بیستم رمضان 95
بیستم رمضان 95 | |
کد: | 10373 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1395-04-06 |
تاریخ قمری (مناسبت): | ایام قدر (20 رمضان) |
السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمةالله و برکاته. السلام علیالحسین و علی علیّبنالحسین و علی أولاد الحسین و رحمةالله و برکاته.
من [این] مطلب را به شما بگویم: قربانتان بروم! به تمام آیات قرآن! این جلسه را امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آمدهاست و زهرا (علیهاالسلام) آمدهاست و جوادالائمه (علیهالسلام) آمدهاست و اغلب ائمه (علیهمالسلام) آمدند، تأیید کردند. حالا پدر شما از این جلسه رفته، مبادا شما بروید! فقط دعا کنید که پدر ما برگردد. به تمام آیات قرآن! اینهایی که از اینجا بروند، خیر هم نمیبینند، هان! چونکه پشتِ پا به امر زدند. امر دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام) در اینجاست، گفته دنبال متقی بروید. دنبال هیچکس تا حتی انبیاء نگفته بروید، خدا متقی را برانگیخته کرد، نمیخواهد بروی، من به فلانی هم گفتم، گفتم: تو که میروی، بچههایت هم میروند، رفقایت هم هست. به تمام آیات قرآن! آنها که گمراه بشوند، تقصیر توست. هان! گفت: من نگفتم نروند. گفتم:..... فقط در رفقای ما کسیکه، کسیکه با ماوراء سر و کار دارد، فلانی است، به او گفت: برو با حاجحسین حرف بزن! من هم با تو حرف بزنم. سیسال با او رفیق بود، دست از او برداشت! عزیزان من! کجا میروید؟! نمیخواهد بروید، فقط اگر بابایتان رفت، دعا کنید که خدا او را برگرداند. (صلوات بفرستید.)
یکی هم خدا را شکر کنید که موفق هستید [که] در این جلسه شرکت میکنید. والله! بالله! تمام اهل این جلسه اهل بهشتند. اصلاً توی تمام ایران یک همچین جلسهای و یک همچین مردمی نیست که چقدر اینها سخی هستند! چقدر امر خدا و پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را اطاعت میکنند! زهرا (علیهاالسلام) از دست شما راضی است، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) راضی است، پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) راضی است. اصلاً خیلی باید متوجه باشید که مبادا شما ناراضی باشید. (صلوات بفرستید.)
یکچیزهایی است [که] اینرا متقی میفهمد، اغلبتان نمیفهمید. حالا نگویید [که] حاجحسین [اینرا] میگوید [و] ما [را] نفهم حساب کردی، حالا من [اینرا] میگویم ببین نفهم هستیم یا نیستیم؟! اصلاً توی تمام شماها کجا [کسی به] خانهخدا رفته [و اینرا] بگوید:
آمدم در خانهات ایخدا | دیدم اسمی نیست از علیمرتضی | |
گشت خانهات بهر من زندان | ای خدای علیمرتضی (علیهالسلام) |
چهکسی [به] مدینه رفته که توی مسجد، مسجد نرود؟! همینطور مسجدالنبیّ، مسجدالنبیّ [میکنند]! اینچه مسجدالنبیّ است که از اینجا اطلاعیه نازلشد [که] بروید درِ خانه علی (علیهالسلام) را آتش بزنید؟! اُفّ بر تو مسجد! اُفّ بر آنها که نمیفهمند! اصلاً توی این حرفها نیستید. (یک صلوات بفرستید.) اصلاً، حالا من به شما میگویم [که] از این مسجد اطلاعیه نازلشد که در خانه زهرا (علیهاالسلام) بروید! زهرا (علیهاالسلام) را کشتند. از توی مسجد این اطلاعیه نازلشد! اینچه مسجدی است؟! گفتم: مسجد خراب شوی! اینقدر بیرون [مسجد] گریه کردم! دو مرتبه دیدم [که] روح از بدنم رفت [و] دوباره سر جایش آمد.
فلانی! کجایی؟! کجایی؟! فلانی! گفتم باید چهجور باشیم؟! فلانی! گفتم فلانی! کجایی؟! گفتم شما باید چهجور باشید؟ (توی ماشین شما فرمودید: باید چهجوری بفهمید که اهلدنیا نیستید؟ باید امر را اطاعت کنید) بارکالله! احسنت! نه یکچیز دیگر بود، (حدّ به گردنتان نباشد.) گفتم: امشب نباید حدّ به گردنتان باشد. اگر چیزی از کسی میخواهی، الآن آمده، یکنفر آمده [و] میگوید: نمیدانم کجا کار میکردم، آنجا کاره بودم، نمیدانم حالا ده میلیون، نمیدانم چقدر من پول برداشتم [و] نمیتوانم به این [صاحبکارم] بگویم که، میگوید خب تو از اول دزد بودی. گفتم: شما یک ماشین بخر [و] بگو: استاد معظم! شما بهمن خیلی خدمت کردید، من هم اینرا نذر شما کردم. خب چهکسی این حرف را میزند؟ چهکسی من را آگاه میکند؟ اینقدر این مرد خوشحال شد که نگو! آره! قربانتان بروم! بهقول شما گفتم [که] حدّ به گردن ما نباشد.
یکی که حتّیالإمکان سخی باشید! خدا میگوید: من صفاتم را به کسی میدهم که سخی است. والله! صفات خدا ولایت است. الآن این دوست من آمده [و] میگوید، میگوید: بیشتر کارخانهها، همهشان فلجاند؛ فقط ما کار میکنیم. گفتم: عزیز من! برای این دست سخاوتی است که داری؛ نه سخاوت مثل شما که پانصد تومان بدهد، یکمرتبه میبینی پنج میلیون میدهد، ده میلیون میدهد. خب غیر ممکناست، من همهاش دارم دعا میکنم [و] میگویم: خدایا! کارش راست بیاید [یعنی راه بینداز]! خدایا! کارشان پیچ نخورد! خدایا! گفتی صدتا [در اینجا؛ یعنی در دنیا و] هزار تا آنجا [یعنی در قیامت] میدهم، هزار تا را همینجا به آنها بده! من دائمالدعا هستم؛ اما کسیکه سخی باشد. تو که درِ جیبت مثل آن غاری است که پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) در آن رفت، جبرئیل نمیتوانست پاره کند، بعضیهایتان اینجوری هستید. همینطور هم حرف میزند، اینقدر حرف میزند [که] آدم را خسته میکند، تا بتوانم میگویم بگو [که] حاجحسین خواب است، تُو [یعنی داخل] نیاید. چه فایدهای دارد؟! قربانت بروم! عزیز من! قربانت بروم! آره دیگر، پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) این غار را تویش رفت، همهاش [عنکبوت] تاریه زدند، [تار] زد، حالا [دنبال پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)] آمده، گفت: اگر کسی این تُو [یعنی داخل] رفتهبود، تاریهها [یعنی تارهای عنکبوت] پاره میشدند. حالا جبرئیل رفت [تارها را] پاره کند؛ [اما] نتوانست، هان! گفت: این تاریهها [برای] حفظ پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) است، مگر جبرئیل! تو میتوانی پاره کنی؟! بعضیها جیبشان عین همان تاریهای است که پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) تویش رفت، جبرئیل [هم] نمیتواند پاره کند! (صلوات بفرستید.)
حالا من به شما بگویم: این [کسی] که جلسه بنیساعده را درست کرد، خدا لعنت کند! تمام جلساتی [که الآن] هست، اگر حرف علی (علیهالسلام) [در آن] نباشد، جلسه بنیساعده است! کجا میروی؟! کجا در جلسه بنیساعده میروید که زهرا (علیهاالسلام) گریه میکند؟ علی (علیهالسلام) گریه میکند! حسین (علیهالسلام) گریه میکند! بهدینم! امامزمان (عجلاللهفرجه) گریه میکند! مجلسی که اسم علی (علیهالسلام) [در آن] نباشد، جلسه بنیساعده است! کجا میروید؟! (صلوات بفرستید.)
حالا عمر، چیز است، پیشنماز است. آره جانم! پیشنماز خَرهاست. هفتاد هزار نفر خر! یکنفر بود [که] دائم گریه میکرد، همینطور هر کس به او میگفت [چرا گریه میکنی؟] میگفت که شما درد من را نمیتوانید دوا کنید. خبر به امیرالمؤمنین (علیهالسلام) دادند [که] این بندهخدا دارد از بین میرود، نمیگوید هم [که] من چه چیزم هست؟ حضرت آنجا رفت و گفت: بابا! چرا اینقدر گریه میکنی؟ گفت: آقا! شما که نمیتوانید درد من را دوا کنید. گفت: حالا بگو! گفت: آخر گریه من [برای] ایناست: علی (علیهالسلام) به این خوبی [را] نخواستند، طناب هم گردنش انداختند، همه دنبال عمر و ابابکر رفتند. یکدفعه علی (علیهالسلام) تصرف کرد، دید [که] تمام حیوان هستند! گفت: خوب است [که] علی (علیهالسلام) سرکرده اینها باشد؟! دوید [و] روی پاهای علی (علیهالسلام) افتاد، گریه کرد [و] گفت: تو خودت علی (علیهالسلام) هستی؟! حالا عزیز من! کجا پی [یعنی دنبال] حیوانها میروید؟!
حالا [عمر «لعنةاللهعلیه»] آنجا [در مسجد] نشسته، گفت مغیره! برو به علی (علیهالسلام) بگو [که] بیاید، بیا با خلیفه پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) بیعت کن! ای بیخلیفه شوم! [مغیره] رفت، تا حضرتزهرا (علیهاالسلام) [به او] گفت: بابا! دو روز است [که] پدرم از دنیا رفته، هنوز جای غسلش تَر است. گفت: برو! این حرفهای زنانه را کنار بگذار! [به علی] بگو بیاید! [مغیره] آمد [و] گفت: [علی] نیامده، [یعنی] نمیآید؛ اما حضرت [زهرا (علیهاالسلام)] پشتِ در بود، گفت: شاید من بروم، حیا کنند، اینهمه پدرم سفارش من را کرده. حالا عمر آمد [و] گفت: دست از این حرفها بردار! به علی بگو بیاید! [اما امیرالمؤمنین (علیهالسلام)] نیامد. [عمر] گفت: [اگر] نیایی، در را آتش میزنم. یکدفعه به نمازخوانها، روزهگیرها، حجبروها، اَلغوثیها گفت: بروید [و] هیزم بیاورید! تمام [اینها] در بیابان پخش شدند [و] هیزم آوردند [و] پشتِ درِ خانه علی (علیهالسلام) جمع کردند. یک شخصی گفت: آخر عمر! این در را جبرئیل میآمده، میکائیل میآمده. گفت: خلافت مهمتر از ایناست که [مبادا] خلافت دو درقهای بشود [یعنی تفرقه در آن ایجاد شود]. هان! به تمام آیات قرآن! نمیتوانم حرفم را بزنم، چقدر مردم، (لا إله إلّا الله) خدایا! جلویم [را] بگیر! چهخبر است دنیا؟! حالا در نیمه سوخته شد، زهرا (علیهاالسلام) پشتِ در بود، چنان [عمر «لعنةاللهعلیه»] فشار آورد، به معاویه نوشت: معاویه! [بدان که] زهرا (علیهاالسلام) را کشتم، عضلههایش را خُرد کردم. حالا چهکار کرد؟ زهرایعزیز (علیهاالسلام) ساقط کرد. [همه] آمدند [و] در خانه ریختند، بچه زیر دست و پا رفت.
آقایی که تو ختم محسن (علیهالسلام) را میگیری! تو خودت پیرو چهکسی هستی؟! دل تو برای محسن (علیهالسلام) سوخته؟! تو پیرو کسی هستی که محسن (علیهالسلام)، زیر دست و پایشان رفت. برو! برو جانم! از آن کارت برگرد! تو میخواهی ختم بگیری، مردم را جمع کنی و یکیدیگر را تأیید کنی؟! آره؟! آقا را مردم امرش را هزار و سیصد سال است نشنیدند، حالا این آقا میخواهد ختم محسن (علیهالسلام) بگیرد. تو خودت طرفدار عمر و ابابکر هستی! طرفدار کشنده محسن (علیهالسلام) هستی! (صلوات بفرستید.)
حالا در خانه [زهرا (علیهاالسلام)] ریختند، زهرا (علیهاالسلام) را که فشارش داد، [عمر نوشت:] معاویه! دیدم زهرا (علیهاالسلام) پشتِ در است، چنان فشار آوردم [که] عضلههایش را خُرد کردم، این [زهرا (علیهاالسلام)] دیگر مصحف را، مصحف را پخش نمیکند. حالا چهکار کردند؟ اینها آمدند. علی (علیهالسلام) که نمیآمد که، حالا طناب گردنش انداختند. حالا زهرا (علیهاالسلام) چهکرد؟ گفت: فضه! علی (علیهالسلام) کجاست؟ فضه گفت: عزیزم! [علی] را بردند، علی را [به] مسجد بردند. [آن سالی که به مدینه رفتم، گفتم:] ای مسجد! خراب شوی! [ای] مسجد! زیر و رو شوی! حالا او [یعنی امیرالمؤمنین (علیهالسلام)] را آنجا بردند، حالا خالدبنولید شمشیر روی سرش گرفته [تا] با خلیفه مسلمین بیعت [کند]. حالا والله! پشت در دیدم [که] زهرا (علیهاالسلام) دارد گریه میکند، زینب (علیهاالسلام) گریه میکند، کلثوم گریه میکند، حسن (علیهالسلام) گریه میکند، حسین (علیهالسلام) گریه میکند [که] خدایا! بداء حاصل نشود [و] پدر ما را بکشند؛ یکدفعه زهرا (علیهاالسلام) ناراحت شد. حالا [حضرتزهرا (علیهاالسلام)] میخواهد اجازه از علی (علیهالسلام) بگیرد، گفت: علیجان! میخواهم نفرین کنم. گفت: عزیز من! نفرین نکن! اگر تو نفرین کنی، تمام نابود میشوند، طیورها در جوّ هوا هلاک میشوند، بهواسطه طیورها نفرین نکن! اما زهرا (علیهاالسلام) یک ناله کرد، ستونهای مسجد از جا حرکت کرد. خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! گفت: مردم از زیر ستونها میرفتند، ستونها بالا رفت، رفت. اینها یکوقت دیدند [که] مردم اینجور شد، دست از علی (علیهالسلام) برداشتند. حالا دارد علی (علیهالسلام) [از مسجد به] آنجا [یعنی] همان خانه میآید، علی (علیهالسلام) گریه میکند، زهرا (علیهاالسلام) گریه میکند. [حضرتزهرا (علیهاالسلام) میفرماید:] علیجان! چرا گریه میکنی؟ [میگوید]: برای تو، تو آمدی حمایت از من کنی، دستت را شکستند، صورتت را نیلی کردند. [زهراجان!] تو چرا گریه میکنی؟ علیجان! به تو که جسارت شده، به تمام خلقت جسارت شد، تمام اینمردم اهلجهنم شدند. همه اهلجهنم شدند! زهرا (علیهاالسلام) گریه میکند! علی (علیهالسلام) گریه میکند! چهخبر است؟! عزیز من! تو خنده میکنی؟! آنها گریه میکنند، ما خنده میکنیم! کجا خنده میکنی؟ [وقتیکه] پای این بیصاحب ماندهای که نمیخواهم اسمش را بیاورم، [هستی.] ما چه مسلمانی هستیم؟ به حضرتعباس! ما لای مسلمانها هستیم. ما گفتیم [که] ولایت یکحرف دیگری است، بابا! بیایید اسلام پیغمبری (صلیاللهعلیهوآله) داشتهباشیم؛ نه این، (أستغفر الله) باباجان! چهکار میکنی؟! کجا؟! پیرو چهکسی هستی؟! پیرو چهکسی هستی؟! جانم! آره! تو محسن (علیهالسلام) را میخواهی [که] عزایش را بگیری، تو پی [یعنی دنبال] کسی هستی که، پیرو کسی هستی که محسن (علیهالسلام) را کشته [است]! هفتاد هزار نفر پیرو او بودند، پیرو عمر و ابابکر بودند. بهدینم! دیدم یک هفت، هشتنفر طرفدار علی (علیهالسلام) بود، سرتاسر این صراط مستقیم، کسی تویش نبود، همه آنطرف بودند. قربانت بروم! فدایت بشوم؟! مگر [تو در صراط مستقیم] نیستی؟! کجا میروی؟!
تو حرف پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را قبول نداری؟! سلمان پیش پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) رفت [و] گفت: یا رسولالله! اگر ما آخرالزمان را درک کنیم، چه [کار] کنیم؟ گفت: [انجام] واجبات، ترکمحرّمات، انتظارالفرج، انتظار هیچکسی را نکش [که] دنبالش بروی، انتظارالفرج [داشتهباش]! حالا پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) دارد چه میگوید؟ [میگوید:] برو کنار! عزیزان من! قربانتان بروم! به شما هم دارم حرف پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را میگویم: کنار بروید! اینجا هم دارم، دوباره گفتم [که] به اولیای امور هم کار نداشتهباشید! گفتی: یک شیخی بود [که] طرفدار حاجمظلوم بود، [اینجا] آمد. این [مطلب] را به او گفتم، دیدم [که] بالای حرف من، حرف زد، تند هم [حرف] زد، گفت: ما باید از زهرا (علیهاالسلام) دفاع کنیم، از امامحسین (علیهالسلام) دفاع کنیم. [از اینجا که] رفت، رفت دفاع کند، چهار سال توی زندان انداختنش. دیگر اینجا هم نیامد، از خجالتش نیامد. حرف به شما میزنم [که] به اولیای امور کار نداشتهباشید! تو اصلاً خودت اولیای امور بشو؛ یعنی گناه را کنار بزن! دروغ را کنار بزن! غیبت را کنار بزن! عزیز من! تو خودت حکمران ولایت بشو!
چرا اینقدر امیرالمؤمنین (علیهالسلام) شما را میخواهد؟ چرا اینقدر امامهادی (علیهالسلام) شما را میخواهد؟ چرا اینقدر موسیبنجعفر (علیهماالسلام) میگوید: اگر اینها را نخواهی دروغ میگویی [که] من را میخواهی؟ اینقدر شما را میخواهد! شما هم خیال نکنید [که] اینجا اینجورید، یک متقی فردایقیامت صدها، هزاران [نفر] را از آتش نجات میدهد. شما، کاری که خودش میکند، بهدست دوستش جاری میکند. به تمام آیات قرآن! من نشستهبودم، یک موادی آوردند اینجا، جلوی من ریختند، من بههم میزدم یک صورت زیبا، یک بچهای زیبا میشد [و] روی زانویم میآمد [و] میگفت: علی! بهدینم! دوباره بههم میزدم، دوباره یک صورت درست میشد [و] روی زانویم میگفت: علی! خدا، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) کار خودش را به متقی میدهد، کجا میروی؟! اینها که از این جلسه رفتند، از همانها هستند، کاری ندارد. میگویی: باباجان! چهچیزی اینجاست؟ میگوید: من توان ندارم. حالا عزیز من! خدا توانش را از تو میگیرد. (صلوات بفرستید.)
هیچچیزی بهتر از یقین نیست. ما [باید] یقین به خدا [و] ولایت داشتهباشیم. گفتم: به ابوالفضل [و] به پدرش علی [قسم]! اگر سه تا کار [کنید،] رستگارید: اول [اینکه] من نداشتهباش! چرا اینقدر من، من میکنی؟! یکی هم گفتم: پیرو خلق نشو! خلقی که از خودش حرف بزند. یکی هم گفتم: سخی باش! به قمر بنیهاشم [و] به پدرش [که] علی (علیهالسلام) است [قسم! اگر این سه کار را بکنی]، رستگاری. خوب میتوانید اینکار را بکنید. عزیز من! الآن شما مخیر هستید.
شما نباید گناه درونتان باشد، اگر آن گناه درونت باشد، هر چیز باشد، میخواهد؛ آن گناه میخواهد [که] خودش را اجرا کند؛ یعنی خودش را پیدا کند، پیِ [یعنی دنبال] حوادثِ جای خلوت میگردد؛ اما اگر گناه درونت نباشد، خدا حفظت میکند. من [قبلاً] گفتم، آقایانی که الآن جدیداً آمدند، برای آنها هم میگویم. من دوتا منبری را در دنیا قبول دارم: یکی پسر حاجشیخعباس بود، حرفهای پدرش مهندس میزد، یکی هم آقای فلسفی؛ فلسفی خیلی خوب بود. آقا که شما باشید! پا [یعنی] بلند شدم [و] از بالای پشتبام [خانه] پدرم آمدم، آمدم درِ خانه آنآقا رفتم، آره آن زرگر، (حاجآقا جلال) هان؟ (حاجآقا جلال زرگر) حاجآقا جلال زرگر. ما هم بابایمان باغ داشت، خانه [داشت]، این برداشتهبود بشکه بالا [ی پشتبام] بردهبود، از اینجا آب فواره میزد، دور خانهشان نیمکت گذاشتهبود. نگاه کردم [اما داخل] نرفتم. دوباره دیدم [که] نمیروم [یعنی نمیتوانم بروم]، برگشتم. توی راه که میآمدم، گفتم مرتیکه [مردک] فلانفلان شده! دیوانه شدی؟! گفتم این یک اما [یعنی یک دلیل] دارد. صبح آمدم [که] بروم نان بگیرم، درِ دکّان آن حاجآقا حسین، برادر آقای بازرگان، عطار بود، [با او] سلام و علیک کردم، گفت: این انگشتر چند میارزد؟ گفتم والّا من که وارد نیستم، این سی، چهل، پنجاهتومان میارزد. گفت: یکزنی انگشتر را آورد، من درِ دکّان حاجآقا جلال بودم، دو تومان خرید، بهمن گفتش، گفتم: بهمن بده! گفت: صد تومان میارزد. هان! بنا کردم پایم را ماچ کردن، قربانت بروم که توی خانه این بدتر از یهودی [نرفتی]! یهودی اینکار را نمیکند که تو [یعنی حاجآقا جلال زرگر] کردی. حالا یک مُشته [آدم] را هم جمع کردهاست و اینکه دارم میگویم: گول مقدسها را نخورید [همیناست]! تو چهچیزی داری میگویی؟! چهچیزی به این اشتباههای شما بگویم؟!
نمیخواهم حرف بزنم که یکقدری ناجور باشد. کجا میروی این پولت را به آن مرتیکه [مردک] میدهی؟ هشتاد میلیون [پولِ] در [و] پنجره [خانه] اش شده که مال سادات است، برو به آن بده! به حضرتعباس! اصلاً این مبلغی که شما دادید، یک عده را زنده کرد. این حاجابوالفضل یا آقای علیآقا رفت به اینها داد. من به شما بگویم، من این حرفها را میزنم، به دین یهودی بمیرم، به دین نصارا بمیرم، من نه خمس میخورم، نه سهم امام میخورم، نه ردّ مظالم [و] نه صدقه. یکی هم به حضرتعباس! اگر [کسی] یکچیز بهمن بدهد، اینها را هم جمع میکنم [و] به یکی میدهم. الآن بهفکر دو نفر هستم، اینها هیچچیزی ندارند. اینها دخترشان [را] شوهر دادند، الآن دارند با فلانی برای اینها پول جمع میکنند. بالأخره فلانی هم انگار کند [که] دختر خودش است، بازار برود و برای اینها چیز بخرد. اصلاً خدا من را نگهداشته، من زندگیام برای همیناست؛ اگرنه به حضرتعباس! در دنیا نمیخواهم باشم. چرا؟ نگاه میکنم [و] میبینم اینقدر شما اشتباه میکنید! بعضیها اینقدر هوشیارند، هر چه به آنها بگویی، میگویند: آخر به چهکسی بدهیم؟ خب اگر امامزمان (عجلاللهفرجه) بود، به چهکسی میداد؟ به فقرا میداد، تو هم به فقرا بده! به کجا میدهی؟! من برای این [مرجع] پیغام دادم، گفت: ما ایده علماء را داریم [عمل میکنیم]. گفتم: ایده علمای چهکسی؟! بروجردی؟ این [بروجردی] خانه نداشت که، آقا! انگار من توی اینها بودم دیگر، این آقازاده آمد، خانه را به او داد، قبول نکرد، به پدرش داد. خانه هم نداشت. مالِ سیّد [یعنی خمس] را اصلاً تصرف نمیکرد، میگرفت [و به] مردم میداد. تو چهکار میکنی؟ توی آن پولهایتان فاتحه خواندهباشم! پولهایتان لیاقت همینها را دارد، بابا! بیا به متقی بده که به مردم بدهد. قربانت بروم! ببین من گفتم: بهدینم! اصلاً من نه خمس، نه سهم امام [و] نه ردّ مظالم مصرف نمیکنم. اگر بیایی ببینی خوراکم هم چهجور است. یکچیز دارم میخورم، همهاش کمش میگذارم، کمش میگذارم [که] صبح به این مستأجره [یعنی مستخدم] بدهم یا مستأجره آنجا میآید، زن ما آن بالاست، میآید کار میکند، آن دهتومان به او میدهد، من هم یک غذا به او میدهم.
هان! اصلاً شما باید قربانتان بروم! هیچچیزی از این بالاتر نیست، میگوید الآن شما [که] خوابیدی، در فکر هستی که یکچیز به یکی بدهی، [خدا میگوید:] ای ملائکه! پای این [شخص] ثواب بنویس! ای ملائکه! تو ثواب بنویس! من هم صفاتم را به این [شخص] میدهم. خدا با ملائکه حرف میزند. صفات، تو صفات چی داری؟ هان؟! شما خوبها چه صفاتی دارید؟ الحمد لله آقایفلانی، خدا عمرش بدهد، یک خرجی کردهاست و شما را همه را مهمان کردهاست و هر لقمهای که شما خوردید، (کسی مؤمن نیست!) اگر شما مؤمن باشید، خدا حج و عمره به آقایفلانی میدهد؛ اما «شرطاً شروطها، أنا من شروطها.» خب خوب شد؟ (بله) چیز کجاست؟! فلانی؟! (فلانی نیامده) هان! (آقاجان! فلانی نیامده) فلانی نیامده؟ (نیامده، نه) دکتر چطور؟ (دکتر هستند، اینجا هستند) هستش؟ آهان یا علی! آقایدکتر، چشم ما آدم حسابی را انگار نمیبیند.
امشب شب احیاست، گفتم که از خدا چند تا چیز بخواهید: یکی با امامزمانتان (عجلاللهفرجه) صحبت کنید: آقاجان! ما جزء آنهایی نباشیم که اهلدنیا هستند. هان!
آقاجان! ما را قبولکن!
آقاجان! ما عهد و پیمان میکنیم [که] دیگر با تو باشیم، تو را فراموش نکنیم.
انشاءالله امیدوارم که امشب این حرفها را بزنید! یکی هم از خدا بخواهید که خدایا! اگر میخواهی ما را از دنیا ببری، با ولایت، با محبت خودت [و] با ولایت ببر!
خدایا! خلق ولایت را از ما نگیرد.
خدایا! آن خلقی که از تو دور است، از ما دور کن!
خدایا! آنهایی که به تو نزدیک هستند، به ما نزدیک کنی.
الحمد لله تمام شماها از آنهایی هستید که آدم با شما باشد، از خدا دور نمیشود. بهدینم! به آیینم! کسانیکه از این جلسه بروند، از امر خارج شدند. خدایا! ما از آنها نباشیم.
خدایا! این جلسه را احترام کنیم.
خدایا! گفته ائمه (علیهمالسلام) است [که] ما این جلسه را احترام کنیم. (با صلوات بر محمد.)