حضرتیوسف 89
السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته، السلام علیالحسین و علیبنالحسین و اولاد الحسین و رحمةالله و برکاته
حضرتیوسف 89 | |
کد: | 10338 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1389-01-29 |
تاریخ قمری (مناسبت): | 4 جمادیالاول |
چیزهایی را که [از امامرضا] خواستم به شما بگویم. چیزها را که خواستم، گفتم: ای امامرضا! من همه آنچه را که خواستم برای رفقا خواستم. من همهشما را یاد کردم. یکی گفتم از سر گناه کوچک و بزرگ ما درگذر. خلاصه، ما را پاک کن. امامرضا ما را راه بدهد. یک درخواستی از امامرضا کردم، گفتم: آقا جان! ما که میخواهیم، اما دعایمان مستجاب نمیشود، شما مستجاب الدعوهاید، مستجاب یک خلقت هستید؛ دعا کنید که امامزمان (عجلاللهفرجه) بیاید، من و رفقا را یاورش قرار دهد. یکی از امامرضا خواستم، گفتم: آقا جان! چونکه سکه بهنام تو زدند، به تو سلطان میگویند. تو سلطان دنیا و آخرت هستی. رفقا در هر ابعادی خیلی بهمن خدمت میکنند. من از تو درخواست میکنم که تو تلافی کن. من که اصلاً نمیتوانم تلافی کنم. در حضور تو که نمیشود حرفی زد. حالا خدمتی که بهمن میکنند، تو هم به ایشان خدمت کن و دعایشان را مستجاب کن که اینها رستگار شوند.
من همیشه آنجا که میروم یکروضه میخوانم. از حضرت عذرخواهی هم میکنم. آخر، یک روضههایی است، یک حرفهایی است باید عذرخواهی کرد؛ چون آنها خیلی ناراحت میشوند. یکی روضه آقا ابوالفضل خواند، یکی گفت: صدایت بگیرد، صدایش گرفت، گفت: آقا ابوالفضل از روی اسب، با صورت به زمین خورد. اشتباه میکند؛ اصلاً زمین در امر آقا ابوالفضل است. من گفتم: نه! وقتیکه میخواست بیفتد، زهرایعزیز (علیهاالسلام) او را در بغل گرفت. گفت: پسرم! تا گفت پسرم، گفت: برادر! برادرت را دریاب. امضای زهرا (علیهاالسلام) را میخواست، امضای مادرش را میخواست. تا حالا برادر نگفته، حالا امضا شد. امیدوارم امامزمان (عجلاللهفرجه) کارهای ما را امضاء کند.
حالا روضه که خواندم، گفتم: ابراهیم، مزد خواست. من هم از تو مزد میخواهم. مزدم ایناست که خدایا، محبت زهرا (علیهاالسلام) و اهلبیت خودتان را در قلب من و رفقای من زیاد کن. گفتم: من مزد میخواهم، مزد روضه من را بدهید؛ اما گفتم ابراهیم، پولی بود؛ [اما] نه، من [پول] نمیخواهم. من مزدی میخواهم که در اینجا و آنجا به دردمان بخورد؛ یعنی سرافراز باشیم. یکی هم گفتم تو گفتی پرداخت کن؛ اما در جلسه ما مخالفت نیفتد. بعد گفتم جلسه را خودتان حفظ کنید. تو گفتی اینکار را بکن، ما هم میکنیم. پس آنجا همیشه یاد شما بوده و هستم. حالا میخواهد کسی بگوید یا نگوید.
گفتم: امامرضا، ما آمدیم از تو کمک میخواهیم. ما که کاری نمیتوانیم بکنیم. یکی هم گفتم که القاء و افشاء بده، دعای من را هم درباره مردم و رفقا مستجاب کن. گفتم: من که چیزی نمیخواهم. یکی هم گفتم: رفقا به ما اطمینان دارند. خدایا، بهحق صاحب وقت، نه در این دنیا، نه در آن دنیا، آبروی ما را نریز. گفتم انگار کن من الان فرعونم که در خانهات آمدم؛ آبروی ما را نریز. خیال میکنند ما آدم خوبی هستیم. یکدفعه پرده را کنار نزن، بدی ما را نشانشان نده.
حالا میخواهم به خواست خدا، قضایای یوسف را برای شما بگویم. این قضایای یوسف، خیلی خوب است، اما اگر گرهچینیهایش را بفهمید. خیلیها تفسیر میکنند. من یکدفعه دیگر هم تفسیر کردم. مربوط به خیلی سال پیش است. معمار منتظرین میگفت: ما چهلسال است تفسیر میگوییم؛ اما گرهچینیهایش را نمیتوانیم بگوییم یا نگفتیم. این قضایای یوسف، گرهچینیهای خیلی عمیق دارد. یکی از گرهچینیهایش ایناست که یعقوب، یوسف را خیلی میخواست.
اما یک خواستنهایی است امضاء شده، یک خواستنهایی است امضاء نشدهاست. یک خواستنهایی است که خدا به شما اجر میدهد، یک خواستنهایی است، تو را عقاب میکند. من باید شما را بخواهم، واقع هم شما را میخواهم. اگر شما را نخواهم، درباره ولایت من مذمت شدهام. باید بخواهم. چرا؟ شما دارید ولایت را افشاء میکنید، شما دارید زحمت میکشید. من باید شما را بخواهم. آقایانی که اینجا میآیند و من خیلی به ایشان توجه ندارم، نمیتوانم به یک، یک ایشان توجه کنم. ببین! توجه من ایناست که اینها را از امام برای شما میخواهم. اما از من خیلی توقع نداشتهباشید. میگوید: چرا حاجحسین با ما همچنین نکرد؟ لابد یکچیزی از من دیدهاست. اینقدر شیطان قوی است و از این حرفها در دلت میاندازد. ببین، من توجه دارم یا ندارم. ببین، من چطور برای شما چیز میخواهم. پس همینطور که شما توجهتان به ولایت است، من توجهم به شماست. جوانانعزیز یکوقت این فکرها را نکنند. من پای شما را هم سجده میکنم نه خودتان را. والله! راست میگویم. چرا؟ پای شما خیّر است، پای شما روی ولایت میرود، پای شما دارد امر را اطاعت میکند. اگر پای شما را بوسیدم، من دارم امر را اطاعت میکنم.
حالا این یعقوب، یوسف را خیلی میخواست. حضرتیعقوب دو تا پسر داشت؛ یکی یوسف، یکی بنیامین، این دو تا پسر از یک زن بودند، دهتا پسر دیگرش از زن دیگرش بود. خدا حاجشیخعباس را رحمت کند، گفت: اینها قوی بودند؛ اگر داد میزدند، زنان کنعان سقط میکردند. اینقدر قوی بودند. آنوقت این حضرتیعقوب کاری کرد. آنموقع کنیز خریدن درست بود. یک کنیز با بچهاش را خرید. بچهاش را فروخت. به تمام آیات قرآن! اگر من بودم، اینکار را نمیکردم. من نمیدانم چرا یعقوب اینکار را کرد. یکوقت یکچیزهایی است باید آدم مبتلا شود. خدا نکند که ما مبتلا شویم. یکی هم در خانهاش روضه بود. یکنفر آمد در خانه و یعقوب او را رد کرد، به او گیر نداد. گفت: خدایا، من رفتم در خانه پیامبرت، ولی او من را رد کرد. خدا از آنکار خوشش نیامد، حالا که او را رد کرد، یعقوب را در یک بعد رد کرد. این گرهچینی آیه است. هیچوقت کسی را رد نکن. بابا جانم! حالا آمده، هزار تومان، دو هزار تومان، صد تومان به او بده. رد نکنید. آنزن هم، یکدفعه دلش سوخت. گفت: خدایا، من خانه پیامبرت آمدم، این عصمت دارد، پناه آوردم، ولی بچهام را از من جدا کرد. خدا فرمود: یا اُمّاه، فکر نکن، غصه نخور، من بچهاش را از او جدا میکنم. خدا پیامبرش را کنار زد، زن را قبول کرد. این از عدالت خداست. چهکسی را قبول میکنی که تا یککار میکند میروی طرفش؟
حالا برادرها آمدند، گفتند: پدر جان! یوسف میخواهد کوچه را بلد شود، بازاری بلد شود، شما که همیشه زنده نیستی. اگر بمیری که او هیچجا را بلد نیست که همهاش پیش خودت نگاه داشتی. او را به ما بده تا ما او را به کوچه و بازار ببریم و او را آگاهی بدهیم. یعقوب اجازه داد. حالا همان زن که اینجوری شد، یوسف، خوابی دید. آمد خواب را به پدرش گفت. یکقدری هم گفت من مبتلا میشوم؛ اما [یعقوب] خیلی گیر به آن نداد. اگر گیر به آن میداد، میرفت آن بچه را پس میگرفت. آیا متوجهاید؟ یک اندازهای به آن گیر داد؛ اما اگر به آن گیر میداد و میفهمید آن اندازه مبتلا میشود، میرفت بچه را پس میگرفت. نرفت. حالا خدا گفت: یا اُمّاه! من زودتر از یعقوب، بچهات را به تو برمیگردانم.
اینها یوسف را بردند و از آن عقده که داشتند، قدری یوسف را زدند. بعد میخواستند او را بکشند. رفتند یک پیراهن، پاره کردند و آنرا مقداری خونی کردند. بنیامین گفت: خون کسی به گردن شما باشد، خیلی خوب نیست. حالا او را در چاه بیندازید. بالاخره از بین میرود. شما خونش را گردن نگیرید. اینها این حرف را قبول کردند. ببین! وقتی خدا میخواهد آدم را نجات بدهد. یکنفر، حرفی میزند و طوری میشود که آدم نجات پیدا میکند. اینها او را در چاه انداختند.
گر نگهدار من آناست که من میدانم | شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد |
آقا جان من! بیا اینجوری بشو. اعتقادت به خدا باشد؛ خدا تو را نگه میدارد. حالا خدا گفت: ای جبرئیل! یوسف را بگیر. جبرئیل در سدر المرسلین بود؛ یعنی بالای آسمانها. آمد و یوسف را گرفت که ته چاه نیفتد، نکند به او لطمهای بخورد. دنیا چهخبر است؟ حالا خدا به جبرئیل [عزرائیل] گفت، اینهمه، اینکارها را کردی، جان گرفتی کجا ناراحت شدی؟ گفت: من امر تو را اطاعت کردم، ناراحتی که ندارد. گفت: کجا رقت کردی؟ گفت یکجا کشتی که طوفانی شد، آن بچه در خاکها افتاد. دلم رقت کرد. یکی هم برای شداد که بهشت را ساختهبود؛ اما نتوانست به آن نگاه بکند. گفت: به عزت و جلالم! آن بچه، همان بود. وقتیکه در خاک افتاد شد، شیری آمد که او را بخورد، من محبتش را در دلش انداختم، شیرش داد، بچه بزرگ شد، کشتی آمد و آنجا لنگر انداخت، او را برد. بچه سلطان شد و بعد هم سلطان شد و یکمرتبه گفت: من خدا هستم. یکیدیگر هم گفت: وقتی گفتی یوسف را بگیر، من در سدر المستقیم بودم، مقداری رقت کردم. حالا خدا نگهش داشت.
پس معلوم میشود اگر شما با خدا باشید. اگر خلق شما را در چاه بیندازد، خدا شما را نجات میدهد. شما مواظب باشید که ارتباطتان را قطع نکنید. به امامرضا گفتم: تمام رفقا ارتباط دارند؛ اما خیلی یقینشان را به ارتباط زیاد کن.
حالا اینها یوسف را توی چاه انداختند و پیراهن را برداشتند و آوردند. گفتند: پدر جان! ما اینجا بودیم و بچه داشت اینجا بازی میکرد و یک گرگ آمد و بچه را خورد. هر کاری کردیم، حریف آن نشدیم. پیراهن را آوردیم. حضرتیعقوب پیامبر است. گرگها را خواست. گرگها قسم خوردند، گفتند: ما پسرت را نخوردیم. جزء نواقلیها [گمرکیها] باشم، اگر من پسرت را خورده باشم. جزء بدعتگذار باشم، اگر من پسرت را خورده باشم. قسم یاد کردند که یعقوب باور کند پسرش را نخوردهاند.
حالا یوسف را از چاه بیرون آوردند. دیدند خیلی پسر زیبا و خوشگلی است. ببین! خدا همیشه هوایت را دارد. تو حواست باید جمع باشد. یوسف یکروز روبروی آینه آمد و گفت: اگر بخواهد کسی من را بخرد، باید خیلی گران بخرد، من خیلی خوشگل هستم؛ به خوشگلیاش نازید. حالا همینجا هم خدا ولش نمیکند. به خودتان ننازید. یکمقدار پول دارید، یککاری دارید، به خودت نناز. ما باید به خدا و ولایت بنازیم؛ خودت را بگذار کنار.
گفتند بهتر ایناست که ما او را بفروشیم. اینها همهاش مرحله، مرحله است. او را آوردند. حالا یوسف را میخواهند بفروشند. گفتند: هر کسی میخواهد بخرد. یکزنی بود چهار، پنجتا دوکچه داشت، آورد و گفت من هم میخواهم یوسف را بخرم. گفتند: آخر، با این دوکچهها؟ گفت: من هم میخواهم جزء یوسفخرها باشم. مبلغ را مرتب بالا بردند تا کسی از ضعیفها دیگر نخرید و عزیز مصر او را خرید. او را خرید و پیش خودش برد.
خب، یوسف، غلامش است. غلام، گویا تا اندازهای محرم باشد. غلام، آن زمانها محرم بود. کسیکه او را میخرد مثل ایناست که انگار او را صیغه میکند. تا اینکه زلیخا به ایشان قدری محبت پیدا کرد. درها را بست. به او گفت شما باید با ما دوستی کنی وگرنه به شوهرم میگویم تو را به زندان بیندازد، به او میگویم یوسف رد مرا گرفتهاست. یوسف اینجا نگفت که خدایا نجاتم بده. من با آن خانم که مواجه شدم، گفتم: زهرا! نجاتم بده. پی نجات میگشتم که اینکار را نکنم. یوسف گفت: من زندان را بهتر از اینکار میخواهم. تا رفت و درها به رویش باز شد؛ اما زلیخا از پشت او را گرفت و مقداری از پشت پیراهنش پاره شد.
آقا جان من! بیا با خدا باش. خدای تبارک و تعالی برای تو اراده کلام میکند. توجه میفرمایید یا نه؟ خانم! خودت را حفظکن. مگر نبود که کسی میخواست به زن ابراهیم دست بگذارد، دستش خشک شد؟ حرف بزند، خشک شد؟ تو اگر خودت را حفظ کنی، خدا تو را محافظت میکند، خدا تو را حفظ میکند. اینکارها چیست که میکنید؟ من به شما هم میگویم. شما اگر قدری باخدا باشید، خدا شما را حفظ میکند. اصلاً گناه چیست؟ گناه خنثی میشود. بهدینم! راست میگویم. من روبرو شدم که به شما میگویم. اصلاً گناه خنثی میشود، نه اینکه تو آنرا خنثی کنی، آنرا خنثی میکنند. چطور برای یوسف خنثی کرد؟ خلاصه، همینسان که میخواستند او را ببرد و محاکمه کنند، بچه در گهواره گفت: یوسف تقصیرکار نیست که یقهاش پاره شدهاست. او فرار میکرده و زلیخا میخواسته او را بگیرد.
خلاصه، یوسف را در زندان انداختند. یوسف چون از زلیخا گذشت، خدا به او پاسخ داد و تعبیر خواب را به او داد. خوابتان را به هر کس نگوید که هر جور تعبیر کند همان میشود. یکی خواب دید. پیش عمَر آمد و گفت: من خواب دیدم جلوی دریا خوابیدم و آب دریا توی دلم میرود. عمَر گفت: تو میمیری. همینجور هم شد. به امیرالمؤمنین (علیهالسلام) گفتند، فرمود: آب، علم است که توی دلت میرفت. چرا عمَر تعبیر اینجوری کرد؟ تا خواب میبینی به هر خالهزنی نگو، به هر آخوندی نگو. خوابتان باید اتصال به ولایت باشد. هر خوابی که خواب نیست. میگوید: من خواب دیدم یک پتو خریدم، یک تشک خریدم. این خوابهای الکی چیست که میبینید و بهمن تلفن میزنید؟ ای الکی، خوابت هم الکی است.
خدا به یوسف تعبیر خواب داد. حالا عزیز مصر خواب دید گاوهای چاق آمدند، گاوهای لاغر را خوردند. معبّرها را جمع کرد. هر کسی چیزی گفت. گفتند: معبّر آناست که در زندان است. یکنفر در زندان خواب دید. یوسف گفت: فردا شما را مرخص میکنند. به عزیز مصر بگو این جوان کنعانی بیگناه است. چند وقت است که در زندان است. یکوقت ندا آمد، ای یوسف! باید هفتسال در زندان بمانی. چرا به کس دیگری رجوع کردی؟ چرا بهمن رجوع نکردی؟ خلاصه، دنیا خیلی موج دارد، انبیاء هم توی موج میافتند؛ اما کسیکه توی موج نمیافتد، دوازدهامام، چهاردهمعصوم است.
حالا گفت: باید هفتسال اینجا بمانی. حالا که هفتسال ماند، عزیز مصر خواب دید گاوهای چاق، گاوهای لاغر را میخورند. حالا که به او گفتند، گفت: عجب! هنوز او آنجاست. او را بیاورید. به یوسف گفت چهکار کنم؟ گفت: گندم تهیه کن. (خدا بیامرزد حاجشیخعباس را، میگفت: این شاشه، مأمور خداست. اگر بخواهی صد سال لوبیا نگهداری، نخود نگهداری، گندم نگهداری، این بهجان اینها میافتد که مجبور شوی زود آنرا بفروشی. میگفت این شاشهها مأمورند.) گفت: شما گندمها را توی خوشه بگذارید. اگر توی خوشه باشد، گندمها را حفظ میکند. حالا همینکار کرد و قحطی پیشآمد. حالا خدا دارد کار خودش را میکند. حرف من سر ایناست. فقط مصر گندم داشت؛ بقیه گندم نداشتند. مثل ایناست که مثلاً آمریکا اینقدر گندم دارد، آنموقع مصر گندم داشت. بعد از تعبیر خواب یوسف، دیگر یوسف را پیش خودش آورد.
حالا قحطی پیشامد کرد. اینها دیدند که مصر گندم دارد. چند تا برادر پا شدند و راه افتادند. هر کدامیک الاغ و جوالی برداشتند و خودشان را معرفی کردند. ای عزیز مصر! ما پسرهای یعقوب پیامبر هستیم. به ما کیل بده؛ یعنی گندم بده. یوسف، نگاه کرد، بنیامین را شناخت. بنیامین را خواست. گفت: کیل را در جوال بنیامین بگذارید. رفتند بازرسی کردند. آن کیل، طلا بود. هر چیزی با وسیله باید بشود، مگر خدا نمیتوانست این کار را کند؟ (این آیات قرآن قصص است. همه قصص برای ایناست که شما توجه کنید.) گفت: کار بنیامین بودهاست و شما باید بروید. اینها گریه کردند و گفتند: ای عزیز مصر، (هنوز هم از کارشان دست برنداشتند.) ما یک برادری داشتیم که گرگ او را خوردهاست. پدر ما اینقدر گریه کرده که کور شدهاست. حالا بهقول ما، کورتر میشود. گفت: نه، من نمیدهم. بروید تا اینجا یکقدری محاکمه شود. آنها رفتند. یوسف زرنگی کرد و پیراهنش را در یکی از جوالها گذاشت. حالا یکقدریکه به کنعان ماندهبود، یعقوب گفت: بوی یوسف میآید. آمدند دیدند پیراهن است و روی چشم یعقوب انداختند، خلاصه چشمش بهتر شد.
حرف من سر ایناست. یوسف کسی را دنبال برادرها روانه کرد. آن پسر به همان زن [کنیز یعقوب] گفت: خانه یعقوب کجاست؟ گفت: چهکار داری؟ گفت: من خبر یوسف را آوردم. زن دو دفعه منقلب شد. یکدفعه برای بچهاش، یکی هم اینجا منقلب شد. خدایا، تو گفتی من بچهات را زودتر به تو برمیگردانم. این پسر آمده و خبر یوسف را میخواهد. پسر گفت: قضیه چیست؟ زن، قضایا را گفت. پسر دست گردن مادرش انداخت و گفت: مادر جان! من پسرت هستم. (من اینجا خیلی ناراحت میشوم. ناراحتی من ایناست که اینها چطور با آقا علیاکبر جدایی انداختند.)
خلاصه، یوسف گفتهبود من کنعان میآیم. حالا این حرکت کردهاست، ملائکه دنبالش هستند. پیامبر است دیگر، سلطان است. از آنطرف لشکری و کشوری. اینها دنبال یوسف سان دادند. پدر از اینطرف، یوسف از اینطرف، حالا هنوز بههم نرسیدهبودند. یکوقت به یوسف گفتند: ای یوسف! زلیخایی که پیاش بودی، آنجا نشستهاست. یوسف گفت: ای زلیخا! میدانی که من یوسف هستم. از من چه میخواهی؟ گفت: میخواهم جوان شوم. خدا به یوسف گفت: اگر دعا کنی، دعایت را مستجاب میکنم. دعا کرد و زلیخا جوان شد. ببین چطور خدا دارد پیامبرش را ادب میکند، ما که سر جای خود. حالا تو به سلطنت رسیدی، به چه رسیدی که میخواهی پدرت را احترام نکنی؟ به زلیخا گفت: برویم. گفت: برو، تو آنموقع غلام بودی و من به لقاء نرسیدهبودم که پابند تو شدم. تو هم نبی هستی، هم سلطان هستی، برو. من به لقاء رسیدم. به ارتباط برسیدم. دیگر کسی را نمیخواهید.
قربانت بروم! او به ارتباط رسید، از یوسف گذشت. بیا تو هم به ارتباط برس؛ از همه دنیا بگذری. زلیخا، یوسف را خجل کرد. گفت: تو خیال کردی، اینجوری شدی. اینجوری چیزی نیست. لقاء بالاتر از ایناست. لقاء را من امروز معنا کردم. ببین! میگوید من به لقاء رسیدم. پس لقاء بودهاست و هست. ما حرفش را نزدیم. بودهاست حالا بعد از چندینسال به دهن من جاری شدهاست.
حالا دارد میآید. دست انداخت گردن پدرش یعقوب. ندا آمد: ای یوسف! دستت را باز کن. باز کرد. گفت: نبوت از کفَت رفت.
پدر و مادرتان را احترام کنید. حالا یا انقلابی است یا نیست، هر جوری هست. تو کار خودت را بکن. پدر و مادر را احترام کنید، بزرگتر را احترام کنید. احترام، یعنی کسیکه حیا دارد. همیشه حیا داشتهباشید. من خدا میداند، بهدینم! راست میگویم، با یکی که حرفم میشود، اینقدر شب نقشه میکشم؛ اما تا روبرویش میشوم خجالت میکشم. من هنوز در عمرم یک فحش به کسی ندادم. تو خیال میکنی مثل زن ابراهیم توی صندوق بودم. من توی مردم بودم. میگفتم این زنش چه کرده؟ بچهاش چه کرده که من به او فحش بدهم. من اصلاً این آیه را نشنیده بودم. حالا این آیه را شنیدم که میگوید فحاش به صورت عقرب وارد محشر میشود. یکوقت نگفته، به تو گفتهاند. آقایان، [یکوقت] نگفته به شما گفتند. آن بالاتر از این هست که به تو بگویند و تو عمل کنی. نگفته به تو گفته. ببین! به خدیجه گفتهبود. گفت: من به تو ایمان آوردهبودم. نگفته به او گفتهبودند. اباذر دعای «اللهم إنی أسالک الأمن و الایمان بکر و التصدیق بنبیک و العافیه من جمیع البلاء و شکر علی العافیه» نگفته به او گفتهاند. حالا جبرئیل به پیامبر میگوید اباذر این دعا را میخواند. پس معلوم میشود که به پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) نگفتهاست. مواظب باشید که نگفتهها به شما گفتهشود. توجه میکنید من چه میگویم.
حالا گذشت را ببین. چقدر یوسف را زدند؟ در روایت داریم او را زدند و در چاه انداختند؛ میخواستند سرش را ببرند، بنیامین نگذاشت. دیگر از این جسارت بیشتر است. حالا یوسف برادرها را جمع کرد. گفت: من از شما تشکر میکنم. دید خجالت میکشند. گفت: من از شما تشکر میکنم. شما شأن من را در دنیا بالا بردید. شما کاری کردید که من در دنیا احترام بههم زدم. من احترام نداشتم. من غلام بودم؛ مثل یک کنیز، من غلام بودم. با رفت و آمد شما، اینها فهمیدند من پسر پیامبر هستم.
ببین! چطور اینها را شاد کرد؟ مردم را شاد کنید. شما شادکن باشید، نه قصاصکن. همین حرف را اگر یاد بگیرید بس است. شادکن باشید، نه قصاصکن. الحمد لله همهشما شاد میکنید. یکی از شادکردن شما ایناست که صدقات میدهید، خمس میدهید، رد مظالم میدهید. رفقایعزیز، خیلی اینجوری هستند. این بندهخدا، یک وامی گیرش آمده، همه را گوشت گرفته و آورده، بهقدر دو گوسفند؛ ما همه را دادیم. خودش نمیخورد. میتواند بگوید ما خودمان نداریم. اینقدر شیطان راه عبادت نشان شما میدهد. بهدینم! آن راه عبادت، راه لجاجت است. راه عبادتِ بیامر، راه لجاجت است. گفت:
تو حسن یوسفی داری به حسن خود مشو غره | صفاتیوسفی باید تو را تا ماه کنعان کرد |
صفاتیوسفی داشتهباش. ببین، یوسف چقدر گذشت دارد.
آنجا تا احترام نکرد، گفت پیامبری از نسل تو قطع شد. چرا پدرت را احترام نکردی؟ پدرتان را احترام کنید. چرا؟ پدرها که معصوم نیستند. من به پسرم میگویم من اگر کار خلاف کردم بهمن بگو. نگو این پدرم هست و درستکار میکند. من که معصوم نیستم. بهمن بگو. میگوید: آیا ما به شما بگوییم؟ میگویم: اگر تو نگویی، کسی توی کوچه بهمن میگوید؛ اینکه بدتر است، او هم میفهمد؛ پس تو بهمن بگو تا رفعش را بکنم، من میخواهم عیبم رفع شود. حالا هر کسی میخواهد بگوید. شما هم همینطور. شما خیال کردید من امامزاده هستم؛ من هم خلاف میکنم، من هم اشتباه میکنم. فدایتان بشوم! قربانتان بشوم! اما این حرفهایی که دارم از روی قرآن به شما میزنم، اشتباه نیست.
من همیشه تا بتوانم به کسی امر نمیکنم. میگویم: امر، اشتباهاست. توجه میفرمایید یا نه؟ ابراهیم گفت: من خلیلخدا نشدم جز به دو صفت: یکی همیشه با مهمان غذا میخوردم، یکی هم از کسی چیزی طلب نکردم. رفقایعزیز بدانند، من یکوقت معطل دو تومان هستم؛ اما از کسی طلب نمیکنم. میگویم: خدا میرساند؛ تا حالا هم رساندهاست.
من اصلاً نمیخواهم از خلق به ما چیز برسد؛ مگر آن خلقی که اگر میدهد، محض خدا بدهد. آن محض خدا میدهد و ما هم محض خدا میگیریم. این باز یکحرفی است. حرفها، خیلی حرف تویش است. حرفها، خیلی فهم تویش است. حرفهایی است که باید بفهمیم. باید بدانیم. باید از خدا بخواهیم بفهمیم. مگر حرف، یکحرف است؟
حالا اینکه میگویم که گریه بیخود نکنید، خدا فردایقیامت یعقوب را بازخواست میکند که چرا گریه کردی؟ چرا اینقدر یوسف را خواستی؟ چرا گریه کردی و کور شدی؟ من فقط برای امامحسین (علیهالسلام)، گریه میکنم. توی خانواده بعضی وقتها بهمن میخندند. یکی از قوم و خویشها، پیر بود. پیرزن بود، حال نداشت. گفتم: یک قبر برایش تهیه ببینید. گفتند: تو عین خیالت نیست. گفتم: حالا اینقدر هم گریه کردیم، چه فایدهای دارد. اینها بهمن میخندند. اینها بهجای اینکه به عقیده خودشان بخندند، بهمن میخندند.
هر غصهای که بیامر به خودتان راه بدهید، از بیعقلیتان است. انسان باید غصه با امر بخورد. غصه زهرا (علیهاالسلام) را بخورید. خدا میداند من بالاسر امامرضا نزدیک بود سکته کنم. آدم میبیند بر سر زهرا (علیهاالسلام) چه آمدهاست، اینها چهکار کردند؟ تمام این حرفها را که اینقدر قاطع میزنم، میخواهم پی مقدسها نروید، پی خلق نروید. خلق، ایدهاش ایناست. ایدهای که ندارد. انسان وقتی از امر جدا شد، در امر خلق میرود. خلق هم میگوید اینکارها را بکن.
من دارم لب دریا شما را میبینم و میگویم برو از لب دریا کنار. این دریا حیوان دارد، نهنگ دارد. تو را توی خودش میکِشد.
اصلاً خدای تبارک و تعالی کاری که کرده، برای تو نگهبان گذاشتهاست، برای دریا هم نگهبان گذاشتهاست. آیا میدانید یا نه؟ خضر، نگهبان دنیا است. هر کسی در بیابانها و کوهها گرفتاری داشتهباشد، میآید و به شکل کسی میشود و نجاتش میدهد. اما الیاس نگهدار حیوانات دریا است؛ اگرنه مثل نهنگ بیرون میآیند و ما را میخورند. خدا نگهداریاش میکند.
گر نگهدار من آناست که من میدانم | شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد |
حالا وقتی خضر کاری کرد که موسی خجل شد، خضر، یکذره توی خودش رفت. آدم نباید توی خودش برود. آن، توی تو هست، به تو چه؟ این خیال کرد یکذره قدرتی دارد که موسی را فلج کردهاست.
حالا [امیرالمؤمنین به شکل یک پسر بچه] پیش خضر آمد و یکمقدار احوالپرسی کرد. گفت: ای خضر، هر جا میبری من را ببر. گفت: تو با من نمیتوانی بیایی. گفت: حالا ببر. یکدفعه خضر غایب شد، از این مملکت یکجای دیگر رفت. دلش هم به حال او سوخت. گفت: خدایا، این بچه را حفظکن. گفت: الهی، آمین! دید کنارش است، حالا دارد به او هم دعا میکند! دوباره غیب شد، دید نه، فایده ندارد. آمد به الیاس گفت: الیاس! من بیچاره شدم. یک بچهای با من اینکار را کردهاست. الیاس گفت: برادر! با من هم کردهاست. گفت: لب دریا آمد، گفتم: بچه! برو کنار، گفت: یک پشتک زد و وسط دریا رفت، تمام دریا را جستجو کردم. او را پیدا نکردم.
علی (علیهالسلام)، گیجکن است. کسی هست که بگوید من، نگو من، گیجت میکند. تو گیج هستی گیجترت میکند. صلوات بفرستید. حالا دیگر خسته شد، اما باز امیرالمؤمنین قربانش بروم میخواهد این را از خستگی درآورد. حالا کار خودش را کرد، حالیش کرد. حالا دارد میگردد، رفت لب یک چشمهای آب بخورد، این تا رفت سر بگذارد به چشمه، گفت سر نگذار کراهت دارد. رفت مشت بگذارد، گفت اگر با ظرف بخوری بهتر است. گفت ظرف ندارم، یک جام داد بالا. کجاست علی؟ مگر او توی چاله است؟ علی دارد نظرش توی خلقت کار میکند. علی دارد نظرش توی تمام خلقت کار میکند، خب این میتواند جام بدهد بالا. آیا میفهمیم یا نه ما؟ این وقتی جام را داد بالا، قسمش داد به خدا، گفت هر که هستی خودت را هویدا کن. یکهو دید امیرالمؤمنین خودش را هویدا کرد. فهمیدی یا نه قربانت بروم، فدایت بشوم؟ گره چینی این آیه این حرفهاست. ظلم نکنید، پولی نشوید. این یعقوب پولی بود دیگر، میخواهد بفروشد. من رفتم حرم امام رضا، گفتم امام رضا من روضه خواندم، پول روضه خوانی من را بده. بده دیگر، بابا روضه برایت خواندم. گفتم بده. گفت چه چیز میخواهی؟ گفتم محبت من را به مادرت زیاد کن. القا و افشا بده من مردم را راهنمایی کنم. ابراهیم نفهمید چه چیز بخواهد. پولی مولی میخواهی تو؟ پول به چه دردی میخورد؟ زهرا به درد میخورد، محبت به درد میخورد. گفتم خب حالا که دادی، برای رفقایم هم میخواهم. تا آخر برسانیم، ما سرفراز باشیم، بگوییم محبت زهرا آوردیم، تا حسین هم پاسخ به تو بدهد، امیرالمؤمنین هم پاسخ به تو بدهد. تو اگر محبت زهرا را آوردی، همه آنها پاسخ به تو میدهند. خانمهای عزیز، ممکن است نوار من را یکی بشنود، بیایید امر زهرا را احترام کنید. زهرا گفتن با این لباسها را پوشیدن که درست نیست. زهرا گفتن که تقاضا از شوهرهایتان بکنید که ویدیو و ماهواره بیاورد درست نیست. این ماهوارهها و اینها جلوه شیطان است. خانمهای عزیز بیایید جلوه رحمان بخواهید، جلوه رحمان به دینم جلوه زهرای عزیز است. من هم به آنها میگویم هم به شما. جلوه ما نمیدانیم چه چیز است. جلوه مگر خارجیها را میبینی جلوه است؟ آن نکبت است، آن علاقهات را جدا میکند، گریهات را خشک میکند. ۵۰ محبتت را خشک میکند.
عزیز من، والله! اینها عنایت امامرضا است که من دارم به شما میگویم؛ وگرنه من که چیزی ندارم به شما بگویم. سواد، چیزی نیست که به شما دادهاست؛ کمال، چیزی است که به شما دادهاست. کمال ایناست که سوادت را کنار بگذاری و پی کمال بگردی. کمال، محبت علی (علیهالسلام) و بچههای علی (علیهالسلام) است؛ باید پی آن بگردی. سواد را کنار بگذار. چطور این بیسواد، اینقدر به کمال رسیدهاست و با سواد اهلجهنم است؟ چرا شریحِ با سواد اهلجهنم است؟ چرا سلمانِ بیسواد، اویسِ بیسواد برادر رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) است؟
خب، تو دکتری. چند سال رفتی و دکتری یاد گرفتی. از چهکسی یاد گرفتی؟ از خلق. اینکه چیزی نیست. اگر به آن اتکا داشتهباشی، خدا اتکایت را گرفته و دکتری به تو دادهاست. اینرا میخواهی چهکنی؟ حالا چهار نفر را معالجه کردی، یا راست گفتی، یا دروغ گفتی، یا چهار تا را هم کُشتی. شما دکترها کار دیگری که نمیکنید. یک نسخه عوضی میدهی، یکنفر را میکشی؛ اما محبت زهرا (علیهاالسلام)، آدمکشی نیست؛ آدم درستکن است. (ببینیم این دو سه تا دکتر را از دور خودمان کنار میبریم یا نه. اصلاً من دور ندارم که کسی دورم بیاید. اینرا من به شما بگویم.)
تو بلبل باغ ملکوتی، نه از عالم خاک. عزیزان من! شما والله! خاکی نیستید. قربانتان بروم! جسم شما خاکی است. روایت داریم وقتی خدای تبارک و تعالی زمین را خلق کرد، یکمشت خاک از زمین خلق کرد. گفت: ای زمین! یکمشت خاک به ما قرض بده. گفت: میخواهی چهکنی؟ میخواهم آدم را خلق کنم. حالا با یکمشت خاک، آدم را خلق کردهاست. حالا شما رشد خاکی دارید. بعد جسم شما را به این زمین میدهد. همهتان مشتی خاک هستید که از زمین گرفته شدهاید. گذشت خدا خیلی است. ما خاک میشویم؛ اما جسم علیین خاک نمیشود. [کسانی] در همین دنیا بودند و خاک نشدند. یک فیاض است که وقتی از این خیابان چهارمردان میروید به آن خیابان، وقتی اینها را بههم زدند، انگار تازه خوابیدند، حنایی که به ریشش بود، [هنوز تازه بود]. این دو سه تا قبری که میبینید در شیخان است، همینجور است.
خدا لعنت کند پهلوی را، خدا عذاب پیروانشان را زیاد کند. الان هم زیاد پیرو دارد. همانساخت که عمَر پیرو دارد، پهلَوی هم پیرو دارد. یادم میآید از بازار که میآمدیم، بعضی از علما که اعتقاد داشتند، پابرهنه میشدند و میگفتند: اینها قبر شیعیان علی (علیهالسلام) است. حالا پهلوی همه را بههم زد. آب آورد و سوار کرد، تمام اینها را گاوآهن به آن بست. یک شیرعلی بود، خیلی گاو داشت، به او گفت: تمام آجرهای اینجا برای تو، آمد همه اینها را صاف کرد و بهاصطلاح باغ ملی درست کرد. حالا وقتی به این قبرها خورد، اینها قسم میخوردند و میگفتند: همینجور تازه بود؛ چون این ولایت افضل از خاک است. اگر ولایتت کامل شد، خاک به آن اثر نمیکند.
یکچیزهایی است که در دنیا میشود. مگر خدا بلد نیست که قبر رقیه را خشک کند. حالا یکنفر خواب رقیه میبیند که قبر من را آب گرفتهاست. حالا آمدند در سرداب را باز کردند. دیدند آب گرفتهاست. یکنفر بود، به مدت یک شبانهروز، عزیز امامحسین (علیهالسلام) را روی دستش گرفت تا آبها را خشک کردند. قسم میخورد، میگفت: رقیه، کفن نداشت. آن عبایش کفن بود. عبا به دور خودش بود، عبا هیچ آسیب ندیده بود. انگار این بیبی، زیر این عبا تازه تازه است. چرا؟ او به خاک افضل است. آن خاک به امرش است؛ نه اینکه خاک او را نابود کند. خاک کسانی را نابود میکند که خیلی ولایتشان کامل نیست. اینها را خدا همچنین کرده که ما یکمقدار اینها را بهتر بشناسیم. اما روایت داریم وقتی مؤمن را توی قبر گذاشتند، ملکی است که حمل و نقل میکند و او را به وادی السلام خدمت امیرالمؤمنین (علیهالسلام) میبرد. جنازهات روح است. جنازهات روح میشود و تو را میبرند. من سراغ دارم که شدهاست. این حاج غلامحسین شیرازی خدا رحمتش کند، خدا حاجشیخعباس را هم رحمت کند، او را با ما روبرو کرد. یکوقت در دکان ما میآمد. ایشان وقتی مُرد، به آن آقای رجبی بود، گفت: به هر قیمتی است من را نجف ببرید. اینها مخالفت کردند. نگذاشتند او را ببرند. بعد از یکشب، دو شب خواب دید، گفت: آقا جان! سید جان! غصه من را نخور. ملک نقاله من را پیش علی (علیهالسلام) بردهاست. عزیز من! ملک نقاله، تو را میبرد. حمل و نقلت میکند. اما ولایت را حمل و نقل میکند، نه جسم من را.
حاج غلامحسین چند صفت خوب داشت: یکی اینبود که با رادیو مخالف بود، یکی اینکه علاقه به محراب نداشت، یکی اینکه علاقه بهدنیا نداشت. حاجشیخعباس ما را با او روبرو کرد و سفارش من را به او کردهبود و سفارش او را هم بهمن.
آقای شهری وقتی وکیل شد، خانهای داشتند، دم خانه یک اتاق برای او ساختند. چون یکوقت آنجا بودند و وکلا میآمدند و دید این آبروریزی است؛ آبروداری کردند. حاج غلامحسین گریه میکرد. میگفت: غلامحسین، این اتاق را میخواهی چهکنی؟ داد میکشید. چرا اینرا ساختی؟ تو وقتی علاقه نداشتهباشی، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) علاقه خودش را به تو میدهد. ای خانم! تو اگر علاقه بهدنیا نداشتهباشی، زهرا (علیهاالسلام) علاقه خودش را به شما میدهد. آن علاقه، جهنم خنثیکن و بهشتخر است. تو همینسان هستی؛ بیا با علاقهات بهشت را بخر، فردوس را بخر، در اختیار امامزمانت باش. چرا علاقه به خلق دارید؟ بدبخت بیچاره، چرا اینها را خلق حساب میکنید؟ تو را خدا مخیر کردهاست. با عقلت کار کن نه با هوشت. اینقدر علاقه داشتهباش که امورت بگذرد. امورت دارد قشنگ میگذرد. ماشین داری، خانهداری، پسر داری، دختر داری، زندگی داری، از خدا دیگر چهچیزی میخواهی؟
اینرا هم به شما بگویم. اگر شما به علمای واقعی، نه علمای مصنوعی، نه علمایی که بگویند «من»، خدمت کردی، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) پاسخت میدهد. آمدند بالای مدرسه را ساختند، یک مشت طلبه آنجا بودند و یک بلندگو گذاشتند. ایشان میگفت این بلندگو را نگذارید. اینها میخواهند درس بخوانند، ناراحت میشوند. این بندهخدا خیلی مخالف بود. اینها آمدند و به او پشت کردند و بلندگو گذاشتند. او قهر کرد و نیامد.
من همیشه درباره یک مظلوم بلند میشدم. تمام کار و کاسبیام را ول میکردم. این بندهخدا در دکان ما آمد. گفت: آقای حاجشیخحسین، فردایقیامت میگویم که یاری خواستم، کسی من را یاری نکرد. گفتم: آقا! خیلی ادعا کردی. این حسین (علیهالسلام) بود که یاری نداشت، تو یاری داری. چرا ناراحتی؟ بلند شدم و یک کاغذ دست گرفتم. گفتم: حاجشیخ غلامحسین را میخواهید یا بلندگو را؟ تا میخواستند بنویسند بلندگو، توی سر خودم میزدم. گفتم: خاک بهسر آنکه بگوید من بلندگو را میخواهم. یک طومار درست کردم. خلاصه، به سردسته آنها گفتم بروید حاجشیخ غلامحسین را بیاورید. گفت: لازم نکردهاست. گفتم: من به شما بگویم من جماعتی هستم و اهل محل هستم، شما اهل محل نیستید. (اول اهل محلیام را ثابت کردم) ملا حسین گفت: زمان ما بلندگو بودهاست. گفتم: ملاحسین! بنشین سر جایت و تکان نخور که خلاصه، فاسدت میکنم. او هم از ما ترسید. خلاصه، اینها جلسهای داشتند. یکی ریخت توی جلسه اینها، دو تا فحش داد و اینها از جلسه فرار کردند و جلسه بههم خورد. وقتی جلسه بههم خورد، اینها رفتند با عزت و احترام، حاجشیخ غلامحسین را توی مسجد آوردند.
حرف من سر ایناست. که به علمای واقعی خدمت کنید. اما الکی نروید به علمای مصنوعی خدمت کنید. یک چرخی به حاج غلامحسین زد و او مُرد. بعد از چند وقت در عالم رؤیا آمد با یک آقا سیدی در دکان ما آمد. وقتی آمد دکان ما روشن شد. بهمن گفت: آقای حاجشیخحسین، این آقاست که برات آزادی از جهنم میدهد. گفتم: یک برات آزادی از جهنم بهمن بدهید. نوشت: تو از آتش ایمنی. من کاغذ را بوسیدم و توی جیبم گذاشتم. تو چهچیزی داری میگویی؟ دنیا چهخبر است؟ خلاصه، ببین اینها چهکار میکنند.
حاج غلامحسین از لهو و لعب بدش میآمد. حالا آقا آمده مکه و یک ماهواره خرید، به کسی داد و گفت دویستتومان به تو میدهم برای من بیاوری. مرتیکه! تو میخواهی جلوی مردم ماهواره نیاوری؛ آنوقت جلوی امامزمان (عجلاللهفرجه) خجالت نمیکشی که ماهواره میآوری. خاک بر سرت بکند. تو از مردم خجالت میکشی از امامزمان (عجلاللهفرجه) نمیکشی. او یک عالم است، اینهم یک عالم.
خلاصه، یکی از خواهشهای من اینبود که توی شما تفرقه نیفتد، همهشما باید یک عقیده باشید. حالا آنآقا پیش میرود، آنآقا میخواند. همینسان که من دلم میخواهد که شما برتری داشتهباشید، شما هم دلتان بخواهد، آقای توکلی، این آقایانی که میخواهند بگویند و بشنوند، بگویند و بشنوند.
خدایا، عاقبتمان را بهخیر کن
خدایا، ما را با خودت آشنا کن.
خدایا، کمک کن و دعای اینها را مستجاب کن. گفتم: من کمک میخواهم. من که نمیتوانم دعای کسی را مستجاب کنم. کمک شما اینباشد که دعای اینها را مستجاب کن.
خدایا، بهحق امامرضا، دعای من را در حق اینها مستجاب کن.
خدایا، همه اینها را یک بدن بکن، همهشان یک عقیده داشتهباشند.
خدایا، زبانی که بهغیر علی (علیهالسلام) و زهرا (علیهاالسلام) گویاست، چیز دیگری نگوید.
خدایا، اهلبیت را به زبان اینها جاری کن.
خدایا، آنهایی که از تو دورند از ما دور کن، آنهایی که به تو نزدیکند به ما نزدیک کن.
خدایا، هر محبتی را بهغیر تو و اهلبیت از دل ما بیرون کن
خدایا، محبت خودت را در دل ما زیاد کن.
خدایا، بهحق امامزمان (عجلاللهفرجه) تو را قسم میدهم، عاقبت همه ما را ختم بهخیر کن.
خدایا، حضرتسجاد میگفت: دین من طعمه شیطان نشود. خدایا، دین ما طعمه خلق و شیطان نشود.