پرورش ولایت
پرورش ولایت | |
کد: | 10169 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1378-01-05 |
تاریخ قمری (مناسبت): | ایام شهادت امامباقر (7 ذیحجه) |
«اللهم صلّ علی محمّد و آلمحمّد»
«أعوذ بالله من الشیطان العین الرجیم»
«العبد المؤید رسول المکرم أبوالقاسم محمّد»
السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمةالله و برکاته
رفقایعزیز! ما یک جملهای صحبت کردیم؛ اما نه [این] که بخواهیم تکراری بشود، حالا یکوقت باید یکحرفی زد [تا] آن مطلب پرورش بخورد، یعنی پرورش دادهشود، اشکال ندارد پرورش دادهشود. مگر وقتیکه آقا امامزمان (عجلاللهفرجه)، تشریف میآورند، ولایت را پرورش میدهند؟! یعنی ولایت پرورش داده نشدهاست. اگر کسی توان داشتهباشد [که] ولایت را پرورش بدهد، اشکالی ندارد. یکوقت آدم یکحرفی میزند، از خودش [آن] را میزند، آن بدعت به دین میشود؛ اما خودشان [یعنی ائمه (علیهمالسلام)] عظمائیتِ ولایت [را] هم پرورش میدادند؛ یعنی بعضی وقتها خودشان، خودشان را معرفی میکردند؛ اما اگر آنها خودشان را معرفی میکردند، میخواستند بشر هدایت شود.
اما من اگر بخواهم خودم را معرفی کنم صحیح نیست، آنها باید معرفی کنند. مثلاً آقا موسیبنجعفر (علیهماالسلام)، شخصی پیش امامصادق (علیهالسلام) آمده، عرض میکند: یابنرسولالله! ولیّ خدا بعد از شما چهکسی است؟ میگوید: برو سر گهواره. وقتی [آنشخص سرِ گهواره] میرود [و] سلام میکند، [امام] جواب میدهد [و] میگوید: برو اسم دخترت را عوض کن! این بهقول ما که بخواهیم جسارت کنیم ایشان سه روزش است، ما بدبختیمان ایناست که امام را با خلق یکجور حساب کردیم، این [شخص] تعجبآور شد و امامصادق (علیهالسلام) گفت: کِی [یعنیچه موقع از خانهات بیرون] آمدی؟ گفت: [وقتی] بیرون آمدم زنم حامله بوده [اما] الآن مطلع نیستم. [اینشخص به خانهاش] رفت [و] دید [که] بچهدار شدهاست [و] اسمش را حمیرا گذاشتهاست، این امام است. عزیز من! اگر عظمائیت خودشان را افشاء میکنند، میخواهند به ما بگویند [که] دنبال کس دیگر نروید، اگر یک همچین آدمی اینجوری است، خب [دنبالش] بروید که من که سه روزم است، شما روی سه روزِ من حساب میکنید؛ اما تمام خلقت در قبضه قدرتم است، تمام ماوراء در قبضه قدرت من است، من دارم ماوراء را میبینم، بهقدر مغز تو به تو میگویم [که] برو خانهتان [و] ببین چهخبر است! تو مغزت همین [قدر] است. رفت [و] دید [که] اسم بچهاش را حمیرا؛ یعنی اسم عایشه گذاشته [است]. عزیز من! اگر میگوید: «أشدّاء علی الکفار رُحماءُ بینهم» دارد میگوید شما از کفار پرهیز کنید!
من گفتم که از بعد از رسولالله (صلیاللهعلیهوآله)، زمان رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) یک دینِ واحد بود [و] خوب هم پیش میرفت، خیلی قشنگ داشت پیش میرفت. پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) زحمتهایش [را] کشیدهبود، کتکهایش را خوردهبود، دندانش شکستهبود، پایش آسیب دیدهبود، اسلام وحدت شدهبود [و] پیش میرفت. حالا با اسلام چه کردند؟ با ایمان چه کردند؟ حالا هر چه که برای این عالَم روی میدهد، مردم میخواهند امتحان بدهند؛ اگرنه اینها هم روی نمیدهد. اگر موسی آنجا میرود [که] الواح بیاورد، به او میگوید سی روز [بمان]. با دوستعزیز خودم یکبحثی اینجوری داشتیم، سؤالی ایشان فرمودند، ایشان وارد است، ایشان در هر جهتی مُبرّا هستند، یکچیزی، سؤالی میکند، شکستهنفسی میکند، یعنی همهشما همینجوری هستید. بهوجدانم قسم! بهدینم! من همینجور شماها را میبینم [که] همهتان را، شکستهنفسی میکنید. گفتم: عزیز من! اگر خدا [به موسی] گفت: سی روز بیا [تا] من الواح به تو میدهم [و تو] به اینها بده؛ اما [این] سی روز [را] روزه بگیر [و] آنجا باش، [موسی] هارون را جای خودش گذاشت، «بِمنزلةِ هارون مِن موسی» به امیرالمؤمنین علی «علیهالسلام» اینرا میگویند. همانجور که [موسی] آن [یعنی هارون را] گذاشت، پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) هم امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) را گذاشت. حالا خلاصه ایشان [یعنی موسی] دهانش را شُست، خدا گفت: من از بوی دهان روزهدار خوشم میآمد، چرا شُستی؟ حالا دهروز دیگر بایست. «وَ واعدنا موسی ثلاثین لیلةً و أتممناها بِعَشر فَتَمّ میقاتُ ربّه أربعین لیلة» این امتحان بشر بود، امتحان آنها [یعنی بنیاسرائیل] بود.
[به او] گفتم: عزیز من! ما قرآن را میخوانیم [اما] والله! خیلی متوجه نیستیم. حالا الآن اینرا که من میگویم، اینکه الآن من میخواهم بگویم، وجداناً هر کدامتان این [مطلب] را در مغزتان بود، من جایزه میدهم. من نوکر شما هستم، بنده شما هستم؛ یعنی بنده ولایتتان هستم، باد به خودتان نکنید، من بنده ولایت کسی هستم. حالا اینها [یعنی بنیاسرائیل] رفتند و خلاصه آدمی که یک عناد دارد، تسلیم نیست. آنجا وقتیکه جبرئیل آمد و اسب فرعون را توی دریا کشید، از زیر پای اسب جبرئیل یک خاکی بود [که] نور میزد، سامریّ این [خاک] را برداشت و آن طلاهایی که آنها [یعنی بنیاسرائیل] از فرعونیان آوردهبودند، همه را جمع کرد و یک گوساله درست کرد و آن [یعنی خاک] را هم [در این گوساله طلائی] ریخت [و] صدا میکرد. باباجانِ من! فدایتان بشوم، دنبال هر سر و صدایی نروید، پیِ [یعنی دنبال] صدای گوساله سامریّ رفتند، صدا میکرد. حالا [وقتی] سی روز، چهلروز شد، همه [دنبال گوساله] رفتند.
آقاجان! [راجعبه] آقا امامزمان (عجلاللهفرجه)، خدا گفته، پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) گفته، قرآن گفته، امامصادق (علیهالسلام) قسم خورده [که] جدّم رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) گفته یکروز از دنیا بیاید [یعنی باقی بماند، امامزمان (عجلاللهفرجه)] میآید، شما کجا میروید؟! مگر ما غیر از آن گوسالهپرستها هستیم؟ مگر نگفتهاست [که] من میآیم؟! کجا میروید؟! آیا فکر کردید؟! کجا میروید؟! بابا! عزیزان من! خدا خیلی شماها را احترام کرده [است]! میگوید: هر کسی منتظر امامزمانش باشد، أفضل العبادة [است]؛ یعنی آنچه که عبادت در خلقت است، این افضل است [که] منتظر امامزمانش باشد! [آیا] ما منتظریم یا ما هم مثل همان هستیم؟! حالا آن [گوسالهپرستی] کشف شده [اما] از ما [کشف] نشده، والله! تاریخ قدم بزند، قلم بزند، زمانی بیاید همانهایی که [ما] به آنها گفتیم، [آیندگان] به ما بگویند! والله! زمانی بیاید همانها که ما به موسی، به قوم موسی گفتیم، به ما بگویند [که] چرا رفتید؟! آنوقت موسی چهکسی است؟! موسی که از یک، شاگردِ یک شیعه [خضر] است، [آنها] رفتند [و] عذاب شدند، وای به حال ما که امامزمانمان را میگذاریم [و] اینطرف و آنطرف میرویم! کجا میروید؟! آیا فکر کردید؟! حالا همان زمان هم همینجور بود. خدا، پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)، جبرئیل؛ علی (علیهالسلام) را معلوم کرد، آمدند [و] دنبال رِجال رفتند، آمدند و رفتند. اول رجال عمر است و ابابکر! گفتم من سیاسی نیستم؛ اما فکری هستم، من تاریخ اسلام را ورق میزنم و به شما میگویم.
ضربهای که به ولایت [و] به اسلام خورد، دو چیز بود، یکی خدا عمر را لعنت کند! تمام این گناهها گردن او است؛ اما خیلی پیرو دارد! مگر پنجاه و پنج کشور نیامد [از] پیروانش بود؟ چرا؟ اول بیعتی که با ابابکر کرد، شیطان بود، آنها اصحاب شِمالاند، این اصحابیمین است، علی «علیهالسلام» است، آنهم اصحابشمال است، عمر است [و] ابابکر است. «أنا مدینةالعلم علیٌ بابها»؛ اما حالا من چیز دیگر میخواهم بگویم، آنها گفتند: أنا مدینة ابابکر عمر بابها، آنها هم برای خودشان درست کردند! این [ابابکر] مدینه هست و علم هست و این عمر هم درش است! همه از درِ عمر رفتند. رفتند یا نرفتند؟! حالا مِنبعد چه شد؟ دست آنها افتاد. همه آنها [یعنی] اصحابشمال، نه [به] اصحابیمین، به خود یمین گفتند [بیا پیرو ما بشو]، گفتم که اصحابیمین چهکسی هستند؟ یمین، خودِ یمین است [یعنی خودِ ولایت است؛ اما] اصحابیمین کسانی هستند که پیرو ولایتند. [حالا] به خود یمین میگوید بیا پیرو ما بشو! چرا؟ [ولایت را] کوچک کردند، یعنی این دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام) جزء خلق نیستند، از نور خدا خلق شدهاند، واجبالإطاعة هستند. دنبال آنها [عمر و ابابکر] رفتند و این ضربهای بود که به اسلام و به چیز [ولایت] خورد، رفقایعزیز! بیایید ما آگاهی داشتهباشیم، هر کجا میخواهید بروید فکر کنید.
اصحابیمین برای چه اصحابیمین شدند؟ سه تا صفت دارند، شما هم بیا داشتهباش. من بارها گفتم: اولیش کار لغو نمیکنند، دومیش رضایت خدا را ترجیح به رضایت خودشان میدهند، یکی هم معصیتولایتی نمیکنند. تو، من به امر رجال صدها مردم را اذیت میکنم، صدها مردم را به امر رجال بیخانمان میکنم! مگر نکردند؟! مگر هارون، مأمون اصحابشمال نیست؟! مگر به امرش نرفتند؟! چقدر مردم را کشتند! چقدر مردم را زدند! شما خیال نکنید [که] ما الآن اینها [یعنی هارون و مأمون] را همچین شُل میگیریم، در آنزمان خلیفه اسلام بودند، هارون میگوید: ای ابر! بِبار! هر کجا بِباری مِلک من است! آنها روزگاری داشتند، خلیفه بودند؛ تو خیال نکنی [که] اینها یکآدم بند تُنبانی بودند، مردم به حرفشان میرفتند. چرا؟ اصحابشمال بودند؛ پس اصحابیمینشدن ممکناست، غیر ممکن نیست؛ اما یکقدری صبر و تحمل دارد. حالا از کجا اصحابیمین بشویم؟ امر را اطاعتکن. مگر اویسقرن امامجماعت بوده؟ مگر آیتالله بوده؟! مگر آیتالله عظمی بوده؟! هان؟! چهکاره بودهاست؟ مگر حوزه درس داشته؟ حوزه درسش یکمُشت [تعدادی] شتر بودهاست! با یکمُشت شتر سر و کار داشتهاست، عرض میشود خدمت شما، حوزه درس آیتالله اویس، شترها بودهاست. حالا ببین به کجا رسیدهاست؟! پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) میگوید که، چه میگوید؟ برادر من است، بوی بهشت میدهد، دعایش مستجاب است. آنجا قاطی شترها بوده [اما] امر خدا را اطاعت میکند! ما توی مدرسهها هستیم، توی دانشگاه هستیم، ما توی دانشگاه هستیم، [توی] دانش و علم هستیم، کجایید؟ چه کارهایم؟ امر را اطاعت نمیکنیم. پس رفقایعزیز! بیایید امر را اطاعت کنید.
اگر «إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النبیّ یا أیّها الذّین آمنوا صلّوا علیه و سلّموا تسلیما» [نازلشد]، این [آیه را] به چهار تا مثل ماها نگفته که تسلیم پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) بشو، ببین من چه دارم به تو میگویم! به کلّ خلقت گفته، تا [حتی به] ریگهای بیابان، تا [حتی به] آسمان، [به] ملائکهها [هم] میگوید [که] همه تسلیم پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) بشوید! اینکه تسلیم پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) میشود، این دوام نبوتی نیست، تسلیم پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) میشود، خیال نکنید این دوام نبوتی نیست، چرا گرفتهشد؟! این کارساز است پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) از برای ولایت. چرا؟ حالا به او میگوید: علی (علیهالسلام) را معرفی کن، [پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)] یکذره کندی میکند، میخواهد عظمت مطلب [معلوم] باشد، [خدا] میگوید: کاری نکردی. آیا ما متوجه شدیم؟! حالا در جای دیگر گفتم، حالا امر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)، خود پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) است. اگر امر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)، خود پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) نبود، چرا چندین [سال] هفده، هجدهسال آن دو تا خبیث [کنارِ پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)] بودند [اما] جِبت و طاغوت شدند؟ عوض اینکه هدایت بشوند، جِبت و طاغوت شدند! [چون] امر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را اطاعت نکردند. حالا امر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) چه بود؟ علی (علیهالسلام) بود. هان! [اطاعت] نکردند. آیا ما بیاییم همینطور برویم [و] حرف آنها را بزنیم؟! بابا! باید توی خودمان پیاده کنیم. چرا به شما میگوید نیمساعت فکر بعضِ [یعنی بهتر از] هفتاد سال عبادت است؟ رفقا! بیایید توی خودمان هم پیاده کنیم. یکجایی بنشینید [و] دنیا را از دلتان بیرون کنید، هوی و هوس را بیرون کنید، [دنیا و هوی و هوس] بیرون میرود! من امروز خدمت دوست خودم گفتم، وقتیکه تو بیایی [و] یکقدری فکر بکنی؛ آن فکری که میآید، خدا به تو میدهد. حالا چه شد؟ حالا من به شما بگویم، هر چه میخواهند بگویند، اگر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)، اگر امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) میگوید: «أنا عبدُ محمّد» یکمُشت [تعدادی] سنّی، آنها میدانی چه میگویند؟ میگویند که امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بنده محمّد (صلیاللهعلیهوآله) است؛ یعنی روی نوکر و اربابی میآورند، روی اینها که بنده داشتند، آن [یعنی پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)] را آقا [و] این [یعنی امیرالمؤمنین (علیهالسلام)] را هم بنده حساب میکنند، این [طور] نیست! والله! بالله! بهدینم! من نمیخواهم حرف بزنم، اگر کشش نداشتهباشید [میگویید که] من به رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) جسارت میکنم، شما کشش ندارید، [اما] من [جسارت] نمیکنم! اگر این مطلب را متوجه نشوید، تو کشش نداری، [اما] من [کشش] دارم، من حرفم را صاف میزنم. ببین باباجان! من چه دارم به شما میگویم؟! پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) امرش، خود پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) است، اگر علی «علیهالسلام» میگوید «أنا عبدُ محمّد» [این] یعنیچه؟ یعنی این [امیرالمؤمنین (علیهالسلام)] بنده امر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) است، نه بنده خود پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله). این [امیرالمؤمنین (علیهالسلام)] بنده امر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) است، امر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) هم امر خداست؛ پس بنده خداست. حالا سگ سنّی! تو چه میخواهی بگویی؟! تو ولایت را میخواهی بکوبی؟ [خودت] کوبیده میشوی. دوباره تکرار میکنم، بسکه از این [حرف] خوشم آمده، میگوید: «أنا عبد محمد» یعنی علی (علیهالسلام) بنده امر خداست، بنده امر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) است. [تو] روی نوکر [و] اربابی میآوری؟! خاک بر سرت بکنند!
حالا ببین من دارم چه میگویم، حالا خدای تبارک و تعالی امر میکند [که] تمام خلقت [رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) را] اطاعت کند، آن [رسولالله (صلیاللهعلیهوآله)] هم میگوید: علی (علیهالسلام) را اطاعت کنید. هان! ببین چهکرد؟ پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) چهکرد؟ [اطاعتِ تمام خلقت را] به امیرالمؤمنین (علیهالسلام) داد. پس خدا [از] تمام گردش افلاک، تمام گردش صد و بیست و چهار هزار پیغمبر، یک مقصد دارد: مقصدش ولایت است. حالا به شما بگویم، من دید ولایتم ایناست: خدای تبارک و تعالی یک خلقتی را [ایجاد] کرده، این دنیا را که [امیرالمؤمنین (علیهالسلام)] میگوید به منزله استخوان خوک در دهان سگ خورهدار است، پیش ولایت ارزشی ندارد، هیچی است؛ اما بهشت ارزش دارد، فردوس ارزش دارد، ماوراء ارزش دارد، چرا ارزش دارد؟ از نور اینها [یعنی ولایت] خلق شده [است]، نور اینها ارزش دارد. کجا اینطرف و آنطرف میزنید؟! هر کجا بزنید باطل است. اگر خدا اینهمه صفات بهشت را میگوید، روایت داریم توی کافی است، بروید [و] ببینید [که] من از خودم حرف نمیزنم، [روایت] میگوید: خدا درخت طوبی را از ولایت خلق کرد، از نور آن بهشت و فردوس را خلق کرد؛ پس اگر اینهمه عظمت دارد؛ چونکه نور ولایت است. ولایت مقصد خداست، هر چه که در تمام خلقت ارزش دارد، بهواسطه ولایت [دارد].
حالا خدای تبارک و تعالی یک خلقتی را خلق کرد، ببین من چه میگویم، عالَم [که] هیچ، خدا هیجده هزار کُرات به ما گفته [که] دارد، بیشتر از این مغز ما کشش نداشته [که] بگوید. شاید خدا میلیاردها کُرات داشتهباشد، اینقدر آن ماوراء بزرگ است که میگوید اگر یک رفیقی را گرفتی و با این ساختی و این [رفیق] تو را [به] یاد خدا، نه [به] یاد خودش انداخت، [قصری به تو میدهم که اگر بخواهی خلق اولین تا آخرین را دعوت کنی، جا داری.] کجایی؟! خلق رُو به خودش دعوت میکند؛ [اما] ائمه (علیهمالسلام) رُو به خدا دعوت میکنند، فرق خلق [با ائمه (علیهمالسلام)] ایناست: خلق هر پُست و مقامی داشتهباشد، به روی خودش دعوت میکند؛ اما ائمه (علیهمالسلام) رُو به خدا دعوت میکنند. حالا ببین چه میگوید؟! من بارها گفتم، میگوید اگر یکدانه رفیق داشتهباشی [و او را رفیق خود] بگیری [و] این [رفیق] تو را [به] یاد خدا بیندازد، من یک قصری به تو میدهم؛ خدا میداند به آن راهی که این حاجشیخعباس رفتهاست، گفت: خلق اولین تا آخرین [را] دعوت کنی جا داری. ایشان شوخی میکرد [و] میگفت: قاشق [و] چنگالش را هم داری! ببین آنجا چقدر وسیع است!
مگر تو [که] مغزت گنجشکی است، از ماوراء سر در میکنی؟! تو داری ماوراء را به یک سِمَت ریاست میفروشی! حالا من گفتم: این خلق اولین تا آخرین [را] بخواهد دعوت کند، این [مؤمن] چهکار میخواهد بکند؟ یکخانه [که] بزرگ است، آدم از روفتن [جارو کردن] و فرشش عاصی میشود، این [به] چه درد تو میخورد؟ خدا چه میگوید؟ معلوم میشود [که] یک مؤمن احتیاج به این [قصر] دارد، مهمانخانه است. آنجا مهمانیهایی میکنی! میخواهد به تو بگوید [که] ای مؤمن! اینقدر عظمت به تو دادم، من [که] تمام این خلق را روزی میدهم، تو [هم] میخواهی همه اینها را دعوت کنی، من جا به تو میدهم! ببین خودش را، مؤمن را [تا] کجا [بالا] میبرد! عزیز من! چرا خودت را میفروشی؟! بیا یقین به این حرفها داشتهباش! یک قصری به تو میدهد [که] خلق اولین تا آخرین [را] دعوت کنی. خدا که بیهوده کار نمیکند، یک مؤمن احتیاج دارد. میگوید: اگر یک روزی تو اراده کردی [که] خلق اولین تا آخرین را بخواهی دعوت کنی، جا داری [و] توانش را [هم] داری. [اما] اینجا چهکنی، اما اینجا [در دنیا] چهکنی؟ یک دست یک بیچاره را بگیر، یک [از] پا افتاده را دستش را بگیر، یک قوم و خویش داری [دستش را] بگیر. باباجان! کجا این سهم امامها را به چهکسی میدهی؟! برو به قوم و خویشت بده. اگر الآن امامزمان (عجلاللهفرجه) بود به چهکسی میداد؟ ما چهکار میکنیم؟! من به شما بگویم [که] این قصری که خدا میدهد، این تولید توست. هان! این تولید توست، تولید اینکار توست. آن مؤمنی که تو را [به] یاد خدا میاندازد، معصوم که نیست؛ یکوقت تند هم میگوید، داد هم میزند [و] یکوقت یکچیزی هم میگوید [اما] تو با او بساز! آن [مؤمن] امر خداست، یک مؤمن امر خداست با او بساز! من به دین نصاری بمیرم! اگر خودم را بگویم، باور کردید؟! من دارم میگویم ماوراء، من [که] یک، چهار روز دیگر میمیرم، میخواهم به شما بگویم [که] متوجه باشید. شما هر کدامتان باید یکجایی را در بَر بگیرید، یک عدهای را در بَر بگیرید، شما ستارههای ولایتید. چرا موسیبنجعفر (علیهماالسلام) میگوید که مؤمن جوری است که ستارههای آسمان چیست؟! اصلاً مَلَک توان نور این [مؤمن] را ندارد، تو آن هستی! چرا خودت را میفروشی؟!
«تنزّل الملائکةُ و الروح» تو تنزّل کردی، چرا از روح دست برداشتی؟! تو از روح دستت را برداشتی!«تنزّل الملائکةُ و الروح» والله! ما تنزّل کردیم! ما باید به روح اتصال شویم. رفقا! بیایید این حرفها را رویش فکر کنید. یک جبرئیلش باید تنزّل کند [تا] خدمت امامزمان (عجلاللهفرجه) بیاید، آیا ما بیعقل نیستیم [که] دست از امامزمان (عجلاللهفرجه) خود برداشتیم؟! حالا امامزمان (عجلاللهفرجه) چیست؟ امرش است، امرش را اطاعتکن. مگر نگفتیم پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) امرش است، این [یعنی امامزمان (عجلاللهفرجه)] هم امرش است. امرش را اطاعتکن، امرش را اطاعتکن، خودش را هم [که] دیدی، خودش امرش است. حالا این جمله را میخواهم به شما بگویم، این خلقت پهناوری که میبینی خدا دارد، این حدّ دارد، حدّش را چهکسی میداند؟ خدا. حدّش را چهکسی میداند؟ ولایت، آن [یعنی خدا و ولایت] میداند، چون [امیرالمؤمنین (علیهالسلام)] گفت: من کیل دریا را میدانم. مگر اقیانوس کوچک است؟! [امیرالمؤمنین (علیهالسلام)] دارد بهقدر مغز تو حرف میزند.
حالا ببین من به تو میگویم، چهار نفر از اعیانکوفه بودند، از آنها [یی] که دیگر از آن بالاتر نبودند، [به امیرالمؤمنین (علیهالسلام)] گفتند: یا علی! میآیی، تو عمومی حرف میزنی، ما میخواهیم خصوصی برای ما حرف بزنی. گفت: باشد، [نزدم] بیایید. اینها آمدند و [امیرالمؤمنین (علیهالسلام)] گفت: «هو الأول هو الآخر» که میگویند، من هستم. اول من هستم [و] آخر [هم] من هستم، این نگاه [به] آنطرف کرد، نگاه کرد و گفت: حالا دیگر یارو [یعنی علی] ادعای خدایی میکند، بلند شو برویم. هان! کجا فرار میکنی؟! گوش بده، یکحرفی میبینی به تو نخورده در نرو [فرار نکن]، خب تلفن کن [و] سراغ بگیر. چرا شیطان [با] یکچیز بازیات میدهد؟ [شیطان] میگوید: این حرف را از خودش زد [و] این حرف را هم [آن کسیکه] بیسواد است زدهاست، این حرفها، تو را آنجا میاندازد [و] میخواهد از اینکار، [از این] حرفها طردت کند، کجا میروید؟! حالا ببین چه با او کرد، گفت: بلند شو برویم. [امیرالمؤمنین (علیهالسلام)] به در اشاره کرد [و گفت:] نگهشان دار! [در] نگهشان داشت. [اینها] برگشتند، آمدند نشستند و گفتند: یا علی! این در ما را گرفته [و] نمیگذارد برویم، گفت: ببین آنکه [من] گفتم «هو الأول هو الآخر» ایناست: اول کسیکه با پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) بیعت کرد، من بودم، آخر کسی هم که دست از پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) برنداشت، گویا من هستم. اینها خندیدند [و] رفتند. باباجانِ من! عزیزجان من! والله! بالله! چرا علی (علیهالسلام) حرفش را توی چاه میزد؟ مردم لیاقت نداشتند، آن آمده انسانسازی کند. چرا به کمیل میگوید تو هم برو [و] توی چاه حرف بزن؟! والله! زمان ما الآن همینجور شدهاست. مگر میشود حرف زد؟! یعنی مغز [مردم] کشش ولایت ندارد. امروز با آنروز، با دیروز مردم اینجور شدند، قرآن را یک سپر مقصد خودشان کردند.
عزیزان من! فدایتان بشوم! خواهش دارم! تمنا دارم! پوزش میطلبم، بیایید با فکر و اندیشه این نوار را گوش بدهید. من تکرار میکنم، اشخاصی که عناد دارند، زیر بار ولایت نیستند؛ یک مقصد دارند. آن مقصد، عناد خودشان است، با آن عناد میخواهند ریاست کنند [و] به جایی برسند. اگر آن عنادی که دارند بخواهند افشاء کنند، هیچکسی اینها را نمیپذیرد و باید چهکار کند؟ باید قرآن را معنی کنند، روایت و حدیث را بگویند، حرف ائمه (علیهمالسلام) را بزنند؛ اما آن، سپر مقصد خودشان است. خدای تبارک و تعالی هیچکسی را بیمزد و بیاجر قرار ندادهاست. حالا میگوید: «المنافقین أشدُّ من العذاب» اینجور اشخاص منافقاند، جایشان از کافر بدتر است! چرا؟ بهتوسط قرآن جوانان [و] عزیزان ما را، جوانانعزیز خلقت را گمراه میکنند [تا] به مقصد خودشان برسند.
چرا؟ شخصی خدمت امامصادق (علیهالسلام) آمد [و] بنا کرد تعریفکردن [از شخصی که] اینجور عبادت میکند، شب که میشود مثل زنبور عسل صدای قرآنش بلند است، چنین نماز میکند. حضرت فرمود: عقلش چطور است؟ عقل یعنی ولایت است. با ولایت چطور است نه با عبادت. عبادت است که ولایت را از بین میبرد، چرا؟ ما را بهتوسط عبادت گول میزنند. ما بهتوسط عبادت گول میخوریم. مگر هارون اینجور نبود؟! هر سال مکّه میرفت، چقدر اشخاص [را] هم مکّه میبرد [و] میگفت: بیایید به قرب خدا برسید، با عبادت [مردم را] گول میزد. حالا [هارون] توی مسجد آمده، ببین چهجور این [هارون] دارد با عبادت، جسارت به ولایت میکند! حالا رُو به قبر رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) میکند [و میگوید:] ای رسولخدا! از تو معذرت میخواهم [و] پوزش میطلبم! بهتوسط این پسرت مملکت دارد دو درقهای [یعنی تفرقه] میشود، من این [موسیبنجعفر (علیهماالسلام)] را چند وقت در تحت النظر میبَرَمش. حالا ببین بهتوسط نیرنگ، موسیبنجعفرِ ما را، خود ولایت را توی زندان میاندازد. آیا ایننیست که این [هارون] ولایت را پرچم مقصد خودش کرده [است]؟! آیا این [هارون] ولایت را پرچم مقصد خودش نکردهاست؟! مگر نیست [که] این هارون؟! خدا لعنتش کند! مگر پسرش مأمون نیست [که] به چهجوری آقا امامرضا (علیهالسلام) را آورده، پیاش [دنبالش] روانه کرده [و میگوید:] تمام امر امامرضا (علیهالسلام) را اطاعت کنید؟! به چهکسی میگوید؟ به چهار نفر که برده [تا] امامرضا (علیهالسلام) را بیاورد، [گفت:] هر کجا خواست بنشیند، هر کجا خواست بخوابد [و] هر کجا خواست اطاعت کند، به اینها میگوید [که] این امامرضا (علیهالسلام) واجبالاطاعة است، ببین چهجور امامرضا (علیهالسلام) را، ولایت را سپر خودش کردهاست! حالا امام را آنجا آورده، رجال مملکت را جمع کرده، علمای مملکت را جمع کرده، فقهای مملکت را جمع کرده، تمام اینها را جلوتر جمع کرده [که] میخواست اینکار را بکند! حالا [به امام] میگوید خلافت تسلیم تو [ست]، من فدای امام بشوم! ببین چه میگوید! کجا میگویید یک حرفهایی میزنید؟! حالا پَرِش، شما را میگیرد، [امام] گفت: اگر خدا این خلافت را به تو دادهاست، حق نداری [که] بهمن بدهی، اگر که از خودت، [آنرا] کسب کردی، زمین بگذار! اگر خدا به تو داده [است]، حق نداری [که] بهمن بدهی؛ اما اگر خودت آمدی [و] به زور و به قدرت از این گرفتی که خب این قلدری است. حالا آیا این [مأمون] ولایت را سپر خودش نکردهاست؟ حالا چهکار میکند؟ آقا امامرضا (علیهالسلام) را زهر میدهد [و] میکُشد. پس فدایتان بشوم، اگر من [این حرف را] میگویم، با حدیث و روایت میگویم. حالا ما باید چه کنیم؟ ما باید فکر داشتهباشیم، اندیشه داشتهباشیم [و] گول نخوریم، تفکر داشتهباش. در هر زمانی تکرار میشود، در هر زمانی اینکارها [و این] حرفها تکرار میشود. عزیزان من! مواظب باشید.
حالا حرف من ایناست: این خلقت پهناوری که میبینید هست، خدا میداند، خدا میداند که این [خلقت] انتهایش کجاست. هیچکس بهغیر از خدا و ولایت نمیداند. ولایت خوب میداند؛ چونکه اصلاً خلقتی نبوده [که] این [ولایت] خلق شده [است]. حالا [خدا] به ملائکهها میگوید: من میخواهم آدم أبوالبشر را، آدم را خلق کنم. ملائکهها میگویند: دوباره اینها خونریزی میکنند. این [حرف] را ما قبول داریم؛ اما حالا یکچیز دیگر میخواهم بگویم، خدا تمام خلقتی که میخواست بکند، از علی (علیهالسلام) مشورت گرفت. تا از علی (علیهالسلام) مشورت کرد، فوراً خلقت شد، یعنی خلقت بهوجود آمد. چرا؟ این روایتش است، حالا میگوید، به چیز میگوید، به چهکسی میگوید؟ به عیسی، میگوید: علی بگو، مُرده زنده میشود. به داوود چه میگوید؟ میگوید: علی بگو، اینکار میشود [یعنی زره به دستت نرم میشود]. به جبرئیل چه میگوید؟ [جبرئیل میگوید:] خدا! من هشتشهر قوملوط را میخواهم زیر و رو کنم، [خدا] میگوید: علی (علیهالسلام) بگو، [خلقت] سَبُک میشود، بزن زیر و رویش کن! حالا شما چطور مغزتان میکشد این [حرف] را قبول میکنید که خدا به ملائکهها گفت [که] من میخواهم آدم را خلق کنم، آیا شما قبول ندارید که از علی (علیهالسلام) مشورت کرد [و] گفت: من میخواهم [خلق] بکنم؟! امروز یکی از علمایاعلام اینجا تشریف آوردند، خیلی ابعاد درسیاش بالاست، از من سؤال کرد که آن ملائکهها که خدا به آنها گفت، میخواست هشدار به ملائکهها بدهد، یکروایتی را نقل کرد؛ اما به امیرالمؤمنین (علیهالسلام) چطور گفت؟ میخواست به علی (علیهالسلام) هشدار بدهد؟ گفتم: نه عزیز من! خدا با علی (علیهالسلام) نجوا کرد. بیاید با تو نجوا کند؟! گفت: دستت درد نکند. گفتم: خدا با علی (علیهالسلام) نجوا کرد؛ اما با ملائکهها نجوا نکرد. ملائکهها را میخواست چهکار کند؟ میخواست بگوید [که] بیایید زیر بار ولایت بروید، [اما] این [امیرالمؤمنین (علیهالسلام)]، خودِ ولایت است، نمیخواهد زیر بار ولایت برود، [خدا] دارد [با او] نجوا میکند.
حالا خدا تمام این خلقت پهناوری که خودش میداند چقدر است. والله! تمام این خلقت یک در دارد، آنهم درش علی (علیهالسلام) است، «أنا مدینةالعلم علیٌ بابها» خلقت اگر از در دیگری برود، اشتباه کرده [است، آن] در نیست. حالا ببین خود امیرالمؤمنین (علیهالسلام) چهکار میکند! خود امیرالمؤمنین (علیهالسلام) یک الگویی برای خلقت است. به شما دارد میگوید [که] من از هیچ دری تو نرفتم، شیعه ما هم نباید از هیچ دری تو برود. خانهخدا دیگر بهتر از آنجا کم پیدا میشود، ما [که] سراغ نداریم، [امیرالمؤمنین (علیهالسلام)] میگوید: من از درش تو نرفتم، چرا؟ نمیدانم [از] آن در، ملک فیصل و ملک قیصر هم رفتهاست، من از آن در تو نمیروم که! من خودم در هستم، خدا من را در قرار گذاشته، من از در نمیروم، اشاره میشود دیوار مکّه شکافته میشود، سهروز علی «علیهالسلام» آنجا مهمان خداست. حالا میگوید: ای شیعه! تو هم از در تو نرو! چرا [به] شما میگوید از در تو نرو؟ از هر دری بروی احتیاج به آنجا داری، میگوید: از هیچ دری تو نرو! بیا از علی (علیهالسلام) برو، بیا از درِ من برو! بیا از درِ امر من برو! تو از هر دری بروی، یک خیال داری. گفتم تمام این خلقت یک در دارد، اگر میگوید «أنا مدینةالعلم علیٌ بابها» رفقایعزیز! دیدِ ولایت من ایناست، حالا من روایت رویش میگذارم، آخر مگر خدا بهغیر از مقصد چیز دیگری دارد؟! خدا مقصدش ولایت است. عزیزان من! اصلاً در بهغیر از مقصد خدا نیست، خدا دو تا مقصد ندارد که، خدا یکدانه مقصد دارد؛ آنهم ولایت است، میگوید: از این در تو برو. خب اگر فردایقیامت یا شب اول قبر بگوید: آقاجان! چرا از یک در دیگری رفتی؟ هان! جوابش را چه میگویید؟!
بهوجدانم قسم! من اشتباهکار هستم، گناهکار هستم، از اول عمرم هر کاری خواستم بکنم، با فکر و اندیشه کردم، [تا] جواب داشتهباشم. در صورتی [که] کارهای ماورایی را هم میگفتم جواب داشتهباشم [که] اگر خدا بهمن گفت چرا؟ بگویم ایناست. ببین من دارم به شما اینجوری میگویم، میخواهم اندیشه داشتهباشید؛ نه اینکه من بگویم گنهکار نیستم، والله! دیشب خدا میداند [که] من چقدر گریه کردم، اینرا بگویم [که] شما نگویید این یارو میگوید؛ یعنی من اینجوری هستم، نه! ببین من چه میگویم! گفتم خدایا! من را بیامرز یا یکجا نشانم بده [که] آن من را بیامرزد! آیا بهغیر از تو، کسی دیگر من را میآمرزد؟ حالا خدا! اگر من را نیامرزی، من اهلآتش میشوم؛ تو نخواه [که] من بسوزم! بیا دست من را بگیر! من خیلی گفتم اگر میخواهی به بدبخت [و] بیچاره رحم کنی، من هستم. به یتیم رحم کنی، من هستم. به نادان رحم کنی، من هستم. به بدبخت [و] بیچاره رحم کنی، من در مقابل تو بیچارهام. خب من اینرا میگویم، اگر اینرا میگویم [برای ایناست که] نگویید که یارو میگوید که من اینجوری هستم، نه! میخواهم به شما بگویم [که] هر کاری خواستید بکنید یکفکری بکنید. هر کاری خواستید بکنید از [روی] تفکر بکنید. ایناست که میگوید رضایت من را به رضایت خودت ترجیح بده یعنی این! ما اصلاً رضایت نباید داشتهباشیم. عزیزان من! چرا ما اینجوری شدیم؟! گفت:
هزار چراغ دارد و بیراهه میرود | بگذار تا رَوَد و ببیند سزای خویش | |
صد بار بدی کردیم و دیدیم ثمرش را | خوبی چه بدی داشت که یکبار نکردیم؟ |
تو یوسف مصر دو جهانی، در خاک طبیعت شدهای غرق
تو بلبل باغ ملکوتی نه از عالم خاک
خدا پدر تو را از خاک خلق کردهاست، صحیح است؛ اما دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام) [را] روانه کردهاست، عزیز من! اگر امر را اطاعت کنی، تو ماورایی هستی. عزیز من! اگر تو امر را اطاعت کنی، خدا، پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) [و] ائمهطاهرین (علیهمالسلام) شما را میخواهند [به] ماوراء ببرند، تا خدا خدایی میکند تو زنده باشی! چرا میگوید که روایت داریم، میفرماید آیا قیامت میمیریم و زنده میشویم؟ از حضرت سؤال میشود [که] آیا اینجا هم [مثلش] هست؟ میگوید: آره! هر چیزی در آنجاست، اینجا هم هست. یابنرسولالله! چه میشود؟ میگوید: آن [شخص] کافر است، آمد مسلمان شد [و] ایمان آورد، [آنشخص] زنده شد؛ [اما] این [شخص] ایمانش را چیز کرد؛ [یعنی] از بین برد، [حالا] مُرد. اصل زندگی بشر ولایت است، اصلاً حیات توی خلقت نیست. حیات بهغیر از ولایت هیچچیز نیست، ما باید اینرا بفهمیم. اصلاً حیات وجود ندارد، این حیاطها که ما درست کردیم اینها [را] خودمان درست کردیم، اصلاً همان حیاط را [که] میگوید، معنی دارد، همان حیاط یعنی توی خانهات سکونت داشتهباش. ولایت هم باید سکونت داشتهباشی، اگر میگوید حیات به آن میخورد. حیاط مثلاً آقایچیز، حیاط فلانی، حیاط دارد، کجا آنجا خانه دارد، حیاط دارد؛ یعنی سکونت دارد.
اگر من دارم میگویم [که] اینجوری میگوید؛ یعنی ولایت به بشر یک سکونتی میدهد. حالا چهکار کنیم که ما به اینجا برسیم؟ دوباره تکرار میکنم، یقین باید داشتهباشیم. برای ولایت یک ارزشی بدهید، برای خودتان یک ارزشی قائل شوید، برای آن ولایتی که در دلتان است، یک ارزشی قائل شوید. یک یقین بکنید. ببین من به قربان این گداهه بروم، فدایش بشوم، من به قربان این فقیر بروم، والله! این فقیر، غنی است. حالا گویا پیش آقا امامحسن (علیهالسلام) آمده، میگوید: آقاجان! من هیچی ندارم، بیچارهام. [امام] میگوید: تو خیلی غنی هستی. [میگوید:] من؟! نان ندارم [که] بخورم. میگوید: آن ولایت ما خانواده را میفروشی؟ من فدایش بشوم، ببین ما چهجور ولایتمان را مُفتکی داریم میفروشیم، یکچیزی هم دستی میدهیم! چرا یکچیزی دستی میدهی؟ ریاست میخواهی، اسم و رسم میخواهی، آقامَنِشی میخواهی، میخواهی به آن برسی. حالا [امام به آنشخص] میگوید: آن ولایتِ ما خانواده را میفروشی؟ میگوید: یابنرسولالله! اگر دنیا پُر از طلا و نقره باشد، در صورتیکه دارم از گرسنگی اینجوری میشوم؛ [یعنی میمیرم، ولایتم را] نمیدهم! عزیزان من! ببین من حرفم ایناست: برای ولایتتان ارزش قائل شوید! ارزان و مُفتکی از دست ندهید. بیایید ما هم [مثل] آن گدا بشویم. من که والّا خدا میداند به حضرتعباس! حرفی ندارم [مثل او باشم] که اینقدر معرفت به ولایت دارد، اینقدر به ولایت ارزش میدهد، اینقدر اهمیت به ولایت میدهد. ما دو روز [غذایمان] کممان بیاید، میرویم آنجا [پیش خلق]! آن یارو را میگوییم اینجور، آن [را] هم میگوییم اینجور! میگوییم دیگر، هان! گفتیم یا نگفتیم؟!
امروز گویا که میگویند که قتل امامباقر (علیهالسلام) است، من حالا هر چه شنیدم، یک اشارهای از امامباقر (علیهالسلام) بکنم. ببین آقاجان! امام یعنی این، من بارها گفتم اگر [کسی] اینجوری باشد، ردّش [یعنی دنبالش] برویم. اگر اینجوری باشد، [دنبالش] برویم؛ [اما] اصلاً [مثل او] نیست! حالا خلیفه [دنبال امام] روانه کرده [یعنی فرستاده]، ببین چهجور دارد [خبر میدهد]، من جِز میزنم إنشاءالله که شما بهتر از من میفهمید، من اشتباه میکنم، جِز میزنم [و] میگویم مبادا نفهمید، غصه میخورم، والله! [غصه] میخورم، بهدینم! [غصه] میخورم؛ اما این غصهای که من میخورم، یکوقت بیخود است، شما بهتر از من میفهمید. حالا خلیفه وقت پیاش [دنبالش] روانه کرده [است]، حالا منصور است؟ کی است؟ [گفت:] شما را خواسته [است. امام] به آن کسیکه این اسب را آورده [است که] حضرت را ببرد، رُو کرد [و] گفت: دست از این کارت بردار! تو این زین را زهرآلود کردی! آن کسیکه درختش را نشانده، من میدانم چهکسی است؟ اسمش را میدانم، بابایش را میدانم، ننهاش را هم میدانم! امامباقر (علیهالسلام) [اینرا] میگوید. آن کسیکه این درخت را بریده، من پدرش را میدانم، مادرش را میدانم، نسل در نسلش را میدانم، این درخت را بریده. آن کسیکه این زین را ساخته میدانم، آن کسیکه زهر به این زین زده [را] میدانم، بیا و دست از این کارت بردار! اینکار صحیح نیست. ببین این [مأمور منصور که دنبال امام فرستاده] دینش رجالی است. مگر این [امامباقر (علیهالسلام)] حجّتخدا نیست؟! ببین دارد از ماوراء خبر میدهد، باباجانِ من! عزیزجان من! وقتی مغز من گچ تویش است، من به ماوراء کار ندارم، من امر رجالم را میخواهم اطاعت کنم. این دیگر خیلی عالی است که حضرت اینجوری دارد میگوید [که] چهکسی درخت را نشانده است؟ چهکسی درخت را بریده؟ چهکسی زین را تراشیده، چهکسی زهر را دادهاست، همه را دارد به او میگوید [اما] گفت: نه! باید برویم، خلیفه شما را خواستهاست؛ [امام] سوار شد.
کم امام داریم [که] اینجوری صدمه خورده باشد. اگر امام را زهر دادند، زهر با اجازه خودش به جگر [امام] اثر میکرد، این زهر به پاهای آقا اثر کرد. خدا میداند چه بهسر امام آمد! این زهر به پاهای آقا اثر کرد. (لا إله إلّا الله) خدا نکند توی این دندهها بیفتیم؛ آنوقت چهکسی؟ اگر میگویند امامباقر (علیهالسلام)، ایشان شکافنده علم است، ما روایت صحیح داریم: این بنیامیه با بنیعباس حرفشان بود، این پدر و پسر وقت پیدا کردند [و] یک اندازهای علم را شکافتند. هر چه ما داریم از افشای این دو بزرگوار داریم، یک اندازهای اینها توانستند ولایت را افشاء کنند، اسلام را افشاء کنند؛ آنوقت [به او] امامباقر (علیهالسلام) میگویند [و] رئیس مذهبِ ما، امامصادق (علیهالسلام) است، مذهب را یک اندازهای افشاء کردند. آنها [بنیامیه وبنیعباس] با هم دعوا میکردند، اینها اینکار را کردند؛ چقدر اینها اذیت کردند!
من دارم سند به شما میدهم، حالا خلیفه وقت این دو بزرگوار را خواست. حالا از اینجا که روانهشان کرد، یک دو، سهنفر روانه کرد [و] گفت [که] اینها [به] مَدیَن آمدند؛ [اما] اینها را [به] مَدیَن راه ندادند. اینها رفتند [در] آنجایی که آن پیغمبر بود [و] ندا دادهبود [و] رفت. یک کسی بود [که] گفت: عذاب نازل میشود، مگر عذاب نازل نشد؟! [گفت:] در را باز کنید، در را باز کردند. یک عابدی بود که سالی یکمرتبه اینها [یعنی] اهل مدین میرفتند [و] آن [عابد را] تأمین میکردند، اینها هم گفتند شما [یعنی امامباقر (علیهالسلام) و امامصادق (علیهالسلام)] هم باید بیایی، رفتند. آن عالم [عابد] یک نگاهی کرد [و] گفت: شما این دفعه غیر آوردهاید. گفت: شما از چه اُمتی هستید؟ گفت: مرحومه. ببین چقدر ولایت [را] چیز کردهبودند! [اسم] اینها را مرحومه گذاشتهبودند، یعنی مرحوم شدهاست. [عابد] گفت: از علماء هستید یا از جُهّال؟ گفت: ما از جُهّال نیستیم. گفت: شما از من میپرسید یا من؟ گفت: میخواهی بپرس [یا] میخواهی ما میپرسیم. گفت: آن کسیکه یکروز بهدنیا آمدند [و] یکروز [از دنیا] رفتند، یکی صد سال [و] یکی صد و بیستسال بود، کی بود؟ گفت: عُزیر و عَزر [عزیز]. گفت: یکچیزی از تو میپرسم که نتوانی بگویی. شما [که] مرحومه [هستید] میگویید در بهشت هر چه میخوری، آن مدفوع ندارد، آیا [شبیه] در دنیا دارد؟ گفت: آره، طفلی که در رَحِمش است، در رَحِم زنان است، میخورند [اما] قاذورات ندارند. یکدفعه [عابد] ناراحت شد و توی غار رفت، گفت: شما از من عالمتر آوردید. بعضیها یکروایت ضعیفی دارند، [میگویند] مسلمان شد؛ اما حالا ببین منصور چهکار میکند؟ حالا هُو میاندازد که اینها [یعنی امامباقر (علیهالسلام) و امامصادق (علیهالسلام)] آنجا رفتهاند [و] نصرانی شدند. ببین همیشه اینها محض مقصد خودشان تیکه به ولایت میچسباندند. عزیزان من! فدایتان بشوم! قربانتان بروم، تفکر داشتهباشید. دنیا همیشه از این حرفها تویش بوده [است].
دوباره تکرار میکنم، «المؤمنُ کَالجبل»: شما باید مثل کوه باشید. کوه، «المؤمن کالجبل» یعنیچه؟ یعنی ریشه دارد. [افراد] در مجلس هستند، آگاهی دارند [که] من چه میگویم، این کوهها، اینها ریشه به توی دریا دارند، میگوید مؤمن باید ریشه داشتهباشد. بادهای روزگار، حرفهای روزگار، بدعتهای روزگار مبادا تزلزل به شما بدهد! محکم باشید! در راه یقین خودتان استوار باشید! مؤمن که نباید تزلزل داشتهباشد. خدا روزیتان را میدهد، آیا خدا را قبول ندارید؟! مگر در قرآنمجید نمیگوید «والله خیر الرازقین»؟! بهوجدانم! من وقتی تنها هستم [و این آیه را] میگویم، آتش میگیرم، میگویم: ایخدا! ما تو را قبول نداشتیم [که] تو قسم خوردی؟! ما تو را قبول نداریم [که] تو قسم باید برای ما، برای ما نطفه و علقه بخوری؟! باز هم باور نمیکنیم، باز هم درِ خانه جای دیگر میرویم! عزیزان من! چرا تفکر نداریم؟! جان تو هم که دست خداست، رزقت هم که دست خداست، کجا میروی؟! حالا هم که به تو گفتهاست «اُدعونی»، باز هم میگوید بیا [به] سمت من.
صد بار اگر توبه شکستی بازآی | این درگه ما درگه نومیدی نیست |
صدبار میگوید: اگر توبه کردی، باز هم میپذیرمت! [اگر] یک خلاف کوچک درباره یکی بکنی، میگوید برو. تو خیانتکاری! تو اشتباهکاری! تو خیانتکاری! برو گمشو! حالا خدا میگوید: صد بار اگر توبه کردی، صد بار اگر گناه کردی، بیا من میپذیرمت، عزیزان من! آیا بهتر از خدا داریم؟! [آیا] بهتر از ولایت داریم؟!
حالا چهکار کنیم که اینجوری بشویم؟! دوباره من تکرار میکنم، عزیزان من! هر کاری توی عالم برایتان روی داد، فوری لبّیک نگویید! آخر چقدر شما مکّه رفتی، آیا فهمیدی؟! این لبّیک که میگویی لبّیک! لبّیک! داری به خدا میگویی لبّیک، آیا گفتی؟ اگر به خدا لبّیک گفتی، چرا به دیگری لبّیک میگویی؟! چقدر مکّه میروی؟! آیا دیگر به کس دیگر لبّیک نمیگویی؟! لبّیک ایناست که امر خدا را اطاعت کنی. اگر گفتی لبّیک! میگویی ایخدا! لبّیک، من امر تو را آمدم [که] اطاعت کنم، تا زندهام و زندگانیام [هست]، امر تو را اطاعت کنم، کجا امر را اطاعت میکنیم؟! ما الفاظ داریم نه یقین! تمام اینها الفاظ است، نَوا [یعنی بازی] درمیآوریم.