ارتباط و درخواست از امام‌رضا

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
پرش به:ناوبری، جستجو
بسم الله الرحمن الرحیم
ارتباط و درخواست از امام‌رضا
کد: 10430
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1389-01-30
تاریخ قمری (مناسبت): 5 جمادی‌الاول

أعوذ بالله من الشیطان اللّعین الرّجیم

العبد المؤیّد رسول المکرّم أبوالقاسم محمّد.

السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته

(یک صلوات بفرستید.) آقای‌فلانی فرمایشاتی فرمودند که والله! این القای خداست. چه‌کسی این حرف‌ها را در دنیا زده؟! حرف‌هایی که در دنیا زده می‌شود، بیشترش حرف خلق است؛ اما اگر القاء باشد، حرف حق است؛ یعنی آن‌را خدا می‌دهد و علی‌بن ابوطالب (علیه‌السلام) می‌دهد و به‌خصوص [امام‌رضا می‌دهد]، الآن ما در خدمت مکان امام‌رضا (علیه‌السلام) هستیم؛ چون‌که امام در همه‌جا هست، نمی‌توانیم بگوییم الآن خدمتش هستیم، خدمتِ مکانش هستیم. شما رفقا! باید خیلی توجه کنید! اگر خدا به یک‌نفر القاء کرد، او به تمام مردم القاء می‌کند، حالا کسی پذیرفت یا نپذیرفت. القاء نه این‌که [هر کسی داشته‌باشد]، والله! القاء در دنیا پیش سلاطین و علماء و فقهاء و استادهای دانشگاه نیست، آن‌را به هر [کسی] که خودش بخواهد، می‌دهد. والله! بالله! آن [القاء] به درس نیست، به نماز شب نیست، به بیتوته‌ها نیست. چقدر بیتوته کردند؟! چقدر نماز شب کردند؟! چقدر در بیابان‌ها دویدند؟! این‌قدر این‌ها در دنیا پیش رفتند، امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) می‌گوید: همین‌جور که من درباره پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بودم، مالک درباره من است. من هر روزِ خدا یک دور تسبیح صلوات بر مالک و پسرش می‌فرستم، هر روزِ خدا؛ اما با همه این حرف‌ها که دارد [در مورد مالک] می‌زند، [وقتی می‌بیند] شخصی [از خوارج] قرآن می‌خواند، پایش سُر می‌خورد. رفقای‌عزیز! بیایید پای عبادت‌های استادهای دانشگاه یا پای استادهای چیز سُر نخورید. شیطان آن سرسره را به پای ما می‌گذارد، سُر نخورید! محکم باشید!

حالا عزیز من! قربان‌تان بروم، ببین حالا این‌شخص [یعنی مالک] نه [این] که ارتباطش قطع شد، حواسش پیش ارتباط رفت. مالک آن ارتباطش با امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بود؛ اما یک‌خُرده روی عقیده خودش هم کار می‌کرد؛ چون‌که وقتی این‌ها؛ [یعنی] معاویه و عمروعاص در خیمه امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) آمدند، ببین چقدر [شناخت دارند که مطمئن هستند امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) کاری با آن‌ها ندارد]. شناخت مثل حرف می‌ماند، ما الآن داریم حرف ولایت می‌زنیم، شناخت [واقعی] حرف دیگری است، شناخت ارتباط است. حالا ببین وقتی [معاویه] آمده [و] می‌گوید: عمروعاص! من خیالم می‌خواهم راحت بشود، بیا پیش علی برویم [و] ببینیم که بعد از علی، من حکومت می‌کنم یا نه؟ [آیا] علی به‌من افضل می‌شود؟ پاشو [یعنی بلند شو] برویم [و] از او بپرسیم. ببین هان! آیا ما این‌جوری هستیم یا نه؟ یک‌وقت [خدا] یک‌چیزهایی می‌دهد، به خود کافر می‌دهد؛ اما ارتباط ندارد. آمدند این‌جا [یعنی پیش امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)]، عمروعاص جلوی معاویه گفت: خدا معاویه را لعنت کند! خدا عذابش را زیاد کند! علی‌جان! من می‌خواهم یک‌چیزی از شما بپرسم. آیا شما هستی یا معاویه می‌میرد یا شما از دنیا می‌روی؟ ببین این [عمروعاص] هم معرفت دارد، می‌گوید: معاویه می‌میرد، آیا تو هستی یا نیستی؟! این‌قدر علی (علیه‌السلام) را در ظاهر به‌اصطلاح [آگاه] می‌بیند [که] می‌داند مرگش، یعنی عدد مرگش دست علی (علیه‌السلام) است. ببین چقدر شناسایی دارد؛ اما ارتباط ندارد. حالا مالک را می‌گویم، حالا [وقتی] این‌ها [یعنی معاویه و عمروعاص] ردّ شدند، [امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)] گفت: مالک! [آیا] فهمیدی این‌ها کی بودند؟ گفت نه! گفت: یکی عمروعاص بود [و] یکی معاویه بود. [مالک] پایش را [به] زمین زد [و] گفت: چرا نگفتی [که] من گردن این‌ها را بزنم، [آن‌وقت] جنگ طی [یعنی تمام] شود؟! ببین من دارم می‌گویم [که] به این‌کارها کار نداشته‌باشید، من روی روایت و حدیث می‌گویم؛ اما بعضی‌هایتان که یک‌خُرده [به حرفم] توجه نمی‌کنید، ناراحت می‌شوم. عزیز من! قربانت بروم، ببین امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) چه‌کار دارد می‌کند؟! خب اگر معاویه و عمروعاص را بکشد، جنگ طی می‌شود، اصلاً دیگر شیعه‌کشی هم نمی‌شود. امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) در امر است، می‌گوید: ما خُدعه نباید بکنیم، خدا خودش می‌داند. من هم گفتم، وقتی [جبرئیل] آمد [و] گفت: تهران برچیده می‌شود، گفتم: خدا خودش می‌داند. [اگر خدا بخواهد جان‌شان را می‌گیرد؛] امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) می‌گوید: خدا خودش می‌داند، من خدعه نمی‌کنم. چرا خدعه می‌کنی؟! با عقل ما درست درنمی‌آید که، با عقل مالک هم درست نیامد، می‌گفت گردن این‌ها را بزنم. [امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)] می‌گفت: نه! هان! چرا؟ خدا [این‌طور] می‌گوید، جان این‌ها دست خداست، حالا بخواهد [جانش را] می‌گیرد، چرا من این‌ها را بکشم؟! این معنی‌اش این‌است. (صلوات بفرستید.) فهمیدی یا نه؟! خب جانش دست خداست، اگر بخواهد جانش را می‌گیرد، چرا من جانش را بگیرم؟! هان!

حالا من امروز رفتم این‌جا خدمت مقرّ علی‌بن موسی‌الرضا (علیه‌السلام)، یک‌حرفی زدم. یک حاج‌مهدی است، اهل این‌جاست، خیلی هم پُردماغ است، حالا یک‌خرده ضعیف شده. اصلاً ایشان تمام حومه مشهد را ساخته، یک‌چنین آدمی است، آدم معمولی نیست. از سرِ آقای قمی دیگر کنار رفت، حالا حرف سیاسی نمی‌خواهم بزنم. این آمده‌بود به این [خادم] که از آن درِ حرم می‌روی که یک چماق هم دست‌شان است، خُدام‌ها، به‌حساب پاسدار حضرت [است]، گفت: به او گفتیم که تو چند سال است [که] این‌جا هستی؟ گفت: سی‌سال، گفتم: چیزی دیدی؟ گفت: یک چیزهای عجیبی دیدم، حالا یکی‌اش را به تو می‌گویم. گفتیم: خب بگو! گفت: یک‌سال برف آمده‌بود، برف خیلی آمده‌بود، داشت ریز ریز هم برف می‌آمد. این‌ها را تولیت آستانه به ما گفته [که] اگر یکی با حیوانی آمد یا شتر آمد [جلویشان را نگیرید]، (یک‌دفعه دیگر هم یک شتر آمد [و] زانو زد، همین‌طور صدا می‌کرد.) گفت: ما دیدیم [که] یک سگ [این‌جا] آمد، یک سگ پیر است و همچین می‌شَلَد [یعنی می‌لنگد]، آمد آن‌جا و بیرون ایستاد و هر دفعه رُو به گنبد همچین می‌کند، عُوعُو می‌کند، گفت: یک‌خُرده چرت می‌زند، دوباره عو می‌کند، همچین می‌کند. گفت: حالا من در این [جا] داشتم می‌دیدم، گفت: ما یک‌دفعه دیدیم [که] یک ماشین سواری خیلی مدرن آمد و یک پتو روی این [سگ] انداخت و تا آن‌را در ماشین بُرد، می‌خواست ببرد، ما رفتیم [و به او] گفتیم: چه‌خبر است؟ شما این چه‌کاری بود [که] کردی؟! گفت: ما طرف طرقبه و این‌ها رفتیم آن‌جا یک زمین گرفتیم و خیلی خانه دورش نبود. پیش یک چوپان رفتیم و این سگ را از او خریدیم، آمد و شب خانه ما را حسابی پاسداری می‌کرد. گفت: یک چند سال کشید، آمدند دور [خانه ما] را ساختند و [الآن] خانه شده‌است. گفت: این سگ هم‌دیگر پیر شد، گفت: یک‌روز زن‌مان به ما گفت: مرد! [ما] دیگر این [سگ] را احتیاج نداریم، این آب از [لب و] لوچه‌اش می‌آید و پیر است و به‌درد نمی‌خورد، هر دفعه نگاه به آن می‌کنی [حالت بد می‌شود]. گفت: ما این‌را عقب ماشین‌مان گذاشتیم [و] رفتیم در بیابان انداختیم، وِلش [یعنی رهایش] کردیم. آخ! گفت: من تا [به خانه] آمدم، خوابیدم، دیدم امام‌رضا (علیه‌السلام) [به‌من] گفت: این سگ [را] تا موقعی‌که به دردت می‌خورد [نگه‌داشتی]، چرا این [سگ] را در بیابان انداختی؟! چرا این [سگ] را این‌جوری کردی؟! گفت: ما گفتیم که حالا ما در فکر [آن] سگ بودیم [و] خوابش را دیدیم، [آن‌شخص] گفت: تا دوباره خوابیدیم، [امام] گفت: پاشو! درِ خانه من آمده، پاشو!

حالا منظورم [این‌است]، من به امام‌رضا (علیه‌السلام) این‌را گفتم، گفتم: آقاجان! تو سفارش [آن] سگ را کردی دیگر، حالا ما هم بالأخره درِ خانه‌ات آمدیم دیگر. گفتم: ما همه این هیئت درِ خانه‌ات آمدیم، تو سفارش [آن] سگ را کردی، تو را به خواهرت که گفتی زیارت قبر من با زیارت خواهرم معصومه (علیهاالسلام) یکی است؛ اما عارف باشید، تو را به‌حق مادرت‌زهرا (علیهاالسلام)، سفارش ما را هم به امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) بکن! ما را یاور خودش قرار بدهد. همین‌جور که سفارش سگ را کردی، سفارش ما را هم به امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) بکن! ما را یاور خودش قرار بدهد! حفظ‌مان کند تا موقعی‌که خودش می‌آید، ما را حفظ کند! این‌را هم از آقا علی‌بن موسی‌الرضا (علیه‌السلام) برای همه‌تان خواستم. (صلوات بفرستید.) بعد گفتم: آقا! از تو تشکر می‌کنم، تو یادم دادی که [این‌را] گفتم، من که نمی‌توانستم. چرا [شما این‌را نگفتید؟] کدام‌تان گفتید؟! همه گفتید یا هیچ‌کدام نگفتید؟! گفتم: ما از تو تشکر می‌کنیم، خودت داری می‌گویی [که] چه‌چیز از من بخواه! ما نمی‌توانیم بخواهیم. إن‌شاءالله یاور امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) اگر باشی، یاور تمام خلقت هستی. اگر یاور امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) باشی، رحم تمام خلقت هستی. اگر یاور امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) باشی، عدالت‌فرسا می‌شوی. اگر یاور امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) باشی، زهرای‌عزیز (علیهاالسلام) منتظر است. خود زهرا (علیهاالسلام) منتظر است، ببین خود امام‌صادق (علیه‌السلام) می‌گوید: من [هم] منتظرم. تمام انبیاء منتظر ظهورند، تو منتظر چه‌کسی هستی؟! سر چهار راه آمد [و] گفت: ما امام‌مان آمده، شما هم بروید امام‌تان را بیاورید! بفرما! عزیز من! چه می‌گویی؟!

یکی هم گفتم: آقاجان! تو را به‌حق مادرت‌زهرا (علیهاالسلام) این‌ها همه‌شان ارتباط دارند، ارتباط این‌ها را به خودت زیاد کن! پس مواظب باشید که خدشه به اعتبار شما نخورد. گفتم: این‌ها [ارتباط] دارند که این‌جا آمدند [و] جمع شدند، بیکاره‌های مملکت که نیستند که، آره! من یادش هم می‌دهم، فهمیدی؟! گفتم بیکاره‌ها که این‌جا جمع نشدند، همه‌شان کار دارند، مهندسند، دانشجو هستند، محصّلند. این‌ها آمدند، ارتباط این‌ها را زیاد کن! یقین این‌ها را زیاد کن! ارتباط‌تان را با ما قطع نکن! شما قطع نمی‌کنید، ما یک‌وقت قطع نکنیم، خدشه به آن نخورد. کجا ارتباط‌تان قطع می‌شود؟ آن‌موقعی‌که حواس‌تان پیش خلق می‌رود. تو باید لبّیک به امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) بگویی. اَلست است، همیشه اَلست است. تو خیال کردی اَلست [فقط] آن‌موقع‌که تو ذرات بودی است؟! الآن هم اَلست است. به‌من بگویید تا جواب [بدهم]، اگر قبول نداری بگو تا من جوابت را به تو بدهم. الآن هم الست است، او دارد دعوتت می‌کند، تو به او لبّیک می‌گویی. اگر تو لبیک به خدا گفتی، دیگر به او نمی‌گویی، چطور لبّیک می‌گویی؟! هان! پس اَلست است، هم اَلست است، هم مَلَس است. (صلوات بفرستید.) توجه کنید! قربانت بروم، خیال نکن [که] اَلست نیست. زمان عمر و ابابکر هم اَلست بود، هان! نجات تمام خلقت علی‌بن‌ابوطالب (علیه‌السلام) بود. دارد دعوتت می‌کند، تو به او لبّیک نمی‌گویی، به آن دو نفر [لبّیک] می‌گویی. حالا هم همین‌است دیگر، حالا هم به یکی‌دیگر لبّیک می‌گویی. دیگر بیشتر از این‌که نمی‌توانم افشاء کنم؛ اگرنه می‌کنم. (یک صلوات بفرستید.)

هر کدام‌تان را خلاصه یکایک آن‌جا یاد کردم، یادتان بودم، دعا کردم، آره؛ اما اگر این دعایمان مستجاب بشود، خیلی خوب است؛ از همه بهتر است. یکی هم گفتم: آقا! من از تو درخواست می‌کنم، تو دعایت مستجاب است، دعا کن امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) بیاید! آخر دیگر چه‌جور بشود؟! همه‌جا را کفر گرفته. گفتم: آن دل‌خوشیِ، دعا کن آن دل‌خوشی زهرا (علیهاالسلام) بیاید! دعا کن دل‌خوشی حسین (علیه‌السلام) بیاید! دعا کن دل‌خوشی رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بیاید! دعا کن دل‌خوشی ملائکه‌ها بیاید! دعا کن دل‌خوشی انس و جنّ بیاید! امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) دل‌خوشی همه خلقت است، تمام آن‌ها منتظرند. اصلاً عقیده‌ام این‌است: در و دیوار منتظرند، چرا منتظرند؟ روایتش را می‌خواهی؟ الآن بعضی‌ها می‌دانند [که] امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) [می‌آید]، می‌خواهم بگویم که کمک می‌کنند، همه کمک می‌کنند؛ اگرنه یک چین کمونیست [که] نمی‌دانم چند میلیارد و چقدر [جمعیت] هست. [همه] امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) را کمک می‌کنند، دیوار می‌گوید: آقا! یک منافق پشت من است، بیا بزنش! شما خیال نکنید که، محکم باشید! قیامت صغری است. قیامت صغری، در و دیوار و دشت حرف می‌زنند، تمام موجودات دنیا حرف می‌زنند. درختش حرف می‌زند، [می‌گوید در] پناه من یکی است، بیا بزنش! همه زبان دارند؛ اما ما زبانِ [آن‌ها را] نمی‌فهمیم. امام زبان‌فهم است، ما زبان‌نفهم هستیم، همیشه عزّت سرتان می‌گذارم. [امام] می‌فهمد، او زبان‌فهم است؛ [اما] ما زبان‌نفهم هستیم. می‌فهمد. اصلاً یکی از شرایط امام این‌است که باید زبان همه ممکنات را بداند، همه ممکنات می‌خواهند با امام‌شان حرف بزنند. درخت [حرف] بزند، دیوار [حرف] بزند، آسمان [حرف] بزند، کوه‌ها [حرف] بزنند. بابا! بهشت چیست؟! فردوس چیست؟! آن‌موقع‌که امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) [بیاید] همه هست، هم بهشتش هست، هم فردوسش هست، آنچه را که می‌خواهی، هست؛ آره! قربانت بروم، تمام این دنیا امانت می‌شود، تمام این دنیا ولایت می‌شود، تمام این دنیا سخاوت می‌شود، تمام این دنیا لبّیک می‌شود، لبّیک به‌وجود مبارک امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه). (صلوات بفرستید.)

آن‌ها هم می‌دانند، حالا هم می‌دانند، امام می‌داند، حالا هم می‌داند، این‌ها چیز تازه‌ای نیست که! امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) نشسته‌بود، گفت: الآن دو نفر می‌آیند، این‌ها باید با من بیعت کنند، با قُزک بیعت کردند. آخر یک قُزک‌هایی است [که] سفارش‌شده این‌ها را بکشید! می‌گوید: این‌ها از بنی‌امیّه هستند. گوش‌مالونجه‌ها نه، یک قُزک‌هایی است، من دیده‌ام، کَلِه‌اش بزرگ است، مثل مار می‌ماند؛ اما پا دارد، چهارتا پا دارد. گفت: این‌ها [یعنی این دو نفر] با آن [قزک] بیعت کردند، وقتی آن‌ها رسیدند، حضرت گفت: درست‌است بیعت کردید، با قُزک بیعت کردید، تو با چه‌کسی بیعت کردی؟! او با چهارپا کرده، تو با دو پا بیعت می‌کنی. او با چهارپا کرده، تو با دو پا، اصلاً بیعت یعنی‌چه؟ هر [کسی] که گفت، یا علی! اصلاً بیعت یعنی‌چه؟ ما بیعت را بفهمیم که دیگر بیعت نکنیم، چه‌کسی می‌گوید؟ بیعت یعنی او به تو می‌گوید این‌کار را بکن! می‌گویی خب، با او بیعت کردی. حالا وقتی بیعت کردی، امریه صادر می‌کند [و] می‌گوید این‌کار را بکن! این‌کار را بکن! آن‌کار را بکن! آن‌وقت به همه کارهایش شریک هستی. حالا فهمیدی بیعت یعنی‌چه؟! هان؟! درست‌است؟! امریه صادر می‌کند، مگر امریه صادر نکرد [که] این‌کار را بکن! این‌کار را بکن! همه گفتید لبّیک! حرف‌هایی است که آدم نمی‌تواند بزند، این حرف‌ها را خیلی [نمی‌شود] بزنی؛ اما خب حالا قبول کرد. همه بیعت کردید، با چه‌کسی بیعت کردید؟!

بیایید توبه کنید! بیایید توبه کنید! عزیز من! بیا بیعت با امام‌زمانت بکن! با امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بکن! با زهرا (علیهاالسلام) بکن! راهت بدهد، جایت بدهد، بهشت به تو بدهد، حوریه به تو بدهد، غِلمان به تو بدهد. همه‌چیز دارد؛ به حضرت‌عباس! من نه غلمانش را خواستم، نه بهشتش را خواستم، نه حوریه‌اش را، گفتم من تو را می‌خواهم، این می‌شود مردانگی. یک‌وقت شما آدم خوبی هستی، مردانگی [و] گذشت نداری، نه گذشت دنیا، این‌را نمی‌توانم بگویم به آن چه‌کار کن؟! به او [یعنی جبرئیل] گفتم برو! چرا؟ آن شیعه واقعی یک مقصد دارد، یک‌دانه مقصد دارد، این‌را به‌خاطر او نمی‌خواهد. تو همه‌اش ناراحتی، تو برای بهشتش کار داری، خب او جلویت می‌اندازد، این آخور، این آخور [را] جلویت می‌اندازد. بهشت بی‌علی (علیه‌السلام) آخور است، مثل مَش‌الاغ‌ها که آخور دارند، آره دیگر! من امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را می‌خواهم، آن‌وقت دلم می‌خواهد امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بهشت را به‌من عنایت بکند. جَخ [یعنی تازه] آن‌وقت آن بهشت علی (علیه‌السلام) است، نه من عبادت کنم [که] در بهشت بروم، نه [این‌که] نمی‌خواهم [بهشت] بروم؛ به ارواح پدرم راست می‌گویم. چرا؟ چرا؟ اگر گفتی چرا؟ اصلاً مزدت را به تو می‌دهد، آن [یعنی ابراهیم] که گفت: مزد می‌خواهم، [خدا] گفت: چه کردی؟! تو اگر کار کنی [و] بهشت بخواهی، مزدت را به تو می‌دهد؛ [اما] خودش را به تو نمی‌دهد. من خودش را می‌خواهم، آن‌وقت حالا [آیا من] بهشت نمی‌خواهم؟ چرا، اگر بهشت هم نخواهم دیوانه‌ام. من شماها را می‌خواهم [چون] می‌بینم بوی بهشت می‌دهید، [آن‌وقت] بهشتش را نمی‌خواهم؟! من بوی بهشت را می‌خواهم. شما بوی بهشت می‌دهید، من شما را می‌خواهم، بهشت نمی‌خواهم؟! چرا! دلم می‌خواهد بهشت را به‌من عنایت کند، به‌من عطا کند. آن بهشتی که امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) یا امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) عطا کند، آن [بهشت] خوب است. هان! [این حرف] چه‌جور است؟ درست‌است؟! هان! من یک‌نفر یک تسبیح به‌من داده، الآن می‌خواهم بگویم چهار سال است [که] به‌من داده، من هر وقت [آن‌را] برمی‌دارم، یادش می‌افتم [و] می‌گویم این [شخص] عطا کرد، دوستش دارم. چهار سال است [که] من این تسبیح را دارم، می‌بینم این [به‌من] عطا کرده. توجه می‌کنید یا نه؟! شما هم همین‌است، یک پولی به یکی دادید إن‌شاءالله عطا کنید [که] او بتواند مثلاً آن‌را بخورد. یک پول‌هایی است [که] من اصلاً نمی‌خورم؛ اما اگر یکی به‌من عطا کند، می‌خورم. یکی در حرم پنجاه‌تومان به ما عطا کرد، هان! سرلشکر! تو یاد گرفتی یا نه؟! (صلوات بفرستید.) [حالا] یاد گرفتی، [آیا] عمل هم می‌کنی؟! خب بارک‌الله! [از] بس‌که از این‌چیزها خوشم می‌آید، هر دفعه می‌آیم [می‌گویم]، گفت:

آسوده‌خاطرم که در دامن توام (2)دامن نبینم که در دامنش رَوَم
دامن بغیر دامن تو بی‌محتوا بُوَد (یعنی دامن‌ها همه‌اش به‌درد نمی‌خورد،)دامان توست اتصال به ماوراء بُوَد

رفقا! بیایید زیر دامن امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) برویم! والله! اگر [زیر] دامن امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) بروید، زیر دامن رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هم رفتید، زیر دامن علی ولیّ‌الله (علیه‌السلام) رفتید، زیر دامن زهرا (علیهاالسلام) رفتید، زیر دامن دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام) رفتید؛ اما خدا [دامن] ندارد [که] زیر دامنش بروی؛ اما زیر دامن امر خدا می‌روی، این‌ها امر خدا هستند. دیشب یا گویا پریشب بود خیلی حالم منقلب شد، گفتم: آن‌قدر زهرا (علیهاالسلام) را دوست دارم! گفتم: قربان آن یهودی که چادر زهرا (علیهاالسلام) پیشش است، گفتم ای یهودی! خوشا به حالت که چادر زهرا (علیهاالسلام) پیشت است، من پیشم چیست؟! ما باید محبت زهرا (علیهاالسلام) پیش‌مان باشد. حالا این چادر چه [کار] کرد؟! چه‌خبر است؟! بی‌خود [نبود] که این‌ها را نمی‌خواستند، نگاه فقیری به آن‌ها می‌کردند، دیگر نمی‌دانست که تمام خلقت در امر این‌است، نگاه فقیری می‌کردند. حالا حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) با سه‌چارک جو می‌خواهد [او را نجات بدهد]، یا سه‌چارک از شمعون یهودی [قرض] می‌گیرد. بعضی‌ها می‌گویند زره [امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)] را، بعضی‌ها می‌گویند چادرش را پیشش [گرو] گذاشت. حالا یک‌چارک از این هشت من می‌ریسد، یک‌چارک از این جو برمی‌دارد. چه‌کار داری [که] مال مردم را مصادره کردی؟! گوساله! تو هم رفتی تویش نشستی! تو دیگر به چه زهرایی [عقیده داری]؟ تو در دامن هیئت هفت نفری آمدی! به زهرا (علیهاالسلام) چه [کار داری]؟! بیدار شوید! هوشیار شوید! عبادت‌ها و مکّه‌ها و عمره‌ها گول‌تان نزند، عزیز من! ببین من دارم چه می‌گویم؟ حالا شب شده، شمعون آمده، دیگر نه این‌که زهرا (علیهاالسلام) نور است، چادرش هم نور است. مگر می‌شود یک حرف‌هایی را خیلی زد؟! مگر چادر روح دارد؟! چادر هم نور است، حالا چادر هم نور است. حالا شمعون دید [که] نور از آن‌جا بالا می‌زند، دید چادر زهراست، [شمعون] آمد [و] مسلمان شد. می‌گویم: خوشا به حالت که چادر زهرا (علیهاالسلام) پیشت بوده! [آیا] من می‌خواهم یهودی بشوم؟ نه! اُفّ بر یهودی و یهودی‌خواه، من چادر را می‌خواهم. خب چطور تو داری می‌گویی [که] چادر نورانی است؟ مگر امام‌رضا (علیه‌السلام) به آن پرده نگاه نکرد [و] شیر درنده شدند، آن دلقک را خوردند؟! پس چادر هم نور می‌شود، عزیزان من! قربان‌تان بروم، کجایید؟! قربان‌تان بروم، کجایید؟! بیا ببین من دارم چه می‌گویم؟ من حسرت به یهودی می‌برم که چادر زهرا (علیهاالسلام) پیشش است. آخر من یادم می‌آید، من یک‌وقت مادرم یک‌جا می‌رفت، نمی‌آمد، می‌رفتم چادرش را بو می‌کردم. والله! می‌دیدم چادرش، چادرش بوی مادرم را می‌دهد، من از بچه‌گی‌ام این‌جوری بودم، از بچه‌گی‌ام چشم‌پاره نبودم، نه چشم‌پاره بودم نه چشم‌چران، توی این حرف‌ها هستم. آن‌هاست که الآن بروز کرده، آن کاشته‌هاست که الآن به‌وجود آمده، تو جوانی‌هایت چه کاشتی؟! هان! کاشته به‌وجود می‌آید، هر چه کاشتی به‌وجود می‌آید، قربانت بروم، فدایت بشوم. والله! تمام عمرم را حمایت از مظلوم کردم، تمام عمرم را چند دفعه آبروی خودم را ریختم که نگذاشتم دزد آبرویش بریزد، گفتم: من خودم دزدم، صریح [گفتم]. هان! قربانت بروم، هر کسی کاشته‌اش به‌وجود می‌آید، این‌جا هم همین‌جورید، هر چه بکارید، آن‌جا به‌وجود می‌آید. چرا می‌گوید صد تا این‌جا [در دنیا] می‌دهم، هزار تا آن‌جا [در قیامت می‌دهم]؟! چرا باور نمی‌کنیم؟! شما الآن توجه ندارید که امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) به شما نگاه کرده، همه‌شما آدم شدید. گفتم: زهراجان! قربانت بروم، من که یهودی بخواه نیستم؛ اما چادر تو پیش او بوده، می‌گویم خوشا به حالش! آن چادر یهودی را مسلمان کرد، آیا ما [که] امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) [داریم] مسلمان نشویم [و] دنبال کس دیگر برویم؟! جگر من خون‌است! تو چه مسلمانی هستی [که] دنبال کس دیگر می‌روی؟! یهودی دنبال زهرا (علیهاالسلام) آمد، یهودی دنبال علی (علیه‌السلام) آمد، تو دنبال چه‌کسی می‌روی؟! آخر یک‌خُرده فکر کن! اِه! همه‌اش که من [فقط] حرف خنده‌دار نمی‌زنم، حرف گریه‌دار هم می‌زنم. تو یک‌خُرده فکر بکن!

من یک پاره‌وقت‌ها می‌گویم: خدایا! کار ما را تا آخر برسان! آخر یک‌نفر بود [خال می‌کوبید]، ما یک داداش داشتیم [که] همه جانش خال بود. نمی‌دانم یک‌چیز این‌جایش انداخته‌بود از این ملائکه‌ها، خانم‌ها، دست به این گذاشته‌بودند، خیلی [از این خال‌کوبی‌ها] داشت. آن‌وقت آن‌موقع خال‌ها را [با سوزن می‌کوبیدند]، حالا چاپی شده، اگر بخواهی خال بکوبی، چاپی است، دیگر سوزن به تو نمی‌زنند. اول‌ها من می‌دیدم یک هفت، هشت‌تا سوزن را این‌جوری می‌کردند، آن‌وقت آن‌ها..... بود، به این می‌زدند، عکس شیر می‌انداختند. (آخر من از همه‌چیز سر در می‌آورم، فهمیدی؟! آره، هر چه بگویی می‌دانم، کارهای بی‌خودی هم بگویی، می‌دانم [و] بلدم؛ اما نمی‌کنم.) آن‌وقت این‌ها [خال] می‌زدند، این آمد [خال] زد، گفت: این کجایش است؟ گفت: دُمش [است]، گفت: دُم نمی‌خواهم. گفت: این کجایش است؟ گفت: پا [یش است]، گفت: پا هم نمی‌خواهم. گفت: این کجایش است؟ [آخر] می‌سوخت، می‌گفت: نمی‌خواهم. گفت: شیر بی‌دُم و بی‌پا [که نمی‌شود]، این مسلمانیِ ما هم همین‌طور است. هان! [به تو] می‌گوید: دروغ نگو که خب می‌گویی، تهمت نزن که می‌زنی، مال حرام نخور که می‌خوری، پیرو بدعت‌گذار نباش که هستی، هان! چشم‌چران که هستی، خب این‌چه مسلمانی است؟! (صلوات بفرستید.)

ارتباط خودش نگه‌تان می‌دارد، به ولایت است، به ولایت است، یعنی ارتباط خواستنِ ولایت است. وقتی ولایت را خواستی، چیز دیگر را نمی‌خواهی، خب نگهت می‌دارد. این حرف درست‌است یا نه؟ ببین چطور سلمان و اباذر و میثم و مقداد و این‌ها را نگه‌داشت؟ میثم را نگه‌داشت، آن‌ها را نگه نداشت، آن‌ها نخواستند، آن‌ها عمر را خواستند، تو چه‌کسی را می‌خواهی؟! هان! آن‌ها عبادت می‌خواستند، آن مرتیکه‌ها [مردک‌ها] هم عبادتی بودند، خیلی مرتیکه پدرسوخته بود. حالا سلطان قیصر روم آمده [که] خلیفه اسلام را ببیند، [به او] می‌گوید [که خلیفه در] بیابان است، [وقتی آمد] دید [که] خشت مالیده [و] در خشت‌ها خوابیده. خشت می‌مالید [و از پول آن] می‌خورد، مصادره که نمی‌کرد! بی‌خود که گولش را نخوردند که! سلطان قیصر روم گفت: اگر عمرش طول بکشد، یک دنیا را از پدرسوخته بازی‌اش می‌گیرد. هان! یک، دو، سه تا در را بسته، رفته در [اتاق] آخری دارد ناهار می‌خورد، نان‌جو و سرکه می‌خورد. گفت: اگر کسی به‌من کار داشت، به او بگویید [این‌جا] بیاید. یک‌نفر به او کار داشت، گفت: خلیفه! علی (علیه‌السلام) که از دنیا رفت، خب دیگر چیز [یعنی ترس] نداری که؛ این چیست [که] می‌خوری؟ گفت: مثل تو [یک] خری می‌خواهد بیاید ببیند [و] برود بیرون بگوید؛ هان! یعنی زهد من را افشا کنید! پدرسوختگی من را افشا کنید! خب [افشا] کردند دیگر، [افشا] کردند که امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را خانه‌نشین کردند. تو چه‌کسی را افشا می‌کنی؟! به حضرت‌عباس! اگر من داد بزنم تا آسمان برود، جا دارد؛ چون‌که من می‌فهمم، شما می‌دانید. (صلوات بفرستید.)

تو به رفتنت شک داری، من دارم می‌بینم کجا می‌روی، به‌دینم! راست می‌گویم. تو در خوف و رجاء می‌روی، می‌گویی یا خوب است یا بد است، چه‌جوری می‌شود؟ آیا خدا از سر من می‌گذرد؟! فهمیدی؟! خوب شناختم؟! درست‌است؟! (صلوات بفرستید.) چون‌که وقتی خدا حجّت را به تو تمام کرد، غیر حرف [کار] کردی، خدا بازخواست از تو می‌کند. عزیز من! می‌گوید به عمل هر قومی راضی باشی، جزء آن قوم هستی، یا امام‌سجاد (علیه‌السلام) می‌گوید: هر کس را دوست داشته‌باشی [با او محشور] می‌شوی.

آره قربان‌تان بروم، من می‌گویم من شما را دوست دارم، حرفی ندارم [که] با شما محشور بشوم. به حضرت‌عباس! شما راه بروید، من خوشم می‌آید، باور کردید؟! یاد امام‌حسین (علیه‌السلام) می‌افتم، گفت: علی‌جان! یک‌قدری جلوی من راه برو! قربان‌تان بروم، فقط شکرانه‌تان کم است، شکر کنید که الحمد لله با همه ائمه (علیهم‌السلام) ارتباط دارید، با خدا ارتباط دارید، با قرآن ارتباط دارید. خدا را شکر کنید! حالا اگر شکر کنید، ارتباط از شما گرفته‌نمی‌شود؛ چون‌که خدا می‌گوید: نعمتی دادم، اگر من آن نعمت را دادم، شکر کردی، زیاد می‌کنم. اگر کفر [یعنی کفران] کردی، از تو می‌گیرم؛ دیگر هم نمی‌دهم. من از این ناراحتم که [اگر] از شما بگیرد، دیگر نمی‌دهد.

شکر نعمت، نعمتت افزون کندکفر نعمت، نعمت از کفت بیرون کند

الآن باید خدا را شکر کنید! خدا تن‌ساز به شما داده [که] این‌جا آمدید، هر غذایی را می‌توانید بخورید. هان! شما الآن دارید قدرت را صرف قدرت می‌کنید، عمرتان زیاد می‌شود، کسی‌که، جایی‌که حرف ولایت بزنند، [عمرش کلید نمی‌اندازد.] خدا این‌قدر ولایت را محترم می‌داند [که] می‌گوید: ای مَلَک! کلید نینداز! تا زمانی‌که این‌ها دارند حرف ولایت می‌زنند، ثابت باش! تو الآن جان این‌جایت است؛ [یعنی در گلویت است]، یک‌میلیارد [هم] بدهی، [جانت] به تو برنمی‌گردد؛ اما الآن خدای تبارک و تعالی دارد جلوی آن [که] کلید می‌اندازد [را می‌گیرد که] عمرت کوتاه نشود. چه‌خبر است ولایت؟! حرف‌ها درست‌است عزیز من! همه‌اش می‌گویم شکرانه‌مان کم است، خدا را شکر کنید! ببین یک مَلَک [یعنی فطرس] آمده [و] خودش را به گهواره امام‌حسین (علیه‌السلام) مالیده، بال‌هایش درآمده، به آسمان می‌پَرَد [و می‌گوید:] مَن مِثلی؟! چه‌کسی مثل من است؟! شما که الآن در مجلس ولایتید، چه‌کسی مثل شماست؟! چرا شکرتان کم است؟! قربان‌تان بروم، شب‌ها این‌قدر حرف می‌زنید، یک‌قدری هم شکر کنید! والّا قشنگ است، قربانت بروم، فدایت بشوم، والّا حرفی ندارم [که] فدایتان بشوم. اگر فدای شما بشوم، فدای ولایت شدم؛ اگرنه من فدای هیچ‌کس نمی‌خواهم بشوم، توجه می‌کنید یا نه؟! چه گفتم؟ خودش را به گهواره امام‌حسین (علیه‌السلام) مالیده، تو که حسین (علیه‌السلام) قبرش در دلت است، چرا شکر نمی‌کنی؟! پس مبادا خودفروش باشی!

ما هر سال یک‌روضه آقا علی‌اکبر می‌خواندیم، حالا برایتان بخوانم، حرف‌ها را هم که دیگر زدیم، دیگر چه بگوییم؟! فقط شما شکر کنید که خدا [به شما ارتباط داده]، شما یک ارتباط ندارید که بخواهید شکر کنید، مگر ارتباط یکی است؟ ببین [ارتباط] با پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) داری، با امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) داری، با امام‌حسین (علیه‌السلام) داری، با امام‌حسن (علیه‌السلام) داری، با حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) داری، با دوست‌های امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) داری. ارتباط که یکی نیست که! فهمیدی؟! شما ارتباط با همه این‌ها داری، برایت بالا ببرم؟ ارتباط با عدالت هم داری، ارتباط با مروّت هم داری، ارتباط با سخاوت هم داری. آخر شما با همه جمعِ این‌ها ارتباط داری، مگر ارتباط یکی است؟! آیا خدا را شکر می‌کنی؟! هان! ببین [آن] قُمری [یاکریما: اسم یک پرنده است که یک‌نفر آن‌را با تیر زده‌بود و بالش شکسته‌بود] را که یاد کردی، من ارتباط داشتم، اصلاً کاملاً سربرهنه در کوچه دویدم، چرا؟ دیدم به یک کبوتر، به یک قناری ظلم شده [است].

هان! شما جانم! قربانت بروم، الآن ارتباط دارید. چرا می‌گوید اگر یک لکه اشک برای امام‌حسین (علیه‌السلام) بریزی، خدا از سر گناهانت می‌گذرد، اگر مطابق [گناه] انس و جنّ باشد؟ هان! چرا؟ این‌قدر حسین (علیه‌السلام) مهم است که یک لکّه‌اشکی که برایش بریزی، تمام گناهانت آمرزیده می‌شود؛ اما یک‌نفر بود [که] خیلی دورش را گرفتند، [بعد] سقوط کرد، آره! او یک‌حرفی زد، من آمدم با آن مبارزه کنم. یک عده‌ای دورش بودند، می‌گفت: هر گناهی را [خدا می‌بخشد]، مگر خدا نگفت [که] گناهانت را می‌بخشم؟! می‌گفت: هر گناهی می‌خواهید بکنید! یک‌روضه بخوان! [خدا] می‌گوید: همه گناه‌هایت را بخشیدم. برایش پیغام دادم [که] بابا! این‌نیست که [تو می‌گویی]، نه! [اگر] گناه عمداً [باشد]، خدا گناهِ عمداً را نمی‌آمرزد. حالا تو صدها گناه کردی [نمی‌دانستی]، هر گناهی کردی، خدا از سرت می‌گذرد. خدا نکند [که] حرف اسلام دست طلبه نادان بیفتد، [دست] علمای نادان بیفتد. [باید] دست دانا بیفتد، عزیز من! قربانت بروم، ببین من چه می‌گویم؟! گفتم نه این‌که تو عمداً گناه کنی، تو که داری عمداً گناه می‌کنی، اصلاً پشت به امر کردی، پشت به امام‌زمان (علیهاالسلام) کردی، مرد نادان! تو چه می‌گویی؟! یک عده‌ای سِبیل مِبیل‌دار یک کارهای خیلی زشتی هم داشتند، دورش را گرفتند. آن‌وقت آن مرتیکه [مردک] سر قبر خمینی می‌آمد، مثلاً از تهران گِل [به سرش] می‌زد، پابرهنه می‌شد، اما یک گوشه‌ای برای این آمد، این‌هم همه مالش را گرفت و به نجف تبعیدش کرد. آمده‌بود [که] من را هم گول بزند، آره! یک دو دفعه دور من هم آمد، آره! من هم دَم برنداشتم، آخر یک مارهایی است [که] دَم برنمی‌دارد، [نیش] می‌زند. من هم می‌زنم، دَم برنمی‌دارم. آره! یک‌دفعه یک درویش مَسلک آمده‌بود، [می‌گفت] آقای ما این‌جا آمده، شما چه سر و کاری با آقای ما داری؟ مدام آقای ما، آقای ما [کرد. گفتم] من آقایت را ندیدم، چه آقایی؟! آقا امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) است. کسی آقا نیست که! (صلوات بفرستید.)

[روز عاشورا] این‌ها وقتی لشکر صف‌آرایی شد، این‌ها خودشان قرارداد کردند که حمله اجتماعی نشود. در حمله اجتماعی خب به‌جان هم می‌ریختند، آخر جنگ هم یک قانونی دارد؛ آن‌وقت مثلاً یکی از این [طرف] می‌آید، یکی از آن [طرف] می‌آید. حالا وقتی [به] امام‌حسین (علیه‌السلام) خطاب شد، اول آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) را روانه [میدان] کرد. یکی علی‌اکبر (علیه‌السلام) بود، یکی قاسم (علیه‌السلام)، [که] حالی‌شان کرد، گفت: بابا! مرگ در مقابل تو چه‌جور است؟ گفت: باباجان! من فدا می‌شوم، طوری نیست. من فدای امر تو می‌شوم، تو امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) مایی، پدری یک‌حرفی است؛ اما تو امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) مایی، امرت را اطاعت می‌کنم. گفت: علی‌جان! پس یک‌کاری بکن! برو با خواهرانت و این‌ها یک خداحافظی بکن! زره پوشید و کارهایش را همه کرد و آماده شد، دمِ خیمه آمد، صدا زد: عمه‌جان! مادرجان! بیا! خداحافظ! سکینه خیلی شیرین‌زبان بود، گفت: خدایا! دعای مرا مستجاب کن! دور علی (علیه‌السلام) می‌گشت، گفت: خدایا! مرا فدای علی (علیه‌السلام) بکن! تا حتی از فضّه خداحافظی کرد. حالا این‌که می‌گویم: من دوست دارم شما [جلوی من] راه می‌روید، امام‌حسین (علیه‌السلام) خیلی آقا علی‌اکبر (علیهاالسلام) را می‌خواست، چون‌که «منطقاً علماً [خَلقاً خُلقاً شبیهاً] برسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله)» بود، حالا پسری هیچ. گفت علی‌جان! یک‌قدری جلوی من راه برو! پسرم،! عزیز من! آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) از اسب پایین آمد، یک‌قدری جلوی امام‌حسین (علیه‌السلام) راه رفت، یک‌وقت امام‌حسین (علیه‌السلام) دست‌هایش را بلند کرد [و] گفت: خدا! [کسی‌که] منطقاً، علماً [شبیه] به رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است، را من رُو به امر تو روانه کردم. (این حرف را من خودم می‌زنم:) اگر امام‌حسین (علیه‌السلام) می‌خواست، ممکن بود امام‌حسین (علیه‌السلام) بگوید خدا! علیِ من را حفظ‌کن! والله! [خدا] حفظش می‌کرد. اما دارد علی (علیه‌السلام) را در راه خدا می‌دهد، نگفت [که] حفظش کن! گفت: خدا خودش می‌داند، [اگر] بخواهد حفظش کند، [حفظ] می‌کند. حالا علی (علیه‌السلام) به میدان آمد، لشکر یک‌دفعه پس شکستند [یعنی عقب‌نشینی کردند]، گفتند: ما با رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) جنگ نداریم. ابن‌سعد صدا زد: ای لشکر! این علی‌اکبر (علیهاالسلام) شبیه [به] رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است، لشکر حمله کردند. روایت داریم: صد و بیست‌نفر را به دَرَک واصل کرد، آمد [و] گفت: بابا! من تشنه‌ام است. بابا! این سنگینی زره مرا به تنگ آورده، من تشنه‌ام است. [۱]

یا علی
  1. روایت داریم: خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! گفت: آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) زبان در دهان آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) گذاشت [و گفت: من از تو تشنه‌ترم]، بعد گفت: علی‌جان! [به میدان] برو! امیدوارم [که] از دست جدّت سیراب شوی! یک‌وقت آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) صدا زد: پدرجان! جدّم مرا سیراب کرد؛ اما یک ظرف آب هم از برای تو نگه‌داشته. روایت داریم: وقتی‌که این ندای آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) بلند شد، حسین (علیه‌السلام) رنگش پرید، خیلی علاقه به آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) داشت؛ چون‌که گفت منطقاً [علماً، خُلقاً، خَلقاً] شبیهاً برسول‌الله. حالا امام‌حسین (علیه‌السلام) به عجله در میدان آمد. [حضرت] زینب (علیهاالسلام) همه‌چیز را آگاه است، گفت: ممکن‌است که در ظاهر آقا امام‌حسین فُجأه کند، در میدان آمد، همین‌طور می‌گفت: «ولدی علی!» ما نداریم جایی‌که زینب (علیهاالسلام) [در میدان] آمده‌باشد؛ تا حتی از برای بچه‌های خودش. بچه‌های خودش را که آوردند، زینب (علیهاالسلام) از خیمه بیرون نیامد؛ گفتند: زینب‌جان! بچه‌هایت را آوردند! گفت: می‌ترسم برادرم خجالت بکشد؛ اما راجع‌به آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) در میدان آمد. آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) دید زینب (علیهاالسلام) در میدان آمده، [دست از علی (علیه‌السلام) برداشت، آمد زینب (علیهاالسلام) را برگرداند.] یک‌وقت صدا زد:
    جوانان بنی‌هاشم بیاییدعلی را به خیمه رسانید
    خدا داند که من طاقت ندارمعلی را [بر] درِ خیمه رسانم

    [اصول‌دین و سلامت‌ولایت 78]

    
    
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه