مستقل و محدوده
مستقل و محدوده | |
کد: | 10351 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1391-08-01 |
تاریخ قمری (مناسبت): | 6 ذیحجه |
السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته، السلام علیالحسین و علیبنالحسین و اولاد الحسین و اهلبیتالحسین و اصحاب الحسین و رحمةالله و برکاته
رفقایعزیز، من میخواهم که شما متنفر بشوید از اشخاصی که این محدوده را نگذاشتند [افشا شود،] محدوده بهوجود بود؛ نگذاشتند افشا شود. چرا؟ اگر این محدوده افشا میشد، جلوی ظلم و جنایت و بیعدالتی و بیعفّتی و بیعصمتی و قلدری و جنایتِ اینها گرفته میشد. ایناست که تصمیم گرفتند یکی مصحف افشا نشود، یکی مردم مستقل نشوند که بیایند در محدوده، آنها یک دور همنشستنی داشتند که آن جنایت بزرگ را بهوجود بیاورند؛ چونکه اگر مصحف حضرتزهرا افشا میشد، آن، سرتاسرش عدالت است، سرتاسرش سخاوت است، سرتاسرش امر است، سرتاسرش خداشناسی است، سرتاسرش ولی شناسی است، «وَحدَهُ وَحدَه، أنجَزَ وَعدَه، نَصَر عَبدَه، أعَزَّ جُندَه، هزم الاحزاب وحده، فله الملک و له الحمد، یحیی و یمیت»
قربانتان بروم، تمام این حرفها در این مصحف بود، اینها یک کمیسیون گرفتند، خبیثترینِ جهان، یکی عُمَر بود و یکی ابابکر بود و یکی معاویه بود و آن یزید هم دور و برش قِل میخورد و آنها بودند که اینرا خنثی باید بکنند. کمک خواستند، اگر هم شما روایتش را بخواهید، عُمَر نوشت به معاویه؛ معاویه! خاطرت جمع باشد، من زهرا را کُشتم، نگذاشتم مصحف را افشا کند، اگر [افشا] میکرد، دیگر مردم، ماها را نمیخواستند؛ چونکه آن مصحف، عدالت بود، سخاوت بود، شجاعت بود، رحم بود، مروّت بود، همهچیزی در مصحف زهرا بود، امّا ما با آنها سازش نداریم. اگر مصحف افشا میشد، حقّانیت زهرا، حقّانیت علی، اینها همهاش افشا میشد.
حالا رفقایعزیز، یکدفعه [دیگر] هم گفتم؛ امّا حالا میخواهم در این نوار بماند، شما ناراحت که نمیشوید، من عذرخواهی میکنم از شما، وقت شما را میگیرم، چونکه وقت شما خیلی ارزنده است، من میخواهم انشاءالله این [نوار]، پخش بشود همینساخت که شما آمدید، در محدوده مستقل شدید، میخواهیم انشاءالله اشخاص دیگر هم بیایند. به تمام آیات قرآن، دیگر دقیقهای به عمر خودم علاقهای ندارم. فقط علاقهام به ایناست که یکحرفی از اینها را افشا کنیم، شما خیلی قدر خودتان را بدانید، شما افشاگر ولایتید، [افشاگر] توحیدید، [افشاگر] زهرای عزیزید، یکقدری باید در اینها فکر کنید، خدا به شماها چه عنایتی کرده، خودتان شاید توجه نداشتهباشید. چرا من میگویم هر کدام از شماها را از دنیا بیشتر میخواهم؟ بهدینم راست میگویم، من شما را میبوسم، بو میکنم، تشکر میکنم از شما؛ امّا از دنیا بیزارم، چونکه امیرالمؤمنین فرموده مثل استخوان خوک در دهان سگ خورهدار است. من بروم آنرا بخواهم؟ همین حرف را شما یککمی روی آن فکر بکنید، ما برویم آنرا بخواهیم؟ امیرالمؤمنین را قبول ندارید؟ خیلی فساد توی این دنیا و اهلدنیا هست؛ یک فساد و دو فساد که نیست. من اگر بخواهم فسادهایش را بگویم دو سه ساعت طول میکشد. چقدر فساد دارد. یککلام به شما میگویم امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) یعسوبالدین، امامالمبین، حجتخدا، امر خدا، دارد این حرف را میزند، خدا میگوید که علی میگوید؛ امّا ما قبول نداریم، میرویم دنبال دنیا. ادّعا هم میکنیم و بهاصطلاح، ادعای تشخُّص و فهمیدگی هم میکنیم، کجا میفهمی تو؟
حالا پیغمبر میدانست اینها حق امیرالمؤمنین را میگیرند. من یک پارهوقتها میگویم که شماها با بعضیها یکقدری قبولشان نداشتهباشید، سازش کنید. [پیغمبر] میدانست. اینکه پیغمبر میگوید: «ما أوذی [نبی مثل ما أوذیتُ]» هیچ پیغمبری از توی صد و بیست و چهار هزار پیغمبر مثل من اذیت نشده؛ [اما] یحیی را سرش را بریدند، یکی از انبیا رفت توی درخت قایم شد، بریدند، دورش کردند، خدا گفت صبر کن صدایت در نیاید. پیغمبر ما را یک ابتری، چیزی به او میگفتند؛ امّا اینجوری نکردند، این صدمهها را به او ندادند. چرا میگوید «ما اوذی»؟ اینها را میدید، صبح که میشد، عُمَر را میدید، ابابکر را میدید، عثمان را میدید، طلحه را میدید، زبیر را میدید، دشمنان عزیز کرده خودش [حضرتزهرا] را [میدید]، دشمنان حقیقت خودش را [میدید]، میدید زهرا را میزنند، اذیت میکنند، میگوید: «ما أوذی» هیچ پیغمبری مثل من اذیت نشد. حالا همین پیغمبر گفت: یا علی، اگر چهلنفر با تو بودند حقّت را از آنها بگیر. ببین، خدا هم نفر میخواهد، ولایت هم نفر میخواهد، آن ولایت که نَفَسهای آنها در دستش است، حرف دیگری است. اگر چهلنفر آمدند اقدام کردند، تو حقّت را بگیر. خب، حالا باید چه کند؟ باید برود مردم را دعوت کند، بیخودی که نمیآیند.
امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) را در خانه گذاشتند، صدایت در نیاید، خیلی خُب. حالا زهرا بلند شد در خانه مهاجر رفت، انصار رفت، تا حتی به شما گفتم که یک بچهای رسید دید بابایش دارد با حضرتزهرا صحبت میکند، گفت: بابا چهچیزی میگفت؟ [پدرش گفت: حضرتزهرا] گفت: بیا طرف ما، بیا طرف علی، بیا طرف یعسوبالدین، بیا طرف حجتخدا، بیا طرف حبل خدا، بیا طرف امر پدرم. [اما من] گفتم: ما به اینکارها، کار نداریم. پسر گفت: والله، تا آخر عمرم با تو حرف نمیزنم، چرا نرفتی؟ آن پسر تا آخر عمرش با بابایش حرف نزد، قربان آن پسر بروم.
خدا برای هر چیزی در این عالم، یک کسی را، چیزی را برانگیخته میکند که آنها فردایقیامت، گفتم: نامههای شما به دستتان است، مگر خدا نمیداند؟ خدا میخواهد آن چوپان را ببرد آنجا فلسفهای دارد. [میگویی:] یک عمری من نماز خواندم یک عمری اینطوری کردم، او را میبری؟ میگوید: پروندهات را بیاور، ببینم چهکارهای، برای چهکسی کردی؟ تو امانتدار خلق بودی. تو محبت آنها را داری، در پروندهات نوشته. او [اویس] در آن شهر سلام عُمَر میرسد، شهر را ترک میکند، تمام این حرفها را در پروندههایتان نوشتهاست. من شب احیا گفتم: امامزمان، ما یکچیزی از تو میخواهیم، یک قلم بکش روی اینها، جان ما را راحت کن، یک قلم بکش روی گناههای ما، پرونده ما سفید بشود خوب بشود. باباجانِ من، میکِشد.
حالا نیامدند. آخر، زهرا پهلویش شکسته، صورتش نیلی است. بعضیها میگویند دست حضرتزهرا را قنفذ شکست. یکی از این منبریهای با سوادِ خیلی مهم میگفت: زهرا، [باعث] کشتنش، آن قنفذ بود که آن غلاف شمشیر را زد. گفتم چه میگویی؟ دست آدم که بشکند که نمیمیرد، آن فشاری که [عمر] به او داد، [باعث اصلی کشتن حضرتزهرا بود]. ما یک بچه برادر داشتیم اسمش حسن بود، این میرفت فرنگسازی، آنوقت اینهمه نئوپانها را اینجا چیده بودند، این دستگاه بود، این داشت کار میکرد، یکدفعه این نئوپانها همه هجوم آورد، این بچه را فشارش داد. وقتی رفتند عملش کنند دیدند تمام این رودهها و اینهای بچه له شدهاست. لا اله الا الله! یک همچنین فشاری را به زهرا آورد. چه میگویی دستش شکست، گردن قنفذ میاندازی؟ خجالت کشیدم به او بگویم تو عُمَر را بیتقصیر میکنی. اصلاً حرف زدنِ اینها برای من مایه جوش است؛ چونکه از روی فهم نمیزنند، از روی کتاب میزنند، از روی درس میزنند. این حرف چیست که به تو گفتم تو میزنی؟ (صلوات)
حالا این مصحف را میخواهد بهوجود بیاورد، آخرش هم کار خودش را کرد، باز هم آنها را افشا کرد. پیغمبر افشا نکرد، حضرتزهرا افشا کرد. آمد در مسجد گفت: شتری را بهنام خلافت برانگیختید، وصی رسولالله را، امیرالمؤمنین را، حجتخدا، را مقصد خدا را، بنا کرد تعریف امیرالمؤمنین کردن، توی خانه گذاشتید، رفتید دنبال آن شتری که این برانگیخته کرد خلافت را، این میزاید، شیرش اشک چشمتان است. از این بدتر نیست که بهمن گفت اینها مرتد شدند. بترسید از آن روزی که به ما هم بگوید. چرا دنبال خلق رفتید و خلق را تایید کردید و خلق اینهمه جنایت کرد؟ حالا تو هم اگر با دین از دنیا بروی، ملائکه تعجب میکنند. عزیز من، برای کارَت است. به تمام آیات قرآن، اگر ایشان اینکار را میکرد، مردم را مستقل میکرد، میآمدند توی محدوده، یک کافر روی زمین نبود. تمام کفار که روی این زمین هستند، نتیجه آن جلسه بنیساعده هستند. از امامحسین کُشی در تمام این خلقتها، (خلقتها را جسارت میکنم، آنها خوب هستند) در تمام دنیا، از این گناه بدتر نیست. هر گناهی، یکحدودی دارد، امّا کشتن امامحسین، حدود ندارد. حالا خود امامحسین میگوید من کشته جلسه بنیساعده هستم. کجا میروید دنبال اینها؟
موسی وقتی آمد، دید یکدوستی داشته، مُرده، پاهایش اینطوری است، چشمهایش اینطوری است. [موسی] گفت: مگر این مؤمن نبود؟ [خدا] گفت: چرا، رفت در خانه ظلمه. کجا میروید در خانه ظلمه؟ چرا میروید در خانه ظلمه؟ ظلمه کسی است که غیر امر کار میکند، آن ظلمه است؛ هر کسیکه میخواهد باشد. من به کسی کار ندارم. من آخر عمرم است، حرفم را میزنم. به تمام آیات قرآن، یکوقت این نوارِ من را میگذارید گریه میکنید. آنوقت میفهمید چهچیزی از دستتان پریده! اینجا یک کانال ولایت است، این کانال دارد درمیآید. به تمام آیات قرآن، این گل قالی را میبینید، آنچه را که بشر احتیاج داشت، بیرون میآمد. خوشمزهاست برای یک بچه، یک پستانک میخواست، آنچه که بود، گفت: جمعکن اینها را، اینها را جمعکن ضبط کن. من همه را ضبط میکردم. این حرفها هنوز دنباله دارد. مگر این حرفها تمام میشود؟ مگر حرف ولایت تمام میشود؟
حالا چهکار کردند، رفت آن جلسه را درست کرد. امروز میگویم: تو اگر با آنها باشی، بهدینم، بهایمانم، به تمام آیات قرآن، با حسینکُشی، شریک هستید. برو کنار. واجبات، ترک محرمات، انتظار الفرج، بهخیر و شر مردم شرکت نکن، خیرشان هم شر است عزیز من، برو کنار.
اینها که اینطوری کردند، نه اعتقاد به مرگش خودشان داشتند، نه اعتقاد به قیامت داشتند. اگر بشر اعتقاد به قیامت داشتهباشد که اینکارها را نمیکند. حالا هم همینطور است. من نگاه میکنم، میبینم حالا هم همینطور است. چرا؟ اینمردم میخواهند آزاد باشند، میخواهند نَفسشان از خودشان راضی باشد، خیالشان از خودشان راضی باشد، رفتارشان از میلشان راضی باشد. هر کاری که میکنند، در فکر هستند که آن راضی باشد، نمیخواهند خدا و پیغمبر راضی باشند. قربانتان بروم، ایناست که میگوید، مبادا که ما از آنها باشیم، مبادا ما از آنها باشیم، مبادا ما با کُشتن زهرا شریک باشیم، مبادا ما با کُشتن امامحسین شریک باشیم، مبادا ما با کُشتن امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) شریک باشیم، مبادا ما با کُشتن ائمه شریک باشیم. کجا شریکیم؟ آنموقعیکه دنبال خلق میرویم. دوباره تکرار میکنم، خلقی که از خودش حرف بزند، یک خلقهایی هستند، میشوند امر، یک خلقهایی هستند، میشوند روح. میترسم بگویم چه کسیکه بگوید چرا فلانی را نمیگویی. روح شدهبودند. به تمام آیات قرآن، دیدم مقامشان را، صدها، هزاران مَلَک میآید استقبالش میکند، او را روی دوش میگیرد. من آن سالی که رفتم کربلا، خیلی ناراحت بودم، آن دفعه [قبل که] رفتیم، امامزمان آمد دیدنمان، امامحسین اینطوری کرد، آنها را نمیخواهم بگویم. امسال خیلی کسل بودم. دیدم آن پیشامدها نکرد. تا خوابیدم دیدم گفت: ما مَلَک بهسر تو میریزیم. ملک میگذاریم در اختیارت، خاک به توی سر من بکنند؛ تو ویدئو و ماهواره توی کلّهات هست، کجا ملک میآید به تو سر بزند؟ تو حُبّ دنیا داری، میگوید: «حب الدنیا رأس کل خطیئه» چقدر اینها میگویند، آخر به یک حرفشان بروید. من بهدینم، به شما اهلجلسه نمیگویم. شما الان همهتان در محدودهاید، جِز میزنم، میبینم و میدانم و فوج، فوج دارند از دین خارج میشوند. به تمام آیات قرآن، خود پیغمبر گفت: در آخرالزمان، فوج، فوج از دین خارج میشوند، همه خارج میشوند. مگر میشود گفت؟ حالا الحمد لله، شکر خدا، با کمک خودشان گفتم که شما باید مستقل بشوید و بیایید در محدوده؛ حالا میشوید محبوب خدا. آنزمان گفت هر چه که در آنزمان میشود در آخرالزمان میشود. الان در زمان ما، این محدوده بهوجود آمده که شما مستقل شوید بیایید در محدوده. به تمام آیات قرآن، خودِ امامزمان به شما میگوید تقبّلالله. امیرالمؤمنین میگوید تقبّلالله، امامحسن میگوید تقبّلالله، دوازدهامام میگویند تقبّلالله. مواظب باشید. چرا؟ امامحسن گفت: وقتی مادر ما را کشتند همه ما را کشتند، الحمد لله شما که الان آمدید اینجا محبوب خدا شدید. محبوب خدا کسی است که امیرالمؤمنین را، علی (علیهالسلام) را، یعسوبالدین را، امامالمبین را، حجتخدا را، مقصد خدا را امرش را اطاعت کنید، محبت او را داشتهباشید.
قربانت بروم، آنها که مستقل نیستند، آنها جنایتکار هستند، توی محدوده نمیآیند. اوّل جنایتکار، این دو تا بودند، بعد آنها بودند که امامحسین را شهید کردند، بعد بنیعباس بودند. چقدر نمیگذاشتند اینها محدوده را افشا کنند؟ این منصور گویا امامصادق را میخواست به قتل برساند، یک قصری داشت، قصر سرخ بود، گفت: بروید صادق را بیاورید، من ناراحتم [که] این هست، این امر ما را اطاعت نمیکند، یک روزی شاید دنبالش بروند. این اعتقاد به قیامت ندارد که میمیرد، رفتند او را آوردند. خوشمزهاست که روایت داریم اینها که آمدند، دیوار امامصادق بلند بود، گفت پلکان آورد، گفت: بیایید پایین، ببینم چهکار دارید، نکند که بیفتید. چهخبر است دنیا؟ اینها که اینطوری هستند [امام] حاضر نیست بیفتند. چرا؟ اگر گفتید چرا؟ او میگوید تقدیر خدا را از امر خودش بالاتر میداند. حالا آوردش. یکجوانی بود دمِ درِ آن کاخ، بنا کرد گریهکردن، گفت: چرا گریه میکنی؟ گفت: این شما را میکُشد. گفت: جوان، غُصه نخور! نمیتواند مرا بکشد. گفت: آخر، هر وقتی اینجا مینشیند هر کسی را میآورد میکُشد، قصر سرخ بود. گفت: غصه نخور، نمیتواند مرا بکُشد. یکدفعه [منصور] تُندی کرد و گفت: شنیدم داری اسلحه جمع میکنی، شمشیر جمع میکنی، میخواهی بر علیه من قیام کنی؟ گفت: من پیر شدم، من در جوانی هم اهل این حرفها نبودم. تا شمشیرش را کشید دوباره غلاف کرد و حضرت را احترامش کرد، عطرش را به او زد. [گفت:] یابنعمّ! ببخشید من را. گفتند: چه شد؟ گفت: قسم به خدا، یک اژدها بود گفت: قصرت را میبلعم، رهایش کن برود! چهخبر است دنیا، «ما سِوی» باید در شما احترام کند، نه خلق، «ما سِوی» باید شما را احترام کند. مگر نمیکند؟ میگوید: به مؤمنی توهین کنی، خانه مرا خراب کردی، نتوانستند خانه را خراب کنند. یک توهین به مؤمن، خانهخدا را خراب میکند. مگر امامصادق نمیگوید: هر کس، این متقی را نخواهد دروغ میگوید ما را میخواهد، ما اتصال بههم هستیم؟
کجا میروید اتصال به این لهو و لعب و دنیا و پول و پَلِه [میشوید] و این تجدّد پدر ما را در آوردهاست. بهقول فرمایش حاجشیخعباس، خدا رحمتش کند، گفت: هر طوری میشوید تجدّدی نشوید. تجدّد، آخر ندارد. من یک اشارهای کردم، گفتم: ببین، خانه هر کسی رفتید، صندلیاش یکجور است. ما دو جا نرفتیم صندلیهایشان یکجور باشد. گفتم این الان میبیند میخواهد اینهم مثل او باشد، او هم مثل او باشد، نمیشود، میزند به حرام، میخواهد مثل او باشد. فهمیدی دارم چه میگویم؟ خب، پسر جان، قانع و راضی باش! چه بگویم به شما. شما باید اگر بخواهید که زهرایعزیز از دستتان راحت باشد، باید شما حمایت از ولایت کنید، نه که بریزید در خیابانها و بازی در بیاورید. نه! حمایت از ولایت [یعنی]، بغض اینها را داشتهباشید. حبّ اینها، [یعنی] بغض کسانیکه حمایت از ولایت میکنند. آخر، عزیز من نداشتند. چرا امامزمان اوّل که بیاید، نمیگوید به اینها چرا هزاران مردم را گمراه کردید، به عُمَر اینرا نمیگوید؟ اول میگوید: چرا پهلوی مادرم را را شکستی، چرا گردنِ سلمان را شکستی؟ چرا با مادرم اینکار را کردی؟ چرا محسن مادرم را زیر پا [لِه کردی]؟ کار تو، لِه کردن است. اول کاری که میکند [ایناست]. چرا امامزمان وارد صحنه کربلا نمیشود؟ میگوید: گریه میکنم اشک چشمم تمام شود، خون گریه میکنم؛ برای اسیری عمهام، چرا برای اسیری عمهاش گریه میکند؟ عمهاش حمایت از ولایت کرد. زینب حمایت از ولایت کرد؛ کوفه و شام رفت، به امر امامحسین خطبه خواند. حالا میگوید توهین به این شده، وارد صحنه کربلا نمیشود. وارد صحنه کربلا زمانی میشود که امامزمان قضایای کربلا را بگوید و مردم گریه کنند. او افشا میکند، محدوده را هم افشا میکند، مستقل را افشا میکند، تمام مردم مستقل میشوند. حالا جلوی شما را هم که نگرفته است. بابا جان، بیا مستقل شو، بشو محبوب خدا. حالا هم میشود که بشوی. مگر سلمان نشد، مقداد مگر نشد، شاهعبدالعظیم مگر نشد، اویس مگر نشد، بلال مگر نشد؟ الان هم میشود بشوی. بیا بشو؛ امّا دنیا را باید از کلّهات بیرون کنی، محبت دنیا [اگر داشتهباشی]، غیر ممکناست تو مستقل بشوی یا در محدوده بیایی (صلوات)
حالا اگر نگذاشتند زهرایعزیز محدوده را افشا کند، مگر زهرایعزیز ساکت شد. [عمر] آمد با اسلامی که افشا هست، صدا زد: مهاجر! انصار! ما میخواهیم که دو درقهای در اسلام نیفتد، یک اسلام وحدتی باشد!!! «وَحدَهُ وَحدَه، أنجَزَ وَعدَه، نَصَر عَبدَه، أعَزَّ جُندَه، هزم الاحزاب وحده» میخواهیم اسلام اینطوری باشد. چهکار کنیم؟ علی نیامدهاست. یادتان هست پیغمبر گفت هر کسیکه نیاید، بروید سراغش، الان مردم یکقدری چشمداشت به علی دارند، میگویند مبادا اسلام دو درقهای باشد. مغیره! برو به علی بگو بیاید. رفت در زد، حضرتزهرا گفت: مغیره چهکار داری؟ هنوز آب غسل پدرم خشک نشده، ما داریم با علی قرآن را جمعآوری میکنیم. رفت، برگشت، گفت: حرفهای زنانه را بگذار کنار، اسلام دارد دو درقهای میشود! آره، بیایید کمک کنید، وگرنه من در را آتش میزنم. اگر در را باز نکنی، من در را آتش میزنم. بروید هیزم جمع کنید؛ نمازخوانها، روزهگیرها، حجبروها، همانهایی که علی، علی هم میکردند، همانها که پیش پیغمبر بودند. بیخود نیست که من با مقدّس مخالف هستم، تمام اینها مقدس بودند. رفت و حالا، حکم اسلام! خدایا، یکقدری، زمانی بشود که من آزاد بشوم بهحق امیرالمؤمنین، حرفها را بزنم. آزاد نیستم. نوشت به معاویه، معاویه! وقتی فهمیدم زهرا پشت در است چنان فشار آوردم عضلههایش را خُرد کردم؛ دیگر [احکام را] فاش نمیکند، فکر محدوده از کلّهاش رفت بیرون. ریختند توی خانه، امیرالمؤمنین را نمیتوانند ببرند، طناب انداختند گردنش. یکروایت داریم چهلنفر امیرالمؤمنین را هُل میداد، آنها میکشیدند اینها هُل میدادند. مسلمانِ چندینسال پیشِ پیغمبر، کافر شد. کافر، مسلمان شد! یکی از این خیبریها آمد گفت: لا اله الا الله، محمّد رسولالله، این علی ولی خداست، این بر حق است. من دیدم که هفتقلعه را گرفت، ریخت رویهم، حالا اینجوری کرده. بترسید از آنروز که ما مسلمانها، ما حجبروها، ما زیارت بروها، ما مکهبروها، ما امامرضا بروها، کافر شویم، بترسید از آنروز. بهدینم، دارم میبینم، بهایمانم، میبینم! همینها دارند کافر میشوند. (صلوات)
چهکسی دارد اینکارها را میکند؟ خَرَکدار است؟ مُقنّی است؟ عَمَله است؟ چهکسی میکند؟ چهکسی آنموقع کرد؟ اول مسلمان عُمَر و ابابکر بود؛ اول کافر و طاغوت شد. بترسید. حالا چهکار کرد؟ حالا زهرایعزیز غش کرده، یکوقت چشمهایش را باز کرد. زهرا نگفت پهلویم، زهرا نگفت محسنم که زیر پاهای اینها لِه شد. همه قبر دارند، محسن قبر ندارد، زیر پای مردم [رفت] هر ذرات محسن، به پاهای مردم چسبید. گفت: زهرا جان! علی را بردند مسجد. خدا میداند در مسجدالنبی، گفتم: ای مسجد، خراب شوی! توی تو نمیآیم نگاه کنم. چونکه توانِ آنجا که علی را به طناب بستهبودند [را ندارم]، نمیتوانم ببینم، نرفتم توی مسجد؛ امّا شما اگر مکه رفتید، نه من شما میشوم، نه شما من میشوید. با هم برادریم، شما برو توی مسجدالنبی. آه! آمدند علی را بردند. حالا آمد سرِ طناب را گرفت، چهلنفر را ریخت رویهم. یکوقت عُمَر دید الان علی را میبرد. [گفت:] قنفذ! دست زهرا را کوتاه کن. چهکنم؟ بزن زهرا را. آخر، یک مسلمانِ نمازخوان حجبرو، عمره برو، نگفت آخر این تقصیرش چیست؟ آخ! علی را بردند توی مسجد. حالا میگوید با ابابکر، خلیفه مسلمین [بیعت کن] مسلمین میگوید، نمیگوید خلیفه رسولالله، کجایی، به عمرت نشنیدی این حرف را، امروز بشنوید، نگفت خلیفه رسولالله، گفت خلیفه مردم! چهکار کند علی. حالا آمد میخواست علی را نجات بدهد. گفت: دست از علی بردارید؛ وگرنه نفرین میکنم، قربان علی بروم، حالا باز هم رحم به اینها میکند. ای زهرا جان! اینها همهشان علیزَن هستند، همهشان اینطوری هستند، امّا تو ملاحظه طیور را بکن در جوّ عالم. اگر نفرین کنی، همه دنیا بههم میخورد طیور از بین میروند، قربانت بروم. خلق دیگر سعادت ندارد، دارد او را یاری میکند. خلاصه، دست اینرا گرفت، کشید روی دست ابابکر، گفت: خب، بیعت کرده. این اسامه بود آمد دعوت میکرد. اگر کسی جاهایی دعوتتان میکند نروید. دعوتش کرد، احترامش کرد. یک عدهای آمدند پیشواز اسامه با خیلی جلالت، اسامه را خواست. آخر، اسامه یک شخصیتی بود. رفت پیش امیرالمؤمنین، گفت علیجان، تو با ابابکر بیعت کردی؟ گفت: اسامه، اگر میخواستم [بیعت] بکنم، طناب گردنم نمیانداختند، رفت با ابابکر بیعت کرد.
حالا حرف من ایناست، من به تمام آیات قرآن، امامحسین امامحسن را میدیدم، زهرا را میدیدم، زینب را میدیدم، همه دستهایشان را بلند کردهبودند، میگفتند: خدا، مبادا بداء حاصل شود، پدر ما را بکشند. ستونها از جا حرکت کرد، زهرا جان بگو. روایت داریم از زیر ستونها میرفتند، آنها ترسیدند، امیرالمؤمنین را آورد. حالا علی را آورده توی خانه، حالا علی گریه میکند زهرا گریه میکند. یکقدری بهقول ما یک تنفسی پیدا کردند. حالا یک اندازهای از گیر پر و بال آنها بهاصطلاح خودشان راحت شدند. حالا علی گریه میکند. چرا گریه میکند؟ میبیند پهلویش شکسته، بازویش شکسته، همهاش حمایت از علی کرده؛ چرا زهرا گریه میکند؟ یکی از گریههایش ایناست، میگوید پدرم گفت: برای مظلوم گریه کن، آیا از تو مظلومتر هست؟ دارد برای اینها گریه میکند. اینها تا آخر عمرشان گریه کردند، چرا؟ از این به بعد زهرایعزیز گریه میکرد، گفتند: یا شب گریه کند یا روز، ما آرام میگیریم. گریه زهرا عمومی بود نه خصوصی، حالا هم مگر دست برداشتند؟ من سال اول رفتم آنجا، آنجا بیتالاحزان بود، یک درخت بود اینها میرفتند زیر سایهاش، آن درخت را قطع کردند. خدا نکند آدم بغض کسی را داشتهباشد، آن بغض توانایی ندارد، یکی ولایت در قلب شما توانایی ندارد، یکی بغض. خدا کند بهحق امامزمان در دل همهشما حب باشد، بغض نباشد. (صلوات)
قربانتان بروم، آخرالزمان خیلی بد است. آخرالزمان؛ یعنی آنچه که در زمانهای پیش، شده در اینزمان هم میشود. باید خیلی مواظب باشید. عزیزان من، قربانتان بروم، باید زهرا در قلب شما باشد، علی و امامزمان در قلب شما باشد، نه دنیا، نه هوا و هوس دنیا. اصلاً نباید دنیا را ببینید، تا دنیا به امر شما باشد.
خدایا، عاقبتمان را بهخیر کن.
خدایا، ما را با خودت آشنا کن.
خدایا، ما را بیامرز. از شما عذرخواهی میکنم وقت شما را گرفتیم. خواستیم یک هشداری بدهیم، به اینها که بنویسند رد کنند.
خدایا، بهحق امامزمان دست ما را از دامن امامزمان کوتاه نکن.
خدایا، دست ما را از دامن زهرا کوتاه نکن.
خدایا، دست ما همیشه فرمان ببرد.
خدایا، پای ما فرمان ببرد.
یکچیزی برای این خانمها بگویم. خانمهای عزیز، بیایید یکفکری بکنید، یکقدری امر خدا و پیغمبر را اطاعت کنید. هوایی نباشید، هوسی نباشید، شوهرهایتان را از کار خیر مذمت نکنید. حالا تو خودت کار خیر نمیکنی، شوهرهایتان را مذمت نکنید. یکی هم انشاءالله، امید خدا، خانمها تجددی نشوید؛ یک پیراهن نگیرید آن بیچاره را خجالتش بدهید. یکقدری طلا دارید نشان ندهید. یکنفر میگفت فلانی هر وقت میآید طلاهایش را نشان میدهد، آنها خجالت میکشند. مواظب باشید، خلاصه [در روز] قیامت، حسابی هست، کتابی هست. شما ببین [زیارت قبر] امامرضا را میگوید، یک حاجت برادر مؤمن از [زیارت قبر امامرضا که ثواب] هفتاد حج و هفتاد عمره دارد [بالاتر است]
خانمها، خدا میداند من راستش را میگویم، شکرانه کنید. الان ما آنقدر نان داریم که اسمش را نمیشود گفت. اینطوری که نبود. خدا لعنت کند پهلوی را این هر چیزی بود مُفَتِّش جمع میکرد. آنوقت ما نان را قسمت میکردیم، یک همچنین، هر کس [سهم داشت]، آنوقت این مادر من، سهمش را میگرفت یک همچنین، همچنین میکرد، من هوایش را داشتم، میانداخت توی آن کاسه. یک اصغر بود میبرد میداد به او. خانمها، بهدینم، علی، علی گفت تا مُرد. تو تجدّد، تجدّد نگو تا بمیری. این نشد بگیرم، در فکر آنها نباش. به تمام آیات قرآن، خدا میداند این مادر من چه جایی دارد، برای اینکه سخی بود، دل خانمها را همیشه بهدست میگرفت. بیایید یککاری کنید با محبت ویدئو، با محبت تلویزیون، با محبت غیر امر نمیرید؛ با محبت امر بمیرید.