تذکر 78؛ شب‌نشینی و خلوت دل

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
نسخهٔ تاریخ ‏۱ اکتبر ۲۰۲۴، ساعت ۲۲:۴۶ توسط Alavi (بحث | مشارکت‌ها) (جایگزینی متن - '، اما ' به '؛ اما ')
پرش به:ناوبری، جستجو
بسم الله الرحمن الرحیم
تذکر 78؛ شب‌نشینی و خلوت دل
کد: 10193
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1378-12-05
تاریخ قمری (مناسبت): 19 ذیقعده

«أعوذ بالله من الشّیطان اللّعین الرّجیم»

«العبد المؤیّد، الرّسول‌المکرّم، أبوالقاسم محمّد.»

السلام علیک یا أباعبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته

رفقای‌عزیز! هر کسی در خودش یک حسّی دارد، آن حسّی که دارد، می‌خواهد خودش را مسئول آن حسّی که دارد، نکند. یک‌وقت که من یک حرف‌هایی می‌زنم، (من به جناب حاج‌آقا گفتم: این نوار من یک‌وقت یک‌چیزی است، شنیدی، پاکش کن!) من یک‌وقت خودم را مسئول [می‌دانم]. حضرت می‌فرماید: اگر کسی صحبت کند، منظورش از آن‌ها، (یعنی آن‌ها نه شخص شما، یعنی مردم،) ببیند این جمله به‌درد مردم می‌خورد، یک‌چیز دیگر بگوید، او شیطان است. به آن منبری، به آن گوینده، به آن واعظ، [به آن‌کسی‌که] حالا یکی زمین می‌نشیند می‌گوید، ملائکه آسمان به او لعنت می‌کنند. چرا لعنت می‌کنند؟ می‌گوید: بابا! این [حرف] به‌درد مردم می‌خورد، تو یک‌چیز دیگر داری می‌گویی؛ پس تو منبری! تو گوینده! امر را اطاعت نمی‌کنی. اگر من یک‌وقت یک‌حرفی می‌زنم، می‌بینم که تلفن‌هایی می‌شود، حرف‌هایی می‌زنند، یک‌قدری آدم مطّلع است. خدا نکند یکی بگوید این یارو چه‌چیز است؟ حالا آمده به‌من تلفن می‌کند. [پشت تلفن می‌گوید:] شما از کجا به این‌جا رسیدید و ماوراء را می‌دانید! یک حرف‌هایی زد. گفتم:

هر کس را علم آموختندمُهر کردند و دهانش دوختند

دیدم من به این چه‌چیز بگویم؟! بگویم، حالا همین‌طور حرف بزنم؟ ما هم این‌را گفتیم. حالا این‌نیست که ما بخواهیم [حرف دیگر بزنیم]؛ اما من این‌قدر حسّ می‌کنم [که باید در مورد] خطرهایی که به ولایت شما می‌خورد، خطراتی که از این شب‌نشینی‌ها، از این تفریح‌ها به‌وجود می‌آید و ما از آن آگاهی نداریم، [این‌ها را بگویم].

من از اوّل عمْرم، هیچ‌وقت قهوه‌خانه نرفتم. این‌را من به شما بگویم. من یک دوماهی [در] تهران کار کردم. همان‌جا لب‌جوی می‌نشستم، می‌گفتم: [غذای من را] آن‌جا بیاورید! من دیدم ائمه (علیهم‌السلام)، [به] قهوه‌خانه نرفتند، گفتم: من [هم] قهوه‌خانه نمی‌روم. لب‌جوی می‌نشستم، یک‌چیزی برایم می‌آوردند. متوجّهی؟ یعنی من از اوّل در فکر بودم که کاری که آن‌ها تأیید نکردند، خلاف است. خب، خیلی بد است دیگر! من اتفاقاً همچین می‌کردم، یک‌چیزی رویش می‌انداختم که یک‌وقت، یکی می‌آید برود، [آن‌را] نبیند. باز مسئول آن یارو هم می‌شوی [که می‌بیند داری چیز می‌خوری]. تو الان بیرون نشستی داری یک‌چیز می‌خوری، آن‌ها که می‌آیند و می‌روند [و می‌بینند] تو مسئول هستی؛ پس آن گوینده، آن‌چیزی که می‌خواهد بگوید، باید بداند که مثلاً این رفقای‌عزیز، (همه عیالات خدا هستند،) [باید] یک‌چیز کلّی بگوییم که خدشه به ولایت این‌ها نخورد.

حالا من این جمله را می‌خواهم به شما عرض کنم، ببین عزیز من! ما صحبت کردیم که خدای تبارک و تعالی وقتی به شیطان گفت: گم‌شو! [شیطان] گفت: حقّ من را بده! گفت: هر چه می‌خواهی به تو می‌دهم، (شما این‌ها را بهتر از من بلد هستید) گفت: هر بچّه‌ای به آدم دادی، دو تا [هم] به‌من بده! می‌خواهم یکی این‌طرفش [و یکی هم آن‌طرفش] بگذارم که گم شود، گمراهش کنند. (پس شما بدان دو تا پاسدار داری [که] می‌خواهد گمراهت کند! اسلحه هم دارند، اسلحه‌اش این‌که به تو می‌گوید: [به] آن‌جا نگاه کن!) بعد [شیطان] گفت: من در قلب بروم، آن‌جا هم گفت: گم‌شو! آن‌جا جای خودمان است. ما گفتیم آن‌جا جای فرمان‌دهی ولایت است. حالا گفت: در دل بروم، گفت: برو! حالا هر چه که دلت خواست، [اگر] با آن فرمان‌دهی مطابق نیست، این شیطان است.

حالا من حساب‌هایش را کردم، یکی ماه‌مبارک رمضان است [و] یکی دوره عید است [که] خیلی فساد می‌شود. فسادش دامن‌گیر متدیّن‌ها هم هست! هیچ هم توجّه ندارند! من از اوّلش توجّه داشتم. من نمی‌خواهم به شما برتری داشته‌باشم، خدا لعنت کند من را [اگر این‌طور بخواهم]؛ اما می‌خواهم به شما بگویم، اشخاصی هستند که از اوّل به آن‌ها می‌دهند، اشخاصی هستند که [اگر] یک‌خُرده کار کنند، به آن‌ها می‌دهند، اشخاصی [هم] هستند که آخر به آن‌ها می‌دهند. باید کوشش کنید که به شما بدهند. متوجّهید؟

من مثلاً شب‌عید که می‌شد، از پانزده‌روز، بیست‌روز که به عید داشتیم، حرم نمی‌رفتم. توجّه داشتم. موقع چراغانی‌ها نمی‌رفتم. از آن‌جا مسجد امام می‌رفتم و از کوچه می‌آمدم. توجّه می‌کنید من چه می‌گویم؟ می‌دیدم مبادا این چشم من، یک‌دفعه فرمان خدا را نبرد. ممکن‌است نبرد. به امام‌صادق (علیه‌السلام) گفتند: چرا یوسف مبتلا نشد؟ گفت: نگاه نکرد. ما خیلی گناه را کوچک حساب کردیم. اتفاقاً روایت داریم، (خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند!) گفت: فردای‌قیامت تو را می‌آورند، یک گناه‌هایی است [که] توبه نکردی، گیر هستی. یک گناه‌های کوچک‌کوچک است که تو گیر به آن‌ها ندادی، حالا می‌روی، پیش خدا بزرگ است؛ پس من یک‌موقع غسل جمعه‌ای کنم، حمّامی بروم، می‌گویم: خدایا! از سر گناه کوچک و بزرگ من درگذر! (خدا رحمتش کند!)

حالا شما توجّه بفرمایید [که] من چه می‌گویم؟ پیغمبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) وقتی می‌خواست [به] جنگ برود، (آن‌موقع که آب لوله‌کشی که نبود!) هر کوچه‌ای را، هر چند خانواری را یکی را می‌گذاشت، یک‌جوانی را می‌گذاشت که خانم‌ها بیرون نیایند. زن که بیرون نمی‌آمد! زن توی خانه بود، اگر این‌ها کاری داشتند [آن جوان انجام می‌داد]. آن‌وقت این آیه اُخوّت نازل‌شد: یا محمّد! (صلوات بفرستید.) این‌ها را با هم برادر کن! برادر به برادر نباید خیانت کند! اما خوب سلیقه داشت! عمر را با ابابکر برادر کرد! طلحه را با زبیر کرد! نمی‌دانم معاویه را با اباسفیان کرد. به امیرالمؤمنین گفتند: تو چیز [برادر] نداشتی! آن‌وقت آن‌جا [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] گفت: «[أنت مِنّی] بمنزلة هارون من موسی»، علی (علیه‌السلام) برادر من است. متوجّهی؟ همیشه این فضول‌ها توسری می‌خوردند! باز هم فضولی می‌کنند.

حالا حرف من سر این‌است: وقتی پیغمبر [از جنگ] می‌آمد، افرادی که در کوچه‌های مدینه بودند، (مدینه زیاد بزرگ نبوده، حالا شاید یا سی، چهل‌تا، یا پنجاه‌تا [خانه] بوده.) آن‌وقت این‌ها می‌آمدند گزارش می‌دادند که مثلاً این‌جور شده، این‌جور کردیم. خب، یک خرجی می‌کردند، گویا پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) از بیت‌المال می‌داده، از این حرف‌ها بوده. سراغ یکی را گرفت، گفتند: یا رسول‌الله! ایشان درِ فلان‌خانه رفته، حالا یا آب بدهد، یا چیز دیگر بدهد، دستش را این‌جوری توی سینه آن‌زن کرده! گفت: [او را] بیاور! تا آمد، گفت: تو [این کار را] کردی؟ گفت: بله! گفت: برو! برو! این [شخص] رفت، رفت و چندین‌وقت در بیابان گریه می‌کرد. آن‌وقت تشنه‌اش شد، رفت یک‌جایی [و] دید از کوه آب می‌چکد، این سنگ سوراخ شده. یک‌خُرده امیدواری پیدا کرد. گفت: دل ما که از سنگ بدتر نیست. همان‌جا ماند و خب یکی یک‌چیزی به او می‌داد، علف بیابان [می‌خورد] و هر جوری بود [سر] می‌کرد. یک‌دفعه ندا آمد: یا محمّد! ((صلوات بفرستید.) این به خدا متوسّل شد، گفت: ای‌خد! محمّد گفت: برو! تو هم می‌گویی برو؟! این گفت: برو! آیا من کجا بروم آخر؟ وحی رسید، جبرئیل نازل‌شد:) یا محمّد! بروید این‌را بیاورید! اگر من نیامرزمش؛ پس چه‌کسی بیامرزدش؟ بابا! ببین این چه‌کار کرده؟ مگر به این [زن] نگاه کرده؟ مگر چشم‌چرانی کرده؟ مگر شب‌نشینی داشته؟ مگر عشق‌بازی داشته؟ [فقط] یک دستش را همچین کرده! کجا می‌روید؟! روایت و حدیث را، والله! بالله! ولایت را از ما گرفتند، این حرف‌ها را از ما گرفتند. زن‌های ما چشم‌چران شدند! خود ما چشم‌چران شدیم. خودمان فراموش‌کار شدیم. حالا خوشمزه‌است! پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) پی‌اش روانه کرده، نمی‌آید! می‌گوید: یا محمّد! به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بگویید [که] خودت باید بیایی! من آبرویم توی مردم ریخته شده، خودت باید بیایی! آیا تو به زن مردم، به بچّه مردم چشم‌چرانی می‌کنی، فکر آبرویت نیستی؟ به‌قرآن! به روح تمام انبیاء! من دارم این حرف را توی ماوراء می‌زنم. به ذات خدا قسم! به ذات امام‌ زمان! بچّه‌های شما همه معصوم‌اند. من افتخار به جوانان شما می‌کنم. یک‌وقت خیال نکنید من این‌ها را می‌گویم. من دلم می‌خواهد این نوار من را بشنوند، بعضی‌ها یک‌اندازه‌ای تنبّه پیدا کنند. حالا پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) رفت و او را آورد. مگر چه‌کار کرد؟ این روایت را چه‌کار کنیم؟

یکی‌دیگر! این‌که نوح پیغمبر، وقتی نوح نفرین کرد، تمام مردم هلاک شدند. این‌قدر خدا این نوح را دَوَل داد [سر دواند] که نفرین نکند. چرا به مردم نفرین می‌کنی؟! من از اوّل عمرم به مردم نفرین نکردم؛ اما یک نَفَس که کشیدم، کار نفرین را کرده! من نفرین به هیچ‌کس نمی‌کنم، حالا هم نمی‌کنم. حالا نفرین کرد. چرا نفرین نمی‌کنم؟ این الآن این‌کار را کرده، چرا امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) اگر [کسی تا] هفت‌پشتش [نسلش] شیعه می‌شد، روایت داریم تا هفتاد پشتش، نمی‌زدش؟ ما هم باید همین‌جور باشیم! این الآن یک خلافی کرده، خلافش را توبه می‌کند، تو چرا نفرین می‌کنی شت و شول بشود؟ خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! می‌گفت: اگر یک سیلی به تو زد، [اگر] بگو [یی:] خدایا! شولش کن، گفت: سیلی را منها می‌کند، باید جواب این [نفرین] را بدهی! می‌گوید: تو دلت سوخت. من این‌کار را کردم؛ [یعنی سیلی به تو زدم]، تو چرا [نفرین] کردی؟ چرا عدالت نداشتی؟ چرا نفرین کردی؟ چرا این‌کار را کردی؟ آن‌جا چراست! حالا، چقدر [نوح را] دوَلش داد، (بروید قرآن بخوانید!) همین‌طور گفت: برو این تَنده [هسته] را بکار! نمی‌دانم هفت‌سال، سه‌سال خرما می‌دهد. خب [ثمر] داد، گفت: دوباره [این‌ کار را بکن]! همین‌طور داشت دَوَلش می‌داد. بابا! دارد تو را دَوَل می‌دهد [سر می‌دواند]، برو توبه کن! دارد دَوَلت می‌دهد. چرا متوجّه نیستی؟ همین‌طور دارد دَوَلت می‌دهد.

حالا آمد دید، یک‌نفر است در ظاهر خیلی موقّر، گفت: چه‌کسی هستی؟ گفت: من شیطانم. گفت: هان؟ گفت: می‌خواهم سه‌تا حرف به تو بزنم. فوراً وحی رسید: ای حبیب من! هر چند شیطان است؛ اما به حرفش گوش بده! گفت: هر وقت غضب کردی، جلوی غضبت را بگیر! (این یک حرفش بود.) هر وقت می‌خواهی صدقه بدهی، زود بده! (این شب عیدی اگر می‌خواهید به کسی پول بدهید! زود بدهید! آقاجان من! فهمیدی؟ نقل کَرِه است، زود بدهید! یکی هم منظور من این‌است:) گفت که با زن اجنبی، با کسی خلوت نکن!

بیشتر آقایان این‌را روی خلوت آوردند. خلوت این‌نیست؛ یا غیرممکن است، یا خیلی‌کم ممکن‌است [که] زنی یک‌جا باشد، یا یک نامحرمی یک‌جا باشد، این [منظورش] خلوت‌دل است.

شما الآن یک سفره انداختی، این‌که می‌گویم، این‌است: (اگر بدانی چه تلفن‌هایی می‌شود؟ والله! بی‌حیایی می‌شود، من نمی‌گویم! به‌دینم! بی‌حیایی می‌شود! در خانواده‌ها [این حرف‌هاست]، نه که خیال کنی در آن‌ها) این [آقا] دارد حرف زده، این [خانم] یک‌دفعه همچین کرده، چادرش را این‌جوری کرده (حالا چادری‌ها، نه مانتویی‌ها!) یک لبخندی زده. او [آقا] چه‌کار کرده؟ می‌گوید: به‌من بود! توجّه فرمودی چه می‌گویم؟ این فساد است. خب، سفره بینداز [که] نامحرم آن‌جا باشد، زن‌ها این‌جا باشند، مردها آن‌جا باشند. این‌ها را دور هم جمع می‌کنی چه‌کنی؟ دور هم جمع می‌کنی چه‌کنی؟ چه‌کار کنی؟ صله‌رَحِم! والله! این قطع‌رَحِم است، به‌دینم! قطع‌رَحِم است. چرا؟ پدر و مادر حقیقی ما راضی نیستند، یعنی پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، محمّد (صلوات بفرستید) یعنی امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)، یعنی فاطمه‌زهرا (علیهاالسلام). پدر و مادر حقیقی ما راضی نیستند. چرا؟ گفت: هر کجا زن و مرد، نامحرم قاطی هستند، عذاب خدا آن‌جا دارد می‌ریزد. به‌دینم! سر این سفره، عذاب خدا دارد می‌ریزد. چرا؟ این‌ها معصوم‌اند، مواظب معصوم باشید!

الآن شب‌عید است، می‌خواهند [به] مسافرت بروند، ببین چه‌خبر است؟ باباجانِ من! عزیز من! قربانت بروم، تو [جلد] قرآن هستی، نگذار خدشه به این قرآن بخورد! تو جلد قرآن هستی، [این‌که] در قلبت است، قرآن است. مگر علی (علیه‌السلام) نمی‌گوید: «أنا قرآن‌النّاطق»؟ مگر قرآن در قلبت نیست؟ چرا می‌گذاری خدشه بخورد؟ عزیزم! فدایت شوم، تو جلد قرآن هستی.

امروز مبادا آدم کسی را مَحرم بداند، امروز همه نامحرم‌اند. چرا؟ چرا نامحرم‌اند؟ شیطان آمده این‌مردم را احاطه کرده [است]. مطابق دل‌شان دارند رفتار می‌کنند. به‌دینم قسم! هر کسی عزّت‌تان کرد، بدانید یک خیالی دارد. توجّه فرمودید؟! بدان یک خیالی دارد.

شما الآن می‌خواهی [به] مسافرت بروی، برو! درست‌است؛ اما خانمت را با چادر مشکی ببر! جوراب ضخیم بپوشد، توجّه داشته‌باش! آخر، این حرف‌ها چیست که می‌زنی؟ مگر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) نگفت که در آخرالزّمان اگر می‌خواهید بچّه‌هایتان حفظ باشند، مانند روباه به دندان‌تان باشند! [یعنی] حالا من بروم بچّه‌ام را این‌جوری به دندان بگیرم؟ نه! می‌گوید: هوادارش باش! پدرها! مادرها! امروز باید پاسدار دخترهایتان باشید! پدرها باید پاسدار بچّه‌هایتان باشید! حفاظت از بچّه‌هایتان کنید! حفاظت از رفت و آمدهایتان کنید! چه‌خبر است؟ چه‌جور است؟

من هر چند این حرف بی‌حیاگری می‌شود؛ [اما] می‌زنم، به‌دینم قسم! راست می‌گویم، در زمان شاه این‌ها [حاجی‌ها] کاروانی بود، یکی بود زنش سه‌چهار تا لباس عوض می‌کرد، اوّل کاروانی که تکمیل می‌شد این‌ [کاروان] بود، که توی راه یک‌نگاه به زن این بکنند! این‌هم از حاجی‌ها! خوب شد؟! به چه‌کسی اطمینان پیدا می‌کنید؟ عزیز من! قربان‌تان بروم، من علم ندارم؛ [اما] تجربه زیاد دارم. چه دارید می‌گویید؟ مگر چهار تا حاج‌آقا به‌من گفتند، من آدم متدیّنی شدم؟ پیش امام‌صادق (علیه‌السلام) آمدند، می‌گویند: [کسی هست که] این‌جور نماز می‌کند، این‌جور می‌کند. [امام] می‌گوید: ببینید امانتش چه‌جور است؟ یعنی آیا این [شخص] به امانت ما خیانت می‌کند یا نمی‌کند؟ مگر به‌من گفتند حاج‌حسین و شیخ‌حسین و این حرف‌ها، [من آدم خوبی هستم؟] این‌ها که چیزی نیست! تو ببین امانت من چه‌جور است؟ امانت رفیقت چه‌جور است؟ امانت دوستت چه‌جور است؟ امانت برادر زنت چه‌جور است؟ امانت خواهر زنت چه‌جور است؟ آیا امانت‌دار هست یا نه؟ حالا چهار روز دیگر بیرون می‌روند، ببین چه فتنه و فسادی درمی‌آید؟! بیشتر از این بی‌حیاگری نکنم، یک‌سال برای روز عید چشم می‌مالند!

پس بنا شد خلوت، خلوت‌دل است. این [شخص] با دلش خلوت کرده [است]. خب حالا روایتش کجاست؟ روایتش کجاست؟ الآن می‌گویم. یک‌نفر در اصفهان بود، (خدا إن‌شاءالله تأیید کند، خدا إن‌شاءالله همه‌چیز به او داده، عمرش را زیاد کند! خدا این آقازاده را به او ببخشد! یعنی آقای‌آل‌طه در چند سال پیش این روایت را نقل کرد. یک‌وقت در مسجد آمد، خیلی سال پیش، زمان شاه) گفت: یک‌نفر در اصفهان بود، این آمد و یک‌زنی بود [جایی] مهمان بود، کار به آب داشت. اهل آن شهر نبود. پا [بلند] شد و بیرون آمد. [از آن] خانواده که [مهمانش] بود، گفت [پرسید]: حمّام کجاست؟ گفت: یک‌قدری آن طرف‌تر یک حمّامی، به‌نام حمّام منجاب است. [آن‌زن] یک‌حدودی که رفت، از یکی سؤال کرد [که] حمّام منجاب کجاست؟ گفت: این‌جاست، در خانه خودش راهش داد! تا [آن‌زن] داخل رفت، در را بست. زن دید گرفتار شده، گویا به آقا ابوالفضل متوسّل شد. (یک‌دفعه می‌گویم [که خودش] یادت می‌دهد) ، [زن] گفت: مرد! من غریب این شهر هستم، برو یک‌چیزی بگیر [و] بیاور! من گرسنه‌ام است، [تا] بخوریم. تا [مرد] رفت [که] یک‌چیزی بخرد، این زن فرار کرد. (ببین [در مورد] خلوت دل دارم روایت برایتان می‌گویم. توجّه داشته‌باشید! یک‌قدری روی این‌ها فکر کنید! پشت گوش نیندازید!) حالا این مرد وقتی می‌خواهد بمیرد، عوض این‌که «لا إله‌ إلّا الله» بگوید، عوض [این‌که] «محمّد رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله)» بگویید، (صلوات بفرستید.) عوض [این‌که] دوازده‌امام (علیهم‌السلام) را بگویید، گفت: خانم! حمّام منجاب این‌جاست؛ پس این خلوت‌دل است. ببین این چند سال است [که] خلوت ‌دل دارد. چرا توجّه نمی‌کنید؟ عزیزان من! فدایتان شوم، توجّه کنید!

خیال نکنید که حالا ما پیر شدیم [و] شیطان دست از ما برداشته [است]. به‌دینم قسم! گریه می‌کنم، داد می‌زنم، توی سرم می‌زنم، نمی‌خواهم من ادّعای چیز کنم، می‌گویم: خدایا! جوانی‌ام [را] حفظ کردی، پیری‌ام را هم [حفظ] کن! حالا هر زنی تلفن می‌زند، [می‌گوید:] خواب تعبیر می‌کنی؟ می‌گویم: من خواب زن تعبیر نمی‌کنم. من حالا هم دارم می‌چندم [می‌لرزم]. مگر شریح‌قاضی نود و پنج‌سالش نبود، [که] قتل امام‌حسین (علیه‌السلام) را امضا کرد؟ مگر بلعم چقدر پیر بود؟ چه‌کار کرد؟ قرآن داد می‌زند: بلعم بی‌دین از دنیا رفت؟ من که چیزی ندارم، وحشت دارم. من حالا [در] پیری‌ام بیشتر می‌ترسم. هفتاد سال [به] چه فلاکتی زندگی کردم، حالا یک‌دفعه به باد می‌رود، می‌گویم: خدا! چه‌کنم؟ خدا را به دوازده‌امام (علیهم‌السلام) قسم دادم [و] گفتم: من اصلاً زندگی نمی‌خواهم. این زندگی، مُردگی است. اگر می‌دانی من سُر می‌خورم، من را از دنیا ببر! اما اگر من به‌درد این‌مردم می‌خورم، باشم. اصلاً من زندگی‌ام را می‌خواهم [که] به‌درد مردم بخورم. توجّه فرمودید؟ فدایتان شوم، توجّه کنید [که] کار خیلی خطری است! توجّه کنید! عزیزان من! شما خیال نکنید اگر یک نمازشب کردید، یک نجوا کردید، یک بیتوته کردید، چهارتا اسم امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) نوشتید، شیطان شما را وِل کرده [است]. نه! بدتر شده [است]! نَبَردش با شما زیادتر شده [است].

عزیزان من! من به شما عرض کنم، خیلی توجّه کنید! (خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند!) گفت: [مانند] این ابن‌ملجم یا نبود، یا کم‌نظیر بود که این صورتش از این‌جا تا آن‌جا پینه‌‌بسته‌ بود، چانه‌اش پینه‌بسته بود. بس‌که در بیابان‌ها خداخدا می‌کرد. به یک زن برخورد. آن‌زن می‌گویند در آن‌زمان در کوفه، خیلی وجیه بوده، اسمش وجیه [قُطّامه] بود. به این برخورد. امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) در جنگ صفّین، گویا پدر یا برادر این‌را کشته‌بود. به این برخورد و خلاصه با هم نجوا کردند. گفت: می‌آیی با ما دوستی کنی؟ گفت: من یک‌خُرده مِهرم گران است. گفت: چه‌چیز است؟ گفت: کُشتن علی! بعد هم ببین این‌زن چه مسئله‌دان است؟ مثل بعضی از امروزی‌ها می‌ماند! گفت: اگر تو را کشتند، بهشت می‌روی، اگر تو کُشتی و تو را نکشتند که با هم زندگی می‌کنیم. ببین یک جلوه، یک‌نگاه به زن مردم، علی‌کُشی است. ما علی (علیه‌السلام) را نمی‌کشیم، به‌قرآن می‌خواهم داد بکشم، ما مقصد علی (علیه‌السلام) را داریم می‌کشیم.

خدا لعنت کند آن‌کسی را که گفت: رویتان را باز کنید! خدا پهلوی را لعنت کند! مگر ممکن بود یک‌جوانی، یک‌زنی را ببیند؟! به‌دینم قسم! این آقای‌انصاری گفت: ما هشت‌تا آیه راجع‌به حجاب داریم. مگر ما یهودی بودیم که حجاب‌اسلامی برای ما آوردید؟ مگر شما اعتقاد نداشتید، که قبول کردید؟ آخر من چه بگویم؟ ببین یک دیدنِ زن‌نامحرم، علی‌کشی شد. چشمت را بپوشان! خودت را بپوشان! خودت را نگه‌دار! عزیزان من! الآن «الحمد لله، شکر ربّ‌العالمین»، برنج در خانه‌تان است، مرغ در خانه‌تان است، زندگی‌تان خوب است، کجا می‌روید؟ کجا از این‌جا بهتر است؟ حساب کن! تاجر باش! مطابق دلت رفتار نکن! عزیز من! فدایت شوم، بدان یک حسابی در ماوراء دارد.

مگر این زهرای‌عزیز (علیهاالسلام) نیست[که شخص] کور آمده، پا [بلند] می‌شود، می‌رود؟ چادر زهرا (علیهاالسلام) این‌قدر پینه داشته، که اصلاً اصلی‌اش معلوم نبوده که چیست؟ مگر زن مانتوپوش بوده؟ مگر [چه‌جور] زنی بوده؟ چه پوشیده؟ حالا می‌گوید: پدرجان! گفتی: نامحرم بویت را استشمام می‌کند، می‌خواهم بویم را استشمام نکند. پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) سه‌دفعه بلند شد، گفت: زهرا! پدرت به‌قربانت! زهرا! پدرت به‌قربانت! زهرا! پدرت به‌قربانت! ما چه‌کار داریم می‌کنیم؟ چرا می‌کنیم؟

اگر روایت بهتر از این می‌خواهید، الآن به شما می‌گویم. گویا چهار نفر از طرف سلطان‌نجران پیش پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) آمدند، می‌خواستند راجع‌به [امور] مملکتی صحبت کنند. حضرت تا دو روز، سه‌روز راه‌شان نداد. بعد این‌ها متحیّر ماندند، جستجو کردند که پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) چه‌کسی را خیلی می‌خواهد؟ گفتند: علی (علیه‌السلام) را. [پیش او] رفتند [و] گفتند: علی‌جان! ما دو روز، سه‌روز است [نزد پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] آمدیم، به ما راه نمی‌دهد، جواب سلام‌مان را هم نمی‌دهد. گفت: لباس‌هایتان را عوض کنید! لباس‌هایشان را عوض کردند، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) این‌ها را در آغوش گرفت. (آخر این‌چه لباس‌هایی است که به این‌ها می‌پوشانید؟ عروسک درست‌کردید؟ آن‌وقت حفظش هم نمی‌کنی؟ بغل نامحرم او را می‌نشانی؟) راهش نداد؟ ببین حضرت چقدر قشنگ می‌گوید! گفت: علی‌جان! لباس‌های این‌ها پُر از شیطان بود. حرف حقّ اثر نمی‌کند. گفت به لباس‌های این‌ها شیطان بود. چرا؟ این لباس، لباس اسلام است. آخر تو چه لباسی پوشاندی؟ آخر ما چه‌کار داریم می‌کنیم؟ این‌هم روایت! باز هم روایت برایتان رویش بگذارم؟ باور کنید! عزیزان من! قربان‌تان بروم، فدایتان شوم. چه تلفن‌هایی [پیش] می‌آید؟ چه چیزهایی [پیش] می‌آید؟ که اگر من بگویم، به‌قول یارو، شما چه‌کار می‌کنید؟ همه‌اش هم از توی خانواده‌ها این حرف‌ها بلند است. همه‌اش مال این‌است که مَحرم و نامَحرم را قاطی کردند.

من آن‌چند وقت‌ها بچّه قوم و خویش‌مان این‌جا آمد، عید بود. من این در را از این‌جا می‌بندم، این لنگه را هم می‌اندازم، یک پُشتی هم رویش می‌گذارم. این یک‌دفعه این‌جا آمد، مثل امروزی‌ها! این‌جا نشست، من این‌جا نشستم، روبرویم بود! گفتم: پا [بلند] شو! برو آن‌طرف بنشین! گفتم: خانم! آن اتاق زنانه است. خیلی اکراهش آمد. دوباره گفتم: پاشو! پاشد. یک‌دفعه دیدم شوهرش از آن‌جا آمد، این‌جا [پیش زنش] نشست. گفتم: این‌جا نشستی [که] چه‌کنی؟ آن‌جا بنشین! [اگر] این‌جا می‌نشست، آن‌ها [زن‌ها] پیدا بودند. گفتم: این‌جا بنشین! حلال در دلت باشد که با این شوهر زندگی می‌کنی؛ [یعنی لازم نیست در مهمانی، زن و شوهر کنار هم بنشینند، زن‌ها، جدا و مردها، جدا باشند]؛ یعنی امروز رفقای‌عزیز! دین بی‌دینی شده، بی‌دینی دین [شده‌است]. بداخلاقی خوش‌اخلاقی شده، خوش‌اخلاقی بداخلاقی [شده‌است]. همان‌طور که آن تغییر کرده، این‌هم تغییر کرده [است]. حالا عزیزان من! فدایتان شوم، قربان‌تان بروم، مطلب یک اندازه‌ای تند شد، ما را حلال کنید! باز هم من کم آن گذاشتم! والله! خدا می‌داند چه تلفن‌هایی از همین خانواده‌ها می‌شود؟! تمامش مال همین‌است.

اگر زن شما در کوچه باشد، یک مردی نگاه کند، ره‌گذر است [و] می‌رود؛ اما نامحرم اگر در خانه‌ات باشد، دائم هست. توجّه فرمودید؟ این دائم این‌جاست. او یک‌نگاه می‌کند، می‌رود؛ پس خطر این [نامَحرم] بدتر است.

(خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند!) [می‌گفت:] مبادا سوءظن به کسی داشته‌باشید! والله! اگر سوءظن به یکی داشته‌باشید، آن سوءظنّی که دارید، هیچ‌جوری نمی‌توانید جوابش را بدهید! من این حرف‌ها که می‌زنم، باید مواظب باشید! تذکّر می‌دهم، (اسم این نوار را تذکّر بگذارید!) مبادا سوءظن به کسی داشته‌باشید! به‌هیچ عنوانی معلوم نیست خدا ما را بیامرزد. سوءظن نداشته‌باش! اما توجّه‌ات چه باشد؟ توجّه داشته‌باش! این به‌غیر [از] سوءظن است. اگر سوءظن داشته‌باشی، خدا با باطن او کار می‌کند، او باطنش این نبوده، تو باطن او را خلاف افشا کردی. ببین من این‌را هم گفتم، توجّه فرمودید؟ اما این مثل این‌است که حضرت می‌فرماید که، خدا ایشان [حاج‌شیخ‌عباس] را رحمت کند! گفت: سوءظن به کسی نداشته‌باش! مردم را دزد بدان! اما سوءظن نداشته‌باش! این‌را خصوصی به‌من گفت. من این حرف‌ها که زدم، این‌را گفتم که رفعش بشود! چطور سوءظن نداشته‌باشی؟ آقاجان! امروز اگر برادر زنت، [به] خانه‌ات آمد، صد هزار تومان در جیبت است، بردار قایم کن! نه این‌که سوءظن به این [برادر زن] داشته‌باشی، احتیاط خودت را از دست نده! آمد این بوده، یک ره‌گذر بوده، این برد به این سوءظن پیدا کن! توجّه فرمودید؟

حرف هم همین‌جور است، کلام هم همین‌جور است. هر حرفی را در اختیار هر کسی نگذار! شما باید متوجّه فرمان‌دهی باشید! [باید] فرمان‌ده قلبت باشی! این فرمان صادر می‌کند؛ اما شیطان وسوسه‌ات می‌کند. هر چیزی و هر کاری مطابق با آن فرمان‌دهی نبود، نکن! آن‌وقت شما تحت فرمان‌دهی قلبت هستی، قلب هم «[قلب المؤمن] عرش‌الرّحمن» است، آن‌وقت اتّصال به عرش می‌شوی. عزیزان من! من می‌خواهم شما را به عرش اتّصال کنم. خیلی توجّه کنید! خیلی توجّه داشته‌باشید!

اصلاً نگاه، اثرات خیلی بدی دارد! ما توجّه نکردیم که نگاه چقدر اثرات بد دارد! خدا این‌ حاج‌شیخ‌عباس را بیامرزد! گفت، من جمله او را می‌گویم، از خودم نمی‌گویم، زمانی‌که انگلیس‌ها [به ایران] آمده‌بودند، من یادم می‌آید انگلیس‌ها بور بودند، اغلب زن‌ها بور می‌زاییدند. حاج‌شیخ‌عباس می‌گفت: توجّه به او دارد، رفته آن‌جا هم‌بستر شده، [نقش] او پیاده این‌جا می‌شود. ببین این نگاه چقدر اثر دارد! چرا به تو می‌گوید به‌قرآن نگاه کن؟ چرا به تو می‌گوید نگاه به‌صورت مؤمن کن؟ چرا می‌گوید نگاه به کعبه کن؟ چرا می‌گوید نگاه به پدر و مادر [کن؟ تا] نقش آن‌ها [در تو] پیاده‌شود، نقش قرآن در بچّه‌ات پیاده‌شود، نقش امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) در آن پیاده‌شود، نقش حدیث تویش پیاده‌شود، نقش ولایت تویش [پیاده‌شود]. تو چه‌چیز تویش پیاده می‌کنی؟! عزیز من! مواظب باش!

خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! مگر نگفتم یک‌چیزهایی اثر دارد؟ چوب مثلاً جاذبه دارد، چشم جاذبه دارد. اگر این چشم، جاذبه قلب را برد، آن جاذبه خداست. چرا می‌گوید تخم نابسم‌الله؟ بسم‌الله نگفته! اصلاً درخت که می‌خواهند بنشانند، (خدا [پدرم را] رحمت کند! خدا آن‌هایی که پدر دارید، به شما ببخشد! آن‌ها که ندارند، خدا بیامرزد!) بابایم می‌گفت: اگر می‌خواهی درخت بنشانی، اگر می‌خواهی بگیرد، لعنت به عمر کن! اگر [لعنت] نکنی، نمی‌گیرد. هر درختی که می‌نشانْد، لعنت به عمر می‌کرد، می‌گرفت. چرا؟ خباثت و ولایت، تا توی درخت اثر دارد. توی تو هم همین‌جور است، قربانت بروم، عزیز من! فدایتان بشوم، دورتان بگردم، خدا می‌داند که من چقدر شما را می‌خواهم! ببین خدا چه گفت؟ گفت: [وقتی نامحرم دیدی،] یک‌نگاه [به زمین یا آسمان کن]! تمام ملائکه‌ها [برایت] طلب‌مغفرت می‌کنند. تو اصلاً معصومی، تو معصوم می‌شوی عزیز من! معصوم گناه نمی‌کند. حالا این‌ها که من گفتم، برای [مرتبه] پایین‌هاست. توجّه فرمودید؟

اگر شما یک‌قدری حقیقت ولایت را تشخیص دهید، یعنی یقین به ولایت [پیدا کنید]، به‌دینم قسم! ولایت حفظت می‌کند. اگر روایتش را می‌خواهی، مگر یوسف نیست؟ (نترس! از ملامت مردم نترس! حالا گفتم ولایت را افشا نکن! ملامتت می‌کنند، حالا یک‌اندازه‌ای [عمل] کردی، نترس! [اگر گفتند] شیخ شدی، فلانی شدی، این‌جوری شدی. نترس! هر کسی با تو دشمنی کند، خدا با تو دوستی می‌کند.) مگر دوازده‌برادر [نبودند]؟ [یوسف] یازده‌برادر دارد، حالا او را توی چاه انداختند، حالا که انداختند، خدا می‌گوید: جبرئیل! او را بگیر! یک‌کاری کنید که خدا حافظ‌تان باشد! عزیزان من! من می‌خواهم شما را به ماوراء برسانم. اگر شما این‌جوری باشید، والله! بالله! تالله! اصلاً فرمان شیطان را نمی‌بری. فرمان حقّ را می‌بری. به رسول‌الله قسم! من یک‌خدا گفتن، یک‌علی‌گفتن [را] به یک‌دنیا نمی‌دهم. این‌قدر من لذّت می‌برم. آن‌وقت دیگر از نگاه لذّت نمی‌بری. اگر تو به لقاء برسی، عالم پیش تو هیچ است. عالم باز هم هیچ است. عزیزان من! من دلم می‌خواهد شما این‌جوری باشید!

پشت‌پا بر عالم امکان بزنید!دست به دامن امام‌ زمان بزنید!

تمام امکانات خدا که در این خلقت، خلقت کرده، باطل است. تمام این‌ها باید وصل به ولایت باشد. توجّه فرمودید؟ آن‌وقت تو چرا دنبال باطل می‌روی؟

یک‌قدری در این حرف‌ها فکر کن! این مرتیکه‌ای [مردکی] که به این [زن] گفته حمّام منجاب این‌جاست، شاید ده‌سال کشیده، بیست‌سال کشیده، محبّت این [زن] در دلش است. دیگر آدم از این بدبخت‌تر هست؟! محبّت یک چشم‌چرانی، در دلت قرار می‌گیرد؛ چون‌که دل، شیطان است. این‌را رشد می‌دهد. همین‌طور یادت می‌آورد، یادداشتش می‌کند، رشدش می‌دهد. نمی‌شود از سرش بگذری. مبتلایت می‌کند. همین‌طور رشدش می‌دهد. عزیز من! بیا فرمان قلب را ببر که علی (علیه‌السلام) تو را رشد بدهد، ولایتت را رشد بدهد. قربان‌تان بروم، فدایتان شوم بیایید حرف بشنوید!

به روح تمام انبیاء! دنیا به این چیزهایش نمی‌ارزد. مگر [فرعون] کورس بزرگی نمی‌زد؟! یک‌دفعه چه‌جوری شد؟! مگر [فرعون] کورس خدایی نمی‌زد، یک‌مشت خرّه هم در دهانش خورد. مگر پیغمبر نیست [که] توهین به او می‌کنند؟ [خدا می‌گوید:] «إنّ أکرمکم عندالله أتقاکم»[۱] ای رسول من! این‌ها بی‌عقبه‌اند، تو عقبه داری. من به تو سَلسَبیل دادم، کوثر دادم، زهرا (علیهاالسلام) دادم. عزیز من! به تو پسر داده، دختر داده. توجّه کن! این‌ها را ولایتی بار بیاور! من بس‌که بدم می‌آید [دیگر اسمش را نمی‌آورم]، تا می‌توانید این [تلویزیون و ماهواره] را از خانه‌تان بیرون کنید! این‌است که دورش جمع می‌شوند و این فسادها به‌وجود می‌آید. این خودش فساد است، دورش‌نشستن اُمّ‌الفساد است!

من به رسول‌الله قسم! خانه این حاج‌آقا رفتم، (اسمش را نمی‌آورم،) آن‌که آن‌جا نشسته، یک اتاق دیدم، حسرت به این [شخص] می‌بردم، گفتم: کاش این می‌رفت و در آن [اتاق] بیتوته می‌کرد. آره رفتی؟ [بیتوته] کردی؟ قربانت بروم، فدایت بشوم، همه را دور بریز! من این‌قدر از آن اتاق کوچکش خوشم آمد. نه زیرزمینش را می‌خواهم، نه آن‌ها را، نه میزش را و نه صندلی‌اش را. اتاق کوچکش را می‌خواهم. گفتم: اگر این‌جا مال من بود، این‌جا را اتاق بیتوته قرار می‌دادم، یک خدا می‌گفتم، یک علی (علیه‌السلام) می‌گفتم، یک امام‌ زمان (عجل‌الله‌فرجه) می‌گفتم، یک اتّصال می‌شدم. وِل کن بابا!

[بیتوته‌کردن] اوّلش هم این‌است، اوّل باید بروی بنشینی! خدا می‌خواهد امتحانت کند. [می‌گوید:] چه‌کار داری؟ چه‌کار داری؟ الآن شما [مثلاً] با من خیلی بدی، می‌خواهی تجربه کنی؟ الآن می‌آیم [و] درِ خانه‌ات را می‌زنم، دوباره می‌زنم، سه‌باره می‌زنم، خانواده می‌گوید: خب، پاشو! برو جوابش را بده! بابا! درِ خانه‌خدا را بزن! (علیه‌السلام) می‌گوید: جوابش را بده! امام‌ زمان (عجل‌الله‌فرجه) می‌گوید: جوابش را بده! برو توی آن اتاق بنشین! یک‌قدری بنشین! یک‌قدری نگاه کن [و] ببین این رؤسا کجا رفتند؟ سلاطین کجا رفتند؟ سرکش‌های عالَم کجا رفتند؟ به چه فتنه‌ای گرفتار شدند؟ ریاست شما را چیز نکند [گول نزند]، پول شما را چیز نکند، تمام این‌ها فانی می‌شود. آن‌وقت خدا می‌داند که چقدر لذّت می‌بری؟ به رسول‌الله قسم! به‌طوری لذّت می‌بری که پشیمان می‌شوی که چرا تا حالا من این‌جوری نبودم؛ اما این [طوری] که دارم به تو می‌گویم، خودت را خارج کن و توی این اتاق برو! نه محبّت این‌را، آن‌را، این‌را داشته‌باشی. هر وقت [با محبّت این‌ها] بروی، توی آن هستی. گفتم: وقتی می‌خواهی مُحرم شوی، این لباس را که کَندی، دنیا را بریز [کنار]! برو توی این اتاق! ببین چه‌جور می‌شود؟ حالا تو [این‌کار را] بکن! اگر به‌من دعا نکردی؟

من روی شخص ایشان حساب نمی‌کنم، هر کدام‌تان باید یک اتاق بیتوته داشته‌باشید. چرا؟ روایت داریم، می‌گوید: وقتی‌که آدم می‌خواهد جان بدهد، آن‌جا که عبادت کرده، او را بگذارید؟ معلوم می‌شود اثر دارد. چرا؟ این زمین دارد می‌گوید: روی من بیتوته کرده، نماز کرده، ذکر کرده، یا علی کرده، یا حسین گفته. به نکیر و منکر شهادت می‌دهد. جانت را خوب می‌گیرد، یادت می‌دهد چه بگویی؟ همان‌جا او برایت حافظ است، حالا برو آن‌جا [ویویو و ماهواره] گذاشتی، این رقاصی را در آوردی، آن‌جا شیطان هم برایت حافظ است! توجّه فرمودید [که] من چه می‌گویم؟

اگر خدا یک زندگی را به تو داده، عزیز من! این زندگی را به تو داده [که] یک‌ذرّه استراحت کن! برو آن‌جا [در اتاق بیتوته] بگو: چه‌کسی این‌را به‌من داده؟ خودت را پیش یک عمله بگذار! این عمله چه‌کار می‌کند؟ چرا این‌قدر سر چهارراه‌ها می‌رود؟ ده‌روز می‌رود، تا یک‌روز کار به او بدهند. تو الآن حقوق داری، آقاجان! مهندس هستی، چیز داری، خدا را شکر کن! توجّه کن چه‌کسی به تو داده؟ الآن خدا تو را فرمان‌ده کرده، نه فرمان‌بُردار. تو الآن توی مردم فرمان‌ده هستی. چه‌کسی تو را فرمانده کرده؟ از او تشکّر کن! امرش را اطاعت‌کن! چه‌کسی تو را فرمان‌ده کرده؟

به‌دینم قسم! من آن‌جا بودم، یک‌پاره وقت‌ها یک‌چوب کسی را که باربر بود، می‌دویدم تا می‌توانستم کمکش می‌کردم، او را توی صراط مستقیم می‌بردم. رُو به قبله برمی‌گشتم، [می‌گفتم:] ای‌خدا! من [به اندازه] این [باربر] نیستم. این‌که دین دارد، ایمان دارد، همه‌چیز دارد. باز دوباره دلم را به این خوش می‌کردم، می‌گفتم: تو می‌خواهی درجه این‌را بالاتر ببری، من حرفی ندارم. ببین من این‌جوری دلم را خوش می‌کردم.

توجّه کنید! دائم باید نجوا داشته‌باشید! دائم باید بیتوته با خدا داشته‌باشید! خدا را شکر کن! آیا ما توجّه داریم یا نداریم؟ اگر تو این‌جوری باشی، به ولایت وصل هستی، وصل به ولایت؛ یعنی‌این. چرا [از] امام‌صادق (علیه‌السلام) [می‌پرسند: آیا] مؤمن گناه می‌کند؟ می‌گوید: آره! آن‌موقع که گناه می‌کند، قطع است. این روایتش. فدایتان شوم، من روایت برایتان رویش می‌گذارم. می‌گوید از ما قطع است، اگر در آن حال بمیرد، درست نیست.

خدا آقای‌بروجردی را رحمت کند! می‌گفت: جایی‌که ساز رادیو بزنند، آن‌جا ساز بزنند، اگر حوادثی روی دهد، همه اهل‌جهنّم هستند. خدا رحمتش کند! خدا می‌داند چقدر جای این سیّد خوب است! بنده‌خدا نمی‌داند [که] چقدر جایش خوب است! من دیده‌ام! حالا چه‌خبر است؟ چرا؟ می‌گفت: آن‌جا محلّ فساد است. آن‌جا یک‌جوری است که صداهایی از شیطان دارد خارج می‌شود، تو به آن حرف‌ها گوش دادی. تو به تلاوت قرآن گوش بده! به تلاوت ولایت گوش بده!

لاماله [لااقل] پسرت را، دخترت را بنشان [و] حرف ولایت بزن! این‌ها را رشد بده [تا] ولایت در قلب‌شان رشد پیدا کند. خودت راحت هستی، والله! خودت [راحت] هستی. مگر آن چند وقت‌ها آن پسر نبود که ننه‌اش را آتش زد؟ رویش نفت ریخت، آتشش زد! مالش را قسمت کرد، [پسر] گفت: خانه را [به اسمم] کن! [به اسمش] نکرد، آتشش زد! نگفتند! ولایت را به مردم نگفتند. مگر نگفتم این خانم ولایت‌پرور است؟ تو هم ولایت‌پرور هستی. تو باید از این آقازاده‌ای که داری، لذّت ببری! بنشین با او صحبت کن! بنشین با او حرف بزن! او هم از تو لذّت ببرد. لذّت، لذّتی است که خدا امر کرده. ببین او دارد لذّت می‌برد.

اصلاً روایت داریم، حضرت‌امیر می‌فرماید: اگر در خانه یکی نگاه کردی، تیر در چشمش بزنی، چشمش باطل شود، خون [بها] ندارد. یک‌وقت می‌گوید: در خانه‌اش نگاه کردی، باز یک‌نگاه دیگر بکنی. این حرف‌ها را چرا نزدند؟ چرا ما به این حرف‌ها، گیر نمی‌دهیم؟ عزیز من، فدایت شوم، این‌ها را باید در خودمان پیاده کنیم!

تو خیال نکن این مکان، الآن می‌خواهی [به] مکّه بروی، می‌خواهی [به] مشهد بروی، این فسادها نیست! می‌خواهی [به] کربلا بروی، [فساد] نیست. مگر این روایت را نداریم که حضرت‌‌امیر دارد دور خانه‌خدا دور می‌زند، عمر هم «لعنةالله» دارد دور می‌زند، دید یک‌جوانی دارد یک‌زنی را بنده‌خدا را [اذیّت می‌کند]، توجّهی به او دارد. آمد [و] گفت: دست بردار! دفعه‌دیگر [نصیحت] کرد، دید دست برنداشت. [چنین کسی] در خانه‌خدا چه‌کار می‌کرد؟ بابا! به‌قرآن! من باید داد بزنم! (همین‌طور می‌گویید چرا؟) من باید داد بزنم. توجّه کنید! آخر در یک‌میلیون مردم، این خلوت است؟! پس این‌که من می‌گویم خلوت‌دل، درست‌است. توجّه کنید! در یک‌میلیون مردم، این خلوت کرده؟! نه! دلش خلوت کرده [است]. با پشت دست، توی صورت آن‌جوان زد، چشمش باطل شد. دست علی (علیه‌السلام) است! حالا ببین این عمر چه می‌گوید؟ خدا آیت‌الله کبیر را رحمت کند! این‌روایت را [ایشان] می‌گفت، حالا [آن‌‌جوان] آمده [و] می‌گوید: عمر! خودت دیدی که این [امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)] به‌من زد، دیگر شاهد نمی‌خواهد. [عمر گفت:] چشم خدا دید، دست خدا زد! ببین چه‌جور علی‌شناس است؟ چشم خدا دید، دست خدا زد! پس این‌که من می‌گویم [منظور از خلوت، خلوت‌دل است] باور کنید! ببین چند تا روایت برایتان رویش گذاشتم. این چه‌جوری شده؟ آن‌جا خلوت است؟ خلوت‌دل کرده. عزیزان من! مواظب خلوت‌دل باشید!

خیال نکنید [اگر در] این نجواها و این حرف‌ها [بودید، دیگر شیطان به شما کار ندارد]. هر چه [پیش] بروید و تدیّن پیدا کنید، شیطان شما گنده‌تر می‌شود. خیال نکنی وِلت می‌کند. می‌بیند داری هدایت می‌شوی، توی سر و کَلّه خودش می‌زند. شیطان (من یک‌دفعه یک اشاره‌ای کردم) یک‌مرتبه جشن گرفت. وقتی آیه‌توبه نازل‌شد، خدا می‌داند این [شیطان] چقدر گریه کرد! [گفت:] ای بچّه‌های من‌! ای فرزندان من! ای دوستان من! جمع شوید! جمع شوید! داد کشید، گفت: آیه‌توبه نازل‌شده. هر کاری کنند، توبه می‌کنند. یک پسر به‌نام «الخنّاس» [۳] دارد، گفت: ای مولای من! ای پدر من! آقای من! چرا [ناراحت هستی]؟ گفت: این‌است. گفت: ما به این‌ها می‌گوییم بکن! بکن! توبه می‌کنی، [اما] نمی‌گذاریم توبه کند. آن‌روز شیطان با این حرف بچّه‌اش جشن گرفته. جلویش را بگیر! خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! می‌گفت: ریشت را نتراش! اما تا تراشیدی [و] بیرون آمدی، توبه کن! عزیزان من! بیایید از این کارهایمان توبه کنیم.

عید است، عیدی به خودت بده! عیدی به قلبت بده! عیدی نیرو بده! بیایید از کرده‌های خودمان هر چه هست، توبه کنیم. آخر هر کس یک‌کرده‌ای دارد. ببین پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) با همه آن حرف‌هایش، چند تا «أستغفر الله» می‌گفت. سؤال شد که چطور [«أستغفر الله»] می‌گوید؟ گفت: [خدا] به‌من گفت «بلّغ!» نگفت: تند بگو یا کُنْد. من احتیاط می‌کنم چند تا «أستغفر الله» می‌گویم. این‌است که پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) این‌جوری است، تو هم همین‌جور بشو! اگر می‌خواهی خوب توجّه کنی، ببین خدا به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) دارد می‌گوید: من این‌را به تو دادم، من این‌را به تو دادم، من این‌را به تو دادم. [۵] دارد به تو هشدار می‌دهد [که] این پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هر چه دارد، مال خداست؛ پس تو هم برو! هر چه می‌خواهی به تو می‌دهد. توجّه داشته‌باش! درست‌است آن‌ها نور خدا هستند، درست‌است که این‌ها جزء خلقت نیستند؛ اما تو عزیز من! قربانت بروم، مشاور [مشابه] او بشو!

چرا پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) به ما می‌گوید: من ریشه ولایت هستم، ریشه توحید هستم، علی (علیه‌السلام) ساقه آن‌است، قرآن میوه‌اش است، برگش تو هستی. تو اتّصال بشو! عزیز من! می‌گویم اتّصالت را قطع نکن! اگر بخواهی اتّصالت قطع نشود، توجّه به جایی نداشته‌باش! این اتّصال قطع‌نکردن [است]. قدر این حرف را بدان! تا توجّه به‌غیر خدا داشتی، اتّصالت قطع می‌شود. وای بر ما که اتّصال‌مان قطع باشد! عزیزان من! فدایتان شوم، حرف من همین‌است. [به] غیر خدا نگاه نکن! [به] غیر خدا راه نرو! [به] غیر خدا نگاه نکن! [به] غیر خدا حرف نزن! اگر تو این‌جوری شدی، «إهدنا الصّراط المستقیم»[۶] تو در صراط مستقیم هستی. عزیزان من! فدایتان شوم، صراط مستقیم امر آن‌هاست. اگر شما امر آن‌ها را اطاعت کردی، خیلی خوب است! والله! خدا تو را خواسته، فدایت شوم، قربانت بروم، همه‌چیز به تو داده [است]. الآن شکر خدا را کن! همه‌چیز داده [است].

سال دارد نو می‌شود، تو هم نو بشو! یک اندازه‌ای هم به‌فکر مردم باشید! (انگار دیروز بود، داشتیم می‌رفتیم، یکی از این طلبه‌ها آقای‌عسکری بود، از حاج‌شیخ‌عباس سؤال کرد.) گفت: امام‌صادق (علیه‌السلام) این عید را تبریک گفته [است]. نگویید [که] این عید جمشید است؛ آن‌وقت ببین حاج‌شیخ‌عباس چه گفت؟ گفت: [امام‌صادق (علیه‌السلام)] به کارهایش تبریک [گفته] است. [در] این عید، هم صِله‌رَحِم می‌شود، مردم نظافت می‌کنند، می‌روبند، چه‌کار می‌کنند؟ آن نظافتِ این روز را امام‌صادق (علیه‌السلام) تبریک می‌گوید. صِله‌رَحِم می‌کنند، رَحْم به‌هم می‌کنند، عیدی به هم‌دیگر می‌دهند. بیا همین‌جور که عید است، دل یک بنده‌خدایی را هم عید کن! دل یک بنده‌خدا را هم شاد کن! «الحمد لله» خدا به تو داده [است]. بدان یک‌وقت می‌بینی که می‌خواهی این‌کار را کنی، نداری؛ فدایت شوم، عزیز من! شکر خدا را کن! خدا می‌داند شما زندگی من را می‌بینید، این‌هم جایم است، می‌دانید. از کار من هم مطّلع هستید.

ما آن چند وقت‌ها بنا شد، یک‌دفعه یک‌اشاره‌ای هم کردم. ما اهل‌جلسه، رفتیم روی پشت‌بام [که] خیلی بلند بود، همه رفتیم [و مثل] قطار نشستیم. وحی رسید: ای بنده‌های من! هر کسی یک‌چیز از من بخواهد. من همین‌ساخت که [این‌را] داشت می‌گفت، یاد آن جنگ پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) افتادم که می‌گفت: هر کسی یک‌چیز از من بخواهد، [به او می‌دهم]. گفتیم: «الحمد لله» [که] به این‌ها هم همین‌جور می‌گوید، حالا ما توی این رفتیم. آخر من هر کاری را ولایت یادم می‌آورد. این الآن که پیش می‌آید، یک‌روایت که مطابق این‌است، یادم می‌آید. بعد من این‌را گفتم. گفتم: خدایا! من این‌را می‌خواهم: همه هیکل من، ذرّات باشد، در تمام این خلقت به تو بگویم: خدایا! شکر! من نمی‌دانم شما چه خواستید؟ اسمش را نمی‌آورم، یک‌دفعه نگویی بیل من را پارو کن! یک‌دفعه این‌را نخواسته‌باشی! ببین [از] بس‌که من از خدا راضی‌ام. به‌وجود امام‌ زمان! من یک پاره‌وقت‌ها می‌گویم: من شکر این رفقایم را نمی‌توانم کنم، یعنی شکر شما را. آخر من چه‌کسی هستم؟ شما چه‌کسی هستید؟ چه‌جوری است؟ چه شده؟ خواب‌نما شده؟ مگر من می‌خواهم با شما صحبت کنم؟ گفتم: من تذکّر می‌دهم. این‌که هست، من می‌گویم؛ یک‌وقت کم شما نگذارم. الآن این‌جوری صحبت کردم، دیدم خیلی دنیا خطرناک است! یعنی یک‌جوری شده [که] خطرناک شده [است].

حالا چه شد؟ بعد از پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، خدای تبارک و تعالی با پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) نجوا کرد. جبرئیل خدمت پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) آمد. گفت: یا أخاجبرئیل! دیگر [هم] می‌آیی؟ گفت: آره! گفت: می‌آوری یا می‌بری؟ گفت: می‌برم. گفت: چه می‌بری؟ گفت: اوّل غیرت را می‌برم، بعد حیا را می‌برم، بعد برکات را می‌برم؛ یعنی حکومت عمر، یا عمری باید این‌جوری باشد، حیا ندارد! حکومت عمری که حیا ندارد! خب می‌برد، حالا هم برده [است]. چه داری می‌گویی؟ آیا بُرده یا نبرده؟ گفت: برکات را هم می‌برد. برکات چیست؟ برکات از دست کسی خارج نمی‌شود، مگر از دست مؤمن. حالا قدر بدانید! فدایتان شوم، می‌گوید: من اعمال از متقی قبول می‌کنم. [۸] تو باید متقی باشی! متقی‌بودنت همه‌اش برکات است، هم برای خدا، هم برای امام‌ زمان، هم برای مردم. خدا می‌گوید: من [اعمال از متقی] قبول می‌کنم. متقی کیست؟ آن‌کسی‌که امام‌المتقین، وجود مبارک امام‌ زمان (عجل‌الله‌فرجه) را قبول داشته‌باشد، امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را قبول داشته‌باشد. [امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) می‌فرماید:] «أنا امام‌المتقین» اگر تو به او وصل باشی، دیگر که گناه نمی‌کنی. ما خودمان نمی‌فهمیم که قطع شدیم. اما آن چشم ولایت می‌فهمد [که] ما نور نداریم، نورمان کم شده [است].

عزیزان من! فدایتان شوم، من از تمام شما عذرخواهی می‌کنم. خدا می‌داند، به ذات خدا! من هیچ هدفی ندارم. فقط می‌خواهم شما تمرین کنید! فقط دلم می‌خواهد شما یک نکته، [یک] ذرّاتی راجع‌به ولایت [تزلزل] نداشته‌باشید! یک نکته‌ای که خدشه به ولایت بزند، نداشته‌باشید! من دوباره تکرار می‌کنم، شما جلد قرآن هستید، مواظب آن قرآن باش که در سینه‌ات است! 61 عزیز من! شما جلد قرآن هستید. من نمی‌خواهم به جلد قرآن جسارت کنم. تمام شما جلد قرآن هستید؛ [چون] فرمان می‌برید. تا زمانی‌که فرمان آن قرآن را می‌برید، جلد قرآن هستید. زمانی‌که [فرمان] نبردید، [جلد] قرآن نیستید، متقی نیستید.

یا علی
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه