اصول‌دین و سلامت‌ولایت

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
نسخهٔ تاریخ ‏۱۲ دسامبر ۲۰۲۳، ساعت ۱۴:۱۹ توسط Admin (بحث | مشارکت‌ها) (Admin صفحهٔ اصول دین و سلامت ولایت را به اصول‌دین و سلامت‌ولایت منتقل کرد: تمیزکاری متن و اصلاح نیم فاصله)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به:ناوبری، جستجو
بسم الله الرحمن الرحیم
اصول‌دین و سلامت‌ولایت
کد: 10173
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1378-02-09
تاریخ قمری (مناسبت): 13 محرم

السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته. السلام علی‌الحسین و علیّ‌بن‌الحسین و أولاد الحسین و أهل‌بیت الحسین و رحمة‌الله و برکاته

رفقای‌عزیز! من بارها می‌گویم که ما باید اندیشه داشته‌باشیم، فکر داشته‌باشیم، به‌فکر ماوراء باشیم. بالأخره حالا ما شصت‌سال، هفتاد سال، هشتاد سال إن‌شاءالله که شما صد سال بالأخره با آن؛ [یعنی] با ماوراء؛ یعنی با قیامت برخورد داریم. ما باید یک‌فکری بکنیم، همین‌جور که شما الآن می‌خواهید یک غذایی بخورید و غذایی درست کنید، سبزی را می‌شویید؛ باید بشویی. مثلاً اگر این قاشق نَشُسته باشد یا خودت می‌شویی یا به خانمت می‌دهی می‌شوید، کاسه نباید نَشُسته باشد، باید شُسته باشد، [باید] تمام حفظُ الصحة را مراعات می‌کنی، برای چه؟ برای این بدنی که یا شصت‌سال، هفتاد سال، هشتاد سال می‌خواهد [در این دنیا] بماند، این [بدن] هم اگر موّحد باشد ارزش دارد؛ اگر [توحید] ندارد که [این بدن] ارزش ندارد که. از آن‌طرف می‌گوید «أفضل [مِن] عبادةِ ثقلین» از آن‌طرف هم می‌گوید «بل هم أضلّ»، پس این بدنی که ما داریم دو جهت دارد: اگر متقی شد، أشرف مخلوقات شد، اگر نشد هم که «بل هم أضلّ» [می‌شود]. عزیز من! شما چقدر [این بدن را] مراعات می‌کنی! باید [مراعات] بکنی. تو باید در دستور دکتر باشی تا بدنت سالم باشد، خدای تبارک و تعالی این دکتر را یک مغزی به او داده‌است. اتفاقاً من روایتش را بگویم [که] قبول کنید: حضرت‌موسی مریض شد، نگاه توی کالبد بدنش کرد؛ یک‌چیزی درست کرد، خورد و خوب نشد، امر شد که خلاصه دکتر برو، حکیم برو، رفت [و] همان غذا را به او داد. خورد [و] خوب شد. [خدا] گفت: من شفا [را] در دست دکتر قرار دادم؛ اگرنه هر که [یعنی هر کسی] یک‌چیزی درست می‌کرد. مثل همین‌که الآن بیشتر مردم، هر کسی یک راهی گرفته‌است [و] دارد می‌رود. باباجان! راه گرفتی [و] داری می‌روی، [ببین] راه صحیح کجاست؟ کجا را خدا تأیید کرده‌است؟ قرآن تأیید کرده‌است؟ ولایت تأیید کرده‌است؟ نمی‌دانم.

حالا پس چقدر شما حفظ الصحة را مراعات می‌کنید! ببین عزیزان من! باید [مراعات] بکنید؛ اما آیا شما یا من، جسارت نشود؛ من گفتم که من یک‌وقت صحبت می‌کنم، خواهش می‌کنم که خیلی توقع نداشته‌باشید، شما روح مطلب را بررسی کنید [و] چنگ به آن بزنید. [این‌که] می‌گوید حبل‌المتین یعنی ریسمان خدا، حرف ولایت حبل‌المتین است؛ شما مواظب آن باشید، حالا این‌جا را یا این‌جوری باید بگوید، یا «ت» را بگوید مثل «ث» یا «ث» را «ت» بگوید [منظور تلفظ حروف است]، این‌ها چیزی نیست! شما، آیا ما توی فکر حفظ الصحة ولایت رفتیم که ما ولایت‌مان باید تنظیم باشد، ولایت‌مان درست باشد؟ چون‌که به ماوراء وصل است. حالا اگر شما این‌جا یک‌خانه هم ساختی مثلاً هزار متر، دوهزار متر، یک چاه آب هم زدی، یک‌قدری هم یک گُل‌کار آوردی [و] گُل هم کاشتی، آیا این از بین‌رفتنی است یا نه؟ آره. شما باید به‌فکر ماوراء باشی.

عزیز من! فدایت بشوم! قربانت بروم! خدا می‌خواهد بهشت به تو بدهد، خدا می‌خواهد یک قصر به تو بدهد [که] خلق اولین تا آخرین را بخواهی دعوت کنی، جا داری! خدا می‌خواهد تو را در جوّ انبیاء قرارت بدهد! خدا می‌خواهد تو را زیر عرش خودش قرارت بدهد! عزیزان من! خدا می‌خواهد تو را دوش‌به‌دوش فاطمه‌زهرا (علیهاالسلام) قرارت بدهد! زهرای‌عزیز (علیهاالسلام) می‌خواهد توی خانه‌اش قرارت بدهد! آن بیت خداست. زهرای‌عزیز (علیهاالسلام) می‌خواهد تو را توی بیتش قرارت بدهد! آیا این فکرها را کردید؟ نه والله! من نمی‌گویم توی شماها نیست، شاید باشد؛ اما کم فکر کردیم! اگر این فکرها را می‌کردیم، یک‌قدری کم حرف می‌زدیم، یک‌قدری سکونت داشتیم، یک‌قدری فکر داشتیم، یک‌قدری تفکر داشتیم، ما تفکرمان کم است. این حرف‌ها، اگر شما بخواهید رشد کنید، باید حرف‌های دنیا را یک‌قدری کم کنید! روزنامه چه گفت! امروز چه گفت! فردا چه‌کسی را محاکمه می‌کنند! فردا چه‌کسی را شلاق می‌زنند! پس‌فردا نمی‌دانم چه‌جوری می‌شود! نمی‌دانم چه‌چیزی این‌جوری می‌شود! خب این‌جوریش این‌جوری شود! آن‌جوریش هم آن‌جوری بشود! به‌من چه؟! هر روزی شیطان برای ماها حرف را تنظیم کرده، هر روزی یک پرچم دستت می‌دهد [و] می‌گوید: امروز این حرف را بزن! آن‌روز هم آن حرف را بزن! آن‌هم اصلاً توی این فکر نمی‌روید. قربان‌تان بروم! فدایتان بشوم! ما باید با ماوراء اعتقاد داشته‌باشیم. آیا ما فکر کردیم؟! آیا اندیشه داریم؟!

خدا آقای حاج‌میرزا ابوالفضل زاهد را رحمت کند، من پای تفسیرش می‌رفتم. یک‌روز ایشان فرمود که فوتی که به آتش کنی از تو بازخواست می‌شود [که] برای چه فوت کردی؟ می‌خواستی دستت را گرم کنی یا بی‌خودی فوت کردی؟ فوتی که می‌کنی از تو بازخواست می‌شود! مگر خدا وِلت [یعنی رهایت] کرده که ما این‌قدر هرزه بشویم [و] این‌قدر حرف بزنیم؟! چرا ما این‌قدر حرف‌های بی‌خود می‌زنیم؟! آخر چه نتیجه‌ای دارد؟! ما باید توی فکر برویم، من نمی‌خواهم خودم را بگویم [که] خودخواهی کنم، من اصلاً وقت حرف‌زدن ندارم، بیایید این‌را توی خودتان پیاده کنید. والله! راست می‌گویم، من صبح که پا [یعنی بلند] می‌شوم، من یک‌موقعی بود که، حالا هر چه شد می‌گویم، خدمت امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) رفتم، من از آقا درخواست کردم [که] آقاجان! من چه [کار] کنم [که] یاور شما باشم؟ گفت: صلوات بفرست! حالا من صلوات می‌فرستم. یک صلواتی می‌فرستم [که] شاید دو ساعت طول بکشد، نه [این] «اللّهم صلّ علی محمّد و آل‌محمّد»، این درست‌است، (صلوات بفرستید.) ببین کار [را] برای خودم تنظیم کردم، تقریباً این [صلوات‌فرستادن] تا ساعت ده می‌شود، تا ساعت ده که می‌شود، همچنین یک‌خُرده می‌افتم، یک‌خُرده می‌افتم، پا می‌شوم یک‌کار دیگر می‌کنم. متوجه هستی؟! یعنی وقتم را توی ذکر و توی این حرف‌ها طی [یعنی تمام] کردم، آخر من کاسب نیستم که پی [یعنی دنبال] کار بروم. من اگر کاسب بودم، کاسبی‌ام را تنظیم می‌کردم. من که پایم که درد می‌کند، کمرم هم درد می‌کند. من بارها گفتم، یک‌چیزی [که] می‌خواهم بروم [و بیاورم]، این‌جوری چهار دست و پا می‌روم [و آن‌را] می‌آورم، من الآن وظیفه‌ام این‌است؛ اما شما وظیفه‌ات این‌است [که] کار بروی؛ اما چه‌کار بکنی؟ هر چیزی را پرچم شکر دستت باشد! آقا! تو باید بروی درس، چه‌کسی این مغز را به تو داده‌است؟ [شکر کنی و بگویی:] خدایا! تو به‌من دادی، چه‌کسی این بیان را به تو داده‌است؟ [شکر کنی و بگویی:] خدایا! تو به‌من دادی، دائم با خدا نجوا کنید، چرا ما این‌قدر حرف بی‌خود می‌زنیم؟!

اصلاً شما، این‌که دارد [از] حضرت [سؤال می‌کند و] می‌گوید که مؤمن گناه می‌کند؟ می‌فرماید: [بله، از ولایت] قطع می‌شود، تا حالا نگفتم، من عقیده‌ام این‌است: هر موقعی یک‌حرف بی‌خود زدی، از ولایت قطع هستی! هر کس حرف دارد بزند، تو از ولایت قطع هستی؛ یعنی از امر ولایت قطع هستی. حالا از کجا می‌گویی؟ از کجا این حرف را می‌زنی؟ الآن [این حرف] تند شد، آن تجلی [نور] که [به] موسی کرد، آن تجلی نوری که آن‌جا [در کوه طور] شد، موسی غَش کرد، آن‌ها [یعنی هفتاد نفر از بنی‌اسرائیل] افتادند [و مُردند]. خدا گفت. مطلب را همه‌اش را نمی‌خواهم بگویم، موسی گفت: خدایا! نور خودت بود؟ گفت: لا. گفت: نور محمّد و آل‌محمّد بود؟ (صلوات بفرستید.) گفت: لا. گفت: نور چه‌کسی بود؟ گفت: نور یکی از شیعه‌های آخرالزمان [بود]! موسی غَش کرد [و] آن‌ها مُردند، تو این هستی! چقدر حرف بی‌خود می‌زنی! حالا موسی می‌گوید: خدایا! من را از آن‌ها قرار بده. می‌گوید: لا. گفت: خدایا! این‌ها چه‌کار می‌کنند؟ گفت: یکی حرف لغو نمی‌زنند، (آقا! آیا این‌قدر حرف روزنامه و حرف این‌ها [را] زدن، [حرف] لغو هست یا نه؟) گفت: یکی هم رضایت من را به رضایت [خود] شان ترجیح می‌دهند، یکی [هم] معصیت‌ولایتی نمی‌کنند.

پس من عقیده‌ام این‌است [و] دارم می‌گویم، دلم می‌خواهد [که] من را ادب کنید، آقایان! دلم می‌خواهد اگر این حرف درست نیست، من را، هشدار به‌من بدهید. اگر حرف بی‌خود زدی، قطع هستی، از امر خدا قطع هستی، امر خدا را اطاعت نکردی، داری حرف بی‌خود می‌زنی. آخر یک خلقی که مِثل جماد است، دیگر این حرف‌ها چه فایده‌ای دارد؟! یک‌دانه ذکر خدا بگو! باید آقاجان من! اگر بخواهید از این‌کار دست بکشید، باید ذکر خدا بگویید؛ یعنی ذکر را تنظیم کنید! این‌قدر صلوات برای پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بفرستی، این‌جور صلوات برای امام‌حسین (علیه‌السلام) بفرستی، این‌جور به روح شیعه‌ها بفرستی، این‌جور به روح انبیاء بفرستی، این‌جور به روح شیعه‌ها بفرستی، این‌جور برای خلفاء، برای انبیاء بفرستی؛ یعنی ذکر را تنظیم کنید! اگر تو تنظیم کردی نرسیدی [که حرف بی‌خود بزنی]. ما باید تنظیمِ ذکر خدا بکنیم؛ اما [منظور] این‌نیست [که] بروی یک گوشه‌ای بنشینی [و] ذکر بگویی! این‌نیست؛ یعنی [باید] کار کنی [و] ذکر خدا بگویی، [نه] مِثل من [که] دیگر بی‌کارم، من این‌جوری‌ام؛ اما این‌کار تو نیست، این‌را به تو بگویم. حضرت می‌فرماید که هر [کسی] که کار کند، جزء شهداست. تو جزء شهدایی؛ باید بروی کار کنی. حالا حرف من چیست؟ حرف من این‌است که باباجان! ما باید، ببین الآن من یک‌روایت می‌گویم که بی‌روایت حرف نزده باشم، حضرت سلیمان یک قالیچه‌ای داشت [که] رویش می‌نشست [و] هر کجا می‌خواستند بروند می‌رفتند. دارد توی جوّ هوا می‌رود، یک دهقانی دست‌هایش این‌جوری بود [ناصاف و پینه‌بسته]، ما حالا دست‌هایمان مثل آقایان شده، صاف شده؛ اول‌ها این‌قدر [دست‌ها] تاول داشت که نگو، نمی‌دانم چه‌جوری شده! [آن دهقان] گفت: خدایا! این دست‌های من است [و] این‌هم این‌جوری این بنده تو است، این‌چه عدالتی است؟ سلیمان [به] زمین آمد [و] گفت: چه می‌گویی؟ گفت: من این‌را گفتم. گفت: [این‌که] من پیغمبر هستم [را] قبول داری؟ گفت: آره. گفت: [این‌که] راستگو هستم [را] قبول داری؟ گفت: آره. گفت: یک «سبحان‌الله و الحمد لله و لا إله إلّا الله [و الله‌أکبر]» بگویی، از این حشمت من، پیش خدا ارزشش بیشتر است! خب بفرمایید! شما، آخر ما چه‌کار می‌کنیم؟! خب حالا (یک صلوات بفرستید.)

ما به رفقا قول دادیم، به این رفقای‌عزیز [که] اصول‌دین را بگوییم. اصول‌دین چندتاست؟ پنج تاست، اول: توحید، دوم چیست؟ عدل؛ یعنی می‌گوییم این خدا عادل است، این انشای ولایت من است: اگر خدا را یک مجسم بدانید [که] این خدا عادل است، این کفر به توحید است! ببین من چه می‌گویم،! دوباره تکرار کنم! خدا را نباید مجسم بدانید [و] بگویید این [خدا] عادل است، این کفر به توحید است؛ پس چیست؟ [باید بگوییم:] خدا عدالت می‌خواهد! همین‌ساخت که خدا امرش ولایت است، خدا عدالت می‌خواهد؛ یعنی [ای] کسانی‌که من را به خدایی قبول دارید! کسانی‌که من را به یگانگی قبول دارید! من از شما عدالت می‌خواهم. دلیلش هم این‌است: اگر یک امام‌جماعت [که] می‌گویند عدالت ندارد، پشت سرش نماز نخوانید. پس خدا چه می‌خواهد؟ عدالت می‌خواهد. این از اولی‌اش که خدا عدالت می‌خواهد، صحیح است؟! هان! حالا این خدای عادل، بعدش چیست؟ بعدش نبوت [است]؛ یعنی حالا که خدا یک نبیّ قرار داده، گفتم که از صد و بیست و چهار هزار نفر، پیغمبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را انتخاب کرد. حالا «إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النبیّ یا أیها الذین آمنوا صلّوا علیه و سلّموا تسلیماً» خدا گفت: تسلیم نبیّ بشوید! توجه بفرمایید! من منظور دارم [که] این حرف را می‌خواهم بزنم، تسلیم چه‌کسی بشویم؟ [تسلیم] نبیّ بشویم. حالا تسلیم نبیّ چه‌کسی است؟ نبیّ امر کرد [که] علی (علیه‌السلام) است! امر کرد [که] امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) است، جانشینم است! حالا وقتی [علی (علیه‌السلام) را] قرار داد، [آیه] «الیوم أکملت لکم دینکم» آمد [و] دین تکمیل شد. حالا [بعدش] می‌گوید: «نعمتی»؛ من نعمتم را به شما تمام کردم.

توجه بفرمایید! این عمر و ابابکر اول عدالت را زدند، حالا که عدالت را زد، خدا را کنار گذاشت! حالا می‌گویند نبیّ، خب تسلیم نبیّ هم که نیست که، اگر تسلیم نبیّ بود، ما آن‌جا در جای دیگر گفتیم، گفتیم: امر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، این‌همه که می‌گویم «رحمة للعالمین»، امر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) رحمت است. اگر وجود خود پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) رحمت بود، چرا عمر و ابابکر هدایت نشدند؟ پس وجود خود پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) این‌جا گفته، توی قرآن هم گفته [که] «رحمة للعالمین» است، توجه بفرمایید! قرآن عصاره دارد، باید عصاره‌اش را بفهمید. باباجان! عزیز من! قربان‌تان بروم! [رحمة للعالمین] امرش است، این‌ها امر رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را هم که اطاعت نکردند؛ حالا امر رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) چه بود؟ امر رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) است. وجداناً من دارم حرف می‌زنم، خب حالا که عدالت خدا را زدند، امامت [را] هم که عمر و ابابکر می‌گویند قبول نداریم، درست‌است؟ هان؟! حالا پس این‌ها نه خدا را قبول دارند، نه پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را قبول دارند، نه امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را قبول دارند، این‌هایی که قبول ندارند [معاد را هم قبول ندارند]؛ آن‌وقت پنجم [اصل] چیست؟ معادِ روز قیامت، معاد خودش ساقط می‌شود، دیگر معادِ بی‌خدا و بی‌علی (علیه‌السلام) و بی‌پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) این‌که دیگر معاد نیست! پس [اهل‌تسنن] اعتقاد به معاد هم ندارند، پس این‌ها کافرند! باباجان! به نظر من خیلی صحیح باشد، خودشان هم صریح می‌گویند [که] ما امامت را با عدالت را قبول نداریم؛ پس حالا این‌ها به خدا، به نبیّ، به ولایت [و] به‌قرآن کافر شدند. چرا به‌قرآن کافر شدند؟ عزیز من! قربان‌تان بروم، قرآن آمده [که] سفارش ولایت است، حمایت از ولایت دارد می‌کند. این [عمر] که ولایت را اصلاً قبول ندارد، خب [حالا که ولایت را] قبول ندارد؛ [پس] قرآن را هم قبول ندارد، اگر این عمر و ابابکر می‌گویند: «حَسبُنا کتابُ‌الله»، قرآن را پرچم مقصد خودش کرده‌است، خب از کجا می‌گویی؟ مگر این‌ها نمی‌گویند که به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) اَبتر می‌گوید؟ فوری خدا چه می‌گوید؟ «إنّ شانئک هو الأبتر». خودشان اَبتر هستند، تو [ای پیامبر! اَبتر] نیستی! مگر نمی‌گوید [که وقتی] توهین به سلمان می‌کنند، فوری [خدا] چه می‌گوید؟ چه می‌گوید؟ هان؟ «إن أکرمکم عندالله أتقاکم» قرآن آمده [و] حمایت از ولایت می‌کند. عزیز من! فدایتان بشوم، شما هم بیایید زیر پرچم قرآن بروید! بیایید زیر پرچم علی (علیه‌السلام) بروید! بیایید زیر پرچم خدا بروید! آن‌وقت چه می‌شوید؟ خدا حمایتت می‌کند! آن‌وقت قرآن چیست؟ قرآن حمایتت می‌کند! ما زیر پرچم چه‌کسی می‌رویم؟! (یک صلوات بفرستید.)

اگر خدای تبارک و تعالی فرمود: [عمر و ابابکر] بعد از رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) کافر شدند، این‌ها اصلاً کافر بودند، خدا کافری‌شان را افشاء کرد. چرا کافری این‌ها را افشاء کرد؟ عزیزان من! قربان‌تان بروم! فدایتان بشوم! می‌خواهد تو دنبال‌شان نروی. مگر این‌ها [یعنی عمر و ابابکر] کافر نیستند؟ چرا کافری‌شان را افشاء کرد؟ [برای این‌که] تو دنبالش نروی. امروز مردم! ما نمی‌رویم یهودی بشویم، امروز نمی‌رویم انگلیسی بشویم، امروز نمی‌رویم آمریکایی بشویم، والله! نمی‌شویم؛ اما سنّی می‌شویم! عزیز من! خدا، خدای تبارک و تعالی می‌داند [و] پیش‌بینی‌هایی دارد؛ اگر خدا این‌جور می‌فرماید، می‌فهمد زمانی می‌آید که مردم، شیعه‌ها این‌جوری می‌شوند، تزلزل پیدا می‌کنند، دارد می‌گوید: باباجان! این، هم کافرِ به‌من است، هم [کافر] به رسولِ من است، هم [کافر] به‌قرآن من است، هم [کافر] به ولیّ من است! حالا خدا کفر این‌ها را چه می‌کند؟ افشاء می‌کند. حالا، حالا ما می‌خواهیم بفهمیم که پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود: این اُمت من هفتاد و سه فرقه می‌شوند. این‌را که دیگر قبول دارید، توی کتاب‌ها هم نوشته‌است و همه [قبول دارند،] یک‌چیز تازه‌ای نیست که، ما می‌خواهیم بدانیم که از کدام فرقه‌هاییم! آقاجان! تو که نماز می‌روی می‌خوانی، روزه می‌گیری، نماز جماعت می‌روی، تقلید می‌کنی، مشهد می‌روی، مکّه می‌روی، ما می‌خواهیم بدانیم [که] آخر ما از کدام فرقه‌ها هستیم! حضرت می‌فرماید: یک فرقه ناجی‌اند، هفتاد و دو فرقه را باطل اعلام می‌کند. پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌داند این‌جوری می‌شود که دارد می‌گوید، خدا [هم] می‌گوید. خب حالا ما از کدام فرقه‌ها هستیم؟ ما چطور بفهمیم که از کدام فرقه‌هایش هستیم؟ خب بگویید، چطور بفهمیم؟

بعد از رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) این‌ها، این‌ها رجال شدند؛ یعنی عمر و ابابکر رجال شدند، مردم طرف رجال رفتند. فقط سه‌نفر طرف رجال نرفتند. آن‌ها که اهل تفکرند خیلی دارند دست و پا می‌زنند، می‌گویند پنج‌نفر [که] سلمان، اباذر، مقداد، عمار یاسر [و] چه؟ میثم [هستند که طرف رجال نرفتند]، بارک‌الله! هفت‌میلیون [نفر] طرف رجال رفتند! آخ! حالا تولید رجال چیست؟ حسین‌کُشی. عزیز من! تولید رجال امام‌حسن‌کُشی است! والله! بالله! رجال تولید دارد.

رفقای‌عزیز! من به شما عرض کردم [و] گفتم آدم بُت‌پرست باشد، بهتر است [از این‌که] شخص‌پرست باشد! شخص‌پرست: تولید دارد شخص؛ [اما] بت‌پرست تولید ندارد! یکی چوب درست می‌کند، یکی خرما درست می‌کند، یکی موم درست می‌کند، خب من رفتم [و] بُت‌پرست شدم، یک «أستغفرُ الله» می‌خواهد، [می‌گویم:] خدایا! بد کردم؛ اما تو [که] شخص‌پرست هستی، شخص دستور داده [که] این [فرد] را زدند، آن [فرد] را کشتند، [شخص‌پرستی] تولید دارد. عزیزان من! فدایتان بشوم! تولید دارد، رجال تولید دارد. «الحمد لله شکر ربّ‌العالمین» مملکت ما این‌جوری نیست! الآن مملکت ما دارد «أشهد أن محمّداً رسولُ‌الله» می‌گوید، «أشهد أن أمیرالمؤمنین علیّاً ولیُّ الله» می‌گوید، «أشهد أن أمیرالمؤمنین علیّاً حجةُ الله» می‌گوید، الحمد لله مملکت ما حالا هم دارند [اللهم] «کُن لِوَلیّک...» می‌خوانند. من دارم به شما می‌گویم، من دارم پیش‌بینی می‌کنم [که] اگر یک‌زمانی این‌جوری شد، دنبال رجال نروید! الآن شکر کنید که [در] مملکت دارد این‌جا اذان می‌گوید، والله! من این‌جا صدای اذان [را] که می‌شنوم، روحم تازه می‌شود. من دارم پیش‌بینی می‌کنم، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هم پیش‌بینی کرده‌است، پیش‌بینی که جرم ندارد که، رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هم گفته: در آخرالزمان زنان مِثل مرد [ها] می‌شوند، مردها شبیه زن‌ها می‌شوند. «کاشفات‌العاریات»، نمی‌دانم لباس پوشیدند، [ولی] نمی‌دانم برهنه‌اند؛ پوشیدند [اما] برهنه‌اند. دروغ نمی‌دانم علنی می‌شود. همین‌طور سلمان می‌گوید: [یا رسول‌الله! این‌طور] می‌شود؟ [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] می‌گوید: قسم به کسی‌که جان همه عالَم در دستش است، [این‌طور] می‌شود! ربا علنی می‌شود. امین خائن می‌شود، خائن امین می‌شود. خب رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هم پیش‌بینی کرده [است]، من هم دارم پیش‌بینی می‌کنم. حالا یک گَل و گوشه‌ای یک کج‌دهانی نگوید [که این می‌خواهد] بگوید [که] من پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هستم! می‌خواهم جرمم را چیز کنم؛ [یعنی] برای من اعلام جرم نشود، پیش‌بینی ضرر ندارد. اولاً به شما بگویم [که این‌طور] می‌شود! خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! این جمله را ایشان گفت، گفت: زمانی بشود [که] اسمت علی باشد [و] جرم باشد، اسمت حسین باشد [و] جرم باشد، حالا چیز است، حالا شما پیش‌آمدهایی دارید، باید کمرتان را ببندید! من می‌گویم: اگر یک همچنین زمانی روی داد، پیرو رجال نشوید! آن‌ها پیرو رجال شدند که امر رجال را اطاعت کردند [و] این جنایت‌ها را به‌وجود آوردند. قربان‌تان بروم! فدایتان بشوم! من دارم پیش‌بینی می‌کنم. تولید رجال همین‌است، چرا؟ رجال مقصدش خودش است. بیایید عزیزان من! فدایتان بشوم! دنبال امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) برویم که مقصدش خداست! بیا دنبال امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) برو که مقصدش خداست! بیا دنبال ائمه‌طاهرین (علیهم‌السلام) برو که مقصدش خداست! چرا دنبال رجال می‌روی که مقصدش خودش است؟! خب از کجا می‌گویی؟ بعد از عمر و ابابکر هم‌دست رجال افتاد، مگر معاویه رجال نیست؟! مگر یزید رجال نیست؟! به خدا می‌گوید به کی خدا را فراموش کرده‌است. به آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) دارد چه می‌گوید؟ [یزید] می‌گوید بیا من را قبول‌کن. رجال است که می‌گوید بیا من را قبول‌کن، حالا تولیدش، [این] می‌شود [که با امام بیعت] نمی‌کند، امام‌حسین (علیه‌السلام) را می‌کُشد. پس من دوباره تکرار می‌کنم: عزیزان من! ما پیش‌آمدهایی داریم. اگر من دارم می‌گویم درست می‌گویم؛ پس مواظب باشید! اگر زمانی آمد که این‌جوری [شد]، همین‌جور که [الآن] پیرو پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هستید، همین‌جور که پیرو دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام) هستید، همین‌جور که پیرو قرآن هستید، رجال بازی‌تان ندهد [که] پیِ [یعنی دنبال] رجال بروید، آن‌وقت تولید دارید، تولید رجال جنایت است! تولید امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) عدالت است! تولیدش ولایت است. عزیزان من! چند چیز است که خطرناک است: یکی کسی‌که امام را با خلق فرق نگذارد، خطرناک است. یکی [هم کسی] که شخص‌پرست باشد، خطرناک است. یکی هم [کسی‌که] پیرو رجال برود، خطرناک است. (صلوات بفرستید.)

چرا این‌جوری می‌شود؟ رجال اطاعت نمی‌کند. مگر [آیه] «إن الله و ملائکته یصلّون علی النبیّ یا أیها الذین آمنوا صلّوا علیه و سلّموا تسلیماً» [نازل نشد]؟ خدا به کل خلقت گفته [است که] تسلیم نبیّ بشوید، اگر تسلیم نبیّ بشود رجال معنا ندارد که، رجال هم باید تسلیم نبیّ بشود. خب چرا عمر و ابابکر نشدند؟ تسلیم نشدند، حالا که تسلیم نشدند، خودشان رجال شدند. هر کسی‌که تسلیم این دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام) نشود، رجال است. این منحصر به عمر و ابابکر نیست، آن [دو نفر] در رأس کار است، هر کسی [که تسلیم] نشود رجال است؛ یعنی خودخواه است [و] خودش را می‌خواهد، آن‌وقت تولیدش هم جنایت است. مگر الآن این صَدّام نیست؟ رجال است، تولیدش جنایت است. به اسم که نیست که، خب آن [یعنی صَدّام] هم [اسمش] حسین است، چه جنایت‌کاری است؟! رجال است، می‌گوید: بیایید امر من را اطاعت کنید. چرا رجال می‌شوند؟! باید همه بگویند امر خدا را اطاعت کنید، همه بگویند امر امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) را اطاعت کنید، این [شخص] رجال نیست. عزیزان من! اگر جور دیگر باشد، رجال است؛ پی‌اش [یعنی دنبالش] نباید رفت! من دوباره تکرار کنم، زمانی می‌آید که این‌جوری بشود، «الحمدالله شکر ربّ‌العالمین» ما [الآن] مملکت‌مان اذان تویش گفته می‌شود، اقامه تویش گفته می‌شود، راجع‌به امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) صحبت می‌شود، من دوباره تکرار کردم که خیلی توجه بفرمایید! پیرو رجال نباشید! ما پیش‌آمدهایی [در پیش] داریم. (یک صلوات بفرستید.)

ببین رفقای‌عزیز! فدایتان بشوم! قربان‌تان بروم، همیشه تفکر داشته‌باشید. هر کسی‌که یک‌حرف زد، فوری [به او] لبّیک نگویید! ما باید به خدا لبّیک بگوییم! مگر شما موقعی‌که مکّه می‌روید، امر شده وقتی‌که مُحرِم شوید، [آن‌جا] چه می‌گویی؟ می‌گویید لبّیک! ما باید به خدا لبّیک بگوییم، [اما] به خلق لبّیک نگوییم؛ عزیزان من! اگر یکی گفت [که] آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) قیام کرده، فوراً [به او] لبّیک نگویید، فوراً نگویید [که این حرف] درست‌است، با فکر و اندیشه باشید. ما حرف را قبول می‌کنیم؛ اما از خلق؛ اما حرفی که تأیید شده‌باشد. حرفی که تأیید نشده، ما نباید قبول کنیم؛ این مطلب [که امام‌حسین (علیه‌السلام) قیام کرده] تأیید نشده [است]. الآن من خدمت‌تان عرض می‌کنم، این حرفی که، این حرفی که من می‌خواهم بزنم، چون‌که یک‌قدری جسارت به عظمت ولایت است، به عظمت ولایت جسارت شده من [دارم] می‌زنم، چرا جسارت شده؟ اگر امام‌حسین (علیه‌السلام) قیام کرد؛ پس قدرت یزید بیشتر است که امام‌حسین (علیه‌السلام) را کشت؛ این‌است که توهین به قُدس ولایت می‌شود! ما باید همیشه مواظب باشیم. رفقای‌عزیز! اگر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود: اُمت من هفتاد و سه فرقه می‌شود، به‌جان رسول‌الله قسم! اگر شما ناجی باشید، جواب هفتاد و دو فرقه را می‌دهید؛ آن‌ها باطلند. باید کوشش کنید، ای کسانی‌که شما متقی هستید! باید کوشش کنید، کار کنید، بخواهید [و] از ولیّ‌الله‌الأعظم درخواست کنید! آن‌وقت به شما هدایت‌کننده می‌دهد. من در یک‌جایی گفتم [که] بشر باید قادر باشد تا [خدا] هدایت‌کننده به او بدهد. اگر، هدایت‌کننده به چه‌کسی می‌دهد؟ وقتی‌که بخواهد بشر را هدایت کند؛ اما خودش را مایه نگذارد. آن پرچم هدایت که دست آن‌شخص می‌دهد، دست خلق می‌دهد؛ باید [آن] خلق، دیگر جزء خلق نباشد؛ آن‌وقت پرچم هدایت می‌دهد؛ آن‌وقت شما هفتاد و دو فرقه را محکوم می‌کنید. چرا محکوم می‌کنید؟ [هفتاد و دو فرقه] محکوم هست، آن‌ها محکوم هستند؛ اما اقرار نمی‌کنند. اگر بدانند [که] محکوم هستند، می‌آیند اسلام و دین و ولایت را قبول می‌کنند.

حالا الآن من خدمت‌تان عرض می‌کنم. خدا معاویه را لعنت کند! وقتی معاویه از دنیا رفت، [آن‌موقع که] آقا امام‌حسن (علیه‌السلام) [با معاویه صلح کرد،] چند شرط با او گذاشته‌بود. یک شرط گذاشته‌بود [که] بعد از خودت خلیفه معلوم نکنی؛ اما [بعد از خودش] یزید را معلوم کرد. یزید توی فکر باطلش دید کسی‌که مانع خلافتش است آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) است؛ چون‌که مردم به آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) هر چه باشد بالأخره یک اعتقادی دارند؛ گفت این مانع را برطرف کنم. به والی مدینه نوشت [که با] این نامه‌ای که به دستت رسید، حسین (علیه‌السلام) را دعوت کن یا بیعت برای من بگیر یا حسین (علیه‌السلام) را به قتل برسان. والی، امام‌حسین (علیه‌السلام) را دعوت کرد، امام‌حسین (علیه‌السلام) هم دعوت را پذیرفت؛ اما به بنی‌هاشم گفت دور خانه والی بریزید، تمام [بنی‌هاشم] با شمشیرهای کشیده دور خانه والی ریختند. والی دید این‌جا نمی‌تواند این‌کار را بکند، به یزید نوشت [که] قضایا این‌جور است، من نتوانستم این‌کار را بکنم، تمام بنی‌هاشم از امام‌حسین (علیه‌السلام) دفاع می‌کنند. عزیزان من! همین حرف هم توی ماوراء یک معنایی دارد، می‌گویند بنی‌هاشم، [یعنی] کس دیگر نبود، حالا نشد. امام‌حسین (علیه‌السلام) دید این‌ها می‌خواهند او را بکشند، دست زن و بچه‌اش را گرفت و [به] مکّه رفت. آقاجان من! مکّه آن‌جا امن و امان است، مگر یک سؤال از جواد الأئمه (علیه‌السلام) نشد [که] آن یحیی‌بن‌أکثم گفت: کسی‌که [در مکّه] صید کند چه حکمی دارد؟ آن‌قدر جواد الأئمه (علیه‌السلام) گفت [که] یحیی‌بن‌أکثم گیج شد، [فرمود:] آیا دفعه اولش بوده؟ دومش بوده؟ غلام بوده؟ بلوغ بوده؟ صغیر بوده؟ عنایت داشته؟ نداشته؟ این‌قدر گفت که یحیی‌بن‌أکثم گیج شد، پس آن‌جا جایی نیست که کسی امن و امان نباشد. آخر چرا عقل نداری؟ اگر ما هوش هم داشتیم، بهتر بود؛ من عقیده‌ام این‌است [که ما] نه عقل داریم [و] نه هوش داریم. خلاصه ما یک‌چیزی، موجودی هستیم، [امام‌حسین (علیه‌السلام)] طفل شیرخوار [و] بچه شش‌ماهه را [به مکّه] آورد [که] چه‌کار کند؟ آن‌جا آورده [که] امن و امان باشد. عزیز من! حالا [امام] دید که این‌جا هم خلاصه یزید جاسوسی کرده‌است، شمشیرهایی را زیر احرام‌شان گرفتند [و] آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) را می‌خواهند بکشند. ای کسی‌که فکر نداری! تو چه می‌گویی؟! می‌گویی [که] امام‌حسین (علیه‌السلام) دید [که در مکّه] خونش می‌ریزد [و] احترام خانه می‌رود! تو داری سنگ می‌بینی! تو داری چه می‌بینی؟! تو داری [چه می‌گویی]؟! آخر عزیز من! فکر بکن [و] این حرف را بزن! اگر خانه احترام دارد، خدا به کل خلقت گفته‌است [که] خانه را احترام کنید. این‌خانه از نور خدا خلق شده؟! چه نسبتی داری می‌دهی که [این‌را] می‌گویی که احترامش می‌رود؟ این‌نیست، امام‌حسین (علیه‌السلام) دید خونَش لوث می‌شود؛ یعنی امام‌حسین (علیه‌السلام) را می‌کُشند [و] آن مقصدی را که خدا دارد، [مقصدی را که] جدّش دارد، عملی نمی‌شود. چرا وقتی رفته‌است سرِ قبر، قبر [که] می‌گوییم، می‌خواهیم همه‌مان حالی‌مان بشود، خدمت جدّش رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) رفته‌است؛ [جدّش] اجازه فرمود [و] گفت: عزیز من! «اُخرج [إلی] العراق.» باید بروی عراق! [امام] دارد امر جدّش را اطاعت می‌کند. به چه عنوانی [به] عراق آمد؟ به عنوان مهمانی پا شده [و آن‌جا] آمده‌است. حالا عزیز من! فدایتان بشوم! باز هم امام‌حسین (علیه‌السلام) پیش‌بینی کرد [و] حضرت‌مسلم را روانه کرد. [مردم] با حضرت‌مسلم هم بیعت کردند و آقا حضرت‌مسلم [را] هم کشتند. حالا امام‌حسین (علیه‌السلام) چه‌کار کند؟ باز می‌گوید این‌قدر این‌ها [یعنی کوفیان] نامه نوشتند، هفتاد هزار نامه بوده‌است، حالا امام‌حسین (علیه‌السلام) این‌جا آمده‌است، حرّ با هزار سوار جلویش آمده‌است، [حرّ به امام] می‌گوید: چه می‌گویی؟ [امام می‌فرماید:] من را دعوت کردید [که] من آمدم. ببین نمی‌گوید من خودم آمدم، می‌گوید [مرا] دعوت کردید [که] آمدم. [حرّ] می‌گوید: من که دعوتت نکردم. گفت: بگذار برگردم، گفت: بایست تا از امیر اجازه بیاید. گفتم من این‌جا خیلی [از حرّ] ناراحت شدم، نمی‌خواهم آن قضایا را نقل کنم. پس حالا یزید هم مشورت کرد، این دور و بری‌هایش [یعنی اطرافیانش] حرام‌زاده بودند، فرعون دور و بری‌هایش حرام‌زاده نبودند! [فرعون با آن‌ها] مشورت کرد [که] با موسی چه کنیم؟ گفت: خلاصه با او بساز، با او صحبت کن؛ اما این [یعنی اطرافیان یزید] چه گفت؟ گفت: یزید! [حالا که] چنگالت به حسین گیر کرده، رهایش نکن! حالا امام‌حسین (علیه‌السلام) کجا قیام کرده‌است؟! نمی‌گذارند برود. این‌ها هم دعوت‌شان را [زیرِ پا گذاشتند]، خدا لعنتش کند! ابن‌زیاد اعلام کرد [و] همه را جایزه داد و پول داد و خلاصه این‌ها را، همه‌شان را دید. حالا فوج‌فوج لشکر آمد، اصلاً فُرجه به آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) ندادند، امام‌حسین (علیه‌السلام) در ظاهر از جان خودش دفاع کرد؛ اما حرف‌هایی توی ماوراء بوده؛ اما ما می‌خواهیم بگوییم [که] امام‌حسین (علیه‌السلام) قیام نکرده‌است! اگر امام‌حسین (علیه‌السلام) قیام کند، تمام خلقت به امرش است، امام‌حسین (علیه‌السلام) لشکر دارد، امام‌حسین (علیه‌السلام) افراد دارد، [در مقابل این‌ها] هفتاد هزار لشکر کیست؟! حالا این‌جا آمده، زعفر آمده [و] می‌گوید: حسین‌جان! اجازه بده من این‌ها، همه را پایین بکشم، به افرادم بگویم [که] پاهایشان را پایین بکشند. [امام] می‌گوید: زعفر! نَفَس‌هایی که این‌ها می‌کشند، در قبضه قدرت من است! مگر حسین (علیه‌السلام) لشکر ندارد؟ آقا امام‌حسین (علیه‌السلام)، تمام ملائکه‌ها لشکرش هستند، جنّ لشکرش است، پَری لشکرش است، ملائکه‌ها لشکرش هستند، زمین به امر امام‌حسین (علیه‌السلام) است، چه داری می‌گویی [که] امام‌حسین (علیه‌السلام) قیام کرده‌است؟! امام‌حسین (علیه‌السلام) چه قیامی کرده‌است؟! امام‌حسین (علیه‌السلام) دفاع کرده‌است.

حالا فوج‌فوج لشکر آمد. حالا شب‌عاشورا شده [است]. خدا رحمت کند! یک حاج‌شیخ‌علی‌اکبر ترک بود، توی صحن آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) منبر رفته‌بود، حالا ببین امام‌حسین (علیه‌السلام) درباره آقا ابوالفضل (علیه‌السلام) چه می‌گوید؟ [ارجاع به روضه[۱]] حالا به آن [فلانی] می‌گویی که تو زیارت آقا ابوالفضل (علیه‌السلام) برو! می‌گوید [ابوالفضل] کفایه نخوانده‌است! امام‌حسین (علیه‌السلام) ابن‌سعد [را] خواست، آمد [و] گفت: یابن‌سعد! [آیا] من را می‌شناسی؟ گفت: آره. گفت: [من] چه‌کسی هستم؟ گفت: پسر پیغمبر هستی، مادرت زهراست، پدرت علی است، تو امام هستی [و] واجب‌الاطاعة هستی. گفت: چرا [از من] اطاعت نمی‌کنی؟ گفت: [به‌خاطر رسیدن به] مُلک ری. آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) به او گفت که من خانه به تو می‌دهم این‌جور. گفت: نه! آخر [به] امام‌حسین (علیه‌السلام) گفت که خب یک‌شب وقت به ما بده، [ابن‌سعد] یک‌شب وقت گرفت و گفت: امام‌حسین (علیه‌السلام) را می‌کشیم [و] مِن‌بعد هم توبه می‌کنیم [و] به مُلک ری می‌رسیم، توبه هم کردیم. آخر ای مرد کافر! حسین‌کشی (علیه‌السلام) توبه ندارد که! حالا یزید متوجه شد، منظور سر این‌است: هزار سوار به شمر داد، گفت: برو اگر ابن‌سعد این‌کار را نمی‌کند، نمایندگی لشکر را از او بگیر، این‌ها هیجان کردند، گفت: [این‌کار را] می‌کنم، [لشکر] هیجان کردند. یک‌وقت حضرت‌زینب (علیهاالسلام) گفت که برادر! لشکر دارد رو به خیمه‌ها می‌آید [و] هیجان کردند. حالا ببین امام‌حسین (علیه‌السلام) چه می‌گوید! حالا می‌گوید: عباس‌جان! جانم به فدایت! ببین این‌ها چه می‌گویند؟! [آقا ابوالفضل] گفت: برادر! چه می‌خواهی؟ گفت: یک‌شب برای ما وقت بگیر. آقا ابوالفضل (علیه‌السلام) [پیش ابن‌سعد] آمد، [و] گفت: یک‌شب به برادرم وقت بدهید، دید همهمه توی لشکر افتاد که نگو! [چون‌که] این‌ها هم یک عده‌ای بودند که خب خلاصه می‌خواستند که [جنگ] خاتمه پیدا کند، هم این [که] مُلک ری را بگیرند [و] هم این‌کارها را بکنند [و] هم این‌که خب یک صلحی بشود، بالأخره یک‌شب به آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) اجازه دادند. امام‌حسین (علیه‌السلام) آن شب چه‌کار کرد؟ امر شد: آن‌جا چاهی درآمد و همه آن‌ها [یعنی اصحاب امام‌حسین (علیه‌السلام)] غسل کردند و همه آب خوردند و بعد دور خیمه‌ها خندق کَند. یک‌روایت داریم [که] عجیب است، می‌گوید: اگر شما یک بوته تیغ بِکَنی، اهل‌بهشت می‌شوی. چرا امام‌حسین (علیه‌السلام) همه تیغ‌ها را از آن حدود کَند؟ گفت: بچه‌های من این‌جا توی این تیغ‌ها می‌آیند. من این روایتش را از یک آقایی که خیلی چیز بود، شنیدم؛ می‌گفت: اگر یکی یک بوته تیغ، مَثل یک جایی‌که راه مسلمان‌هاست، یک بوته تیغ بِکَند، این شبیه آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) می‌شود [و] خدا آن [شخص] را می‌آمرزد. امام‌حسین (علیه‌السلام) تا صبح کار کرد، تا حتی تیغ‌ها را کَند. خلاصه، حالا صبح شد، اعلام کرد: چه می‌گویید؟ امام‌حسین (علیه‌السلام) گفت: نه!

بعد اول کسی‌که تیر زد، ابن‌سعد بود؛ گفتش که یا خیرَ الله! ای لشکر خدا! بلند شوید! تیری به خیمه‌های امام‌حسین (علیه‌السلام) رها کرد [و] گفت: شما شاهد باشید اول کسی‌که تیر به خیمه آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) زد، من بودم. حالا این‌ها بنا شد که [مبارزه‌شان] تن‌به‌تن باشد، مَثلاً از آن‌ها می‌آمدند، از این‌ها هم می‌آمدند. روایت داریم: اول کسی‌که [نزد] آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) آمد [و] گفت که پدرجان! اجازه بده! آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) بود! فوراً [امام] اجازه داد؛ اما به آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) چه گفت؟ گفت که پسرم! یک‌قدری جلوی من راه برو، آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) یک‌قدری جلوی امام‌حسین (علیه‌السلام) راه رفت، گفت: علی‌جان! حالا که می‌خواهی [به] میدان بروی، بیا برو [در] خیمه‌ها، یک خداحافظی با خواهرت [و] با مادرت بکن. آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) آمد، روایت داریم: سکینه دور علی (علیه‌السلام) می‌گشت. تمام این‌ها گریه می‌کردند، آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) یک‌وقت صدا زد: دست از علی (علیه‌السلام) بردارید، علی (علیه‌السلام) دارد [به] سوی خدا می‌رود، آن‌ها امر امام را اطاعت کردند. آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) [به] میدان رفت، روایت داریم: صد و بیست‌نفر را به دَرَک واصل کرد! آمد [و] گفت: پدرجان! این اسلحه من را به تَعَب [یعنی رنج] آورده، من تشنه‌ام. روایت داریم، خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! گفت: آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) زبان در دهان آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) گذاشت، بعد گفت: علی‌جان! برو! امیدوارم [که] از دست جدّت سیراب شوی. یک‌وقت آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) صدا زد: پدرجان! جدّم مرا سیراب کرد؛ اما یک ظرف آب هم از برای تو نگه‌داشته‌است. روایت داریم: وقتی‌که این ندای آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) بلند شد، حسین (علیه‌السلام)، آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) رنگش پرید؛ خیلی به آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) علاقه داشت؛ چون‌که می‌گفت: «منطقاً، شبیهاً برسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله)». روایت داریم: وقتی آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) توی میدان آمد، خیلی‌ها کنار زدند؛ گفتند: رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است، ابن‌سعد صدا زد: [این] علی‌اکبر است. حالا امام‌حسین (علیه‌السلام) به عجله توی میدان آمد، زینب (علیهاالسلام) همه چیزها را آگاه است؛ گفت: ممکن‌است که در ظاهر آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) فُجاه کند، توی میدان آمد، همین‌طور گفت: «وَلَدی علی!» ما نداریم جایی‌که زینب (علیهاالسلام) [به میدان] آمده‌باشد؛ تا حتی از برای بچه‌های خودش! [وقتی] بچه‌های خودش را آوردند، زینب (علیهاالسلام) از خیمه بیرون نیامد! گفتند: زینب‌جان! بچه‌هایت را آوردند. گفت: می‌ترسم [که] برادرم خجالت بکشد؛ اما راجع‌به آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) [حضرت‌زینب (علیهاالسلام)] توی میدان آمد [و] همین‌طور می‌گفت: «وَلَدی علی! وَلَدی علی!» آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) دید [که] زینب (علیهاالسلام) توی میدان آمده‌است، یک‌وقت صدا زد:

جوانان بنی‌هاشم بیاییدعلی را به خیمه رسانید
خدا داند که من طاقت ندارمعلی را در خیمه رسانم

عزیزان من! چه دارید می‌گویید؟! حالا این آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) اول کسی بود که [به] میدان رفت.

حالا قاسم (علیه‌السلام) جلو آمده‌است، همین‌طور می‌گوید: عموجان! من دیگر بعد از آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) دنیا برای من سیاه است، اجازه بده! چون‌که آقا امام‌حسن (علیه‌السلام) خیلی سفارش حضرت‌قاسم (علیه‌السلام) را به امام‌حسین (علیه‌السلام) کرده، امام‌حسین (علیه‌السلام) اجازه نمی‌داد، تا این‌که قاسم (علیه‌السلام) تکرار کرد [و] گفت: عموجان! گفت که عزیز من! مرگ درباره تو چه [گونه] است؟ چه‌جور است؟ گفت: «أحلی من العسل»؛ مانند عسل است! حالا قاسم (علیه‌السلام)، حضرت‌قاسم (علیه‌السلام) به میدان رفت، یک‌وقت صدا زد: عموجان! من هم رفتم! خداحافظ! تمام این شهدا رفتند. حالا چه شد؟ حالا آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) [به ظاهر تنها] شده [است].

حالا امام‌حسین (علیه‌السلام) چه‌کار کند؟ می‌خواهد [به] میدان بیاید، دمِ خیمه آمد [و] گفت بروم [و] یک خداحافظی [با اهل‌خیمه] کنم. وداع این‌است: آمده‌است [که] وداع کند، صدا زد: سکینه! رقیه! رباب! تمام این‌ها را یکی‌یکی صدا زد، یک‌وقت صدا زد: فضه! خداحافظ! امام‌حسین (علیه‌السلام) با فضه هم خداحافظی کرد! تمام حرف‌ها را به زینب (علیهاالسلام) زد، این جمله‌ای که زد گفت: خواهر! وقتی من را می‌کُشند، اسب بی‌صاحب من دمِ خیمه می‌آید، تمام این‌ها [یعنی اهل‌خیمه] بیرون می‌ریزند، بیا جلوگیری کن [که] بچه‌ها، من را به این حال نبینند! حرف‌هایش را با زینب (علیهاالسلام) زد، تا [حرف‌هایش را] زد، زینب (علیهاالسلام) غَش کرد و افتاد. حالا امام‌حسین (علیه‌السلام) چه‌کرد؟! دست ولایت در قلب زینب (علیهاالسلام) [گذاشت و فرمود:] خواهرم! ایمانت را شیطان نبرد، باید بروی توی دروازه‌کوفه، خطبه بخوانی، [در] شام [هم] خطبه بخوانی؛ آن‌جا دارند لعن به علی (علیه‌السلام)، پدرمان می‌کنند، پرچم معاویه را بِکَنی [و] پرچم علی (علیه‌السلام) را نصب کنی! حالا دارد می‌رود، یک‌وقت دید که اسبش [راه] نمی‌رود، این اسب تربیت شده‌بود، نگاه کرد دید، نگاه کرد دید [که] سکینه به اسبش چسبیده. گفت: باباجان! من یک حاجت دارم، لشکر هم دارد «هل مِن مبارز» می‌طلبد، حالا سکینه چه می‌گوید؟ چه می‌گوید؟ گفت: باباجان! من یک حاجت دارم، یک خواهش دارم. گفت: باباجان! [خواهشت را] بگو. گفت: از اسب پایین بیا. امام‌حسین (علیه‌السلام) می‌خواهد دل این بچه را به‌دست بیاورد، پایین آمد. گفت: من را روی زانویت بنشان، نشاند. صدا زد: باباجان! وقتی خبر [شهادت] مسلم به تو رسید، یادت می‌آید؟ یادت می‌آید [که] بچه مسلم را روی زانویت گذاشتی [و] دست روی سر بچه مسلم کشیدی؟ آن دست را روی سر من بکش [که] من هم یتیم شدم! خدا می‌داند، خدا می‌داند این‌طفل با امام‌حسین (علیه‌السلام) چه شد! حالا منظور این‌است، آن یکی آمد [و] گفت: پدرجان! ما را به مدینه جدّمان ببر. گفت: عزیزم! مرغ قَطا را اگر می‌گذاشتند توی خانه‌اش باشد، کِی [یعنی‌چه موقع] در می‌آمد؟

حالا امام‌حسین (علیه‌السلام) توی میدان آمده [و] جنگ می‌کند؛ اما می‌گوید: «لا حَول و لا قُوة إلّا بالله العلیّ العظیم» دائم با خدا دارد نجوا می‌کند، دائم دارد مدد از خدا می‌خواهد، امام‌حسین (علیه‌السلام) آنی [یعنی لحظه‌ای] بی‌نجوا نیست، «لا حَول و لا قُوة إلّا بالله العلیّ العظیم»؛ ای‌خدا! قدرت تو دادی و تو می‌دهی! حالا یک‌وقت زینب (علیهاالسلام) دید [که] دیگر صدای امام‌حسین (علیه‌السلام) نمی‌آید، منظور سر این‌است، تا دید [که صدای برادرش] نمی‌آید، پیش حضرت‌سجاد (علیه‌السلام) دوید [و] صدا زد: عزیز من! دیگر صدای پدرت نمی‌آید، [امام] صدا زد: عمه‌جان! دامن خیمه را بالا بزن، [تا بالا] زد، صدا زد: عمه‌جان! پدرم را کشتند. دید زمین کربلا می‌لرزد، حالا زمین هم دارد به امام‌حسین (علیه‌السلام) می‌گوید: اجازه بده [که] همه‌شان را زیرِ زمین بِکِشم! یک‌وقت دید صدای شیهه ذوالجناح می‌آید، تمام بچه‌ها بیرون ریختند، دید [که] ذوالجناح ذکرش این‌است [و می‌گوید:] «الظَلیمه! الظَلیمه!»: وای به حال اُمتی که پسر پیغمبرشان را کُشتند! باباجان! این حیوان است؟! ببین چه دارد می‌گوید؟! تمام بچه‌ها بیرون ریختند. خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! گفت: سکینه آمد [و] گفت: ذوالجناح! می‌دانم بابایم را کشتند، پدرم تشنه بود، آیا آبش دادند؟ همه این [بچه] ها بیرون ریختند، حالا زینب (علیهاالسلام) چه‌کار کند؟ زینب (علیهاالسلام) رفت بچه‌ها را، همه را برگرداند، امر آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) را اجرا کرد. خدا این‌ها [یعنی لشکر ابن‌زیاد را] لعنت‌شان کند! وقتی امام‌حسین (علیه‌السلام) را شهید کردند، خیمه‌ها را آتش زدند. حالا حضرت‌زینب (علیهاالسلام) پیش حضرت‌سجاد (علیه‌السلام) دوید؛ ببین بی‌خود نیست که امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) می‌گوید: عمه‌جان! برایت گریه می‌کنم، [اگر] اشک چشمم تمام شود، خون گریه می‌کنم. ببین زینب (علیهاالسلام) چقدر از برای امر خدا، امر حجت‌خدا آمادگی دارد! حالا سَبکش عوض شد، به حضرت‌سجاد (علیه‌السلام) گفت: یا حجة‌الله! آیا ما باید بسوزیم؟ گفت: اُمّ‌السلمه حرف‌ها را زده، شاید این [حرف] را شرمش شده‌است [که] بگوید، آیا ما باید بسوزیم؟ یک‌وقت حضرت‌سجاد (علیه‌السلام) فرمود: عمه‌جان! «علیکنّ بالفرار»: به بچه‌ها بگو فرار کنند. تمام این بچه‌ها سر به بیابان گذاشتند. روایت داریم: یک بچه‌ای دامنش آتش گرفته‌بود، یکی از آن‌ها [یعنی لشکر ابن‌زیاد] دوید [که آن‌را] خاموش کند. یک‌وقت این بچه صدا زد: آیا قرآن خواندی؟ [۲]

یا علی

ارجاعات

  1. گفت: رفقا! می‌خواهم یک‌حرفی به شما بزنم که شاید نشنیده‌باشید، شاید هم شنیده‌باشید. وقتی پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌خواست آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) را صدا بزند، می‌گفت: حسین! جانم به‌قربانت! وقتی امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) می‌خواست صدا بزند، می‌گفت: حسین! جانم به‌قربانت! چون‌که آن مصیبت‌ها را می‌دانستند. حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) می‌گفت: حسین! جانم به‌قربانت! امام‌حسن (علیه‌السلام) می‌گفت: حسین! برادر! جانم به‌قربانت! آقا ابوالفضل (علیه‌السلام) که هیچ، می‌گفت: من عبد تو هستم، تو دین من هستی، هیچ‌وقت نگفت برادر! این‌قدر آقا ابوالفضل (علیه‌السلام) آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) را احترام می‌کرد، در مقابل آقا امام‌حسن (علیه‌السلام) که حجت خداست، نمی‌گفت برادر! می‌گفت آقاجان! حسین‌جان!. روز عاشورا که شد، امام‌حسین (علیه‌السلام) گفت: عباس! جانم به‌قربانت. (کوثر 74)
  2. گفت: هان؟ گفت: من یتیمم. گفت: دخترجان! می‌خواهم دامنت را خاموش کنم. وقتی خاموش کرد و محبت از او دید، آن دختر گفت: راه نجف از کدام طرف است؟ گفت: عزیز من! چه‌کار می‌کنی؟ گفت: می‌خواهم بابایم علی (علیه‌السلام) را خبر کنم، بابایم که مُرده نیست؛ یعنی بابا! بیا ما را کمک کن، تو که آمدی و جلوی جنازه‌ات را گرفتی، با امام‌حسن (علیه‌السلام) و امام‌حسین (علیه‌السلام) حرف زدی، بیا ما را کمک کن! علی‌جان! بیا ببین با ما چه‌کار کردند؟! امّت جدّت با ما چه کردند؟! باباجان! حسینت را کشتند! ما را هم در به در کردند. خدا لعنت کند عمر را که جلسه بنی‌ساعده را درست کرد، همه این‌چیزها از جلسه بنی‌ساعده به‌وجود آمد. حرف این دختر مبنا دارد، می‌گوید این‌کارها را که می‌کنید، دست از ولایت برداشتید، بروم پدرم علی (علیه‌السلام) را خبر کنم. (شب‌قدر 76 و اربعین 81 و عاشورا 77 و 94 و وداع امام‌حسین 93)
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه