تذکر حج 82
تذکر حج 82 | |
کد: | 10481 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1382-10-11 |
تاریخ قمری (مناسبت): | 8 ذیقعده |
أعوذ بالله من الشیطان اللّعین الرّجیم
العبد المؤید رسول المکرم أبوالقاسم محمّد
السلام علیک یا أباعبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته، السلام علیالحسین و علیّبنالحسین و أولاد الحسین و أهلبیت الحسین و رحمةالله و برکاته
(یک صلوات بفرستید.)
ما هر سال، بهاصطلاح راجعبه این حجّ یک صحبتی میکنیم. اما خب، آقایمهندس دستور فرمودند، امر فرمودند که شما یک صحبتی بکن! ما هم خلاصه غلام شماها هستیم، هر امری کنید، اطاعت میکنیم. (یک صلوات بفرستید.)
مکّه رفتنش خیلی مهمّ نیست. اینقدر حَجّاج [به] مکّه رفت، [تا اینکه به او] حَجّاج گفتند؛ اما مورد لعنت است. اهلتسنن هر سال [به] مکّه میآیند، چرا تکذیب شدند؟ چونکه آنها با امر نمیآیند. حَجّاج میگوید [من] خودم امر هستم یا آن دو نفر امر را زمین گذاشتند؛ پشت به امر؛ یعنی علیبنابوطالب (علیهالسلام) کردند، خدا [هم] فرمود: اینها مرتدّ و کافر شدند.
عزیزان من! من یک گِلِهای از بعضیها دارم [که] خیلی هم من را رنج میدهد. امروز میخواهم یک اشارهای کنم: چهکار به اینها دارید که خدا و پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) اینها را لعنتکرده؟ عزیزان من! چرا گوش به حرف امامصادق (علیهالسلام) نمیدهید؟ باز میگوید کجا اینجور [نوشته]؟ باز میگوید [کجا آنجور نوشته]؟ من گوش میدهم؛ اما ناراحت میشوم. کسیکه [خدا] او را طرد کرده؛ یعنی او را لعنتکرده، این دیگر حرف ندارد. مگر شما نباید گوش به حرف رئیس مذهبتان بدهید؟! رئیسمذهب فرمود: اگر اینها حرف خوب [درباره] ما هم میزنند، اینها نه [اینکه با ما خوب باشند]، اینها با ما بد هستند، خوب نیستند. آن حرف خوبی هم که میزند، میخواهد خودش را با تو قاطی کند؛ اما اینها ما را قبول ندارند. (یک صلوات بفرستید.)
پس آن وقتِ گران خودتان را یا خرج قرآن، یا صحیفه [مصحف] یا نهجالبلاغه کنید. آنها خودشان نورند. عزیزان من! صحیفه را کنار گذاشتید. شخصی خدمت امامصادق (علیهالسلام) آمد [و] خیلی اظهار ارادت میکند، حضرت میگوید: اسم تو در صحیفه [مصحف] نیست. ادعای شیعگی میکند، ادعاهایی میکند. امام ردّش کرد، گفت: اسم تو در صحیفه نیست. امام چهکارش کند؟ کارهایش را بگوید؟ که خب رسوایی دارد که! رفتارش را بگوید؟ که رسوایی دارد که! اینهم الآن دارد کوس ولایت میزند! اما دیگر نمیداند [که] امام به افکار این [شخص] واقف است؛ امام را نمیشناسد. (یک صلوات بفرستید.)
حالا عزیزان من! وقتی آدم [به] مکّه میخواهد برود، باید با امر ولیّ، با امر قرآن، با امر صحیفه [برود]، اوّل در این [امر] باشد؛ یعنی خودش را با اینها شستوشو کند؛ یعنی امر یکجوری است که آدم باید خودش را در آن شستوشو کند. عزیز من! میگوید تو هم که میخواهی بروی، اوّل باید ولایت داشتهباشی که الحمد لله همهمان داریم؛ اما حالا میگوید: امر را اطاعتکن! معامله ربوی نکردهباشی، خون مردم را جمع نکردهباشی. این حجّ یکجوری باشد که پولت درست باشد. خمس و سهم امامت را بدهی. بفهمی خمس و سهم امامت را به چهکسی بدهی؟ امروز، زمان یکجوری شدهاست. چرا زمان اینقدر بد شدهاست؟ قاطی شدیم. به چهکسی دادی؟ کجا رفتی؟ چهکسی را با این پولت یاری کردی؟ والله! بالله! خمس و سهم امام از گردنت ساقط نشده. اینها را غصب کردند. او که گفته بده، میداند.
من امروز یک اشاراتی میکنم. چرا اسامه اینجوری شد؟ او تأیید بوده، حالا تأیید نیست. عزیز من! برو نهجالبلاغه بخوان! ببین حالا تأیید نیست. [قبلاً] تأیید بوده، [حالا] نیست. طلحه و زبیر تأیید نیست، چرا قبولش داری؟ اسامه قبول نیست. اسامه، باعث لعنت عمر شد. [پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)] گفت: خدا لعنت کند هر [کسی] که [از شرکت در جنگ با فرماندهی اسامه] تخلّف کند، [عمر «لعنةاللهعلیه»] تخلّف کرد؛ اینقدر [اسامه تأیید] بود. حالا که [اسامه] آنطرف رفت، حالا هم هماناست [یعنی آیا تأیید است]؟ نه! توجه کنید [که] چهکسی را یاری میکنید؟ امروز روز توجه است! امروز روز بیداری است! امروز نباید بروید اینقدر کار کنید [و] خودتان را خسته کنید. قربانت بروم، فدایت شوم، نمیخواهم اسم بیاورم، امروز باید یکقدری در این [حرف] ها کار کنی. امروز روزی شدهاست که اگر به آن دعوت خدای تبارک و تعالی لبّیک گفتی، جزء آنها باشی؛ [یعنی] جزء ائمه (علیهمالسلام) باشی. امروز خیلی کار سخت شده. برای چهکسی کار میکنی؟ برای چهکسی حرف میزنی؟ پولت را به چهکسی میدهی؟ جانت را برای چهکسی طی میکنی؟ برای چهکسی اینکارها را میکنی؟ به تولید چهکسی شریک هستی؟
من به قربان آنزمان بروم! من نمیخواهم به شما بگویم که باید [مثل زمان قدیم] با الاغ بروید، یا با شتر بروید. ببین من دارم چه میگویم؟! آنموقع که این حرفها نبود. همه میگفتند: «قال الصادق (علیهالسلام)، قالالباقر (علیهالسلام).» آنها که پدر و مادر دارند، خدا [به آنها] ببخشد! شما را هم به پدر و مادرتان ببخشد! [اگر] بدانی آن قدیمها چهجور بود؟ من این حاجشیخعباس را دعوت میکردم، [به او] میگفتم: آقا! هر کسی را خودت میخواهی [به او] بگو [بیاید، او هم میگفت]: این مشهدی عباسقلی را بیاور! استاد قاسم را بیاور و یک عدّه اینجوری را میگفت بیاور! خلاصه ما [آنها را] میبردیم و دعوت میکرد. ننهمان هم خدابیامرز، ما یک زیرزمین داشتیم، این [جا] فرش نبود [و] تابستان بود، برای پاهایش دکتر رفت، نمیدانم گفت کوتورم است، یک همچین چیزی، خیلی من ماندم، خوب نمیشد. آنوقت این [مادرم] یکقدری میشلید، مثل من بود. آنوقت من به او میگفتم: مادرجان! من میخواهم حاجشیخعباس را با یک عدّهای دعوت کنم. میگفت: مادرجان! باشد. ما سهچارک گوشت میگرفتیم، (ببین من مقصدم چیست که دارم [این مطلب را] میگویم؟) آنوقت این بندهخدا یکی از این تشکها داشت. اینجا پای سِرکو میانداخت [و] این [گوشت] را میکوبید. من اوّل به او میگفتم که چیز نشود [یعنی اذیت نشود]. چرخ [گوشت] که نبود، همهاش سِرکو بود. این [گوشت] ها را اینقدر میکوبید، من یادم است، یکوقت من اشاره کردم، شامی هشتپر درست میکرد؛ یعنی بهقدری این درست میکرد، این شامی که بود، مثلاً هشتتا پر به آن میگذاشت. مثلاً ایناست، اینجوری. حرفم ایناست، اتاق من اینطرف بود، [خانه] ما [نزدیک] مسجد امام زینالعابدین (علیهالسلام) [بود]، اتاق مادرم اینطرف بود. وقتی حاجشیخعباس میآمد، این [مادرم] در راهپله مینشست، زارزار گریه میکرد. [میگفتم:] مادرجان! چه شده؟ میگفت: مادرجان! من که امامصادق (علیهالسلام) را ندیدم، این [حاجشیخعباس] شاگردش است. از برای شاگرد امامصادق (علیهالسلام) این گوشتها را میکوبید [و] زارزار گریه میکرد. حالا تو شاگرد چهکسی هستی؟! اینها را از دل واقعیت مردم برد. چرا؟ تجددی شدیم. تمام این زحمتها را به خودش [وارد میکرد. آن روزها] رفت. مواظب باشید که همدیگر را میخواهید، جانم! قدردانی کنید! آقازاده یکی از رفقا اینجا آمد، من یکقدری راجعبه این قسمت با او صحبت کردم. خدا این [پسر] را به او ببخشد! پدرش را [به او] ببخشد! جوان خیلی خوبی است. همهتان خوبید؛ اما جوانی است که حرف میشنود. آن سوادش را، آقاییاش را، اسم و رسمش را، همه را زمین ریخته، دارد حرف میشنود. این آدمها کسانی هستند که در صراط مستقیم هستند. (صلوات بفرستید.)
حالا اینها [که گفتم] فلسفه بود. آقاجان من! حالا همه شرایط که درست شد، میخواهی [به] مکّه بروی، یک کسی است [که] یکخُرده با تو کدورت دارد، چیزت را [یعنی غرورت را] بشکن! یکی آنجا بود، قدیم میگفتیم: بیا ایشان را حلال کن! میگفت: تا سرم را به خشت اَلحد بگذارم، راضیاش نمیکنم! میخواست بگوید لَحد، میگفت: اَلحد! آخر، تو کجا میخواهی بروی؟! تو چهجور آدمی هستی؟! بابا! حلالش کن! حالا یکچیزی بوده. ما یکوقت یکی یکقدری خلاصه با ما ناجور شدهبود. درِ خانه [ما] آمد، میخواست [به] مکّه برود. گفت: من را حلال کن! گفتم: فلانی! گفت: بله! گفتم: اصلاً من در صحنهمحشر بیایم، برای خودم زشت میدانم که یکی بهخاطر من عذاب شود. تف توی روی من! آنچه را که کار کردی حلالت کردم. آقا گریهاش گرفت، سرش را زیر انداخت و رفت. هیچی دیگر نگفت. گفتم: اصلاً من وجدان ندارم [اگر] که یکی بدی کرده، مالم را برده [حلالش نکنم]، هر کاری کرده، حلالش میکنم. متوجهی؟! چرا؟ من نمیخواهم کسی بهخاطر من گیر باشد. من باید او را رها کنم، نه [اینکه] گیرش بیندازم. عزیزان من! اینها که میخواهید [به مکّه] بروید، باید اینکارها را کنید!
حالا یک قوم و خویش داری [که] یکخُرده دستش تنگ است. آن [کسی] که دستش چیز [یعنی تنگ] است، یکوقت میخواهی تلفن به او بزنی؛ اما بندهخدا انتظار دارد، او دعایش مستجاب است، او مؤمن است، او بندهخدا یکخُرده تهیدست شده. آن قوم و خویشت از اسب افتاده، از اصل که نیفتاده. حالا الآن میخواهی [به مکّه] بروی، یکسری به او بزن، یا یکچیزی برایش بده! این یکقدری ما باید اینها را در این عالم جمع کنیم.
حالا چهکار کردی؟ حالا با همه این حرفها، حالا الآن یا مسجد شجره، یا مسجد جُحفه میآیی، آنجا هم بالأخره میخواهی مُحرم شوی. حالا حرف من سر ایناست: شما باید تجدید کنی؛ یعنی از این عالم تجدید کنی؛ یعنی این لباست را که میکَنی، این لباس تمام این حرفهایی که هست، محبّتها که هست، این لباس را بکَن [و] آنجا بینداز [و] مُحرم شو! حالا که مُحرم شدی، ببین امامسجاد (علیهالسلام) وقتیکه میخواهد لبّیک بگوید، خدا میخواهد [پاسخ] بگوید، [از] یکچیز [ترس] دارد، میگوید: میترسم [خدا] بگوید لا لبّیک. خود امام لبّیک است، دارد به تو میگوید. میگوید: یککاری کن که بتوانی لبّیک بگویی. با جنایت که نمیشود لبّیک گفت که! با فکر و خیال که نمیشود لبّیک گفت! تمام اینها را باید دور بریزی! حالا بگویید چه؟ ببین داری تجدید میشوی. همه اینها را باید کنار بگذاری [و بگویی] لبّیک! من آمدم. «فَاخلع نَعلیک»، باید هر محبّتی هست، دور بریزی! کجا میخواهی بروی؟ میخواهی در وادی نور بروی. اینچه مکّهای است که ما میخواهیم برویم؟! حواست جمع باشد. حالا آمدی، چه میگویی؟ میگویی لبّیک!
حالا إنشاءالله به امید خدا، از اینجا [یعنی مسجد شجره یا جحفه] که میروی، آنجا [یعنی خانهخدا] میروی، آنجا میرسی [و] یک استراحتی میکنی. توجه کن! تعجیل نکن! یک پولی که داری، یکچیزی که داری، کمربندت را ببند1 یکخُرده تعجیل نکن! یکقدری راحت باش! حالا پا [یعنی بلند] میشوی [و] کجا میروی؟ طواف میروی. حالا طواف برای چه میکنی؟ چرا میگوید هفت دور بگرد؟ حالا باید هفت دور با محبّت این دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام) بگردی. تو یک کسی هستی، باید یک کسی شوی. اگر ناکس هم هستیم، باید آنجا کسی شویم. حالا هفت دور میگردی. درستاست؟! [میگردیم] یا نمیگردیم؟! من عقیدهام ایناست: همان دور که میزنی، اوّل توجه کن که شک به دور نزنی، اگر شک به دور بزنی، باید دوباره بروی و خیلی ناجور است. این یکی، یکی هم [اینکه] باید ذکرت علی (علیهالسلام) [و] لعنت به دشمن علی باشد. به عقیده من، ذکرت که میخواهی در مکّه بروی، اینباشد؛ یعنی ما باید بیزاری از آن [دشمن علی] داشتهباشیم.
حالا [طواف] کردی. حالا به تو چه میگوید؟ میگوید: دو رکعت نماز آنجا بکن! از آنجا هم در حِجر حضرتاسماعیل برو! اینجا باید بدانی چه مقامی است. اینجا باید بدانی عزیز من! قربانت بروم، اینجا توبه آدم قبولشده. حالا توبه آدم قبولشده، برای چه قبولشده؟ وحی، اوّل وحی، اینجا به ابراهیم نازلشده، اینجا محل وحی است، اینجا محل توبه است. حالا آدم ابوالبشر، بابایت توبهاش برای چه قبولشده؟ کجاییم ما؟ عزیز من! آنجا یکجایی است که ما باید توبه کنیم [و بگوییم:] خدایا! از سر گناه کوچک و بزرگ ما درگذر! عزیزان من! ببین من دارم به تو چه میگویم؟ حالا چه شده؟ حالا [خدا با آدم] مُدام دارد حرف میزند، چه میگوید؟ گفت: من را به اینها قسم بده! حالا [آدم] نگاه میکند [و] میبیند که پنجنور است و باقیاش هم یک نورهای دیگری هست؛ اما این پنجنور یک درخشندگی دارد. (عرض شود خدمت شما، اگر من مورد ایراد نشوم، اصحابکساء یکچیز دیگر دارد.) حالا [آدم] میگوید که خدایا! اینها چه کسانی هستند؟ میگوید: پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) است و وصیّاش علی (علیهالسلام) است. این دختر عزیزش زهراست، ناموس من است، ناموس دهر است و دو نور حسن (علیهالسلام) و حسین (علیهالسلام) [است]. حالا [آدم] قسم میدهد، تا به [اسم] حسین (علیهالسلام) میرسد، [میگوید:] ایخدا! دلم شکست. [خدا میگوید:] آدم! این حسین (علیهالسلام) است که در صحرایکربلا کشته میشود. (خاک بر سرت کند که درس خواندی و نفهمیدی! میگویی او [یعنی امامحسین (علیهالسلام)] نمیدانسته [که شهید میشود]. آره! امام نمیداند؟! اوّل روضهخوان، خدا بوده [که گفته حسین] اینجا [در کربلا] شهید میشود.) حالا [آدم] میگوید: خدایا! به «حق الحسین» [من را بیامرز]! توبهاش قبول میشود.
آخر میدانی چرا کارهای واقعی خدا [روی مبناست]؟ اگر کسی عمق مطلب را بداند، یک اندازهای میفهمد؛ اگرنه ما این حرفها را میشنویم و مینویسیم و آن توجه را نداریم. تمام کارهای خدا روی مبناست، تمام کارهای خدا [برای] ایناست که بشر بفهمد. تمام کارهای اینها [یعنی ائمه (علیهمالسلام)] گفتم که این بشری که اینجوری میشود، اینجوری بزرگش میکند، میخواهد ولیّ نعمتش را بفهمد. حالا در هر کارهای اینها؛ یعنی ائمه (علیهمالسلام)] یک عظماییتی دارد [که انسان] باید بفهمد. مگر ممکناست [که] پدر زیرِ بار بچه برود؟ والله! من زیرِ بار بچه هستم، میگویم: بابا! اگر من یککار ناجوری میکنم، بهمن بگویید! میگویند: ما [بگوییم]؟! میگویم: بابا! تو بگو! [اگر تو گفتی، دیگر کسی] در کوچه بهمن نمیگوید. تو که بگویی، آبرویم محفوظ است. حالا شما به خیالتان من از شما آبرودارترم؟ تُف توی روی من! اگر من اینجوری فکر بکنم. من تمام کوچک و بزرگ شما را آبرودارتر میبینم، آبرومندتر [میبینم]. نگاه نکن [که] حالا ما مثل یک قوطی خالی یکچیزی میگوییم. دو مطلب است، من یکحرف پیش شما دارم، یکحرف پیش خدا دارم. حالا [آدم] چه میگوید؟ حالا توبهاش قبول میشود. ای روضهخوان! کجا رفتی؟! چهکسی را قبول کردی؟! چهکار میکنی؟! خدا اوّل روضهخوان امامحسین (علیهالسلام) بوده [است].
حالا در حِجر حضرتاسماعیل میروی، چه میخواهی؟ ببین من چه خواستم؟ سلیقهام خوب است یا نه؟ گفتم: خدایا! اینجا محل دعاست، محل وحی است. اینجا حِجر حضرتاسماعیل است، خیلی مهمّ است. خدایا! تو میدانی که اگر من مهمان داشتهباشم، من مهماندوستم، بالخصوص یکی یکخُرده چیز [یعنی] مؤمن باشد. جانم را میخواهم بخورد. حالا هم گفتم: خدایا! تو من را میشناسی، حالا من هر چه بودم، دیگر من را مهمان کردی، دعوت کردی، ما آمدیم لبّیک گفتیم. من چند چیز از تو میخواهم. گفتم: خدایا! اوّلیاش ایناست که من هر کجا که از دنیا رفتم، من با ولایت باشم. من آنجا افتخار کنم، من امر ولایت را آنجا آوردم. من قابل نیستم، بهمن ولایت را هدایا کن! من هر کجای عالَم مُردم، با ولایت باشم. یکی هم اینکه خدایا! من الآن چندین سالم است، اینها همه هیجان کرده، هر مِهری به دل من؛ آن بچهاست، آن رفیق است، دوستم است، آن مالم است، به دل من هیجان کرده. این دل من را پاکسازی کن! بهغیر محبّت خودت و دوازدهامام (علیهمالسلام)، (والله! گفتم) [و] محبّت شما [رفقا، چیز دیگری در دلم نباشد]. من شما را روی محبّت علی (علیهالسلام) آوردم، روی محبّت خدا آوردم. عزیزان من! این حرفها را قدر بدانیم! گفتم [محبّت] اینها [در دلم باشد]، گفتم: خدایا! ما که شکرانه نمیتوانیم بکنیم. گفتم: محبّت خدا و امیرالمؤمنین (علیهالسلام) و کسانیکه دنبال اینها میآیند. الآن شما جوان و پیرتان دارید دنبال ولایت میآیید. یکی هم گفتم: خدایا! یکی هم گفتم: خدایا! (از برای این دوستعزیز تکرار میکنم،) (یک صلوات بفرستید.) حالا که در حِجر حضرتاسماعیل قرار گرفتم، اوّل حرفم اینبود که خدایا! من از تو درخواست میکنم، چند تا چیز از تو میخواهم، بهمن بده! مهمان تو هستم. اوّل: هر کجای عالم [از دنیا] رفتم، با ولایت باشم، میان تمام خلقتت سرفراز باشم. یکی هم گفتم: دل من را پاکسازی کن، بهغیر محبّت خودت و ائمهطاهرین (علیهمالسلام) و اینها که دنبال آنها میآیند، [چیز دیگری نباشد، محبّت اینها] باشد. یکی هم گفتم: خدایا! تتمه عمر من را در راه خودت قرار بده که ما همیشه در راه تو باشیم. یکی هم گفتم: خدایا! امامزمان (عجلاللهفرجه) همهجا هست، «وجهالله» است. اینجا من امامزمانم را ببینم. خب اینها شد و ما [به] منا رفتیم. حاجیهایعزیز! توجه کنید! این حاجآقا حسین میگفت، یادش بهخیر! گفت: حسین! ما که انگار درِ چشممان را بستند [و به مکّه] رفتیم، درِ چشم بسته [هم] اینجا آمدیم [و] هیچی نفهمیدیم. اگر خدا قسمتتان کند، بروید خوب است. یکی هم گفتم: ایخدا! من این وجود مبارک امامزمان (عجلاللهفرجه) را اینجا ملاقات کنم [و] ببینم.
[به] منا رفتم. اصلاً من نه در [فکر] غذا بودم، نه در خرید بودم، در هیچی نبودم. کأنّه اصلاً روح از من داشت رُو به آسمان طیران میکرد. والله! راست میگویم. اصلاً من نمیفهمیدم [که] چه خوردم؟ کجا هستم؟ اصلاً روح من یکجوری بود که من داشتم در مکّه میگشتم [که] اگر کسی من را میدید، حقیقتاً میدانست [که] من دیوانهام؛ دیوانه شدهبودم. الحمد لله شکر ربالعالمین [به] آنجا [یعنی منا] رفتم. دیدم [امامزمان (عجلاللهفرجه) را] ندیدم. (حاجیعزیز! سفارش میکنم: وقتی آنجا رفتی، نخواب! شکم یکچیزی است که بالأخره یکچیزی تویش میریزی. آنجا نصفشب از چادرت بیرون بیا! یکچیزی [یعنی زیراندازی] بینداز [و] با خدا نجوا کن!) حالا آقا که شما باشی! ما با اوقات تلخ آمدیم. حالا [از منا] برگشتیم. گفتم: اگر این دو تا دعای ما را این [جا] مستجاب نکردی، [آن] دو تا دعای ما را هم مستجاب نکردی. همینجور دارم با خدا حرف میزنم. گفتم: پس نکردی؟! هیچی! آقا! ما آنجا در مسافرخانه آمدیم، یک آیتالله بود، [از آن] آیتالله [ها] بود! خیلی مهم بود، این [فرد] یک خریدهای خیلی بدی کرد! اوّلاً که یکی از این رادیوها خرید [و] گردنش انداخت. [به او] گفتم: این چیست؟ گفت: میخواهم ساز بزند. بهحساب من را کوبید. یک چیزهای شهوتی خرید! از این قرصهایی بود که [شهوت را زیاد میکند]، (حالا یاد نگیرید!) آقا که شما باشید! ما گفتیم: آقا! این آخَر چیست؟ گفت: میخواهم ساز بزند. یک طلبه دیگر هم بود که حالا [میخواست] فقط متارکه [رفع نزاع] کند. گفت: تو چهکار به اینکارها داری؟! چهکار به اینکارها داری؟! چهکار مثلاً به آقایان داری؟! همچین چیزی حالا [بهمن گفت]! درود خدا به روح پاک پدر آسید محمود یزدی [وزیری]، آقا! یکدفعه (نسبت به خودش یک شخصیتی است) [آقای وزیری] اینجوری بلند شد، گفت: شما دوتا آخ.. حق ایشان را پایمال کردید، فردایقیامت باید جواب بدهید! حالا یکچیز آوردند [که] ما بخوریم، بسکه اینها اوقاتشان تلخ شد، هیچکس شام نخورد. شامها را بردند، اصلاً یکوضعی شد! آقا که شما باشید! ما همانساخت که خوابیده بودیم، من یکدفعه دیدم [که] آقا تشریف آوردند، با یکنفر بود. تا من آمدم، گفتم: آقاجان! اینهایی که میدانند و میکنند، حکمشان را بکن! اینها که میدانند و میکنند! این آقا میداند [که] ساز بد است، میداند [که] رادیو بد است، میداند [که] این [کار] بد است؛ [اما] میکند. هیچی! به خودش قسم! [امامزمان (عجلاللهفرجه)] یک خندهای کرد [که] من هنوز عاشق دندانهایش هستم. متوجهی؟! (یک صلوات بفرستید.)
حالا حرفم همیناست، این [فرد] یک دستگاه عکسبرداری خریدهبود، یک رادیو و از این آشغال ماشغالها خریدهبود! از این قرص مُرصها [هم] خریدهبود، همه اینها بود. آقا! [چمدانش در] منا [جَدّه] گُم شد. خودش گریه میکرد، زنش هم گریه میکرد، بچهاش هم نمیشد [بیاید]، تهران بود. بهوجدانم قسم! همانجا نمیدانم حالا تیمم کردم، وضو گرفتم [و] رُو به قبله ایستادم، قبله همهجا هست دیگر. حالا به این رُو ایستادم، اینجور ایستادم، گفتم: یا قمر بنیهاشم! من از سرش گذشتم، یک کرامتی بکن [که] من این [چمدان] را پیدا کنم. پا [یعنی بلند] شدم [و] رفتم نصف جَدّه را بههم زدم! چمدانش را جُستم [یعنی پیدا کردم]، آوردم [و] به او دادم. اینجور باید بشوی تا امامزمانت را ببینی. حالا تو را اینجور کرده، آنجور کرده، گفتم: آقاجان! قربانت بروم، این حالا میخواهد آنجا [در ایران] برود [و چمدانش را] باز کند [و به همه] نشان دهد، هر چند باطل است! میخواهد اینها را نشان دهد، من راضیام نیست [که او ناراحت شود]، من از سرش گذشتم. آقا! جُستیم [و] به او دادیم. میفهمید من چه میگویم؟! حالا یک حساب خُرده داری، کینه نداشتهباش! اما من حاضر نیستم که این الآن [به] تهران بیاید [و] ناراحت باشد. عزیز من! تو باید حاضر نباشی [که] یک شیعه از دستت ناراحت باشد. کجا تو را قبول میکند؟ توجه کن من دارم چه میگویم؟ (یک صلوات بفرستید.)
حالا عزیز من! طواف کردی و آنجا آمدی و در حِجر حضرتاسماعیل رفتی. حالا میخواهی چهکار کنی؟ میخواهی سعی صفا و مروه کنی. حالا که میخواهی سعی صفا و مروه کنی، همانجا که هستی، باید هاجر را ببینی، اسماعیل را ببینی، آن زندگی را ببینی. اصلاً باید توجهت، باید توجه حاجی در ماوراء باشد. حالا آنجا که میروید، الحمد لله موفق بودید، آیا توجه کردید که آنجا آدم باید خودش را یکخُرده تکان بدهد؟ [چون] هاجر اضطراب دارد. آنجا بیابان است، کوه است. اینجا نگاه نکن بهاصطلاح هر خلیفهای آمده، یکجایی را بزرگ کرده، همهاش کوه بوده. همین حضرتابراهیم به خدا گفت: آخر چهکسی اینجا میآید؟ یک پیچی میچی در کوه [است]! گفت: ندا بده! گفت: «یا اهلالعالم!» [همه را] دعوت کرد. هر کسی صدای ابراهیم را لبّیک گفته، [به] مکّه میرود. این [مکّهرفتن] به دارایی هم نیست. گفت: مردم را دعوت کن! من دعایت را مستجاب میکنم. حالا [اینجا] آمده، هاجر دارد اینجوری میشود. حالا یکوقت میبیند [که] از زیر پای اسماعیل آب بیرون زده. حالا [هاجر] میدود [و] میگوید: زَمزَم! این چاه زَمزَم [هماناست]؛ یعنی ایشان میگفت: زَمزَم؛ یعنی بایست! عربیاش ایناست؛ یعنی بایست. مدام ریگها را همچین میکرد؛ یعنی بایست! عزیز من! تو سعی صفا و مروه میکنی، از زیر پای تو باید ولایت بیرون بیاید، نه خباثت [که] حواست در بازار باشد. چه حاجیای هستی؟! بیخود نیست که ما خوک هستیم! بیخود نیست [که] ما خِنزیر هستیم! بیخود نیست [که] ما روباه هستیم! ما انسانیت آنجا نبردیم. انسانیت یا ببر یا قبولکن! حالا باید شما همینجور که داری سعی صفا و مروه میکنی، از خدا بخواه [که] خدایا! ولایت من طعمه شیطان نشود. خدایا! ولایت را در قلب من بیا جمعش کن! خدایا! ولایت را در قلب من نگهدار! همانجور که او [یعنی هاجر] گفت: زَمزَم، ایستاد، ولایت در قلب من سکونت پیدا کند. کجاییم ما؟
حالا از اینجا [که] اینکار را کردی، آنجا میآیی [و] یک طوافنساء میکنی. بشناس نساء کیست؟ بابا! هر کجایش را نگاه میکنی، میبینی این ناقصی دارد. مگر نساء کیست؟ رئوفی خدا را بفهم! حاجی! امیدواری به خدا پیدا کن! حالا این نساء خودش بودهاست و پدرش و بچهها و برادرش بودهاست. اینها همه در راه [که به مکّه میآمدند،] مُردند. حالا [نساء] دمِ خانهخدا رسید، بهقول ما قدیمیها رِگل شد [یعنی حیض شد]. گفت: خدا! پس معلوم میشود [که] من را نخواستی. همه آنها را بردی، من دلم به این خوش بود که تو من را میخواهی، من را تحویل بگیری. من هم [که حائض شدم]! به پیغمبر آنزمان وحی شد: هر کسی باید یک طواف برای نساء کند. هر کسی نکند، زنش مشکل بهوجود میآید [به او حرام میشود]. حالا عمر [طوافنساء را] حرام کرد! گفتند: چرا حرام میکنی؟ گفت: میخواهم حرامزاده زیاد شود! یک دلِ شکسته زن را چقدر خدا به آن اهمیت میدهد، آنجا [باید] دلت بشکند. چهموقع دلت میشکند؟ [وقتیکه] هوا و هوس دنیا را بیرون کنی. همینجور که میگوید هفت دور بگرد، میگوید یک طواف هم برای این زن بکن! (یک صلوات بفرستید.)
حالا از اینجا حرکت میکنی [و] به امید خدا [به] منا میروی. حالا [به] منا رفتی، اوّل چهکار میکنی؟ گویا سنگ [به] جمره میزنی. بعد این سنگ [به] جمره یعنیچه؟ یعنی شیطان آمدهبود [به ابراهیم] میگفت: این خوابی که تو دیدی، شیطانی است، از این کارت دست بردار! [ابراهیم] هفتسنگ به او زد. تو هفتسنگ که میزنی، به شیطان داری میزنی. خدا نکند [که] ما خودمان شیطان باشیم، بدجنسی کنیم، یک زبانهایی داشتهباشیم. حالا عزیز من! آنجا چهکار داری میکنی؟ حالا خود ابراهیمش ببین چهکاره است؟ حالا آنجا میرود، میخواهد آن امر را بهجا بیاورد، حالا پسرش را میآورد. ببین پسرش چقدر خوب است! میگوید: بابا! درِ چشم من را ببند که آن جاذبه چشم من، تو را نگیرد که امر را اطاعت نکنی، جاذبه چشم من [تو را] نگیرد. حالا میزند، [چاقو] نمیبُرد. دوباره [میزند]، نمیبُرد. پس تو بفهم یک برندگی چاقو هم به امر خداست، برگهای درخت به امر خداست، اینکارها که در دنیا میشود، به امر خداست. چه میگویی گاز زمین است؟ چرا مردم را از حقیقت جدا میکنی؟! حالا [چاقو] نمیبُرد. [ابراهیم] میماند. به سنگ میزند، دو تا میشود؛ سنگ دو تا میشود. حالا چه [کار] کرد؟ حالا خدای تبارک و تعالی [به] ملائکه [امر کرد] گوسفندی آورد. آنجا گوسفند خیلی نیست؛ اما این دو سهروزه که میشود، بیابان در بیابان گوسفند میشود. حالا آورد و گوسفند را کشت. حالا توجه کن! حالا این بچه را آورد، هاجر دید یکذرّه اینجا [زیر] گلویش سیاه است، [چاقو] کشیدهبود؛ بنا کرد [به] گریهکردن. آخر عزیز من! خدا چه گفت؟ ای قربان گلویت بروم. حالا [ابراهیم] گفت: خدایا! اجرم [را بده]! طلب اجر کرد. [گفت:] اگر من بچهام را میکشتم، بهتر از اینبود که این گوسفند را کشتم. عزیز من! توجه کن! گفت: ای ابراهیم! قربانی مال حسین (علیهالسلام) است. او باید قربانی کند؛ یعنی تو لیاقت نداری. گفت: حسین (علیهالسلام) کیست؟ خدا گفت: این حسین (علیهالسلام) است [که] در صحرایکربلا کشته میشود، تمام عزیزانش کشته میشوند. همه که کشتهشدند، میگوید: «رِضاً برضائک، تسلیماً بأمرک». تو چه تسلیمیتی داری؟! [ابراهیم] یک لکّهاشک ریخت، [خدا] گفت: [یا] ابراهیم! به عزّت و جلال خودم! [حالا این لکّهاشکی که ریختی] «ذبحالعظیم» [شد]. این «ذبحالعظیم» [چیست]؟ آخر بابا! چرا بعضیها که جلو افتادند، والله! باید عقب بیفتند؛ [اما] جلو افتادند؟! [اینها] در ماوراء عقب هستند. چرا میگوید این بُز [«ذبحالعظیم» است]؟ [میگوید:] «قرآن العظیم، عرشالعظیم،» خدایعظیم. کجا بُز عظیم است؟ آن لکّهاشکی که ابراهیم ریخت، عظیم است. میگوید: به عزّت و جلالم بهتر از [اینبود] که بچهات را قربانی میکردی. عزیز من! آنجا توجه کن! ما چه توجهی داریم؟! همانجا ولیّنعمتت را، خدا را بشناس! چقدر حسین (علیهالسلام) را دوست دارد؟ (یک صلوات بفرستید.)
حالا عزیز من! چرا آنجا عید میگیرند؟ حالا که تمام کارهای تو قبولشده، باید عید بگیری؛ یعنی عید قربان، یعنی این حاجیها عید میگیرند؛ یعنی تمام عبادتهایشان قبولشده [که] عید میگیرند. عبادتت قبولشده؟ عید یعنی این. عزیز من! قربانت بروم، توجه کن [که] کجا میروی؟ کجا میآیی؟ حواست کجاست؟ به تمام آیات قرآن! آن کسیکه در حِجر حضرتاسماعیل یا اینکه در منا توبه میکند، آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) آنجا در مناست. اینها که در بازار میآیند که میخواهند این خریدها را کنند، والله! توبه نکردند. اگر توبه کرده، چرا [این خریدها را میکند]؟! خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! درود خدا به روحش! میگفت: یکحاجی، کمتر نتیجهای که [حجّ] برایش دارد [ایناست که] خدا تمام گناهانش را بهغیر [از] «حقالنّاس» میآمرزد؛ انگار از مادر متولد شده [است]. عزیز من! اگر تو آنجا در منا هستی، مُحرم هستی، فقط بگو: «رب إرجعونی، أعمل صالحا». خدایا! من را برگردان! من عمل صالح کنم. نه [اینکه] برگردی [و] بدتر بشوی! بعضیها میآیند [و] بدتر میشوند. چرا پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: در آخرالزمان [مردم] حجّ میکنند یا از برای سیاحت، یا از برای اسم و رسم، یا از برای تجارت؟ چرا سومی [چهارمی] آنرا نگفت؟ تو بیا سومی [چهارمی] بشو! خیلی وضع ناجور است، خیلی هم جور است. آنجا که آمدی، وقتی در حِجر حضرتاسماعیل رفتی، از خدا بخواه: خدایا! من حیوان نباشم. خدایا! اگر من حیوانم، من را اینجا انسان کن! من آمدم [که] تو من را انسان کنی، ممکناست [که] حیوان باشم. ممکناست [که] هوا و هوسی باشم، تو من را انسان کن! [از] آنجا باید انسانیت خودت را در ایران بیاوری، انسانیت خودت را در شهرها ببری. کجاییم ما؟ عزیز من! آنجا در حِجر حضرتاسماعیل، آنجا محل توبه است، حواست جمع باشد. منا هم همینجور است. تو در این منا نگاه کن! ببین تمام [مردم] انگار کفن پوشیدهاند. تو باید آنجا «ربّ إرجعونی» بگویی؛ [یعنی] من را برگردان! حاجی! وقتی برگشتی، عوض شوی. همینجور هستی؟! (صلوات بفرستید.)
چرا میگوید یک حجّ مثلاً مطابق [کوه ابوقبیس طلا بدهی، به ثواب آن نمیرسد]، سفر اوّل [را باید بروی]؟ شخصی خدمت پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) آمد [و] گفت: هفتاد شتر میدهم، قربانی میکنم [اما حجّ نروم]. گفت: این کوه ابوقبیس را بدهی، جای این حجّ را نمیگیرد. چرا؟ چرا نمیگیرد؟ چرا نمیگیرد؟ آن حاجی که [بیاید و] آنجا تجدید ولایت کند. مگر تجدید ولایت [مطابق] این کوه ابوقبیس [که] طلا [باشد] است؟ مگر ممکناست آن ولایتی که تجدید کردی، دور زایشگاه علی (علیهالسلام) گشتی، با حبّ علی (علیهالسلام) گشتی، با محبّت علی (علیهالسلام) گشتی، با امر قرآن گشتی، با امر توحید گشتی [مطابق کوه ابوقبیس که طلا باشد، هست]؟ این کوه که چیزی نیست؛ پس آن مکّهای که اینجوری است [باید] با امر باشد، حرف من ایناست. آن مکّهای که اینجوری است [باید] عدالت داشتهباشی. نه اینکه برگردیم و [همان باشیم]. تمام محبّتِ غیر خدا را باید [دور] بریزی [و] اینجا [به] ایران بیایی. همینجور هستیم یا نه؟! آنجا باید کسب ولایت کنی. آنجا باید وقتیکه برگشتی، بهقول فرمایش حاجشیخعباس، میگفت: حاجی اگر فرق نکند، اصلاً عبادتش درست نیست. چرا؟ آنجا باید عظمت ولایت را بفهمی.
این بچه سهروزه [حکمتش] چه بوده که آخر اینجا بهدنیا آمده؟ «مسجدالأقصی، مسجدالحرام.» چرا خدا گفت: ای محمّد! (صلوات بفرستید.) [از مسجد الأقصی رُو به سمت مسجدالحرام بایست]؟ [در] مسجد الأقصی چندین هزار پیغمبر دفن است، جای محترمی است؛ اما گفت مسجدالحرام، رُو به مسجدالحرام بایست! یعنی ای محمّد! قبله حقیقی علی (علیهالسلام) است. آن یک قبلهای است؛ [اما] قبله حقیقی علی (علیهالسلام) است، [رُو به] آنجا بایست. حالا با اینکه میگردی، ارزشت [به] ایناست که محبّت علی (علیهالسلام) داشتهباشی، آنجا دور زایشگاه علی (علیهالسلام) بگردی. علی (علیهالسلام) چه بود؟ باید با صفاتعلی (علیهالسلام) بیایی. اینقدر حواست [به این] نباشد [که] خانهات اینجور باشد، ماشینت اینجور باشد. اینها را دور بریز! اینها تو را از آن باز میدارد. حالا ایشان [یعنی امیرالمؤمنین (علیهالسلام) که در ظاهر] سهروزه [است] قرآن میخوانَد، تورات میخوانَد، انجیل میخوانَد، زبور میخوانَد؛ میخواهد به تمام عالَم بگوید: اگر من در ظاهر نبودم، زَبور بهمن نازلشده. اگر [من در ظاهر] نبودم، تورات بهمن نازلشده. تمام قرآن بهمن نازلشده. مردم! بدانید من گنجینه قرآنم، من گنجینه توراتم، من گنجینه زَبورم، من گنجینه توراتم [انجیلم]، من گنجینه هستم؛ علی یعنی این.
حالا که روی دست پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) آمده، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) چشمش هَم است [یعنی بستهاست]. فاطمه بنتاسد گریه میکند [که] چرا چشم [بچهام] هَم است؟ [۱] چونکه فاطمه بنتاسد عمق مطلب را نمیداند. او یک صندوقچهای است که امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را حمل میکند؛ اما زهرایعزیز (علیهاالسلام) عمق مطلب را میداند، خودش عمق است. فرق اینها [یعنی ائمه (علیهمالسلام)] با این [خلق] ایناست؛ چونکه خیلی این مطلب درستاست. یک واعظی بود که خیلی هم چیز [بهاصطلاح مهمّ] بود که خانه یکی از علماء هم بود، یکقدری صحبت کردهبود که آره، فاطمهزهرا (علیهاالسلام) یکخُرده پایینتر از آنهاست! من [از این حرفش] پوکیدم! آخر من دیدم به این [فرد] چه بگویم؟! اگر حرف بزنم، این بیچاره بندهخدا یکقدری در [بین] علماء کِنِف میشود، [برای همین] حرف نزدم. آن [کسی] که روضه [خوان] بود، آنهم واعظ است. به او گفتم [که] این [فرد] چرا نمره داد؟ من ملاحظه تو را کردم [و] به او حرف نزدم. دیدم [که] آبروی این [فرد] هم از بین میرود. گفت: چرا؟ گفتم: آخر، چرا شما اینجوری هستید؟! چرا در مبنا نمیروید؟! چرا فکر نمیکنید؟! چرا توجه ندارید؟! امامصادق (علیهالسلام) میگوید: ما حجّتیم از برای تمام خلقت، اگر نباشیم زمین اهلش را فرو میبرد؛ اما یکدفعه میگوید زهرا (علیهمالسلام) حجّت است از برای ما. این [حضرتزهرا (علیهاالسلام)] پایینتر است؟! در آن ماند! گفتم: زهرا (علیهاالسلام) پایینتر است؟! چرا نمره میدهی؟! اینها همهشان عمق مطلب را نمیبینند. امیدوارم که آنجا یا همینجا باید حاجیها از خدا بخواهید [که] عمق مطلب را به شما بگوید؛ یعنی اگر کتاب میخوانی، عمقش را بدانی؛ اگرنه مُدام سراغ میگیری. میدانی سراغگرفتن بعضیها مثل چیست؟ مثل اینکه یکجایی را بعضیها بلد نیستند، میگویند از کجا برویم؟ از کجا برویم؟ اگر تو در صراط مستقیم باشی [دیگر اینطرف و آنطرف نمیزنی]؛ ببین نمیگویم سؤال نکنید! سوء تفاهم نشود. تمام سؤالهای شما خوب است؛ آدم به سؤال [پرسیدن] به جایی میرسد؛ اما سؤال وقتی شد، من از آقایفلانی تشکر کردم؛ یعنی تشکر کردم، حالا هم میکنم. گفتم این مرد بزرگوار یکچیزی طرح میکند، وقتی توجه کرد، قبول میکند. شما باید سؤال کنید؛ اما اگر ولایت ما یکقدری کامل باشد، وقتی حقیقت ولایت را دیدی، آن حرف را قبول میکنی، دیگر عناد نداری که! کسی قبول نمیکند که عناد دارد. من افتخار به کوچک و بزرگ شما میکنم. والله! راست میگویم، کوچکِ شما بزرگ است. امروز چه شده؟ به زیر امر ولایت سر [فرود] بردی. امیدوارم که مبادا این ولایت، طعمه شیطان شود. وقتی طعمه شیطان میشود که محبّت دنیا افضل به ولایت باشد، حالا هر چه هست.
هر کسی باید در این عالَم یک حدّی برای خودش قرار دهد؛ یعنی آقایمهندس یکخانه مطابق شأنش داشتهباشد. من با ساختمانها چیز [یعنی مخالف] نیستم. یکوقت خانه فلانآقا رفتم، گفتم اینخانه مطابق شأن تو نیست، باید عوضش کنی. الحمد لله که شنید [و] عوضش کرد. ببین من دارم چه میگویم؟ رفقایعزیز! یک حدّی برای خودتان قرار دهید! یک ماشین داری، یک خانهداری، زندگیات هم دارد میگذرد؛ اما از این یکقدری که دارد [مالت بیشتر] میشود، مُدام اینرا اینجوریاش نکن، آنرا اینجوریاش نکن. اینجایش را دکور کنی، آنجایش را اینجوری کنی! اینچه چیزی است؟ اینرا یکقدری دستت را باز کن [و] به فقرا بده! [انفاق] نمیکنند که یکدفعه [خدا] شهری را زیر و رو میکند.
چرا گفتم جلوی چیزهای [یعنی بلاهای] حتمی را میگیرد؛ یعنی صدقات؛ یعنی انفاق به مردم؟ چرا؟ خدای تبارک و تعالی صفاتاللهش را به شما میدهد؛ چون تو دیگر تو نیستی، تو صفات خدا شدی. همین دارد [تو را حفظ میکند]. ببین دوباره مطالب را تکرار میکنم: بعضیها، هنوز شما جوانید؛ اما قربانتان بروم، یکوقت میبینی یکنفر راه صدساله را یکساله طی کرده. امروز یکزمانی شده، به خدا قسم! بهدینم! اگر بخواهی تفریح بروی، [ضربه] میخوری. آن پولِ تفریحت را بیاور [و] به فقرا بده! کجا تفریح میروی؟! هنوز تماشایی هستی! باید توی تماشاخانه بروی! کجا کوس ولایت میزنی؟! تو تماشایی هستی، باید تماشاخانه بروی. او در تئاتر [و] تماشاخانه دارد میرود، تو چیزت نمیشود، نمیدانم جزیره کیش میروی! خب جزیره کیش بروی، کیشکیش به تو میگوید! میگوید: کیش! برو گمشو! میروی آنجا چهکنی؟! خانمها را ببینی؟! چیزها را ببینی؟! به خیالت من نمیدانم آنجا چهخبر است؟! خوب میفهمم. خب بیا امامرضا (علیهالسلام) برو! قربانت بروم، عزیز من! امامرضا (علیهالسلام) را زیارت کن! «تَسمعُ کلامی، تَشهَد مَقامی» با او حرف بزن! [تا] تحویلت بگیرد. بیا تو کجا میروی؟! بیا در تلفنخانه! بیا با امامت نجوا کن! آخر کجا میروی؟!
اینکارها چیست که بعضیها میکنند؟ آره! یک ادّعاهایی هم میکنند! دوباره [هم] تکرار میکنند. خب یکسال [به] مکّه رفتی، دو سال رفتی، کجا میروی؟! ثواب میخواهند! این مثل همانهاست. گفتم چه؟ گفتم چه؟ علیجان! بگو ببینم؟ (یکی از حضّار: فرمودید که مردم در زمان رسولالله (صلیاللهعلیهوآله)، اینها عبادتشان [برایشان] حجّت شد، برایشان دلیل شد. آن ثوابها را نگاه میکردند). احسنت! (ادامه حرف یکی از حضّار: اصل را کنار گذاشتند،) اصل را کنار گذاشتند [و] ثوابی شدند. تو هم ثوابی هستی که هر سال [به] مکّه میروی! خب یکدفعه [به] کربلا رفتی، امامحسین (علیهالسلام) به کمرت بزند! دیگر دو دفعه، سهدفعه [زیارت] میروی، [میخواهی] چه [کار] کنی؟ ببین مردم محتاجند. تو میروی دور چارچوبها میگردی، عزیز من! بیا دور امر خدا بگرد! کجا میروی دور این چارچوبها میگردی؟ اگر یکچیز بگویم، میگویید کفر است. به حضرتعباس! من مشهد بروم، اصلاً آنجا [یعنی ضریح] را نمیبوسم. میبینم آنهم، یکی که غیر اوست، [آنرا] درستکرده! مال چهکسی است [که] روی این [ضریح] گذاشته؟! مال چهکسی را روی این [ضریح] گذاشته [و تو آنرا] میبوسی؟! کجا را میبوسی؟! چهچیز را میبوسی؟! [بعضیها میگویند:] من زیارت به دلم نچسبید، آنجا [یعنی ضریح] را نبوسیدم! الهی! یکجای دیگر را ببوسی! (یک صلوات بفرستید.) والله! همینساخت که نگاه میکنم، اگر اینجا را بگیرم، خون از آن پنجره بیرون میزند! کجا را میبوسی؟! مدام هر سال، هر سال [میروی]، بابا! کجا [میروی]؟! یکنگاه در امر خدا بکن! یکنگاه در اشیاء خدا بکن! یکنگاه به این بینواها بکن! یکنگاه به اینها که تهیدست هستند، بکن!
تو چهچیز داشتی؟! والله! همان یارو یک اتاق داشت، همهشان توی یک اتاق بودند. حالا ببین طغیان کرده، چه خانهای میسازد؟! چهچیزی میسازد؟! به حضرتعباس! دو سه تا خانه آنطرفتر، یکی بود [که] همینطور گفت: نان! نان! [نان] نداشت [که] بخورد، همان حاجمحمّد؛ آنوقت داداشش میگفت [که] گفت: نان! نان! ننهام یکی زد [و] یکمرتبه مُرد. این [فرد] از گرسنگی دارد میمیرد، آن [فرد هم] هر سال [به] مکّه میرود [و] خانه مثل کاخ ابنزیاد میسازد! تو چه مسلمانی هستی؟! اصلاً تو چه مسلمانی هستی؟! اینها یکیشان عقبافتاده بود، پدر [هم] نداشتند. خدا میداند من آنچه که [از دستم برمیآمد؛ برایش کردم]. خدا میداند من رفتم [و] دیدم که این یک اتاق دارد؛ آنوقت خودش در آناست، دامادش هم در آناست، بچهاش هم در آناست. این [شخص] چهکار کند؟ چهکار کند؟ بهمن بگو [که] چهکار کند؟ یک خاک به سری میخواهد [برای نیاز] واجب [خود] بکند، چهکار کند؟ تو بیرحم! چطور داری کاخ [میسازی]؟! ما با این حاجمحمّد رفتیم، هر چه فکر کردیم [دیدیم] ما که نمیتوانیم که چیزی برای این بسازیم. گفتم: حاجمحمّد! گفت: هان! [گفتم:] این حوض این [خانه] را ما میتوانیم برایش اتاق کنیم، یک حوض داشت. خلاصه حوض را تویش دست بردیم و دو تا پنجره به آن گذاشتیم و موکت کردیم. همینطور میگفت، اصلاً زن و بچهاش میخواست [که] دور ما بگردد. خب بفرما! اینها چیست که تو درست میکنی؟! اصلاً تو چطور خوش هستی؟! دنیا چهخبر است؟! چه رحمی داری؟! رحمت به کفّار! هر سال هم این آقا [به] مکّه میرود؛ آنوقت چهچیز میسازد؟ مِناره میسازد. [اسم] این مسجد [که] در تکیه [است] چیست؟ مسجدی که در خیابان چهارمردان است؟ (یکی از حضّار: «بابالجنّة» به آن میگویند) بهدینم قسم! این [مسجد] «بابالجهنّم» است. «بابالجنّة» کجاست؟ «بابالجنة»، بهشت به روح ولایت خلق شده [است]. این [مسجد] را با خباثت ساختی! تو نمیدانی بابایت چهجور است؟! یکدفعه همهتان در یک اتاق [باشید]! حالا این [خانه] را برمیدارد میسازد؛ [اما] این دارد میمیرد، آن دارد این [خانه] را میسازد. چرا؟ اینرا بله، نمیدانم حاجآقای فلان عطا کردند، حالا ساخته [است]! اینها تمامشان عزّت از خلق میخواهند، تمامش ریاست.
خدا آقایحائری را رحمت کند! ما یکوقت پای صحبتهایش میرفتیم؛ آنوقت یکوقت قرآن تفسیر میکرد. یکوقت میخواست [به] کربلا برود، گفت: من عصاره قرآن را به شما گفتم، عزیزان من! بدانید [که] ریا مثل شب تاریکی است، سنگ سیاه، مورچه سیاه است [ریا مثل راهرفتن مورچهای سیاه روی سنگ سیاه، در تاریکی شب است]. ریا اینجور است. بعد گفت: ریا را از چهار آسمان برمیگردانند. همه ملائکهها را، طبقهبندیشان میکرد که اوّلش سرباز است، بعد اُستوار است، بعد سرجوخه است. همینطور چیز میکرد؛ آنوقت به بالا میرساند. هر چه به مقامات بالا بدهند، ملائکهها مقرّبترند، دقیق میگیرند. [ریا را] از چهار آسمان برمیگردانند. چرا؟ میگوید بوی ریا میدهد. اینکارها چیست که ما میکنیم؟! ما چه مسلمانی هستیم؟! میگوید برش گردان [و] بزن توی سرش! بوی ریا میدهد! بوی ریا چیست؟ بوی ریا چیست؟ یکی بگوید ببینم! (یکی از حضّار: خلق را مؤثر میداند.) این [فرد] خلق را مؤثر میداند، خر را مؤثر میداند. به حضرتعباس! اگر خر را مؤثر بداند، بهتر از ایناست که خلق را مؤثر بداند. ریا [کار] میخواهد تعریفش را کنند، ریا ایناست. تشکر از او کنند، تعریفش را کنند، این ریاست؛ یعنی محض خدا نیست. (یک صلوات بفرستید.)
پس قربانتان بروم، بنا شد شما وقتی امید خدا در طیاره مینشینید، (این جمله را من بگویم) همینجوری که دارید در طیاره پرواز میکنید، از خدا بخواهید که خدایا! ما الآن [با] وسیله داریم پرواز میکنیم [و] در خانهات میآییم. خدایا! زمانی شود [که] روح ما در بهشت، در ماوراء پرواز کند، در آنجا روح ما با امر تو در «ملکوتأعلی» پرواز کند. حالا که در طیاره نشستی، اینجور با خدا نجوا کن! از خدا بخواه! (دوباره تکرار میکنم) ما داریم با وسیله پرواز میکنیم، خدایا! روح ما که پرواز کرد، در جنّت بیاید، در بهشت بیاید، در فردوس بیاید، در آنجا که امر توست، بیاید.
خدایا! عاقبتتان را بهخیر کن!
خدایا! ما را بیامرز!
خدایا! ما را از خواب غفلت بیدار کن!
خدایا! تو را بهحق امامزمان! این حرفها که زدیم، در قلب مُنوّر این رفقایعزیز راه پیدا کند! خدایا! حالا که راه پیدا کرد، در خون و گوشت و پوست و موی بدنشان جریان پیدا کند! خدایا! اینباشد تا [اینکه] ما لقای تو را لبّیک بگوییم. خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! اینرا من بگویم: یکنفر بود آمد، حضرتموسی دوستی داشت. وقتی [موسی] آمد، دید [دوستش] آنجا افتاده [و] مُرده، پاهایش یکقدری آسیب دیده، چشمهایش را حالا کلاغ یا هر چه [بود] در آورده [است]. گفت: خدایا! مگر این بنده تو نبود؟ مؤمن نبود؟ گفت: چرا! گفت: از برای شفاعت یکی درِ خانه ظلمه رفت. حالا باید این لقای من را که لبّیک میگوید، محبّت ظلمه در دلش نباشد [که بتواند] لقای من را لبّیک بگوید. حاجیعزیز! حالا که [به خدا] لبّیک میگویی، باید اینجوری باشی. محبّت ظلمه [و] هیچ محبّتی در دلت نباشد، اگرنه خلاصه مشکل بهوجود میآید.
خدایا! کار دنیا و آخرت ما را اصلاح کن!
خدایا! حاجیهایی که میخواهند [به] مکّه بروند، محافظت کن!
خدایا! قلب محترمشان را مملوّ از ولایت کن!
خدایا! [موقع] برگشتشان «ربّ إرجعونی» بگویند، بیایند عمل صالح انجام دهند!
خدایا! اگر مردم عمل صالح کنند، تمام مردم راحتند.
خدایا! ما را به امر خودت وادار کن!
خدایا! تتمه عمر ما در راه خودت وادار کن!
خدایا! محبّت علی (علیهالسلام) در دل ما عاریه نباشد. محبّت امامزمان (عجلاللهفرجه)، دوازدهامام (علیهمالسلام) عاریه نباشد [که] شیطان از ما بگیرد.
خدایا! این ولایت دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام) در قلب ما ثابت باشد.
(با صلوات بر محمّد) 59
- ↑ حالا فاطمه بنتاسد گریه میکند، میگوید: بچّهام چشمش باز نیست. حالا [او را] دست پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) میدهد، امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) چشمش را باز میکند. علی (علیهالسلام) نباید چشمش را در دنیا باز کند، علی (علیهالسلام) باید چشمش را به روی پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) باز کند؛ چونکه پیامبر (صلیاللهعلیهوآله)، نور خداست. (سخنرانی یاد 81) امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) نباید چشمش را در دنیا باز کند؛ تا حتّی به مکّه، چونکه مکّه مصنوعی است. چرا ما میگوییم مکّه مصنوعی است؟ یعنی این [مکّه] درست شده، در مقابل پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) کسری دارد. مکّه مقابل پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) مصنوعی است. باید ولایت به [روی] ولایت چشمش را باز کند. آخر، پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) [هم] ولیّ است.(سخنرانی شناخت ولایت، أین الرّجبیون 76)