وقایع عاشورا
وقایع عاشورا | |
کد: | 10397 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1389-09-15 |
تاریخ قمری (مناسبت): | 29 ذیحجه |
اللهم صلّ علی محمّد و آلمحمّد
السلام علیک یا أباعبدالله، السلام علیالحسین و علیّبنالحسین و أولاد الحسین و أصحابالحسین و رحمةالله و برکاته
إنشاءالله به یاری خدا و کمک حضرتزهرا (علیهاالسلام)، دیشب درخواست کردم، گفتم زهراجان! کمکم کن [که] این صحبتها نابغه بشود. هر کجا پخش میشود، حرف حسینت باشد. خودت کمک کن! ما باید کمک از اینها بخواهیم. اگر کمک از اینها بخواهیم و کمک از خلق نخواهیم، کمکمان میکنند. ائمه (علیهمالسلام) دارند «هل مِن ناصر» میگویند. همه اینها دارند «هل مِن ناصر» میگویند.
ابوسفیان کلیددار خانهخدا بود، عدوه هم خانهخدا را تعمیر میکرد. ابوسفیان بهاصطلاح، سازمان آب داشت؛ (حالا خدا را شکر کنید که آبها فراوان شدهاست) آنموقع خُمره تهیه میکرد و میرفت با مَشک آب میآورد و داخل خُمرهها میریخت. اینها در خانهخدا نشستهبودند و بههم افتخار میکردند. عدوه گفت: اگر من خانهخدا را تعمیر نکنم، به آن آسیب میرسد و خراب میشود. ابوسفیان هم گفت: جان مردم در دست من است، من آب میدهم! امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) از آنجا میگذشت، فرمود: اینکارها برای هیچکدام از شما فایده ندارد. اینها خیلی ناراحت شدند، آمدند خدمت پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) و گفتند: ببین، علی دوباره دارد از این حرفها میزند. پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمودند: ابوسفیان! اگر یکی تشنه باشد و پول نداشتهباشد، به او آب میدهی؟ گفت: نه آقا! من آنقدر زحمت میکشم، میروم مَشک تهیه میکنم و آب میآورم. گفت: خب، چه فایدهای برایت دارد، پول میگیری، آب میدهی. به عدوه فرمود: عدوه! تو چهکار میکنی؟ عدوه گفت: من هم از مردم پول میگیرم و خانهخدا را تعمیر میکنم. گفت: از کجا امورت میگذرد؟ گفت: از همانجا هم میخورم. پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: برای تو هم فایدهای ندارد. تو اگر از مال خودت دادی، فایده دارد. اگر هر کسی بخواهد حتّیالإمکان کامل شود، این حرفهای گذشته که برای مردم گذشتهاست را باید یکقدری روی خودش پیاده کند. حالا خدا میداند گاهی وقتها من بهفکر میروم، به خودم میگویم: اینمردم یکوقت یکچیزی میدهند و به کسی میدهم؛ اما گاهی وقتها خودم از خودم یکچیزی میدهم.
یزید به والی مدینه نوشت یا از حسین بیعت بگیر (یعنی مرا قبول کند) یا اینکه او را بکش! وقتی والی، نامه به دستش رسید، بنیهاشم توجّه کردند و آن کسیکه نامه را میبُرد بازرسی کردند؛ یعنی توجّه کردند که یکچنین نامهای راجعبه امامحسین (علیهالسلام) به والی مدینه رسیدهاست. والی، امامحسین (علیهالسلام) را دعوت کرد و گفت: بیا راجعبه خلافت با هم صحبت کنیم. امامحسین (علیهالسلام) هم دعوتش را پذیرفت و رفت. امامحسین (علیهالسلام) به والی گفت: وقتی ابوسفیان دید مادرمان زهرایعزیز (علیهاالسلام) را شهید کردند، به مدینه آمد. گفت: عمر! این چهکاری است که کردی؟ آخر زهرا را که اینهمه خدا در موردش سفارش کردهبود. ما که پیرو پیغمبریم، پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: هر [کسی] که زهرا را اذیّت کند، مرا اذیّت کرده و هر [کسی] که مرا اذیّت کند، خدا را اذیّت کردهاست. عمر گفت: ابوسفیان! حالا دیگر کاریاست که شده، تو حرف نزن! من پسرت را که معاویه باشد، والی شام میکنم و شام را بهدست او میسپارم. (چون وقتیکه عمر خلیفه شد، تمام ممالک دستش بود.) ابوسفیان هم سر شترش را گرفت و برگرداند و رفت. عمر هم فوراً امضاء کرد و حکومت شام را به معاویه داد. این یزید که الآن خلیفه شدهاست، خلیفه پدرش است که عمر هم پدرش را خلیفه قرار دادهبود! اینکه خلیفه خدا نیست که من با او بیعت کنم! بنیهاشم دور خانه والی با شمشیر جمع شدند. والی دید که هوا پس است و نمیتواند اینکار را بکند [یعنی کشتن امامحسین (علیهالسلام)]؛ لذا این توطئه خنثی شد. حالا امامحسین (علیهالسلام) دید که در مدینه او را میکشند؛ چونکه حکم قتل او را یزید (خدا عذابش را زیاد کند!) صادر کردهاست. دلم میخواهد خیلی توجّه بفرمایید!
حالا امامحسین (علیهالسلام) که کاری نداشت، ایشان در خانهاش بود. چون شبعاشورا، سکینهعزیز به امامحسین (علیهالسلام) گفت: پدرجان! ما را به مدینه حرم جدّمان برگردان! امامحسین (علیهالسلام) فرمود: عزیز من! اگر میگذاشتند مرغ قَطا در خانهاش باشد که بیرون نمیآمد. من که کاری نداشتم، در خانهام بودم. اینها در خانهام میخواستند مرا بکشند.
حالا این یزید و معاویه، (خدا این پدر و پسر را لعنت کند!) خیلی خبیث بودند. معاویه به یزید گفت: بابا! به حسین کاری نداشتهباش! حسین بهغیر از حسن است؛ چونکه هر وقت معاویه به امیرالمؤمنین (علیهالسلام) چیزی میگفت، امامحسین (علیهالسلام) بلند میشد و جوابش را میداد. معاویه گفت: آبروی بنیامیّه را نریزی! به او هشدار داد؛ اما آن فطرت خبیثش آرام نگرفت. خدا نکند درون ما خباثت باشد. امیدوارم هر کسیکه این حرفها را میخواند، درونش ولایت باشد، آن ولایت نجاتش میدهد. اگر خباثت باشد هر موقع که باشد، آن خباثت بروز میکند و گمراهش میکند.
امامحسین (علیهالسلام) حساب کرد که هیچکجا مانند مکّه، امن و امان نیست. یک کارهایی است وقتی در دنیا میشود، عبرتانگیز است. یکروایت داریم: شمر وقتی امامحسین (علیهالسلام) را شهید کرد، به مکّه آمد. یک پشه روی دستش نشست، پشه را کشت و رفت پرسید: حکمش چیست که من این [پشه] را کشتم؟ ببین، این مقدّس است! آنجا امامحسین (علیهالسلام) را کشته، برایش چیزی نیست؛ اما پشه را کشته، میخواهد ببیند که حکمش چیست؟! امامحسین (علیهالسلام) دید مکّه خیلی امن و امان است به طوریکه اگر یک پشه را بکشند، جرم است! بهخاطر همین به مکّه آمد. زن و بچّهاش را برداشت و با خود آورد که در امان باشند، نمیتوانست خودش بیاید و آنها را آنجا بگذارد! یکوقت دید اینها، زیر لباسهای احرامشان شمشیر دارند و میخواهند امامحسین (علیهالسلام) را بکشند. اینکه بعضی از رؤسای دانشگاه میگویند احترام خانه از بین میرفت، اشتباهاست. خانه در مقابل امامحسین (علیهالسلام) چه احترامی دارد؟! امامحسین (علیهالسلام) دید اگر اینجا او را بکشند، مکّه محل ترور میشود؛ یعنی اگر امامحسین (علیهالسلام) را بکشند، مردم یاد میگیرند اشخاصی را که آنجا میآیند، ترور کنند.
حالا اهلکوفه، به اندازه یک خورجین نامه دادهبودند؛ تا حتّی نوشتهبودند اگر نیایی، فردایقیامت ما به جدّتان شکایت میکنیم، شما حتماً باید بیایید! حالا امامحسین (علیهالسلام) فرمودند: من برای شما نماینده روانه میکنم. حضرتمسلم را به سمت کوفه روانه کرد. آنقدر استقبال کردند که بچّههای مسلم نزدیک بود زیر دست و پا از بین بروند، بچّهها را بلند کردند؛ چون خیلی کوچک بودند... همه بیعت کردند و پشتسر حضرتمسلم نماز خواندند. مسلم هم وقتی یکچنین موقعیتی را دید، فوراً به امامحسین (علیهالسلام) نامه نوشت که حسینجان! اینها خیلی استقبال کردند، اگر میشود شما تشریف بیاورید؛ یعنی امامحسین (علیهالسلام) را دعوت کرد؛ چونکه مسلم خلق است، عاقبت کار را نمیبیند.
یکدفعه ابنزیاد متوجّه شد که کار خیلی خراب شدهاست. گفت: چهکار کنیم که پیش برویم، سراغ شریحقاضی رفت. گفت: شریح! اگر مسلم اینجا یکقدری پیش برود و جا بیفتد، دیگر کسی به تو مراجعه نمیکند، تو خودت هم باید به مسلم مراجعه بکنی. (چون شریح، قاضیالقُضات تمام ممالک بود. تمام علماء باید به ایشان مراجعه میکردند. مثل آقایبروجردی که آنزمان، مردم به ایشان مراجعه میکردند و اعلم العلماء بود. من خودم یادم است که آقایگلپایگانی اجازه از آقایبروجردی میگرفت. حالا شریح هم همینطور بود.) من دلم میخواهد این صحبتها خیلی لطیف باشد. گرهچینیهایش را به شما بگویم و إنشاءالله و به امید خدا، شما قدردانی کنید! حالا شریح یکدفعه یک حکمی داد. مسلم که خانه نداشت. وقتی وارد کوفه شد، در خانه هانی مستقر شد؛ چونکه هانی آنجا خیلی معتبر و مبرّا بود. این هانی چهارصد نفر قوم و خویش داشت که همه از شمشیرزنهای کوفه و شجاع بودند. شریح حکم داد که هر کسی مسلم را راه بدهد، خانهاش را [مثلاً] خراب میکنند. مسلم هم یکقدری ملاحظه کرد که مبادا اگر به خانه هانی برود، هانی آسیب ببیند، بهخاطر همین به خانه هانی نرفت.
حالا حضرتمسلم روزه است. رفت و سرش را به یک دیوار نزدیک خانه طوعه گذاشت. طوعه دید شهر شلوغ است، یکی هم سرش را روی دیوار خانهاش گذاشتهاست، برایش آب آورد و به او گفت: چرا به خانهات نمیروی؟ مسلم گفت: یا اُمّاه! من خانه ندارم. گفت: چهکسی هستی؟ گفت: من مسلمبنعقیلم! طوعه گفت: به خانه ما بیا! گفتم: در تمام کوفه «فقط» یک مرد بود و یک زن. مردش هانی بوده، زنش طوعه. حالا بعد از هزار و چهارصد سال اسم اینها هست. عزیز من! پس تا میتوانید از وجود مبارک امامزمان (عجلاللهفرجه) دفاع کنید! دفاع از امامزمان (عجلاللهفرجه) ایناست که گناه نکنید و امر ایشان را اطاعت کنید! حالا طوعه یک پسر داشت که پیش ابنزیاد رفت و گفت که مسلم در خانه ماست. افراد ابنزیاد خانه طوعه را محاصره کردند. مسلم بیرون آمد. او حساب کرد که اینها داخل خانه نریزند و طوعه نترسد. آنها همیشه امر خدا جلویشان است، با امر خدا کار میکنند، نه با دید خودشان. عزیز من! تو هم باید با امر کار کنی، چرا گناه میکنی؟ چرا بدچشمی میکنی؟ تو باید اتّصال به اینها باشی. اگر میگویی حسین! باید چشمت را حفظ کنی، رضایت حسین (علیهالسلام) اصل است، نه حسینگفتن! خدا علمایی که دستشان از این دنیا کوتاه شدهاست، [را] رحمت کند! حاجشیخعباس میگفت: اسم حسین (علیهالسلام)، اسم اعظم است! عزیز من! بیا اسم اعظم داشتهباش! با اسم اعظم راه برو! حالا آمدند دور مسلم را گرفتند، مسلم هم بازوی حیدر دارد، هر کدام از اینها را میگرفت و روی پشتبام پرت میکرد. دیدند بههیچ روشی نمیتوانند او را بگیرند. تا اینکه از ابنزیاد کمک خواستند و طلب لشکر کردند. ابنزیاد گفت: آخر، شما با یکنفر طرف هستید! گفتند: ابنزیاد! تو خیال میکنی [که] ما داریم با بقّالهای مدینه میجنگیم؟ مسلم است و شجاع! اینطور که نقل میکنند، یک چاهی کَندند و بهقدری حضرتمسلم را تاب دادند که مسلم پایش گیر کرد و درون چاه افتاد.
حالا مسلم را دستگیر کردند، حرف من اینجاست که خیلی حساس است و [او را] به کاخ ابنزیاد بردند. ابنزیاد، دو سه تا حرف ناجور به مسلم زد و بعد هم یک ضربه توی دهان مسلم زد. یکدفعه هانی با سپاهش دور کاخ ابنزیاد ریختند. حالا ابنزیاد کمک میخواهد. اینجاست که بهدینم! به آیینم! جگرم کباب است؛ یعنی همانطور که جگر امامحسن (علیهالسلام) کباب است، جگر من هم کباب است، نمیتوانم حرفم را بزنم. ابنزیاد دید یکی را میخواهد که مردم به امرش باشند. فوراً دنبال شریحقاضی روانه کرد! شریح آمد و بالای پشتبام رفت. به اینمردم امر کرد که ابنزیاد الآن دارد با حضرتمسلم غذا میخورد. ابنزیاد تصمیم گرفته [که] اگر شما متفرّق شوید، ایشان را با بچّههایش روانه مدینه کند. مردم باور کردند و متفرّق شدند. تا متفرّق شدند به مسلم گفت حرفی داری؟ گفت: من یکحرف دارم، یکنامه برای امامحسین (علیهالسلام) بنویسید که نیاید، کوفیان وفا ندارند. مسلم، طلب آب کرد، دید دهانش خونی است، نتوانست آببخورد و مثل آقا امامحسین (علیهالسلام) تشنه شهید شد. ابنزیاد سر مسلم را برید و در کوچه پرت کرد! بهدینم! از هر هزار نفرتان یکی هم این حرف را نمیفهمد، شاید یکی دو نفرتان بفهمد! زهراجان! نگهمدار!
حالا امامحسین (علیهالسلام) دارد میآید. دید در مکّه میخواهند او را بکشند، در جبلالرّحمه رفت و یک صحبتی کرد، هیچ اثری نکرد و مردم نیامدند. حالا امامحسین (علیهالسلام) دید که فایدهای ندارد. حالا روی دعوت مردم و نامههایی که اهلکوفه دادند، دارد به کوفه میآید. امام، حجّت خداست، در زیارت امامرضا (علیهالسلام) گفتم: آقاجان! نطفه من هنوز منعقد نشدهبود، تو میدانستی؛ اما من میخواهم با تو حرف بزنم! آنها یک واقعیت عظمای الهی دارند؛ اما اینجا باید با ظاهر مردم و جامعه کار کنند. چند نفر از کوفه میآمدند، امامحسین (علیهالسلام) فرمود: از کوفه چهخبر؟ گفتند: ما بیرون نیامدیم که دیدیم طنابی به پای مسلم بستهبودند و دور کوچهها میگرداندند. امام دختر مسلم را صدا زد و روی زانویش نشاند و دست بر سرش کشید و گفت: دخترم! غصّه نخور! من پدرت هستم.
حالا امامحسین (علیهالسلام) نزدیک کوفه شد. زینب و امّکلثوم (علیهماالسلام) خیال کردند [که] مردم به استقبال امامحسین (علیهالسلام) آمدهاند، دیگر نمیدانستند که اینها به جنگ ایشان آمدهاند. حالا امامحسین (علیهالسلام) به حُرّ برخورد کرد. حُرّ مطابق هزار سوار بود. ابنزیاد حُرّ را روانه کرد و گفت: ای حّرّ! برو کاری کن که یک امضا برای یزید بگیری. حُرّ حساب کرد [که] بهقدر هزار سوار است؛ میآید و شاید وقتی امامحسین (علیهالسلام) اینها را ببیند تسلیم میشود. امامحسین (علیهالسلام) گفت: ما که خودمان نیامدهایم، نامهها را به حُرّ نشان داد. حُرّ گفت: من که [نامه] ننوشتهام. (حرفش درست بود) امامحسین (علیهالسلام) فرمود: پس بگذار من به میمنه یا میسره بروم و یا برمیگردم. حُرّ گفت: نه! صبر کن باید از امیر اجازه بیاید.
من تاریخات اسلام را خوب بلدم. من حُرّ را دوست داشتم؛ اما هر کاری میکردم این حرف را نمیتوانستم هضم کنم. در صورتیکه حُرّ هم شهید شده، اما اینرا نمیتوانستم هضم کنم که به امامحسین (علیهالسلام) گفت صبر کن از امیر اجازه بیاید، تا اینکه [به] کربلا رفتم. تا شب هفتم یا هشتم به زیارت حُرّ نرفتیم. چند نفری که با من بودند، من مثل نوکر در خدمت آنها بودم؛ چون کاروانی که نبود خودمان بودیم، کفششان را جفت میکردم، غذا میپختم، خلاصه به آنها خدمت میکردم. تا اینکه یکشب خواب دیدم [به] نجف، رفتم. تا پایم را روبروی ضریح گذاشتم، دیدم امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) یعسوبالدین، امامالمبین، حجّتخدا، وصیّ رسولالله، مقصد خدا وسط ضریح ایستادهاست، فرمود: حسین! گفتم: بله آقا! گفت: چرا نمیروی نایب ما، حُرّ را زیارت کنی؟ همینطور گفتم: چشم آقا! چشم آقا! چشم آقا! تا اینکه بیدار شدم. فردایش به رفقایم گفتم: باید به زیارت حُرّ برویم. یکی از آنها خیلی وارد بود. گفت: حاجحسین! تو انگار یکچیزی دیدی!؟ گویا جادّه خیلی بد بود و من کفشهایم را دور گردنم انداختم و خلاصه به هر طوریکه بود، بر سر قبر حُرّ آمدم. گفتم: ای حرّ ریاحی! تو نیمساعت یا یکساعت جانت را فدای امامزمانت کردی نایب اینها شدی!؟ تو را بهحق امامحسین (علیهالسلام) که آنقدر پیش او آبرو داری، از ایشان بخواه [که] من هم یاور امامزمانم باشم. من اینرا از حُرّ خواستم. حالا الحمد لله ربّالعالمین، منبعد از دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام)، آقا ابوالفضل (علیهالسلام) را میبینم و بعد هم حُرّ را.
حالا خلاصه پشتسر هم لشکر آمد و آمد تا اینکه نوشتند هفتاد هزار نفر آمد. بعضیها خیلی عوضی هستند، یکنفر در کوفه، مسجد مهمّی میساخت. ابنزیاد به او گفت: بیا برو کربلا! گفت: من قرض دارم، گفت: من قرضت را میدهم. ابنزیاد قرضش را داد، او رفت حسین (علیهالسلام) را کشت، برگشت و مسجدش را تمام کرد! کجایی؟! عزیز من! خیلی نمیتوانم این حرفها را افشا کنم. هرکس بهقدر فهمش فهمید مدّعا را! حالا فوجفوج دارد لشکر میآید، تا اینکه شبعاشورا شد.
شبعاشورا زَعفر آمد، (خدا آقای نجفی را رحمت کند! یادم هست که آقای نجفی ختمش را گرفت.) مادر زعفر گفتهبود: برو حسین (علیهالسلام) را یاری کن! اگر نکنی شیرم را حرامت میکنم. زعفر خدمت امام آمد و گفت: مادرم گفته، باید امرش را اطاعت کنم؛ اسبهای اینها را پایین میکِشم! امامحسین (علیهالسلام) فرمودند: نه زَعفر! تا اینکه زَعفر دوباره گفت. امامحسین (علیهالسلام) فرمود: زَعفر! چه میگویی؟ نَفَسهایی که اینها میکِشند، در قبضه قدرت من است! من الآن میتوانم کاری کنم [که] اینها نَفَس نکشند؛ اما جدّم گفته حسینجان! باید بروی کربلا و کشته شوی. چرا؟ جدّش رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) میدانست که تمام خلقت باید بهواسطه حسین (علیهالسلام) نجات پیدا کنند. مگر خود حضرتزهرا (علیهاالسلام) نیست؟ آقا امامحسین (علیهالسلام) درون دل مادرش است و میگوید: «أنا العطشان، أنا العطشان». حضرتزهرا (علیهاالسلام) گفت: پدرجان، این فرزند میگوید «أنا العطشان». پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: عزیز من! این فرزند، در صحرایکربلا (خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! این جمله را ایشان گفت؛ من نقل میکنم، من از خودم حرف نمیزنم) آنقدر تشنگی بر او اثر میکند که بدنش تَرَک، تَرَک میشود. گفت: این فرزند را میخواهم چهکنم؟ حضرت فرمود: شفیع اُمّت من میشود. حضرتزهرا (علیهاالسلام) گفت: به دیدهمنّت! «یا ثارالله و ابنثاره»، «حسینُ منّی و أنا مِن حسین». حسین از پیغمبر است، چرا میگوید من از حسینم؟ یعنی تمام زحمتهایی که من کشیدم و مردم به آن عمل نکردند، حسین (علیهالسلام) باید بیاید و زحمتهای مرا آبیاری کند.
حالا مُدام لشکر آمد و آمد تا اینکه امامحسین (علیهالسلام) فرمود: من بیعتم را از روی شما برداشتم، هر کس که میخواهد برود، برود. فردا طفل صغیر من هم شهید میشود. گفتند: حسینجان! مگر داخل خیمهها میریزند؟ فرمود: نه! بچّه عطش میکند، من میآیم طلب آب میکنم و بچّهام را شهید میکنند. اینجا بود که فوج، فوج مردم رفتند. یکوقت امّکلثوم (علیهاالسلام) پیش زینب (علیهاالسلام) دوید! گفت: خواهرجان! همه رفتند، برادرم را تنها گذاشتند. آقا ابوالفضل (علیهالسلام) خونش به جوش آمد و گفت: خواهر! فردا دیّاری را [از این لشکر] در کربلا باقی نمیگذارم. آقا علیاکبر (علیهالسلام) به میمنه میزند و من به میسره، تمام اینها را از روی زمین برمیداریم، غصّه نخور! آقا امامحسین (علیهالسلام) اینرا شنید، دید واقعاً اینکار را میکند، آقا ابوالفضل ارادةالله است؛ [اگر] اراده بکند، اینها از بین میروند، حاجشیخعباس میگفت: آقا امامحسین (علیهالسلام) شمشیر آقا ابوالفضل (علیهالسلام) را روی زانویش زد و شکست. فرمود: عباسجان! برو آب بیاور! سکینه که فهمیدهبود حرف آب است، مشک را برداشت و آورد؛ گفت: عموجان! تشنهام است، اگر به قیمت جان آب میدهند، من جان میدهم. آقا ابوالفضل (علیهالسلام) وارد شریعه شد، تمام چهار هزار نفر فرار کردند! (در زمان امیرالمؤمنین (علیهالسلام) یک جنگی شدهبود و شجاعت حضرتابوالفضل (علیهالسلام) را دیدهبودند.) تا مُشتش را زیر آب زد، با خود گفت: عباس! برادرت تشنه است، تو میخواهی زنده باشی؟! آب را روی آب ریخت. به قربان این اسب، فدای این اسب شوم؛ چونکه این اسب هوش دارد، چقدر معرفت دارد! آقا ابوالفضل (علیهالسلام) هر کاری کرد، دید اسب هم آب نمیخورد، مُدام به آقا ابوالفضل (علیهالسلام) نگاه میکند. ابوالفضل غیرةالله است، یککاری کرد: مُشتش را زیر آب زد و ملچ، ملچ کرد، اسب هم آب خورد. حالا تو ای مسلمان! روز عاشورا چهکار میکنی!؟
مُدام دور امامحسین (علیهالسلام) را گرفتند. تاسوعا که میگویند، دور امامحسین (علیهالسلام) را گرفتند و کسی را نمیگذاشتند برود یا بیاید. تا حتّی از خودیهایشان هم نگذاشتند کسی بیاید. اینها یککاری کردند که جگر آدم برای این بچّهها کباب میشود؛ چونکه بچّهها تشنهشان بود. از هفتم محرّم، چهار هزار تیرانداز لب شطّ فرات گذاشتند، تا اینها آب را برندارند. از هفتم، آب را به روی امامحسین (علیهالسلام) و بچّههایش بستند. ایناست که بچّه [سکینه] اینقدر تشنه بود.
حالا امامحسین (علیهالسلام) دلش میخواهد که حُرّ را نجات بدهد؛ بهخاطر همین یکشب وقت خواست. ابنسعد را خواست و فرمود: ابنسعد! مرا میشناسی؟ (به تمام آیات قرآن! خیلیها الآن هستند که شناختنشان مثل عمر سعد است. شناختتان عمر سعدی نباشد! چهکسی این حرفها را به شما میزند؟) ابنسعد گفت: بله! تو پسر پیغمبری و مادرت زهراست، «إنّما یُرید الله لِیُذهِبَ عنکم الرّجسَ أهلَالبیت و یُطهّرکم تَطهیراً»[۱] هم درباره شما نازل شدهاست. گفت: [خوب] شما را میشناسم! حضرت فرمود: پس چرا ما را میکشی؟ کاغذش را در آورد و گفت: حکومت ری را بهمن دادهاند که تو را بکشم و بر سر حکومت بروم. فرمود: از گندمش نمیخوری، گفت: به جویش قناعت میکنم. خیلیها اینطوری هستند، آتش میگیرم! تمام سلولهای خونم آتش میگیرد. مگر حسینکشی توبه دارد؟! این مستِ ریاست است، مست «من» اش است. مست ایناست که به ریاست برسد. گفت: شب بروم فکر کنم، شب فکر کرد که آیه توبه برای چه نازلشده، خب میرویم امامحسین (علیهالسلام) را میکشیم و بعدش توبه میکنیم. اگر قیامتی بود، توبه کردهایم، اگر هم نبود، بهدنیا رسیدهایم و تصمیم گرفت امامحسین (علیهالسلام) را بکشد.
حالا امامحسین (علیهالسلام) یکشب وقت خواست. لشکر خیلی خوشحال شدند و گفتند امشب که وقت میخواهد، شاید میخواهد تسلیم یزید شود و ما هم او را نکشیم. روایت داریم که لشکر کوفه آنقدر خدا، خدا میکردند که صدایشان فضا را برداشتهبود؛ ایناست که میگویم: «عبادت بیعلی، جنایت است!»
البتّه وقتی امامحسین (علیهالسلام) وقت خواست، بهواسطه حضرتابوالفضل (علیهالسلام) وقت خواست، خودش نخواست! گفت: عباسجان! اگر میشود به اینها بگو [که] یکشب وقت بدهند. حالا امامحسین (علیهالسلام) فکرش ایناست که خندق بکنند. دور خیمهها خندق کندند و چوب و هیزم داخل اینها ریختند و آتش زدند که اسبها توی خیمهها نریزند. بعد آقا امامحسین (علیهالسلام) اشارهای کرد و از چاهی آب بالا زد و همه اصحاب غسل کردند. اینها شوخی هم میکردند، به همدیگر میگفتند: فردا ما در بهشت هستیم. خوشحال بودند که فردا در راه امامشان کشته و فدا میشوند! به تمام آیات قرآن! به روح امامحسین! یکشب خواب دیدم که خدمت امامزمان (عجلاللهفرجه) رفتم، فقط دلم میخواست کشته شوم؛ یعنی جانم را فدا کنم. تو چهکار میکنی؟
تا اینکه صبح شد و عمر سعد حرامزاده گفت: شاهد باشید اوّل کسیکه به خیمه امامحسین (علیهالسلام) تیر زد، من بودم. حالا حسین (علیهالسلام) هنوز سر پاست، آمد و فریاد کشید که همه آنها مطّلع شوند: مگر من چهکار کردم، حلالی را حرام کردم؟ حرامی را حلال کردم؟ برای چه مرا میکشید؟ تا همه اینها یکدفعه گفتند: «بُغضاً لِأبیک!» ما بهخاطر بغضی که با پدرت داریم، تو را میکشیم. تا اینرا گفتند، امامحسین (علیهالسلام) دست به شمشیر کرد و اینها را رویهم ریخت! نه یکی و دو تا را! چون ذوالفقار ارادةالله است، اگر اراده کند، هزار نفر گردنهایشان زدهمیشود. ذوالفقار کارش همیناست. إنشاءالله امامزمان (عجلاللهفرجه) هم بیاید همیناست. (من یک مثال بزنم که خوب توجّه کنید: این مرغها را داخل دستگاه دیدهاید؟ که یکدفعه تا اراده میکنند و کلید دستگاه را میزنند، صد تا مرغ یکدفعه سرهایشان زدهمیشود. حالا ذوالفقار هم همینطور بود، تا اراده میکرد گردنهایشان زدهمیشد.) تا گفتند «بُغضاً لأبیک» امامحسین (علیهالسلام) شمشیر کشید و اینها را دوازدهفرسخ تا دروازهکوفه، فراری داد. امامحسین (علیهالسلام) دید اینها «بغضاً لِأبیک» دارند و دیگر بهدرد نمیخورند. اینها بُغض علی (علیهالسلام) داشتند، اهلکوفه وقتیکه امیرالمؤمنین (علیهالسلام) شهید شد، امامحسن و امامحسین (علیهماالسلام) و حضرتزینب (علیهاالسلام) را از کوفه بیرون کردند! معلوم میشود از آنجا بغض داشتند. اینکه میگوید کینه نداشتهباشید، کینه در دلت میماند، با جریان خونت بههم آغشته میشود. کینه کسی را نداشتهباشید، مگر کینه دشمنان علی و زهرا (علیهماالسلام) را! آن باید باشد، که آن حبّ است. بغض آنها را داشتهباشی، حبّ میشود! دلت منوّر میشود! اویس داشت، وقتی سلام دوّمی به او رسید، از آن شهر رفت؛ اما تو میروی با اینها برادر میشوی! آقا کجایی؟ بیا باور کن [که] قیامتی هست! بیا به خود بیا! بیا باور کن این حرفها هست. با این حرفها رهگذر نباش!
حالا ابنزیاد سجده شکر کرد، گفتند: امیر! شکر میکنی؟ دوازدهفرسخ مردم را رویهم ریخته! ابنزیاد گفت: از دو لب رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) شنیدم وقتی دور حسین مرا میگیرند، اینمردم میگویند: «بُغضاً لِأبیک» آنوقت حسین (علیهالسلام) اینها را دوازدهفرسخ رویهم میریزد، اما حسین من نیمساعت یا یکساعت دیگر بیشتر زنده نیست. پس ببینید ابنزیاد چطور اهلبیت (علیهمالسلام) را میشناسد! آقا امامحسین (علیهالسلام) برگشت، وقتی برگشت، یکنفر سنگی به پیشانی امامحسین (علیهالسلام) زد و سنگ با اجازه امامحسین (علیهالسلام) به پیشانی مبارکش خورد. ایشان دید خون میآید، پیراهن عربیاش را بالا زد تا خونش را پاک کند، یکمرتبه ابنسعد گفت: حرمله! مگر قلب حسین را نمیبینی؟ [تیری] به قلب امامحسین (علیهالسلام) زد! روایت داریم: امامحسین (علیهالسلام) از پشت تیر را درآورد، خیلی خون جاری شد. امامحسین (علیهالسلام) در ظاهر دیگر طاقت ندارد، اینها هم میفهمیدند. ابنسعد گفت: الآن دوباره حمله میکند و تمام ما را از بین میبرد، گفت: رُو به خیمهها بروید! حسین غیرةالله است. بیغیرت! کجا زنت را توی ادارهها، پیش مردها روانه میکنی؟! تو حسین را میخواهی؟! یکدفعه دید امامحسین (علیهالسلام) بر سر زانو نشست و فرمود: یا شیعیان ابوسفیان! «دینُکم دینارُکم»، کجا رُو به حرم رسولالله میروید؟ آن حمّیت عربیتان چطور شد؟ کجا رُو به حرم رسولالله میروید؟!
حالا که امامحسین (علیهالسلام) را شهید کردند، حضرت تا جان در بدن داشت، میفرمود: «لا حولَ و لا قوةَ إلّا باللهِ العلیّ العظیم». یکوقت حضرتزینب (علیهاالسلام) دید که دیگر صدای امامحسین (علیهالسلام) نمیآید. ببین زینب (علیهاالسلام) چقدر معرفت دارد؟ بیخود نیست که آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) میفرماید: یا جدّاه! گریه میکنم، اگر اشک چشمم تمام شود، خون میگریم، اما نه برای جدّم حسین (علیهالسلام)! جدّم حسین (علیهالسلام) هم اگر بود، گریه میکرد برای اسیری عمّهام زینب (علیهاالسلام)! امامزمان (عجلاللهفرجه) وارد جریان کربلا نمیشود، امامزمان (عجلاللهفرجه) فرمود: برای اسیری عمّهام زینب (علیهاالسلام) گریه میکنم. حالا اینها ریختند خیمهها را آتش زدند. حضرتزینب (علیهاالسلام) چقدر معرفت دارد! تا حالا نزد حضرتسجاد (علیهالسلام) میآمد و میفرمود: ای عزیز برادر! فوراً تا امامحسین (علیهالسلام) شهید شد، گفت: یا حجّةَالله! ای حجّتخدا! آیا ما باید بسوزیم؟ امّالسلمه [همه] این حرفها را بهمن زده، شاید خجالت کشیده که این حرف را به ما بگوید؛ اگر باید که ما بسوزیم، میسوزیم! گفت: عمّهجان! «علیکُنّ بالفرار» فرار کنید! حالا امامحسین (علیهالسلام) فقط یکچیزی به حضرتزینب (علیهاالسلام) فرمودهبود که زینبجان! خواهرم! تو باید در دروازهکوفه بیایی و یک خطبه بخوانی و در مجلس یزید هم یک خطبه بخوانی. در آنجا دارند به پدر ما لعنت میکنند، باید پرچم معاویه را برداری و پرچم پدرمان علی (علیهالسلام) را نصب کنی! چون وقتیکه امامحسین (علیهالسلام) آمد وداع کند. اُمّالسلمه به زینب (علیهاالسلام) گفتهبود که وقتی آقا امامحسین (علیهالسلام) گفت پیراهنکهنه بیاور! حسین یکساعت دیگر بیشتر زنده نیست. تا گفت پیراهنکهنه بیاور! زینب (علیهاالسلام) غش کرد و افتاد. امامحسین (علیهالسلام) دست روی قلب زینب گذاشت؛ زینب «ولیّالله» شد: آقا امامحسین (علیهالسلام)، دنیا و کائنات را بهدست حضرتزینب (علیهاالسلام) سپرد، اینرا از کجا میگویم؟ وقتی حضرتزینب (علیهاالسلام) در دروازهکوفه گفت: «اُسکتوا»! شترها دیگر از جای خود حرکت نکردند. حالا اگر حضرتزینب (علیهاالسلام) صحبت میکند، به اراده امامحسین (علیهالسلام) صحبت میکند. خانم! تو با اجازه چهکسی حرف میزنی و صحبت میکنی؟ او به اجازه امامحسین (علیهالسلام) صحبت کرد.
حالا بعضی از این استادهای دانشگاه یک اشارهای میکنند، اشارهاش جانسوز است که یک حرفهایی میخواهند بزنند؛ اما خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! گفت: سختی زینب (علیهاالسلام) و بچّهها تا زمانی بود که امامحسین (علیهالسلام) شهید نشدهبود. بعد از آن، هر کدام از بچّهها و اهلبیت مطابق خورشید میدرخشیدند، کسی اهلبیتِ امامحسین (علیهالسلام) را نمیدید. آنوقت دلیل میآورد و میگفت: دلیلش ایناست که وقتیکه میخواستند اُسرا را سوار بر شتر کنند، آنها را نمیدیدند. حالا اینها خدمت امامسجاد (علیهالسلام) رفتند و گفتند که آقا! یزید گفته ما باید اُسرا را سوار شتر کنیم و آنها را خدمت خلیفه ببریم! یعنی یزیدبنمعاویه! ما اینها را نمیبینیم، فقط صدایشان را میشنویم. حضرت فرمود: کنار بروید تا عمّهام زینب (علیهاالسلام) آنها را سوار کند. اهلبیت امامحسین (علیهالسلام) را نمیدیدند. آخر تو داری چه میگویی؟ اصلاً من نمیدانم چرا جان از بدنم در نمیرود!؟ به حضرتعباس! آنها من را نگهداشتهاند، وگرنه با این حرفهایی که آدم میفهمد، آتش میگیرد. حضرت فرمود: بروید کنار! تا عمّهاش آمد و اینها را سوار کرد. حالا دارند حرکت میکنند، همانطور که حرکت میکردند، گاهی وقتها به سینه دیوار لعنت نوشتهمیشد و بر اینها [قاتلین امامحسین] لعنت میکرد. این زعفر است که به اینها لعنت میکند. وقتیکه زَعفر از کربلا رفت، آقا امامحسین (علیهالسلام) شهید شد. حالا زَعفر دنبال اهلبیت (علیهمالسلام) آمد و در مسیر کاروان، جملاتی مینوشت و به قاتلین امامحسین لعنت میکرد. مردم میدیدند که دستی پیدا نیست؛ ولی این جملات نوشتهمیشود.
حالا شمر با خولی شرط کردهبود که من سر حسین را میبُرم، تو [آنرا پیش یزید] بِبَر! هر چه یزید جایزه داد، با هم قسمت میکنیم. (کجا شما این حرفها را حالیتان هست؟ کسری داشتند، تو هم کسری داری که همهجا میروی!! قربانت بروم، باید هستی داشتهباشی.) خولی سر مبارک امامحسین (علیهالسلام) را در تنور گذاشت. زن خولی بیرون آمد، دید نور از این تنور بالا میزند. خانه یک فضای دیگری شده، یکدفعه دید یک هودج از آسمان به زمین آمد، دستور داد سر حسین را بیاورید! زهرا (علیهاالسلام) سر حسین (علیهالسلام) را بر سینه چسباند، فرمود: حسین من! ای حسین! ای میوه دلم! حسینجانم! یکوقت زن خولی فریاد کشید؛ ای مرد! من دیگر بر تو حرامم. آخر تو مسافرت رفتهبودی هدایا بیاوری، حالا سر بریده حسین را آوردی؟! موهایش را کند و پیراهنش را چاک داد.
حالا اینها وارد شدند و زینب (علیهاالسلام) میخواهد دستور امامحسین (علیهالسلام) را عمل کند. شروع به خطبهخواندن کرد، بهطوری شد که آنهایی که به تماشا آمدهبودند، همه گریه میکردند. زینب (علیهاالسلام) نفرین کرد و فرمود: خدا چشمتان را در دنیا و آخرت گریان کند! مردهای شما حسین مرا شهید کردند، حالا جشن میگیرید و میخندید؟! خبر به ابنزیاد دادند که اگر خطبه زینب طولانی شود، همینجا مردم شورش میکنند. ابنزیاد گفت: زینب خیلی علاقه به حسینش دارد، سر حسین را جلویش ببرید! از حالا به بعد سر امامحسین (علیهالسلام) را به نیزه زدند. اُفّ بر تو که نمیتوانی حرف بزنی؛ اما میزنی! عزیز من! تو که معرفت به زینب و حسین (علیهماالسلام) نداری، حرف نزن! حالا دیگر زینب (علیهاالسلام) ناراحت شد، تا سر امامحسین (علیهالسلام) را دید، فرمود: حسینجان!
تو که با ما مهربان بودی | چرا به خانه خولی رفتی به مهمانی؟! | |
کی به جراحات سر تو خاکستر پاشیده؟! | [مگر اینجور داروی دوا باشد؟!] |
آخر، سر را که در تنور گذاشتهبودند، کمی خاکستر رویش باقی ماندهبود.
حالا گفت: حسینجان! با من حرف بزن! زینب (علیهاالسلام) میداند که حسین (علیهالسلام) مُرده نیست! مُرده باد آن کسیکه میگوید ائمه ما مُردهاند!! اگر زنده نباشد که از مُرده تقاضا نمیکند. زینب (علیهاالسلام) دارد دلش آب میشود، یکوقت امامحسین (علیهالسلام) فرمود: «أم حَسِبتَ أنّ أصحابَالکَهفِ والرَّقیم کانوا مِن ءایاتِنا عَجَباً»[۲] خواهرجان! قصّه من از اصحابکهف و رقیم عجیبتر است. دو قضیه است که در تمام سیجزء قرآن عجیب است؛ یکی اصحابکهف و یکی هم قضیه اصحابرقیم. بیایید هر کاری را محض خدا بکنیم تا خدا ما را نجات دهد. قضیه اصحابرقیم ایناست که سهنفر در غاری بودند، سنگ بزرگی جلویشان افتادهبود. گفتند بیایید هر کدام کارهایی را که محض خدا کردیم [را] بگوییم. یکی گفت: خدایا! من شیر آوردم که به پدر و مادرم بدهم، خواب بودند، ایستادم تا بیدار شدند. دوّمی گفت: خدایا! من یک کارگر آوردم که کار کند، مزد نگرفت و رفت. پولش را دادم و یک گاو خریدم، یکروز آمد، گاو و همه گوسالههایش را به او دادم. آن یکی گفت: خدایا! یکزنی بود که شوهرش مُرد و من دوستش داشتم، گفتم: بیا با هم دوستی کنیم، او گفت: جاییکه کسی نباشد. دیدم میلرزد. زن گفت: خدا ما را میبیند. من از آنزن دوری کردم و او را غنی کردم. اینجا بود که سنگ کنار رفت و آنها از غار نجات پیدا کردند و یکی هم قصّه اصحابکهف هست که خیلی عجیب است؛ اما چهکسی باور میکرد اینکه پسر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را بکشند، سرش را بالای نیزه کنند و پیش دشمن خدا [یعنی] یزیدبنمعاویه ببَرند تا خوشحال شود؟! این از همه قصّهها عجیبتر است.
خلاصه قافله را رُو به شام حرکت دادند. تنها سری را که جلو میبردند سر امامحسین (علیهالسلام) بود؛ وگرنه سرهای دیگر در صندوق بودند. از بس این سرها بوی عطر میداد، آنها را داخل صندوق گذاشتند. حالا در مسیر حرکت به سمت شام در مکانی یک راهب بود، آمد و یک پولی داد و گفت: این سر را بهمن بدهید! آنوقت مُدام با سر گفتوگو میکرد. گفت: این زندهاست، اینکه مُرده نیست! حالا اهلبیت را رُو به شام حرکت دادند تا اینکه به دروازهشام رسیدند. یک دروازهای بود بهنام ساعات، که تمام اشراف شهر و مردم از آن وارد میشدند. (وقتیکه من بچّه بودم، قم چهار دروازه داشت: دروازه قلعه، دروازه معصومه، دروازه کاشان و دروازه ری و اینها هر کدام دری داشتند، آنوقت باید صبح که شفق میزد، وارد بشوند و قبل از شفق کسی حق ورود نداشت. آنجا هم همینطور بود، یک دروازه بود بهنام ساعات!) حضرت فرمود: ما را از این دروازه نبرید! اما آنها قافله را از همان دروازه عبور دادند؛ آنوقت چقدر فرش و چقدر تخت و جواهر گذاشتهبودند و همه پیشواز رفتهبودند؛ شادی میکردند و نُقل میریختند و خوشحالی میکردند. اینهایی که میگویند اُسرا را توی خرابه جا دادند، خیلی نادانند! در کنار کاخ یزید یک امپراطور دنیا که خرابه نبوده تا در آن آشغال و مرغمُرده بریزند! آنجا بارانداز بودهاست. هر که را مجرم بود، آنجا میبردند تا اجازه از یزید بگیرند و بروند. اینها را در آنجا نگهداشتهبودند.
یکوقت صدای گریه بلند شد و همه اُسرا گریه میکردند. یزید یکنفر را روانه کرد و به او گفت، برو ببین چهخبر است؟ گفتند: یزید! رقیّه خواب پدرش را دیده و میگوید: پدرم کجاست؟ رقیّه رُو به عمّهاش گفت: عمّهجان! پدرم گفته به مسافرت میرود. عمّهجان! پدرم آمد و من را روی زانویش گذاشت، مرتّب دست روی سر من میکشید، پدرم کجاست؟ یزیدِ مستِ شراب گفت: سر پدرش را برایش بِبَرید! او بچّه است و تشخیص نمیدهد. حالا سر را نزد او آوردند، روپوشی روی آن کشیدهبودند. رقیّه گفت: من که طعام نمیخواهم، پدرم را میخواهم... سر را بغل کرد. مُدام میگفت: بابا کی سرت را جدا کرده؟ بابا کی مرا به کودکی یتیم کرده؟ یکوقت زینب (علیهاالسلام) دید که انگار رقیّه خوابش برده و دید که رقیّه از دنیا رفتهاست.
حالا چه کند؟ اینکه به شما میگویم خدای تبارک و تعالی همیشه مؤمن را حفظ میکند و همیشه بهفکر اوست، حالا زینب (علیهاالسلام) چهکار کند؟ اینکه بعضی میگویند غسّاله آورد و بدن رقیّه سیاه بود، آخر شهید که شستن ندارد! زینب (علیهاالسلام) تا دست گذاشت، دید اینجا یک سردابه است، اینجا را چهکسی درستکرده؟ این سردابه هم مثل قبر امیرالمؤمنین (علیهالسلام) است که حضرتنوح آنرا کَندهبود، تا وقتیکه امیرالمؤمنین (علیهالسلام) از دنیا میرود، در آنجا دفن شود. امیرالمؤمنین، یعسوبالدین، امامالمتقین، وصیّ رسولالله، علیبنابیطالب (علیهالسلام) گفت: جلوی تابوت را نگیرید! وقتی تابوت پایین آمد، دیدند روی قبر نوشته که آنرا نوحِ پیغمبر برای وصیّ پیغمبر آخرالزمان درست کردهاست. حالا سردابه رقیّه هم همینطور است. چند سال پیش یادم هست که این عزیزکرده حسین «رقیّه» به خواب آمد، گفت: قبر مرا آب گرفته، حالا سردابه را کَندند و دیدند که آب گرفتهاست. یکنفر یک شبانهروز حضرترقیّه را روی پایش گذاشت تا سردابه را درست کردند.
حالا قافله وارد مجلس یزید شد، یکوقت دیدند یک خانمی خودش را مخفی میکند. گفت: این کیست که خودش را مخفی میکند؟ گفتند: زینب است. [یزید] گفت: الحمد لله که خداوند برادرت را کشت. زینب الآن مانند حجّت خداست. دستی که امامحسین (علیهالسلام) بر سینهاش گذاشته، او را جوابگوی همه خلقت کردهاست. حالا گفت: یزید! جان هر کسی را خدا میگیرد، اما برادر من را لشکر تو کشت.
تمام این کرسینشینها و اعیان و ادیان و یهودیها آمدهبودند. یزید آدمهای زیادی را از دینهای مختلف دعوت کردهبود و روی میزها و منبرها نشستهبودند. یکدفعه یزید گفت: جلّاد! سر زینب را بزن! مسلمانها چیزی نگفتند! یک یهودی بلند شد و گفت: یزید! چرا این زن را میزنی؟ این داغ دیدهاست، چرا میگویی بزن؟ او را نزن! میفهمید من چه میگویم یا نه؟! یزید منصرف شد؛ اما مگر دست برداشت؟ دستور داد آن چوب خیزران من را بیاورید! چوبی داشت که مانند عصایش بود. وقتی کسی را میخواست بزند و تنبیه کند، از آن استفاده میکرد. دستور داد سر حسین را بیاورید! یکوقت به لب و دندان امامحسین اشاره کرد! زینب (علیهاالسلام) گفت: یزید! نزن تو چوب کین به این لبان اطهرش! آخر یزید! تو که میگویی من خلیفه اسلام هستم! این لبها را پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) بوسیدهاست، نزن یزید! خدا همیشه در همهجا یکی را گذاشتهاست. موسی را کنار فرعون گذاشتهاست. زن یزید وسط مجلس پرید و موهایش را کَند. گفت: یزید! چهکار داری میکنی؟ آنوقت یزید عبا روی سر زنش انداخت. (ای مسلمان! چطور زنت مانتو میپوشد و توی کوچهها میآید؟! لعنت خدا و پیغمبر به یزید! اما مسلمان! تو غیرتت کجا رفته؟! چهخبر است؟!) هنده [زن یزید] داد کشید: یزید! چرا اینکار را کردی؟ هنده دیگر ساکت نشد و تا آخر عمرش گریه میکرد.
حالا چه شد؟ یزید میخواست بگوید [که] من امامجماعت هستم و مردم من را میخواهند. قافله را به طرف مسجد حرکت دادند. خطیبی بالای منبر رفت. هنوز کمی به ظهر ماندهبود، خطیب بنا کرد مدح ابوسفیان و معاویه را گفتن! یکدفعه امامسجاد (علیهالسلام) گفت: ای خطیب! چرا تو [برای رضایت خلق] حرف میزنی و خدا و رسول (صلیاللهعلیهوآله) را به غضب آوردی؟ تو چهکار میکنی؟ چهکسی را خوشحال میکنی؟ وقتی پایین آمد، حضرت فرمود: یزید! اجازه میدهی بروم بالای چوبها؟! مردم خندیدند و گفتند: به منبر میگوید چوب! آخر منبر که چوب نیست. (من در صحبتهایم گفتهام بیشتر منبرها، چوب است.) یزید قدری تأمّل کرد. چهکار کند؟ پسرش معاویه گفت: بابا! بگذار بالا برود، ببینیم چه میگوید؟ گفت: معاویه! اگر برود، آبروی بنیامیّه را میریزد. نگاه به مریضیاش نکن! به اینها علم تزریق شدهاست. ببینید یزید دارد چه میگوید؟ میفهمد! (به تمام آیات قرآن! حرفهایی هست که نمیتوانم بزنم.) حالا [حضرت] رفت بالا [ی منبر] و حمد و ستایش خدا را کرد، یکوقت به یزید رُو کرد [و] گفت: یابنالطلقاء! ای پسر آزاد کرده جدّم رسولالله! شما بودید که در مکّه آن کارها را کردید و رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) شما را آزاد کرد. مردم فهمیدند و توی بازار ریختند. مردم گفتند اینهایی که یزید گفته کافرند، بچّههای پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) هستند. همانجا شورش شد و جماعت بههم خورد. مردم گفتند که اینها بچّههای پیغمبرند، این امامسجاد (علیهالسلام) است و.... مردم دیگر تحمّل نداشتند.
یزید دید شلوغ شد، حالا باید چهکار کند؟ آمد و یک غذایی درست کرد و گفت که خدا ابنزیاد را لعنت کند! خدا عمر سعد را لعنت کند! ما میخواستیم با هم صلح کنیم، من که نگفتم پدرت را بکشند؛ حاشا کرد! حالا گفت که من پول خون پدرت را میدهم. امامسجاد (علیهالسلام) فرمود: یزید! یککاری بکن! آن لباسهایی را که از ما غارت کردند، مادرم زهرا (علیهاالسلام) با دست خودش بافتهبود. بگو آنها را به ما برگردانند! یزید گفت: آنها را دیگر بردهاند و من نمیتوانم پس بدهم. روایت داریم: یزید یکهفته کاخش را در اختیار حضرتزینب (علیهاالسلام) گذاشت. اینجاست که امامحسین (علیهالسلام) به زینب (علیهاالسلام) گفتهبود که برو پرچم معاویه را بردار و پرچم پدرم را آنجا نصب کن! حالا یزید گفت: یکهفته روضهخوانی بکنید! همینطور اعیان و اشراف میآمدند و به زینب (علیهاالسلام) سر سلامتی میگفتند. آخرش هم یزید آنها را به مدینه روانه کرد.
یزید گفت: چیزی از من میخواهید؟ فرمودند: یکنفر با ما بفرست که آرام و منصف باشد. آنوقت یزید بشیر را روانه کرد. چون یزید هم خوب و هم بد داشته! این حرامزادهها هم خوب دارند و هم بد. حالا تا سر دوراهی آمدند. اهلبیت را از جادّهای دیگر آوردند؛ یعنی از بیراهه آوردند؛ حاجشیخعباس میگفت: اربعین، اربعین اوّل است، نهسال بعد! بشیر، خیلی مهربان بود. گفت: این راه به کربلا میرود و آن راه به مدینه میرود. ببین چقدر امامسجاد (علیهالسلام) عنایت دارد، تا بشیر اینرا گفت، امام فرمود که به عمّهام بگو! حضرتزینب (علیهاالسلام) گفت: من دلم هوای کربلا را کردهاست. رُو به کربلا آمدند. سکینه خیلی هوشیار بود. گفت: عمًهجان!
بوی خوشی میوزد اندر مشام | اینجا مگر کربلاست؟! |
یکدفعه دیدند که جابر و عطیّه آمدهاند سر قبر امامحسین (علیهالسلام). عطیّه گفت: بلند شو! صدای زنگ میآید، زینب (علیهاالسلام) دارد میآید. جابر گویا چشمش کور بود و با عطیّه آمدهبود، اوّل زائر امامحسین (علیهالسلام) جابر بود. حالا جابر قدمهایش را کوچک، کوچک برمیداشت. به امامحسین قسم! اگر میتوانستم یکقدم برمیداشتم خودم را روی قبر امامحسین (علیهالسلام) میانداختم. جابر! چرا قدمهایت را کوچک، کوچک بر میداری؟ حالا هم ثواب میخواهی یا حسین میخواهی؟! هر کسی را که میبینی کُمیتش راجعبه ولایت لنگ است. همیشه من جوابگو بودهام.
حالا قافله رسید. یکی میگفت اینجاست که اکبر بود! آن یکی میگفت اینجاست که قاسم بود!... هر کسی روی یک قبری گریه میکرد. میگویند زینب (علیهالسلام) آمد و گفت که برادر میخواهی پیراهنم را بالا بزنم تا ببینی همه بدنم سیاه است؟ آخر مردک نادان! مگر نمیدانی زینب (علیهاالسلام) کتک نخوردهاست!؟ ثانیاً مگر امامحسین (علیهالسلام) اینرا نمیداند که زینب (علیهاالسلام) مجبور باشد پیراهنش را بِکَند تا امامحسین (علیهالسلام) ببیند؟ به او گفتم این حرفها چیست که میزنید؟ گفت: ما میخواهیم شور بیندازیم تا مردم گریه کنند. گفتم: یک دروغ با هفتاد زنا برابر است و دروغگو را خدا لعنت میکند. چرا این حرفها را میزنید؟
حالا یکوقت حضرتسجاد (علیهالسلام) دید که اینها [قبرها را] رها نمیکنند و ممکناست [که] جان بدهند. امر فرمود: حرکت کنید! اینها رُو به مدینه حرکت کردند. نزدیک به مدینه که شدند، حضرتسجاد (علیهالسلام) صدا زد: بشیر! برو بقیّه را خبر کن! حالا بشیر یک پرچم بهدست گرفت و وارد مدینه شد. همه سراغ حسین (علیهالسلام) را میگیرند. امّالبنین سراغ بچّههایش را نمیگیرد، سراغ حسین (علیهالسلام) را میگیرد! بشیر گفت: بیایید بر سَرِ قبر پیغمبر که آنجا خبر میدهم. گفت: یا اهلیثرب! یا اهلمدینه! بدانید از مردها فقط امامسجاد و امامباقر (علیهماالسلام) باقی ماندهاند، همه را شهید کردند.
عبدالله جلو آمد و دنبال زینب میگردد. حضرتزینب (علیهاالسلام) صدایش زد: عبدالله! مگر مرا نمیشناسی؟ عبدالله گفت: زینب! تو که موهایت سفید نبود. زینب (علیهاالسلام) گفت: از غصّه برادرم حسین موهایم سفید شد. خدا میداند مدینه چهخبر شد؟!
حالا ای مسلمان! این دههعاشورا لهو و لعب را کنار بگذار! برو فکری برای مسلمانیات بکن! آیا با این حرفها نقش داری یا نه؟! آخر چه نقشی داری که هنوز از لهو و لعب دست برنداشتهای!؟
وقتی امامحسین (علیهالسلام) شهید شد، امامصادق (علیهالسلام) آمد و یکخانه در کربلا خرید و از اوّل دهه مُدام حسین، حسین میکرد. روی پایش میزد و میگفت: اوّل جدّم را کافر کردند و بعد او را کشتند! حضرت، مرتّب حسین، حسین میگفت.
کربلا دارد حسین، حسین میگوید؛ اما تو آنقدر بیغیرتی که میخندی؟! به تمام آیات قرآن! راست میگویم: مردم میرفتند زیارت امامحسین (علیهالسلام) و بعد به تماشای تلویزیون میرفتند!! تو کربلا آمدی! چهخبر است؟! در کوچهها که میرفتم، میگفتم: اینجاست که حسین (علیهالسلام) آمده! اینجاست که زینب (علیهاالسلام) آمده! اما تمام آنها ماهوارههایشان روشن بود! ایناست که میگوید اگر در آخرالزمان با دین از دنیا رفتی، ملائکه تعجب میکنند.
بیا دست از این کارهایت بردار تا امامحسین (علیهالسلام) به تو تزریق شود!!
آخر عزیز من! تو چه دلی داری!؟ تو چه مسلمانی هستی که [اینطوری] به زیارت امامحسین (علیهالسلام) آمدی؟! تو امامحسین (علیهالسلام) را زیارت کردی، یا پنجرهها را بوسیدی و آمدی؟! تو با خنده رفتی و با خنده برگشتی. آیا جاییکه علیاصغر تیر خورده، اشک ریختی؟ آیا آنجا که زینب (علیهاالسلام) را سوار کردند و به اسیری بردند، اشک ریختی؟
آخ! آخ! آخ! آخ!
حالا میگوید هر کدام از شما با دین از دنیا بروید، ملائکه متعجّبند!