نبوت باید در اختیار ولایت باشد
نبوت باید در اختیار ولایت باشد | |
کد: | 10283 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1384-08-05 |
نام دیگر: | شناخت ولایت با نبوت |
تاریخ قمری (مناسبت): | 24 رمضان |
أعوذ بالله من الشّیطان اللّعین الرّجیم
العبد المؤیّد الرّسول المکرّم أبوالقاسم محمّد
السلام علیک یا أباعبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته
اگر بگوییم امشب استادهای عزیز [اینجا آمدند]، باز جسارت شده. اگر بگوییم که اینها استاد ما هستند، آقایان همه ولیّنعمتند، ولیّنعمت من هستند. من از خجالتم که میخواهم در حضور شماها صحبت کنم، خجل هستم؛ اما آقایان اظهار لطفی با ولایت دارند. اینها یک صحبتهایی میکنند، هنوز یک صحبتهایی میکنند. امشب به خواست خدا [توضیح میدهم که] اغلب مردم [چه عقیدهای دارند]؟ چهکنم باز زبانم گرفتهاست؟ امیدوارم که امامزمان (عجلاللهفرجه) بیاید [و] زبان من را باز کند. من زبانم گرفتهاست، آنکه باید بگویم، نمیتوانم بگویم.
مطلب، ولایت خیلی ابعاد دارد، ولایت یکچیزی است که پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) همینجور که گفت: یا علی! خدا را من شناختم و تو، هیچ قدرتی در عالم توان ندارد [که] ولایت را بشناسد. این ولایتی که به ما گفتند، هزار و سیصد سال است علمایاعلام گفتند، اینها یک ولایتی است [که] ما جهنّم نرویم؛ یعنی ما علیبنابوطالب (علیهالسلام) را [به] «ألیوم أکملت لکم دینکم» قبول داشتهباشیم [و به] جهنّم نرویم. آن [جهنّم را] نمیرویم؛ اما حرفهایی هست، چیزهایی هست، القاهایی هست، «العلم نورٌ یقذفه الله فی قلب من یشاء» هایی هست، [خدا] به بعضیها دادهاست، او هم نمیتواند افشا کند، مردم پذیرایی ندارند؛ یعنی مردم پذیرایی ولایت ندارند. مبادا من در محضر بزرگی شما جسارت کنم. (یک صلوات بفرستید.)
امشب به خواست خدا میخواهم ولایت را با نبوّت، حتّیالإمکان یک صحبتی بکنیم. آنهایی که چندینسال درس خواندند، بعضیهایشان البتّه، هنوز ولایت را تشخیص ندادند. آقایی بود خیلی بزرگوار [که] صحبت میکرد، [میگفت] کسیکه بگوید نبوّت از ولایت کمتر است، نفهمیده! تو نفهمیدی. تو که میگویی نفهمیدند، نفهمیدی که نفهمیدی که نفهمیدی! چرا؟ ما نیامدیم که نمره بدهیم، خدا نمره داده، خدا گفته. مگر این پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) نیست؟ حالا نبوّت باید در اختیار باشد؛ اما ولایت خودش اختیار دارد؛ یعنی اختیار تام دارد.
من الآن برای شما یک مثالی میآورم، یک جنگی بود که خیلی خوب جنگ کردهبودند، غنیمت خیلی گرفتهبودند. پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) در مدینه یککاری داشت، آمد. یک کسیکه خیلی در اسلام شاخص بود، [پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) او را مأمور تقسیم غنائم کرد]؛ اما خلق است، هر شاخصیّتی در این عالم خلق است. باسوادها! چرا توجّه ندارید؟ این عزیزان من، عزیزان خدا، جوانان، مثل غنچه گل هستند. اینها خیلی، در امر شماها هستند. وای به حال شماها که به این جوانها یک امری بکنید که امر خودت باشد! فردایقیامت جواب خدا را چه میدهید؟ درس خواندی؟ خب بخوان! مهندس شدی؟ باش! دکتر شدی؟ باش! پرفسور شدی؟ باش! ادیان داری؟ باش! اما امر نمیتوانی بکنی، امر نمیتوانی بکنی. امر خودت را نمیتوانی بکنی؛ اما در صنایع میتوانی یاد این جوانها بدهی. اگر ما رهبری صنایع داشتیم، الآن چقدر این جوانها ترقّی کردهبودند؟ آنها [خارجیها] که [در] صنایع پیشرفت کردند، مغزشان الکلی است. این جوان همهاش میگوید علی! خدا! مغزش الکلی نیست. اینها صد در صد صنایعشان از خارج بیشتر بود، ما رهبری صنایع نداریم. (صلوات بفرستید.)
حالا این پیغمبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) دستور فرمود که شما، غنیمت جنگی را قسمت کن! یکدفعه وحی نازلشد: یا محمّد! تو باید خودت قسمت کنی، تا حتّی آنها هم که [آنشخص] قسمت کرده، باید برگرداند؛ این [اختیارات] نبوّت [است]. حالا ولایت چیست؟ خدا آن دو نفر را لعنت کند! سهنفر بودند [که] آتش [جهنّم] را میدیدند: یکی ابابکر، یکی عُمر و یکی [ابوعبیده] جراح است، او هم جزء بدعتگذار دین بود، او هم آتش را میدید. [عُمر] آمد [و] گفت: علیجان! من آتش را دارم میبینم، دارد من را طلب میکند که تا جان از من گرفتهشود، [داخلش شوم]. این [آتش] من را «هل مِن [مَزید]» دارد میگوید، دارد من را طلب میکند؛ ممکناست [که] من آمرزیده شوم؟ [امیرالمؤمنین] گفت: آره! بیا بالای منبر [برو و] بگو که من خلافت را غصب کردم. علیبن ابوطالب (علیهالسلام) که پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) معلومکرده، او [وصیّ پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)] است. [عُمر] یکفکری کرد و گفت: «النّار [و لَا] العار»، من عار را به خودم نمیبینم. آیا علی (علیهالسلام) اجازه داشت یا نداشت؟ آیا علی (علیهالسلام) راست میگفت یا نمیگفت؟ حالا چرا؟ باز این چرا دارد؟ یعنی باز هر چیزی عصاره دارد. من یک حرفش را فهمیدم، عصارهاش را توجّه نکردم. عصارهاش میدانی چیست؟ این کسیکه زهرا (علیهاالسلام) را کشته، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) میخواهد اینرا بهشتیاش کند؟ نه والله! این کسیکه صدها مردم را گمراه کرده، [آیا میخواهد نجاتش بدهد]؟ نه! میخواهد از حالا [به بعد] مردم گمراه نشوند. اگر این مرتیکه [مردک] اینرا میگفت، اینهمه اهلتسنّن درست نمیشد. ببین صدها نمیدانم کشورها اهلتسنّن هستند. امیرالمؤمنین (علیهالسلام) میخواست جلوی گمراهی مردم را بگیرد؛ اما علی (علیهالسلام) اختیار دارد، اختیار تام دارد.
یکی از آقایان خیلی بزرگوار که حاجشیخعباس آنزمان میگفت ایشان فاضل است، حالا که چهلسال است [که] حاجشیخعباس مرده، یکروز آنجا آمدهبود، من چشمم لنز تویش بود، دیدن من [آمد]، صحبت شد. ما از همانموقع، از همان بچّهگیمان هم یکچیزی میفهمیدیم، همین حرفها را میزدیم. آن سرمایه را آنموقع به ما داده، من نمیخواهم ادّعا کنم. یک درس را باید بخوانی، فهم را باید به تو بدهد. درس را باید بخوانی، فهم را باید به شما بدهد. کجا فهم به تو میدهد؟ اتّکا به درست نداشتهباش! حالا میگفت که «بإذنالله، إذن رسوله، أدخل هذا البَیت» ببین این آدمی که اینجوری است، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را دارد دست سوم قرار میدهد. به تمام آیات قرآن! من فکر میکنم چطور جان من درنمیرود؟ خدا من را نگهداشته، با این نادانی مردم من روبرو هستم. جرأت نمیکنم بگویم چه کسیکه؟ حالیات شد؟ گفتم: عزیز من! من الآن مثال میآورم. دیدم توی مردم است، کارش نداشتم. من خیلی علماء را احترام میکنم، وعّاظ را احترام میکنم، چونکه هنوز هم گمشده ما در اینهاست. حالایش هم مثلِ، تأیید نکنم، حالایش هم مثل بعضی آقایان هستند. گمشدهِ ما در علماست؛ اما گمراهکردنِ ما هم در علماست. گمشده ما در علماست، گمراهکردنِ ما هم در علماست. توجّه کن من امشب چه میگویم؟ به پسرش پیغام دادم، دیدم توی مردم است، نمیخواهم کِنِف شود. برای خودش شخصیّتی است، من هیچ شخصیّتی را کوچک نمیکنم، اینرا هم به شما بگویم، [حتّی] اگر در باطل هم باشد. [او را] تأییدش نمیکنم، کوچکش هم نمیکنم، چونکه این آبرو دارد، چندینسال توی مردم بوده، درس دارد، حرف میزند. ما نباید اینها را کوچک کنیم؛ اما تأییدش هم نکن! تو اگر تأییدش نکنی، گیر نیستی. به پسرش گفتم به آقایت بگو، هزار نفر الآن درِ خانه امامحسین (علیهالسلام) میآید، شاید بیشتر، عدد ندارد، من عدد معلوم نمیکنم. همه حاجت دارند، این اوّل باید به پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) بگوید؟ اوّل به خدا بگوید، بعد به پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)، بعد به ولیّ بگوید؟ نه! ولیّ اختیار دارد. چرا آخر تو این حرف را میزنی؟ صدهزار نفر درِ خانه علیبنموسیالرضا (علیهالسلام) بیاید، به یک همچین، حاجتهایشان را میدهد. ببین، حاجتهای همه را میدهد، ببین همچین، به چشم هم زدن. از کجا تو این حرفها را میزنی؟ الآن آقایان هستند که مدرک میخواهند. [سلیمان] آمد [و] گفت که چهکسی میآید تخت بلقیس را [برایم] بیاورد؟ یک اَجِنّه گفت [در عرض] نیمساعت، یکساعت [آنرا میآورم]. یکی [دیگر یعنی آصف] گفت که چشمت را آقای سلیمان که اینهمه تو حشمت داری چشمت را بههم نزده، من تخت سلیمان [بلقیس] را [میآورم و] آورد. حالا [سلیمان] به او میگوید: از کجا [آنرا] آوردی؟ [میگوید:] علم کتاب [دارم]؛ یعنی علم قرآن. [امیرالمؤمنین (علیهالسلام) میفرماید:] «أنا قرآنالنّاطق».
ما خیلی عقب هستیم، تو در فکر کارخانههایت هستی، تو در فکر مدیرعامل [هستی]، تو در فکر سوادت هستی، تو در فکر رسالهات هستی. در هر چیزی، یکچیزی مصداق برای خودتان درستکردید، حقیقت را [با] توجّه نمیبینید. باید دست از این حرفها برداری! یکقدری مشغلهتان را کوتاه کنید! یکقدری درِ خانه امامزمان بروید! یکقدری در «العلم نور یقذفه الله فی قلب من یشاء» بروید! [تا] به شما بدهد. تو اینجا حاکم هستی، حاکم قیامت هم هستی. چرا خودتان را به این چیزهای عروسکبازیها مشغول کردید؟ [ای] بدبخت! چرا با این تلویزیون رنگی و مَنگی و نمیدانم کامپیوتر و نمیدانم چهچیز اینجوری است، خودت را مشغول کردی؟ از اینها دست بردار! بیا امامحسین (علیهالسلام) دارد «هل من ناصر» میگوید. خدا دارد چه میگوید؟ «اُدعُونی»، بیا! همه دارند تو را دعوت میکنند، چرا در دعوت شیطان میروی؟ چرا در دعوت پول میروی؟ چرا در دعوت خیال میروی؟ چرا هنوز عوض نمیشویم؟ چرا ما هنوز نمیدانیم؟ (لا إله إلّا الله) (صلوات بفرستید).
حالا عزیز من! قربانتان بروم، فدایتان بشوم، اگر ولایت را میخواهی توجّه کنی، ما چند تا [کتاب آسمانی داریم]: تورات داریم، انجیل داریم، زبور داریم، اینها را داریم. همه آنها [پیغمبران] حاکم بودند، در زمان نوح [به کتابشان] باید عمل کند، در زمان موسی باید به تورات، انجیل، زبور عمل کند، هر کسی [عمل] نمیکرد، شهری زیر و رو میشد. اما ببین من چه میگویم؟ اما قرآن کلام خداست. آنها کتاب آسمانیاند، ما همه آنها را قبول داریم؛ اما آن کلام نیست. قرآن کلام خداست. حالا گفت: ای ادیان! «إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النبیّ یا أیّها الذین آمنوا صلّوا علیه [و سلموا تسلیما]»، همه تسلیم پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) بشوید! همه تسلیم محمّد بشوید! (صلوات بفرستید.) حالا آنها که [تسلیم] نشدند، آن یهودی است و آن نمیدانم عیسویمذهب، آمریکاست و آن نمیدانم چهچیز است و اینها هستند. اما بدانید، والله! به حقیقتِ ولایت! یهودی [و] نصارا، از اهلتسنّن بهتر است؛ چونکه او میگوید موسی! باز یک موسایی را قبول دارد، او میگوید عیسی! یک عیسایی را قبول دارد. اینها [اهلتسنّن] چیستند؟ هیچکس را قبول ندارند. اینها هیچکس را قبول ندارند. یک دوستعزیزی داشتم، امروز میگفت بعضیها «نستجیرُ بالله»، بد هم به امیرالمؤمنین (علیهالسلام) میگویند.
آخر کجا دنبال اینها میروید؟ ما انگار در یکجایی هستیم، اینجوری کردیم، همینجور معطّل امر خلق هستیم. تو به ولایت چه [ربطی داری]؟ بیخود نیست که میگوید [از] هزارتای شما [اگر] یکی با دین [از دنیا] رفت، ملائکه تعجّب میکنند. شما حضور خلق هستید، ما حضور خلق هستیم، به شماها جسارت نکنم، بیایید یکقدری هوشیار شویم! بیایید یکقدری توجّه به خلقت کنیم! من از زمان پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) دارم با شما میگویم، من از زمان آدم دارم با شما میگویم، من روایت و حدیث با شما میگویم. چرا توجّه نداری؟ حالا آنها چه کردند؟ آنها رفتند و مشاور برای ولایت درست کردند؛ [یعنی] این دو نفر. حالا، مشاور درست کردند. حالا که مشاور درست کرد، پشت به امیرالمؤمنین (علیهالسلام) کرد، یکدفعه میگوید اینها کافر و مرتدّ شدند، برو بخوان! اما مدّاحها، اغلبشان آنها مشاور درست میکنند، اینها یکچیزی درست میکنند، یک مصداق درست میکنند. الحمد لله یادم آمد، مصداق درست میکنند.
حالا ببین خدا چقدر حواسش جمع است، خدا وقتیکه قرآن نازلشد، دستور داد آنچه که اشعار است [را] جمع کنید! تمام مکّه و منا اشعار بود، گفت همه را جمعکن! چرا؟ اشعارگو، مصداق درست میکند. برای علی [شعر] میگوید، به عُمر هم میگوید، مصداق درست میکند. من از دوستعزیز خودم پوزش طلبیدم، گفتم این اشعار مال تو نیست. من تو را، کسی را تأیید نکردم؛ اما سفارش تو را کردم. من خلق را تأیید نمیکنم، اینرا به شما بگویم، اصلاً من خلق را تأیید نمیکنم، میترسم بالاترش را بگویم. میگویم گرفتهام، هنوز نمیتوانم حرف بزنم. چرا تو مصداق درست میکنی؟ [میگوید:] علی (علیهالسلام) مکّه است، علی (علیهالسلام) مناست، علی (علیهالسلام) صفاست، علی (علیهالسلام) نمیدانم، این حرفها چیست [که] میزنی؟ همین آدم میرود برای او هم اشعار میگوید، پس همه اشعار را گفت جمع کنید! اما مرثیه بهغیر اشعار است، ما هیچچیز را توجّه نداریم. نه مرثیه را میفهمی، نه ولایت را میفهمی، نه نبوّت را میفهمی، نه اصلش را میفهمی. یک آدمی هستیم که، یکچیزی بخور و بخواب، و یکچهار روز همدرس خواندیم، به درسمان هم اتّکا داریم. مگر درس تو را نجات میدهد؟ کجا رفت شریحقاضی؟ چقدر درس خواند؟ در صورتیکه او تأیید شد. من به شما میگویم: اگر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) هم کسی را تأیید میکند، این تأییدِ موقّت است، اگر خلقی را تأیید میکند؛ تا حتّی خود پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) [تأیید کند، موقّت است]. باسوادها! کسانیکه درس فقه و اصول خواندند، امروز اینجا حضور دارند، با من حرف بزنند. من را قابل بدانند، من را، منِ بیلیاقت را با لیاقت بدانند، اگر اشتباه میکنم، رفع اشتباه من را بکنند! مگر میشود کسی را تأیید کرد؟ گفتم عزیز من! تو ولایت را پایین میآوری. حالا هم میدانی اینها از کجا میگویند؟ اینها الآن میدانم از کجا میگویند؟ میگوید که امامسجّاد (علیهالسلام) هم اینرا گفت. اگر امامسجّاد (علیهالسلام) گفت منم منا، منم صفا، منم مروه؛ ماییم مروه، ماییم صفا، [چون] امامحسین را محض صفا و مروه شهید کردند. آن شریحقاضی گفت: کسیکه اینجوری [یعنی] هشتم [ذیالحجّه از مکّه] بیرون بیاید، خونش هدر است. آقای امامسجّاد (علیهالسلام) دارد این [را] به این [یزید] میگوید، اینکه عمومی نیست. این خصوصی است، در مجلس یزید باید بگوید، نه در همهجا بگویی، جلوی دهانت را بگیر! مگر علی (علیهالسلام) این زینب است؟ منا و مکّه یکمشت خاک است، من رفتهام. مگر خانهخدا چیست؟ یکخُرده سنگ است. تو مدّاح! توجّه داشتهباش! تا مدّاح پولی است، تا نظرش پولی است، ولایت را نمیفهمد، مثل عمروعاص ولایتفروش است، حرففروش است. (صلوات بفرستید.) مگر وجه خدا مصداق دارد؟ آقایمدّاحها! مگر وجه خدا، مصداق دارد؟ مگر مقصد خدا مصداق دارد؟
مصداق ولایت انبیاء هم نیستند، مگر خود پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله). انبیاء هم مصداق ولایت نیستند، مصداق ندارد؛ چونکه علیجان! تو ذات خدایی، مصداق نداری؛ چونکه علیجان! تو مقصد خدایی، مصداق نداری. به تمام آیات قرآن! موهای بدنم، گلولههای [گلبولهای] خونم گواهی میدهد، این ولایتی که به ما گفتهاند، این ولایتی است که ما بهشت برویم. اصل ولایت آناست، بگویم؟ از کجا میگویی؟ هزار حرف خدا به پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) زد، گفت بگو! هزار تا گفت نگو! هزار تا گفت میخواهی بگو! میخواهی نگو! حالا ببین سلمان اینجوری چهکار میکند؟ حالا روایت داریم: یک کسی آمد، یک جنّی اینجا پیش پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) آمد، گفت: یا رسولالله! اینها دارند ما را میکشند، ما را میزنند. آخر آنها [اَجنّه] هم اینجوری دارند، همینجور که دیدی، میگویم زبانم بستهاست. اینها هم اینجوری دارند، من را بخواه! اگر نخواهی قور قورَت میکنم. در جنّها هم از این حرفها هست. (صلوات بفرستید). گفت که اینها ما را میکشند و خلاصه دختر به ما نمیدهند و میگویند بیا ما را قبولکن! حضرت فرمود: علیجان! پاشو! آن6ها که بالأخره آمدند چیز [قبول] کردند [که هیچ]؛ اگرنه [گردن] آنها را بزن! حضرت بلند شد، رفت بیرون [در] بیابان، زمین دهان باز کرد و او رفت، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) هم رفت. خب یک هلهلهای رخ داد، همهمهای رخ داد که علی (علیهالسلام) توی زمین رفته، دیگر نمیفهمد که زمین به اختیار علی (علیهالسلام) است. مرتیکه [مردک] کجا این حرفها را میزنی؟ زمین به اختیارش است. مگر به اختیارش نیست؟ علی (علیهالسلام) کودک نیست. مگر نمیخواست در خانهخدا برود، دیوار شکافتهشد؟ مگر دیوار اتوماتیک است؟ مگر دیوار اتوماتیک است؟ آیا فهمیدی؟ علی (علیهالسلام) نباید از در، داخل برود، کیست؟ داد میکشم، «أنا مدینةالعلم علیٌ بابُها». تو هم باید از درِ علی بروی، چرا از درِ خلق میروی؟ سِمَتی به تو میدهد؟ نمیدانم چهچیز به تو میدهد؟ إنشاءالله کوفتت بشود! (صلوات بفرستید.) علی (علیهالسلام) از هیچ دری تو نمیرود، «أنا مدینةالعلم علیٌ بابّها»، همه باید از در علی (علیهالسلام) تو بروید! تمام درها مسدود است، حالا علی (علیهالسلام) از آن در برود که نمیدانم خُلفاء میروند؟ نه! حالا معلوم میکند، دیوار شکافته میشود، فاطمه بنتاسد میرود. به مریم میگوید: «اُخرُج»! به این [فاطمه بنتاسد] میگوید داخل شو! به چهکسی میگوید داخل شو؟ خدا به مقصد خودش میگوید داخل شو! مکّه کیست؟ داراها که مکّه میروند، میخواهد ادبت کند؛ اما یک عدهای [از مکّه] میآیند، بیادبتر میشوند. حاجیگری باد دارد، الحمد لله حالا هر چه میگویی حاجی،! اگر دهنفر باشند، نُه نفرشان گردن میکشند. حاجیگری دیگر ایناست.
من روایتش را برایتان بگویم، به مکّه و منا راست میگویم. ما یکشب آنجا حالا یا بودیم یا نبودیم، کار به اینهایش ندارم، من خواب دیدم که یک لوحی بود، بین زمین و آسمان بود، این [لوح] گویا بالایش نوشتهبود: یا حجةبنالحسن! بهمن گفت: تو مکّه بودی؟ آن صاحب لوح [گفت]. لوح اینجوری ایستادهبود، پایه نداشت؛ اما یکی اینطرفش بود، یکی اینطرف. ما خجالت کشیدیم، بهقول بعضیها یک شوخی بکنم، حاجابوالفضل! قربانت بروم، من حاجی طنابیام، شماها باز پت و پولی دارید و بالأخره خانههای خوبی دارید، حالا [آنرا] با چهچیز ساختید؟ من نمیدانم. با امر ساختید یا با خون فقرا؟ هیچ، ما خجالت کشیدیم، بهمن گفت: تو مکّه بودی، ما سخنرانی شما را به این لوح ضبط کردیم. گفتی: کسیکه گناه بکند، بکند، بکند، این مُصِرّ است، ما او را نمیآمرزیم. خدا از توبهکننده خوشش میآید. به مکّه و منا! به این لوح، آقا چهار تا حاجی بود، همه هاموسی.
آخر تو چه صفتی داری که حاجی باشی؟ مگر زمان حضرتسجّاد (علیهالسلام) نبود [که] دید شترش [حاجی] است؟ چطور شتر حاجی است؟ چرا من نیستم؟ چرا شتر حاجی است؟ [به] شتر امر میکند، میگوید خخ! میخوابد، [میگوید:] بلند شو! میشود. تو کجا به تو گفت امر را عمل کن! کردی؟ چطور به شتر ناقهصالح میگوید آیات؟ به تو چه میگوید؟ تو امر اطاعت نمیکنی که، شتر بهتر از من است، امر را، امر امامسجّاد (علیهالسلام) را اطاعت میکند. حالا ببین این شتر چهکار کرد؟ حالا حضرتسجّاد (علیهالسلام) از دنیا رفت، زد بیرون بهقول ما از طویله. قربان آن طویله، توی آن کاخش فاتحه خواندم! قربان آن طویله که معرفت از آن بیرون میآید، آنهم شتر حضرتسجّاد (علیهالسلام)، همینطور سرش را روی قبر زد. [امام محمّد باقر] گفت: بروید بیاریدش! یونجه [به او] بدهید! بعد از حضرتسجّاد (علیهالسلام) این شتر چیز نخورد. دوباره ولش کردند، سرش را زمین زد، از دنیا رفت. حضرت فرمود این [شتر] را کفنش کنید! نگذارید حیوانها [او را] بخورند! اینرا کفنش کنید! تو کجا امر را اطاعت میکنی؟ تو کجا مال چیز [امامت] گریه میکنی؟ تو کجا دلت مال امامحسین (علیهالسلام) میسوزد؟ کجا دلت ضربت خورده؟ چهچیز هستی؟ تو از آنجا پای تلویزیون رفتی، از احیا پای تلویزیون رفتی، زدی به لهو و لعب. (صلوات بفرستید.)
هزار چراغ دارد و بیراهه میرود | بگذار تا رَوَد و ببیند سزای خویش |
عزیزان من! کجا دنبال لهو و لعب میروید؟ یکقدری به قیامت اعتقاد پیدا کنید! یکقدری دست و پایتان را جمع کنید؟ آخر این کارخانه و این کارخانه مگر تمام میشود؟ وقتی در اینکارها افتادی، کار خیر نمیکنی. میدانی ما مثل چهکسی شدیم؟ اغلب بعضیها که ثروت دارند، اصلاً الآن، ماهمبارک رمضان چهکار کردی؟ آیا بهفکر فقرا بودی؟ خدا میداند اهل این جلسه چقدر کمک کردند؟ گوشت دادند، برنج دادند، پول دادند، طعام دادند، چلوکباب دادند. کجا دنبال این ثروتمندها میروی؟ کجا دنبال اینها که اهلدنیا هستند، میروی؟ بیا یکسری به فقرا بزن! بیا یک دلالتی از فقرا بکن! چرا توجُه نداری؟
اگر زمین و زمان را بههم دوزی | بیشتر از این ندهد روزی |
چرا ما توجّه نداریم؟
حالا من به شما گفتم ولایت مصداق ندارد، مصداق ولایت، خود خداست. دوباره تکرار میکنم، «أنا مدینةالعلم علیٌ بابُها». بیا از در [علی]، جبرئیل از این در باید بیاید. رفقا! اگر از در دیگر بروید، میگوید آی دزد! اگر از دیوار شما بیایند بالا، میگوید آی دزد! باید از درِ علی (علیهالسلام) بروی، جبرئیل از درِ علی (علیهالسلام) میرود. اگر صد دفعه، هزار دفعه به پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) نازل میشد، دو هزار دفعه به علی (علیهالسلام) نازل میشد. من نمیدانم این علی (علیهالسلام) چیست؟! چهجور است که مردم نمیخواهند قبول کنند؟! هر کسی یکجوری است. هر کسی انگار من نمیفهمم، آنموقع هم همینجور بوده. چرا؟ هر کسی نگاه به نجاتش میکند، امشب بیرودربایستی حرف میزنم، هر کسی نگاه به نجاتش میکند. در کتاب کافی نوشته: بعد از رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) هفتاد هزار نفر طرف عمر و ابابکر رفتند، چهار نفر [با ولایت ماندند]. این مردمِ هفتاد هزار نفرند، نجاتِ اینمردم علیپرست نبوده. بیایید علیجان! خدا حالا به شما لطف کرده، خدا به شما عنایت کرده، حالا میگوید اگر آنموقع قبول نداشتید، بیایید امامزمانِ من را قبول کنید! بیایید علیِ من را قبول کنید! اگر اَلست لبّیک نگفتید، به اینها لبّیک بگویید! نه به ویدیو و تلویزیون و این خلق [لبّیک بگویید]! تو به آنها لبّیک میگویی، ما منتظر امریم که یک امر به ما بشود، بدوی دنبالش! آیا توجّه میکنی؟ هر کجا که درست نیست، بهمن بگویید درست نیست.
حالا من ولایت را با نبوّت امشب معلوم کردم، نبوّت باید در اختیار ولایت باشد. بیست و دو سال پیغمبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) زحمت کشیده، در یکجایی گفتم، نمیخواهم تکرار کنم. حالا بیست و دو سال، [پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)] چه نمازی [خوانده]؟ مگر نمازش مثل ما بوده؟ میگفت یکی از این رعیتها جوالش، نمیدانم چه چیزش؟ (اسمش را نمیآورم خوب نیست،) گم شدهبود. گفت صبر کن! رفت آنجا [نماز خواند]، گفت: خانه رئیسقلی است. گفت: تو رفتی جوال پیدا کنی یا رفتی نماز بخوانی؟ تو در نماز چند تا چیز پیدا میکنی؟ (صلوات بفرستید.)
حالا حضرت [امیرالمؤمنین] میفرماید: «[أنا] عمودالدّین»، منم عمود دین. «أنا قرآنالنّاطق»، منم قرآنناطق. مگر امیرالمؤمنین (علیهالسلام) در جنگ صفّین جسارت کرد [که] گفت اینها کاغذ و قلم است؟ چرا [گفت]؟ حقیقت قرآن علی (علیهالسلام) است، سفارش قرآن علی (علیهالسلام) است. مگر اینها [سنّیها] قرآن را قبول ندارند؟ [شخصی قرآن را به] زمین گذاشت، گفت: «لَعن علی أبوک»، اینقدر احترام میکند؛ اما کاغذ و قلم را احترام میکند، نه علی (علیهالسلام) را. بیا امشب توجّه کنیم! قربانتان بروم، چهکسی بود [که] در دکّان میثم میرفت؟ دو من خرما میفروخت. امروز الحمد لله بزرگان مجلس همان [کار را] کردند، درِ دکّان میثم آمدند، من قابل نبودم که شخصیّتهای معظم، همهتان معظمید؛ اما اشخاصی هستند، کار دارند، تهرانند، اینها تشریف آوردند. اسم نمیخواهم بیاورم، بعضیها اصناف محترم بازار، بعضی از اصناف محترم بیت مرجعیّت، تشریف آوردند. من تشکّر میکنم؛ اما اینکار را ادامه بدهید! از شما میگیرند. اینکار را ادامه بدهید! علی «علیهالسلام» درِ دکّان میثم میرفت، [میفرمود:] میثمجان! چه میکنی؟ دو من خرما داشت، گفت: مشتری نمیآید، [امیرالمؤمنین (علیهالسلام)] میگفت تَندههایش [هستههایش] را درآور! خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! میگفت کسی بود [که] هزار شتر سرخمو داشت، [امیرالمؤمنین (علیهالسلام)] آنسمت نمیرفت.
حالا چه بشود ما این [جور] بشویم؟ حالا چه بشود که [اینجور بشویم]؟ الا غن شما بعضیهایتان، الآن یکی روبروی من نشسته، میگوید چهجور اینجوری بشویم؟ تسلیم بشویم؛ یعنی دَرست را، فهمت را، هر چه هست [را] کنار بگذار! تسلیم بشوید! سواد برو کنار! علم برو کنار! شخصیّت برو کنار! دارایی برو کنار! آن [چه] که [داری] برو کنار! تسلیم بشو! «إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النبیّ یا أیّها الّذین آمنوا صلّوا علیه و سلّموا تسلیماً»، تسلیم ولایت شوید! (یک صلوات دیگر بفرستید.)
تسلیمیت ایناست: شما پرچم امر دستت باشد، هر کجا خدا و پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) گفت عمل کن! به تو میگوید سخی باش! باش! توجّه میکنی؟ به تو میگوید دنبال خلق نرو! نرو! به تو میگوید دنبال بدعتگذار نرو! نرو! به تو میگوید اگر در مجلس ولایت آمدی، [احترام نخواه]! یک دردی من دارم، امشب یک خُردهاش را به شما میگویم. اگر تو بخواهی واقع تو را احترام کنند، تو هنوز حقیقت ولایت را نفهمیدی. وقتی به علی (علیهالسلام) میگویند که «کَفَر علیبنابوطالب»، کافر شده؛ یا به امامحسین (علیهالسلام) اینجوری [میگویند]، تو میخواهی تو را عزّت کنند؟ تو هنوز ولایت را نفهمیدی، تو اگر عزّت نخواهی، (لا إله إلّا الله) ببین سلمان اینجور است، [به او] میگوید ریش تو بهتر است یا دم سگ؟ میگوید: هر کدام از پل [صراط] بگذرد. توجّه میکنی؟ اینها اینجوری بودند قربانتان بروم، اصلاً وقتی در جامعه حقیقت اسلام نگاه کنی، تو هم باید چیز کنی، تو باید چیز [احترام] نخواهی که. تو هنوز پابندی، این پابندی را باید دست بردارید! عزیز من! قربانتان بروم، فدایتان بشوم.
من به تمام آیات قرآن! از جوانیام احترام از هیچکس نخواستم. حالا هم کسی هست که، اینها طلبه هم هستند، با من سر یک مطالبی خوب نیستند. من گوشت برایشان میدهم، برنج میدهم، چیز برایشان میدهم. من آنکه بهمن بد بگوید، بهتر میخواهمش تا آنکه خوب بهمن بگوید. اگر گفتی چرا؟ چرا؟ او نمیفهمد، من که از نفهم نباید توقّع داشتهباشم که، تو خودت باید هیکلت فهم باشد. نمیفهمد، سر یک چیزهای جزئی. این آمدهبود، اینجا رفتهبود، میگفت ما نمیدانم کاشان رفتیم، نمیدانم آبادیمان جد است، جد یعنی چیز است دیگر، راه ندارد. هفت، هشت، دهنفر را بردم تیغ زدم، یکیشان را زدم نزدیک بود بمیرد. حالا ببین سر این با من بحث شد، گفتم: باباجان! امر را اطاعتکن! او گفته نزن! حالا تو چه [میکنی؟] او که خبر از توی... او که کاشان است، به یکی گفته نزن! خب تو رفتی در سر اینها را زدی، آقا با ما قهر کرد. یکروز دیدمش، گفتم به اینها که زدی، دیههایش را باید بدهی، قهرتر کرد. قهر بود، قهرتر کرد. حالیات است؟ نمیشود افشایش کرد.
پس بنا شد قربانتان بروم، وقتتان را گرفتم، نبوّت را با ولایت فرق بگذارید! نبوّت باید در اختیار ولایت باشد، اگر در اختیار ولایت نباشد، آن تا حتّی خود پیغمبرش [اختیار تام ندارد]. چرا به پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) گفت پاشو تبلیغکن! اما حرف از خودت بزنی رگ دلت را قطع میکنم؟ من به بعضیها میگویم، میگویم مگر خدای دیگری آمده؟ کس دیگری آمده که تو حرف از خودت میزنی؟ خب پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را اینجور گفته؛ اما به علی (علیهالسلام) نمیگوید. علی (علیهالسلام) وجه خداست، علی (علیهالسلام) مقصد خداست، مشاور ندارد که تو مشاور درست میکنی. دوباره تکرار میکنم، پس من عزیزان من! امشب به شما میگویم، یکقدری دور کارتان را جمع کنید! یکقدری فقرا را شریک کنید! یکقدری زحمت خودت را جمعکن! آخر تو اینجا را داری، اینجا را داری، اینجا را داری.
هر چند مناسب هم نیست، حالا من یکچیزی میگویم، شما را بخندانم، ببینم خنده هم خوب است دیگر. یکزنی بود خیلی زیبا و خوشگل بود، فهمیدی؟ آنوقت خدمت شما عرض میشود تا این [زن را] یکی میگرفتش، اینرا خلاصه طلاقش میداد. گفت که فلانی! میآیی [همسر من بشوی]؟ گفت: آره، گفت: باید حرف من را بشنوی! این زن گفت. گفت: باشد، چشمش آب خورد دیگر، آره! گفت که خیلیخب، باشد. خدمت شما عرض میشود گفت: شب که میشود، باید بروی هی بیندازی! من یکخُرده یادم میآمد، زمان قدیم این بالاخانه، میدان اینجا بیابان، اینها هی میانداختند. آنوقت یکمرتبه میگفت بگیر و ببند! بگیر و ببند! یعنی هی که میانداخت باید دکانها را ببندند، یک فرصتی داشت. گفت: باید بروی هی بیندازی! گفت: باشد. گفت: صبحها هم باید بروی لُنگ درِ حمام بدهی! گفت: باشد. گفت: لُنگ هم دادی، یکچیزی سنگک بفروشی! گفت: باشد. فهمیدی؟ آره! یککار هم برای ظهرش تهیّه دید. به او گفتند: آخر چرا زن را طلاق نمیدهی؟ گفت: وقت بهمن نمیدهد. تو اصلاً وقت پیدا نمیکنی که دنیا را طلاق بدهی. آنجا داری، اینجا داری، اینجا داری، اینجا داری، وقت پیدا نمیکنی. تو وقت پیدا نمیکنی که دو رکعت نماز بخوانی، [بگویی] علیجان! تو وقت بیتوته نداری، شب هم که میشود، داری چیزها را [حساب میکنی]، من آخر کاسب بودم دیگر، شب هم داری حساب میکنی. آنجا چهجور شد؟ اینجا چهجور شد؟ اینجا چهجور شد؟ همین تا بادِ انبانه در رفت. کجایی؟ توجّه کن! قربانت بروم، «إنّما الدّنیا فناء و الآخرة بقاء».
امیرالمؤمنین علی «علیهالسلام» سر قبرستان آمد، [گفت:] مُردهها! شما میگویید یا من؟ [گفتند:] تو بگو! گفت: مالتان قسمت شد، زنهایتان هم شوهر رفت. گفت: ما بگوییم، اگر یکچیزی [در دنیا] دادیم، اینجا به دردمان میخورد؛ [اما] ندادیم. خدا حاجشیخعباس را بیامرزد! میگفت: پشت دستشان را دندان میگیرند. میگوید چرا ما یکچیزی ندادیم [که] اینجا [به دردمان بخورد]؟ باباجان! اینجا میخواهی بروی، اصلاً یکجایی میخواهی بروی [مثلاً] دهات [بروی]، ببین چقدر چیز برمیداری؟ تو یقین نداری [که] میخواهی آنجا بروی؟ خب یکچیزی هم برای آنجا بده! افراط و تفریط هم نکنید! افراط و تفریطی نباشید! توجّه میکنید من چه میگویم؟ (صلوات بفرستید.)
پس معلوم شد نبیّ [باید] در اختیار ولیّ باشد، ولیّ فقط در اختیار خداست. مشاور نمیشود درست کرد، مشاور هماناست که آنها برداشتند مشاور درست کردند، خدا لعنتشان کرد. تو هم برای ولایت مصداق درست نکن! اگر مصداق درستکنی، تو هم مشاور آنهایی. آنها کافر شدند، تو اشتباهکاری، عزیز من! اشتباه نکن! قربانتان بروم، فدایتان بشوم، عزیزان من! بیایید حرف بشنوید! به تمام آیات قرآن! من شما را دوست دارم، بیایید حرف بشنوید! بیایید امر را اطاعت کنید! بیایید امرالله شوید! تو اصلاً نمیفهمی خدا چقدر ما را میخواهد! میگوید: اگر به یک مؤمن توهین کنی، خانه من را خراب کردی. تو از خانهخدا بالاتر هستی، مدّاح! چطور تو مصداق درست میکنی [و] میگویی علی (علیهالسلام) خانه خداست؟ یک مؤمن از خانهخدا بالاتر است، خدا میگوید توهین به یک مؤمن، خانه من را خراب کرده، تو اینقدر عزیز هستی. عزیز من! عزیزیّتِ خودت را از دست نده! چهوقت عزیزیّت خود از دست میرود؟ [وقتی] دنیاپرست شوی، خلقپرست شوی، اصلاً خلق را نباید ببینی! چشم امیدت به خدا و ائمهطاهرین (علیهمالسلام) باشد، عزیزان من! قربانتان بروم.
اصلاً روایت داریم: حضرت میفرماید، (این آخر حرف من است، مزاحم هم شدم. این آخر حرف من است،) میگوید ما شیعیانمان را پخش میکنیم، [تا] بهواسطه اینها شهرها حفظ باشد؛ اما در آخرت پای عرش خودمان جمع میکنیم. این زکریّابنآدم است دیگر، [امامرضا (علیهالسلام) به او فرمود] زکریّا! در قم بمان! بهواسطه تو قم حفظ است. امامرضا (علیهالسلام) راست میگوید یا نمیگوید؟ تو اگر خودت را درباره ولایت حفظ کنی، خودت را نفروشی، اهلدنیا نشوی، شهوترانی نکنی، جلوی چشمت را بگیری، امر را اطاعت کنی، اهلدنیا نباشی، ببین یک شهری بهواسطه تو حفظ است. تو خودت را حفظکن! عزیز من! تو خودت را حفظ نمیکنی. [میگویی] من مهندس هستم، خب مهندس باش! آیا مهندسیات را میخرند؟ من دکتر هستم، دکتریات را میخرند؟ من ماشین نمیدانم کادیلاک نمیدانم چهجوری سوار میشوم، خب شیطان سوارت شده [است]. از چه پولی خریدی؟ از چه پولی خریدی؟ چقدر این شاگردهایت [را] تأمین کردی؟ چقدر مردم [را] تأمین کردی؟ چقدر چیز گران فروختی؟
روایتش را میخواهی؟ من یکشب، مرحوم حجّت را، بعد [از] فوتش، خوابش را دیدم، [مسجد] بالاسر داشت تفسیر قرآن میکرد. من حاجشیخعباس را نسبتاً خب میخواستم، ایشان مریض بود. یکی حرف میزد، بلند شد از آنجا آمد، مرحوم حجّت به این گفت: جاییکه قرآن خوانده میشود، حرف نزن! من این دامنش را گرفتم، گفت: چه میخواهی؟ گفتم: من شفای این حاجشیخعباس را میخواهم. گفت: حاجشیخعباس چیزی نیست، یکخُرده گوشه پایینِ شهر قم است، بیپول است؛ یکخُرده هم بچّهام، بچّهام، میکند. یک بچّه داشت درس نمیخواند، راست میگفت. آره! آیه قرآنش اینبود، خوب یادم است: میگفت خواروبار و اجناسی را انبار کنی، بخواهی گران شود؛ گرانی پیشآمد شود، بگویی گرانتر شود، به تو میگوید یا یهودی بمیر یا نصارا. حالیات است دارم چه [میگویم]؟ چرا؟ چرا؟ چون توی فکر پول جمعکردن هستی، توی فکر مردم نیستی که یکچیزی به مردم بدهی. حالیات است دارم چه میگویم؟ من نمیخواهم حرف خودم را بزنم که من چهجور زندگی دارم؟ چهکار میکنم؟ خوب نیست. (صلوات بفرستید.)
خدایا! عاقبتتان را بهخیر کن!
خدایا! ما را بیامرز!
خدایا! ما این حرفها را که زدیم، اگر مقصدمان بهغیر ولایت بود، ما را بیدین از دنیا ببر!
خدایا! تمام مقصدمان ایناست که شما هدایت هستید، هدایتتر شوید!
خدایا! بهدینم! من «هل من ناصر» میگویم. دلم میخواهد همهمان در کَنَف [حمایت] امامزمان (عجلاللهفرجه) باشیم.
خدایا! تو را بهحق امامزمان قسمت میدهم، ما را عاقوالدین نمیران!
خدایا! هر محبّتی به دل ما هست بهغیر تو خدا [و] بهغیر ائمه (علیهمالسلام) بیرون کن! جایگزینش محبّت خودت را قرار بده!
خدایا! عاقبت ما را بهخیر کن!
خدایا! ما را با خودت آشنا کن!
خدایا! صادرات ما را علی (علیهالسلام) قرار بده! صادرات ما را حسین (علیهالسلام) قرار بده! صادرات ما را سخاوت قرار بده! صادرات ما را کمک به مردم قرار بده! صادرات ما را جوری قرار بده که رضایت خودت باشد! (با صلوات بر محمّد)