سوره یوسف را چیز [تفسیر] کردم، هیچکس مثل شما [تفسیر] نکرد؛ گفت ما توانش را نداریم اینجوری بگوییم. حالا، [یوسف را] چه کارش کرد؟ حالا افتاد توی زندان. حالا که افتاده توی زندان، چون که از زلیخا گذشت، خدا تعبیر خواب به او داد. [برای] تعبیر خواب، خوابتان را به همه کس نگویید. صبح پامیشوی خوابت را به ننهات نگو، ننهات چه میداند؟ [میگویی] ننه من خواب دیدم، خودت را لوس میکنی؟ او هم یکجور دیگر تعبیرش میکند. یا میروی پیش آنها، این تعبیر خواب ندارد، این تعبیر خودش را ندارد. او تعبیر خودش را ندارد، تو میروی پیش او؟ صلوات بفرستید.
هیچ، آقایی که شما باشی [یوسف] افتاد زندان. حالا یک نفر [در زندان] بود شب خواب دید. [یوسف] به او گفت که تو اینقدر مورد [عنایت] عزیز مصر بشوی، [که] سه تا دعا[ی اجابت شده برای تو] دارد، میگوید سه تا چیز از من بخواه. دوتا چیز [برای خودت] را بخواه، یکی [دیگر] هم بگو این جوان کنعانی بیتقصیر است. آقا یادش رفت بگوید. یک دفعه ندا آمد یا یوسف، چرا به او گفتی، من را فراموش کردی؟ هفت سال باید اینجا بمانی. هفت سال عزیز مصر یادش رفت. این [یوسف] زندان موقت بود، نباید هفت سال بماند که، این زندان بازداشتی بود. [میخواست] بازداشتش کند ببیند زن به این کار داشته یا این [به او]؟ این که زندان دائمی نبود که، زندان بازداشت بود. آقا هفت سال زندان پایش افتاد. خیلی خب، حالا چه شد؟ (ببخشید اگر طول میکشد)، حالا چه شد؟ حالا یک وقت عزیز مصر خواب دید. خواب دید گاوهای بزرگ دارند گاوهای لاغر را میخورند یا [بالعکس] آنها اینها را میخورند. معبّرها را جمع کرد. گفتند عزیز مصر ما معبّریم، استاد ما یکی است در زندان است. [پرسید] کیست؟ [گفتند] یوسف. گفت این هنوز زندان است؟ گفتند آره. گفت بیاوریدش.
[یوسف] گفت ای عزیز مصر، هفت سال دیگر گرانی میشود، قحطی میشود. اصلاً قحطی میشود، شما تهیه گندم ببین. گفت خب گندم به قول ماها، (نمیدانم حالا خواربار فروشها چه میگویند)، شاشه [شپشک] درمیآورد. گفت نه، اینها را بگذار توی کفن [پوشش، لفافه]. یعنی صدسال اگر این خوشهها توی کفن باشند، لولو درنمیآورند. حالا این چه حسابی است که این خوشهها روی این است؟ ببین [گندم] اول یک پوست دارد، بعد یک پوست دیگر دارد، بعد یک چیزهایی دارد که گاسیه به آن میگویند بزرگ است. حالا بعد هفت سال ایشان آمد، دیگر آنجا خیلی مورد عنایت عزیز مصر قرار گرفت. حالا [بعد] هفت سال چه شد؟ این عزیز مصر از دنیا رفت، ایشان شد شاه. حالا هم پیغمبر است هم شاه شده، درست است؟ حالا اینها در کنعان [هم] خب قحطی افتاد، فهمیدند مصر گندم دارد. حالا این برادرها پاشدند یکی یک خر برداشتند، یک جوال هم برداشتند، آمدند کجا؟ مصر [که گندم] بستانند. آمدند رفتند پیش این عزیز مصر که یوسف باشد. گفتند ای عزیز مصر، ما بچههای پیغمبریم، آره، به ما کیل [پیمانه] بده.
ببین خدا [با آنها چه کرد؟] کجایی؟ تا سنار داری باد به خودت میکنی. حالا خدا هم گدای چه کسی کرد آنها را؟ گدای یوسف. [گفتند] کیل به ما بده. گفت بروید جوالهایتان را بردارید، کیل بکنید. اما [مقدارش] معلوم است، مثلاً [میگفت] بیست مَن به آنها بده یا سی مَن، هرچه بدهند [را] معلوم کرد؛ اینها را خلاصه به آنها داد. حالا [یوسف] به اینها گفت این کیل را بگذارید درِ جوال بنیامین. کیل را گذاشتند آنجا، یکهو اینها گفتند کیل کجاست؟ گفتند بنیامین دزدیده، درِ جوالش است. [یوسف] گفت نگهش دار. آقا اینها [برادران] گریه زاری [که] ای عزیز مصر، ما یک برادر داشتیم گرگ خورده است او را. نه که اینها برداشتند پیراهن خونی درست کردند، ۵۵ بردند پیش بابایشان که این را غُلف کنند [بپوشانند، پنهان کنند]. [یعقوب] گرگها را خواست، [گرگ] گفت به یعقوب والله گوشت شیعه به ما حرام است، ما [او را] نخوردیم. حالا چهل سال این [یعقوب] گریه کرد، چرا گریه کرد؟ هر که گفت؟
هر که گفت هزارتومان به او میدهم. هر که بگوید [اما درست] نگوید، باید هزارتومان بدهد. یالا، بگویید ببینم. اما نترسید از هزار تومان، بگو یک چیزی. چرا؟ من الان چه چیز گفتم؟ من الان چه گفتم؟ [یعقوب] چهل سال گریه کرد. آن کار را که کرد خدا محبت خودش را گرفت، محبت یوسف به او داد؛ گفت حالا گریه کن تا چشمت درآید. بترسید از اینکه کاری بکنید [که] خدا محبت خودش را از تو بگیرد، محبت بچه را به تو بدهد، [خدا] عذابت کرده. توجه میکنید؟ توجه کردی یا نه؟ درست است؟ حالا عرض میشود خدمت شما هرچه اینها گریه و زاری کردند [که] برادر ما را اینجوری گرگ خورده، اینجوری است، [یوسف] گفت نه این [بنیامین] باید باشد. حالا من اینجا خیلی رقت میکنم؛ وقتی خودم باشم، این آیه را ترجمه میکنم خیلی گریه میکنم. آقا که شما باشی، پیراهنش را یوسف گذاشت گَلِ یکی از این جوالها. حالا چقدر [راه] که به کنعان داشتند، یکهو یعقوب گفت بوی یوسف میآید، بوی یوسف میآید. وقتی آمدند، دید یک پیراهن است، [یعقوب] مالید به چشمش، چشمش خوب شد. حالا حرفم سر این است. حالا یوسف یک آدم داشت، به اصطلاح حالا نوکرش بود، هرچه بود، غلامش بود، روانه کرد گفت برو [خبر من را به پدرم بده.]
[یوسف] چه کرد؟ این بنیامین را آورد با خودش چیز [غذا] بخورد، دید بنیامین گریه میکند. گفت بابا من که حالا زندانت نکردم، من آوردم تو [را] با ما چیز بخوری، چرا گریه میکنی؟ تو نجات پیدا میکنی. گفت نه ای عزیز مصر، (اینجا من ناراحت میشوم)، گفت اینها که گفتند دروغ گفتند، برادر من را انداختند توی چاه، فهمیدی؟ [اما] میگویند [او را] گرگ خورده؛ حالا دست تو مثل دست او میماند. آنوقت یک دفعه [یوسف] دست انداخت گردنش، گفت برادر من تو را میشناسم. تو این کار را کردی [که] نگذاشتی من را بکشند، من برادر تو هستم. آره، حالا حرف این است. حالا این غلام را روانه کرد، گفت برو به بابایم بگو آن که گندم با او داده یوسف است، آره؛ بلند شو بیا اینجا، من هم میآیم. حالا این [غلام] تا آمد، سراغ خانه یوسف را از یک زن گرفت که این زن کلفَت یعقوب است. این آیه قرآن است دیگر، گفت که خانه یعقوب کجاست؟ گفت چه کار داری؟ گفت من خبر یوسف را آوردم. [زن] بنا کرد گریه کردن؛ دستهایش را بلند کرد، گفت خدا چرا به عهدت وفا نکردی؟ تو که بنا بود که بچه من را زودتر به من برسانی. [غلام] گفت [اسم] بچهات چیست؟ گفت مثلاً علی یا چه. دست انداخت [گردنش]، گفت مامان من بچهات هستم.
پس چه کرد خدا؟ میگویم، خدا به وعدههایش عمل میکند. این که [خدا] به تو میگوید عزیز من، شما اگر اینجا یک قسمت بدهی، صدتا اینجا [به تو پاداش] میدهم، هزارتا آنجا؛ والا به شما میدهد. باور کنید وعدههای خدا درست است. اگر خدا وعده عذاب بدهد درست است، خدا به وعدههایش عمل میکند. حالا حرف سر این است، حالا اینها حرکت کردند. یعقوب حرکت کرد و پیراهن را هم مالید به چشمش خوب شد و حرکت کرد. یوسف هم از آن طرف حرکت کرد، با [نیروهای] لشکری و کشوری حرکت کردند، خیلی با عظمت. جبرئیل هم با او رفت. همینجور که داشت میآمد، جبرئیل گفت یوسف، آن زن که آنجاست او زلیخاست. حق سلامت میرساند، [میگوید] برو دعا کن جوان شود. [یوسف] رفت گفت زلیخا تویی؟ گفت آره. گفت میخواهی جوان شوی؟ گفت منتهای آرزویم همین است. یوسف دعا کرد جوان شد، گفت بیا برویم. گفت برو، روزی که من به لقا نرسیده بودم به تو که زرخرید ما بودی، ۶۰ نوکر ما بودی، من به تو توجه داشتم. حالا هم نبی هستی، هم عرض بشود سلطان هستی، من آن موقع به لقا نرسیده بودم.
این همه که به شما میگویم اگر به لقا برسید، [پشت پا بر عالم امکان میزنید، این است.] پشت پا بر عالم امکان زدم، من دست بر دامن زهرا زدم. اگر دست به دامن علیبنابوطالب [بزنید]، اگر دست به دامن امام زمان بزنید، به همه چیز پشت پا میزنید. چیزی را نمیبینی دیگر به غیر او، عزیز من. [زلیخا] گفت برو، من به لقا نرسیده بودم. حالا [یوسف] آمده، حالا پدر از این طرف دارد میآید، پسر از این طرف. [یوسف] دست انداخت گردن بابایش؛ جبرئیل نازل شد، [گفت] یا یوسف دستت را باز کن. یک نوری رفت، گفت این چه بود؟ گفت نور نبوت از کَفَت رفت، چرا پدرت را احترام نکردی؟ [چرا] اینجوری دست انداختی گردنش؟ [تو] بیتفاوت بودی، باید تا بابایت را میدیدی [از اسب] پیاده میشدی. جوانها پدرهایتان را احترام کنید، قربانتان بروم. پدرها شما هم جوانها را احترام کنید.
حالا آمدند به هم رسیدند. حالا ببین یوسف چه کار میکند؟ ببین شخص کریم همیشه کرامت از او نازل میشود. نمیگوید تو چه زمانی چه جوری کردی. خیلی من خبیثها را دیدهام، غیر خبیثها را هم دیدهام. یکی بود زیر گذر، این جلوی یکی را گرفته بود، به او میگفت موز من را بده. گفت آن روز که خانه ما بودی، به قدر دو نفر خوردی. این عمله بنا بود، به این عمله بنا میگفت. آخر هم به یک بدبختی این آدم افتاد که نگو. توجه میکنی من دارم چه میگویم؟ حالا عزیز من، قربانت بروم، فدایت بشوم، ببین من چه دارم میگویم. حالا ببین یوسف چه کار میکند؟ حالا اینها با هم نشستهاند، برادرها خجالت میکشند. [میگویند] ما بودیم این را انداختیم توی چاه، ما بودیم این را زدیم، حالا آمدیم ما محتاجش شدیم، هی خجالت میکشیدند. یک روز همه برادرها بودند، (ببین کریم این است)، [یوسف] گفت برادرها این کارها که شما کردید، این کارها کوچک است. یک کاری درباره من کردید، خیلی بزرگ است.
این اهل مصر من را به نام غلام میدیدند، شما آمدید و رفتید، حالا به نام یک پیغمبرزاده من را میبینند. میبینند من غلام نیستم، من پیغمبرزادهام. این پیغمبرزادهای را من از شما دارم و من سرفرازم که شما من را افشا کردید به پیغمبرزادگی، تمام اینها را فراموش کنید. اگر یک کار [بدی] یکی برایتان کرد فراموش کن باباجان من، بیا یوسف بشو. تو حسن یوسفی داری، به حسن خود مشو غرّه [مغرور]، صفات یوسفی باید تو را تا ماه کنعان شد. به مکه و منا یک کسی که با من یک قدری [رفتار] ناجوری میکرد، من همیشه میرفتم از او عذرخواهی میکردم. میگفتم من تقصیر دارم، حالا شما یک ذره اینجا یکهو ناراحت بودی این حرف را به من زدی، چیزی نیست که، من باید تغییر کنم. یک جوری میکردم، یک چیزی هم او را طلبکار میکردم. همچین اینجوریاش میکردم که هروقت من را میبیند خجالت نکشد. تو باید صفات انبیاء داشته باشی، صفات ولایت داشته باشی، نه کوس [طبل] ولایت به بیولایتی بزنی. ما بیشترمان کوس ولایت به بیولایتی میزنیم. [برای] کوس ولایت زدن باید ولایت داشته باشی. عزیزان من، ببین حالا یوسف چه کرده؟ میگوید من عذرخواهی هم از اینها میکنم. صلوات بفرستید.