عصاره زیارت

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
نسخهٔ تاریخ ‏۵ سپتامبر ۲۰۲۴، ساعت ۱۲:۴۰ توسط Alavi (بحث | مشارکت‌ها)
پرش به:ناوبری، جستجو
بسم الله الرحمن الرحیم
عصاره زیارت
کد: 10156
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1377-09-07
تاریخ قمری (مناسبت): 8 شعبان

ما راجع‌به ولایت صحبت کردیم که مثل دریا و اقیانوسی است که سوزنی در آن زده‌باشند. البتّه ما این‌جور می‌گوییم، شاید از این‌هم کمتر باشد. راجع‌به عصاره ولایت صحبت کردیم. امروز به خواست خدای تبارک و تعالی می‌خواهیم از عصاره زیارت صحبت کنیم. شما که به حرم امام‌رضا (علیه‌السلام) مشرّف می‌شوید یا [إن‌شاءالله] خدا، زیارت امام‌حسین (علیه‌السلام) یا حرم پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) یا حرم ائمه‌طاهرین (علیهم‌السلام) روزی‌تان کند.

من نظرم این‌است که همین‌طور که یک‌دفعه رفتن حجّ واجب است، همین‌طور هم انسان باید یک‌دفعه کربلا برود؛ چون روایت صحیح داریم: اگر کسی وُسعش باشد که کربلا برود و لااُبالی‌گری کند و نرود، او در بهشت اجاره‌نشین است؛ یعنی آن‌جا کرایه‌نشین است؛ پس ما باید إن‌شاءالله یک‌دفعه را برویم.

زیارت امام‌حسین (علیه‌السلام) و زیارت ائمه‌طاهرین (علیهم‌السلام) خیلی ثواب دارد. الآن مثلاً ماه‌رجب است. خیلی‌ها زیارت امام‌رضا (علیه‌السلام) رفتند. می‌گویند ایّام زیارتی است؛ یا اربعین که می‌شود چقدر می‌آیند. دستور هم داریم: یکی از علامات مؤمن، انگشتر عقیق است، یکی هم نماز پنجاه و یک رکعتی، یکی هم، زیارت اربعین است. تمام این‌ها درست‌است. شیعه باید معتقد باشد. الآن من شنیده‌ام فرش‌هایی که در حرم علی‌بن‌ابی‌طالب (علیه‌السلام) است خاک گرفته‌است. خب، اگر مردم بروند که این‌طور نباید باشد. تا حتّی روایت داریم [که] زیارت‌های دوره را بروید! این‌ها بالأخره بچّه‌های ائمه (علیهم‌السلام) هستند. تمام این‌ها درست‌است؛ اما نباید به این اکتفا کرد. من عصاره زیارت را می‌گویم. من نمی‌گویم بروید یا نروید! من خودم چه‌کسی هستم که امرم چیزی باشد؟! من از اوّلی که عقلم رسیده و صحبتی کردم، امر نکردم. می‌گویم: آقا! خودت تفکّر داشته‌باش! حرف که زده‌می‌شود، باید تو در کلام تفکّر داشته‌باشی. عزیز من! اگر تفکّر نداشته‌باشی، مبنای حرف را متوجّه نیستی.

بیایید شخص را نبینید! یک‌حرفی زده‌می‌شود، باید تفکّر داشته‌باشید! وقتی‌که شما تفکّر داشتید و در تفکّر رفتید، مثل این‌است که وحی به شما نازل می‌شود. چطور وحی به شما نازل می‌شود؟ یعنی می‌گویید: خدایا! ما می‌خواهیم مبنا و حقیقت این‌را بفهمیم. خدای تبارک و تعالی با حقیقت، با شما رفتار می‌کند.

مکّه‌معظّمه هم همین‌طور است. خدمت پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) آمدند. آن‌زمان مردم [مال] نداشتند و تنگ‌دست بودند. حالا شخصی گفت: هفتاد یا هفت‌صد شتر می‌دهم. نمی‌خواست [به] مکّه برود. مکّه که این‌طور [به این راحتی] نبوده. یک‌نفر [از مکّه] آمده، [می‌بیند] بچّه‌اش یازده سالش است، می‌گفت: این حاجی است. آن‌زمان خیلی سخت بوده! خدا إن‌شاءالله کسانی را که پدر دارند، به آن‌ها ببخشاید! آن‌ها هم که ندارند، خدا آن‌ها را بیامرزد! پدر ما می‌گفت: آن زمانی‌که آن‌ها [به] مکّه می‌رفتند، وقتی برمی‌گشتند، دیگر سرشان پوست نداشت. خیلی سخت بود! حضرت فرمود: اگر مطابق کوه ابوقبیس در راه خدا بدهی، جای مکّه را نمی‌گیرد. پس ببین مکّه چقدر ارزش دارد که باید سفر اوّل را بروید!

می‌دانید این مکّه چه شد؟ وقتی حضرت‌ابراهیم این‌خانه را درست کرد. حالا که شما تشریف می‌برید، مکّه که این‌طور نبوده‌است. همه‌اش سرتاسر کوه بوده‌است آیا باور می‌کرد که مردم در کوه بیایند و این‌همه صدمه بخورند؟ سابق چاه بوده، چقدر مردم باید بیایند که به چاه بربخورند. حالا ابراهیم باورش نمی‌آمده که کسی این‌جا بیاید! [گفت:] خدایا! این‌جا، به‌قول ما، یک پَسَله است، چه‌کسی [این‌جا] می‌آید؟ گفت: یا ابراهیم! ندا بده! ندای تو را به ذرّات عالم می‌رسانیم. هر کسی‌که لبّیک بگوید، این‌جا می‌آید. ابراهیم به امر خدا ندا داد. خدای تبارک و تعالی به تمام ذرّات القاء کرد. تا قیام‌قیامت به ذرّات ابلاغ شد، هر کسی‌که لبّیک گفته، می‌آید.

الآن ماه‌رجب است. خدا می‌گوید: «أین‌الرّجبیّون» خدا می‌گوید: رجبیّون کجایند؟ مگر خدا مثل من و شماست؟ شما اگر من را دعوت کنید، اگر بخواهید خیلی احترام کنید، یک مرغی و یک کبابی برای ما می‌گذارید، خدا خودش می‌داند که من راضی نیستم؛ می‌گویم کسی خودش را برای من اذیّت نکند. به یک‌نفر که هم خورشت و هم کباب درست کرده‌بود، گفتم: اگر سال دیگر این‌کار را بکنی، والله! من نمی‌آیم؛ اما نروید به مردم بگویید که این [حاج‌حسین] گفت من نمی‌آیم که مردم بگویند فلانی مقدّس است. نه بابا! چرا خودت را اذیّت می‌کنی؟ یک خورشت درست‌کن! خانه ما هم همین‌طور است. عزّت این‌است که حرف آدم را بشنوید! مگر خدا این‌طور است؟! خدا می‌خواهد به شما چه‌چیزی بدهد؟! خدا می‌گوید: اگر یک مؤمن، دوستی بگیرد که این دوستش او را یاد من بیندازد، یعنی یاد خدا بیندازد، یک قصری به او می‌دهم که خلق اوّلین و آخرین را بخواهد جا بدهد، جا دارد. فردای‌قیامت که خدا می‌گوید: «أین‌الرّجبیّون» می‌خواهد به تو چه‌چیزی بدهد؟

آقا امام‌رضا (علیه‌السلام) معلوم‌کرده. می‌گوید: «لا إله إلّا الله حِصنی، فمن دخل حصنی أمن من عذابی، بشرطها و شروطها و أنا من شروطها» شرط دارد. فلانی می‌گوید: خدا گفته میزبانت هستم. خب، همین‌قدر می‌داند. میزبان چه‌کسی است؟ آیا میزبان دشمنان علی است؟ آیا میزبان دشمنان زهرا است؟ چرا نمی‌شنوید؟! چرا لاپوش می‌کشید؟! مگر شما به معاد اعتقاد ندارید؟! تا کی صورت‌سازی می‌کنید؟! خدا میزبان چه‌کسی است؟ «أنا مدینةُ‌العلم و علیٌ بابُها» والله! تمام گلوله‌های [گلبول‌های] خونم می‌گوید: اگر خدا می‌گوید «أین‌الرّجبیّون» عین این‌است که می‌گوید: «أنا مدینةُالعلم و علیٌ بابُها» ماه‌رجب، ماه علی (علیه‌السلام) است. باید از درِ ماه علی (علیه‌السلام) وارد شوید! یعنی علی (علیه‌السلام) را اطاعت کنید! امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) را اطاعت کنید! حالا قربانت بروم! شرط دارد. این‌ها چیزهایی است افشا می‌کنند که ما بفهمیم.

تا کی ما خودمان را به کری می‌زنیم؟! چرا با آن چشمی که خدای تبارک و تعالی در کالبد چشم ولایت گذاشته، نگاه نمی‌کنی؟! پس خدا این دو چشم را برای چه گذاشته؟! مگر خدا اشتباه کرده؟! دو چشم ولایت گذاشته، این چشم، از نور ولایت سُو می‌گیرد؛ یعنی قدرت می‌گیرد. آن دو چشم ولایت چیست؟ عقیده ولایتی‌ام این‌است که یقین است؛ نه این دو چشمی است که [ما] داریم. من جسارت نکنم، به حقّ امیرالمؤمنین که چند روز دیگر ولادتش است، من هیچ‌چیز با کسی ندارم. تمام ابعادم همه‌اش گریه و ناله است. من قصد جسارت ندارم. خدا من را نیامرزد! اگر من قصد جسارت داشته‌باشم. نه این‌که شما این‌طور باشید! والله! به‌دینم! اگر عرق‌خور بخواهد از کوچه برود، اگر من بگویم از آن بهترم. چرا؟ او می‌تواند توبه کند، شاید این یک‌کاری کرده‌باشد که کسی را نجات داده‌باشد، کسی را هدایت کرده‌باشد. این الآن اعمالش صحیح نیست؛ اما ما آن پرونده واقعی‌اش را ندیدیم. اگر کسی این فکری را که من می‌کنم، [درباره دیگران] بکند، حرف پشت‌سر کسی نمی‌زند. بیایید تفکّر داشته‌باشید!

ماه‌رجب است، شاید شما مشهد بروید؛ اما آیا شما آن کارت قبولی را هم می‌گیرید؟ مگر پدر ایشان، موسی‌بن‌جعفر (علیهماالسلام) نیست؟ علی‌بن‌یقطین آن‌جا [دربار هارون] که هست، به امر موسی‌بن‌جعفر (علیهماالسلام) است. بروید توی کتاب‌ها ببینید! حالا وقتی علی‌بن‌یقطین خدمت امام رسید، امام راهش نمی‌دهد. مگر شوخی است؟ این هارون، امپراطور چندین مملکت است. به ابر می‌گوید: ببار! هر کجا که بباری، مُلک من است. حالا علی‌بن‌یقطین نخست‌وزیر چنین کسی است. روی علی‌بن‌یقطین حساب بکنید! روی کار او حساب بکنید! حالا [به] مکّه رفته، از آن‌طرف، خدمت موسی‌بن‌جعفر (علیهماالسلام) آمده‌است؛ حضرت راهش نمی‌دهد. می‌گوید: آقاجان! چرا من را راه نمی‌دهید؟ حضرت می‌فرماید: چرا آن جمّال، آمد و حاجتی به تو داشت، تو حاجتش را برآورده نکردی؟ این جمّال، عالم نیست، مجتهد نیست، مرجع‌تقلید نیست، از اولیای‌خدا نیست، یک شترچران است. حضرت می‌فرماید: چرا اعتنا به او نکردی؟ یک‌کاری به تو داشت. می‌گوید: آقاجان! بد کردم، توبه کردم.

مگر مردم اذیّت‌کردن، توبه دارد؟ چرا فکر نمی‌کنید؟ به روح تمام انبیاء! باید فکر کنید و حرکت کنید! بی‌فکر حرکت‌کردن، جایز نیست؛ به میل خودت رفتی. حالا می‌گوید چه‌کار کنم؟ موسی‌بن‌جعفر (علیهماالسلام) عنایت کرد. فرمود: علی‌بن‌یقطین، سرِ قبرستان برو! یک شتر است، سوار شو! تا سوار شوی، تو را به درِ خانه ساربان می‌رساند؟ بابا! کجا می‌روید؟ به‌دینم! آن حرفی که باید بگویم، نمی‌توانم بگویم؛ می‌سوزم. ببین، امام این حیوان را چطور کرد؟ کجا می‌تواند حیوانی به طوس، درِ خانه آن جمّال برود؟ بیا درِ خانه امام برو! بیا درِ خانه امام‌زمانت برو! کجا می‌روی؟ حالا درِ خانه جمّال می‌رود. تا در می‌زند، می‌گوید چه‌کسی است؟ می‌گوید: علی‌بن‌یقطین. می‌دود [و] می‌گوید: آقا! چه شده؟ علی‌بن‌یقطین می‌خوابد [و] می‌گوید: پایت را روی سر من بگذار تا امامم من را قبول کند! نمی‌گذارد. قسمش می‌دهد؛ پا روی سرش می‌گذارد و حضرت قبولش می‌کند. تو چند نفر را ناراحت کردی [و به] مشهد می‌روی؟! چند نفر را ناراحت کردی [و به] مکّه می‌روی؟! چند نفر را ناراحت کردی [و به] کربلا می‌روی؟! قربانت بروم! فدایت بشوم! امام تو را قبول نمی‌کند.

مگر این رئیس‌مذهب ما نیست که وقتی کسی از طوس می‌آید و می‌گوید از شیعه‌های شما هستم، راهش نمی‌دهد؟ می‌گوید: از دوستان شما هستم، امام راهش می‌دهد. امام می‌فرماید: آیا تو ابراهیم هستی؟ می‌گوید: نه، آقا! دوست شما هستم. امام می‌فرماید: تو چه دوستی با من داری؟ تو آن‌جا که پیش‌نماز بودی، پرده کشیده‌بودی و نماز زن‌ها را درست می‌کردی. یک زن، خوش‌صدا بود، از صدایش خوشت آمد، گفتی: مکرّر کن! تو پیرو صدای زن‌هایی، با من چه سر و کاری داری؟! کجا می‌روید؟! چرا تفکّر ندارید؟! چقدر پی [دنبال] این سر و صداها می‌روید؟

اگر امام واقعی می‌خواهید، رئیس مذهب‌تان را می‌خواهید، موسی‌بن‌جعفر (علیه‌السلام) را می‌خواهید، می‌خواهید پیرو او باشید، آقا، مکتب دارد. ما هم مذهب [و] هم مکتب داریم. رئیس‌مذهب ما امام‌صادق (علیه‌السلام) است. ملّت هم از ابراهیم داریم. کجا پی این سر و صداها می‌روید؟ والله! این حرف‌ها قدیمی شده [است]. من به قربان امام‌صادق (علیه‌السلام) بروم، حضرت فرمود: [اوضاع] خیلی تنگ می‌شود، این حرف‌ها هم‌دیگر زده‌نمی‌شود. بیایید قدر بدانید!

من به قربان آن قمارباز بروم! من دارم حسرت به یک قمارباز می‌برم. شما وقتی‌که [شخصی] یک‌کاری کرد، به کارش نگاه می‌کنید؛ نگاه به ولایتش بکن! مگر این موسی نیست که می‌بیند مُطربی است که همه‌اش دُهُل می‌زند، یکی هم دائم در کوه عبادت می‌کند. می‌گوید: خدایا! این‌جا [در دنیا] این‌طور هستند، آن‌جا [در قیامت] چطور هستند؟ به‌من نشان بده! خدا نشانش داد، دید جای مُطرب بهتر است. گفت: خدایا! این چطوری است؟ خدا گفت: برو به این عابد بگو که آیا خدا قدرت دارد دنیا را از تَه یک سوزن داخل کند؟ وقتی رفت، عابد گفت: دروغ است، چطور خدا می‌تواند دنیا را داخل تَه سوزن کند؟ بابا! ببین ماوراء را در نظر خودش آورده‌است؛ ما هم ماوراء را در نظر خودمان آوردیم، امام را در حدّ پدر و مادرمان آوردیم. حالا به مطرب گفت. مطرب شروع کرد با دُهُلش زدن. من فدای آن مُطرب بشوم! گفت: ای موسی! خدایی که نتواند [این‌کار را بکند] که خدا نیست. این‌چه حرفی است که می‌زنی؟ موسی را متنبّه کرد.

خدا آقای حاج‌منتظری، برادر حاج‌آقا جواد شکسته‌بند را رحمت کند! گفت: قمارباز آمد جلوی من را گرفت و گفت: حاج‌آقا! ببین، من چقدر پول دارم. یک پول به‌من بده [تا بروم] غسل جنابت کنم. بابا! قمارباز می‌فهمد [که] با پول حرام، غسلش درست نیست. این‌چه پولی است که غسل کردی و زیارت امام‌رضا (علیه‌السلام) می‌روی؟ تو جُنُب هستی. این پول‌ها حرام است، به‌هم وَر کردی و زیارت امام‌حسین (علیه‌السلام) می‌روی. تو جُنُب هستی.

در زمان امام‌صادق (علیه‌السلام) یک‌نفر بود، بس‌که اشتیاق به امام داشت، جُنُب بود و خدمت امام رسید. تا وارد کِلیاسِ خانه شد، امام فرمود: فلانی، مگر نمی‌دانی جُنُب‌آمدن پیش امام، حرام است؟ برو غسلت را بکن! کجا می‌روی که امام به شما بگوید برو غسلت را بکن [و] بعد در حرم من بیا؟ عزیز من! تفکّر داشته‌باش! ببین چه پولی پیدا کردی؟ از کجا آوردی؟

خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! خدا او را بیامرزد! خدا درجه‌اش عالی است، متعالی کند! والله! گفت: یک دروغ، از هفتاد زنا بالاتر است. گفتم: آقا! در جایی دیگر فرمودی که زنا، کفر به خداست. گفت: زنا را می‌شود توبه کرد؛ اما دروغ‌گو مشرک است. ای مشرک! تو چقدر دروغ گفتی و زیارت امام‌رضا (علیه‌السلام) می‌روی؟ کجا زیارت امام‌حسین (علیه‌السلام) می‌روی؟ تو هفتاد زنا، گردنت است.

قربانت بروم! فدایت بشوم! این‌است که من می‌گویم باید اوّل بگویی: خدایا! حدّهایی که بر گردن ماست، بردار! من به یک‌حاجی که می‌خواست [به حجّ] برود، همین‌طور گفتم. گفتم: روبروی قبر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) برو [و] بگو: خدایا! حدّها را بردار! خجالت نکش! خب، یک‌آدم از اوّل زندگی‌اش، به گردنش حدّ است. مگر این‌نیست که حضرت می‌فرماید: سه‌طایفه است که خدا آن‌ها را نمی‌آمرزد: شارب‌الخمر، عاق‌والدین و کسی‌که برادر مؤمنش از دستش ناراضی باشد؟! چه‌کار می‌کنیم؟! عزیزان من! بیایید فکر داشته‌باشیم، تفکر داشته‌باشیم. من گفتم برو کربلا! اما چطور؟ الآن که رفتی به خیالت، هفتاد حجّ و هفتاد عمره پایت نوشته شده‌است!

من نمی‌خواهم [این مطلب را] بگویم. حسین‌جان تو شاهدی که به‌خاطر این رفقا [دارم] عرض می‌کنم. من خواب دیدم آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) با یک زن بلند بالا دارد می‌رود. سلام کردم. من را در آغوش خودش گرفت. من در بغل امام‌حسین (علیه‌السلام) بودم. من گفتم: ای‌خدا می‌خواستم سگِ درِ خانه امام‌حسین (علیه‌السلام) بشوم، حسین (علیه‌السلام) من را در بغل گرفت. طول کشید. آخرش امام‌حسین (علیه‌السلام) به‌من گفت: فلانی! این زینب است، خواهرم است. جسارت است، زبان من قطع بشود! انگار که از من اجازه گرفت [و گفت]: خواهرم، زینب (علیهاالسلام) است؛ یعنی بگذار برود. قربانت بشوم! بیا اطاعت‌کن تا حسین (علیه‌السلام) تو را در بغل بگیرد. کجا دور این چوب‌ها می‌گردی؟ کجا جُنُب می‌روی؟ بیا تفکّر داشته‌باش! آن‌ها با شما نجوا می‌کنند. آخر، ائمه‌طاهرین (علیهم‌السلام) به‌غیر شما شیعه‌ها کسی را ندارند. عزیز من! این‌ها غریب هستند؛ یعنی طرف‌دار ظاهری ندارند. آن‌ها شما را دوست دارند، در بغل می‌گیرند، سر به شما می‌زنند؛ اما شما باید مانند دختر بکر باشید؛ نه این‌که جایی بروید!

همین‌طور که آن‌ها دائم دارند امر خدا را اطاعت می‌کنند، (ائمه‌طاهرین (علیهم‌السلام) هر چه دارند از خدا دارند، امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) هر چه دارد از خدا دارد. ما غُلُوّ نمی‌توانیم بکنیم. من حرف خودشان را به شما می‌زنم. من به شما آگاهی می‌دهم. آمدیم با هم نجوا می‌کنیم.) همین‌طور که آن‌ها با خدا این‌طور هستند، ما هم باید با ائمه (علیهم‌السلام) این‌طور باشیم تا با ما نجوا کنند. اطاعت این‌ها واجب است. همین‌طور که خدای تبارک و تعالی می‌فرماید: اگر امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام)، یعسوب‌الدّین، امام‌المبین، جانشین رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را قبول نداشته‌باشی، تو را به رُو [با صورت] در جهنّم می‌اندازم، همین‌طور هم آن‌ها از ما توقّع دارند که ما آن‌ها را قبول داشته‌باشیم؛ یعنی امر این‌ها را اطاعت کنیم. اگر شما امر این‌ها را اطاعت کردی، زیارتت چه می‌شود؟ این‌قدر این‌ها شما را دوست دارند، خودشان گفتند: شما را از خودشان بالاتر بردند.

ببین خدای تبارک و تعالی، امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) را، یعسوب‌الدّین را، جانشین رسول‌الله را، امام اِنس و جان را، روح تمام عالم امکان را، چه کرده؟ می‌گوید: یا داوود! علی بگو! آهن به دستت نرم می‌شود.

آیا شما قضیّه داوود را می‌دانید؟ انبیاء، همیشه در فکر هستند که به اعلی درجه برسند. درجه انبیاء را باید علی (علیه‌السلام) بالا ببرد، خدا بالا ببرد. این‌جا درجه‌بندی است؛ به‌غیر از دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام) است که این‌ها خود ولایت هستند. حالا داوود پیغمبر در کوچه‌ها دارد می‌گردد و می‌پرسد داوود چطور آدمی است؟ آیا از دست داوود راضی هستید؟ به چه‌کسی می‌گوید؟ به اُمّتش می‌گوید. حالا جبرئیل نازل‌شد [و] گفت: داوود، خوب آدمی است؛ اما اگر از بیت‌المال نخورد. خوردن این بیت‌المال خیلی مشکل است. به‌وجدانم قسم! اگر کسی چیزی را بیاورد، به‌من بدهد، می‌چندم [می‌لرزم]. می‌گویم: خدایا! هر چه می‌خواهی قسمتم کنی، این‌را قسمتم نکن! اگر چیزی بدهند، تمامش را به مصرفش می‌رسانم، یک‌چیز هم زیادتر. گاهی‌وقت‌ها می‌گویم: حالا این [شخص] را این [چیز را] داده، من هم یک‌چیزی رویش بگذارم. یک‌چیز جزئی هم می‌گذارم که می‌خواهم من هم مثل این بشوم. حالا داوود بنا کرد [به] گریه‌کردن. به خدا متوسّل شد [و گفت:] خدایا! چه‌کنم؟ خدا گفت: ما آهن را به‌دست تو نرم کردیم، در صورتی‌که علی (علیه‌السلام) بگویی. با این زِره‌بافی، از بیت‌المال مُستغنی شو. من به قربان آن زِرهی بروم که به اسم علی (علیه‌السلام) بافته می‌شود. به داوود گفت: علی بگو؟ چرا نگفت خدا بگو؟

ببین من چه دارم می‌گویم؟ عزیزان من! فدایتان بشوم! قربان‌تان بشوم! تفکّر داشته‌باشید! قدری خودتان را از دنیا فارغ کنید! اگر ما یقین کنیم، این حرف‌ها به‌درد ماوراء ما می‌خورد. والله! اگر اعتقاد به ماوراء داشته. باشیم، فکر می‌کنیم. این حرف‌ها، همه‌اش به ماوراء وصل است. چرا؟

شخصی بود، هر کجا می‌رفت سه سؤال می‌پرسید، هیچ‌کس جوابش را نمی‌داد. گفتند: فلانی عارف است. وقتی آن‌جا رفت، مرد عارف می‌خواست از منزلش بیرون برود. گفت: آقاجان! من سه تا سؤال دارم. از یخ یخ‌تر چیست؟ از نجاست، نجس‌تر چیست؟ از دنیا، بزرگ‌تر چیست؟ گفت: من جایی می‌روم، از این‌جا هفتاد فرسخ راه است. اگر می‌آیی و ملازم اسب من باشی و دَهنه اسب را بگیری، یکی‌اش را این‌جا می‌گویم، یکی را هم آن‌جا [و] یکی هم وقتی‌که برگشتیم. ببین! عزیز من! این‌شخص، هفتاد فرسخ راه می‌رود که حرف حسابی به گوشش بخورد. گفت: از نجس بدتر چیست؟ گفت: طمع است. اگر بچّه روی زانویتان بشاشد، یک لبخندی هم می‌زنید و می‌روید آب می‌کشید؛ اما اگر «نستجیرُ بالله»، یک بدچشمی، یک خیانتی درباره برادر مؤمن؛ یا هر کسی کنید، آیا پاک می‌شود؟ نه، والله! پس این طمع، از نجاست، نجس‌تر است. طمع، تمام شرافت بشر را می‌برد. گفت: از یخ، یخ‌تر چیست؟ گفت: از نوکیسه خواهش‌کردن، حالا که به یک ماشین یا یک کت و شلوار رسیدند. خدا نکند یک‌آدم آبرودار، آبرومند، متدیّن، متشرّع برود [و] به این بگوید [که] یک‌چیزی بده! نه تنها به او چیزی نمی‌دهد؛ بلکه می‌گوید: فلانی هم سُر خورده‌بود و پیش من آمد و از من یک‌چیزی می‌خواست. به او نمی‌دهد، یک سُر هم رویش می‌گذارد؛ این از یخ، یخ‌تر است. رفقای‌عزیز! امیدوارم خدا محتاج‌تان نکند و دست‌تان جلوی این‌جور اشخاص دراز نباشد. ما همه به‌هم محتاجیم. نانوا، باید نان بپزد. بقّال، چیز بفروشد؛ اما خدا ما را محتاج شِرار نکند. گفت: از دنیا، بزرگ‌تر چیست؟ منظور من این‌بود که گفتم ماوراء. گفت: حرف حقّ. حرف حقّ، در ماوراء از دنیا بزرگ‌تر است. عزیزان من! چرا فکر نمی‌کنید؟

من خدمت شما عرض کردم: ما باید عاطفه داشته‌باشیم. حالا ببینید خدا با علی (علیه‌السلام) چه‌کار می‌کند؟ به علی (علیه‌السلام) یک مقاماتی می‌دهد که اصلاً فکر به آن نمی‌رسد. به داوود نگفت که اسم من را بیاور! جبرئیل نازل‌شد و گفت: بگو: «علی». جبرئیل یادش داد زِره را درست کند. این‌که می‌گویم یک‌وقت پیش‌حرفی نکنید برای این‌است: یک‌نفر آمد و گفت: این چیست که می‌بافی؟ داوود گفت: اگر صبر می‌کردی، می‌فهمیدی زِره است. پس در هر ابعادی یک‌ذرّه فکر کنید!

حالا ببین! امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام)، یک شیعه را چطور کرده‌است؟ از خودش بالاتر برده‌است. حالا می‌گوید: اگر رفتی [و] یک دوست ما را زیارت کردی، خدا ثواب زیارت دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام) به تو می‌دهد. نمی‌گوید ثواب من را به تو می‌دهد. ببین، چه‌کار می‌کند؟ با شما نجوا می‌کند. کجا می‌روید؟ مگر ما عاطفه نداریم؟ ببین! علی (علیه‌السلام)، یعسوب‌الدّین چه می‌کند؟ والله! روایت از برای امام‌صادق (علیه‌السلام) است. شخصی پیش ایشان آمد و گفت: آقاجان! من راهم دور است، عربی هستم، خیلی دلم می‌خواهد شما را زیارت کنم. گفت: عزیز من! آن‌اطراف، کسی را پیدا کن که دوست ما باشد، برو او را زیارت کن! خدا ثواب زیارت دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام) به تو می‌دهد.

ببین رئیس‌مذهب با شما چه‌کار کرده؟ این‌ها چه‌کار کردند؟ آیا ما بی‌عاطفه نیستیم؟ شما خیال نکنید حالا آن‌زمان این‌طور بوده، در هر زمانی، این‌طور بوده‌است.

شما حساب کن! ببین! هفتاد هزار نفر طرف عمر و ابابکر رفتند. من به شما بگویم: مگر این‌که مؤمن را با دید ولایت احترام کنی، نه با دید دنیا. از بعد از رسول‌الله، مردم امتحان دادند. شما حساب کن که این سلمان‌عزیز را تا حتّی گردنش را می‌شکنند، تا حتّی به او می‌گویند: ریش تو بهتر است، یا دم سگ؟ (من آتش می‌گیرم.) قنفذی که زهرا (علیهاالسلام) را زده، عزّت و احترام دارد. می‌آیند با او دوست می‌شوند که با عُمَر نزدیک است. یک‌قدری بیشتر بیت‌المال به او می‌دهد، احترامش کند. یک آدمی که بازوی زهرا (علیهاالسلام) را شکست؛ اما سلمان‌عزیز را مسخره‌اش می‌کنند. مقدادعزیز را هم مسخره می‌کنند، مقداری پول از او می‌خواهند. حالا ببین علی (علیه‌السلام) چطور مقداد را احترام می‌کند. می‌آید و می‌فرماید: مقدادجان! چه شده؟ می‌گوید: علی‌جان! این‌ها من را بستند، می‌گویند ما از تو پول می‌خواهیم. مقداد که نرفته از یهودی یا کس دیگر چیزی بگیرد. امام می‌فرماید: یک سنگ بردار و بگو: «یا علی»، طلا می‌شود، این طلا را به او بده! یک سنگ برداشت و «یا علی» گفت، طلا شد و به او داد. ببین علی (علیه‌السلام) دارد چه‌کار می‌کند؟ اگر آن‌ها این‌طور می‌کنند، امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) هم این‌طور می‌کند. در هر زمانی این‌جور بوده‌است. مگر با دید ولایت هم‌دیگر را بخواهید، آن‌وقت با همان محشور می‌شویم. بیایید ولایت هر کسی را بخواهید!

من می‌خواستم اشاره‌ای هم راجع‌به مکّه‌معظّمه بکنم. عزیزان من! فدایتان بشوم! الآن، حسابش را بکنید! [به] مدینه یا مکّه می‌رویم. آخر، ما باید سنخه شویم! ما سنخه ابراهیم شویم! مگر ابراهیم نیست که حاضر است سر بچّه‌اش را ببُرد و امر خدا را اطاعت کند؟ رفقای‌عزیز! بیایید امر خدا را اطاعت کنید! من الآن این حرفی که می‌زنم، مبادا جسارت شود، والله! بالله! من قصد جسارت ندارم. عزیز من! تو که مکّه می‌روی و اطاعت نمی‌کنی، پولت ناجور است، وقتت ناجور است، به‌فکر این هستی که این‌را بخری، تلویزیون رنگی بخری، داری می‌روی که پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود: آخرالزّمان، مردم حجّ می‌کنند یا برای سیاحت یا برای تجارت یا برای اسم و رسم. حالا تو که سفر اوّلت است و می‌روی، جزء یهود و نصارا نیستی؛ اما حیوانی. توی آینه علی (علیه‌السلام) حیوانی. چرا اطاعت نمی‌کنی؟

از کجا تو [این‌را] می‌گویی؟ مگر در زمان امام‌سجّاد (علیه‌السلام) نبود؟! شخصی می‌آید و می‌گوید: یابن‌رسول‌الله! امسال خیلی حاجی آمده‌است، امام می‌فرماید: خیلی نفر آمده‌است. (ببین! هر حرفی زدم، روایت رویش گذاشتم که کسی فضولی نکند. سؤال بکنید؛ اما کسی فضولی نکند. سؤال بکنید! جواب بشنوید! سؤال به‌غیر [از] فضولی است. فضول، عناد دارد، سؤال، جواب دارد. شما یک‌وقت سؤال و فضولی را قاطی نکنید! سؤال [با فضولی] فرق دارد.) حالا امام‌سجّاد (علیه‌السلام) مکاشفه کرد. این‌شخص دید تمام این‌ها حیوانند، فقط کسی‌که حاجی است، غلام و شتر حضرت‌سجّاد است. چرا؟ غلام، اطاعت می‌کند، شتر، هم اطاعت می‌کند. او حاجی است، آن‌ها هم حیوانند.

ببین دارم چه می‌گویم؟ باید [به] مکّه رفت. این پنبه‌ها را از گوش‌تان بردارید! اگر [به مکّه] نروید، یا یهودی هستید یا نصرانی؛ اما باز هم خدا به تو عنایت کرده که حیوان هستی؛ وگرنه اگر کسی ائمه‌طاهرین (علیهم‌السلام) را اطاعت نکند، «بل هم أضلّ» است. حالا ببین، باباجان! شتر اطاعت می‌کند، هر جا به او می‌گوید می‌رود، غلام هم اطاعت می‌کند. این‌ها حاجی‌اند؛ اما همه آن‌ها حیوانند. چرا؟ اطاعت نمی‌کنند؛ «اطاعت»! «اطاعت»!

حالا باباجان! خواهر عزیز! تو که زیارت حضرت‌معصومه (علیهاالسلام) می‌آیی، تو که زینبیه می‌روی، تو که سوریه می‌روی، تو باید سنخه حضرت‌زینب (علیهاالسلام) باشی، تو باید سنخه حضرت‌معصومه (علیهاالسلام) باشی تا «إشفعی لنا فی‌الجنّة» باشی. اگر سنخه نباشی، «إشفعی لنا فی‌الجنّة» نیستی. دو تا زن هستند که «اشفعی لنا فی الجنة» هستند. یکی حضرت‌زینب است، یکی حضرت‌معصومه است. چطور «اشفعی لنا فی‌الجنّة» می‌شوی؟ تو باید صفات آن‌ها را داشته‌باشی، آن‌ها هم صفاتش را به تو می‌دهند. این‌ها صفات‌الله هستند. تو وقتی رویت را گرفتی، خودت را از نامحرم پوشاندی، اعتقاد داشتی، خودت را وِلنگ و واز نکردی، حضرت‌معصومه (علیهاالسلام) چه می‌دهد؟ «إشفعی لنا فی‌الجنّة»، امضاء به تو می‌دهد.

من به فدای یک‌نفر بشوم که الآن این‌جا تشریف دارند، گفت: سوریه رفتیم، یک‌دوستی داشتیم، گفتم: یک‌ذرّه دین را هم که داشتیم، دارد می‌رود. بفرما! باباجان! این دارد با چشم انسانیّت فَلَک را می‌بیند، دنیا را می‌بیند، آخرت را می‌بیند، می‌گوید: بیا از این‌جا در رویم. یقین دارد. خانم‌عزیز! کجا سوریه می‌روی؟ برو! من نمی‌گویم نرو! اما تو «إشفعی لنا فی‌الجنّة» نیستی، باید صفات زینب (علیهاالسلام) را داشته‌باشی.

من یکی از صفات‌الله این حضرت‌زینب (علیهاالسلام) را بگویم. خیلی‌ها در این مجلس تشریف دارند. روایت صحیح داریم: وقتی علی (علیه‌السلام) ضربت خورد، جبرئیل میان زمین و آسمان گفت: «قُتِل امیرالمؤمنین، وصیّ رسول‌الله» ارکان خدا شکست. علی (علیه‌السلام) ارکان خداست. روایت صحیح داریم: حضرت‌زینب (علیهاالسلام)، هفتاد مرتبه، از عقبِ خانه تا درِ خانه [آمد]، گفت: شاید پدرم راضی نباشد. باباجانِ من! عزیزجان من! همین، مبنا دارد. زینب (علیهاالسلام) باید به امر ولایت باشد. زینب (علیهاالسلام)، به امر ولایت است.

امام‌حسین (علیه‌السلام) می‌گوید: خواهرجان! زینب! باید در شام بروی و در مجلس یزید خطبه بخوانی! آن‌جا دارند به پدر ما سبّ می‌کنند. باید پرچم معاویه را بِکَنی و پرچم پدرمان علی (علیه‌السلام) را نصب کنی! خانم‌عزیز! اگر می‌خواهی حرف بزنی، می‌خواهی چه پرچمی را نصب کنی؟ آیا می‌خواهی پرچم علی (علیه‌السلام) را نصب کنی؟ زینب (علیهاالسلام) پرچم علی (علیه‌السلام) را نصب کرد.

زینب (علیهاالسلام) قدرةالله بود. حالا در دروازه‌کوفه آمده، به امر امام‌حسین (علیه‌السلام) خطبه می‌خواند. به ابن‌زیاد خبر دادند: چه نشسته‌ای که علی دارد خطبه می‌خواند، الآن تمام کوفه شورش می‌کنند. گفت: سرِ برادرش را جلویش بیاورید! این [زینب] خیلی علاقه به سرِ برادر دارد. ببین! خطبه را ادامه داد. به‌طوری کرد که تمام این زن‌ها که سنگ پرت می‌کردند، [گریان شدند]. اما سنگ به این‌ها نمی‌خورد. سنگ به امر این‌هاست. ای آخوندِ بی‌ادبِ بی‌تربیت! که می‌گویی به این‌ها سنگ می‌زدند. ای بی‌ادب! ای بی‌تربیت! چرا توهین به ولایت می‌کنی؟ چرا مبنا نداری؟ چرا فکر نمی‌کنی؟ چرا تفکّر نداری؟ امیدوارم همین‌که امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) فرمود، گفت: مردم پی [یعنی دنبال] دنیا می‌روند و به‌دنیا نمی‌رسند.

مگر این روایت را نشنیدی، نخواندی، که زینب گفت: «اُسکُت»، کسی از جایش تکان نخورد؟! خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! گفت: زنگ‌ها صدا نکردند. «اُسکُت» که گفت، اجازه نَفَس‌ها را داد، زنگ‌ها هم اضافه‌شد، زنگ‌ها هم‌دیگر صدا نکردند. این سنگ به امر این‌است. چه سنگی است که به این‌ها بخورد؟ چرا بی‌تربیتی می‌کنی؟! چرا درباره ولایت بی‌ادب هستی؟! از خدا بترس! این حرف را نگو! یک‌چیز دیگری بگو! ما داریم چه می‌گوییم؟!

حالا خطبه‌اش تمام شد. حالا می‌خواهد چه کند؟ می‌خواهد افشاء کند. (باباجان! عزیزجان! فدایتان بشوم! بیایید تفکّر داشته‌باشید. والله! بالله! هر کلام این حرف‌ها [را] یک‌روز، دو روز باید رویش فکر کنید! حرف من که نیست، شما که من را می‌شناسید. قدردانی کنید!) این‌ها گفتند این‌ها خارجی هستند. می‌خواهد افشاء کند، دارد حالیِ مردم می‌کند. حالا هم زینب (علیهاالسلام) دارد «هل من ناصر» می‌گوید. والله! زینب (علیهاالسلام) دارد «هل من ناصر» می‌گوید. فقط زینب (علیهاالسلام) گفت: خدا إن‌شاءالله، همیشه چشم‌تان را گریان کند! این‌را به این‌ها گفت. حالا می‌گوید: برادر! با من حرف بزن! اگر [با من حرف] نمی‌زنی، با این بچّه صغیر حرف بزن! امام‌حسین (علیه‌السلام) بلند می‌گوید: «أم حَسِبت أنّ أصحاب‌الکهف و الرّقیم کانوا من آیاتنا عجباً» دارد به کلّ خلقت می‌گوید. (یک حرف‌هایی را نزنید!) امام، مُرده و زنده ندارد. حالا دارد سرش قرآن می‌خواند. خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! ایشان فرمود: درست‌است که حضرت‌زینب سرش را به مَحمل زد؛ اما توی آفرینش دید، حالت سکته‌ای می‌خواهد [به او] دست بدهد. [سرش را به مَحمل] زد که خون بیاید، نه از شکایت. این‌قدر، این زینب (علیهاالسلام) قوی است، این‌قدر برادرش را اطاعت می‌کند.

[وقتی] عبدالله [به] خواستگاری حضرت‌زینب (علیهاالسلام) آمد. امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) آمده [و] می‌گوید: دخترم! عبدالله [به خواستگاری‌ات] آمده. [زینب (علیهاالسلام)] می‌گوید: یک شرط دارد: شرط من این‌است که اگر برادرم خواست مسافرت برود، من بی‌چون و چرا بروم.

حالا ببین زینب (علیهاالسلام) چه‌کار می‌کند؟ (من دارم هر کدام از این حرف‌ها را روی مناسبت خودش می‌آورم. من این حرف‌ها را پَرت و پَلا نمی‌آورم. من هر حرفی را باید روی مناسبت خودش جورش کنم.) ببین زینب (علیهاالسلام) چند بار ولیّ‌الله‌الأعظم را برادرش را احترام می‌کند. برادری نیست، امامت است. حالا وقتی خیمه‌ها را آتش زدند، پیش حضرت‌سجّاد آمد. می‌گوید: یا حجّة‌الله! اُمّ‌السلمه به‌من حوادث کربلا را گفته‌بود؛ اما این‌را نگفت [که خیمه‌ها را آتش می‌زنند]. شاید گفته که شاید من ناراحت می‌شوم. آیا ما باید بسوزیم؟ یعنی این‌قدر زینب در راه برادرش آمادگی دارد. می‌گوید: آیا باید بسوزیم؟ شما دارید چه می‌گویید؟ آیا آن‌وقت زینب (علیهاالسلام) می‌گوید: «علیکُنّ بالفرار»؟ بیا فرار کنیم! نه! ای بی‌تربیت! آیا این زینب (علیهاالسلام) مُضطرّ است که از غصّه سرش را به محمل زده‌است؟ نَفَس‌هایی که عالم دارد می‌کشد، به امر زینب (علیهاالسلام) است. چه‌کسی به او داده؟ برادرش. زینب (علیهاالسلام)، ولیّ‌الله‌الأعظم است. شما دارید چه می‌گویید؟!

خواهر من! عزیز من! شما باید صفات زینب (علیهاالسلام) را داشته‌باشید. حالا می‌گوید زینب (علیهاالسلام) سخنرانی کرد. تو همه کارهایت به امر زینب (علیهاالسلام) بوده [که] حالا سخنرانی‌اش را یاد گرفتی که بروی توی جوان‌ها سخنرانی کنی؟! زینب به امر امام‌زمان خودش رفت [خطبه خواند]. رفت [که] شیعه‌ها بمانند، می‌خواست بنی‌امیّه را رسوا کند، همان‌طور که [رسوا] کرد. آن بلاغت حضرت‌زینب (علیهاالسلام)، آن سخنرانی حضرت‌زینب (علیهاالسلام)، یزید را رسوا کرد. آخرش یزید آمد [و] گفت: خدا ابن‌زیاد را لعنت کند! من نگفتم [که] برادرت را بکشد. حالا هر امری داری اطاعت می‌کنم. خدا لعنتش کند! البتّه این حرف را که زد، برای کیان خلافت و سلطنتش زد، نه [این] که توبه بکند.

این‌ها رحمةٌلِلعالمین هستند؛ یعنی خدای تبارک و تعالی این‌ها را رحمت خودش قرار داده‌است. رحمت خدا که بی‌حدّ است. حالا یزید اظهار پشیمانی می‌کند. می‌گوید: آیا آمرزیده می‌شوم؟ امام می‌فرماید: برو، نماز غفیله بخوان! مگر می‌تواند بخواند؟ می‌خواست نماز بخواند، دماغش خون می‌افتاد، موفّق نشد. ببین باباجان! من دارم چه می‌گویم؟ یزید، پیش امامِ زمان، یعنی امام‌سجّاد (علیه‌السلام) آمده‌است. امام، ردّش نمی‌کند. ما کجا می‌رویم؟ چه‌کار می‌کنیم؟ اما به عمّه‌اش رُو کرد [و] گفت: عمّه‌جان! من گفتم؛ اما او موفّق نمی‌شود، مبادا زینب (علیهاالسلام) ناراحت بشود. ببین! امام یعنی این.

عزیزان من! فدایتان بشوم! بیایید صفات‌الله داشته‌باشید! حرف من همه‌اش سر همین‌است. من دوباره اشاره‌ای کنم: اگر می‌گوید زیارت عبدالعظیم‌حسنی، زیارت امام‌حسین (علیه‌السلام) است، تو باید مثل عبدالعظیم‌حسنی شوی آن تولید عبدالعظیم است که وقتی زیارت می‌روی، به تو می‌رسد. ببین من چه می‌گویم؟ وقتی‌که خدای تبارک و تعالی و ائمه‌طاهرین (علیهم‌السلام)، چنین کرامتی به عبدالعظیم‌حسنی داد، تو باید صفات آن‌ها را داشته‌باشی! آن‌وقت او صفات‌الله را به تو می‌دهد. می‌گوید: تو که زیارت کردی، انگار زیارت امام‌حسین (علیه‌السلام) کردی. تو چه صفات‌اللهی داری؟

تو باید آن‌طوری باشی که او با امام بوده؛ آن‌وقت سنخه می‌شوی. آن‌طوری که او بود. خدمت امام آمد [و] گفت: آقاجان! می‌خواهم عقایدم را بگویم: «لا إله إلّا الله» من خدا را به یگانگی قبول دارم. شما را واجب‌الاطاعة می‌دانم. هیچ قدرتی را به‌غیر شما را واجب نمی‌دانم. خدا گفته شما را اطاعت کنیم، شما واجب‌الاطاعة هستید. الآن اگر سیبی از درخت بچینم، بگویی نصفش حلال است [و] نصفش حرام است، حلال را می‌خورم و حرام را دور می‌اندازم. واجبات را به‌جا می‌آورم و محرّمات را ترک می‌کنم. ببین عزیز من! قربانت بروم! عبدالعظیم‌حسنی، امام‌شناس است، حالا این‌همه مقام دارد. تو هم باید سنخه او بشوی! مگر امام‌رضا (علیه‌السلام) نیست که می‌گوید: «لا إله إلّا الله حِصنی، فَمن دَخَل حُصنی أمِن مِن عَذابی، بشرطها و شروطها و أنا من شروطها»؟ بابا! یک شیعه باید شروط داشته‌باشد. تو چه شروطی داری؟ من چه شروطی دارم؟ می‌فرماید: «أنا من شروطها» شروط ماییم، یعنی باید به امر ما باشید! ما نیامدیم یک‌چیز تازه بگوییم. خب، این حرف‌ها یک‌قدری قدیمی شده‌است.

عزیز من! [به تو هم] راه می‌دهد، حالا هر چقدر می‌توانی باش! جای دیگری نرو! من حرفم این‌است: یقین کن که هر چه است درِ خانه علی (علیه‌السلام) و بچّه‌های علی (علیه‌السلام) است.

«أین الرَّجبیّون» بیایید! چه کسانی بیایند؟ گفتم: این، مثل «أنا مدینةُ‌العلم و علیٌ بابُها» است. چرا در ماهی که ماه پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است، نمی‌گوید بیایید؟ از این در وارد شوید؛ یعنی کسانی‌که امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) را قبول دارند و اطاعت می‌کنند، خدا به تو می‌دهد.

یا علی
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه