اربعین 87؛ پست و مقام؛ خلق و نگاه
السلام علیک یا ابا عبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته، السلام علیالحسین و علیبنالحسین و اولاد الحسین و أهلبیتالحسین و رحمةالله و برکاته
اربعین 87؛ پست و مقام؛ خلق و نگاه | |
کد: | 10322 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1387-11-28 |
تاریخ قمری (مناسبت): | ایام اربعین (20 صفر) |
رفقایعزیز، ماه محرم تمام شد، صفر هم دارد تمام میشود. بشر باید عاقل باشد؛ یعنی دانا باشد. اگر دانا باشد، همیشه پی دانایی میگردد. اگر لات و لوت باشد، همیشه دنبال لات و لوت میگردد. هرکس دارد پی رفیق خودش میگردد. الان ماهصفر است و قتل امامحسن (علیهالسلام) و امامرضا (علیهالسلام) و قتل رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) است. الان هم اربعین است. شما هر روزی که میآیید، اصلاً غذا قابل شما را ندارد؛ شما باید یک نتیجهای بگیرید که نتیجه ماورائی باشد؛ وگرنه آمدی و نشستی و یک صحبتی شدهاست و به خانمهایتان هم میگویید: ما مجلس فلان رفتیم، او هم خوشحال میشود و بالاخره بدحال نمیشوید. به خودت میگویی: اربعین آنجا پای روضه رفتیم و اینها.
همه این حرفها، حرف است. یک نوید و نمرههایی است که ما به خودمان میدهیم؛ اینها خیلی نتیجه ندارد. نتیجهاش ایناست که الان که آمدی، هم خودت اینجا باشی و هم دلت اینجا باشد، هم قلبت اینجا باشد؛ نه اینکه هیکلت اینجا باشد. یک آقای جوانی بهمن زنگ زد و گفت: اینطوری شدهاست، یکدختری را من میخواستم. گفتم: پسر جان، مگر اینجا نمیآیی؟ گفت: چرا، جمعهها میآیم. گفتم: آمدی، جای مردم را تنگ کردی؟ چرا گوش به حرف نمیدهی؟ مگر من به تو نگفتم: نگاه نکن؟ طفلک اشک میریخت، گفت: حالا چهکار کنم؟ گفتم: حالا، برو توبه کن.
پس این بندهخدا که اینجا آمده، جسمش اینجا آمدهاست. این جسمها خیلی بودند. من اینهمه به شما میگویم: «مکان»، شرط نیست. اگر شما این حرفها را باور کنید، به خود علیبنموسیالرضا (علیهالسلام) این حرفها جایی گیرتان نمیآید. میخواهی، برو ببین. الان مجالس خیلی هست، میآیند بهمن میگویند، من میبینم نه، آن حرفها دیگر نیست؛ یعنی آنها دیگر جاری نمیشود، یا میخواهد اینطور باشد، یا آنطور باشد؛ «من» دارد، اگر «من» داری، هیچچیزی نداری. همیشه هم غصه میخوری؛ توقع داری که یکی به تو سلام نکرده و نمیدانم چهکار نکردهاست!
عزیزان من، امروز از پست و مقامتان استفاده ماورائی کنید. این پست و مقامهای اینجاست؛ من چهکسی هستم؟ رئیس دادگاه، من چهکسی هستم؟ نمیدانم رئیس کمیتهام، من چهکسی هستم؟ نمیدانم رئیسدانشگاه، من چهکسی هستم؟ نمیدانم دکترا دارم، هر کسی به «من» اش مینازد. عزیز من، قربانت بروم، اینها را که از تو نمیخرند.
الان با دوست خودم صحبت میکردم، گفتم: یکزمانی شاهزادهها همه دور هم بودند، هر کسی افتخار میکرد من چقدر پول خارج دارم، ملک دارم، کاخ دارم؛ فرهاد میرزا گفت: من یکچیزی دارم که در بانک موسیبنجعفر (علیهالسلام) گذاشتم، این فرهاد میرزا این صحن و سرای موسیبنجعفر (علیهالسلام) را ساختهاست. این شاهزاده است، او هم شاهزاده است. این بندهخدا، چقدر استفاده ماورائی کردهاست؟ عزیزان من، بیایید از پست و مقام خودتان استفاده ماورائی کنید.
الان مجید آقا چند وقت پیش یک صحبتی کرد. گفت: ما آنجا بودیم، بهاصطلاح، چند نفر هستند که آنجا مدیریت دارند. گفت: آن بندهخدا، بهحساب شوفر، به این گفت: چهخبر؟ آمد گفت: اینرا عوض کنید، شأن من از این بیشتر است، این بهمن گفته: چهخبر؟! چقدر تکبّر دارد؟ معلوم نیست رستگار شود. گفت: حالا یک رئیسی آنجا آمدهاست که تمام اینها در دستش است، گفت: اینقدر او رئوف است، اینقدر مهربان است، مثلاً میبیند یکی احتیاج دارد، به او پول میدهد؛ خب، این چقدر خوب است.
عزیز من، بیایید از پست و مقامتان استفاده ماورائی کنید، با این تکبر نمیرید. [انسان] خیلی میتواند استفاده کند. آدم راستراستی شرمنده است. من وقتی یکی را بخواهم، انگار که میبینم تمام روح او با روح انبیاء و روح اولیاء وصل است. یکی هم که نخواهم، میبینم که مثل یارو تپق میکشد. عزیز من، قربانتان بروم، بیایید روحتان با روح انبیاء باشد. چهکار داری میکنی؟ الان نمیخواهم اسم بیاورم، اینقدر من شرمندهام، تا آخر عمرم شرمندهام. یکنفر یکمقدار با ما قوم و خویش است، این بهواسطه خدا، مثلاً این خانمش میخواهد زایمان کند، خانمش را بردهاست که او ببیند. این شکست نفسی است، خودش پول که نمیخواهد، به اندازه پنجاه تای این پول دارد، صد تای این پول دارد، هزار تای این پول دارد؛ این شکست نفسی است؛ یعنی دل یک مؤمن را خوشکردن است. امیدوارم که عمر اینها پایدار باشد، خانمش با حضرتزهرا (علیهاالسلام) محشور باشد، خودش با پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) محشور باشد که بهدینم هست، چرا؟ چون بسکه تواضع دارد. تواضع خوب است، نه تکبر. رؤسای دادگاه! رؤسای دانشگاه! رؤسای خانواده! بیایید «من» خودتان را کنار بگذارید. من خوب بلد هستم از اربعین صحبت کنم، میخواهم شما ساخته شوید.
الان حسابش را بکن، باید قدری با دفتر عالم، دفتر دنیا مأنوس باشی، تا چهموقع در این دفترها نگاه میکنی؟ تا چهموقع در این دفترهای باطل نگاه میکنی؟ تا چهموقع حواستان اینطرف و آنطرف است؟ مثل یک کفتربازی که حواسش پیش کفتر است، تا چهموقع حواستان پیش دنیاست؟ چهخبر است؟ تو ببین در این عالم چهکار شدهاست؟ خانمی از دهات آمد و گفت: پوست گوسفندی که دارند میکُشند بهمن بدهید، آن خانم دید این گدا نیست، عفیف است. آخر، آدم حالیاش میشود کلّاش چهکسی است؟ آدم، میفهمد. گفت: میخواهی چهکار کنی؟ گفت: میخواهم زیرم بیندازم. این خانم، آن خانم را یکقدری دلداری داد، گفت: غصه نخور، ما خلاصه اینجا بودیم و یکسال سیل آمد و گوسفندهای ما را برد و چادر ما را برد و من با همسرم پناه به یک درخت آوردیم و من را بالای درخت فرستاد و خودش هم بالای درخت آمد و سیل افتاد [بند آمد] و پایین آمدیم. حالا دارد به این خانم میگوید که یعنی دلت نشکند. گفتم: مَرد، ما که چیزی نداریم. داریم از بین میرویم، پاشو به شهر برویم. رفتیم، دیدیم یکجایی عروسی هست. یکخانه، مردانه است و یکخانه، زنانه است.
کجا این سفرهها را میاندازید و زن و مرد را قاطی میکنید؟ اینکارها چیست که میکنید؟ «عشقبازی در جهان، بدنامی بسیار دارد». بابا، سفره زن را اینطرف بینداز، دو تا اتاق داری، مردها هم اینطرف باشند. چرا اینها را قاطی میکنی؟ میگوید: عیبی ندارد، اشکال ندارد! خب، برادر او که باشد که به خانم شما محرم نیست. دستش میرود، میخندد؛ تو چهکار میکنی؟ خودش بهاصطلاح، اطعام میکند. جگر من از دست خوبها خوناست. بهنام اربعین، تئاتر درست کردهاست، بهنام امامحسین (علیهالسلام)، میخواهد غذا بدهد. تو تئاتر درست کردی. میخواهد گوسفند بدهد. این چیست که اینها را دور هم جمع کردی و سفره میاندازی؟ (صلوات)
حالا گفت: خانم، ما به شهر آمدیم، دیدیم عروسی هست، زنها در یکخانه، اینطرف هستند، مردها آنطرف. گفتم: مرد، تو برو اینجا، اگر پرسیدند، بگو: من آمدم اینجا کفش جفت کنم. من هم میگویم: آمدم اینجا کفش جفت کنم؛ اینجا لااقل یک غذایی بخوریم. اگر ته سفره هم ماند، خلاصه یکمقدار برمیداریم. دید این خانم گریه کرد. گفت: دیدیم که یکقدری پول روی سر این خانم ریختند، یکقدری کاغذهای لوله کرده هم ریختند. این کاغذها را ما آوردیم؛ این آبادی است. کجا به پست و مقامت مینازی؟ گفت: دیدیم یک آبادی هست، گفت: آن عروس من هستم؛ مادر جعفر برمکی بود. عزیز من، دنیا ایناست، کجا دنبالش میگردی؟
یک آقا برای گرفتاریاش آمدهبود، گفتم: تو به عمرت صدقه دادی؟ میگوید: نه، چیزی در راه خدا دادی؟ نه، دل کسی را خوش کردی؟ نه، پس چهکار کردی؟ حالا برو بکِش. باباجان، عزیز من، بیا فقرا را شریک کنیم. الان من یکذره حالندار شدم، اینقدر اینها خدمت کردند که تا آخر عمر ممنون آنها هستم. یکی سوپ داده، یکی غذا داده، یکی آمده آمپول مرا زده؛ خب، همه اینها را محض خدا میکنند. ما که چیزی نداریم به اینها بدهیم، یکچیزی هم از آنها میخواهیم، خب، محض رضای خدا میکنند؛ اما آقایدکتر میگوید: بله، اگر بخواهی بیایی چقدر باید بدهی! روضهخوان حرف زده و گفته: لیاقت من ایناست. همه پولی شدند! قربانتان بروم، دنیا که ایننیست.
پس عزیز من، از پست و مقامت استفاده کن. خیال نکن که تا یکچیزی گفته میشود، مقدس میشوید، میگویید: فلانجا برویم، عیب دارد. موسیبنجعفر، علیبنیقطین را در خانه هارون گذاشت. دیگر از هارون خبیثتر خودش است. حالا اما گفت: حاجت مردم را برآور. حالا علیبنیقطین پا شده به مدینه آمده؛ حضرت راهش نداد. گفت: آقا، من با ترس آمدم؛ اگر بفهمد، پدر من را در میآورد، لباس مختلف پوشیدم. گفت: آن ساربان که به تو کار داشت، چرا کارش را انجام ندادی؟ تو باید آنجا که هستی، امر ما را اطاعت کنی. این پست و مقامها که دارید، باید امر را اطاعت کنید. تو چطور امر اربابت را اطاعت میکنی، خدا هم بهقدر اربابت نیست؟ آیا آدم باید جوش بکند، غصه بخورد یا نه؟
پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: مؤمن، مانند سنگنمک، دلش آب میشود، فایدهای هم ندارد؛ قربانتان بروم، فدایتان بشوم، انشاءالله این حرفها فایدهای داشتهباشد! به تمام آیات قرآن، من کوچک و بزرگ شما را میخواهم، اینقدر میخواهم که دوست دارم دست و پای شما را ببوسم؛ اما عزیز من، قربانتان بروم، فدایتان بشوم، بدانید که میخواهم هم دنیایتان درست باشد و هم آخرتتان. (صلوات)
عمر گران شما دارد کلید میاندازد. دو چیز است که خیلی مهم است که من میبینم شما خطری هستید: یکی اطاعت خلق، تمام اینها که حسین ما را کشتند، اطاعت خلق کردند، علیبنموسی الرضای ما را کشت، اطاعت کرد، به امر مأمون زهر داد. خدا او را لعنت کند، به انگور زد و به امامرضا (علیهالسلام) داد. حضرت، دفعه اول نخورد، دفعه دوم امر شد بخور. امام میداند، باید امر شود که بگوید: بخور. وقتی امر شد، میخورد. نه اینکه امام نداند. اگر امام نداند، امام نیست، همه اینچیزها را میداند. حالا اگر بخواهی بفهمی که میداند، به حرف استادهای دانشگاه نرو! تو باید فهم داشتهباشی. منصور گفت: امامباقر (علیهالسلام) را برو سوارش کن و بیاور. [امام] گفت: ای جوان، از سر اینکار بگذر. این زینی که الان روی اسب هست، میدانم درختش را چهکسی نشانده است، چهکسی بریده است، چهکسی ساخته، چهکسی به آن زهر زدهاست. آیا امام راست میگوید یا نه؟ میداند. چهچیزی میگویید که نمیداند؟ اینهم روایتش.
عزیز من، قربانت بروم، پس تو نگاه کن ببین اینها که بودند، به کجا رسیدند، هارون به کجا رسید؟ مأمون به کجا رسید؟ متوکل به کجا رسیده؟ این متوکل لعنتی یک برجی درست کردهبود. آن سفری که من کربلا رفتم، رفتیم دیدیم. حالا رفقایعزیز، اگر رفتند، [بروند ببینند؛ البته] این دفعه که ما سامرا نرفتیم، نمیشد برویم. یک برجی درست کردهبود که با اسب میرفته، خیلی برج مهمی بود. با اسب میرفت، همینطور تا آن بالا دور میزد، دور میزد، ببیند زوّار امامحسین (علیهالسلام) کجا هستند که بگوید بیاورید آنها را بکُشید! حالا این خلیفه نامروت، همین جاییکه درستکرده، اینقدر شیعه درون آن گذاشتهاست که نگو. حالا آقای متوکل سر از جهنم در آور. به یکنفر گفت: صد تومان بده، داد؛ گفت: دستت را بده، دستش را داد و [به زیارت] رفت. حالا من شرعاً گفتم: عشق دستش را داده، اینهم نه امر داده؛ چونکه آقا جواد الائمه (علیهالسلام) گفت: [این کسیکه دزدی کرده] چون باید نماز بخواند، از اینجا بزن [یعنی نمیشود کسی دستش را از بین ببرد] حالا آی متوکل! سر از جهنم درآور و ببین چندینفرسخ زن و مرد میگویند: حسین! چندینفرسخ تشنه، پابرهنه میگویند: حسین! سر از جهنم درآور. آقا، من هم به تو میگویم ظالم نباش، ظالمپرور هم نباش. آخر چهچیزی به شما بگویم؟ نه ظالم باش، نه ظالمپرور. اینها کجا رفتند؟ هارونش چه شد؟ مأمونش چه شد؟ (صلوات)
اصلاً یک خطری که الان برای جوانانعزیز خیلی خطر زیاد است و باید چشمتان را بپوشانید، [ایناست]: دانشگاهها خیلی خراب است، محله و کوچه و بازارش بدتر است. اگر میخواهید دینتان حفظ شود، تا میتوانید چشمتان را حفظ کنید. ببین، خدا خیلی دلش میخواهد شما معصیت نکنید، خدا، برای شما بهشت تهیه کرده، خدا، برای شما فردوس تهیه کرده، خدا، برای شما جنات تهیه کرده، چرا از دست میدهی؟ عزیز من، آیا به یکنگاه از دست میدهی؟ یکیدیگر هم تا میتوانید پیرو خلق نباشید؛ البته خلقی که از خودش حرف بزند. هارون و مأمون و اینها از خودشان حرف میزدند. این خلقی که حرف آنها را بزند، راوی خبر هستند، آدم باید آنها را گوش بدهد. همه حرفهای من ایناست که خلاصه خیلی باید توجه کنید. شما الان ببین برای من بدبخت خدا چه میگوید؟ میگوید: اگر بدانی که این جمعیت چهچیزی به دردشان میخورد، حرف دیگری بزنی، «لعنةالله». تو به اینجا آمدی، «لعنةالله» نیستی، من «لعنةالله» هستم؛ یعنی حرفی، چیزی که بدانم [برای شما خوب است و نزنم]. الان والله، من میدانم خطری که برای جوانها پیدا شدهاست ایناست که چشمش را نمیپوشانند. چشمتان را بپوشان.
قربانتان بروم، هر چیزی هم باید برسد. شما الان ببین اگر یک سنجد نرسد، تلخ است؛ چونکه پدر من رعیت بوده، من هم از رعیتی یکقدری سر در میآورم. این گوجهها اینقدر تلخ است، وقتی یکقدری برسد، آب به آن بیفتد، آدم حظ میکند. همین قیسی و زردآلو هم همینطور است، بالخصوص انجیر؛ مثلاً شیرهاش دستت را زخم میکند، باید برسد. جوانعزیز، دستپاچه نشو. همه جوانان زن میگیرند، دستپاچه نشو. تو فکر خودت کار نکن، خدا به فکرت است. روایت داریم اگر کسی قسمتش باشد، مغرب عالم، مشرق عالم بههم میخورد، با هم میشوند؛ دستپاچهگی نکن.
یکی هم این جزوهای که نوشتم را بخوان، باید به امر پدر و مادرت اینکار را بکنی. چرا میروی بیامری میکنی؟ چهار روز تو خاطرخواهی، او هم خاطرخواه تو است؛ تمام میشود. الان یک بندهخدا تو کوچه ما بوده، همین بودهاست. این دختر او را خواسته، او هم اینرا خواستهاست. چند وقت که با هم بودند، حالا میگوید: من او را نمیخواهم، در صورتیکه دختر، بابا هم ندارد!
عشقبازی در جهان بدنامی بسیار دارد | ویران شود آنکه عشق یار دارد |
عزیز من، قربانت بروم، اینها درست نیست، حواستان جمع باشد. من دارم برای شما چیزی میگویم که دین شما محفوظ باشد، توحید شما محفوظ باشد. عزیز من، والله ما انقلابی هستیم. (صلوات)
اصلاً جوان هرزه بهدرد نمیخورد. آیا تریاکی بهدرد میخورد؟ هرویینی بهدرد میخورد؟ رفیقباز بهدرد میخورد؟ عشقباز بیخودی بهدرد میخورد؟ هیچکدام بهدرد نمیخورد. خودت را فانی کردی، اسلامت را هم فانی کردی. ما میگوییم: بابا، بیایید فانی نباشید، بیایید باقی باشید. قربانتان بروم، باقی ایناست که امر را اطاعت کنید.
الان اربعین است بهقدر وسعتان به مردم کمک کنید. چطور میروی عمره مینویسی؟ اگر راست میگویی و ثواب میخواهی، زیارت امامرضا (علیهالسلام) برابر هفتاد حج و هفتاد عمره است. جواد الائمه (علیهالسلام) که دروغ نمیگوید؛ میگوید: برآوردن حاجت یک برادر مؤمن، ثوابش از هفتاد حج و هفتاد عمره بالاتر است. حالا من میگویم: هم حاجت برادر مؤمنت را برآورده کن و هم آنکار را بکن. من نمیگویم آنجا نرو، من نمیگویم کربلا نرو، غلط میکنم، مگر من متوکل هستم؟ اما با امر، کربلا برو. مگر خود آقا امامحسین (علیهالسلام) نیست که یک عده زیادی بودند، حضرت وقتی میخواست کربلا بیاید، گفت: هر کس حقالناس به گردنش هست، برگردد، نصف مردم برگشتند. کجا پول مردم را برمیداری میروی؟ کجا نشستی؟ تو ملک چهکسی نشستی؟ بیشتر از این دیگر میگوید: نگو. تو ملک چهکسی نشستی؟ کجا میروی؟ چه پولی میبری؟ حالا به کربلا میروی؟ تو باید رضایت امامحسین (علیهالسلام) را ببری، رضایت خدا را ببری. والله، بالله، اگر با رضایت بروی، امامحسین (علیهالسلام) به استقبال تو میآید!
به تمام آیات قرآن، امامحسین (علیهالسلام) مرا در بغل گرفت و اینقدر مرا بالا برد که پاهای من به زمین نمیرسید. خب، مگر من چه کردم؟ خب، همهشما مهندس هستید، دکتر هستید، بچه علما هستید؛ اما من یک بچه رعیت هستم. آنها اینها حالیشان نیست: «إن أکرمکم عند الله اتقاکم»[۱]؛ خدا میگوید: هر کس تقوایش بیشتر باشد، در نزدیکی من است. امامحسین (علیهالسلام) داشت با زینب (علیهاالسلام) میرفت. من به حضرتعباس، شرمنده هستم، هم شرمنده امامحسین (علیهالسلام) هستم و هم شرمنده بیشتر شما که پیرو ولایت هستید. آخر، دست دادهبود بهدست من، خواهرش یکقدری آن طرفتر بود؛ بهمن گفت: فلانی، خواهرم زینب است. اصلاً زبان من قطع بشود، انگار مثل ایناست که اجازه گرفت که برود. کجا میروی؟ چهکار داری میکنی؟ اما من به تمام آیات قرآن، تمام هستیام را در راه خدا دادم. یعنی کسی خبر نداشته، من یکذره کار بیعیب نکنم. قربانتان بروم، فدایت بشوم، خب حالا ایناست. من نمیخواهم بیشتر از این بگویم که کشش ندارید!
عزاداری ایننیست که لباس سیاه بپوشی، بپوش. یکنفر از این امام جماعتها تو مسجد به ما گفت: نپوشید. گفتم: والله، تو لباسسفید نمیپوشی. لباسمشکی شعار است، باید بپوشی؛ حالا ادعا مجتهدی هم میکند. میگوید: نمیدانم فلانی گفته من مجتهد هستم. مجتهدی یکحرف است، فهمیدگی یکحرف است، سلیقه یکحرف است، مردمداری یکحرف است، حرفشنیدن یکحرف است، مُلّا بودن هیچ حرف است! خوب شد؟ مُلّا بودن که در اختیار امر نباشی، هیچ حرف است!. (صلوات)
به او پیغام دادم: عزیز من، [پوشیدن لباسمشکی] سند دارد. وقتیکه یزید پشیمان شد، عذرخواهی کرد، گفت: هر چیزی که بخواهید به شما میدهم، خدا ابنزیاد را لعنت کند، خدا ابنسعد را لعنت کند، من نگفتم پدر تو را بکشد، هر چی بخواهید میدهم. گفت: لباسهایی که به غارت بردهاند را برگردان. همه آنها را مادرم زهرا (علیهاالسلام) بافتهبود. گفت: ای امامسجّاد، همه آنها را بردند، آیا نمیشود آنها را به پول درآوری؟ گفت: مگر میشود زحمت مادرم زهرا (علیهاالسلام) را به پول درآوریم؟ دنیا چهخبر است؟ الان نمیخواهم روضه بخوانم؛ اما خودش پیش میآید. قربانت بروم، حالا آنها چطور شدند که به حرف خلق رفتند؟
پس دو چیز است: یکی تا میتوانی چشمهایت را بپوشان، یکی هم به حرف خلق کار نداشتهباش. رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) همه حرفهای آخرالزمان را زد. مگر ممکن بود که زنها بیرون بیایند و در امور مملکت شرکت کنند؟ مگر ممکن بود که ساز و آواز مباح شود؟ حضرت فرمود: بهطوری میشود که ساز و آواز در مکه میرود. بیحیاها، من دیدم قبر امامحسین هم ماهواره دارند. خیلی ما بیحیا هستیم! همه این حرفها را که زد، سلمان گفت: چه کنیم؟ گفت: آخرالزمان، واجبات، ترک محرمات، انتظار الفرج، برو کنار، بهخیر و شر مردم شرکت نکن؛ خیرشان هم شر میشود. او میفهمد خیر، شر هست.
به تمام آیات قرآن، من هم میفهمم؛ اما جرأت نمیکنم که بگویم؛ چونکه الان، نه شما آمادگیاش را دارید، نه باور میکنید و نه عمل میکنید. امیرالمؤمنین (علیهالسلام) این حرفها را توی چاه زد، من هم خدا میداند، یکقدری از حرفها را شبها میزنم؛ نمیتوانم حرفم را بزنم. شما هم آمادگی ندارید، هرکسی پی خوشی خودش است، اگر پی خوشی نیستی، چرا میروی ماهواره میخری؟ چرا ویدئو میخری؟ حالا این بساطهای جدید که در آن حساب میکنند، چه هست؟ آیا حساب کردید که فردایقیامت هم از شما حساب کشیده میشود؟ یا در آن کامپیوترت، آنها را میبینی؟ نگاه میکنی و کیف میکنی تا شهوتت به حرکت میآید و با شهوتت کیف کنی؟ عزیز من، بهدینم، که دین محمد بن عبدالله (صلیاللهعلیهوآله) است، با همان محشور میشوی و با همان میمیری.
عزیز من، توجه کنید، بیایید برگردید، یکفکری برای آخرتت بکن. چرا؟ اصلاً حرفها خیلی مهم است: شخصی پیش امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) آمد و گفت: یا علی، این ناموس پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) است، تو هم داماد پیامبر هستی. ببین، چقدر مردم کور و کر شدند؟ ما طرف چهکسی برویم؟ ببین، نگفت: طرف من بیا، گفت: ببین، حق کجاست؛ اما این دارد میگوید: به طرف من بیا! هارون میگفت: طرف من بیا، مأمون میگفت: بیا طرف من، متوکل میگفت: بیا طرف من، تمام بنیعباس میگفتند: بیا طرف من؛ وگرنه تو را میکشیم. اینها کجا رفتند؟
عزیز من، ما باید پیرو باشیم. قربانتان بروم، به تمام آیات قرآن، اگر یکی با دین از دنیا رفت، ملائکه تعجب میکنند؛ این عمومی نیست. حالا هم سلمان هست، حالا هم اباذر هست، حالا هم میثم هست. والله، هستند، بالله، هستند. اینهم میگوید که از بس ملائکه فساد میبینند، وقتی [کسی] با دین آمد، تعجب میکنند که چطور این فسادها که بود، خلاصه، اینها گول نخوردند. اینقدر تعجب میکنند. حالا هم میشود، تو مخیّری. من حرف بیروایت و حدیث اصلاً نمیزنم.
زیر قبه امامحسین (علیهالسلام) رفتم و امامحسین (علیهالسلام) را قسم به مادرش دادم، گفتم: بهحق مادرت قسم، بهحق مادری که تو در دلش بودی، مرتب میگفتی: «أنا العطشان، أنا العطشان»؛ حالا پیش پدرش رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) آمد و گفت: ای پدر جان، این فرزند همهاش «أنا العطشان» میگوید. گفت: راضی شو که پسرت را در صحرایکربلا میکشند؛ اما با لبتشنه میکشند. گفت: من این پسر را میخواهم چهکنم؟ گفت: عزیز من، این شفیع امت است. من تقریباً چند سال پیش این حرفها را زدم. من از اول عمرم حسینی بودم. خدا خودش میداند چقدر توی بیابانها رفتم و اشک ریختم. حالا الحمد لله امامحسین (علیهالسلام) بهمن عنایت کردهاست، عنایتی که به کمکسی کردهاست. حالا امامحسین (علیهالسلام) شما را بهمن دادهاست. من از شما تشکر میکنم که از راههای دور پای حرفهای من میآیید. خانههای مجلل دارید و اینجا میآیید و فشرده مینشینید. به تمام آیات قرآن، شما فشار قبر نمیبینید، من شرمنده همهشما هستم. آن گریهها که توی بیابان، شب و نصف شبها کردم، حالا امامحسین (علیهالسلام) عنایت کرده و شما را بهمن دادهاست. [میگوید:] اگر یکی هدایت شود، عالم هدایت شدهاست.
حالا میگویم: عزیزان من، بیایید قدر خودتان را بدانید. شما اگر هدایت شوید، عالمی هدایت شدهاست. امروز یک روزی است که والله، جوانانعزیز از ابنسیرین بهتر هستند. زشت است، امروز روز روضه است؛ اما من میبینم نجات شما، رهبری شما که به رهبر حقیقی برسید؛ یعنی وجود مبارک علیبنابیطالب، [در این حرفها است.] (صلوات) عزیزان من، شما بیایید این حرفها را یکقدری فکر کنید. یکدوستی داشتم، گفت: ما حرفهای شما را قدری فکر میکنیم، باز هم از هر حرف شما، حرفها پیدا میشود. ایشان اهل تهران هست، از اهل قم هم هستند.
حالا حسابش را بکن، خدا به جبرئیل گفت: کجا صدمه خوردی؟ کجا ناراحت شدی؟ گفت: خدایا، امر تو را اطاعت کردم؛ گفت: بگو. گفت: من در سدرة المنتهی بودم. گفتی: یوسف را بگیر، آمدم یوسف را گرفتم که به ته چاه نخورد. دوازده تا برادر داشت که مخالف شدهبود. تا یکی با شما مخالف میشود، فوری از جایتان در نروید، خدا نگهدار شما هست، خدا دارد شما را رهبری میکند؛ اما من چند تا از اینها را بگویم که قبول کنید. اینقدر با امیرالمؤمنین (علیهالسلام) مخالفت کرد که معاویه گفت: اسم علی را به ته نعل اسبهایتان بزنید که اسم علی (علیهالسلام) در دنیا پایمال شود. حالا سر از جهنم در بیاورد و ببیند مجلس اینطوری که همه دارند «علی» میگویند. حالا خدا چهکار کرد؟ حالا که همه مخالفت کردند، یکدفعه خدا چهکار کرد؟ حالا یکدفعه گفت: همه مخالف هستید؟ حالا هر کس علی (علیهالسلام) را نخواهد، اگر عبادت ثقلین کند، او را بهرو داخل جهنم میاندازم.
عزیز من، به پست و مقامت نناز، بیا خدا به تو پست و مقام بدهد. مگر به تو ندادهاست؟ میگوید: اگر به یک مؤمنی توهین کنی، خانه مرا خراب کردی. چرا بدچشمی میکنی؟ چرا نزول میخوری؟ چرا بهفکر دنیایی؟ چرا میروی این وامهای بیخودی را میگیری؟ قربانت بروم، ببین، تو چهکسی هستی؟ خدا خانهاش را فدایت میکند. من میخواهم شما طوری باشید که خدا خانهاش را فدایتان بکند؛ اما تو خودت را فدای بدچشمی نکن، فدای مال حرام نکن، فدای زمینهای غصبی نکن، فدای عمرههای عشقی نکن. عزیز من، بیا دست از این حرفها بردار، بیا خودپرور نباش، بیا ولایتپرور باش. (صلوات)
من یکی، دو روز حالم خوب نبود، رفقایعزیز و دکترها خیلی بهمن کمک کردند، امیدوارم خدا کمکشان کند. رفقایعزیز، حالا من یکقدری برای شما میگویم که هر کس امروز اینجا آمدهاست، میخواهد حرف اربعین را بشنود. من یک مختصری شرح میدهم:
هر ظالمی دلش میخواهد مردم او را بخواهند. حالا اگر او را خواستی که خواستی؛ ولی اگر نخواستی، به زور میگوید: مرا بخواه؛ تا حتی پای قتل تو هم ایستادهاست. یزید هم همینطور بود. بودند و حالا هم در دنیا هستند. آنها هم مشابه یزید هستند. آخر، آنها مشابه هم میخواهند. توجه میکنید؟ حالا وقتی [یزید] دید خیلی آبرویش رفت، آمد و عذرخواهی کرد: خدا، ابنزیاد و ابنسعد را لعنت کند؛ حتی با زینب حرف زد؛ آن زینبی که یکوقت [درباره او] گفت: جلاد، گردنش را بزن. حالا یک فرنگی بلند شد، نصاری بلند شد، یزید چهکار میکنی؟ این خانم داغدیده است. حالا همین [یزید] آمده، عذرخواهی میکند، میگوید: زینب، من نگفتم برادرت را بکشند. حالا بعد از عذرخواهی گفت: شما میخواهید بروید، بروید. حالا دهروز کاخش را به حضرتسجاد (علیهالسلام) و زینب (علیهاالسلام) داد، تمام اعیان و اشراف میآمدند، همه سیاه میپوشیدند، عزادار شدند، آنجا یک عظمتی بود. احسنت به این زینب! چونکه امامحسین (علیهالسلام) گفت: خواهرم زینب، در شام دارند به پدر ما لعنت میکنند. عزیز من، باید بروی آن پرچم را پایین بیاوری، پرچم پدرمان را نصب کنی، گفت: برادر، به دیده منت دارم. [امامحسین (علیهالسلام) گفت:] اما باید یک خطبه کوفه بخوانی، یک خطبه هم در شام بخوانی. آن خطبه که خواندی، اینها زیر و رو میشوند.
حالا به خانم میگویی، میگوید: زینب هم خواند! تو میخواهی مردم را به شهوت خودت تحریک کنی. آیا تو زینب هستی؟ آیا امامحسین (علیهالسلام) به تو گفته حرف بزن؟ اینکارها چیست که درست میکنید؟ همه اینها خیمهشببازی است، [خدا] فردایقیامت، پدرت را در میآورد. خدا علمایی را که از دنیا رفتند، رحمت کند، حاجشیخعباس میگفت: اگر مرد در خانه است، زن درِ خانه نرود، اگر هم رفت، [با صدای ضخیم] بگوید: «کی است؟ کی است؟»؛ اینطوری حرف بزند. حالا میگوید: زینب (علیهاالسلام) اینکار را کردهاست. زینب (علیهاالسلام) میخواهد اسلام را یاری کند. چرا پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) میفرماید: «حسین منّی و أنا من حسین»؟ حسین فرزندش است؛ اما پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) که فرزند او نیست! منظور آنها، دین خداست. گفت: حسین، دین من را رهبری میکند. «یا ثارالله وابن ثاره»؛ ای خون من، حسینجان! حسین، خون خداست. تازه برای امیرالمؤمنین (علیهالسلام) میگوید: «وابن ثاره»؛ ای خون من، ای پسر خون خدا. الان ما فقط حسین داریم؛ [اما] شهوت و کارهای تجددی همه چیزها را از ما گرفتهاست.
باباجان، خدا میداند، خیال نکنید [تنها] اینجا حسین (علیهالسلام) است، در فرنگ هم حسین (علیهالسلام) است، خیال نکنید اینجا حسین (علیهالسلام) است، در آمریکا هم حسین (علیهالسلام) است، در انگلستان هم حسین (علیهالسلام) است. این آقای طباطبایی و آقایخوانساری دو تا بودند رفتند، اینها را در فرنگ تبعید کردهبودند. میگفت: ما دیدیم یکدفعه از گوشه و کنار فرنگ میگویند: حسین! گفت: ما حساب کردیم، دیدیم عاشوراست. حالا ببین فرنگش بهواسطه حسینیها سرپاست، آمریکاییها به شما میگویم، انگلستان به شما میگویم، خارجیها به شما میگویم، والله، نگهداشتن شما بهواسطه شیعههاست؛ چونکه اگر امامزمان (عجلاللهفرجه) نباشد، همه این عالم فروریزان میشود. باید قدر شیعهها را بدانید. مگر نه ایناست که به زکریا بنآدم میگوید: قم بمان که بهواسطه تو قم حفظ است، حالا در فرنگش میگویند: حسین. والله، حسینگفتن آنها بهتر از بعضی از ما است که حسین میگوییم!
خدا پهلوی را لعنت کند. حالا من به شما میگویم که حواستان اینطرف و آنطرف نرود، این آتشگرفته، وقتیکه به سلطنت رسید، توی دستهها میآمد و سینه میزد. یواش، یواش یکقدریکه رشد کرد، روضهخوانی را قدغن کرد. آنموقع چادرها را در تکیهها میزدند، حالا اینطوری شدهاست. آنوقت همه محلهها تکیه داشت که زنها که یک عیبهایی داشتند بتوانند آنجا بیایند. حالا الحمد لله همه دیگر پاک شدند، توی مسجدها هم میروند! آخ، آخ! آنوقت ما در طویلهها میرفتیم؛ یعنی یکی، یکی میشدیم و در طویلهها میرفتیم و «حسین» میگفتیم. خدا میداند آن حسینگفتن چه حسینی بود! مگر ما از حسین (علیهالسلام) دست برداشتیم؟ هنوز هم آن لحظهای که در طویلهها، «حسین» میگفتم در عروق بدنم هست. (صلوات)
عزیز من، مکان شرط نیست، خودت شرط هستی. چقدر من اینرا بگویم؟ همهشما دارید پی مکان و مقام میگردید، هر دوی اینها باطل است. مقام باطل است، مکان هم باطل است. مگر عایشه توی خانه پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) نیست؟ دری که جبرئیل میبوسد، دری که وحی نازل میشود، جاییکه جبرئیل میآید، اهلجهنم است؛ هنده، در خانه یزید است، اهلبهشت است، آسیه، در خانه فرعون است، اهلبهشت است؛ «إن أکرمکم عندالله أتقاکم»[۱]؛ میخواهم به پست و مقامتان ننازید. (صلوات)
حالا از زینب (علیهاالسلام) عذرخواهی کرد، همه محملها را آماده کرد، خیلی عذرخواهی کرد؛ تا حتی به حضرتسجاد (علیهالسلام) گفت: آیا من آمرزیده میشوم؟ گفت: آره، نماز غفیله بخوان. زینب، اینجا دیگر از جا در رفت. گفت: آخر، حجتخدا چقدر شما رئوف هستی؟ گفت: عمهجان، من حجتخدا هستم، من نمیتوانم که حق را نگویم؛ اما موفق نمیشود. این تا میرفت وضو بگیرد، خون از دماغش میریخت، آخر هم موفق نشد. ببین، حرف حق را باید زد. چقدر اینها رئوف بودند؟ حالا همه محملها را خیلی رنگین کرد، همه شترها را آماده کرد. زینب (علیهاالسلام) آمد، یکنگاه کرد، گفت: یزید، ما عزادار هستیم. فوراً یزید دستور داد تمام محملها را سیاهپوش کردند. گفت: دیگر، چیزی از من میخواهید؟ گفت: ما چیزی که نمیخواهیم؛ اما یزید، یکی را دنبال ما بکن که با ما رئوف باشد، خشن نباشد. یکنفر بهنام بشیر بود که خیلی مرد رئوفی بود، اگر آنجا پیش یزید بود، باطنش حسین (علیهالسلام) بود، آنجا تقیه میکرد که حاجت کسی را برآورد؛ اما بشیر، همه اجزای بدنش حسین (علیهالسلام) بود. این بشیر را دنبال آنها فرستاد. حالا همه را سیاهپوش کردند. حالا یکوقت دیدند زینب (علیهاالسلام) بغض کرده و اشک میریزد؛ زینبجان، دیگر چطور شده؟ یکوقت نگاه کرد و گفت: رقیهجان، من جواب بابایت را چه بدهم؟ بابایت آمد، گفت: زینب، من بچههایم را به تو میسپارم و بچههایم و تو را به خدا میسپارم. پاشو به آنجا برویم. اگر من به آنجا بروم و سراغ تو را بگیرد، چه بگویم؟
حالا اینها به آنجا سر دوراهی آمدند، به امامسجّاد (علیهالسلام) گفت: این راه به کربلا میرود، این راه به مدینه؛ شما کجا میخواهید بروید؟ گفت: اختیار با عمهام زینب (علیهاالسلام) است. تا به زینب (علیهاالسلام) گفت؛ گفت: ما شوق کربلا داریم، میخواهیم کربلا برویم. سر شترها را رو به کربلا برگرداندند. قربان خاک کف پای این بچهها بروم. یکوقت خیلی به کربلا کار داشت، ایناست که تربت امامحسین (علیهالسلام) بو دارد، آنها میشنوند؛ والله، بالله، مؤمن هم بو دارد. من اینقدر بعضی از رفقایم را میخواهم، همه خوبند؛ اما همینطور که بوس میکنم، میبینم بوی بهشت میدهند. خجالت میکشم بزرگهایشان را بوس کنم؛ اما وقتیکه میآیند میبینم که حالم بهجا آمدهاست. یک پارهوقتها به خدا میگویم من را با اینها محشور کن؛ چونکه اگر با شیعه واقعی محشور شدی، با آنها محشور هستی. عزیز من، قربانت بروم، حواست جمع باشد. حالا اینها آمدند، دیدند:
بوی خوشی میوزد اندر مشام | مگر این زمین کربلا است |
حالا آمدند دیدند که جابر در آنجاست، عطیه گفت: جابر بلند شو، اینها آمدند. من یک اعتراضی به جابر هم دارم. اینها یک حرفهایی در عالم است. جابر وقتیکه میخواهد بیاید، قدمهایش را کوچک، کوچک برمیدارد؛ ای جابر، والله، اگر من بودم هزار قدم را یکقدم میکردم، روی قبر امامحسین (علیهالسلام) میافتادم. خدا میداند آن چند شبها افتادم. قبر آقا ابوالفضل اینجا بود، قبر امامحسین (علیهالسلام) اینجا؛ یکقدری از آن بو میکردم، یکقدری از این بو میکردم.
کجا این کربلاهای مصنوعی را میروید؟ چه پولی برمیداری میروی؟ برو. دوباره تکرار میکنم؛ امامحسین (علیهالسلام) گفت: هر کس حقالناس به گردنش است نیاید؛ تو حقالناس گردنت است، گفت: پی من نیا، کجا میروی؟ یکنفر هست میگفت: من پول از یکی میخواهم، دو دفعه کربلا رفته؛ اما پول من را نمیدهد. میخواستم حالا که این آقا اینجاست این حرفها را بزنم. همهاش روضه، روضه را بخوان؛ اما یک حرفهایی بزن، مردم نجات پیدا کنند، مردم بفهمند تکلیفشان چه است؟
حالا زینب آمده خودش را روی قبر امامحسین (علیهالسلام) انداخته، یکمرتبه صدا زد: حسینجان، من هر کدام از شهدا میآمدند، تو میآمدی، من هم به استقبالت میآمدم؛ اما بچههایم که کشتهشدند، شهید شدند، نیامدم؛ گفتم شاید تو خجالت بکشی. خواهش دارم سراغ رقیه را از من نگیر. خلاصه، اینها تا اینجا بودند، چیزی نمیخوردند. به امامسجّاد (علیهالسلام) خبر دادند که اینها از بین میروند. حالا حضرت اختیار دارد؛ یکدفعه گفت: بلند شوید. ببین، چقدر امر امام را واجب میدانند؟ اینها میخواستند جان بدهند و آنجا باشند، گفت: بلند شوید. تمام اینها به امر حضرتسجاد (علیهالسلام) رو به مدینه بلند شدند.
حالا مختصرش کنم، همه بیرون آمدند. حالا زینب (علیهاالسلام) آمد، میبیند عبدالله مرتب میآید و میرود. دارد دنبال زینب (علیهاالسلام) میگردد. زینب (علیهاالسلام) صدا زد: عبدالله، من را نمیشناسی؟ گفت: زینبجان، تو که گیسهایت سفید نبود، گفت: غصه برادر است. حالا همه سر قبر رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) رفتند، بشیر جلوتر رفت، صدا زد: بدانید کسیکه از مردها ماندهاست: یکی امامباقر (علیهالسلام) هست و یکی حضرتسجاد (علیهالسلام)؛ تمام را کشتند. خدا میداند چهخبر شد؟
حالا عزیز من، آخرین حرف من ایناست؛ شما که حسین (علیهالسلام) را دوست دارید؛ قسم میخورد، میگوید: اگر بهقدر بال مگس گریه کنید، خدا از سر گناهانتان میگذرد؛ تا حتی اگر مطابق برگهای درختان و ریگهای بیابان باشد؛ اما حسین (علیهالسلام) را با لهو و لعب فرق بگذارید. قبر امامحسین (علیهالسلام) درون دل شما است، کجا این لهو و لعبها را میزنی؟ خدا میداند قلبت سیاه میشود. دیگر بهدینم، حسینخواه نیستی، زنها! بهدینم، زینبخواه نیستی. شهوتخواه هستی! با همان شهوت محشور میشوی!
عزیزان من، خانمهای عزیز، دلم میخواهد با زهرا (علیهاالسلام) محشور شوید. جوانانعزیز، بهدینم، دلم میخواهد با حسین (علیهالسلام) محشور باشید، نه با لهو و لعب. تا میتوانید لهو و لعب را از خانههایتان بیرون کنید. (صلوات)