احتیاج ماورایی بشر، اطاعت امر است

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
نسخهٔ تاریخ ‏۱۷ دسامبر ۲۰۲۳، ساعت ۱۱:۵۶ توسط Alavi (بحث | مشارکت‌ها)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به:ناوبری، جستجو
بسم الله الرحمن الرحیم
احتیاج ماورایی بشر، اطاعت امر است
کد: 10398
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1381-05-17
تاریخ قمری (مناسبت): 29 جمادی‌الاول

السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته، السلام علی‌الحسین و علی‌بن‌الحسین و اولاد الحسین و اهل‌بیت‌الحسین و رحمة‌الله و برکاته

یکی از رفقای‌عزیز گفتند که ما چند وقت است تلفن می‌زنند ما چه احتیاجی داریم؛ یعنی می‌خواست احتیاجش را توجه کند که به‌اصطلاح در آن احتیاج یک معنویتی داشته‌باشد، یک‌فکری داشته‌باشد؛ یعنی توجه کند که آدم چه احتیاجی دارد؟ آن‌وقت گفتم که عزیز من، بک قدری خلاصه باید احتیاج را زمینه‌چینی کرد تا آدم توجه کند. بشر نباید احتیاج به خلق داشته‌باشد؛ یعنی خلق را مؤثر بداند. اما ما احتیاج به‌هم داریم. الان ما احتیاج به آزمایشگاه داریم، دکتر داریم، بقّال داریم، نمی‌دانم نانوا داریم، آن نان‌پز است، چیز کند، این‌ها همین‌ساخت توام به‌هم است. حالا خدا هم که این احتیاج‌ها را برای ما درست‌کرده، می‌خواهد ما با هم هماهنگ باشیم؛ یعنی شما آن کاسب را احترام کنید، شما آن‌را احترام کنید، مهندس [را احترام کنید]، تمام این‌ها که اینجوری در این عالم هست، می‌خواهد ما با هم هماهنگ باشیم. یک هماهنگی‌است؛ احتیاج این‌جوری دارد؛ اما ما باید خلق را مؤثر ندانیم. حالا این احتیاج، باز خیلی بالا می‌گیرد؛ یعنی مقامش بالا می‌رود. آن‌وقت آن احتیاج را، وقتی‌که آدم بفهمد، آن احتیاج هم توحید است، هم ولایت است؛ گفتم که من دلم می‌خواهد شما یک‌قدری از این چشم حیوانی توی چشم انسانی بیایید. من در یک‌جای دیگر گفتم این چشمی که به ما داده، اگر یک‌قدری ما فکر کنیم، چشم حیوانی است. آن حیوان را به او داده، این علف را تشخیص بدهد، مثلاً علف بد نخورد. چیز بد نخورد. چیز خوب بخورد. توی چاله نیفتد. آره، ما هم همین‌جوریم. این چشم به تو داده، احتیاج دنیایت برآورده شود. این چشم همچنین چشم چیزی نیست؛ اما آن چشمی که به آن حیوان داده، می‌خواهد به‌اصطلاح علف را تشخیص بدهد؛ اما این چشمی که به تو داده، امر رویش گذاشته‌است. این دستی که به تو داده، امر رویش گذاشته‌است؛ هر چیزی که به تو داده؛ امر رویش گذاشته؛ یعنی ما چیزی بی‌امر نداریم. آن‌وقت این چشمی که به ما داده، باید در تحت‌نظر امر باشد. یعنی آن‌جا که گفته نگاه کن، بکن، آن‌جا که گفته نکن، نکن. اگر این چشم تو آن‌جا که گفته نگاه نکن، کردی، تو داری امر شیطان را اطاعت می‌کنی. اگر این چشم من آن‌جا که خدا گفته نگاه کن کردم، دارم امر خدا را اطاعت می‌کنم؛ اما اگر گفته آن‌جا که نگاه کن، نکردی یا گفته نکن، کردی، امر شیطان را داری اطاعت می‌کنی. آخر، ما توی عالم دو امر داریم: یک امر خدا، خدا امر کرده، امام امر کرده، یک امر شیطان است. خیلی باید ما توجه کنیم که این چشمی که داریم یا این پا که داریم همه‌اش روی امر باشد. اگر روی امر باشد، خیلی خوب است. اصلاً ما از امر بالاتر، چیزی نداریم.

حالا منظورم این‌است، حالا همه این‌ها را که شما توجه کردی، باید حساب بکنی که ما احتیاج داریم مثلاً گلابی بخوریم، احتیاج داریم سیب بخوریم، احتیاج داریم نان بخوریم، به همین‌ها که می‌دانید، احتیاج داریم. آن‌وقت خدای تبارک و تعالی به این‌ها امر کرده، شما تولیدتان را افشا کنید. شما مثلاً زمستان ببین، درخت خشک خشک است، اصلاً باور نمی‌کنی. حالا الان ببین انار کرده، آدم حظ می‌کند. حالا سرش هم سرزیر شده. حالا که بار دارد سرش هم سرزیر کرده‌است. ما یک‌چیز بلدیم همچنین می‌کنیم، خدا را هم می‌خواهیم چیز کنیم. درختی که بار گرفته، سرزیر می‌شود. ولایت، تواضع دارد. باید تواضع در مقابل خدا بکنی، نه خلاصه طغیان بکنی. حالا خیلی توجه بفرمایید که من ان‌شاءالله امیدوارم که من خواست همه‌شما را بتوانم اجرا کنم. حالا وقتی‌که امر کرده این‌ها همه تولیدشان را می‌دهد؛ آن‌وقت باز امر روی تولید اشیاء است. توجه کنید! حالا باید اول ما بفهمیم که این تولید و این‌چیزها، این اشیاء، تمام این‌ها که شما الان دارید تناول می‌کنید، در ناز و نعمتید و کیف می‌کنید، از کجا به ما رسیده، که ما آن توجه‌مان به آن مبدا باشد. اگر توجهت به مبداء نباشد، شما کفران مبداء می‌کنی، کفران حفیقت می‌کنی. توجه نداری.

خدای تبارک و تعالی در حدیث کساء می‌فرماید: یا محمد، نمی‌گوید دنیا را، دنیا کوچک است، می‌گوید: تمام این عالم را، تمام این خلقت را، زمین و آسمان و لوح و قلم و تا حتی عرش را می‌گوید، برای شما خلق کردم. یا آب را می‌گوید: مهر حضرت‌زهراست. پس ما چه هستیم؟ ما مدیون این‌ها هستیم. ما سر سفره این‌ها نشستیم، امر این‌ها را باید اطاعت کنیم. بدبخت! چرا مشابه درست می‌کنی؟ حالا باید توجه کنید، ما که لیاقت نداشتیم، بی‌لیاقتی خود را در مقابل ولایت تواضع کن. نمی‌گوید برای تو خلق کردم، به‌واسطه چه‌کسی کرده؟ به‌واسطه دوازده‌امام، چهارده‌معصوم، تو سر سفره آن‌ها نشستی.

والله، خدا می‌داند اگر یکی یک‌چیزی، یک تعارف برای من بیاورد، من اگر عمر نوح را بکنم، یادم نمی‌رود. من قیمت این غذا که آورده را معلوم نمی‌کنم. این غذا که آورده، هفده، هجده تومان است. مثلاً دارم می‌گویم. این از کجا رفته؟ از کجا پا شده؟ چطور شده؟ ماشینش را آتش کرده، رفته آن‌جا، عرق ریخته، وقت داشته، وقتش نمی‌دانم گران بوده، دست از آن‌ها برداشته، محبت خدا داشته، محبت رسول داشته، به‌واسطه آن‌ها خیال کرده که من هم یک‌آدم مؤمن هستم، برداشته آورده‌است. تمام این‌ها را من توجه دارم؛ تو چطور سر سفره این‌ها نشستی، توجه نداری؟ پس ما انسان نیستیم. یک خلق، یک کمکی می‌کند، [انسان فراموش نمی‌کند]. خدا رحمت کند حاج‌شیخ‌عباس را، گفت: خلق را مؤثر ندان، اما نهر را تعمیر کن. از آن‌جا به تو رسیده، نهر را تعمیر کن. پا شو، دعایش کن. تشکر کن از آن نعمتی که به‌واسطه امر خدا از این به تو جاری شده‌است. جوی را می‌گفت: جوی را چیز کن، جوی را بروب، تشکر کن.

حالا پس بنا شد که ما احتیاج داریم. احتیاج به چه داریم؟ این هیکل ما احتیاج دارد. ما یک‌دوستی داشتیم توی بازار، یک‌مرتبه همه جانش چرک شد. وقتی او را دکتر بردند، گفته‌بود: میوه نخوردی؟ گفت: نه! بس‌که سرتاسر تابستان کار داشتم، نه خیار خوردم، نه هندوانه خوردم، نخوردم. گفت: همه جانش چرک کرد. چرا؟ هر میوه‌ای که خدا توی این عالم خلق کرده، برای یک‌دانه رگ بدن انسان، خوب است. الان آقای‌دکتر این‌جا نشسته، من زبان‌درازی نکنم. هر چیزی که بدت بیاید، نخوری، یک کسری پیدا می‌کنی.

ما یکی از بنده‌زاده‌ها قنبید نمی‌خورد. آقا، ریگ گرفت. بدانی چه بر سرش آمد. این طفلک هم ریگ خاری گرفت. یک عمل کرده‌بود، نمی‌دانم فردایش ریگ خاری گرفت. دکتر گفت: هیچ‌چیزی ندارد، خاری توی گوشت فرو رفته‌است. آره. یک‌مقدار این‌ها ناراحت بودند، توی زایشگاه بود. نصف‌شب پشت زایشگاه رفتیم، هیچ‌کس نبود. گفتم: تو کوه را تکان می‌دهی، ریگ خاری را نمی‌توانی تکان بدهی. تکانش بده دیگر! یک داد هم به خدا زدم! حالا داد یک‌وقت فایده دارد، تو خیال نکنی فایده ندارد. جان خودم! به خدا هم بزنی فایده دارد. ما یک داد زدیم، گفتیم: تو کوه را تکان می‌دهی، این‌را تکانش بده. آره، آقا، فردا خبر آورند ریگ از توی گوشت تکان خورده. تا این‌جا بود، مثل چه! دکترش گفت: مثل چه، خاری بود. فهمیدی؟ فرو رفته‌بود. پس این چیست؟ این باید قنبید بخورد نمی‌خورد. حالا دو لپی می‌خورد. فهمیدی؟ توجه می‌فرمایید؟ پس هر چیزی که در این دنیا هست، باید یک‌مقدار کم و زیادش را شما بخورید. حالا یک‌وقت اسمش را نمی‌آورم، نمی‌خورید، دلت نمی‌خواهد، بخور! فهمیدی؟ البته اگر حلال بود، بخوری! (صلوات)

پس بنا شد که این هیکل ما احتیاج دارد. اگر شما نخوری، بالاخره این هیکل رشد نمی‌کند؛ اما حالا متوجه شدی که این‌ها همه به‌واسطه اهل‌بیت خلق شده، توجه کردی که خدای تبارک و تعالی در همه این درختها چیزهایی برای شما بشر خلق کرده‌است؛ اما یک‌وقت ببین چه می‌گوید؟ می‌گوید: «کلوا من الطیبات و اعملوا صالحا» من تمام این‌ها را که خلق کردم، یک توقع از شما دارم؛ آن‌هم عمل صالح است. عمل صالح چیست؟ عمل به ولایت است. ما صالح‌تر نداریم. بخور. حالا حرف من سر این‌است؛ پس این هیکل شما احتیاج دارد، اگر آدم دو روز چیز نخورد، تلف می‌شود؛ یعنی این نباتاتی که خدای تبارک و تعالی خلق کرده، از برای نمو هیکل شما است. آبش هم همین‌جور است. خودت را بشویی، عرق داری؛ اگر آب نباشد و یک‌هفته آدم خودش را نشوید، بو برمی‌آورد. آب پاک‌کننده ظاهر و باطن ما هست؛ اما ما باید بفهمیم آب برای کیست؟ مهر حضرت‌زهراست. هر چیزی ما نگاه می‌کنیم، ما باید زیر منّت اهل‌بیت باشیم. آن‌وقت وقتی اگر واقعاً شما بدانی زیر منّت اهل‌بیت هستی، دیگر تجاوز نمی‌کنی، همیشه سرمان را زیر می‌اندازیم. همیشه یکی‌دیگر دارد به ما می‌دهد، همیشه این میوه‌جات و این‌ها به‌توسط یکی‌دیگر داریم می‌خوریم. آقا، بی‌عاطفه‌گری نکن.

پس بنا شد که تمام این هیکل شما این‌جوری است؛ اما حالا به تو چه می‌گوید؟ می‌گوید: این اشیاء که من به این درختها؛ به این‌ها دادم؛ تو تجاوز نکن، تو امر را اطاعت‌کن. بگذار پاک باشد، نجسش نکن. چرا برمی‌داری انگور به این خوبی را شراب می‌کنی؟ چرا کشمش به این خوبی را برمی‌داری این‌جور می‌کنی؟ چرا برمی‌داری جو را آبجو می‌کنی. آبجو را یزید درآورد. آخر، آدم وقتی‌که به یک‌جایی رسید، تجاوزگر می‌شود، مثل این آبجو. خلیفه است دیگر، پیغمبر هم عرق را حرام کرده‌است. خیلی‌ها از این‌کارها می‌کنند، بیشتر از این افشایش نکنم، خیلی از این‌کارها می‌کنند. می‌خواهد عشق خودش را بکند، قرآن را می‌زند معنی می‌کند ، روایت را می‌زند، می‌خواهد عشق بکند. یزید هم می‌خواست عشق کند. ندیمه‌هایش را جمع کرد. گفت: من می‌خواهم مست بشوم، من می‌خواهم چیز بشوم. پیغمبر هم که عرق را حرام کرده، گفت: آبجو. شیطان او را کمک کرد. گفت: پیغمبر که نگفته آبجو حرام است! آبجو گرفت. آره، من یک‌وقت یادم هست گفتند: بیایید این کارگاه را بازرسی کنید، ببینید فقط ما جو خرید می‌کنیم، چیز دیگری نمی‌خریم. برداشت آبجو گرفت. به‌توسط آبجو مست شد. پس بدانید که این‌ها که خلیفه غیر حق شدند، همیشه توی فکر مستی‌اند، توی فکر فرمان خدا نیستند. همیشه توی همین فکر هستند. حالا یک‌وقت آن خلیفه است، من خلیفه نیستم، من هم هستم؛ چون‌که خدا به آدم ملائکه گفت: من می‌خواهم خلیفه خلق کنم. تو هم خلیفه‌ای. تو چرا این‌کار را می‌کنی؟ تو چرا این‌کار را می‌کنی؟ حالا بنا شد که بشر احتیاج به چه‌چیزی دارد؟ به این‌ها؛ این احتیاج هیکلی است، اما در واقع این احتیاج هیکلی که نباتات را به اختیار تو گذاشته، گفته به این‌ها تجاوز نکن. شما نباید تجاوز کنی؛ تناول کنی، نه تجاوز. ما عوض تناول، تجاوز می‌کنیم. چرا به شما می‌گوید اسراف حرام است؟ می‌گوید یعنی این‌را مصرف کن. چرا می‌گوید: حرام است؟ چرا حرام می‌شود؟ خب، اسراف کردی. ممکن بود این‌را به یکی بدهی. من خودم الان فردا که می‌شود نه، پس‌فردا که می‌شود، نگاه توی یخچال می‌کنم. به ارواح پدرم، راست می‌گویم، به‌قدر این‌که دو روز، یکی بیاید می‌گذارم؛ بقیه‌اش را توی پاکت می‌کنم، به مردم می‌دهم. می‌گویم این‌که مال من نیست، این تعارف آورده، این‌هم آورده، مال من نیست. اگر این‌ها را نگه‌دارم، من احتکار کردم. خدا به کسی‌که احتکار بکند، لعنت‌کرده. من نسبت به خودم می‌گویم: احتکار نکنم. توجه فرمودید؟ یک غذا هم یکی می‌آورد همین‌جور است. یکی آورد؛ یک‌مقدار دادیم به این، یک‌مقدار دادیم به آن. اصلاً به‌قدری من برداشتم که این ابوالفضل گفت: آخر، این تو را سیر می‌کند؟ گفتم: من سیر می‌شوم. این‌را می‌خواهم بدهم به این، خجالت می‌کشم، اما خودم خجالت نمی‌کشم که کمتر بخورم. ما نسبت به [خودمان، یک] چیزهایی احتکار می‌کنیم. خدا به احتکار کردن هم لعنت می‌کند. آیا حالی‌مان هست یا نه؟ می‌دانی یا نه؟ تمام توجه ما باید توی امر باشد. تمام توجه ما توی امر باشد، مبادا ناامری کنیم. توجه فرمودید؟ این شد احتیاج. پس ما احتیاج به چه‌چیزی داریم؟ به اشیاء. (صلوات)

حالا شما که اینجوری شدید، ما در اطاعتیم، هنوز ما نجات پیدا نکردیم؛ یعنی این هیکل ما را هنوز از آتش نجات نداده‌است. این هیکل ما هنوز به ماوراء اتصال نیست. این هیکل ما هنوز به امر خدا اتصال نیست. یک‌قدری تجاوز تویش است. حالا چه‌موقع و احتیاج به چه‌چیزی داریم؟ احتیاج به فرمان ولایت داریم، به فرمان علی، به فرمان امام‌زمان. اگر فرمان بردی، هیکلت ارزش دارد. اگر فرمان بردی، تو را تایید می‌کند. ما داریم چه‌کار می‌کنیم؟ آقا جان من، عزیز جان من، من نمی‌گویم کربلا نرو، مگر من متوکلم؟ ببین، من چه می‌گویم؟ خب، یک‌دفعه رفتی، الان یک‌دوستی من دارم مطابق تخم چشمم دوستش داردم. می‌گفت: ما یک قوم و خویش داریم، سه‌دفعه کربلا رفته، برای صد تومان، پانصد تومان، دویست‌تومان لنگ است. چرا این‌کار را می‌کنی؟ این بنده‌خدا یک طلبه‌ای است، پدر و مادرش جمع شدند یک موتور برای این خریدند، یک‌خانه دارد ، هر وقت می‌خواهد برود یا از آن‌جا بیاید، [استفاده کند] این بچه این‌را نمی‌دانم صد هزار تومان فروخته، دویست‌هزار تومان هم قرض کرده، کربلا رفته‌است. این مقدس است. فهمیدی؟ این مقدس است. این امر را اطاعت نمی‌کند. آقا جان من، تو که سه‌دفعه کربلا می‌روی، خب، یک‌دفعه رفتی بس است. آن‌هم یک‌دفعه که رفتی، یک‌کاری بکن که تو به این دشمن خدا، دشمن این جوانها، دشمن اسلام، به این کمک نکن. حداقل پانصد تومان خرج می‌کنی، صد تومانش را به این‌ها بده. من گفتم یکی می‌خواست از همین رفقا کربلا برود، صد تومان به ما داد. ما صد تومان دادیم به یکی که می‌خواست زنش را بیاورد، خانمش را بیاورد، آوردند، پاتختی گرفت. تمام کارهای این درست شد. پس این جبران آن گناهت را بکند؛ اما یک‌دفعه برو.

حالا چرا ما اینجوری هستیم؟ حالا ما احتیاج به چه‌چیزی داریم؟ احتیاج به امر ولایت داریم. حالا الحمدلله هیکلت خوب است، خیلی درشت است، خب، آدم حظ می‌کند نگاه به تو می‌کند؛ اما این هیکل ارزش ماورائی ندارد. بعضی‌ها خیلی چیز هستند دیگر. خیلی نمی‌دانم صبحانه‌شان اینجور است، ناهارشان اینجور است. خیلی آره تشریفاتی هستند. آخر، یکی به یک آقایی رسید، گفت: تو منبر می‌روی. گفت: آره، گفت: بلدی منبر بروی؟ گفت: آره، گفت: خب، چطور حرف می‌زنی؟ گفت: نه داد می‌زنم، نه آرام می‌گویم که این پا منبری‌هایم تند بگویم، این‌ها خسته شوند، یواش بگویم که آن‌ها نشنوند. همچین حسابش را می‌کنم می‌گویم. گفت: محض خدا بگو، هر جور می‌خواهی بگو. یواش می‌خواهی بگو، داد هم می‌خواهی بزن. گفت: بلدی بخوابی؟ گفت: آره، گفت: چه‌کار می‌کنی؟ گفت: وضو می‌گیرم، رو به قبله می‌خوابم. نمی‌دانم چند تا قل هو الله می‌خوانم، چند تا انا انزلناه می‌خوانم. گفت: کینه برادر مؤمن از قلبت بیرون کن، کینه را بیرون کن، به‌فکر احتیاج مردم باش، می‌خواهی این‌طرف بخواب، می‌خواهی آن‌طرف بخواب. گفت: غذا می‌خوری؟ گفت: بله، آقا. من اول بسم‌الله می‌گویم، وقتی رفت پایین الحمد لله می‌گویم، دهانم را می‌شویم، دستم را می‌شویم. گفت: حلال گیر بیاور، دو لپی هم بخور. هر جور می‌خواهی بخور. (صلوات)

آنچه که بشر را تقویت می‌کند، آنچه که بشر را به ماوراء می‌رساند، آنچه که بشر را از گناه نجات می‌دهد، آنچه که بشر را به امر می‌رساند، آنچه که بشر را به ولایت می‌رساند، آنچه که بشر را روح می‌کند، تمام این‌ها را گفتند. ما پشت پا گذاشتیم.

پشت پا بر عالم امکان زدممن دست بر دامن امام‌زمان زدم

تمام عالم امکان، بی‌ولایت، باطل است، بی حب امام‌زمان، بی حب امیرالمؤمنین، تمام باطل است، سند ندارد، چک بی‌امضاست. رفقای‌عزیز، بیایید یک‌کاری بکنید کارهایتان سند داشته‌باشد.

حالا ما بنا شد که این احتیاج را داریم، احتیاج به آن‌جا هم داریم. حالا احتیاج به آن‌جا داریم، چه‌کار کنیم؟ قربانتان بروم، باید امر را اطاعت کنید؛ یعنی هر کجا می‌روی، با امر باشد، امر افضل به فکرت باشد، امر افضل به خیالت باشد، امر افضل به همه این‌ها باشد، به کارَت باشد، کارت با امر باشد، راهت با امر باشد. نشستن تو با امر باشد. اول امر را الگو کنی، اگر این‌جوری شدی، واقع واقع تو تایید هستی.

پس رفقای‌عزیز، ببین الان به شما گفتم، این می‌گوید بچه‌ام آمده، مکه است، اینجور است، دارم این‌کارها را می‌کنم. گفتم: این‌کار از این‌کارها بهتر است. گفت: نه، فلانی، من وقتی بیایم نیایم، کلاه سرم رفته‌است. این می‌فهمد بشر کجا کلاه سرش می‌رود. آن‌جا که کلاه سرش می‌رود، نرود. تا می‌تواند کوشش کند، آن‌جایی برود که سرش کلاه نمی‌رود. اگر بخواهید پیش بروید، باید خودتان را در مقابل ولایت ارزان کنید. ارزان چیست؟ یعنی در مقابل ولایت تواضع داشته‌باش. تواضع در مقابل امر داشته‌باش، داد و قال و تند و کند و این‌ها را همه را کنار بگذار. شیطان تو را بازی می‌دهد. کجا؟ آره، چند وقت رفتیم آن‌جا، بله، تند است، اخلاقش بد است. تو چه‌کار به‌من داری؟ من بارها گفتم، یکی به‌من زنگ زد، گفت: این حرف را نزن. گفتم: من می‌زنم. گفت: هان، گفتم: دُر از دهان سگ افتاد، تو دُر را بردار، مواظب دُرش باش. چه‌کار به این‌کارها داری؟ تو خودت ترقی کن، خودت به ماوراء دست پیدا می‌کنی. خودت برو جلو. چه‌کار به آن داری؟ توجه کنید من چه می‌گویم؟ قربانتان بروم، یک‌وقت گول نخورید.

پس بنا شد این هیکل ما، هم به‌دنیا احتیاج دارد، هم به ماوراء. احتیاج ماورائی‌اش، بهتر است؛ یعنی آن، این هیکلت را تأیید می‌کند. حالا روایتش را بگویم. شما خارجی‌ها را که دیدید، خیلی سُر و مُر هستند. چرا نجس هستند؟ این ولایت تویش نفوذ نکرده. عزیز من، ولایت به او نفوذ نکرده، هیکل من سُر و مُر است، اما باید چه‌کنم؟ باید ولایت در من اثر کند، ولایت در من نفوذ کند؛ فوری پاک می‌شوی. پاک هم که پاک است. من البته این‌ها را توی این نوار می‌گویم، می‌خواهم بگویم که کسانی دیگر بشوند. قربانتان بروم، توجه فرمودید؟

الان من این‌را بگویم، تو هر سال می‌روی، هستند دیگر، الان این‌جا هستند، هر سال مکه می‌رود، خب، یک‌دفعه برو، چرا ما اینجوری شدیم؟ هر سال عمره می‌رود، هر سال کربلا می‌رود. این می‌دانی چرا همچنین شده؟ این در امر، سنّی است. من می‌خواهم یک‌مقدار سبک‌تر حرف بزنم، اگرنه سنگین‌تر است. این در امر، سنّی است، در ظاهر نیست. چرا؟ اهل‌تسنن هر سال مکه می‌روند. می‌روند یا نه؟ حجّاج این‌قدر رفت که به او گفتن حجّاج. چرا مورد لعنت است؟ سنگ و کلوخ که من را نجات نمی‌دهد. مگر تو دور این سنگها بگردی، نجات پیدا می‌کنی؟ تازه، چقدر امر رویش گذاشته، خودت را نخاران، نگاه نکن، شهوت‌رانی نکن. آن‌جا مقر [است]، برای عالم مقر است.

دو مقر داریم: یک مقر عرش خداست، یک مقر خانه خداست. می‌گوید این‌جوری باش، محرم باش. آزاد نیستی که تو هر کار می‌خواهی بکنی. این پول هم که دستت است، بیت الامال است. چرا به بیت‌المال تجاوز می‌کنی؟ ما اهم و غیر اهم داریم. من نمی‌گویم مکه نرو، من نمی‌گویم عمره نرو، من نمی‌گویم نرو. ببین، من دارم چه‌چیزی به تو می‌گویم؟ اهم و غیر اهم دارد. کربلا درست‌است؛ اما غیر اهم دارد. ببین تو اگر امر را اطاعت کنی، به کجا می‌رسی؟ زیارت تو کربلاست. کجا هر سال کربلا می‌روی؟ خب، بی‌امر می‌روی. زیارت تو کربلاست. اصلاً زیارت قبر تو کربلاست، نه محضر خودت. مگر شاه‌عبدالعظیم نیست؟ چرا می‌گوید زیارتش مثل زیارت امام‌حسین است؟ تو آن بشو، من می‌خواهم تو آن بشوی. کجا این‌کارها را می‌کنی؟ به این‌که نمی‌شود. خب، ببین، چقدر اهل‌تسنن رفتند، مگر نمی‌روند؟ هر سال می‌روند. آن‌هم چه هیجانی دارند. هیجانی دارند. همین‌ساخت گریه می‌کنند، اشک می‌ریزند، قرآن می‌خوانند. چرا اینجوری هستند؟

عزیزان من، قربانتان بروم، فدایتان بشوم، توجه کنید باید با این حرف‌ها مطالعه کنی. من دوباره تکرار می‌کنم، مقدس نشوید، کار کنید، شما الان آن کاری که داری می‌کنی، توجه کن. یک حاجت برادر مؤمن را برمی‌آوری، خدا ثواب هفتاد حج، هفتاد عمره، به تو می‌دهد، کار شما را به رشد می‌رساند، شما را رشد می‌دهد؛ اما آن‌کار باید روی امر باشد. حالا توجه کن ببین من می‌خواهم به شما چه بگویم؟ ما باطنمان مشابه اهل‌تسنن است؛ آن‌ها مقدسند. ولایت سنگین است، امرش هم سنگین است. پس در ولایت هر کسی‌که زیر این آسمان است، بی‌سُر خوردن نیست، یعنی بی‌سُر خوردن نیست؛ البته من خلق را می‌گویم. توجه فرمودید؟ چرا؟ تحمل ولایت خیلی سنگین است؟ چون‌که هر کجا بخواهی [پا] بگذاری قرقگاه است، قرق است سنگین است؛ نگاه می‌خواهی بکنی، می‌گوید به امر من بکن. راه بروی، به امر من بکن. نشستی، به امر من. ازدواج کنی به امر من. چیز بفروشی به امر من. پول پیدا کنی، به امر من، همه‌اش امر دارد. اما اهل‌تسنن چه‌کار کردند؟ دیدند نمی‌توانند این‌کار را بکنند، یا این‌که هارون و مامون و متوکل و این‌ها نفهمیدند. گفتند: امر باید به حرف ما، به امر ما باشد. خدا آن‌را امر معلوم‌کرده، این می‌گفت من امرم. تا گفت: من امرم، خدا او را لعنت کرد. این‌که می‌گوید من امرم، خدا تایید نکرده‌است، آن مورد لعنت است. اولی‌اش عمر و ابابکر بوند، بعد معاویه بود، یزید بود، همین‌ساخت سلسله مراتب این‌ها [هستند.] ببین، این‌ها چقدر مکه می‌رفتند. اما هارون پا می‌شود مکه می‌رود؛ اما می‌آید این‌جا، ببین، چه مقدس است؟ خدا نکند مقدس بشوی. هر جور می‌خواهی بشوی، مقدس نشو. هر جور می‌خواهی بشوی، مقدس نشو.

یک‌روایت عجیبی داریم، حضرت می‌فراید: فاسق و فاجر خیلی بد است؛ اما حضرت می‌فرماید: خدا می‌گوید این فاسق و فاجر در نزد من از مقدس بخیل عزیزتر است. بخیل است دیگر، چرا بخیل است؟ مقدس خودش را می‌بیند. عزیزان من، قربانت بروم، این مکه رفتن‌ها، این عمره رفتن‌ها، مقدسی است. البته این‌جور که من می‌گویم. ببین، توجه کنید. یکی نگوید [یک‌چیزی]. این مقدس، این‌ها بی‌امر است. تو الان می‌خواهی بروی، بابا جان، این بچه برادرت است، این بچه یتیم است، خب، به این بده. حالا تو بوق منتشا [۱] داری، می‌خواهی شتر جلویت بکشند، گاو جلویت بکشند. یکی از این رفقا آمده‌بود، ما گفتیم چه‌خبر است؟ چقدر زن جمع شده، زیاد، چقدر مرد [هم هستند] یک دسته‌گل جلو حاج خانم آوردند! این‌هم دستش را همچین کرده، دسته‌گل جلو حاج خانم گذاشته. خب، بفرما! این، بی‌امر است. مقدس به‌فکر خودش است. (صلوات) این مقدس به‌فکر خودش است، متدین هم به‌فکر خودش است، هم به‌فکر اشیاء است، هم به‌فکر مردم است. اگر دیدید اینجور است، به‌فکر خودش است. اگر هم روایتش را می‌خواهی این‌است که به داود خطاب شد، من بی‌روایت و حدیث حرف نمی‌زنم، به داود خطاب شد: یا داود! من گناه‌کارها را از صدیقین بیشتر می‌خواهم. بروید روایت را ببینید. داود به‌قول من سوت کشید. سوتش را من می‌گویم. گفت: آخر، خدا معمایش را به‌من بگو، این‌ها شکمشان به پشت چسبیده، دائم روزه‌اند، شبها توی بیابان می‌ریزند، خدا، خدا می‌کنند. صدای خدا خدا و الله اکبرشان یک فضایی را از عالم برداشته، گفت: این‌ها برای خودشان می‌کنند، این‌ها برای بهشت می‌کنند، محض من نمی‌کنند. محض من چیست؟ برو یک حاجت برادر مؤمنت را برآور. چه‌کاره‌ای؟ شما اگر به یکی دادی، این‌که نیست؛ چند تا حاجت مؤمن را برآورده می‌کنی، آن‌وقت حضرت می‌فرماید: یک حاجت برادر مؤمن افضل از زیارت پدرم هست که هفتاد حج، هفتاد عمره است. تا هزار حج و دو هزار حج، از دو هزار، سه هزار حج بالاتر است. اما یک حاجت برادر مؤمن بالاتر است. چرا؟ اهم و غیر اهم دارد.

عزیزم، مکه‌برو، این‌کار را هم بکن، نمی‌گویم نکن. تو به‌غیر از این‌که این‌ها را آتش می‌زنی، کار دیگری نمی‌کنی. یک‌نفر است که بچه نمی‌دانم برادرش است یا بچه عمویش است، بنده‌خدا یک‌خانه دارد، دم کوه است. آخر، این نه آب داشت، نه برق. آن‌وقت این پا شده رفته، آن‌موقع ششصد هزار تومان داده، رفته کربلا، این‌را هم دعوت کرده‌است. آقا، تو این‌را آتش زدی، اگر یک چلو کباب به او دادی، او را آتش زدی. آخر، مردم مسلمان مصنوعی، یک صد تومان بده به این آقا، اتاقش را کاه‌گل کند یا یک برق بکشد. تو به‌فکر خودت هستی. خدا هم گفته من آن گناه‌کار را بهتر از تو می‌خواهم، به‌فکر خودت هستی..

پس بنا شد متدین هم به‌فکر خودش است، [اما] امر را اطاعت کرده‌است. امام‌صادق فرمود: شما مثل ما نمی‌شوید، ما دلمان می‌خواهد نخوریم، به شیعیانمان بدهیم؛ اما تو هم بخور، هم بخوران. ما حرفمان این‌است. تو آخر کجا پا می‌شوی می‌روی این‌کار را می‌کنی؟ این‌کار چیست که داری می‌کنی؟ یک عده‌ای هم که یک امام‌زمانی به خودشان چسباندند، یک حرف‌هایی به خودشان چسباندند. آخر، امام‌زمان گفت: تو گناه کنی؟ نه، من می‌خواهم الان به شما بگویم. امام‌زمان می‌گوید: تو گناه‌کن؟ خواب می‌بینی، خیال می‌کنی. من دارم جز می‌زنم، این دارد می‌گوید: اگر گناه کردی، از من جدا هستی، آن‌وقت تو چطور گناه می‌کنی، می‌گویی که من امام‌زمانی‌ام؟ تو عوام به احکامی، امام‌زمان گناه‌کار می‌خواهد؟ تو عوام به احکامی. امام‌صادق دارد داد می‌زند، می‌گوید تو از ما جدایی، تو خودت را خیالی می‌روی وصل می‌کنی؟ آره؟ این حرف‌های ما خیالی است. اگر من تند می‌شوم توجه کنید، من دارم چه می‌گویم؟ این‌ها را روی‌هم بریزید. یک عده‌ای هم دنبالش می‌روند. یک عده‌ای هم دنبال همین حرف‌ها می‌روند.

الان خیلی دکان باز کردند. می‌دانید؟ خانه‌هایی باز شده، دکانهایی باز شده‌است. به ارواح پدر و مادرم یکی یک خواب دیده‌بود شب قتل امیرالمؤمنین یکی آن‌جا بود، شفا گرفته‌بود، آن‌وقت با ماشین پی من آمدند، این‌جا شفا گرفته‌است، یک دکانی این درست کرد، اعلامیه پخش کرد که این‌جا مبارک‌گاه شده‌است و نمی‌دانم چه‌چیزی شده‌است. آمدند از طرف آن‌ها، خانه‌اش را چیز کردند، جلویش را هم گرفتند. این چیزی که نیست، بابا جان من! عزیز من! قربانت بروم، دکان دکاکی درست نکن. حالا من یک‌روایت بگویم، ببین، چه‌جور قشنگ است. یک‌نفر بود، داشت چیز می‌فروخت، آمد گفت: بابا جان، من از شیعه‌های امام‌صادق هستم، بیایید از من بخرید. حضرت فرمود: این ما را دکان کرده. گفت: ما را دکان کرده. دکان درست نکن.

حالا حرف من این‌است. این مکه که می‌خواهی بروی، نوش جانت. عمره که می‌خواهی، بروی نوش جانت. توجه فرمودید؟ اما از روی امر برو. من حرفم این‌است. تو الان این بیچاره بنده‌خدا ندارد. البته سفر اول باید بروی واجب است. من این‌را هم بگویم. یک شخصی خدمت پیغمبر آمد، تا هفتاد شتر داد قربانی کند، گفت: نمی‌شود. گفت: این کوه ابوقبیس را ببین. به‌قدر این طلا و نقره بدهی نمی‌شود. سفر اول را باید بروی؛ اما سفر دوم اهم و غیر اهم دارد؛ به مردم بده. ما حرفمان این‌است. این فکر اهم و غیر اهم دارد؛ اما اهل‌تسنن این‌جوری نیستند. همچنین انفاقی که ندارند. توجه فرمودید؟ آخر، ائمه ما را قبول ندارند. حالا ما مشابه آن‌ها هستیم. حرف من این‌است. آن‌ها امیرالمؤمنین صاف کنار زدند، ما امرش را کنار می‌زنیم، ما مشابه اهل‌تسنن هستیم. چرا مشابه اهل تسن هستیم؟ خب، بابا انفاق داشته‌باش، دستت را باز کن، به‌فکر مردم باش، این حرف‌ها چیست که درست می‌کنید؟ توجه کن، ببین، شخص چطور است؟ حالش چطور است؟ گول نخورید، پی کسی نروید، عمرتان را بیهوده مصرف نکنید؛ هیچ خبری نیست. توجه فرمودید دارم چه می‌گویم؟ گفت: هر که را علم آموختند، مهر کردند و زبانش دوختند.

عزیز من، گول کسی را نخور. من یک‌روایت برای شما بگویم. از طرف متوکل توی خانه امام‌صادق ریختند، یک کیسه پیدا کردند؛ یعنی آن‌زمان کیسه‌های خلیفه مهر داشت. آمدند، ریختند، گفتند: از کجا آوردی؟ حضرت فرمود: برو از مادر متوکل بپرس. رفتند گفتند که آقا، این امام محمد صادق گفته که از این بپرسید. گفت: بله، تو مریض شدی، من دادم شفا گرفتی. حالا من بروم دنبال متوکل؟ متوکل شفا گرفته، بروم دنبال متوکل؟ نه، بابا جان، این‌که نیست، خب، با من حرف بزنید. بابا جان، این‌ها خدا هستند، این‌ها شفادهنده کل خلقت هستند، به این‌چیزها کاری نیست. حالا دیگر ببین چقدر این‌ها رئوفند؛ [یزید] بچه‌های امام‌حسین را کشته، خودش را کشته، همه این‌کارها را کرده، حالا به امام‌سجّاد می‌گوید: من نجات پیدا می‌کنم؟ توبه‌ام قبول است؟ می‌گوید: بله، نماز غفیله بخوان. زینب یک‌دفعه انفجار کرد. گفت: آخر، شما بنی‌هاشم چقدر رحیمید. گفت: عمه‌جان، موفق نمی‌شود. ببین، کار خودش را دارد می‌کند. حالی‌ات است دارم چه می‌گویم؟ کار خودش را دارد می‌کند. این هر دفعه پا شد نماز کند، دماغ نحس نجسش خون آمد. پس اگر این‌ها یک‌کاری کردند، شما امیدواری به آن‌کس پیدا نکن. توجه فرمودید؟ شما بزرگواری این‌ها را ببین. توجه فرمودید؟ حالا من یک‌چیز دیگر هم بگویم. از شیطان بدتر کسی هست؟ تمام مردم را گول می‌زند. حالا من یک‌چیزی به شما بگویم. (صلوات) شما آن‌شخص را توجه نکن، اصلش را من می‌گویم توجه کن. آن‌شخص را برای خودت بت نکن. آن‌را توجه کن. حالا از شیطان بدتر هست؟ حالا این نوح وقتی‌که کشتی را درست کرد، از هر انسانی، از هر چیزی، یک جفت تویش آورد، شیطان به بچه‌هایش گفت: اگر این کشتی را دمرو کنید، اصلاً طی می‌شود، دیگر نسل آدم ور می‌افتد. این هزار تا روانه کرد، دو هزار تا روانه کرد، هر چه روانه کرد، دید نمی‌توانند کشتی را همچین کند. خودش آمد، خودش پا شد آمد، دید یک‌جوانی عرصه کشتی را به‌دست گرفته‌است. تا بالا رفت، یکی به او زد، دستش ناقص شد. دستش ناقص شد. گذشت، گذشت، و کشتی کار خودش را کرد و راه افتاد. حالا حرف من سر این‌است. ببین، من چند تا روایت رویش می‌گذارم. حالا شیطان پیش پیغمبر آمده، یک‌مرتبه امیرالمؤمنین آمد. همچین کرد. گفت: چیست؟ گفت: یا رسول‌الله، راستش، ما این‌کار را کردیم، این توی عرصه کشتی بود، یکی به‌دست من زد، دست من را ناقص کرد. گفت: علی‌جان، دستش را شفا بده. پا شد همچین کرد، دست شیطان خوب شد. من دنبال شیطان بروم؟ این‌ها رحیمند، حالا کار نداریم این‌کار را می‌کند.

اصلاً کارهای این‌ها به‌غیر ماست. آن‌ها ببین، دارند امر خدا را اطاعت می‌کنند، خدعه نمی‌کند، تو هم دوستِ امیرالمؤمنین خدعه نکن. حالا باز من یک‌روایت برای شما می‌گویم. حالا آمد در جنگ صفین، معاویه می‌گوید: عمر و عاص! می‌گوید: بله، می‌گوید من نمی‌دانم من زنده هستم، یا این؟ بابا، معاویه علی را قبول دارد. ما هم قبول داریم، عمل نمی‌کنیم. قبولی ما، میل خودمان است؛ دلمان می‌خواهد مکه را اینجوری برویم، دلمان می‌خواهد دو دفعه، سه‌دفعه برویم. بابا، دل نیست. ببین، خدا چه می‌گوید؛ من حرفم سر این‌است. حالا گفت: پا شو برویم از خودش بپرسیم. گفت: مرتیکه، ما را می‌کشد. گفت: تو هنوز علی را نشناختی. پا شدند یک لباس مختلف پوشیدند، آمدند، گفتند: ما می‌خواهیم با علی حرف بزنیم. ما نمی‌دانم از کجا آمدیم. گفت: بیا. وقتی آمدند، عمر و عاص گفت: خدا معاویه را لعنت کند، خدا عذابش را زیاد کند، بابا، خلیفه مصنوعی حاضر است به او لعنت کنند. خلیفه مصنوعی این‌جور است. هدفش خودش است. گفت: شما هستی؟ گفت: نه. من از دنیا می‌روم، چندین‌سال این سر کار است. حالا وقتی رفتند، به مالک گفت: مالک، این دو نفر را شناختی؟ گفت: نه. گفت: یکی معاویه بود، یکی عمر و عاص. این‌قدر پایش را زمین زد، توی زمین فرو رفت. گفت: چرا به‌من نگفتی گردنش را بزنم؟ گفت: ما خدعه نمی‌کنیم. حالا بیا مقدسی کن!

یکی از آقایان می‌گفت: مسلم، خلاصه سیاست نداشت. اول باید برود کاخ ابن‌زیاد را بگیرد، بعد این‌کار را بکند. یکی از آقایانی که بوق و منتشایش خیلی گنده است. فهمیدی؟ حالا دارد می‌گوید: عقلش نرسید، [گفته، مسلم] اول باید برود آن‌کار را بکند. حالا گفت: مگر ما آمدیم این‌کار را بکنیم؟ خدعه نمی‌کنیم. خب، اگر این‌را چیز می‌کرد، خب، اصلاً قال جنگ کنده می‌شد. جنگ به حال خودش، راه به‌جای خودش، مردم دارند می‌روند به‌جای خودش. مردم اینجوری هستند به‌جای خودش، حلال حرام می‌شود به‌جای خودش، حرام حلال می‌شود، تو راه خودت را برو. تو عزیز من، راه خودت را برو. چه‌کار به مردم‌داری؟ تو اگر خیلی مردی، جزء آن‌ها نشو. اگر خیلی مردی، قاطی آن‌ها نشو. اگر خیلی مردی، آن‌ها را نخواه. این‌کار را که می‌توانی بکنی، به این‌کارها چه‌کار داری؟ آرام باش، راه خودت را برو. عزیز من، حرف بشنو. طلبه هستی، برو درست را بخوان، دانشجویی برو درست را بخوان. دکتر هستی، دکتری‌ات را بکن. مهندس هستی، مهندسی‌ات را بکن. به این‌کارها چه‌کار داری؟ بیا دنبال کسی برو.

من فدای بعضی‌ها بشوم، یکی از رفقا آمده‌بود یک بوق و منتشایی داشت، این‌هم خب بالاخره یک‌مقدار اسم دارد. آخر می‌دانی چرا؟ اسم و رسمی‌ها را می‌خواهند توی مجلس بیاورند. به‌من که کاری ندارد. اگر من توی مجلس بروم، چهار تا جوان هم به هوای آن اسم و رسم‌دار می‌آیند؛ اما آنکه اسم و رسم دارد، اگر این‌ها گمراه بشوند، گردن آن‌است. امروز باید توجه داشته‌باشید، تمام عمرتان را توجه کنید. امروز گول می‌خورید، شما را گول می‌زنند. تو خیال کردی فلان مجلس رفتی، آن جوان هم به‌واسطه تو آمد و گمراه شد. [پس] گردن تو است. چرا؟ حالا روایتش را می‌خواهی؟ امیرالمؤمنین علی می‌فرماید: در یک مجلسی رفتی، پا شوی گناه است، بنشینی گناه است. توجه داشته‌باش، بنشینی گناه است، پا شوی گناه است. یعنی‌چه؟ یعنی آن‌جا الان نشستی، فسق و فساد نمی‌شود، باید بنشینی، اما می‌نشینی، گناه است باید پا شوی. پس آقا جان من، فدایتان بشوم، ما باید دائم در امر باشیم. بی‌خودی وقت خودت را هم صرف نکن. متوجه هستی؟

یک‌نفر آمد چند وقت این‌جا، البته ایشان عالم است و چیز است و رئیس دادگاه است. با پاسدارهایش این‌جا آمد. یکی دو سه‌دفعه آمد. گفت: من می‌خواهم امام‌زمان را ببینم. نمی‌دانم شما بد هستید و از این حرف‌ها که دارند می‌زنند، باد به چه می‌کنند؟ تیزور به کجا می‌زنند؟ (صلوات) یکی دو دفعه آمد. گفتم: سید جان، قربانت بروم، آخر، تو باید سنخه باشی. گفت: سنخه چیست؟ دوباره آمد، گفت. یک‌روز به او گفتم: تو انگار عقلت کم است. گفت: من؟ گفتم: آره. من امام‌زمان را آن‌جا جا کردم، نشان تو بدهم؟ من در اختیار او هستم، نه او در اختیار من. پا شد، یک فحشی هم به ما داد و رفت که رفت. یک‌حرف ناجوری به‌من زد و رفت. ببین چه می‌گوید؟ این حرف‌ها چیست؟ به این حرف‌ها توجه می‌کنید؟ (صلوات)

پس عزیزان من، قربانتان بروم، بیایید مشابه اهل‌تسنن نشویم. فدایت بشوم بیا امر را اطاعت‌کن. حرف من این‌است. آن‌ها می‌روند، هر سال می‌روند، آن‌جا هم خیلی حالی دارند؛ اما روایت داریم شیطان به آن‌ها حال می‌دهد. گریه می‌کنند، اشک می‌ریزند. خدا رحمت کند حاج‌شیخ‌عباس را، گفت وقتی‌که ولایت از این‌ها گرفته‌شد، حضور قلب ظاهری به این‌ها داد. ولایت را گرفت، آن‌را به آن‌ها داد. گفت: منافق، اشکش پشت چشمش است. تا می‌گویی چه، می‌آید. این‌ها هم همین‌جور هستند. چرا اینجوری هستند؟ مکه بی‌امر می‌رود. توجه می‌کنید؟ عمره بی‌امر می‌رود. بیا عزیز من، عمره با امر برو. عزیز من، مکه با امر برو. عزیز من، بیا کربلای با امر برو. عزیز من، فدایت بشوم.

مگر شاه‌عبدالعظیم حسنی چه‌کار کرد که زیارتش بروید، بپرسید، ببینید؛ [مطابق] زیارت امام‌حسین است؟ عجیب این‌است؛ قبرش را زیارت کنید، نه خودش را. تو اگر اطاعت کنی، خیلی بالا می‌روی؛ اما از اطاعت به آن‌جا می‌رسی، نه از خیال خودت، نه از مشابه درست‌کردن، نه از این خیالها که ما می‌کنیم، نه از امیدواری به خلق پیدا کردن. من از اول گفتم من تمرین ولایت می‌کنم، به‌من مربوط نیست. توجه می‌کنید من می‌گویم چه؟ حالا گویا آمده خدمت امام‌هادی، آقا جان، من می‌خواهم عقایدم را بگویم. بگو عزیز من. من خدا را به یگانگی قبول دارم، تو را هم حجت‌خدا می‌دانم. حجتی به‌غیر تو نمی‌بینم. امر تو را خدا به‌من واجب کرده، امری که واجب کرده، امر خداست. اگر اناری، سیبی از درخت بچینم بگویی نصفش حلال است، نصفش حرام، می‌اندازم، فضولی نمی‌کنم. آخر، چقدر فضولی می‌کنی؟ چقدر فضولی می‌کنی؟ این اینجوری‌است، این اینجوری‌است. این اینجوری‌است. چقدر فضولی می‌کنی؟ خب، همین‌است. واجباتم را به‌جا می‌آورم، ترک محرمات می‌کنم. رفت. حالا وقتی مرده می‌گوید: زیارتش اینجور است، چرا تو نمی‌شوی؟ من می‌خواهم این بشوی. من که نمی‌گویم نرو، من می‌گویم باید این بشوی، عزیز من، امر را اطاعت‌کن.

این بچه بنده‌خدا که خدا می‌داند، البته من نمی‌خواهم توجیه نمی‌کنم، من با توجیه درست نیستم، من گفتم: یکی اگر یک‌چیز به دلش افتاد، امام‌زمان به او زد زنگ می‌آورد این‌جا، ما به یکی بدهیم، نکرد هم که نه. من که توجیه نمی‌کنم. من الان توی همه‌شما هیچ‌کس مطابق ایشان به‌من خدمت نکرده، حالا هم دارد می‌کند. اما چیزی که هست، صد دفعه هم آمد گفت: آخر ما را شریک کن. گفتم: اگر چیزی بخواهی بدهی [بده]، من به کسی رو نمی‌زنم. توجه فرمودید؟ من می‌دانی عقیده‌ام چیست؟ می‌گویم این‌که این به‌من می‌دهد، این قسمت یکی‌دیگر است. اگر قسمت یکی‌دیگر است، خب، خدا قسمتش را می‌رساند، می‌دهد به‌من، به آن بدهم. من عقیده‌ام این‌است. توجه فرمودید من چه می‌گویم؟ (صلوات)

حالا عزیز من، این آقای عبدالعظیم‌حسنی همان بوده، کار به کار کسی نداشته، به ولی خدا یقین داشته، خدا را هم یقین داشته، به واجباتش یقین داشته، من می‌گویم بابا، این بشوید. حالا ممکن‌است از این بالاتر بشوی؟ آره، آقای‌مهندس، می‌خواهی بالاتر بشوی؟ حالا می‌گوید: اگر امر من را اطاعت کردی، مانند شاه‌عبدالعظیم حسنی شدی، خدا و واجبات را به‌جا آوردی، حالا می‌آید خدمت امام‌صادق، عرض می‌کند یابن رسول‌الله من راهم دور است، برای من خیلی مشکل است که بیایم، دلم می‌خواهد شما را ببینم. راست می‌گوید که امامش را می‌خواهد. ببیند، ما دروغ می‌گوییم، دور این چوب‌ها می‌رویم می‌گردیم. ما اعتقاد نداریم. اگر اعتقاد داری، امرش را اطاعت‌کن. هیچ‌چیز، حضرت فرمود: می‌خواهی جمع ما را زیارت کنی؟ گفت: آره. گفت: یک مؤمن را آن حول و حوش برو زیارت کن. تو به جایی می‌رسی می‌آید تو را زیارت می‌کند، دوازده‌امام، چهارده‌معصوم [را زیارت کرده‌است]؛ چون او در قلبت هست، یقین به امام‌زمانت داشته‌باش، یقین به امیرالمؤمنین داشته‌باش، یقین به حضرت‌زهرا داشته‌باش. یقیه به دوازده‌امام داشته‌باش، امرش را اطاعت‌کن. امر آن‌ها را به خودت واجب بدان، نه امر شیطان را، نه امر خیالت را، نه امر دلت را، نه امر هوایت را، نه امر هوست را.

آخر، من به شما بگویم: صدقات دادن و انفاق‌کردن یک‌جوری است که خیلی مشکل است. این‌قدر مشکل است که نگو. چون‌که این دارد چند جور یادت می‌دهد. آقا، خودت احتیاج داری، آره، نگه‌دار. خیلی خوب. شاید دستت تنگ شود. آره، نه، این‌کار واجب‌تر است. خیلی خوب. چراغی که به خانه رواست، به‌مسجد حرام است. صد تا، هزار تا شیخ برایت می‌آید می‌سازد که یک قران به کسی ندهی، حاجت کسی را برآورده نکنی. مگر تو را ول می‌کند؟ مگر سخاوت یک‌جوری است که هر که داشته‌باشد؟ سخاوت تمرین می‌خواهد. به حاتم طائی گفتند: آخر، تو از کجا سخی شدی؟ گفت: من به خدا یقین کردم. چه‌کسی می‌گوید حاتم کافر بوده؟ هزار تا مسلمان‌ها به قربان کافری حاتم بگردند. گفت: من رفتم بنّایی، دیدم یک آجر این به این بنّا می‌دهد، این‌جا می‌گذارد، تا می‌گذارد، یکی‌دیگر به او می‌دهد. خب، من گفتم که خدا از این‌که کمتر نیست. من هم دادم؛ تا دادم به‌من داد. اما یقین می‌کند که خدا می‌دهد. حرف من سر این‌است، این خیلی مهم است. خودش را فلج بداند، کارگری‌اش را فلج بداند، قدرتش را فلج بداند، زرنگی‌اش را فلج بداند، نقشه‌ها که می‌کشد را فلج بداند، آن‌را نبیند که این‌جوری کن، اینجوری کن، آن‌ها را فلج ببیند؛ اما یقین داشته‌باشد. چرا به او نمی‌دهد؟ خدا به یقین می‌دهد. خدا به یقین می‌دهد، نه به‌من. یعنی یقین تایید می‌شود. ممکن‌است به دارا بدهد، به کفار چقدر داده؟ 64 اما خدا در جای دیگر داریم خطاب می‌کند به دوستانش، امام‌صادق خطاب می‌کند، خدا خطاب می‌کند، می‌گوید: ای بنده‌های من، من می‌گویم، ای دوستان امیرالمؤمنین، ای دوستان قرآن، اگر توان داشته‌باشید این‌قدر به داراها می‌دادم که ناودانشان طلا باشد. شما توان ندارید. چرا؟ آخرت ندارد، بهشت ندارد، جنات ندارد. آقا جان، قربانت بروم، حوریه ندارد.

یا علی
  1. نوعی چوب که درویشان به‌دست می‌گرفتند
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه