اربعین 83

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
نسخهٔ تاریخ ‏۱۰ دسامبر ۲۰۲۳، ساعت ۲۱:۵۲ توسط Alavi (بحث | مشارکت‌ها)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به:ناوبری، جستجو
بسم الله الرحمن الرحیم
اربعین 83
کد: 10260
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1383-01-20
تاریخ قمری (مناسبت): 17 صفر

«العبد المؤیّد رسول المکرّم أبوالقاسم محمّد»

السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته

بعضی از مقدّس‌ها هستند، یک‌دوستی دارم می‌گوید: ما یک قوم و خویشی داریم، خیلی [اهل] نماز و نمازشب و از این حرف‌ها [و کارها] می‌کند. آدم [این‌جوری است؛ ولی] این [ها] چیزی نیست؛ اما [همین شخص] می‌گوید: این اربعین چیست؟! عاشورا چیست؟! این‌ها چیست؟! یک‌جوری [به این‌ها] نگاه می‌کند. آن‌وقت [که این دوستم این‌ها را] گفت، من این‌جوری [به او] گفتم، گفتم: نه! شما به او بگو که این عاشورا و اربعین جوری شده [که] ماها آمرزیده‌شویم؛ مَثل شما یک لکّه‌اشک برای امام‌حسین (علیه‌السلام) بریزی، آمرزیده‌شوی؛ آهی برای زینب (علیهاالسلام) بکشی، آمرزیده‌شوی. تمام این حرف‌ها [برای] این‌است [که] ما آمرزیده‌بشویم؛ اگرنه این اربعین یک‌چیزی نیست که در آورده‌باشند.

اصلاً چِلّه بوده، می‌گویند آدم چهل‌روز در گِلش بوده [است]. پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) سرِ چهل‌سالگی به نبوّت رسیده [است]. آسمان و این‌ها [یعنی زمین] می‌گویند چهل‌روز بوده [که] این‌جوری شده؛ [یعنی خلق شده‌است]. بعد یکی [دیگر این] که شامل حال من و شما می‌شود، این‌است که می‌گوید: اگر به چهل [سالگی] رسیدی، به این ملائکه که روی شانه‌ات هست، [خدا] می‌گوید به این سخت بگیر! تا حالا اگر یک‌قدری این‌جوری شد؛ [یعنی گناهی کردی]، مِثل این‌است که تا حالا مَثل به تکلیف نرسیده‌بودی؛ اما وقتی به چهل [سالگی] رسیدی، خدا از تو توقّع دارد. خوش به حال این جوان‌ها! ما بدبخت چه می‌شویم که اگر به چهل [سالگی] رسیدیم، می‌گوید به او کار را دقیق بگیر؟!

خدا حاج‌میرزا ابوالفضل [زاهد] را رحمت کند! ما پای [درس] تفسیرش می‌رفتیم، آیه قرآن [را] آورد [و] گفت، می‌گفت: [هر کسی] سر چهل‌سال که شد، فوت به آتش می‌کند، از او بازخواست می‌کند [که] واسه [برای] چه [فوت] کردی؟! این‌جور که ما داریم می‌دویم، [باید] یک‌قدری ترمز کنیم! یک‌قدری فکر کن! این‌قدر ندو! یک‌قدری ترمز [کن]! [حاج‌میرزا ابوالفضل زاهد] می‌گفت: می‌گوید این فوتی [که به آتش] کرد، می‌خواهد دستش [را] گرم کند؟! چه مقصدی داشت؟! بی‌خودی فوت کرد؟! عقابت می‌کند! دیگر در چهارچوبِ تکلیف آمدی.

آقاجان من! قربانت بروم! چرا این‌جوری است؟! پس معلوم می‌شود چِلّه بوده. این چِلّه نیست که به آن آدم گفتم که، یک‌وقت آدم یک‌حرفی می‌زند، اگر نزند بهتر است؛ یک‌حرفی می‌زند، [اگر] نزند بهتر است. وقتی [آن حرف را] زد، آدم بی‌شعوری‌اش را می‌فهمد، این مرد چه‌قدر بی‌شعور است! [که می‌گوید]: عاشورا چیست؟! نمی‌دانم اربعین چیست؟! این‌ها چیست؟! درست‌است؟! چند سال [هم سِنّ] دارد، روضه هم می‌رود و این [را] هم من به شما بگویم: نه این‌که حالا بگویید [این کسی‌که این حرف را زده] در بیابان‌هاست؛ [نه!] اما پای منبر آمده [و] نفهمیده، در مجلس رفته [اما] نفهمیده [است]، متوجّه هستی؟! فهم، قربان‌تان بروم! اصلاً خجالت می‌کشم [که] من دیگر به شما بگویم؛ چون‌که من [این] حرف‌ها را خیلی به شما زدم.

فهم یک‌چیزی است که مِثل درک می‌ماند، درک با فهم توأم به‌هم است. شما اوّل که این‌جا می‌آیید، می‌فهمید؛ بعد درک می‌کنید، یا درک می‌کنی یا می‌فهمی، این‌ها توأم به‌هم است؛ اما یک‌وقت می‌بینی [که] یک‌جا می‌روی، نه درک داری، نه چه؟ (یکی از حضّار: فهم) نه درک داری [و] نه فهم! این آدم خیلی آبش هَرز می‌رود؛ یعنی آبِ این زندگی‌اش هَرز می‌رود، آبِ نیرویش هرز می‌رود. چه‌قدر من دارم می‌گویم [که] این نیرویتان را خرج امر بکنید! یعنی اگر یک نگاهی این‌جوری بکنید، از نیروی‌تان کم می‌شود، آن‌وقت باید چه کنید؟ خرج چه گفتم بکنید؟ (یکی از حضّار: امر) بارک‌الله!

رفقای‌عزیز! بیایید این‌جا یک‌قدری یواش برویم، مطلب را خوب بفهمیم. هنوز ما خلاصه [نفهمیدیم]، ببین هر روزی [که به] این‌جا آمدید، الحمد لله یک عنایتی از آن منبع بی‌نهایت خدا، بی‌نهایت ولایت، قسمت‌تان شده [است]، این [را] باید قدر بدانید! یعنی شما الآن که می‌خواهید این‌جا [به] منزل ما بیایید! آن‌را ببینید که امروز چه‌چیزی قسمت ما می‌شود؟ خدایا! چه‌چیزی حواله دادی؟ عزیز من! چه‌چیزی به ما حواله دادی؟ من را مثل چهارپایه ببین! این چهارپایه که چیزی به تو نمی‌دهد؛ اما وقتی حواله شد، سنگی [را] به حرف درمی‌آورد، هم‌ساخت که ستون‌حنّانه به حرف درآمد. باید یک‌قدری شما دعا کنید که خدایا! حواله ما را زیاد کن! متوجّه هستید؟! رزق ما را زیاد کن! والله! بالله! این [حرف] ها رزق شماست. (یک صلوات بفرستید.)

من رفتم به امام‌رضا (علیه‌السلام) گفتم: آقا! کمکم کن! من کمک می‌خواهم، من بارم افتاده [است]، کمکم کن! این‌ها پا [بلند] شدند [و این‌جا] آمدند، مالِ [برای] چه آمدند؟ مالِ درک ولایت آمدند، من که چیزی ندارم، من را کمک کن! تو را به حقّ مادرت کمک کن! تو را به حقّ جوادت کمک کن! من خودم می‌فهمم که بارم افتاده [است]؛ اما او کمک می‌کند. الحمد لله شکر ربّ‌العالمین کمک کرد، این دوتا نوار خیلی خوب شد. (یک صلوات بفرستید.)

حالا اگر ما یک‌قدری نگاهی بکنیم که این‌ها یک‌قدری مُضطرّ [یعنی بیچاره] هستند، خیلی ماها بدبختیم! ما باید نگاه به زینب (علیهاالسلام) بکنیم، نگاه به اُمّ‌کلثوم (علیهاالسلام) بکنیم، نگاه به امام‌حسین (علیه‌السلام) بکنیم، این‌ها قوی‌ترین خلقت هستند! اگر به زینب (علیهاالسلام) نگاه کردی، قوی‌ترین خلقت است! اگر به امام‌حسین (علیه‌السلام) نگاه کردی، قوی‌ترین خلقت است! اگر به آقاابوالفضل (علیه‌السلام) نگاه کردی، باید قوی‌ترین خلقت نگاه کنی! مافوق تمام این خلقت نگاه کنی. اگر روی خودت بیاوری، باقی می‌آوری، خیلی هم باقی می‌آوری. عزیزان من! قربان‌تان بروم! فدایتان بشوم! ببین من چه می‌گویم؟ متوجّهی دارم چه می‌گویم؟!

آخر ببین تو خیال نکنی [که] اگر «سلمانُ منّا [أهل‌البیت]» شدی، هنوز به عُقعِ [یعنی عمق] ولایت رسیدی، خلق به عُقعِ ولایت نخواهد رسید! هر چه [قدر هم که] بالا برود. شما حسابش را بکن! علی‌بن‌ابوطالب (علیه‌السلام) [را طناب گردنش انداختند]، حالا [او را از خانه] بیرون کشیدند، یک‌دفعه سلمان نگاه به چه‌کرد؟ نگاه به قدرت امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) کرد، نگاه به قدرت [کرد؛ اما] نگاه به امر نکرد، [به‌خاطر همین] باقی آورد. شما نگاه به قدرت بکن! وقتی قدرت هست، ببین یک همچین کسی [در قدرت مانندش] نبوده؛ اما باید نگاه به امر بکنی که بدانی [امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)] آن امر را دارد چیز [یعنی اطاعت] می‌کند، من الآن نمی‌خواهم خدای‌نخواسته به سلمان [جسارت کنم]، می‌خواهم [بگویم که] حرفم با شماست که هر چه فهمیدید، باز [هم] ما در مقابل امر یک‌قدری کسری داریم.

حالا امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را [از خانه] بیرون کشیده [اند]، یک‌دفعه [سلمان] نگاه کرد که [همین امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) است که در فتح‌خیبر] هفت‌قلعه را روی‌هم ریخت، یک‌دفعه نگاه کرد [که همین امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) است که] یک شمشیری [زده افضل از عبادت ثقلین]، یک‌دفعه نگاه کرد کره [خورشید] را برگردانده! کیست [که این‌کارها را کرده]؟ [امیرالمؤمنین] این‌است! نگاه به آن [قدرت] کرد؛ [اما] نگاه به امر نکرد. حالا یک‌دفعه گفت: چه‌طور این‌که این‌جوری است، طناب [به] گردنش انداختند؟! حضرت یک‌نگاه به او کرد؛ تا آخر عمرش این‌جایش [گردنش] می‌گویند زخم بود. چرا؟! [قدرت امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) را دید، امر را ندید]؛ اما مقداد [این فکر را] نکرد.

وقتی‌که امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را، طناب گردنش انداختند، این [امیرالمومنین (علیه‌السلام)] دارد عین آقا، پسرش [امام‌حسین (علیه‌السلام)] است، می‌گوید: «هل من ناصر»، «رضاً برضائک تسلیماً لِأمرک». این امر است [که به] گردنش است نه طناب! ببین پسرش [یعنی امام‌حسین (علیه‌السلام)] با همه این حرف‌ها چه می‌گوید؟ «رضاً برضائک تسلیماً لِأمرک» ای معبود سماء! ای کسی‌که آسمان و زمین و همه را خلق کردی، ای معبود من! ای معبود آسمان! چرا؟ دارد حالی‌ات می‌کند که آسمان هم معبود می‌خواهد. این آسمانی که این‌جوری نگه‌داشته، معبود آن‌را نگه‌داشته، چه‌کسی آن‌را نگه‌داشته [است]؟! آخر پایه‌اش کجاست؟! پایه‌اش کجاست؟! جایش کجاست؟! [چه‌کسی] آن‌را نگه‌داشته؟ به جنبه‌مغناطیسی ولایت آن‌را نگه‌داشته [است].

همین‌جور که می‌بینی این آسمان و زمین و همه این‌ها، این‌ها در جوّ این عالم ایستاده‌اند. این زمین که چیزی نیست، این زمین کفِ دریاست، آیا فهمیدی؟! این زمین کف دریاست [که] به آن نگاه می‌کنی. جوّ عالم حرف‌های دیگری [هست]، همه را روی جوّ این؛ چون‌که این چیز، هوا انتها ندارد؛ یعنی انتها ندارد، ببین مَثل هر آسمانی چه‌قدر است، عرش چه‌قدر است، همین‌طور می‌آید، آن انتها ندارد، همین‌جوری ایستاده، به چه ایستاده [است]؟! به جنبه‌مغناطیسی ولایت [ایستاده‌است]. کجا ما ولایت [را] توجّه کردیم؟! (یک صلوات بفرستید.)

حالا همین‌جور که امام‌حسین (علیه‌السلام) تسلیم است، زینب (علیهاالسلام) هم تسلیم ولایت است. امام‌حسین (علیه‌السلام)، امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) تسلیم خداست، این‌ها تسلیم ولایت هستند. اشاره‌ای بکنم: ببین [حضرت‌زینب (علیهاالسلام)] می‌آید [و] می‌گوید که یا حجةَ‌الله کلِّ خَلقه! به امام‌سجّاد (علیه‌السلام) می‌گوید: [آیا] ما باید بسوزیم؟ [حضرت‌زینب (علیهاالسلام)] حرفی ندارد که بسوزد، او [یعنی امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)] حرفی ندارد [که] طناب گردنش بیندازند، این [امام‌حسین (علیه‌السلام)] هم حرفی ندارد [که] شهید شود، این‌هم حرفی ندارد [که] بچّه‌هایش شهید شوند، این [حضرت‌زینب (علیهاالسلام)] هم حرفی ندارد [که] در راه خدا بسوزد! پس همه در امر هستند. ای شیعه! تو هم باید در امر باشی! فدایتان بشوم! قربان‌تان بروم! ببین من چه می‌گویم؟ تو هم باید در امر باشی!

حالا از آن‌جا امام‌حسین (علیه‌السلام)] به او [حضرت‌زینب (علیهاالسلام)] گفته‌است [که پیراهن‌کهنه بده]! وقتی به او گفت، [حضرت‌زینب (علیهاالسلام)] غَش کرد [و] افتاد، [امام‌حسین (علیه‌السلام)] دست این‌جای [یعنی قلب] زینب (علیهاالسلام) گذاشت، ولیّ‌الله‌الأعظم شد! من به شما بگویم: آخر امام وقتی دست در سینه می‌گذارد، او تصرّف می‌کند. این‌چه را که من [از] این حرف‌ها بلد هستم، یک‌وقت من جوری بود [که] امام‌حسین (علیه‌السلام)، من را در بغل گرفت، وقتی در بغل گرفت، یک فشار به‌من داد، به خودش قسم! این دستش را این‌جای من گذاشتم، (استخاره کردم [که برای شما] بگویم، خوب آمد. این‌هم برای شماست [که] خوب آمده، فهمیدی؟!) من را در بغل گرفت، من از زمین، پایم بالا بود، حالا من همچین می‌کردم: ای‌خدا! من می‌خواستم سگِ در خانه این [امام‌حسین (علیه‌السلام)] بشوم، این‌که من را در بغلش گرفته [است]! آن‌چه را که بود، در سینه من ریخت. این حرف‌ها مالِ [برای] من نیست که! به حضرت‌عباس! خودم نوارم را گوش می‌دهم تعجّب می‌کنم. یک‌کاری بکن [که] امام‌حسین (علیه‌السلام) [در] بغلت بگیرد، یک‌کاری بکن تصرّف به تو بکند!

ببین این‌است: حالا من را [در] بغل گرفته، حالا من دارم جخ [تازه] گریه می‌کنم [و] می‌گویم: من می‌خواستم سگ درِ خانه این [امام‌حسین (علیه‌السلام)] بشوم! این چرا آقا! من را در بغل گرفته؟! تو باید بخواهی سگ درِ خانه ولایت بشوی، ولایت در بغلت می‌گیرد. تو می‌خواهی ولایت خلق‌کن باشی، حرف خلق‌کن باشی، در فکر هستی [که] بگویی من [فلان] هستم و آن هستم و اوووه. چه‌خبر است؟! (صلوات بفرستید.)

آن [کسی] که آن‌کار را بکند، تویش می‌ریزد، اصلاً آسمان، زمین، عرش، فرش دیگر پیشش چیزی نیست. این‌ها همه مثل یک‌چیز موهومی است. چنان ولایت در قلبت تجلّی می‌کند، آن‌چه را که هست چیز می‌شود؛ [یعنی در نظرت] کوچک می‌شود. همه آن‌ها را بلد می‌شوی، امام تصرّف خلقتی به تو می‌کند نه تصرّف دنیایی! این‌که چیزی نیست که! خب ما می‌دانیم یک دریاست و کوه است و دشت است؛ یا از این حرف‌ها. عزیز من! گوش به حرف من بده! به حضرت‌عباس! این حرف‌ها تجلّی در قلب‌تان می‌کند، امام‌حسین (علیه‌السلام) تو را دیگر نمی‌گویم بغل نمی‌کند، شاید بکند؛ اما این حرف‌ها اگر به آن یقین کنی، تجلّی همان‌است. توجّه می‌فرمایید؟! چون‌که وقتی حرف ولایت را به‌جان و دل پذیرفتی، امام‌حسین (علیه‌السلام) را پذیرفتی! وقتی این [حرف ولایت] در سینه‌ات بود، امام‌حسین (علیه‌السلام) را [در سینه‌ات] می‌کنی.

چرا می‌گوید: «قلب‌المؤمن عرش‌الرّحمن»؟! این‌که من به شما گفتم، می‌خواستم بگویم: باباجان! جوان‌ها! قربان‌تان بروم! این حرف‌ها مالِ [برای] من نیست، اگر یکی به شما گفت [که] کجا پیش بچّه رعیته می‌روید؟! تو حساب بکن [که] یک‌جای دیگر داری می‌روی، من را نبین! بچّه رعیت را نبین! این‌قدر بچّه رعیت هست که نگو! اگر نمازشان را درست بلد بود، تُف توی ریش من بینداز! خب آن بچّه رعیت است، من هم بچه رعیت هستم. هابیل و قابیل دوتا بودند، همچین؛ درست‌است؟! این به این‌نیست که! ببین من دارم چه می‌گویم؟ نمی‌دانم حالا امروز دیگر چه‌جوری شده [که] دارم این حرف‌ها را می‌زنم، باز هم نمی‌فهمم.

پس عزیزان من! دلم می‌خواهد که دست از تمرین ولایت برندارید! «قلب‌المؤمن عرش‌الرحمن» چنان [ولایت] تجلّی می‌کند، او می‌فهمد [که] تو چه‌کاره‌ای؟ چه‌چیزی به تو بدهد که به‌درد مردم بخورد؟ می‌دانی چرا؟ او می‌گوید چه‌چیزی به تو بدهد که به‌درد مردم بخورد؟ وقتی تو این‌جوری شدی، گدا هستی، من می‌گویم می‌خواهم سگ بشوم! وقتی بخواهی سگ بشوی، می‌فهمد که تو تصفیه شدی، حالا به تو می‌دهد؛ اما ما می‌خواهیم آقا بشویم، ما می‌خواهیم فرمان‌فرما بشویم، سردسته محلّ بشویم، سردسته نمی‌دانم چه‌چیزی بشویم؟! نمی‌دانم؛ توی این [حرف] ها نروم، آن می‌خواهی بشوی! درست‌است؟!

چرا به مؤمن‌طاق می‌گفت حرف بزن؟! چرا به او [کسی دیگر] می‌گفت حرف نزن؟! چرا به این می‌گوید حرف بزن؟! به او می‌گوید حرف نزن؟! او حرف او [خلق] را می‌زند، مقصدش آن‌است، جانش را دارد برای او می‌دهد. این می‌خواهد چه‌کار کند؟! می‌خواهد بگوید نمی‌دانم من شاگرد چه‌کسی هستم؟! [یعنی می‌خواهد خودش را معرّفی کند و جا بیندازد]. حالا هم همه‌اش به‌من می‌گویند [که] تو شاگرد چه‌کسی بودی؟ این‌چیزها را فهمیدی؟! آره! من هم می‌گویم شاگرد حاج‌شیخ‌عباس بودم. من پیِ [یعنی دنبال] استاد غیر خلق می‌گشتم، تو پی استاد خلق می‌گردی! قربانت بروم! چه‌قدر پیِ استاد خلق دویدی، آخر چیزی گیرت آمد؟! نه! اما باطن تو این‌بود که پیِ استاد غیر خلق بگردی، استاد غیر خلق این حرف‌هاست! من که استاد نیستم، به حضرت‌عباس! استاد غیر خلق همین حرف‌هاست! این [حرف‌ها] غیر خلق است. حرف خودش را [می‌زند؛] چه‌جور است؟ اسمت را نمی‌آورم چه‌جور است؟! درست‌است؟! اگر درست‌است، (صلوات بفرستید.)

حالا آقا چندین‌سال است [که] منبری است [و] حرف می‌زند، حالا یک‌دفعه ببین دارد چه‌چیزی می‌گوید؟ [می‌گوید] امام‌سجّاد (علیه‌السلام) فرمود که خدایا! من را مرگ بده! مرد نادان! مرگ دست این [امام‌سجّاد (علیه‌السلام)] است، کجا [به خدا می‌گوید:] مرگ بده؟! این‌نیست که تو داری می‌گویی، ببین روایت چه‌چیزی گفته [است]؟ از کجا نقل کرده [است]؟ این روایت‌های چیزی [یعنی جعلی] را درست کردند [که] امام را کوچک کنند! امام، جان همه عالم در قبضه قدرتش است، کجا می‌گوید من را مرگ بده؟!

حالا آورده [و این مطلب را] به حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) اتّصالش کرده [است]. (با شما هستم.) اگر حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) این حرف را زد، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود: سینه زهرا (علیهاالسلام) گنجینه تمام خلقت است. دست زهرا (علیهاالسلام) را می‌بوسید، سینه زهرا (علیهاالسلام) را می‌بوسید، عایشه به او [یعنی پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] گفت: این‌کار چیست؟ گفت: عایشه! من توحید را می‌بوسم، خدا را می‌بوسم، سینه زهراست. [عایشه] بُخلش می‌آمد دیگر، [می‌گفت:] زنی که شوهر دارد، چرا [سینه او را] می‌بوسی؟ بیا! عایشه کجا را دارد می‌بیند؟ در خانه پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است؛ [اما] ظلمت را دارد می‌بیند! مگر نور دیدن مشکل است؟! آقا! چشمت آب‌ریزه [آب‌ریزش] می‌کند! مگر نور دیدن مشکل است! والله! روشنایی‌دیدن چیزی نیست، عایشه دارد ظلمت را می‌بیند، نور را نمی‌بیند! حالا این [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] می‌گوید: دست زهرا (علیهاالسلام) دست خداست، خدا هر کسی [را] اگر زهرا (علیهاالسلام) [از دستش] ناراحت باشد، من [یعنی پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] ناراحت هستم، ناراحتی من، ناراحتی خداست! این‌ها را می‌گوید.

حالا یک‌دفعه زهرا (علیهاالسلام) طلب مرگ می‌کند [و] می‌گوید: ای مردم! بدانید این [عمر] خلیفه نیست، این‌همه پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) زحمت کشیده، خدا تعریف من را کرده [است، حالا] این [عمر] من را این‌جوری می‌کند. این [حضرت‌زهرا (علیهاالسلام)] دارد خلیفگی [عمر] را به این [حرفی] که می‌گوید من را مرگ بده! ساقط می‌کند. نه [این‌که درباره] امام‌سجّاد (علیه‌السلام) [این‌را نتیجه بگیری]! آخوند! تو [این حرف را] به کجا می‌زنی؟! این [حرف] به آن مربوط نیست. یک کسی‌که تمام خلقت در قبضه قدرتش است، کجا طلب مرگ می‌کند؟! این [شخص] دارد، او که این [مطلب] را نوشته، این می‌خواهد [امام را] توی خلق بیاورد. اگر درست‌است، (صلوات بفرستید.)

یا آن‌که من یک نسبتاً به او نظر دارم، همچین می‌کند [و می‌گوید:] یزید آخر گفتش که یک سوهان بیاورید! این زنجیری که گردن حضرت‌سجّاد (علیه‌السلام) بود [را] سایید، سایید [تا زنجیر را] درآورد. آخر این چیست [که] تو می‌گویی؟! این چیست [که] تو داری می‌گویی؟! [آن‌موقع که] زنجیر گردن حضرت‌سجّاد (علیه‌السلام) بوده، [در] شام بود [که یک‌نفر بود، به امام] گفت: الحمد لله [که] شما اسیر زنجیر شدید. [امام] یک‌نگاه کرد [و] گفت: زنجیر اسیر من است، یک خلقت اسیر من است. مرتیکه [مردک]! آخر چرا نمی‌فهمی؟! مگر هر کسی هر چه نوشت، تو باید بگویی؟! من به قربان پسرم بگردم! امروز من همین مطلب را واسه‌اش [برایش] گفتم، گفت: باباجان! ما یک کتاب می‌بینیم [و از روی آن] می‌گوییم. گفتم: آخر فکر روی آن بکن [و] بگویید. آن نگفته‌بود. گفتم: مبادا این حرف از دهانت درآید! راضی‌ات نمی‌کنم؛ این حرف باطل است! این حرف، امام کنار زدن [است]، تأیید خلق است! آره! اوّل که این زنجیر که [گردن امام] بوده، [درست‌است به گردنش] بوده؛ اما خودش [یعنی خود زنجیر] یک‌چیزی دارد [که آن زنجیر را] باز می‌کند [و] می‌بندد، کجا [یزید] این [زنجیر] را سایید؟! آره! [می‌گوید:] این‌قدر سایید [و] سایید [تا توانست آن‌را از گردن امام خارج کند.] آخر این [حرف]، این [چیست که می‌گویید]؟! شما زنجیر را که دیدید که چه‌جوری است که؟! این [حرف] آخر چه‌چیزی است [که] تو به مردم می‌گویی؟! این روایت را روی آن بگذار! آقا! مگر تو باید یک‌روایت بند تُنبانی [یعنی بی‌خودی را] بگویی؟!

مثل این‌است که به یک منبری گفت: روضه جوادالائمه (علیه‌السلام) [را بخوان]! داد من را درآورد! گفت: بله، جوادالائمه (علیه‌السلام) در حُجره [اتاق] بود و همه‌اش می‌گفت: اُمّ‌الفضل! اُمّ‌الفضل! در را باز کن! جگرم می‌سوزد، یک‌قدری آب به‌من بده! آتشم زد! مرد فلان‌فلان شده! یوسف درِ بسته به رویش باز شد، آقا جوادالائمه (علیه‌السلام)، حجّت‌خدا در را نمی‌تواند باز کند؟! این‌ها چه‌چیزی هست [که] این‌ها را می‌گویند؟!

به تمام مقدّسات عالم! دشمن امام‌زمان باشم، دو مرتبه، (چند مرتبه، حالا تعداد نمی‌گویم،) دو مرتبه خدمت امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) رسیدم، یک‌دانه آخوند نبود! چرا؟! این منبری‌ها تسلیم نیستند. من به علماء کار ندارم به مراجع کار ندارم، این منبری‌ها را می‌گویم. من به آن‌ها کار ندارم. من امروز با منبری‌ها، خودم منبری‌ام، به منبری کار دارم. (خودم هم منبری هستم.) این چیست [که] این حرف‌های بند تنبانی را می‌زنید؟! چرا امام را کوچک می‌کنی؟!

خود زینب (علیهاالسلام) دارد می‌گوید، در دروازه‌کوفه یک «اُسکُتوا» گفت، خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! خوب معرفتی درباره ولایت داشت، گفت: زنگ‌ها کَر شد. گفت: وقتی [امام] دست در سینه‌اش گذاشت، این ولایت چیز عظیم شد، تصرّف کرد. گفت: حالا تا «اُسکُتوا» گفت، می‌خواست آن خطبه را بخواند، گفت: زنگ‌ها کَر شد. گفت نَفَس‌ها را، (حاج‌شیخ‌عباس خوش‌مزه بود،) گفت: نَفَس‌ها را دستش داد، چه‌طور زنگ‌ها را هم کَر کرد؟! پس زینب (علیهاالسلام) یک تصرّف ماورایی کرد. چه [می‌گویید که] زینب (علیهاالسلام) اسیر است؟! خجالت نمی‌کشید؟! حیا نمی‌کنید [که می‌گویید] سنگ‌باران‌شان می‌کردند؟! سنگ به امر زینب (علیهاالسلام) است! کجا سنگ‌باران می‌کردند؟! دوباره دارد این [حضرت‌زینب (علیهاالسلام)] را خلق [حساب] می‌کند. ببین چه‌کسی این حرف را نوشته [است]، آیا این حرف را می‌زنی، چه نتیجه‌ای برای جوان‌ها دارد؟! این جوانان‌عزیز، وقتی این [حرف] ها را شنیدند، [آن‌وقت] آن‌ها [یعنی ائمه (علیهم‌السلام)] را خلق حساب می‌کنند.

فلانی! خیلی من ناراحت هستم! به تمام مقدّسات عالم! امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) من را نگه‌داشته؛ اگرنه من سکته می‌کنم، هزارباره سکته کرده‌بودم از نفهمی [این‌مردم]. یک‌دانه حمّال [ست که در] قزوین است، کجاست؟ یک قبری دارد؛ [یک‌دفعه] یک بچّه از آن بالای پشت‌بام چند مرتبه‌ای [طبقه‌ای] می‌خواست بیفتد، آن حمّال گفت: نگهش‌دار! این [بچّه] اصلاً میان زمین و آسمان ایستاد. [به آن حمّال] گفتند: تو چه [کار] کردی؟! گفت: من هر چه خدا گفت، شنیدم. من هم [الآن] به او گفتم: نگهش‌دار! حالی‌ات هست [که] دارم چه می‌گویم؟! گفت نگهش‌دار! نگهش داشت. حالا امام این‌قدر نیست؟! به‌قدر یک حمّال نیست؟! آخر تو آخوند! چه‌چیزی می‌گویی؟! آخر چه‌چیزی می‌گویی؟! (صلوات بفرستید.)

(حالا یک‌قدری کوتاهش می‌کنم.) حالا اُسرا را سوار کردند، سوار کردند [و] دارند می‌آیند دیگر. گفتم که این‌ها بچّه‌ها را نمی‌دیدند؛ یعنی خدا، خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! گفت: وقتی‌که، تا حتّی این‌جوری گفت، گفت: سختی این بچّه‌ها تا [زمانی] بود [که] امام‌حسین (علیه‌السلام) بود؛ چون‌که امام‌حسین (علیه‌السلام) یک اختیاری داشت؛ یعنی آقا ابوالفضل (علیه‌السلام) [و] این‌ها یک‌جوری بودند که یک سایه‌ای به‌سر این‌ها [یعنی اهل‌بیت] بودند؛ یعنی این‌ها [اهل‌بیت] زیر پرچم قدرت این‌ها [امام‌حسین (علیه‌السلام) و آقا ابوالفضل (علیه‌السلام)] بودند. همین‌طور به شما [هم] می‌گویم [که] زیر پرچم امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) بیایید! آن‌ها زیر پرچم امام‌زمان‌شان بودند، حالا هر جور شد؛ اما وقتی‌که امام‌حسین (علیه‌السلام) شهید شد، [حاج‌شیخ‌عباس] گفت: خدا به این‌ها یک جلوه‌ای کرد، این بچّه‌ها مطابق صدها خورشید می‌درخشیدند، نمی‌توانستند [به آن‌ها] نگاه کنند. گفت: دلیلش آن‌است [که] نتوانستند سوارشان کنند. [حاج‌شیخ‌عباس] گفت: پیش حضرت‌سجّاد (علیه‌السلام) آمد [و] گفت ما از طرف باید شما را [سوار کنیم]. گفت: کنار بروید! زینب (علیهاالسلام) این‌ها را سوار کرد؛ چنان این‌ها تجلّی داشتند.

حالا این‌ها سوار شدند، دم دروازه‌شام آمدند، این‌ها را به یک‌روز، دو روز خلاصه نگه‌داشتند که می‌خواستند دروازه‌ها را آیین‌بندی [یعنی آذین‌بندی] کنند، آره! حالا البتّه این‌ها دروازه‌شام است، از دروازه‌کوفه آمدند، این‌ها را اوّل کوفه آوردند، حالا آن یکی می‌گوید نمی‌دانم چند روز [این‌ها را] زندان کردند، فلان کردند؛ من این [حرف] ها را حالی‌ام نیست.

حالا که در کوفه آمدند، آقا! خدمت شما، عرض می‌شود: این‌ها بنی‌اسد آمدند، بعد از سه‌روز دیدند که این‌جوری است [بدن مطهّر همه شهدا زیر آفتاب است] و می‌خواستند این‌ها را به‌حساب [در ظاهر] دفن کنند، یک‌دفعه دیدند [که] سواری پیدا شد، ترسیدند، [دیدند] امام‌سجّاد (علیه‌السلام) است! گفت: من خوب این‌ها را می‌شناسم؛ آن‌وقت به امر امام‌سجاد (علیه‌السلام) حبیب‌بن‌مظاهر [را] دفن کردند، پایین پای آقا هم همه شهدا آن‌جا هستند؛ اما یک‌دفعه گفت: بروید یک حصیر بیاورید! وقتی آوردند، آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) را یک‌قدری چیز شده‌بود را توی حصیر گذاشت؛ آن‌وقت آن‌جا گذاشتند، آن‌جا در همان قبری که به‌اصطلاح هست؛ [البتّه] آن‌جا قبر نیست، آن‌جا را خدای تبارک و تعالی سردابه‌ای خیلی تمیز ساخته‌بود و از علیین ساخته‌بود، حرف من این‌است؛ یعنی آن جسد امام‌حسین (علیه‌السلام) در علیین است، علیین حائر [محدوده اطراف قبر امام‌حسین که تربت است، حائر می‌گویند] است، نه آب رفت [و] نه گاو رفت، هیچ‌چیزی نگو؛ یعنی در علیین است، امام‌حسین (علیه‌السلام) در خاک دنیا نیست، در خاک دنیا من و تو و ننه‌ام است و بابایم [هست]. حالا، حالا [امام را آن‌جا] گذاشت.

حالا یک‌وقت یکی از علماء که اسمش [را] نمی‌آورم، خیلی باصطلاح در [بین] همه علماء مبرّاست، در [بین] مردم هم [مبرّا] هست، ایشان گفته‌بود که، گفته‌بود که آره! این شهدای کربلا همین [افتخار برایشان] بس‌که امام‌سجّاد (علیه‌السلام) خاک‌شان کرد. این آمد [و] گفتش که آره! من پای درس فلان‌آقا بودم [و] این [مطلب] را گفت [که برای شهدای کربلا همین افتخار بس‌که امام‌سجّاد (علیه‌السلام) خاک‌شان کرد.] گفتم: نه! کوتاه آمدم، گفت: هان؟! گفتم: آقا! شهدای کربلا افتخارشان این‌است، این‌است که امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) می‌گوید: پدر و مادرم به قربان‌تان! این‌ها که قبر نداشتند. آن‌وقت رفته‌بود [و] به آقایش گفته‌بود [که] حاج‌حسین این [طوری] می‌گوید؟! [به آن عالم] گفته‌بود. چه [کار] کنیم؟! این خوب‌هایمان است! آره! (صلوات بفرستید.)

حالا زینب (علیهاالسلام) وارد دروازه‌کوفه شده، حالا یک‌چیزی هم [امام‌سجّاد (علیه‌السلام)] به آن‌ها گفت، گفتش که ما را از آن دروازه [یعنی غیر از دروازه‌ساعات] ببرید! [اما] این‌ها مخصوص از دروازه‌ساعات این‌ها را بردند. روایت داریم: چندین هزار گهواره طلا آن‌جا می‌جنبید که این‌ها فرصتی پیدا کرده‌بودند [و] آوردند که خلیفه مَثل فتح کرده‌است. این‌ها بیرون آمده‌بودند، بچّه‌هایشان [را] هم در گهواره [همراه خودشان] آورده‌بودند، یک گهواره‌هایی از طلا بود. حالا خدمت شما عرض می‌شود: زینب (علیهاالسلام) را وارد کردند، وارد کردند، [زینب (علیهاالسلام)] دید این‌مردم همه کفّ می‌زنند، [آواز] می‌خوانند؛ مثلاً این‌کارها را می‌کنند، قار و نی می‌زنند [و] این حرف‌ها.

حالا امام‌حسین (علیه‌السلام) به زینب (علیهاالسلام) گفته‌بود: زینب‌جان! خواهر! تو باید یک خطبه [در] کوفه [و] یک خطبه هم [در] شام بخوانی! باید دوتا خطبه بخوانی! [حضرت‌زینب (علیهاالسلام) گفت:] چشم برادر! حالا زینب (علیه‌السلام) می‌خواهد خطبه بخواند. یک‌دفعه به ابن‌زیاد خبر دادند: ابن‌زیاد! چه نشسته‌ای؟! [انگار] علی دارد صحبت می‌کند، اگر صحبتش تمام بشود، تمام مردم شورش می‌کنند. این‌ها را یک‌قدری که [حضرت‌زینب (علیهاالسلام)] صحبت کرد، همه زنان‌کوفه گریه می‌کردند. [حضرت‌زینب (علیهاالسلام)] گفت: خدا إن‌شاءالله چشم‌های شما را گریان کند! چه‌کسی جوان‌های ما را کشت؟! حالا یک‌دفعه ابن‌زیاد گفتش که سر برادرش را جلو [یش] ببرید! او داداشش را خیلی می‌خواهد! ما نمی‌توانیم این‌را الآن چیز [یعنی ساکت] کنیم، نه که [حضرت‌زینب (علیهاالسلام)] گفت «اُسکُتوا»، نَفَس از دیوار درنمی‌آید دیگر، هم‌ساخت دارد خطبه‌اش را می‌خواند، گفت: سر را [جلوی زینب] ببرید! وقتی سر را جلوی حضرت‌زینب (علیهاالسلام) بردند، یک‌دفعه زینب (علیهاالسلام) [گفت:] برادر! حسین‌جان! برادر! حسین‌جان!

تو که با ما مهربان بودیچرا در خانه خولی، تو به مهمانی رفتی؟!
کی به جراحات سر تو پاشیده خاکستر؟!من [مگر] این‌جور دارویی دوا باشد؟

آخر شمر وقتی سر امام‌حسین (علیه‌السلام) را جدا کرد، با خولی بود؛ [به او] گفت: ای شمر! این سر را به‌من بده! هر چه جایزه گرفتی؛ با هم قسمت می‌کنیم. (رفقا! خدا نکند [که] اهل‌دنیا بشوید! دنیا حسین‌کش است. این‌همه دارم به شما می‌گویم دست از دنیا بردارید! [یعنی] دنیایی [که] به‌غیر امر است.) حالا [خولی سر را در] خانه آورده، سر را برد [و] در تنور گذاشت، مبادا به‌قول خودش یک آسیبی به این [سر] برساند. [سر را] در تنور گذاشت، زن خولی بیرون آمد [و] دید [که] یک نوری از این تنور [بالا] می‌زند.

روایت داریم: یک‌وقت دید [که] یک هودجی از آسمان، یک هودجی از آسمان [پایین] آمد، یک‌وقت دید یک زن [با] چندتا زن مجلّله، حَوّاء و مریم و آسیه؛ شاید خدیجه هم بوده؛ [آمدند]. یک‌وقت دید یک خانمی سرِ تنور رفت، این سر را برداشت [و] به سینه چسباند؛ همین‌طور گفت: حسین! حسین! حالا زن خولی آمد، یک‌وقت زن خولی بالای پشت‌بام رفت [و] همین‌طور فریاد کشید: ای مردم! بیایید شوهر من، حسین (علیه‌السلام) پسر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را کشته [است]، قسم به خدا! [ای مرد! من] دیگر پیش تو نخواهم آمد.

حالا همین سر [است که در] دروازه‌کوفه آمده. حالا زینب (علیهاالسلام) می‌گوید: ای برادر!

چه‌کسی به جراحات سر تو پاشیده خاکستر؟!مگر این‌جور دارویی دوا باشد؟!

یک‌وقت امام‌حسین (علیه‌السلام)، یک‌وقت زینب (علیهاالسلام) صدا زد: حسین‌جان! اگر با من حرف نمی‌زنی، با این‌طفل صغیر؛ [یعنی] سکینه (علیهاالسلام) [و] رقیّه (علیهاالسلام) [حرف] بزن! آقاجان! همیشه سراغ تو را می‌گیرد. آخر آن محملی که زینب (علیهاالسلام) بود، گفت: سکینه (علیهاالسلام) و رقیّه (علیهاالسلام) را پیش خودش بیاورید! این‌ها را همه‌اش نوازش می‌کرد. یک‌وقت امام‌حسین (علیه‌السلام) فرمود: «[أم حَسِبت] أنّ أصحاب‌الکهف و الرّقیم [کانوا من آیاتنا] عجباً». رفقا که قرآن می‌خوانید! این دو آیه خیلی عجیب است! یکی راجع‌به اصحاب‌کهف [و] یکی [هم] برای رقیم. (نمی‌خواهم این‌را معنی کنم؛) اما زینب (علیهاالسلام) حالیِ مردم کرد [که] شما خیال نکنید برادر من را کشتید، مگر امام را می‌شود کشت؟! حالا دارد قرآن می‌خواند.

این‌ها را رُو به شام حرکت دادند. خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! گفت: این‌ها را از یک راه‌هایی بردند، اربعین را اربعین اوّل می‌دانست. بعضی از علماء [ایراد] می‌گیرند [و] می‌گویند چه‌طور شد [که] به [عرض] چهل‌روز [به کربلا] آمد [ند]؟! اما ایشان [حاج‌شیخ‌عباس] گفت: اربعین اوّل بوده [است که اهل‌بیت به کربلا رسیدند].

حالا این‌ها را [مخصوص] از دروازه‌ساعات بردند، همه [جا را] چراغانی کردند. یک‌نفر بود که اهل‌مدینه بود، الآن اسمش را فراموش کردم؛ دید شام را دارند چراغانی می‌کنند؛ گفت: چه‌خبر است؟ گفت: مگر نمی‌دانی [که] یزید حسین (علیه‌السلام) را کشته [و] اهل‌بیتش را اسیر کردند. دو دستی توی صورت خودش زد. [۱]

حالا این منبری‌ها می‌گویند: پیش حضرت‌سجّاد (علیه‌السلام) آمد [و] گفت: چه می‌خواهی؟ گفت: یک دستمال به‌من بده! [تا] زیر این [زنجیر] بگذارم، شانه‌ام [در] زنجیر فرو رفته [است]. ای زبانت قطع بشود! چه داری می‌گویی؟! مگر [نمی‌دانی که] زنجیر به امر حضرت‌سجّاد (علیه‌السلام) است؟! چه می‌گویی [که] زنجیر به گردن آقا حضرت‌سجّاد (علیه‌السلام) فرو رفت؟!

خلاصه این‌ها را از درِ دروازه وارد کردند. از درِ دروازه که وارد کردند، این‌ها را در خرابه شام قرار دادند. آن‌ها آن‌جا باشند، یزید می‌خواست با این‌ها یک گفتگویی بکند، تمام سلاطین، هر کسی بود، [از] اعیان و اشراف، از هر جایی‌که دستش رسید [را] دعوت کرد. یک چند روز این‌ها در خرابه بودند. به شما بگویم: خرابه بغل [یعنی کنار] خانه یزید بوده؛ نه از این خرابه‌ها که مرغ‌مُرده [و] این‌ها [در آن] می‌اندازند، نه! آن‌جا بارانداز بوده، آن‌ها به‌اصطلاح کسانی‌که مجرم بودند، آن‌ها را آن‌جا می‌بردند [که] بعد، حضورِ خلیفه؛ یعنی یزیدبن‌معاویه بیایند. (عزیز من! کجایی؟! چه‌کسی تو را گمراه می‌کند؟! آن‌ها این‌ها را گمراه کردند.) حالا آن‌جا [یعنی کاخ یزید] که یک‌قدری درست شد، این‌ها را وارد مجلس یزید کردند.

زینب (علیهاالسلام) یک‌قدری خودش را پنهان می‌کرد، [یزید] گفت: این زن کیست [که] خودش را پنهان می‌کند؟ گفتند: زینب (علیهاالسلام) است. گفت: الحمد لله، خدا برادر تو را کشت! زینب (علیهاالسلام) یک‌دفعه شیر خداست، ولیّ خداست؛ حجّة‌الله [امام‌حسین (علیه‌السلام)] دست در قلبش گذاشته، تصرّف [به او] کرده [است]! (به شما می‌گویم: عزیز من! اگر ولایت داشته‌باشید، تمام ادیان را محکوم می‌کنید، از روی روایت و حدیث می‌گویم.) زینب (علیهاالسلام) [یزید را] محکومش کرد. [یزید] گفت: الحمد لله خدا برادرت را کشت. [حضرت‌زینب (علیهاالسلام)] گفت: خدا جان هر کسی را می‌گیرد؛ اما لشکر تو برادر من را کشتند، تو امر کردی [که او را بکشند]. [یزید] یک‌دفعه گفت: جلّاد! [گردن زینب را بزن!] سکینه (علیهاالسلام) و رقیّه (علیهاالسلام) یک‌دفعه دست گردن زینب (علیهاالسلام) انداختند. یک‌دفعه نصارا بلند شدند [و گفتند]: یزید! چه‌کار می‌کنی؟! آخر این زن داغ‌دیده! چرا حکم قتلش را امضا می‌کنی؟!

یزید پشیمان شد؛ اما یزید چه‌کار کرد؟ دل زینب (علیهاالسلام) را آتش زد، یک‌وقت گفت: چوب خیزران بیاورید! به لب و دندان امام‌حسین (علیه‌السلام) اشاره می‌کرد. زینب (علیهاالسلام) گفت: یزید!

نزن تو چوب کینبه این لبان اطهرش

این لب‌ها را پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌بوسیده [است].|حضرت‌زینب در مجلس یزید و سر امام‌حسین}}

بَه‌بَه از این هنده! بَه‌بَه از این هنده! یک‌وقت زینب (علیهاالسلام) [به] این [یزید] گفت: تو چه عدالتی داری [که] ما را توی مردم آوردی؛ [اما] پرده کشیدی [و] زنان خودت را پشت‌پرده قرار دادی؟! (نمی‌توانم آن [چیزی] که باید بگویم [را به شما] بگویم! چه‌خبر شده؟! شماها چه‌کار کردید؟! همه را قاطی کردید.) یزید این‌ها را پشت‌پرده گذاشته‌بود. حالا یک‌دفعه هنده پرید [و] سرِ امام‌حسین (علیه‌السلام) را به بغل گرفت، همین‌طور گفت: حسین! حسین! حسین! کرد. یزید تا [هنده] یک‌قدری آن عشقش را به‌هم زد، یک‌وقت دستور داد [که] یک عبا [بیاورید و] روی هنده بیندازید. خدا لعنتش کند! با تمام شقاوتش [یزید] عبا روی هنده انداخت.

حالا گذشت، دوباره [یزید] گفت: این‌ها را در خرابه ببرید! حالا این‌ها را در خرابه آوردند، آن‌جا یک واقعیتی ایجاد شد. یک‌روز هنده گفت: من بروم یک دلالتی به زینب (علیهاالسلام) بدهم، آیا این همان زینب (علیهاالسلام) است؟! این [یزید] هم می‌گفت [که] این‌ها خارجی‌اند. (آقایان! رفقا! همه‌اش به شما می‌گویم: هر کاری را یک‌قدری با اندیشه کنید!) هنده هم اندیشه داشته، در خانه یزید است؛ [اما] اندیشه دارد، عایشه در خانه پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است؛ [اما اندیشه] ندارد! این‌قدر این‌طرف [و] آن‌طرف نزنید که من کجا بروم [تا] این‌جوری بشود؟! نه! آقا که شما باشید، حالا هنده می‌خواست، [هنده] گفت: می‌خواهم [به خرابه] بروم. یک‌وقت دیدند خرابه را از آن‌جا تا کاخ یزید آب‌پاشی می‌کنند و می‌روفند. آیا چه‌خبر شده؟! گفتند: ملکه [می‌خواهد به خرابه بیاید]. (کجا به این دنیا، به این دنیا مِهر دارید؟!) ملکه [ای] که خدا و پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) معلوم‌کرده، زینب (علیهاالسلام) است! ملکه‌ای که یزید معلوم‌کرده، زنش است!

حالا هنده این‌جا در خرابه آمد، صندلی گذاشتند، مبل گذاشتند، زنان اشراف همه دور هنده [بودند]. گفت: بزرگ این قافله کیست؟ گفتند: زینب (علیهاالسلام) است. گفت: بیاید [او را] ببینم. [هنده] گفت: شما چه اُسرایی هستید؟ زینب (علیهاالسلام) گفت: اُسرای آل‌محمّد (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هستیم. [هنده] گفت: این [یزید] که گفته شما خارجی هستید. [حضرت‌زینب (علیهاالسلام)] گفت: نه! [هنده] صدا زد: کجا محلّه‌تان است؟ گفت: مدینه. هنده صدا زد: آیا کجا می‌نشینید؟ گفت: کوچه بنی‌هاشم. گفت: من چند وقت کنیز زینب (علیهاالسلام) بودم، کنیز زهرا (علیهاالسلام) بودم، خیلی می‌خواهم زینب (علیهاالسلام) را ببینم، تو چه آشناییتی داری؟ یک‌وقت [حضرت‌زینب (علیهاالسلام)] صدا زد: من را نمی‌شناسی؟! من زینبم! یک‌وقت صدا زد: هنده! این یزید حسین (علیه‌السلام) را کشت. یک‌دفعه هنده خودش را از روی تخت [پایین] انداخت، گریبان چاک زد، همه‌اش بنا کرد حسین! حسین! [کردن]. زنان آن‌جا، [زنان] همه اعیان و اشراف این هنده را [به کاخ] بردند، حالا در خانه یزید فریاد می‌کشد، یزید چه‌کارش کند؟! [هنده به یزید می‌گوید:] آیا تو حسین (علیه‌السلام) را کشتی؟!

حالا یک‌چیز دیگر هم خدمت‌تان عرض کنم، مزاحم‌تان نشوم. یک‌وقت هنده دید آن‌جا صدای یک گریه‌ای اضافه بلند شد، یزید گفت: بروید ببینید چه‌خبر است؟! (آخر ای آخوندی که می‌گویی در خرابه‌ها بود! معلوم می‌شود بغل [کنار] کاخش بود که صدای این‌ها را شنید، من همه‌اش متوجّه هستم کسی توهین به اهل‌بیت نکند؛ تا حتی [به] جای آن‌ها!) حالا آمدند [و] گفتند: یزید! یک بچّه کودکی خواب دیده؛ چون‌که زینب (علیهاالسلام) همین‌طور [به حضرت‌رقیّه (علیهاالسلام)] می‌گفته پدرت مسافرت [رفته] است. حالا همین‌طور [حضرت‌رقیّه (علیهاالسلام)] می‌گوید: عمّه! بابایم را خواب دیدم، من را روی زانویش گذاشت، همین‌طور من را می‌بوسید، بابایم چه‌طور شد؟! من بابایم را می‌خواهم، فریاد می‌کشید. یزید شراب‌خور گفت: سرِ بابایش را [پیش او] ببرید [تا آن‌را] ببیند! بچّه که تشخیص ندارد. یک‌وقت سر را به او دادند، به سینه چسباند، همین‌طور صدا زد: بابا! چه‌کسی من را به این کودکی یتیم کرد؟! بابا! چه‌کسی رگ‌های بدنت را جدا کرد؟! بابا! یک‌وقت دیدند سر از بغل [حضرت‌رقیّه (علیهاالسلام)] افتاد، گفتند: خوابش برده [است]. یک‌وقت دیدند [که حضرت‌رقیّه (علیهاالسلام)] جان به‌جان تسلیم [کرده‌است].

حالا زینب (علیهاالسلام) در این خرابه چه [کار] کند؟! مگر این‌جا دوستی دارد؟! حساب‌هایش را کرد [حضرت‌رقیّه (علیهاالسلام) را] دفنش کند، تا زمین را کَند، دید یک سردابه‌ای [هست]. خدا می‌داند این سردابه چه‌قدر تمیز است، تا حتّی شاید تختی آن‌جا بود! رقیّه‌عزیز (علیهاالسلام) را آن‌جا گذاشت. در چند سال پیش، رقیّه (علیهاالسلام) گفت: دور من را آب گرفته [است. آن‌جا را] کَندند، دیدند هنوز آن عبایی که به او پوشانده، [دورش است]، آخر کفنش که نکردند، او را با عبا آن‌جا گذاشت. یک‌روز یا یک شبانه‌روز یکی رقیّه (علیهاالسلام) را روی دست [اش] گذاشت [تا این‌که آن‌جا را درست کردند]. حالا آقا که شما باشی! دید سردابه‌ای است.

حالا یزید چه [کار] کرد؟ دید هنده تمام افکارش را به‌هم زد، آمد و گفت چه‌کار کنم؟! باز یک‌دفعه دیگر بعد از این، [امام را] آورد، می‌خواست عظمتش [را] معلوم کند. یک‌قدری که بودند و یک گفتگوهایی کرد، [یزید] گفت: من [این‌کار را نکردم،] ابن‌زیاد خدا لعنتش کند! این‌کار را کرده. [به امام] گفتش که من خلاصه پولِ خون بابایت را می‌دهم. حضرت‌سجّاد (علیه‌السلام) فرمود: نمی‌خواهد خون بابایم را بدهی، آن‌ها که در غارت بردند، [آن] لباس‌ها را بده! آن‌ها را مادرم زهرا (علیهاالسلام) بافته‌بود، نخ‌هایش را [مادرم] درست کرده‌بود، به بدن این بچّه‌ها می‌کردند. گفت: آن‌ها [دیگر] ممکن نیست، [آن‌ها را] در غارت بردند.

حالا این‌ها را [برای] نماز حرکت داد، آن‌ها را گفت بروید! اما [به] حضرت‌سجّاد (علیه‌السلام) گفت: برویم نماز. حالا یزید می‌خواهد [که] حضرت‌سجّاد (علیه‌السلام) پشت سرش نماز بخواند؛ یعنی قبولش کند. (این امام‌جماعت‌ها هم یکی باید بیاید نماز بخواند،) هنوز یزید در فکر قبولیِ [خودش] است. حالا [حضرت‌سجّاد (علیه‌السلام)] گفتش که من منبر بروم؟ [یزید] گفت: نه! این معاویه پسر یزید گفت: بابا! این‌ها خیلی چیزند. نگاه به فرسودگی امام‌سجّاد (علیه‌السلام) می‌کردند، می‌خواست ایشان منبر برود [و] شاید بخندند، حالا هر چه بوده، [یزید] گفت: نه! معاویه تکرار کرد، [یزید] گفت: پسرم! این‌ها علم [به] این‌ها تزریق شده [است]، نگاه به فرسودگی این [یعنی امام‌سجّاد (علیه‌السلام)] نکن!

حضرت‌سجّاد (علیه‌السلام) منبر رفت، اوّل حمد و ستایش خدا را کرد، رضایت خدا [را خواست]، بعد یک‌قدری که صحبت کرد، گفت: ماییم مکّه! ماییم زمان [زمزم]! ماییم مکّه! ماییم حَجَر! تمام صحبت‌هایش را که کرد، حضرت‌سجّاد (علیه‌السلام) خیلی صحبت کرد، خیلی صحبت‌های مهمّی کرد، [بعد] گفت: یزید! این از عدالت توست؟! گفت: [آیا] این از عدالت توست که دختران پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را اسیر کردی؟! یک‌وقت [یزید] گفت: مؤذّن اذان بگو! دید چاره ندارد [که به مؤذّن گفت اذان بگو]! تا [مؤذّن] گفت: «أشهد أن لا إله إلّا الله، أشهد أنّ محمّداً رسولُ‌الله» یک‌وقت این‌جا [امام] نتیجه گرفت، گفت: یزید! آیا این محمّد (صلی‌الله‌علیه‌وآله) جدّ توست یا جدّ من؟! اگر بگویی جدّ ماست، جدّ تو ابوسفیان است، جدّ ما محمّد (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است. (صلوات بفرستید.)

حالا چرا پسرش را کشتی؟! چرا اهل‌بیتش را اسیر کردی؟! حالا از آن‌جا یزید دید [که] خیلی رسوایی به‌هم زد، آمد [و] مجلسی تشکیل داد. آمد [و] گفت: خدا پسر مرجانه را لعنت کند! خلاصه در ظاهر پشیمان شد، روایت داریم: یک‌هفته کاخش را در تحت‌اختیار امام‌سجّاد (علیه‌السلام) [قرار] داد، زن‌ها می‌آمدند [و] سرسلامتی به زینب (علیهاالسلام) می‌دادند، مردها [هم] سرسلامتی به حضرت‌سجّاد (علیه‌السلام) می‌دادند.

حالا بعد از ده‌روز [امام‌سجّاد (علیه‌السلام)] گفت: [ما] می‌خواهیم برویم. [یزید پرسید:] کجا؟! می‌گفت: می‌خواهیم [به] مدینه برویم. این‌ها همه [مَحمل‌ها] را الوان کردند. [۲] (یک آقایی که ادّعای مجتهدی می‌کند، می‌گوید: مشکی نپوشید! تا حتّی [در روز] عاشورا را هم می‌گوید نپوش! واسه‌اش [برایش] پیغام دادم [و] گفتم: یزید مَحمل‌ها را، همه را سیاه‌پوش کرد، این ریشه سیاه‌پوشیدن است، آن‌ها همه [مَحمل‌ها] را الوان کرده‌بودند.) [امام‌سجّاد (علیه‌السلام)] گفت: یزید! یک کسی دنبال ما روانه کن [که] ما یک‌قدری به او اطمینان داشته‌باشیم؛ بشیر را روانه کرد.

حالا حرف من [این‌است:] حالا امام‌حسین (علیه‌السلام) گفت: زینب‌جان! بچّه‌هایم را؛ همه را به خدا [و] بچّه‌هایم را به تو می‌سپارم. حالا یک‌وقت زینب (علیهاالسلام) داد کشید [و] گفت: رقیّه! صدا زد: رقیّه! محمل‌ها آماده و منتظر است، رقیّه! محمل‌ها آماده‌است و انتظار تو [را] می‌کشیم، ای رقیّه! آخر یک‌دفعه صدا زد: رقیّه‌جان! آخر من بروم، بابایت سراغ تو را می‌گیرد، آخر من [به او] چه بگویم؟! گفت: به خدا می‌سپارمت. یک‌روایت داریم: اُمّ‌کلثوم (علیهاالسلام) گفت: خواهر! زینب! من در این‌جا می‌مانم؛ همان‌جا ماند و از دنیا رفت؛ این [است] که می‌گویند قبر اُمّ‌کلثوم (علیهاالسلام) آن‌جا [یعنی در شام] است؛ [اما] ما یک‌روایت [هم] داریم: می‌گویند که اُمّ‌کلثوم (علیهاالسلام) کربلا هم نبود.

حالا سر دوراهی آمدند، بشیر گفت: این‌طرف مدینه [و] این‌طرف کربلاست. تمام ادب خلقت امام‌سجّاد (علیه‌السلام) است! خیلی با ادب بود، گفت: برو از عمّه‌ام بپرس! [بشیر به حضرت‌زینب (علیهاالسلام)] گفت: این‌جا [یعنی از این‌طرف به] مدینه می‌رود [و آن‌طرف به] کربلا [می‌رود]. گفت: ما می‌خواهیم [به] کربلا برویم. یک‌قدری که به کربلا [نزدیک] بودند؛ چون‌که وقتی امام‌حسین (علیه‌السلام) شهید شده، خاک کربلا تربت شده [است]. یک‌وقت [حضرت‌سکینه (علیهاالسلام)] گفت:

بوی خوشی می‌وزد اندر مشامعمّه! مگر که این زمین، کربلاست؟!

[وقتی به] آن‌جا [یعنی کربلا] آمدند، جابر به زیارت آمده‌بود، جابر قدم‌هایش را کوچک‌کوچک برمی‌داشت. [۳] ای جابر! تو اوّل زائر هستی؛ اما بهشت می‌خواهی. (رفقا! بیایید امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) را بخواهید! نمی‌گویم دست از بهشت بردارید!) حالا [جابر] قدم‌هایش را کوچک‌کوچک می‌گذارد. به حسین قسم! اگر من بودم، یک‌قدم سرِ قبر امام‌حسین (علیه‌السلام) می‌گذاشتم، من حسین (علیه‌السلام) می‌خواهم نه ثواب! حالا گفت آن‌ها رفتند.

حالا حضرت‌زینب (علیهاالسلام) [به کربلا] آمد، قبر امام‌حسین (علیه‌السلام) را در بغل گرفت، گفت: حسین‌جان! یادت می‌آید تمام شهدا را [که] می‌آوردی، در بغلت می‌دویدم؟! ای حسین‌جان! دوتا بچّه‌ام که کشته‌شد، از خیمه بیرون نیامدم، گفتم شاید تو خجالت بکشی! حسین‌جان! سراغ رقیّه (علیهاالسلام) را از من نگیر! من رقیّه (علیهاالسلام) را در خرابه شام گذاشتم.

[قضایای] آن تتمه‌ای که این‌ها وارد مدینه شدند [را] به‌پاس احترام دوست‌عزیز خودم آقای‌فلانی، من کوتاه می‌کنم، إن‌شاءالله امیدوارم که شاید او در اشعار خودشان [اشاره کنند] آن جمله‌ای که [اهل‌مدینه به] روی قبر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) آمدند، بشیر آمد، صدا زد [و] گفت: بیایید سر قبر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)! [تا به شما درباره کربلا] می‌گویم، یک‌دفعه گفت: از مردها کسی‌که [مانده] بود، دیگر امام‌سجّاد (علیه‌السلام) [و امام‌باقر (علیه‌السلام) است]. إن‌شاءالله امیدوارم یک اشاره‌ای شما بفرمایید!

خدایا! عاقبت‌تان را به‌خیر کن!

خدایا! ما را بیامرز!

خدایا! ما را از خواب غفلت بیدار کن!

خدایا! آن حقیقت امام‌حسین (علیه‌السلام) در قلب ما جلوه کند.

خدایا! ما به‌قول یارو مثل آن چیز، ما جابرش [را] هم خیلی قبول نداریم [که] قدم‌هایش را کوچک‌کوچک می‌گذاشته [است]، خدایا! ما حسین‌خواه باشیم نه بهشت‌خواه.

خدایا! ما وجود مبارک امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) را بخواهیم نه بهشت را. آن بهشتی که به ما بده، آن عنایت او باشد؛ ما آن بهشت را می‌خواهیم.

(با صلوات بر محمّد) 59

یا علی
  1. از پلّه‌ها پایین آمد، [امام را] می‌شناخت. دید امام‌سجّاد (علیه‌السلام) یک غُلّ و زنجیر گردنش است. رُو کرد به حضرت‌سجّاد (علیه‌السلام) [و] گفت: آقاجان! من از اصحاب جدّت هستم، سلام کرد. حضرت فرمود: تو کیستی؟ از کوفه تا این‌جا کسی به ما سلام نکرده! گفت: من از دوستان جدّت هستم. آقا! کاری دارید؟ چیزی [می‌خواهید؟] حاجتی دارید؟ حضرت فرمود که اگر پولی در اختیارت هست، یک‌قدری [به این‌ها] بده [تا] این نیزه‌ها را یک‌قدری عقب‌تر بِبَرند، این‌قدر عمّه‌ام، سکینه (علیهاالسلام) نگاه به این سرها نکنند./سخنرانی اربعین 80 و درخواست از امام‌رضا 81
  2. وقتی زینب (علیهاالسلام) آمد [و مَحمل‌ها] دید، گفت: یزید! ما عزاداریم! این‌ها چیست؟! مشکی کنید! یزید احترام کرد [و] دستور داد [که] مَحمل‌ها را سیاه‌پوش کردند./سخنرانی اربعین 78 و اربعین 80
  3. چون‌که شنیده‌است، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود: هر [کسی] که حسین [مرا] زیارت کند، هر قدمی که برمی‌دارد، چقدر ثواب دارد، حجّ و عمره دارد. [جابر] حجّ و عمره می‌خواهد!/سخنرانی شب‌اربعین 81 و اربعین 80
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه