آخرالزمان 76

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
نسخهٔ تاریخ ‏۱۷ دسامبر ۲۰۲۳، ساعت ۱۱:۴۲ توسط Alavi (بحث | مشارکت‌ها) (جایگزینی متن - 'باباجان‌من' به 'باباجانِ من')
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به:ناوبری، جستجو
بسم الله الرحمن الرحیم
آخرالزمان 76
کد: 10461
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1376-05-10
تاریخ قمری (مناسبت): 26 ربیع‌الاول

«العبد المؤید رسول المکرم أبوالقاسم محمد»

السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته. السلام علی‌الحسین و علیّ‌بن‌الحسین و أولاد الحسین و أهل‌بیت‌الحسین و رحمة‌الله و برکاته

رفقای‌عزیز از آخرالزمان صحبت می‌کردند، ما بهره‌مند شدیم؛ اما کم [بهره‌مند] شدیم. کمی‌اش این‌بود که اگر یک‌قدری تحمل می‌کردیم، بهتر صحبت می‌کردند، بهتر مُشت خودشان را باز می‌کردند، این‌است که ما از محضرشان کم استفاده کردیم. آخرالزمان نه این‌که زمان تمام بشود، زمان هست، زمان که تمام نمی‌شود؛ اما آخرالزمان داریم، مانند قوم‌هایی که می‌آمدند گناه می‌کردند یا قوم عاد یا قوم‌لوط یا قوم نوح، این‌ها گناه می‌کردند. خدا اسم این‌ها را در قرآن‌مجید آورده [که] برای ما عبرت‌انگیز بشود، عبرت بگیریم؛ اگرنه خدا کاری نداشته که این حرف‌ها را بزند. قوم نوح این‌جوری کردند به عذاب مبتلا شدند، قوم موسی این‌جوری کردند، قوم عاد این‌جوری کردند [و به عذاب مبتلا شدند]، خدا هشدار به ما می‌دهد. عزیزان من! این‌کارها را نکنید که مبتلا به آن عذاب شوید!

علت سر این‌است که ما متوجه نیستیم [که] عذاب چه‌چیزی است. ما خیال می‌کنیم که اگر یکی عرق خورد، یکی شراب خورد، یکی قمار زد، این عذاب است. این گناه است! توجه بفرمایید! اما شما می‌خواهید از چه‌کسی بفهمید؟ از این‌جا بفهمید [که] آن‌آقا این‌جوری گفته، آن‌آقا هم این‌جوری گفته. تو از آقا می‌خواهی بفهمی، نه از قرآن می‌خواهی بفهمی، نه از کسی‌که القاء به او شده می‌خواهی بفهمی، خب، متوجه نمی‌شوید، خودت را توی دست‌انداز می‌اندازی. آخرالزمان هم همین‌جور است، آقا! خودت را توی دست‌انداز می‌اندازی. جانم! آخرالزمان باید یقین کنی.

زمان یکی از آخرالزمان این‌است که تا می‌گویی چه؟ می‌گوید آخرالزمان است، می‌خواهید زمان طی [یعنی تمام] شود؛ [نه!] اولِ زمان است، آخرالزمان اولِ زمان است. خب، آقا! آن گفته آخرالزمان، چرا تو می‌گویی اولِ زمان است؟ چرا تو برعکس علماء حرف می‌زنی [و] می‌گویی اولِ زمان؟ آخرالزمان، قربان‌تان بروم، زمان یعنی گناه باید به پایان برسد، آخرالزمان یعنی این؛ نه [این] که زمان تمام بشود، اول زمان است. گناه به پایان می‌رسد؛ یعنی گناه طغیان می‌کند. چرا ما نباید متوجه بشویم؟! پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌گوید: زن‌ها این‌جور می‌شوند، مردها این‌جور می‌شوند، امانت از توی مردم می‌رود، بچه‌ها روی منبر می‌روند، فقهاء به‌غیر از خدا و پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) فتوا می‌دهند، قرآن با غِناء [یعنی آواز خوانده] می‌شود، امانت برداشته می‌شود، تمام مردم مبتلا به نزول می‌شوند، مؤمن خوار می‌شود، فاسق عزیز می‌شود. دین‌شان را برای یک سلام، برای یک چلوکباب، برای یک بفرما می‌دهند. زن‌ها سوار زین می‌شوند، زن‌ها در امور مملکت شرکت می‌کنند، همین‌طور [سلمان] می‌گوید [این‌طور] می‌شود؟ پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌گوید: قسم به کسی‌که جان همه عالم به قدرتش است، [این‌طور] می‌شود! پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) همه این حرف‌ها را گذاشته‌بود [که] در حجة‌الوداع به مردم بزند، [تا] مردم آگاه بشوند. آن‌آقا نیاید بگوید آخرالزمان نیست.

پس چیست؟ اول زمان است؟! اصلاً چرا آخرالزمان می‌گویند؟ اول زمان دین را بردند، ولایت را بردند، یک‌چیزی دیگر توی حلق‌تان کردند، آقا! الآن هم دارد یک‌چیز دیگری توی حلقت می‌کند، آخرالزمان این‌است! همان‌موقعی که علی (علیه‌السلام) را از توی حلق شما بردند، از دل شما بردند و عمر به شما دادند، حالا هم آن‌را گرفتند [و] یک‌چیز دیگر به تو می‌دهند، آخرالزمان یعنی این! یعنی آن‌جور که آن‌زمان شد، بعد [از] پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) [در] آخرالزمان هم می‌شود. آخرالزمان چه‌جور است؟ تمام این‌ها که گفتند شده. آقا! اگر شما یک‌چیزی به‌غیر حتمی‌ها آوردی، من هزار تومان می‌دهم، دو هزار تومان می‌دهم، خیلی هم پول‌دار نیستم، وظیفه ندارم. اگر پولم دارم مال خودم نیست. دو هزار تومان می‌دهم. باباجان! شما که می‌گویی آخرالزمان نیست، یک‌چیزی بیاور که نشده‌باشد، همه این‌چیزها شده، مگر چیزهای حتمی. این یک.

دو: قربانت بروم! فدایت بشوم! یک‌چیزهایی است که پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) گفته، این‌ها نباید، [یعنی] حتمی نیست. فقط چند چیز حتمی است: یکی ظهور حسنی، یکی یمانی [که] این‌ها اتصال به ظهور است؛ یکی هم صیحه‌آسمانی است، این سه چیز. [غیر از] این‌ها که گفتند معلوم نیست، این‌ها را [که] گفتند، این‌ها جزء حتمی‌ها نیست که می‌گویید این باید این‌جور بشود، این باید این‌جور بشود، این باید این‌جور بشود، یک گفته‌هایی گفتند؛ اما حتمی‌ها یکی صیحه‌آسمانی است، یکی یمانی است، یکی سید حسنی است؛ این‌ها حتمی است. این‌ها نشده، [اما] همه [آن] چیزها شده‌است.

شما باور می‌کردی یک زن بیاید که، خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند، می‌گفت: اولاً که اگر زن توی خانه هست، مرد [هم] هست، [زن] نباید دمِ در برود، اگر هم برود یک ریگ این‌جا زیر زبانش بگذارد، آن‌موقع بگوید کیه؟ کیه؟ صدایش را این [نامحرم] نشنود! [اما] حالا می‌آیند این‌جا صحبت می‌کنند، اصلاً ادعا کرد [که] من یاور امام‌زمانم! والله! راست می‌گویم توی همین مدرسه فیضیه منبر رفتند [و] ادعا کردند [که] ما یاور امام‌زمانیم! بفرما! چه می‌خواهد بشود؟! چه می‌خواهد نشود؟! پس گناه یک‌حرفی است، بی‌ولایتی یک‌حرفی است. اگر قوم عاد یا قوم‌لوط این‌کارها را کردند، فرمان پیغمبرشان را نبردند. ما باید یک‌قدری اندیشه داشته‌باشیم. مگر پسر نوح چه‌کرد؟! عرق خورد؟! شراب خورد؟! چه‌کار کرد؟ امر پدرش را اطاعت نکرد، گفت: «إنّه لیس من أهلک» ما هم اغلب‌مان «إنّه لیس من أهلک» هستیم. والله! راست می‌گویم.

ما اهلیت با ولایت نداریم! چه‌چیزی توی این مملکت آوردند [و] ما نخریدیم؟! چه‌چیزی آوردند که نخریدیم؟! چه‌کار گفت بکن [و] ما نکردیم؟! مگر دنبال‌مان می‌آمدند؟ من یک پاره‌وقت‌ها می‌گویم، می‌گویم: بابا! لاف ولایت نزن! چه‌کسی آمده درِ خانه‌ات [و] بگوید پانصد هزار تومان به تو می‌دهم این‌کار را بکن؟ کسی نیامده والّا؛ پس آخرالزمان این شد که اول زمان می‌خواهد بشود، مردم گنه‌کار می‌شوند. شما یکی را بجوی [پیدا کن که] به تو راست بگوید، اگر یکی جستی [پیدا کردید که] به شما راست گفت، اگر تو تُف توی ریش من انداختی، من صلوات می‌فرستم، از آن جلو تا آن عقب. خیلی‌خب، الآن ما فاسق‌ترین مردم شدیم. دروغ از گناهان کبیره است، آقا دروغ می‌گوید، [اما تو] می‌روی پشت سرش نماز می‌خوانی! این فاسق است [که] دارد دروغ می‌گوید، چه حرفی به ما زدند که راست بوده؟! چه حرفی من می‌زنم [که] راست است؟! خب، می‌روی پشت سرش نماز می‌خوانی! مگر دروغ گناه کبیره نیست؟ خب، چرا می‌روی پشت سرش نماز می‌خوانی؟! آخرالزمان پس چه‌چیزی است؟! چه‌کسی توی این شهر دارالمؤمنین امانت نگه می‌دارد؟!

خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند. یک‌وقت علماء آن‌جا جمع بودند و گفتند که آره، بمب توی قم نمی‌افتد و این‌جا حرم عُشّ آل‌محمد (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است و اطمینان داشتند! طیاره‌ها می‌آیند آب می‌بینند و دریا می‌بینند [می‌روند]، آره! خدا رحمتش کند، توی کتاب‌خانه آقای حجت بودیم، ایشان یک کتابی را گفت بیاورند، انگار دیروز است، خدا همه‌شان را رحمت کند، دستور فرمود: یک کتابی گویا آورد، خطی بود، از برای حضرت‌رضا (علیه‌السلام) بود. به علماء رو کرد [و] گفت: حرف درست‌است؛ اما امام‌رضا (علیه‌السلام) می‌فرماید: تا [زمانی‌که] قمی‌ها سه تا صفت به‌هم نزنند، قم از بلا ایمن است. اولی‌اش این‌است که: این‌ها به امانت خیانت نکنند، رضایت خدا را هم ترجیح بدهند؛ یعنی به رضای خودشان، رضایت خدا را ترجیح بدهند، به امانت هم خیانت نکنند، خُدعه هم نکنند. یک‌دفعه ایشان گفت که ما یک بچه اَمرد [نوجوانی که مو روی صورتش نروییده] داریم، کجای این بازار مسلمین بگذاریم؟ کجای بازار؟! این بازار مسلمین! بفرما! آقا! خدا می‌داند بعد از ظهر آن‌روز، [که جریان حاج‌شیخ‌عباس را گفتم] سجادیه را زدند. آقاجان من! قربانت بروم! آقاجان من! فدایتان بشوم اگر آن خط را می‌خوانی، این خط را هم بخوان! اگر می‌گویی حالا آخرالزمان نیست، آن یکی خطش را هم بخوان. اگر گفتند بلا نازل نمی‌شود، امام‌رضا (علیه‌السلام) این‌را هم گفته. اگر حالا آخرالزمان نباشد؛ پس کِی باشد؟ چه‌جوری دیگر می‌خواهد بشود؟ تو حرف ولایت بزنی، پدرت را درمی‌آورد، می‌گوید نگو! دیگر می‌خواهی چه‌جور بشود؟!

من دوباره تکرار کنم. گناه یک‌حرفی است، بی‌ولایتی یک‌حرفی است. بی‌ولایتی حرف دیگری است، آقاجان! گناه یک‌حرف دیگری است. دزد می‌آید مال تو را می‌برد؛ اما چیزی به تو نمی‌دهد. دزد آخرالزمان [که] آمده، ولایتت را می‌برد [و] جهنم به تو می‌دهد. مواظب دزد آخرالزمان باش! مال چیست؟ مال را ببرد. بالأخره قوم و خویش‌ها جمع می‌شوند [و] قرض و قوله می‌کنی و یک فرشی، یک فروشی، می‌خری؛ اما اگر تلویزیونت را بُرد که نوش جانش! خدا کند [که آن‌را] ببرد! باز چهار روز هم ساز نمی‌زنی، والّا! آخرالزمان بلاهایش هم تجددی است، همین‌جور که تو تجددی شدی، قربانت بروم! قربانت بروم! عزیز من! بلاهایش هم تجددی است! مگر ممکن بود [که] علی (علیه‌السلام) را از ما بگیرند [و] چیز دیگری به ما بدهند؟! مگر ممکن بود [که] حسین (علیه‌السلام) را از ما بگیرند [و] چیز دیگری به ما بدهند؟! مگر ممکن بود [که] زهرا (علیهاالسلام) را از ما بگیرند [و] بَدَل زهرا را به ما بدهند [و] ما هم قبول کنیم؟! حرف سرِ این‌است. [آن] آقا حرف حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) را می‌زند، خیلی هم قشنگ می‌زند، همه حرف‌ها را که گفت، یک مشاور [مشابه] برایش درست می‌کند! می‌گوید: مشاورش [مشابهش] این‌است. می‌توانستند سابق مشاور [مشابه] درست کنند؟! تو هم قبول می‌کنی.

در این‌زمان دیگر بشر ارزش ندارد، ارزشش برای ولایتش بود. بشر ارزش ندارد. آخرالزمان که الآن دارد، موقع آخرالزمان است، جلوس [یعنی استقرار و محقق شدن] آخرالزمان است. خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند. وقتی آمدند علماء جمع شدند، مثل همین‌که الآن حضرات این‌جا جمع‌اند، حرف آخرالزمان شد. گفت: از کِی [آخرالزمان] شروع شد؟ حاج‌شیخ‌عباس نظر مبارک‌شان بود، گفت: از موقعی‌که ناصرالدین‌شاه پای کفار را در این مملکت باز کرد. مملکت «لا إله إلّا الله حصنی، دخل حصنی، أنا من شروطها» بود، قلعه داشت، دیوار را خراب کرد [و] خارجی‌ها را این‌جا آورد. خدا حاج‌ملاعلی کَنی را رحمت کند. ایشان نقل می‌کرد [که] وقتی ناصرالدین‌شاه مسافرت می‌رفت [به] دیدنش می‌رفت، این دفعه که از فرنگ آمد [به] دیدنش نرفت. ناصرالدین‌شاه گفت: چه‌کار کردیم که [به] دیدنمان نیامده؟ بلند شو برویم. وقتی آمد [و] گفت: آقا! چه کردیم که [به] دیدن ما نیامدی؟ گفت: تو خارجی توی این مملکت آوردی، ضد علی (علیه‌السلام) توی این مملکت آوردی، ضد زهرا (علیهاالسلام) توی این مملکت آوردی. [ناصرالدین‌شاه] گفت: آخر این مملکت ایران باغ است، آخر یک سگ هم می‌خواهد. [حاج‌ملاعلی کَنی] گفت: سگش هم باید ایرانی باشد!

الآن من جسارت می‌کنم، من یک‌چیزی را عمومی می‌گویم. حالا عوض این [که] ما خارجی بیاوریم، خودمان خارجی شدیم! خودمان از ولایت برگشتیم! برو فکر بکن [و] ببین من راست می‌گویم یا نمی‌گویم! اگر آن [ناصرالدین‌شاه] یک خارجی آورد [و] حاج‌ملاعلی کنی [به] دیدنش نرفت [و] گفت: چرا پای خارجی‌ها را باز کردی؟ حاج‌شیخ‌عباس گفت: همان‌موقع آخرالزمان است. همین‌طور تجدد آمد و آمد، آمد، تا حالا چه شده؟! حالا ساز القای خدا شده! محبت الهی شده! آخر باباجان! رقاص به چه درد می‌خورد؟! آخر رقاص به‌درد مملکت می‌خورد؟! مهندس می‌تواند بشود؟! دکتر می‌تواند بشود؟! عالِم می‌تواند بشود؟! این از یکی از علامات آخرالزمان است. آخرالزمان فساد توی عالم را می‌گیرد، فساد بی‌ولایتی است. فساد بی‌ولایتی است، قربان‌تان بروم. عیسی آمد برود، دید یک قریه‌ای [روستایی] فرورفته [است]، [حوّاریون گفتند:] یا نبیّ‌الله! می‌خواستیم بدانیم [که] این قریه چه‌جور شده! حضرت‌عیسی به امر خدا گفت: یا أهل القریه! یک‌نفر جواب داد، گفت: لبّیک یا نبیّ‌الله! گفت: در چه حالی هستی؟ من گفتم یا أهل القریه! تو چرا جواب دادی؟ گفت: ما لِجام نداریم، آن‌ها دیگر لِجام دارند. [عیسی گفت:] چه‌کار می‌کردید؟ [گفت:] ساز و نواز می‌زدیم، بُت هم می‌پرستیدیم.

حالا حضرت‌عباسی! ما بُت نمی‌پرستیم؟ نه! بیاید انصاف داشته‌باشید، ما بُت‌پرست نیستیم؟! حالا آن یک چوبی برداشت [و] درست می‌کرد، آن‌هم مجسمه بود، آن‌هم بُت نبود که، آن‌ها هم اشتباه می‌کردند [و] می‌گفتند بُت است. یک چوبی را می‌تراشید، خرما درست می‌کردند [و] بعضی وقت‌ها خدا را می‌خوردند. ای احمق‌ها والّا! آن‌ها احمق بودند، ما که حالا احمق نیستیم که، ما هم داریم بُت می‌پرستیم. بت کسی است [که] بدعت به دین بگذارد! بت کسی است [که] تو را از مسیر دین آن‌طرف ببرد! این بُت است، این مجسمه است، من در یک‌جای دیگر گفتم، بابا! بیا ببین کجا دارند تو را می‌برند؟ کجا داری تو را می‌کِشند؟ یک نُقل درست‌کرده [و] رویش را شکر ریخته، مواظب زیرش هم باش! مواظب لایش هم باش! ببین توی این چیست؟

من به قربان دختر اباذر بروم! فدای خاک کف پایش بشوم! این‌ها را بیت‌المال‌شان را قطع کردند، حالا خُدعه کرده، این روایت را گویا یکی از علماء این‌جا تشریف آوردند، از من سؤال کردند، البته خیلی والامقام بود، شکسته‌نفسی کرده‌بود؛ اما دانشجو بود. بعضی علماء دانشجو هستند. نمی‌گویند ما دانش داریم، دانش‌داری با دانشجو دو تاست! آقا می‌گوید من دانش دارم، خب داری که داری؛ اما دانشجو یک‌حرف دیگری است. من به قربان حضار مجلس بروم! این‌ها دانشجو هستند، دانش دارند، می‌خواهند دانش بگیرند. یکی دانش است [که] حدّ ندارد، ولایت هم حدّ ندارد. دانش [هم] حدّ ندارد. چرا؟ دانش هم باید تو را به ولایت برساند! دانش باید تو را به ولایت برساند، آقاجان! پس حدّ ندارد. [عثمان] آمده برایش [ابوذر] عسل و روغن داده، این‌ها گرسنه‌اند، بیت‌المال این‌ها را قطع کرده‌است. حالا [ابوذر] آمده [و] می‌گوید: بابا! [این] چیست؟ [دخترش] می‌گوید: باباجان! روغن و عسل است، نمی‌دانم چه‌کسی برای ما داده! [ابوذر گفت:] باباجان! عثمان این‌را داده [که] دست از علی (علیه‌السلام) برداریم، این دختر یک انگشت [از عسل و روغن] خورده‌بود، انگشت زد [و] برگرداند، گفت: والله! عسل و روغن نمی‌خواهم، جان می‌دهم؛ اما ولایت [را] نمی‌دهم، جان مرا بیایید بِبَرید [اما] ولایت من را نَبَرید. قربان‌تان بروم، تو باید این‌جور باشی! با چنگ و دندان ولایت‌تان [را] حفظ بکنید!

این مرد بزرگوار سؤالی از من کرد، گفت: من خیلی کتاب دیدم، خیلی مطالعه دارم، اگر دل یک مؤمنی را خوش کنی، امام‌صادق (علیه‌السلام) می‌گوید: دل من را خوش کرد، دل مادرم زهرا (علیهاالسلام) را، دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام) را [خوش کردی]، اگر حاجت یک برادر مؤمن [را] برآوری، هفتاد حج [و] هفتاد عمره [داری]، اگر زیارتش بروی [و] یک‌ذره دلت خوش بشود، خدا را در عرش زیارت کردی. حالا یک‌مرتبه این [روایت] در کافی است، من رفتم مطالعه کردم [و] می‌بینم [با] آیات قرآن هم مطابق است. گفتم: آقا! بفرما! گفت: [روایت] می‌گوید [اگر] چیزی به یکی بدهی، هم کافری [و] هم مشرک! [این مرد عالم] گفت: ما را گیج کرده! بلافاصله انگار خدا جواب توی دهان من حاضر کرده‌بود، گفتم: آقاجان! [این‌شخص که کمک می‌کند] قصد خیانت دارد. الآن شما آوردی یک‌چیزی به‌من دادی، می‌گویی خب خودش بخورد، بچه‌اش بخورد، به یکی‌دیگر بدهد، همچین محض ولایت بده [و] خدا دلش خوش شود، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) دلش خوش شود، به دلخوشی خودت هم، کاری نداری، می‌گویی چون‌که زهرا (علیهاالسلام) دلخوش می‌شود، من دل یک مؤمن را خوش کنم. چون‌که علی (علیه‌السلام) دلش خوش می‌شود، [دلش را] خوش کنم، چون‌که دوازده‌امام (علیهم‌السلام) دلش خوش می‌شود [این‌کار را] بکنم، چون‌که خدا دلش خوش می‌شود [این‌کار را] بکنم. خب این‌همه اجر داری. اما [در روایت دوم] این [شخص] می‌خواهد به این [فرد] خیانت کند یا دینش را می‌خواهد ببرد یا یک خیانت‌هایی که من خوب نیست توی نوار بگویم، بکند، به‌دینم قسم! [الآن این‌طوری] هستند؛ [آن‌وقت] هم مشرکی [و] هم کافر. عثمان هم مشرک بود [و] هم کافر! می‌خواهد دین اباذر را ببرد، دین دخترش را ببرد. پس چرا وقتی قبولش نکرد، تبعیدش کرد؟ چرا بیدار نمی‌شوید؟! توی خلفاء نگاه کنید که اگر کسی او را نخواهد می‌زندش [و] می‌کُشدش؟! ما کجای کاریم؟! چرا بیدار نمی‌شوید؟! باز هم از او تجلیل می‌کنی؟ باز هم هنوز شک داری [و] می‌گویی مقصدش چه بود؟ ما کجای کاریم؟!

به‌قرآن مجید! تا دنیا را از دلتان بیرون نکنید، ما این حرف‌ها را خیلی متوجه نمی‌شویم! من هم دارم می‌گویم، شاید خودم متوجه نشوم. من راه را نشان‌تان می‌دهم. من خودم هم یک آدمی هستم بدبخت. دختر اباذر [عسل و روغنی که خورده‌بود را] برگرداند، دارد از گرسنگی جان می‌دهد، جان می‌دهد [اما] علی (علیه‌السلام) را نمی‌دهد، چرا علی (علیه‌السلام) را می‌فروشید؟! شما چه‌کار می‌کنید؟! چرا می‌فروشید؟! مشاور [مشابه] درست می‌کنید؟! مگر علی (علیه‌السلام) مشاور [مشابه] دارد؟! اگر علی (علیه‌السلام) مشاور [مشابه] داشت [که] یک علی دیگر بود. رفقای‌عزیز! یکی [که] خیلی سطح ولایتش بالاست، [این‌جا] آمده [و] می‌گوید: اگر خدا بخواهد، یک علی دیگر خلق کند، [می‌تواند؛] گفتم: نمی‌خواهم ناراحتت کنم، مگر خدا دو تا مقصد دارد؟ [خدا] یک مقصد دارد [که آن‌هم] علی (علیه‌السلام) است. یک علی، یک مقصد دیگر مگر خدا دارد؟ آقا! این بنده‌خدا گُنگ شد! گفت: چندین‌سال است [که] ما داریم کوس ولایت می‌زنیم، این‌را نفهمیدیم. خب تو حالا می‌روی [و] یک مشاور [مشابه] برایش درست می‌کنی؟! آره؟! ادعای ولایتِ مسلمانی هم می‌کنی! ادعا می‌کنی که ما هم بیاییم به حرف تو برویم، آره! اگر خوابش را ببینی! یک‌وقت یک طلبه‌ای پیش آقای حاج‌شیخ آمده‌بود، گفته‌بود [که] آقا! من خواب دیدم [که] شما پشت‌سر من نماز می‌خوانی. [حاج‌شیخ] گفته‌بود اگر به خوابت ببینی [که] من پشت‌سر تو نماز بخوانم! تو هم اگر به خوابت ببینی.

این‌که می‌گوید کفر روی زمین را می‌گیرد، روی همه عالَم را می‌گیرد؛ یعنی‌چه؟ یعنی انگلیسی‌ها که خب امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را قبول ندارند، آمریکایی‌ها هم که [قبول] ندارند، شوروی‌ها هم که [قبول] ندارند، اهل‌تسنن هم [که قبول] ندارند. خدا منتظر چهار تا شیعه شاخ‌شکسته مثل ما بود، ما هم [که] دیگر [قبول] نداریم. تمام شد [و] رفت پی کارش. حالا می‌خواهی [الآن] آخرالزمان نباشد؟! کفر روی زمین را که می‌گیرد، می‌خواهید عرق‌خوری روی زمین را بگیرد؟! شراب‌خوری روی زمین را بگیرد؟! بدچشمی روی زمین را می‌گیرد؟! این‌ها تولید بی‌ولایتی است. ببین من چه می‌گویم! این حرف‌ها تولید بی‌ولایتی است. این‌ها ثمره بی‌ولایتی است. ولایت یک ثمره‌ای دارد، شما ثمره ولایت را قاطی ولایت نکن. الآن این‌جا چه‌خبر است؟! چطور آخرالزمان نیست؟! من دوباره تکرار می‌کنم. الآن شما توی دنیا نگاه کن، کجا علی (علیه‌السلام) هست؟! کجا علی (علیه‌السلام) هست؟! به‌دینم قسم! من مکه رفته‌بودم، این‌قدر من ناراحت بودم! اگر پول داشتم [و] ممکن بود، حاضر بودم پنجاه‌میلیون که هیچ، صد میلیون، هزار میلیون بدهم [و] یکی یک علی (علیه‌السلام) بگوید! اگر داشتم می‌دادم، اگر ممکن بود. این‌قدر من روحم ناراحت بود! چه‌کار کنم؟! من دارم برای اسم علی (علیه‌السلام) جان می‌دهم، به مکه و مِنا راست می‌گویم! به صفا و مَروه راست می‌گویم! تمام‌تان باید این‌جوری باشید، اگر نباشید ناقصی دارید.

دیدم چه‌کار کنم؟ گفتم می‌روم با خدا حرف می‌زنم. شما که الحمد لله مشرّف شدید، از توی خانه‌خدا از پله‌ها بالا آمدم، به‌قول ما قدیمی‌ها آن‌جا یک ایوان است، نمی‌دانم شما چه‌چیزی می‌گویید؟! چه می‌گویید؟! لُغتش چیست؟! آقا! چیست؟! آمدیم توی سرسرا ایستادیم، رو به خانه‌خدا کردم، گفتم:

آمدم در خانه‌ات ای‌خدادیدم نیست اسمی از علی‌مرتضی
گشت خانه‌ات بهر من زندانای خدای علی‌مرتضی

گفتم: خانه‌ات برای من زندان است، من دارم پی [دنبال] اسم علی (علیه‌السلام) می‌گردم. باید پیِ اسم علی (علیه‌السلام) بگردی! شما کجا می‌گردی؟! حالا علی (علیه‌السلام) را دارند از ما می‌گیرند، کاش اسمش را می‌گرفتند! چرا بیدار نمی‌شویم؟! آخر یک‌قدری تَسلی پیدا کردم. خب حالا کجا علی (علیه‌السلام) است؟ پیش برادرها و اهل‌تسنن که علی (علیه‌السلام) نیست، آن‌هم که آمریکایی‌ها، شما هم این‌چیزها را که عرض شود خدمت شما خاک‌ها بشود ببین، به‌غیر ایران، ببین کجا مسلمان است؟! کجا لا إله إلّا الله گو است؟! آقا! چطور می‌گویی آخرالزمان نیست؟ پس چطور دیگر می‌خواهی بشود؟! چه‌جور می‌خواهی بشود؟! چرا بیدار نمی‌شویم؟! دیگر چه‌جوری کفر روی زمین را بگیرد؟!

مگر دین نماز است؟! مگر دین روزه است؟! مگر دین روضه است؟! دین علی (علیه‌السلام) است، گرفتند [و] دارند از ما می‌گیرند! امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) هم معطل همین‌است، که این چهار نفر شیعه‌های قلابی هم، دیگر این‌هم از آن‌ها می‌گیرد، خب می‌آید دیگر، چرا نیاید؟! اصلاً من به شما بگویم، زمین بی‌حجت نمی‌ماند. آقا! حجتش تو بودی، تو هم که خراب شدی! خب امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) بیاید این‌جا، دنیا را بی‌حجت باشد! می‌آید دیگر. امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) اگر نمی‌آمد، آقا! حالا تو حجت روی زمین بودی، حالا تو هم حجت نیستی که. تو آمدی قاطی منِ عوام شدی، یک‌قدری هم چرب‌تر [شدی]. خب پس چرا نمی‌آید؟ چطور آخرالزمان نیست؟ زمان حجت می‌خواهد. زمان حجتش باید ظاهر باشد. اگر آن‌ها که حجت بودند که خب فاسق شدند، خب چطور نمی‌آید؟ هان؟! اگر [در] عالَم، حجت نباشد، فردا [ی قیامت] اعتراض می‌کنیم، می‌گوییم آقا! بی‌حجت گذاشتی، گله بی‌چوپان بود [و] ما هم خرابی رفتیم. ما گله‌ایم، چوپان می‌خواهد. حیوان‌ها خرابی می‌روند، می‌رود درخت‌ها [و] گُل مردم را می‌خورد، چوپان باید بگوید از این‌طرف برو! چرا می‌گوید اطاعتِ امر واجب است؟ باید صاحب‌مان را اطاعت کرد. چرا صاحبِ امر می‌گوید؟ آنچه که امر در خلقت است، صاحبش امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) است. باید امر را اطاعت کنید. الآن دیگر من دارم اعلام می‌کنم: اگر به [علائم] غیر حتمی‌ها، هر [کسی] که [علامتی] بیاورد، من دو هزار تومان می‌دهم! به‌غیر حتمی. همه چیزها شده.

فقط به فقط خودتان را برای آقا امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) آراسته کنید. خودتان را آراسته کنید، یک‌قدری دنیا را این‌طرف و آن‌طرف بزن. یک‌قدری لُنگی را زمین بگذار. برای آقا آمادگی پیدا کن! دیگر دلت را خوش نکن که حالا نمی‌آید، آره! صبح یک‌مرتبه آمد، می‌خواهی چی چیزی بگویی؟ الآن آقا امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) از در شهر دارالمؤمنین آمد، می‌خواهد برود یک‌خانه که تلویزیون نباشد، کجا برود؟ کجا برود؟ توی مسجدها هم برود که هست که، چه‌جور شد؟! کجا برود؟! آقا می‌خواهد یک‌جا برود انگلیسی‌ها نباشد، شوروی‌ها نباشد، کانادایی‌ها نباشد، رقاص‌ها نباشند، زن‌های بی‌حجاب نباشند، خب می‌خواهد این‌جا بیاید، بابا! کجا برود؟! علماء! اول جای امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) را معلوم کنید، آقایان! کجا برود؟! الآن می‌خواهد بیاید، کجا برود؟! فساد چیست؟ وقتی می‌گوید [که] فساد تمام جهان را می‌گیرد، بی‌ولایتی است، ببین من دوباره تکرار می‌کنم، وقتی آقا رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌گوید فساد [همه‌جا را] می‌گیرد، بی‌ولایتی همه خلقت را می‌گیرد. الآن همه‌جا هست، چیزی دیگر باقی نمانده. چهار تا، یک ایران بود [که] ما هم چه‌جوری شدیم؟!

[پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] می‌گوید دروغ علناً می‌شود، [الآن] چه‌کسی راست می‌گوید؟! من دوباره در این‌طرف نوار تکرار می‌کنم: اگر یکی به شما راست گفت، شما نشان من بده، من پایش را می‌بوسم. اگر هم بخواهد بگوید یک‌جوری دارد می‌گوید، توی پنبه دارد دروغ می‌گوید. شما به چه‌کسی اطمینان دارید؟! قربان‌تان بروم، اطمینان رفت. تمام این‌ها که از ما گرفتند، ما همه درستی‌مان توی پرتوی ولایت بود. وقتی ولایت را گرفتند، تمام شرف و انسانیت، تعصب، غیرت، حمیت [و] همه‌چیز ما را گرفتند! من به‌دینم قسم! ناراحتم. نمی‌خواهم یک‌قدری ناجور حرف بزنم. دلم می‌خواهد یک‌جور حرف بزنم که شما را در خوف و رجاء قرار بدهم؛ اما باور کنید ترس‌ناک بشوید، وحشت‌ناک بشوید، بدانید آقا امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) تشریف می‌آورد! چرا؟ زمین بی‌حجت شد. وقتی زمین بی‌حجت شد، حجت خودش را ظاهر می‌کند.

شما نگاه کنید! به‌قول فرمایش یکی از رفقای‌عزیز من، الآن شما بعد از صد و بیست‌سال، جسارت نکنم، بمیری، پسرت مثل تو نیست. پسرت هم مثل آن [فرزندش] نیست. همین‌طور دارد زمان بدتر می‌شود، تنگ‌تر می‌شود، ولایت همین‌طور تنگ‌تر می‌شود. ولایت باید گسترش داشته‌باشد. وقتی امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) می‌آید ولایت گسترش دارد، دنیا اتصال به آخرت می‌شود. من به شما بگویم، دنیا اتصال به آخرت می‌شود. چرا حسین (علیه‌السلام) می‌آید؟! چرا آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) می‌آید؟! چرا زهرای‌عزیز (علیهاالسلام) می‌آید؟! توی زندان می‌آید؟! چرا ما نمی‌فهمیم؟! زهرا (علیهاالسلام) توی زندان می‌آید؟! به‌دینم قسم! من یک پاره وقت‌ها به خدا می‌گویم: خدا! کاش من را اصلاً توی دنیا نیاورده بودی! اگر نیاورده بودی، تشکر از تو می‌کردم، حالا هم [تشکر] می‌کنم، پوز به خاک می‌مالم؛ اما کاش [به‌دنیا] نیاورده بودی که من این‌جا می‌فهمیدم زهرا (علیهاالسلام) را زدند، زهرا (علیهاالسلام) را کشتند. حسین (علیه‌السلام) را کشتند. امام‌حسن (علیه‌السلام) را کشتند. پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را، دندانش را شکستند، با عزیزان خدا چه کردند؟! با ناموس خدا چه کردند؟! لا إله إلّا الله گوها! خدا آن دو نفر را لعنت کند، از مسیر ولایت مردم را طرد کردند، عوض کردند، مسیر را عوض کرد.

من دوباره توی این نوار تکرار کنم. رفقای‌عزیز! بیایید یک‌قدری فکر بکنید! درست، بحثت، مهندسی‌ات و کارهایت را یک‌ذره زمین بگذار، یک‌ذره فکر کن. چرا می‌گوید نیم‌ساعت فکر بعض [یعنی بهتر از] هفتاد سال عبادت است؟ تا حالا به ما می‌گفتند که عمر، زهرا (علیهاالسلام) را کشته، جبت و طاغوت شده. علماء هم می‌گفتند، فقهاء هم می‌گفتند. [به‌من] القای پروردگار شد: اگر زهرا (علیهاالسلام) [را] کشتند [و] عمر طاغوت شد، چرا مأمون طاغوت نیست؟ مگر این‌ها نورٌ واحد نیستند؟ یک نورند، همه‌شان یکی هستند. اگر این‌جور است [که] موسی‌بن‌جعفر (علیه‌السلام) را کشته، چرا هارون جزء طاغوت نیست؟ پس اگر زهرا (علیهاالسلام) را کشته، حتمی کشته. یکی از این آقایان اشتباه کرده‌بود، گفته‌بود غلاف شمشیر [باعث کشته‌شدن حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) شد]، باباجان! آقاجان! فدایت بشوم! قربانت بروم، روضه‌ای که بیست‌سال پیش می‌خواندی، امروز نباید بخوانی! چطور تو دنبال روز می‌روی؟ روضه هم روز دارد. امروز یک عده‌ای جمع شدند [و] دارند عمر را بی‌تقصیر می‌کنند، تو نگو غلاف شمشیر [کُشنده زهراست]! غلاف شمشیر [که] به‌دست زهرا (علیهاالسلام) زد، آن تیر خلاص بود [که] قنفذ زد. عمر زهرا (علیهاالسلام) را کشت! این روایت است [که] داریم: [عمر] برای معاویه نوشت؛ معاویه! وقتی فهمیدم زهرا پشت در است، چنان فشار آوردم [که] عضله‌های زهرا را خُرد کردم! چرا ما متوجه نیستیم؟! آن‌ها دارند [عمر را] بی‌تقصیرش می‌کنند، تو هم داری بی‌تقصیرش می‌کنی! بابا! امروز منبر یک روزی شده، تو را به دین‌تان! اگر می‌خواهید منبر بروید با حساب بروید. تو منبر داری می‌روی؛ [اما] داری عمر را بی‌تقصیر می‌کنی! به‌حساب خودت روضه‌خوانِ حسین (علیه‌السلام) هستی! روضه‌خوانِ زهرا (علیهاالسلام) هستی! بیا با فکر منبر برو. [عمر] خودش نوشته؛ به زهرا (علیهاالسلام) قسم! من راست می‌گویم.

ما یک بچه داداش داشتیم، این سینه دستگاه نجاری ایستاده‌بود. یک‌قدری نئوپان آن‌جا بود، فشار آورد [و] روی این ریخت. بچه سینه این [دستگاه] بود، من یادم نمی‌رود [که] توی مریض‌خانه با من چه‌کار شد! این فشار آورد این‌جا [و] این دل بچه این‌جا، ما آن‌جا رسیدیم، داداشم هم یک‌قدری صبرش پایین بود. من آن‌جا رسیدم، دو تا دکتر حاضر کردم و وقتی دل بچه را شکافتند، تمام اشیاء این بچه خُرد شده‌بود. این فشاری که عمر آورد، تمام جگر، شُش و اجزای زهرا (علیهاالسلام) را خُرد کرد! حالا می‌گویی غلاف شمشیر زده؟! این دل و جگر زهرا (علیهاالسلام) را خُرد کرد! چرا متوجه نمی‌شوید؟! عمر مسیر خلافت را عوض کرده، طاغوت شده‌است. زحمت صد و بیست و چهار هزار پیغمبر را از بین برده، از اول آدم تا موقعی‌که پیغمبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را معلوم کرد. عمر زحمت صد و بیست و چهار هزار پیغمبر، مقصد خدا را از بین برده، بدعت به دین گذاشته، مسیر ولایت را عوض کرده، طاغوت شده‌است. حالا یک عده‌ای سُنّی شدند، دور هم نشستند [و] گفتند این عمر نبوده، عمرِ ما نبوده [که] زهرا (علیهاالسلام) را کشته‌است! ببین من یک‌آدم بی‌خودی هستم، چه‌جور خدا روشن کرده که دارند با همه این‌کارها که کردند، کنارشان می‌زند؟ هر [کسی] که هم حرف دارد بیاید بزند. صاف صاف دارند زهرا کشی (علیهاالسلام) [عمر] را [پنهان می‌کنند] یعنی تا حالا می‌گفتید عمر زهرا (علیهاالسلام) را کشته، حالا [می‌گویند] قنفذ [زهرا (علیهاالسلام) را] زده، قنفذ کشته؛ پس این [عمر ملعون] زهرا (علیهاالسلام) را نکشته؛ پس مورد لعنت نیست!

چرا به بدعت‌گذار دین لعنت می‌کنید؟ این [عمر] کاش بدعت گذاشته‌بود، ثمره خلافت عمر، زهراکُشی است! ثمره خلافت عمر، حسین‌کُشی است! چرا [به] امام‌حسین (علیه‌السلام) دارد می‌گویند که حسین‌جان! شما عاشورایت [روز] جمعه است؟ می‌گوید: عاشورای من شنبه و یکشنبه است. آقاجان! چرا؟ می‌گوید: سقیفه من را کشت! این‌هم روایتش. آن‌روز که دور هم جمع شدند، حسین (علیه‌السلام) کشته‌شد، آن‌روز که عمر این‌ها را دور هم جمع کرد، علی (علیه‌السلام) کشته‌شد، آن روزی که دور هم جمع کرد، دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام) کشته‌شد. چرا می‌گویند همه گناه‌ها گردن این دو نفر است؟ حالا می‌خواهی عمر را بی‌تقصیر کنی؟! تو خودت را نمی‌توانی بی‌تقصیر کنی، حالا می‌خواهی عمر را بی‌تقصیر کنی؟! تو حالا خودت را بی‌تقصیر کن! حالا دفاع از عمر می‌کنی؟! باباجانِ من! عزیزجان من! قربانت بروم! عزیز من! وقتی ننه‌ات تو را زایید، [ننه‌ات] علی (علیه‌السلام) گفته، تو هم بیا علی (علیه‌السلام) بگو، تو هم بیا حمایت از علی (علیه‌السلام) بکن، [حمایت از] بچه‌های علی (علیه‌السلام) بکن! علی (علیه‌السلام) روح تمام خلقت است. خب حالا که علی (علیه‌السلام) که زدید، دارید یواش‌یواش چیز می‌کنید و کنار می‌زنید و خب روح را از مردم می‌گیرید؛ یعنی این‌مردم بی‌روح می‌شوند، جان دارند [اما] بی‌روح می‌شوند. گناهی از این بالاتر نیست، این گناهی است که عمر و ابابکر کرد. چرا؟ علی (علیه‌السلام) را قبول نکرد، از اول قبول نکرد، از اول «الیوم أکملت لکم دینکم» را قبول نکرد، جبت و طاغوت شد.

حالا یک بشارت به تو بدهم، خیلی خوشحال شوید. حالا تو می‌دانی چه‌جوری هستی؟ حالا تو منافقی! هم علی (علیه‌السلام) می‌گویی [و] هم عمر می‌گویی. این‌هم آیه قرآن: «المنافقین أشدّ من العذاب»، حالا هر کاری می‌خواهی بکن. «المنافقین أشدّ من العذاب» تو شدیدترین عذاب را می‌کِشی. حالا همین‌طور توی مسجد بدو! حالا همین‌طور بدو تسبیح دست بگیر! حالا همین‌طور بدو این‌جایت را نمی‌دانم این‌جوری کن، فلان شود نمی‌دانم، نمی‌دانم والّا چی بگویم؟! باباجان! بیا منافق نباش! قربانت بروم! عزیز من! والله! دنیا می‌گذرد، به‌دینم قسم! دنیا می‌گذرد، خیلی زود گذر است! خیلی زود گذر است! اگر دنیا قیمت داشت [که] امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) یعسوب‌الدین، ولایت، ولایت مطلقه، نمی‌گفت دنیا به منزله استخوان خوک در دهان سگ خوره‌دار است! این دنیاست، همین‌طور دنبالش بدو. کجا دنبالش می‌دوی؟! حالا این‌قدر دویدی دو تا استخوان هم به تو داد، چه‌کارش می‌کنی؟!

به‌قرآن مجید! من الآن داشتم می‌آمدم، نگاه به این بیابانی‌ها کردم [و] دیدم یک‌نفر الاغ سوار است، یک خورجین هم داشت، آن‌جا این‌ها داشتند کار می‌کردند، یک‌نفر هم گوسفند داشت می‌چراند. گفتم: خدایا! فردای‌قیامت [که] می‌شود، خوش به حال این‌ها که توی شهر نیستند! شهر مصیبت شده، شهر عذاب شده، چیزی دیگر تویش نیست. من حسرت به این‌ها بردم [و] گفتم: خدایا! امکان ندارم، با دو تا الاغ دارد چیز می‌کند، تازه به الاغ آب بدهد، ثواب است، تو [که] به دشمن علی (علیه‌السلام) داری چیز می‌دهی. این دارد ثواب می‌کند به الاغ می‌دهد [و] یک‌قدری هم به سگ می‌دهد، یک ثواب هم می‌کند.

مگر حاج‌شیخ‌جعفر شوشتری نبود؟ یکی از علماء حالا ایشان، من یک‌قدری فراموش کردم. به ایشان آن مرحوم شیخ به او گفت: برو! تو [این‌جا] چیزی یاد نمی‌گیری. گفت: آقا! ما از آبادیمان آمدیم، بالأخره عمامه سر گذاشتیم؛ آن‌ها [اهل آبادی] هم به خیال‌شان ما آن‌جا برویم امامت کنیم و این‌ها، من خیلی خجالت می‌کشم. [گفت]: خب تو چیزی یاد نمی‌گیری. آن‌زمان آیت‌اللهی نمره‌ای نبود، باید درس بخوانند، امتحان بدهند، همه چیزها عوض شد. آیت‌الله هم نمره‌ای شد! بارک‌الله! آقا که شما باشید! این [شیخ‌جعفر شوشتری] آمد و یک‌روز دید، چند هفته‌ای، چند روزی [به] مسجد سهله رفت، یک‌روز دید که آب توی مسیر، توی جاده افتاده، از آن‌طرف رفت، دید یک سگی این‌جاست چهار تا توله دارد، دلش لیسه افتاده، برگشت و یک‌قدری خلاصه آب‌گوشت کله و نان و این‌ها آورد، این [سگ] هم یک تکان به خودش داد و سگ یک‌قدری خوشحال شد. آقا! آن‌جا توی راه رفت یا آن‌جا یکی یک بسم‌الله به او گفت. آقا! یک‌وقت عوض شد. آقاجان من! سگ را خدمت به آن بکنی، ببین من چه می‌گویم! امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) بسم‌الله به تو می‌گوید؛ اما تو به فلانی که نمی‌خواهم اسمش را بیاورم، خدمت می‌کنی، بسم‌الله را از تو می‌گیرد! پس من درست می‌گویم [که] کاش توی بیابان بودم. آن بسم‌الله را به تو می‌دهد، این بسم‌الله را از تو می‌گیرد، چرا ما فکر نمی‌کنیم؟! چه‌کاره‌ایم؟ چرا فکر نمی‌کنیم؟! دیدم این بنده‌خدا سوار یک الاغ است و دارد می‌رود؛ به تمام وجودم! حسرت به این‌ها بردم، شهر عذاب شده. کدام طرف می‌روی که به طرف دین می‌روی؟!

مسجد دیگر خانه خداست؟! مدرسه، مدرسه دینی شده؟! به یکی از وعاظ گفتم، خیلی هم اسم و رسم دارد، گفتم: دیگر شیخ‌عباس تهرانی‌ها و حاج‌شیخ و این‌ها بیرون نمی‌دهند، شوفر بیرون می‌دهند! تو اول‌ها آقای من، شوفر امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) بودی، رول [فرمان] ماشین دستت است می‌روی رول [فرمان ماشین] دستت نیست؛ این‌طرف [و] آن‌طرف می‌کردی، مردم را هدایت می‌کردی، حالا چه‌کار می‌کنی؟! دیدم یک آقایی شصت، هفتاد ساله یک‌جایی بودم، دیدم دارد رانندگی یاد زنش می‌دهد، بفرما! چه‌کار ما بکنیم؟! داشت یاد آن [زنش] می‌داد. شصت هفتاد سالش بود. این می‌خواهد چه‌کار بکند؟! چه‌چیزی آدم بگوید؟! حالا اگر بروی به فلان‌آقا بگویی، می‌گوید: مگر حرام است؟! مگر حرام است [که این حرف را] می‌گویی؟ نه حرام نیست، بخور. حرام نیست؛ حالا به تو می‌گویم چه‌چیزی است؟

غیرت نداری! غیرت از تو گرفته‌شده. پیرو ابراهیم نیستی، حضرت می‌خواهد از این شهر به آن شهر برود زنش را توی صندوق گذاشته. بابا! یک زن سیاه‌سوخته را توی صندوق گذاشته! نه این زن‌های شما را که سر تا پایش لباس خارجی است، سر تا پایش شهوت است. این [آقا] دارد می‌گوید رانندگی یاد این [زنش] می‌دهد. به‌حساب می‌گوید نرود، خودم یاد این بدهم. تو پیرو ابراهیم نیستی [که زنش را] توی صندوق گذاشتش، حالا درِ دروازه آمده، می‌گوید این چیست؟ [ابراهیم] می‌گوید: هر چیزی که قاچاق است من می‌دهم، این همان‌است. خبر به مَلِک دادند که یک ژوله‌پوش است و یک صندوقی دارد و می‌گوید هر چه قاچاق است [آن‌را] می‌دهم، [وزن] صندوقش را بکِشیم، مَثل مطابق آن قاچاق [تا بدهد]؟ گفت: نه [صندوق را] بدهید [تا نزدم] بیاید. [صندوق را] برد و در صندوق را باز کرد، دید یک زن است. [مَلِک] گفت: می‌خواستی این [زن] را بکُشی؟ بروید جایش کنید. تا [مَلِک] رفت [با او] حرف بزند، لال شد. روایت است دیگر، خودتان می‌خوانید که، [مَلِک] رفت دست به او دراز کند، دستش خشک شد [و] تویش ماند. باباجانِ من! قربانت بروم! خانمت را قایم کن تا خدا حفظش کند. اگر یکی بخواهد به او حرف بزند، لال می‌شود، اگر یکی دست‌درازی بکند، دستش خشک می‌شود. دست‌درازی به ولایت نکنید، دست‌تان خشک می‌شود. حالا [مَلِک] گفت: این کیست؟ اسمت چیست؟ [ابراهیم] گفت: من بنده‌خدا هستم، هر چه گفت، حضرت‌ابراهیم نگفت، آخر گفت: من ابراهیم هستم. بفرما! آن‌وقت ما هم می‌گوییم [که] ما ملت از ابراهیم داریم. چه‌چیزی این‌را [یعنی] دستش را خشک می‌کند؟ ولایت خشک می‌کند، ببین باباجان! من چه دارم می‌گویم! دست‌درازی به ولایت نکنید، سیلی می‌خورید، دست‌تان خشک می‌شود!

هر چه که قرآن‌مجید گفته، ما باید عبرت‌انگیز باشیم. روی این‌ها فکر بکنیم، تفکر داشته‌باشید. اگر تفکر نداشته‌باشی، هیچ‌چیزی نداری. ولایت حمایت‌کُنِ توست، از تو حمایت می‌کند؛ تو باید پرچم ولایت دستت باشد. آقاجان من! قربانت بروم! عزیز من! بیا حرف بشنو! ببین چه زندگی شیرینی پیدا می‌کنی. این‌ها که هرزگی می‌کنند ببین چه‌جورند، بیا روح داشته‌باش، هم دنیایت درست‌است [و] هم آخرتت. تمام این حرف‌ها توی تاریخ می‌ماند. یک‌وقت تاریخ قلم می‌زند [و] می‌فهمیم [که] ما چه آدم‌های پستی بودیم، آن‌وقت می‌فهمیم. حالا پرده رویش است، پرده‌ها کنار می‌رود. همین‌جور که از قوم‌های دیگر کنار رفت، ما هم همین‌جوریم. عزیزان من! قربان‌تان بروم! بیایید یک‌قدری فکر داشته‌باشید، بیایید یک‌قدری اندیشه داشته‌باشید، بیایید به این حرف‌ها یقین کنید، بیایید بدانیم دنیا فایده ندارد، بیایید بدانیم یک حساب [و] کتابی هست، بیاید بدانیم به خدا یک حلال [و] حرامی هست، بیایید بدانیم ما بنده خداییم. تمام هستی‌شان را برای ولایت می‌دادند. خیلی‌خب، ما می‌گوییم ملت از ابراهیم [و] مذهب از امام‌صادق (علیه‌السلام) داریم، درست می‌گویم یا نمی‌گوییم؟! خب این ابراهیم، ببین خودش، مالش، حَشَمش، همه را فدای اسم خدا کرد. 58

یا علی
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه