اذنالله شدن و ایرادی نبودن شیعه
السلام علیک یا أباعبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته، السلام علیالحسین و علیّبنالحسین و أولاد الحسین و أهلبیت الحسین و رحمةالله و برکاته
اذنالله شدن و ایرادی نبودن شیعه | |
کد: | 10123 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1375-09-22 |
نام دیگر: | اذنالله |
تاریخ قمری (مناسبت): | ایام ولادت امامحسین (1 شعبان) |
«مَن ذَا الّذی یَشفعُ إلّا بِإذنِه» این آیه شریفه، آیهای است که اهلتسنّن خیلی روی این پافشاری دارند. آیه خیلی درستاست، خیلی صحیح است؛ هر کاری به اذن خدا میشود؛ اما ما که بهاصطلاح شیعه هستیم، هم آیات قرآن را قبول داریم، هم امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) را قبول داریم، بیشترمان این «مَن ذَا الّذی یَشفَعُ إلّا بِإذنه» را مانند اهلتسنّن در نظرمان است. امیدوارم که از اشخاصی که اینجوریاست تجدید نظر کنند. اهلتسنّن همین عقیدهشان هست، هر کاری به اجازه خدا میشود، خلاصه خیلی روی این صحبت میکنند. اگر اینها صحبت میکنند، روی اینکه به اذن خدا میشود. البتّه این آیه شریفه است، خیلی مهمّ است؛ «مَن ذَا الّذی یَشفَعُ إلّا بِإذنه» هر کاری به اذن خدا میشود؛ اما کاش ما میفهمیدیم اذنالله چیست؟ یکی از رفقایعزیز من خواهش کرد من راجعبه حضرتیوسف صحبت کنم؛ اما اشارهشد که شما اینرا بگو. ما هم خلاصه امر را اطاعت میکنیم.
من میخواهم از شما سؤال کنم: قربان شما بروم، تو که هفتاد سال، پنجاهسال درس مهندسی خواندی، از جغرافیا هم سر در میآوری، چرا عصاره این آیه را نمیفهمیم. من از تو خواهش میکنم بیا یکقدری درس ولایت هم بخوان! خب، درس ولایت از کجا بخوانیم؟ «العلم نورٌ یَقذِفُه الله فی قلب من یشاء» باید از این دریچه بخوانی که خدای تبارک و تعالی یک علم ولایت به ما بدهد، داری، کورکوره میکنی. چرا؟ من میخواهم از شما سؤال کنم: «مَن ذَا الّذی یَشفَعُ إلّا بِإذنه» به اذن خدا هست، ما هم قبول داریم، [اما] باباجان! عزیزجان من! ائمهطاهرین (علیهمالسلام)، دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام) خودشان اذنالله هستند، خودشان اذن خدا هستند. چرا تو آن آیهای که اهلتسنّن میآید معنی میکند را دنبالش میروی؟ او را هم تأیید میکنی؟ به تمام آیات قرآن! تمام اشیاء من ناراحت است. من میخواهم از شما سؤال کنم: تو که هفتاد سال است درس مهندسی خواندی! دکترا داری! علم نمیدانم فیزیک خواندی! مگر آصف اجازه گرفت [و] تخت بلقیس را به چشم هم نزدن حاضر کرد؟ کجای آیه قرآن است که [آصف] اجازه گرفت؟ تو خیلی فکرت کوتاه است! اینها، شیعههایشان هم اذنالله هستند. بیا شیعه شو تا بفهمی شیعه، اذنالله هست یا نه؟ ما نداریم که آصف اجازه گرفتهباشد که به سلیمان گفت چشمت را بههم نزده، تخت بلقیس را حاضر میکنم. خودش اذنالله است. من دارم میگویم علی «اذنالله» است، قبول نمیکنید، امروز معلوم میکنم شیعههای اینها هم «اذنالله» هستند. هر جوری میخواهد بشود، با آیه قرآن، با حدیث [ثابت میکنم].
مگر نداریم که پیش حضرتسلمان آمدند، گفتند: اگر میخواهی ما ایمان بیاوریم، این شکارهایی را که دارد میرود و همینجور نوک کوه هستند، امر کن اینجا بیایند، [آنها را] بپز [و] به ما بده بخوریم؛ آنوقت به اینها بگو [که] زنده بشوند [و] بروند. بابا! حضرتسلمان «اذنالله» است. علی (علیهالسلام) «اذناللهش» کرده. بابا! حالا نگویید که علی (علیهالسلام) را خدا قرار میدهد؛ نه! خدا اذناللهش کردهاست. باباجان! اگر خدای تبارک و تعالی یکی را اذنالله کرد، اختیار خودش را هم ندارد، شما با یک مغز اَلَکی و کوچکت اعتراض به خدا هم میکنی؟! حالا آمده این [شکار] ها را پخته و به اینها داده، سرهایشان را نگهداشته، یک قلوه [سنگ] هم گذاشته زیر دیگ، آتش از آن بیرون میآید.
امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آمد برود. گفت: سلمانجان! دیگر اینکار را نکن! گفت: چشم، حالا علی (علیهالسلام) دارد چه میبیند؟ میداند که اگر اینکار را هم بکند، اینها قبول نمیکنند. یک عدّهای عناد دارند، نمیخواهند از ما قبول کنند. حالا اینها را آورد و خوردند و نمیدانم سرهایشان را گرفت؛ عین حضرتابراهیم. کاری که ابراهیم کرده، این [سلمان هم] کرده، [البتّه] کاری نکرده. این [آهو] ها جفت زدند [و] رفتند. [اینها] درآمدند [به سلمان] گفتند: ما نمیدانستیم که تو این سِحرها را هم بلدی، عجب ساحری هستی! حالا امیرالمؤمنین (علیهالسلام) میداند که گفت: سلمانجان! اینکار را نکن! عصارهاش را گفت. [اینها ایمان] نمیآوردند دیگر.
باباجانِ من! عزیزجان من! قربانت بروم! اگر تو میگویی که آن شتر صالح که از کوه درآمد، آن درستاست، به اذن خدا [در] آمد، [پسر] مریم هم به اذن خدا آمده. آدم هم به اذن خدا شده، مگر ما منکر هستیم؟! اما چهکار میکنی که امیرالمؤمنین (علیهالسلام) میگوید: من در گِل آدم همدست داشتم. خب، [آیا] میشود باور کرد؟ بابا! آدم کجا؟! حالا اوّلی است که آدم روی زمین آمدهاست. آقا مهندس! این «اذنالله» شناختن هم همینجور است، مثل همان «اذنالله» است. خب، اینرا هم قبول میکنی یا نمیکنی؟ با عقل من و تو که نمیشود قبول کرد. آخر، قربانتان بروم، ما که عقل ولایت نداریم. والله! من نمیخواهم به شما جسارت کنم، بهدینم! نمیخواهم؛ [اما] میسوزم. خب، اگر بخواهی به اینکارها فکر کنی، گیجت میکند؛ یا پیغمبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) میفرماید که وقتی آدم هنوز خلق نشده، من نبیّ بودم. خب، کجا بوده که نبیّ بوده؟ مگر این با عقل [ما] درست میشود؟ با بیعقلی درست نمیشود. با عقل درست میشود. عقل یعنی ولایت؛ اگر [آنرا] داشتهباشی درست میشود.
اگر گفتم با عقل درست نمیشود؛ [یعنی] با این عقلی که من و تو داریم، با عقل من درست نمیشود، اما با چهچیزی درست میشود؟ با عقل ولایت. اگر تو عقل ولایت داشتهباشی، درست میشود، ما که عقل ولایت نداریم. بیشتر ما هوش داریم؛ هر طور میخواهد بشود. بیشترمان هوش داریم؛ به خیالمان عقل داریم. هوش با عقل دو تاست. عقل یعنی ولایت. خب، از کجا میگویی؟ پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) میگوید: [خدا] اوّل ما را از نور خودش بهوجود آورده؛ یعنی اوّل عقل را خلق کردهاست، عقل ولایت است. تو که ولایتت کورکور میکند!
حالا که تو میگویی «مَن ذَا الّذی یَشفعُ إلّا بِإذنه» به اذن خدا میشود درستاست؛ اما اذن خدا را بفهم چیست؟ تو اصلاً «اذنالله» را نمیدانی چیست؟ عین اهلتسنّن داری حرف میزنی و قرآن را معنی میکنی. بیا از کنار اهلتسنّن کنار! اهلتسنّن اینها را قبول ندارند. تو که قبول داری.
یک شیعهاش اذنالله نمیگوید. ببین! خودش اذنالله است؛ علی (علیهالسلام) که هیچچیز، خلق میکند، پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) خلق میکند؛ اما به چهچیزی خلق میکند؟ ببین، حواست اینطرف و آنطرف نرود! خدا «اذنالله» ش کردهاست. خب، [یعنی] هر کاری که بخواهد بکند، [باید] اجازه بگیرد؟ ایننیست. ببین، باز کجدهنی نکنید! من میگویم خدا او را «اذنالله» کرده. آیا میتواند؟ حقّ دارد او را «اذنالله» کند یا اختیارش با توست؟ تو مرتّب بگو نه! نمیشود. من دوباره تکرار میکنم: آصف «اذنالله» داشت، گفت چشمت را بههم نزنی، تخت بلقیس را میآورم [و] آورد. باباجانِ من! عزیزجان من! قربانت بروم! آخر، اینهمه من دارم داد میزنم، تفکّر داشتهباشید! تفکر به این معناست: قربانتان بروم، عزیزان من! من به تمام شما میگویم، من خصوصی ندارم، یک گوشهای بروید [و] فکر کنید! [یعنی بگویید که] من نمیفهمم؛ آنوقت وقتی نشستی، فکر کردی [که] من نمیفهمم؛ یعنی یقین کنی؛ آنوقت خدای تبارک و تعالی به تو فهم میدهد! آنوقت میفهمی؛ اما ما هنوز «من» داریم. این آقایمهندس تا به او بگویی، [میگوید:] من چندینسال خارج رفتم و درس خواندم. درس پیش چهکسی خواندی؟ پیش انگلیسیها و آمریکاییها و کاناداییها خواندهاست. تو مگر رفتی پیش امامزمان (عجلاللهفرجه) درس خواندی؟ حالا میگوید فلانی که بیسواد است، مهندسها را هم به باد گرفت. ما غلط میکنیم؛ من میگویم بابا! این درسها را خواندی، درس ولایت را هم بخوان!
این انبیاء؛ [البتّه] بهغیر از پیغمبر آخرالزّمان، (مگس نیش میزند، نه اینکه [کسی] بگوید پیغمبر آخرالزّمان را هم میگوید) چرا میآیند نوکر یک شیعه میشوند؟ مال اینکه ایراد داشتند. شیعه نباید ایراد داشتهباشد. حرف من امروز ایناست: اگر ایراد داشتهباشد، درست نیست. حالا [موسی] آمده به خدا گفته: خدایا! من میخواهم علم بیاموزم. درستاست؟ من دارم آیه قرآن میگویم. تو را به دین و آیین! من را نبینید! تو را به این امامحسین! که «ثارالله و ابنثاره» هست، من را نبینید! اگر من را ببینید، فایده ندارد. امروز ما یک رفیقی داریم [که] از تهران دو نفر را آوردهبود. میگفت: دو سال است که میگویم: حاجحسین فلان است. گفتم: آقا! بیخود اینرا آوردی که من را نشانش بدهی. تو برای چه آوردی نشانش بدهی؟ خدا حاجشیخعباس رحمت کند! یکوقت مفاتیحش را گُمکردهبود، در راه کربلا رفتهبود [که] مفاتیح بخرد، یارو بنا کردهبود از مفاتیح و صاحبمفاتیح تعریفکردن، خیلی تعریف کردهبود. [گفتهبود: صاحبمفاتیح] مغز متفکّر است، چهچیزی است؟ قرآن به پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) نازل شدهاست، این مثل قرآن است، بنا کردهبود [به] تعریفکردن. مفاتیح را گران گفتهبود. حاجشیخعباس گفتهبود: اینکه میگویی، من هستم. گفتهبود تو را به همان صاحب این کتاب! تو هستی؟! گفتهبود: بله! گفتهبود: زود در رُو [یعنی فرار کن] که کسی مفاتیح را از من نمیخرد. برای چه میآیی من را نشان میدهی؟! حالا آقاجان! اگر تو من را ببینی، حرفها را نمیخری؛ باید من را نبینی [تا] بروی در حرفها خُرد شوی، بروی از امامزمان (عجلاللهفرجه) مدد بخواهی.
عزیز من! حالا گفته من میخواهم علم بیاموزم. خواهش میکنم توجّه بفرمایید! حالا [موسی] پیش خضر رفته. میدانید، بهتر از من میدانید. یکوقت آدم مطلب را میداند و نمیفهمد. من نمیگویم شما نمیفهمید، غلط میکنم بگویم شما نمیفهمید. خب، آمدهاست و کشتی سوار شدهاست، میآید [خضر] کشتی را سوراخ میکند. [موسی] دادش در میآید که چرا کشتی را سوراخ میکنی؟ حالا از کشتی پایین آمده؛ آنموقع لباس اسلام معلوم بود، (حالا همه یکجور شدیم. ما با انگلیسها و آمریکاییها یکی شدیم. آنموقع لباس اسلام معلوم بود.) اینها را مسخره کردند، چیزی به اینها نفروختند. گفت: بیا [تا] دیوار بکشیم! گفت: آخر، اینها به ما چیزی نفروختند. ببین، موسی دارد چهکار میکند؟ دارد اینکار را میکند که اگر یکی توهین به یک شیعه کرد، توهین به یک مسلمان کرد، نباید کارش را راه بیندازی؛ چونکه [اگر] توهین [کنی]، انگار خانهخدا را خراب کردهای.[۱] موسی توی این حرف بود، موسی حدّش ایناست. گفت: این توهین به ما کردهاست. گفت: نه! بیا دیوار بکشیم! دیوار کشیدند. رفت [و] زد یک بچّه را هم کشت. داد موسی درآمد [که] بچّه میکشی؟! قتلِ نفس میکنی؟! گفت: تو قرارداد کردی، اگر سهدفعه من ایراد کردم، میانجی ما متارکه شود. آن کشتی که سوراخ کردم، مال چند تا بچّه یتیم بود، کشتیها را میگرفتند. من سوراخ کردم. آمدند دیدند آب در آن افتادهاست، آنرا نگرفتند؛ [بعد از آن] آبهایش را بیرون ریختند و تختهاش را کوفتند. آن دیواری هم که کشیدیم، یک گنجی زیرش بود، مال بچّههای یتیم بود، مال پشت دیگری [نسل بعدی] بود، خدا هم برای بچّههای یتیم ذخیره کردهبود. کجا اینطرف و آنطرف میزنی؟ ببین، خدا دارد چه میکند؟ طلا را برای بچّههای یتیم زیر خاک نگهداشتهاست. کجا اینطرف و آنطرف میزنی؟! چرا ما خداشناس نیستیم؟! خیلیخب. این بچّهای هم که کشتم، خودش کافر شدهبود، یکدانه بود، یگانه پسر بود. پدر و مادرش خیلی او را میخواستند. اینها هم کافر میشدند. یک کافری را کشتم، دو نفر را نگذاشتم [که] کافر شوند.
عزیزجان من! قربانتان بروم! این پیغمبر حالا باید نوکر تو بشود؛ اما تو چهکسی هستی؟ تو که ایرادی نیستی. شیعه باید ایراد نکند. چرا؟ از کجا میگویی؟ شیعه باید یقین داشتهباشد که این اولیائش؛ یعنی امامزمان (عجلاللهفرجه)؛ یعنی ائمهطاهرین (علیهمالسلام) اینکارها که میکنند ما نمیفهمیم. شیعه باید به آنجا برسد. این آقا که پیش امامصادق (علیهالسلام) آمد، عرض میکند: یابنرسولالله، من به جایی رسیدم [که] اناری از درخت بچینم، یا سیبی از درخت بچینم، بگویی نصفش حرام [و نصفش حلال] است، آن نصف [حرام] را دور میاندازم و نصف حلال را میخورم. شیعه باید اینجوری باشد. حالا اگر یک شیعه اینطوری شد، انبیاء باید نوکر این باشند، نوکر چه چیزش بشوند؟ نوکر معرفتش بشوند، نوکر ولایتش بشوند. بنده که چیزی نیستم، من که لیاقت ندارم، اینقدر ابعاد شیعه بالا میرود که یک عصمتُ الله، باید بیاید نوکر تو بشود. چرا ما نمیفهمیم؟ نه یکی، صد تای اینها باید بیاید نوکر تو بشود. نوکر چهچیزی بشود؟ نوکر ولایتت بشود، نوکر «معرفةُ الله» تو بشود که به علی (علیهالسلام) داری، به زهرا (علیهالسلام) داری، به این دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام) داری. حالا اگر یک همچنین نبیّ که اینطوری شد، میشود شیعه. خیلی حرف لطیف است. من خواهش میکنم از خدا بخواهید [که] در قلب شما پرورش پیدا کند. والله! بالله! من اینجا نشستهبودم، بندهزاده گفت: حالا چهچیزی میگویی؟ گفتم: من نمیفهمم. راستراستی، به او گفتم [که] نمیفهمم. فقط گفتم: یا امامزمان! رزق اینها را زیاد کن! رزق بهمن بده! به اینها بدهم. یا امامحسین! تولّدت است، رزق اینها را در ولایت زیاد کن! من، بدبخت هستم. والله! شما اگر باطن من را خبر داشتهباشید، شاید هیچکدام از شما اینجا نیایید. من خیلی سطحم پایین است. من با همه این حرفها که میزنم، شبی برای خودم دارم. میگوید:
به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند | به آسمان رود و کار آفتاب کند |
یک شیعه باید به مملکتها بتابد، شما چه میگویید؟ [باید] نورش به کُرات بتابد.
خب حالا ایرادی نیست، چطور میشود؟ ابراهیم میشود، حضرتابراهیم میشود. گفت: خدایا! اینرا چطور زنده میکنی؟ عوامانهاش ایناست که اینطرف افتادهبود، نصفش را مرغهای بیابان میخوردند [و] نصفش را حیوانات دریا. گفت: چطور زنده میکنی؟ خدا گفت: مگر به ما اعتقاد نداری؟ گفت: میخواهم بدانم، میخواهم علمم زیاد شود. یا ابراهیم! حالا برو سه تا مرغ بگیر! سر اینها را بِبُر! سرشان را بکوب! تا مثل گوشت چرخکرده بشود. اینها را برو! روی قلّهها [ی کوه] بگذار و صدا بزن! صدا زد. یکمقدار از این آمد و مرغ شد و پرید. ببین، دارد به او میگوید بکن! این دیگر «اذنالله» نمیگوید. به علی (علیهالسلام) هم گفت: بکن؟! به امامحسین (علیهالسلام) هم گفت: بکن؟! به دوازدهامام (علیهمالسلام) هم گفت: بکن؟! به زهرایعزیز (علیهاالسلام) هم گفت: بکن؟! مرتب حرف بزن! مرتب «اذنالله» بگو! آخر، «اذنالله» بگو؛ اما «اذنالله» را هم بفهم! حالا چه شد؟ حالا شیعه شد، حالا تازه شیعه شد. دیگر اعتراض هم نکرد. حرف من سر ایناست. حالا به کجا رسیده؟ حالا که جبرئیل نازلشده که میگوید یکی از مخلوق خدا، بندهخدا شد، ببین، چقدر آمادگی دارد! چون و چرا ندارد. میگوید: یا أخاجبرئیل! کیست که من بروم نوکرش بشوم؟ یک پیغمبر اولیالعزم که اعجاز دارد، دارد التماس به جبرئیل میکند [که] نشانم بده که بروم نوکرش بشوم. حالا چه میشود؟ شیعه میشود. ببین، قربانتان بروم، من چند تا آیه قرآن برای شما گفتم، من از خودم که حرف نمیزنم، اگر بخواهیم شیعه باشیم، باید ایراد نکنیم. آنجا هم خدمت شما عرض کردم: [میگوید:] «سلمان منّا أهلالبیت» سلمان جزء اهلبیت است. یک آن، نه خیلی، یک آن، یک ذرّات، هر چه میخواهی کوچک، تا فکر کرد، گفت: این کسیکه طناب گردنش است، تمام قدرت زمین و آسمان دستش است، [پس چرا اینطوری است؟] اینجایش زخم شد. ببین، شیعه نباید توی این فکرها برود؛ یعنی شیعه اینقدر اطمینان به امامش داشتهباشد [که او را] خدا بداند.
خب، چرا موسی کنار رفت؟ چرا موسی را کنار زد؟ ما هم همینجور هستیم. آقاجان من! اگر این ابعاد را داشتهباشی، میآیی به امامزمانت ایراد میکنی. تو ایرادی هستی. حالا ببینید ایراد چقدر بد است. من وقتی میگویم تفکّر داشتهباشید ایناست؛ یعنی به امامزمانِ خودت میگویی: فکر من بالاتر است؛ یعنی عقل تو نمیرسد. توی ابعاد حرفها، داری اینرا میگویی. اگر موسی به او میگوید: تو چرا کشتی را سوراخ کردی؟ چرا دیوار کشیدی؟ چرا بچّه را کشتی؟ مال خود موسی است. ببین، آقاجان! خواهش میکنم فکرش را بکنید [و] ببینید [که] من چه میگویم؟ [این] مال خود موسی است. خود موسی که پیغمبر است، باید کشتی را سوراخ نکند، چرا؟ به ابعادش خبر ندارد. این وظیفهاش است که کشتی را سوراخ نکند. اگر کشتی را سوراخ کند، باید تاوانش را بدهد. اگر آن دیوار را میگوید نکِش! برای خودش است. کسیکه منافق است، بهاصطلاح یک شیعه را اذیّت میکند، یک مسلمان را اذیّت میکند، [را نباید یاری داد] میگوید: اگر یکذرّه آب توی قلمدان او بریزی، تا زمانیکه اینرا مینویسد، پای تو گناه مینویسند. این مال خود موسی است. اگر بچّه را بکشد، موسی برای خودش است، باید یا تاوان خونش را بدهد، یا رضایت حاصل کند، یا کشته شود، این مال خود موسی است. ما اینقدر ابعادمان کوچک است، این حرفها که مال خودمان است، [را] روی امام پیاده میکنیم. حرف من ایناست. دیدی را که خودمان داریم، روی امام پیاده میکنیم؛ ایناست که ما اینجوری میشویم. هیچچیز نمیفهمیم. سرگردان میشویم. آقاجان من! تو که هفتاد سال است درس مهندسی خواندی، تو که هفتاد [سال] است دکترا داری، تو که علم فیزیک خواندی، علم ولایت هم بخوان! حالا امامت را اینجوری قبول نداری، حالا من آمدم میگویم این حرفها همهاش مال شیعههایشان هست. تو که معرفت امام را نداری، بگذار معرفت شیعههایشان را هم نداشتهباشی، اینها مال شیعههایشان هست. اگر «اذنالله» گفته، امام خود «اذنالله» است. حالا خود «اذنالله» است، اجازه دارد شیعهاش هم «اذنالله» بشود. هر [کسی] که حرف دارد، به خود من بزند. همهکس توی این حرفها وارد نیست. به خودم بگویید که جواب بدهم.
این غلام حضرتسجّاد (علیهالسلام) که همه رفتند [نماز باران خواندند و] باران نیامد، حالا از توی اصطبل حضرتسجّاد (علیهالسلام) میآید، اینهم اتّصال است. این آمد تا دستهایش را بلند کرد، تمام بیابان پُر از آب شد. [آیا] «اذنالله» گرفت [و] گفت: ای ابرها! ای آسمان! به اذن خدا ببارید؟ نه بابا! اذنالله است. اربابش، آقایش امامسجّاد (علیهالسلام)، «اذنالله» است، اینرا هم «اذنالله» کردهاست. گفت: غلام! برو نماز بخوان! باران بیاید. کجایی؟ پس کسی کجدهنی نکند، ما «اذنالله» را قبول داریم؛ اما «اذنالله» اهلتسنّنی را قبول داریم! میگویند: همه کاری به اذن خدا میشود، ائمه (علیهمالسلام) را کنار میزنند. اینها را هیچکاره میدانند. ما هم توی حرفهایمان داریم اینها را هیچکاره میدانیم. من حرف را خوب میفهمیم. من یکی حرفی بزند، مغزش را میفهمم؛ یعنی خدا اینرا بهمن داده [است]. همینطور که «اذنالله» را بهمن داده، این شعور را هم خدا بهمن دادهاست. ائمهطاهرین (علیهمالسلام) دادند که این آدمی که دارد حرف میزند بهحساب شیعه است، روی «اذنالله» حرف میزند؛ اما اینها را هیچکاره میکند.
یک جملهای دیگر هم به امید خدا میخواهم برای شما بگویم که اینرا هم خیلی در آن ماندیم. شخصی خدمت امامصادق (علیهالسلام) آمده [و] میگوید: من میخواهم خدمت شما بایستم، میگوید من یکوقت یکجایی میخواهم بروم، شما دهنه اسب و الاغ من را بگیر! یک چند وقت رفت. یک شخص خراسانی آنجا آمد [که] مجاور بشود، اینها دوتایی که در طوس بودند، اینشخص طوسی یک باغ خیلی عظیم داشت، یکخانه خیلی خوب هم داشت. آمد [و] به اینشخص گفت: سر این الاغ را بهمن بده! این سِمَت را بهمن بده! من آن باغ و خانه را به شما میدهم. الآن هم میگویم [که] امام بنویسد. این [شخص] فکرش کوتاه بود، آمد [و] گفت: یابنرسولالله! اگر ما بخواهیم ترقّی کنیم، شما حرفی دارید؟ گفت: این خراسانی اینجوری میگوید. گفت: نه! این [شخص] رفت خراسانی را بیاورد، حضرت او را صدا زد [و] گفت: بیا! گفت: تو چند وقت پیش ما بودی، به ما حقّ پیدا کردی. این نوکری ما کمتر چیزی که خدا به تو بدهد، از آنچیزی که خورشید میزند، تا غروب میکند [ثوابش بالاتر است]. این یک. دوم میفرماید: اگر شما یک رفیقی بگیری [که] تو را یاد خدا بیندازد، یک قصر به تو میدهد، خلق اوّلین و آخرین را بخواهی جا بدهی، جا داری.
اینکه به شما میگوید این نوکری من از آنجا که خورشید طلوع میکند تا غروب میکند [ثواب دارد]، به چه درد تو میخورد؟ شما تا آنجا که دید داری، به دردت میخورد؛ یعنی الآن بگویند تا [میدان] صاحبالزمان از برای تو [باشد]، آنجا که دیگر محتاج نیستی که بخواهی یکجایی را اجاره بدهی [که] بگویی خدا از اینجا تا [میدان] صاحبالزّمان [را] بهمن داده، یکقدرش را میدان میکنم، یکقدرش را دکّان میکنم و یک کارخانه میکنم و یکقدرش را برای رفع احتیاجم میکارم. آنجا که احتیاج نداری؛ پس ما چهکار کنیم؟ از کجا این مطلب را بفهمیم؟ من احتیاج ندارم، از آنجا هم که موقع دید من هست، میخواهم. من تا آنجا که دیدم هست، [از آن] لذّت میبرم. من الآن خانهام صد متر است. خب، اینخانه پانصد متر بشود، هزار متر بشود، دو هزار متر بشود، من دو هزار متری هم ممکناست [که] یک گردشی کنم، استخری بسازم، از این استفاده کنم، از آنجا که خورشید میزند، تا غروب میکند، به چه نتیجه [و درد] من میرسد؟ ما با مغز گنجشکیمان میخواهیم اینها را بفهمیم. مگر میشود به بعضیها حرفی بزنیم؟! این حرفها را باید از «العلمُ نورٌ یَقذِفه اللهُ فی قلب مَن یَشاء» به تو بفهماند. درس ولایت بخوانی. معلّم تو باید آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) باشد، امامحسین (علیهالسلام) باشد، زهرایعزیز (علیهاالسلام) باشد. قرآن دارد میگوید: «یُعَلّمُکُم الله»؛ اینها معلّم هستند. ما باید پیش این معلّمها درس بخوانیم. خب، گیج میشویم. پس خدا کار بیهوده کرد؟ از اینجا که خورشید میزند تا غروب میکند، [را] به تو میدهد! خب، باباجان! تو این نیستی. همینجور که ولایت در تمام خلقت تصرّف دارد، تو هم تصرّف پیدا میکنی، تو «اذنالله» میشوی، این برای تو کم هم هست. از اینجا که خورشید میزند، تا جاییکه غروب میکند، برای تو کم هم هست، جایی بیشتری هم داری. با این مغزمان چطور اینرا بفهمیم؟
بهقول یکنفر از رفقا یکنفر مزاح میکرد. خب، إنشاءالله که باطن امامزمان، همیشه دل خودش و اهلبیتش را و رفقایش را از نور ولایت شاد کند! همیشه الحمد لله شاد است، میگفت: یک حوریه [که] چند متر [است]، جلویش را ببیند یا عقبش را؟ گفتم: هر کجایش را میخواهی ببین! گفتم: باباجان! این الآن برای تو زیاد است، خب تو الآن، قد تو یک متر و هشتاد تا؛ یا یک متر و نود تا است، تو یک حوریه که نمیدانم صد هزار متر است؛ یا هزار متر است را نمیخواهی؛ اما آنجا به آن احتیاج داری، قربانت بروم، آقاجان من! وقتیکه از آنجا که خورشید میزند، تا آنجا که غروب میکند، مال توست، حوریه هم باید اینقدر بزرگ باشد. حالا تو کوچک هستی، یک حوریه کوچک به تو بدهد! بهقدر عقلت به تو میدهد. تا دیگر تو باشی، از این حرفها نزنی! هر چه عقلت زیاد باشد، حوریهات هم قدش بلند است. بیا توی عقل کار کن! اگر حوریه هم میخواهی، بیا کار کن!
خب، اینچه میشود؟ باباجانِ من! عزیزجان من! دوباره تکرار میکنم: یک شیعه خودش «اذنالله» میشود، تصرّف دارد، به آسمان تصرّف دارد. ما همینجور ماندیم. خدا حاجشیخعباس تهرانی را رحمت کند! میگفت: یک قصر به تو میدهد [که] خلق اوّلین تا آخرین [را] دعوت کنی، قاشق و چنگالش را هم داری. باباجانِ من! دوباره تکرار میکنم: این مال شیعهای است که ایرادی نباشد. شیعهای که ایرادی باشد، اگر پیغمبر هم باشد، عصمتالله هم باشد، او را کنار میزند. همینسان که موسی را کنار زد، کنارت میزند. ایراد نکن! یقین کن! یقین کن ائمه (علیهمالسلام) «اذنالله» هستند. به اذن خودشان همه کاری میتوانند بکنند. وظیفه من چیست؟ مطیع باش! چرا امامزمان (عجلاللهفرجه) میگوید «السلام علیک یا عبدالصّالح، المطیعُ لِلّه و لِرسولِه» پدر و مادرم بهقربانت، حالا چرا داد میزنی؟ داد من را در میآوری. ببین، مطیع است، به کار امام کار ندارد، امام را خدا میداند، خدا او را خداییاش کردهاست. خدا او را «اذنالله» کردهاست. به جایی میرسد که امامزمان (عجلاللهفرجه) میگوید: پدر و مادرم بهقربانت. باز هم فضولی کن! بس است دیگر! جلوی خودت را بگیر! مطیع باش! تو اگر به بچّه بگویی قربانت بروم، فدایت بشوم، بچّه خوشحال میشود. تو بهقدر یک بچّه هم نیستی که امامزمان (عجلاللهفرجه) بگوید فدایت شوم؟! راهش چیست؟ راهش ایناست که (ببخشید من یکوقت جوش میکنم) فضولی نکن! راهش ایناست که ایراد نکن! راهش ایناست که تسلیم باش! «إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النبیّ، یا أیّها الّذین آمنوا صلّوا علیه و سلّموا تسلیماً» تسلیم بودند. آن صلواتی که میگوید یک دانهاش از چهار هزار سال بالاتر است، باید تسلیم نبیّ باشی، والله! ما تسلیم نیستیم. من نمیخواهم شما را ناراحت کنم. ما برخی وقتها [تسلیم] هستیم، برخی وقتها [تسلیم] نیستیم.
فردا تولّد آقا امامحسین (علیهالسلام) است؛ چند کلام هم از این بگوییم. باباجان! عقلمان نمیرسد. والله! اگر من بخواهم اینطوری حرف بزنم. بهدینم! میخواهم یکجوری حرف بزنم که یکقدر نرم باشد، خب، چهکنم؟ زبانم زبر است، جوش میکنم، زبانم زبر است. ما آیندهمان را نمیفهمیم، ما باید تسلیم باشیم، صفت رضا داشتهباشیم. من الآن دوباره یکی را نشانتان میدهم. حالا این فطرس وقتیکه در جنگل افتاده، روایت داریم: سیصد سال در جنگل افتادهاست، تسلیم است، وِر نمیزند، در قلبش میگوید: خب، خدا خواسته [که] من اینجا بیفتم، [حالا] افتادم؛ اما خدا میخواهد او را رشد دهد. ببین، من دارم چه میگویم؟ من وقتی میگویم شما صبر کنید [و] حرف نزنید! راضی باشید! من دارم مدرک [برای شما] میگویم. اگر بهمن بگویید چطور؟ من مدرکش را میگویم. حالا که چطور نگفتید، من مدرکش را میگویم. سیصد سال اینجا افتادهاست، ملائکه میآیند [و او را] نگاه میکنند، میگویند: این [فطرس] یعنی چهکار کرده؟ چطور شد که این [فطرس] به غضب خدا افتاد؟ دارند همینجور، اینجور، اینجور [به او] نگاه میکنند، این [فطرس] هم به رضای خدا راضی است. حالا مثل شنبه، آقا امامحسین (علیهالسلام) بهدنیا میآید. باباجانِ من! عزیزجان من! خدا آیندهبین است، ما آیندهبین نیستیم. ما یک تب میکنیم، دادمان در میآید. بابا! تب کردی، امروز باید خانهات بنشینی، ماشینت را سوار میشدی میرفتی، یکی را میکشتی؛ خدا یک تب به تو داده، امروز خانه بنشینی. اینکه ما نمیفهمیم چرا بهمن تب دادهاست؟ مرتب وِر میزنیم. الآن داری میروی یکمرتبه ماشینت پنچر میشود، میگویی: اقبال نداشتیم، فلانی چطور کرد؟ بابا! باید اینجا پنچر شود، نیمساعت بایستی [تا] به کسی نزنی. خدا بلد است.
حالا فطرس آمده [و] میبیند [که] در آسمان باز شدهاست، ملائکه مقرّب دارند نازل میشوند. جبرئیل، میکائیل، اسرافیل، مقرّبین ملائکه نازل میشوند. [به آنها میگوید:] کجا میروید؟ [گفتند:] خدا یک اولاد به پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) دادهاست، ما آنجا میرویم [که] مبارکباد بگوییم، تهنیت هم بگوییم. [گفت:] من را [با خود] ببرید! جبرئیل او را روی بالش گذاشت و آورد. [گفت:] یا رسولالله! این مَلَک است، سیصد سال است [که] در جنگل افتادهاست، پر و بالش سوختهاست. [آیا] پیغمبر اینجا «بإذنالله» گرفت؟ گفت: به اذن خدا برو! [بالهایت را به گهواره امامحسین (علیهالسلام)] بمال؟ چرا ما نمیفهمیم؟! خود پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) «اذنالله» است. گفت: خودت را به گهواره امامحسین (علیهالسلام) بمال! یکنفر میگفت: قنداقه، به خیالش مثل بچّه خودش است که توی قنداقش کثافتکاری کند! آره، تو بمیری! قنداقش کردند! [گفت:] برو خودت را به گهواره بمال! تا مالید، پرهایش درآمد، به آسمان پرش کرد؛ [گفت:] کیست مثل من [که] آزادکرده حسین (علیهالسلام) [است]؟ سیصد سال او را در جنگل انداخته که به درجه برسد. (قربانتان بروم، عزیز من! اگر یک فشاری آمد، به کون و مکان بد نگویید! حواستان جمع باشد! راضی باشید! خدا بد شما را نمیخواهد. یک خدایی که میگوید: اگر توهین به یک مؤمن کردی، انگار خانهخدا را خراب کردی، آجرهایش را شکستی،[۱] آنوقت خود خدا به یک مؤمن توهین میکند؟ نه ما نمیفهمیم.) حالا پرهایش درآمده، میپرد، حالا شغل هم میخواهد. ندا آمد: ای مَلَک! تو سلام به امامحسین (علیهالسلام) را برسان! باباجان! این [امامحسین (علیهالسلام)] اوّل شفاعتش است که روی زمین آمده، امامحسین (علیهالسلام) تا آسمان را دارد شفاعت میکند. چرا ما متوجّه نیستیم؟!
همین آدم حالا که ترکاولی کردهاست، بعد از چهلسال که گریه کرده، حالا اشاره میشود یا آدم! رُو به آسمان نگاه کن! من را به اینها قسم بده! نورهایی میبیند، یک نورهای ریز ریز هم میبیند. [پرسید:] اینها چه کسانی هستند؟ اینها دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام) هستند. این نورهای کوچک چیست؟ اینها شیعههای اینها هستند. (همینطور که اینجا وصل هستیم، آنجا هم وصل هستیم) خب، این کیست؟ به زبان عبری [گفت:] این محمّد است، (شما مهندسها بهتر میدانید.) [گفت:] خدایا! به حقّ محمّد، خدایا! به حقّ علی، خدایا! به حقّ فاطمه، خدایا! به حقّ حسن، تا گفت به حقّ حسین! گفت: خدایا! دلم شکست. گفت: یا آدم! این حسین (علیهالسلام) است [که] در صحرایکربلا او را میکشند. خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! گفت: چنان تشنگی اثر میکند [که] بدنش تَرَک، تَرَک میشود. گفت: خدایا! من را به حسین (علیهالسلام) ببخش! ترکاولایش قبول شد. ترکاولای پدرش بهواسطه پسرش قبول شد. کجاییم ما؟! بابا! در ظاهر خلاف کردهاست، باید بهتوسط بچّهاش آمرزیدهشود. کجاییم ما؟ حالا یکنفر میگوید [امامحسین (علیهالسلام)، جریان شهادتش را] نمیدانست!
یک سعادتی از ما شیعههای مصنوعی، اینها که یکقدری محبّت داریم، گرفتهشده که ما نمیفهمیم. چرا میگویند امامحسین (علیهالسلام) کشتی نجات است؟ شما خیال نکنید من این شعر و مِعرها را بلد نیستم، میفهمم [که] فایده ندارد. خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! میگفت اگر آن کسیکه حرف میزند، بفهمد این [حرف] بهدرد اینمردم میخورد و چیز دیگری بگوید، مورد لعنت خداست؛ من میخواهم مورد لعنت خدا نباشم. یکوقت خیال نکنید [که] من اینچیزها را نمیدانم. خدا یکاندازه آنرا بهمن دادهاست؛ اما میخواهم مورد لعنت خدا نباشم. یک توفیقی از ما گرفته شدهاست. امروز خدمت یکی از رفقایعزیز بودیم، من این جمله را گفتم، حاجاشرف و حاجمرزوق بودند، روضهای در تهران داشتند، یک قهوهچی بود، چایی میریخت؛ اما پول میگرفت. آنوقت قهوهچیها، (ما سابق بودیم، نفت میگذاشتند،) زغال میگذاشتند، همهچیز را حاضر میکردند. یک قوطی هم میگذاشتند. این قوطی در قهوهخانه نبود. یک کبریت از توی جیبش درآورد، زد و نفت ریخت و روشن شد. آخر محرّم یا آخر دهه شد، دید حضرتزهراست، دارد همه را اسمنویسی میکند، در عالم رؤیا دید. [حضرتزهرا (علیهاالسلام) به او] گفت: همه مجلس را گفتید؟ [مَلَک] گفت: بله! گفت یکچیز را جای گذاشتید. گفت: چهچیزی را؟ گفت: آن قهوهچی یک کبریت داد. ببین، یک کبریت را دارد حضرتزهرا (علیهاالسلام) مینویسد. خیلی توفیق از ما گرفته شدهاست، یک کبریت را مینویسد.
خب، زمان قدیم میدیدید که این مساجد بهاصطلاح دو تا گوسفند میکشتند، خدا مادر ما را بیامرزد! زردچوبه میدادند، نمک میدادند، نان میپختند و میدادند. یکی هیزم میداد. این عزاخانه امامحسین (علیهالسلام) را درست میکردند. یکذرّه از این آبگوشت میخورد، اگر مریض بود و درد دل داشت و سرطان داشت، خوب میشد. به عشق امامحسین (علیهالسلام) آنرا میداد و اینهم به عشق امامحسین (علیهالسلام) شفا میگرفت. ما چطور شدیم؟ خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! همین آیةالکرسی را یک دهه معنا کرد. یک حسین (علیهالسلام) که میگفت همه مردم گریه میکردند. مسجدها بیشترشان حصیر بود. من یادم هست مسجدی که بودیم، حصیر بود. پول رویهم گذاشتیم، یک زیلو خریدیم [و آنجا] انداختیم؛ اما یک دنیا معنویّت داشت. این مسجد، مثل خانه حضرتزهرا (علیهاالسلام) بود، نه مثل کلیسا. کلیسیا را، حالا بهاییها درست کردند. هر چه میخواهم نگویم از دهانم میآید. خب، مردم میآمدند. اصلاً وقتی آنجا میرفتی، بوی خانهخدا را میشنیدی، بوی زهرا (علیهاالسلام) را میشنیدی، توفیق از ما گرفته شدهاست.
اگر میگوید آقا امامحسین (علیهالسلام) سفینه نجات است از اوّل سفینه بودهاست، تا آخر هم که در دنیا در ظاهر اجزای بدنش بود، نصیحت میکرد، امر به معروف میکرد، مگر سر امامحسین (علیهالسلام) نیست که میگوید: «أم [حَسِبت] أنّ أصحابالکهف و الرّقیم [کانوا من آیاتنا] عجباً» بابا! یک شیعه هم باید اینجور باشد. بچههایت را دورهم بچین! با هم حرف بزنید! من یک نوار دارم [که] راجعبه منیّت صحبت کردم. «من» ات را بگذار کنار! چطور میشود در خانه که آمدی یک سلام به زنت بکنی؟! [آیا] ولایتت میرود؟! دینت میرود؟! چهچیزی از تو میرود؟! فقط تکبّرت میرود. خب، یکدفعه یک سلام به زنت بکن! این بندهخدا میخواهد کار کند، تو هم پا [بلند] شو! کار کن! با هم صفا کنید! وفا داشتهباشید!
من نمیخواهم بگویم، خیلی برایم مشکل است [که اینرا] بگویم. من یکوقت یک تلفن یکجایی زدم، یکدوستی داشتم، [با تلفن از خانم او] سراغ گرفتم. یکحرفی زدهاست [که] اصلاً من را زیر و رو کردهاست. من به آنآقا هم نگفتم و به او هم نمیگویم. من خیلی مشکلم هست [که] یک تلفن به یک خانواده بزنم. تا حتّی میخواستم [تلفن] بزنم، به علی گفتم تو بزن! خیلی مشکل است؛ اما ایشان یکحرفی زد. گفت: ایشان میخواهد مسافرت برود، من هم میخواهم با او بروم. دلیلش ایناست: اگر ایشان طوری شد، من هم بشوم. منبعد از ایشان دیگر زندگی را نمیخواهم. خدا میداند من گریهام گرفت. گفتم: خدایا! اینها را بههم ببخش! خدایا! وفای اینها را زیاد کن. توی لیلا رفتم. حالا که امامحسین (علیهالسلام) کشتهشد، دیگر [به] خانه نرفت، در سایه نرفت. سر قبر امامحسین (علیهالسلام) بود. دیدم این [زن] بوی او را میدهد. من که نمیخواهم با زن مردم حرف بزنم. گفتم: یکوقت اگر استخاره کنم، به همسرش میگویم [که] قدر این زنت را بدان! او دارد اینجور میگوید، من دارم گریه میکنم. حالا فلانآقا هم تلفن میزند [و] با یک زن حرف میزند. او دارد [اینرا] میگوید؛ [اما] من دارم گریه میکنم. من توی قضایای لیلا رفتم. ببین، اگر در ولایت بروی، اینطور میشوی. نامحرمی را نمیبینی، زنی را نمیبینی. صدایی، چیزی نیست. هیچچیزی نوا پیش تو ندارد. همهاش وِزر و وَبال است. نرسیدید [که] ببینید من چه میگویم؟ میسوزم و میگویم.
باباجانِ من! قربانت بروم، حالا زنت بداخلاقی میکند، تو خوشاخلاقی کن! تو او را [لا] بگیر. حالا تو رفتی کار کردی، دو سهشاهی [پول] آوردی، یکمقدار نان و گوشت هم آوردی، یکمقدار چیز هم آوردی، میخواهی افادهات را به این زن بیچاره بکنی. چرا به تو میگوید که اگر رفتی کار کردی، برای زن و بچهات کار کردی، تو داری جهاد میکنی و جزء شهدا هستی؟ شهدا خیلی ابعاد دارند. خب، تو داری اینرا به یک بداخلاقی میفروشی. باباجان؟ من میفهمم [که] تو داری چهکار میکنی که میسوزم، تو را میخواهم. بهقرآن! تو را میخواهم. بهدینم! شما را میخواهم. میفهمم شما دارید مالتان و هستیتان را آتش میزنید، بهشتت را آتش میزنی، فردوست را آتش میزنی. خب، میسوزم. تو جزء شهدایی. باباجان! کار خودت را بکن! راه خودت را برو! حالا یک تندی هم به تو کرد، تو کندی کن! ما تصفیه نشدیم، توقًع از زنهایتان دارید. خب، مگر زنهای شما دختر من هستند که من اینطور حرف میزنم؟ شما داماد من که نیستید. من میفهمم شما دارید چهچیزی را به باد میدهید. شما دارید بهشتتان را به باد میدهید. باباجان! من یکچیزی بگویم که باور کنید. حالا اینکه به تو میگوید که یک قصر به تو میدهم که خلق اوّلین تا آخرین دعوت کنی، یا [بابت] نوکری ما، از آنجا که خورشید بزند تا غروب کند، به تو [پاداش] میدهد؛ اما یک بداخلاقی کنی، میگوید: همچنین قبر به آن فشار آورد [که] دنده چپ و راستش را یکی کرد. حالا میگوید چرا داد میزنی؟ من میفهمم آخر بعضی از شما دارید چهکار میکنید؟ به یک مؤمن اینرا میدهد؛ اما اینرا هم همچنین کاری میکند که دنده چپ و راستش را یکی کند. یا ایمان به این حرفها ندارید یا اعتقاد ندارید یا نمیدانم چه بگویم؟ میترسم توهین به شما شود، نمیخواهم به شما توهین کنم. پس من میگویم شما تفکّر داشتهباشید! با تفکّر کار کن! اصلاً اگر بخواهید راحت بشوید، وقتی خانه میآیید، باید توقّع بداخلاقی از زنتان داشتهباشید. والله! من همینجور هستم. باور کردید؟
خب، یکوقت میبینی یک تندی میکند؛ [اما] یواشیواش خودش متوجّه میشود [و] میآید بغلت مینشیند. یکجوری حرف میزند که دارد پشیمان میشود. خب، بفرما! تو داری کجا را به یک بداخلاقی میفروشی؟ من دارم میبینم. خلق اوّلین تا آخرین را جا داری، [اینرا] داری میفروشی، خودت را میگذاری اینجا که [قبر] به تو فشار دهد [و] دنده چپ و راستت را یکی کند. پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) برای معاذ میگوید. [معاذ] همه کارش درست بودهاست، پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) روی دوشش گذاشتهاست، عبایش را اینجوری کردهاست؛ بسکه ملائکه در تشییعش آمدهاست. هفتاد هزار مَلَک آمدهاست. پیغمبر میگوید: جا نبود [که] من اینطوری کنم، شاید [به] ملائکه میمالیدند. (او مَلَک را میبیند، ما هم بهغیر [از] شیطان چیزی نمیبینیم.) حالا مادرش میگوید: بشارت باد تو را به بهشت! [پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) میفرماید:] وا اُمّاه! همچنین قبر به او فشار آورد که دنده چپ و راستش [را] یکی کرد. باز هم «من» ات را کنار نگذار! حالا تو رفتی کاری کردی، یکمقدار برنج و گوشتی را هم آوردی، خب، یکمقدار هم خودت میخوری. آن بندهخدا درست میکند [و] به تو هم میدهد. این کُلفت توست که دارد درست میکند [و] به تو میدهد. تو آوردی، دارد این [زن] هم درست میکند [و] به تو میدهد، شریکت است. چرا بداخلاقی میکنی؟ آخر، چهکار میکنی؟ یا بهفکر خودت باش! یا امر را اطاعتکن! چرا ما امر را اطاعت نمیکنیم؟ هوایت را کنار بگذار! هوست را کنار بگذار! منیّتت را کنار بگذار! کارت را کنار بگذار! قدرتت را کنار بگذار! زحمتت را کنار بگذار! این مثل کسی است که یکچیزی به کسی دادهبود [و] میگفت: بیا من را سجده کن! حالا بیا سجدهات هم بکند! تو بمیری! تو مؤمن هم هستی، ولایتی هم هستی و تقبّلالله هم هستی و ارادةالله هم هستی و حکمةالله هم هستی! من که این صفت [را] دارم، مثل حکمةالله افغانی هستم. من خودم را میگویم، جسارت نمیکنم.
حکمةالله ایناست: [پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)] میدانست اینقدر عایشه بد است، ببین، چطور با او حرف میزند؟ حمیرا! با من حرف بزن! بفرما! مگر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) نمیدانست [که] ایناست. بهدینم! جهنّمش را میدید، به روح تمام پیغمبرها! پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)، جهنّم عایشه را میدید؛ اما میگوید حمیرا! بیا با من حرف بزن! میگوید حالا که میسوزد، حالا که اینجوری میشود، من با او عطوفت داشتهباشم. چرا عطوفت با زنهایتان ندارید؟ چرا ندارید؟ «إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النبیّ، یا أیّها الّذین آمنوا صلّوا علیه و سلّموا تسلیماً» ایناست. تسلیم پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) بشو! بهقرآن! [جهنّمش را] میدید، به او گفت. من الآن روایت میگویم که بدانید که پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) میدانست. گفت: یکی از شما زنها به جنگ وصیّ میروید. همین عایشه گفت: خدا لعنتش کند! یا محمّد! یا رسولالله! به ما بگو که ما آگاهی پیدا کنیم. گفت: دو نفر است که شما را میبرد، از شهر که بیرون رفتید، یک آبادی است بهنام حوأب، سگهایشان جلوی شما را میگیرند. طلحه و زبیر و با یکیدیگر، سهتایی از طرف معاویه آمدند، به تحریک معاویه که پا [بلند] شو [تا] برویم. چه [کار] کنیم؟ خونبهای عثمان [را بگیریم]. عثمان، مظلوم کشتهشد! وقتی [اینرا] گفتند: یکقدری عایشه گریه کرد. حالا [به] آنجا رفتند، در [آن] آبادی سگها جلوی اینها را گرفتند، میخواستند به اینها آسیب به برسانند. [عایشه] گفت: پیغمبر [این قضیّه را] بهمن گفت، من را برگردانید! دو نفر رفتند [و] ریشسفید ناحقگو را آوردند، گفتند: این آبادی اسم دیگر هم دارد. ببین، پس پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) میداند. چرا او [یعنی عایشه] را عزّت میکند؟ چرا او را احترام میکند؟ چرا میگوید با من حرف بزن؟ میداند در جهنّم میرود، میداند جهنّمی است. میداند [که] به جنگ وصیّاش میآید؛ اما میگوید حمیرا! بیا با من حرف بزن! بابا! دیگر آخر حرف را به شما زدم. اگر اثر نداشتهباشد، من دیگر راجعبه این قسمت صحبت نمیکنم. باباجان! [وقتی] در خانهتان میروید، بخندید! این بیچاره آمده در خانه را روفته، تمیز کرده، چیزی برای تو پختهاست، حالا تو حداقل عشق خودت را بههم نزن! چرا میگوید زن ناقصالعقل است؟ تو که از آن ناقصعقلتری که اینقدر سر بهسر او میگذاری! باباجانِ من! قربانت بروم، [خدا] این [زن] را برای تو رئوف کردهاست.
ارجاعات
- ↑ ۱٫۰ ۱٫۱
قال رسول الله: مَنْ آذَى مُؤْمِناً بِغَيْرِ حَقٍّ فَكَأَنَّمَا هَدَمَ مَكَّةَ وَ بَيْتَ اللَّهِ الْمَعْمُورَ عَشْرَ مَرَّاتٍ وَ كَأَنَّمَا قَتَلَ أَلْفَ مَلَكٍ مِنَ الْمُقَرَّبِينَ.
پیامبر صلی الله علیه وآله: هرکس مؤمنی را بهناحق اذیت کند، مثل این است که کعبه و بیتالمعمور را ده بار خراب کرده باشد و هزار فرشته مقرّب را به قتل رسانده باشد.
مستدرک الوسائل، ج۹، ص۱۰۰ [ فهرست روایات ] صفحاتی که به این روایت ارجاع دادهاند