تذکر احکام؛ یقین

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
نسخهٔ تاریخ ‏۳ نوامبر ۲۰۲۴، ساعت ۲۱:۲۴ توسط Alavi (بحث | مشارکت‌ها)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به:ناوبری، جستجو
بسم الله الرحمن الرحیم
تذکر احکام؛ یقین
کد: 10454
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1373-07-15
نام دیگر: حضرت‌یوسف، یقین
تاریخ قمری (مناسبت): 2 جمادی‌الاول

[حضرت‌موسی به قومش گفت:] کفران نکنید؛ خدای تبارک و تعالی نعمتش را می‌گیرد. باز این‌ها گوش به پیغمبر مرسل ندادند، معصیتشان زیاد شد. به حضرت‌موسی گفتند که یا موسی پس عذاب خدا چه شد؟ خطاب آمد: یا موسی، من این‌ها را عذاب کردم؛ من لذت عبادت را از آن‌ها گرفتم و به‌هم بدبینشان کردم.

رفقای‌عزیز، دوستان امیرالمؤمنین، پیروان آقا امام‌زمان، اگر شما واقع باید اندیشه‌مند باشید؛ هر موقع دیدید که در فامیلتان دارد ناراحتی ایجاد می‌شود، بدانید که خدای تبارک و تعالی شما را غضب کرده [است]. باید تا می‌توانید به این بلای مُعظَم، به این بلای عظیم گرفتار نباشید که خدا لذت عبادت را از شما بگیرد. لذت عبادت را تا کسی نچشیده [باشد]، نمی‌داند یعنی‌چه. لذت عبادت؛ یعنی لذت خدا. لذت عبادت؛ یعنی پیروان، کسی که این دوازده‌امام، چهارده‌معصوم را قبول دارند.

من یک جمله‌ای را خدمت رفقای‌عزیزم نقل می‌کنم. قوم بنی‌اسرائیل، این‌ها هفتاد قبیله بودند. هفتاد قبیله به موسی عرض کردند که یا موسی، ما می‌خواهیم خدایت را ببینیم. موسی به این‌ها عرض کرد آخه خدا که دیدنی نیست، آیات را ببینید، زمین را ببینید، ستاره‌ها را ببینید. خلاصه می‌گویند که ایرادهای بنی اسرائیلی! بعد امر شد یا موسی، این‌ها را در کوه طور بیاور. هفتاد قبیله، هفتاد نفر از بزرگان این‌ها انتخاب شدند؛ مثل، مثله که آقای‌خمینی، آقای‌گلپایگانی، یا مثل بزرگان ما، این‌ها در کوه طور آمدند، یک نوری وزیدن گرفت؛ یعنی نوری پیدا شد، هفتاد نفر غش کردند، از دنیا رفتند، موسی هم غش کرد. مِن‌بعد، جبرئیل، موسی را به هوش آورد. [موسی] گفت: خدایا، ما تا وقتی کسی از این‌ها را نکشته‌بودیم، این‌ها ایمان نمی‌آوردند. گفت: یا موسی، نماز بخوان دعا کن، دعایت را مستجاب می‌کنم زنده بشوند. این‌ها به دعای موسی زنده شدند. نصفشان گفتند: سلام بر پروردگار موسی، نصفشان هم گفتند [موسی] سحر کرده‌است. بعد موسی به خدا عرض کرد: خدایا، این نور خودت بود؟ گفت: لا. گفت: نور محمد و آل‌محمد بود؟ گفت: لا. گفت: نور چه‌کسی بود؟ گفت: نور یکی از شیعه‌های آخرالزمان که دینشان را حفظ می‌کنند.

رفقای‌عزیز، قربانتان بروم، والله! من شما‌ها را دوست دارم، والله دلم می‌خواهد که شما به بهشت، به جنات پرش کنید. شما حسابش را بکن، ببین، یک دونه شخص در عالم این‌قدر می‌تواند ترقی کند. بعد موسی عرض کرد که خدایا، من را از آن‌ها قرار بده، گفت: لا. گفت: خدایا، این‌ها چه‌کار می‌کنند که من بکنم؟ گفت: یا موسی، این‌ها می‌دانی چه‌کار می‌کنند، این‌ها کار لغو نمی‌کند. حالا ببینید هر کاری لغو است، شما نکنید؛ شما هم در نزد خدا مثل همان‌ها بشوید. واقعاً بیایید ما این حرف‌ها را باور کنیم. اگر باورمان بیاید، خب عقیده‌مند می‌شویم.

من در صحبت‌هایم گفتم، یک حرف‌هایی زدم، حالا چه اندازه‌ای اثر داشته‌باشد من این جمله را نمی‌دانم. ما یک یقین داریم، یک حق‌الیقین داریم، یک عین الیقین داریم. ما باید واقعاً یقین کنیم. اگر ما به این حرف‌ها یقین داشته‌باشیم، ما خلاصه یک‌قدری جمع و جورتر هستیم. اعتقاد داشته‌باشیم. واقعاً ما یقین داشته‌باشیم که این حرف‌ها درست‌است. واقعاً ما یقین داشته‌باشیم که آخه یک قیامتی هست.

به بعضی از رفقا عرض می‌کنم، می‌گویم: رفقای‌عزیز، بیایید یک‌احتمال بدهید، آخه یک قیامتی هست. این شیخ‌جعفر شوشتری یک‌موقعی در مسجد سپهسالار تشریف آوردند، گفتند: من می‌خواهم یک‌حرفی بزنم که هیچ پیغمبری نزده‌است. مردم همه جمع شدند، شیخ‌جعفر چه می‌خواهد بگوید؟! شیخ‌جعفر منبر رفت، گفت: صد و بیست و چهار هزار پیغمبر، دوازده‌امام، چهارده‌معصوم، آمدند گفتند مشرک نباشید. من آمدم بگویم: خدا را شریک کنید. آیا این کارهایی که می‌خواهید بکنید، ببینید شریکمان راضی است، بکنید. عجب حرفی است! به‌قول ما، خدا را به اندازه یک شریک قبول داشته‌باشید؛ ما ببینیم که خب این شریکمان راضی است که این‌کار را بکنیم؟ شرکت [شراکت]، شرطش رضایت است. اگر شرطش رضایت نباشد، این شرکت درست نیست. ما باید ببینیم که این شریکمان راضی است که ما این‌کار را بکنیم. واقعاً، ما باید اندیشه‌مند باشیم، واقعاً ما باید یک‌فکری بکنیم.

این سلطنت سلیمان با همه عظمتش [همه‌اش از بین رفت]، سلیمان داشت با تخت و تاجش، با آن قالیچه‌اش، در فضای آسمان می‌رفت، گردش می‌کرد. یک‌نفر دهقان گفت که خدایا، آخر ما هم بنده تو هستیم، این‌هم یک بنده است، این، با این‌همه شوکت! باد به سلیمان خبر داد. پایین آمد، گفت: دهقان چه می‌گویی؟ سلیمان این‌جا قسم می‌خورد، می‌گوید: یک «سبحان‌الله و الحمد لله و لا اله الا الله [و الله‌اکبر]» بگویی، از این حشمت من بالاتر هست. آیا سلیمان راست می‌گوید، درست می‌گوید؟ حالا تو این‌قدر هم اوج گرفتی، رسیدی به آن‌جا، چه فایده‌ای دارد؟ کجاست سلیمان؟ کجاست تخت و تاجش؟ کجاست عظمتش؟ همه‌اش از بین رفت.

اما امیرالمؤمنین چه می‌گوید: می‌فرماید که دنیا به منزله استخوان خوک در دهن سگ خوره‌دار است. آیا علی، راست می‌گوید؟ به علی قسم، من این جمله را گفتم. اگر چیزی بدتر از این‌بود، امیرالمؤمنین همان را می‌گفت. چرا؟ امیرالمؤمنین واقع را تشخیص داده، دنیا را تشخیص داده‌است. ما نمی‌گوییم سلیمان تشخیص نداشت؛ اما تشخیصِ امیرالمؤمنین را که ندارد. امیرالمؤمنین تشخیص داده، می‌داند دنیا فایده‌ای ندارد. بیایید یک‌فکری بکنید. بیایید ای کسانی‌که پیرو امیرالمؤمنین هستید، پیرو علی (علیه‌السلام) هستید، بیایید ما یک‌قدری پیروی کنیم. امیرالمؤمنین کارش چه بود آخه؟ امیرالمؤمنین کارش این‌بود که می‌رفت یک نخلستان‌هایی درست می‌کرد، می‌آمد می‌فروخت، به فقرا می‌داد.

این احمد کوفی از تُجّار مدینه هست. ایشان آمده یک خانه‌ای درست‌کرده، امیرالمؤمنین را دعوت کرده‌است. گفت: احمد جان! چه‌کسی را دعوت کردی؟ گفت: یا علی! من تاجر هستم، تاجران را دعوت کردم. گفت: من نمی‌آیم. [گفت:] چرا؟ گفت: من سر سفره‌ای که فقرا نیستند، نمی‌آیم. گفتش که آخه آبروی من از بین می‌رود که شما تشریف نیاورید. گفت خب حالا امشب داراها را دعوت کردی، فردا شب فقرا را دعوت کن، من می‌آیم. گفت: نه، من اصلاً داراها را هم دعوت نمی‌کنم. فقرا را دعوت کرد و امیرالمؤمنین آمد و گفتش که علی‌جان! پاشو یک گردشی بکن، ببین خانه ما چطور است؟ حضرت یک گردشی کرد و گفت: خانه‌ات دو تا عیب دارد. عیب اولش این‌است که می‌گذاری و می‌روی. گفت: یا علی، همه این‌کار را می‌کنند. همه این‌کار را می‌کنند که خانه‌شان را می‌گذارند، می‌روند. گفت: نه! همه نمی‌کنند. گفت: چقدر خرج کردی؟ گفت: مثلاً، به‌قول من، صد تومان. گفت: خب، صد تومان به‌من بده. احمد کوفی، (تقریباً بنده عرض می‌کنم،) صد تومان به امیرالمؤمنین داد. هر فقیری که آن‌جا آمده‌بود، شام خورد، [امیرالمؤمنین] یک مبلغی به او داد نوشت خانه‌ای به احمد کوفی دادم، حدّی به خانه پیغمبر، حدّی به خانه خودم، حدّی به خانه زهرای مرضیه، حدّی به خانه امام‌حسن، حدّی به خانه امام‌حسین، روایت داریم: احمد، وقتی می‌خواست از دنیا برود، چشمانش را باز کرد. دو جور روایت داریم، گفت: علی به عهد خودش وفا کرد. بعضی‌ها هم می‌گویند تا خاکش کردند، کاغذی افتاد که امضای احمد بود. گفت: امیرالمؤمنین به عهد خودش وفا کرد. چقدر خوب است ما اینطوری باشیم. چقدر خوب است ما این حرف‌ها را یقین کنیم. چقدر خوب است که هم خانه این‌جا داشته‌باشیم، هم خانه آن‌جا داشته‌باشیم.

قربانتان بروم، فدایتان شوم، عزیز من، خدا می‌داند من مقصد ندارم، به‌دینم، مقصد ندارم. دلم می‌خواهد هم این‌جا و هم آن‌جا شما آبرومند باشی. امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) ممکن بود که به اعجاز بدهد؛ اما چه‌کار می‌کرد؟ می‌رفت کار می‌کرد، می‌داد. چون‌که ما کار می‌کنیم؛ داشت یاد ما می‌داد؛ یعنی عزیزان من، دوستان من، ببینید تمام عالم پیش ما، در قبضه قدرت ماست. من یک قضیه بگویم که این قضیه یک‌قدری روشن بشود. فضه وقتی در خانه حضرت‌زهرا سلام‌الله‌علیها آمد، نگاه کرد که دید یک پوستی افتاده، یک‌قدری ریگی این‌جا هست. رفت یک‌دستی مالید و ریگ‌ها را طلا کرد. امیرالمؤمنین تشریف آوردند، دیدند که این ریگ‌ها برق برق می‌زند، طلا شده‌است. گفت: زهرا جان، چه‌کسی بود؟ گفت: خلاصه، فضه داشت به این ریگها دست می‌زد. امیرالمؤمنین، علم اولین تا آخرین است، می‌دانست. حالا یک‌جوری عادی کار می‌کند که ما بفهمیم؛ یعنی برای ما درس باشد. گفت: فضه، این‌ها را برگردان. دید همه جواهر شده‌است. فضه [علم] برگردان این‌ها را نداشت. علم کیمیایش را داشت، برگردان، کار انبیاست، برگردان کار اوصیاست، برگردان کار علی است. طلا می‌کند. علم کیمیا را، خیلی‌ها داشتند؛ اما [این‌که] برگردانند، کار آن‌ها [اوصیاء] است. یک‌نگاه کرد، ریگ شد. گفت: فضه، آب بیاور. دستهای مبارکش را اینجوری کرد. روایت داریم از ده‌تا انگشت امیرالمؤمنین، هر کدام، یک جواهر می‌ریخت. گفت: فضه، تا زمانی‌که این‌جا هستی، کار به کار ما نداشته‌باش. فضه، عبرت‌انگیز شد. چرا؟ همه عالم پیش آن‌ها جواهر بود، اینجوری زندگی می‌کردند؛ اما ما داریم مرتب پی آن می‌دویم. عقلِ کلّ است، می‌فهمد دنیا به‌درد نمی‌خورد. آن‌وقت چه‌کار می‌کرد؟ می‌رفت نخلستان درست می‌کرد، می‌بُرد به مردم می‌داد؛ یعنی حالیِ ما می‌کرد. می‌گفت: عزیز من، من که علی هستم، همه عالم پیش من اینجوری‌است؛ یعنی در قبضه قدرت من است، باز می‌روم کار می‌کنم، دل یک فقیری را بدست می‌آورم.

آخه ما باید واقعاً به این حرف‌ها یقین کنیم. اگر یقین نداشته‌باشیم، این درست نیست. ما یک علم‌الیقین داریم، یک عمل به یقین داریم. یک علم‌الیقین، یک عمل به یقین. من دومرتبه می‌گویم خواهش می‌کنم که آقایان توجه بفرمایند. یک عمل به یقین داریم یعنی شما یقین داری، عمل هم می‌کنی؛ اما ایمان به یقین نداری، مانند طلحه، مانند زبیر. امیرالمؤمنین شمشیر زبیر را برداشت. در جنگ صفین در جنگ جمل با شمشیر ایشان حرف می‌زد. می‌گفت: ای شمشیر، چقدر تو در راه خدا کشیده شدی، چقدر دشمنان دین را به خاک هلاکت انداختی؛ اما الان به روی وصی رسول‌الله کشیده شدی! چرا طلحه اینجور بود؟ بعد از کشتن عثمان که عثمان به درک رفت، این‌ها دور امیرالمؤمنین آمدند، می‌خواستند حرف خلافت بزنند، امیرالمؤمنین هم یک پستی به این‌ها بدهد. روایت صحیح داریم امیرالمؤمنین حالا خلیفه است؛ اما پست و مقام می‌خواستند. البته بدانید بعد از عثمان، به امیرالمؤمنین رای دادند! این‌قدر حالا ببینید ما چقدر بدبختیم. بعد امیرالمؤمنین به چراغ فوت کرد، طلحه گفت: چرا همچین کردی؟ گفتش که این از بیت‌المال است شما آمدید حرف دنیا بزنید. طلحه به زبیر نگاه کرد، زبیر هم به طلحه نگاه کرد. گفت: پا‌شو برویم، این به‌درد ما نمی‌خورد؛ چون‌که ما می‌خواهیم چه کنیم ؛ می‌خواهیم بچاپیم، علی که نمی‌گذارد. از آن‌جا رفتند. چه‌کار کردند؟ دنبال معاویه رفتند، آن جنگ جمل را به‌پا کردند. ببینید: این علم التشخیص را دارد، عمل به تشخیص هم می‌کند؛ اما ایمان به تشخیص ندارد که علی، امیرالمؤمنین بر حق است. اغلب ما همین‌طوری هستیم. اگر ما آن ایمان را به آخرت، به قیامت ما داشته‌باشیم، والله، وضعمان بهتر از حالا است. ما بیشترِ بیشترِ ما اینطوری نیستیم که آیا بدانیم که قیامتی هم هست. «فمن یعمل مثقال ذرة خیراً یره، و من یعمل مثقال ذرة شراً یره» آیه قرآن است، از ما حساب می‌کشد.

شخصی خدمت آقا امام‌حسن آمده‌است. امام‌حسن در ظاهر مریض است، جُناده است، گریه می‌کند. می‌گوید: عزیزم، چرا گریه می‌کنی؟ می‌گوید: آخر، شما را به این حال می‌بینم. حضرت می‌فرماید که: جُناده، بدان! حرام خدا عقاب است، حلال خدا حساب است، مکروه خدا بازخواست می‌شود، فقط یک عده‌ای هستند که بی‌جواب و سوال در بهشت طیران می‌کنند. راوی می‌گوید: آقا جان، چه‌کسی [اینطور در بهشت طیران می‌کند]؟ می‌گوید: کسی‌که از خدا راضی باشد. شما واقع بدانید، یک‌قدری مبنا داشته‌باشید، یک‌قدری فکر کنید، یک‌قدری تفکر داشته‌باشید، [متوجه آخرت می‌شوید] آخه چقدر رو به‌دنیا می‌دویم؟ آخه به کجا می‌خواهی برسی؟ چه‌کار می‌خواهی بکنی؟

خب خدا، من والله! به خود خدا [قسم]، یک پاره وقت‌ها گریه‌ام می‌گیرد، می‌بینم خدا می‌فرماید: «والله خیر الرازقین» [خدا به ما می‌گوید:] والله، من رزق شما را می‌دهم. می‌گویم: ما چقدر بدبختیم، خدا را قبول نداریم. خدا قسم به خودش می‌خورد، باز هم ما قبول نداریم. باز هم به حرام می‌زنیم، باز هم به این‌طرف و آن‌طرف می‌زنیم.آخه این‌چه ایمانی است که ما داریم؟ چرا ما فکر نمی‌کنیم؟ چرا ما اندیشه نداریم؟ خدا قسم می‌خورد، می‌گوید: من روزی‌تان را می‌دهم؛ باز ما دوباره می‌رویم حرام می‌کنیم، حلال می‌کنیم، در خیال‌های خودمان کار می‌کنیم.آخه حساب کن ببین آقا جان! پدر تو کجا رفت، مادر تو کجا رفت؟ بچه محله‌ها چطور شدند؟ بزرگانِ محل چطور شد؟ این‌ها کجا رفتند؟ آیا اثری از آن‌ها هست؟ یک‌روز هم روزگار تو می‌شود. یک‌روز هم عزرائیل سراغ من و تو می‌آید، ما باید آمادگی داشته‌باشیم. آخه، مگر چقدر می‌خواهی آقا جان در این دنیا بمانی؟ تو که تا آخر عمرت روزی دو سه هزار تومان، پنج‌هزار تومان، ده‌هزار تومان، بخوری، داری؛ چرا همچین می‌کنی؟ چرا این مهر دنیا را از دلت بیرون نمی‌کنی؟

یک شخصی امد آن‌جا ایشان می‌خواست که به‌اصطلاح خدمت امام‌زمان برسد. حالا آوردنش پیش ما غلو کرده‌بود یا هر جوری بود آوردنش این‌جا. به‌من گفت: فلانی، ممکن‌است آدم، امام‌زمان را ببیند؟ گفتم: آره، آقا هستش، می‌بیند، یک عده دارند خدمتشان می‌رسند، یک عده‌ای از ایشان حرف سوال می‌کنند؛ البته در عالم رویا! چون‌که در عالم بیداری تکذیب شده‌است. [این‌که] تکذیب شده، نه برای همه [تکذیب شده‌باشد] این‌که تکذیب شده، [برای این‌است که] می‌آمدند یک حرف‌هایی از جانب امام می‌زدند، می‌آمدند می‌گفتند، پس تکذیب شد. حالا تکذیب شده‌است، واقعاً کسی هم هست که امام‌زمان را در بیداری ببیند؛ اما بیشتر مردم، امام‌زمان را در رؤیا می‌بینند. بنده به ایشان عرض کردم که فلانی، ممکن‌است. خدا او را بیامرزد، مُرد. مَرد با وجدانی بود. من به او گفتم که اگر می‌خواهی آقا امام‌زمان را ببینی، باید خودت را، زنت و بچه‌ات را و هر چه مال داری، باید محبتش را بیرون کنی؛ محبت آقا امام‌زمان در دل تو بیشتر باشد. خدا او را بیامرزد، مرد با وجدانی بود، یک ده دقیقه‌ای، یک ربعی، سرش را زیر انداخت. توی تفکر رفت. بلند شد، گفتش که من نمی‌توانم. گفتم: نمی‌توانی نکن. چرا؟ آخه آقا امام زمان ما،هی منتظر منتظر می‌گوییم والله! این‌ها که اگر همه‌ی این‌ها همه‌ی این جمعیت که می‌گویند ما منتظریم، [بدانند که] منتظریم؛ این‌است که اول تو [باید] از دنیا شستشو شوی. آقا امام‌زمان، از دنیا بیزار است. آقا امام‌زمان که می‌فرماید که یا جداه، من برایت گریه می‌کنم، اگر اشک چشمم تمام شود، خون گریه می‌کنم. آخه آقا امام‌زمان، برای چه گریه می‌کند؟ ما تفکر داشته‌باشیم. آن‌وقت سوال می‌کند؛ یابن رسول‌الله برای جدت [گریه می‌کنی]؟ می‌گوید: جدم هم بود، گریه می‌کرد. [برای] عمویت عباس؟ [می‌فرماید:] عمویم هم بود، گریه می‌کرد. آقا جان برای چه‌کسی [گریه می‌کنی]؟ می‌گوید: برای اسیری عمه‌ام زینب.

آخه من می‌خواهم خیلی خودمانی یک مثالی بیاورم، یک‌حرفی بزنم. آقایان، شما که دم از آقا امام‌زمان می‌زنید، محرم و صفر از بس‌که ما «یا حجة‌بن‌الحسن» می‌گوییم گوش را کر می‌کند؛ [اما] والله دروغ می‌گویید. حالا من یک مثال برای شما می‌زنم، ببینید ما دروغ می‌گوییم یا نمی‌گوییم؟ اگر شما واقعاً آقا امام‌زمان را قبول داری، او دارد آن‌جا گریه می‌کند، می‌گوید: اگر اشک چشمم تمام شود، خون گریه می‌کنم؛ آن‌وقت تو باید این‌قدر بخندی؟ آن‌وقت تو باید پای ویدئو بروی؟ آن‌وقت تو باید اینجوری باشی؟ آقا امام زمان داری میبینی دیگه، او دارد میبیندت. تو چه ارتباطی با آقا امام‌زمان داری؟ این‌که می‌گوید که انتظار الفرج، افضلِ افضلِ عبادت یعنی‌چه؟ یعنی ما منتظر آقا هستیم. منتظر آقا چی هستی؟ خب، یک‌قدری خودت را جمع و جور کن. الان آقا امام‌زمان از این درِ شهر دارالمؤمنین وارد شود، یک‌جایی بخواهد برود که ویدئو نباشد، یک‌جایی بخواهد برود تلویزیون نباشد، خانه چه‌کسی برود؟ نه، خب، واقع بگویید آقا کجا برود؟ برود توی مسجد! مسجد هم حالا هست دیگر! کجا برود؟ چه‌کار کند؟ اون دارد خون گریه می‌کند، من دارم می‌رقصم؛ آن‌وقت می‌گوید،آن‌وقت میگویم ما، «افضل العبادة، انتظار الفرج» ما انتظار فرج هم داریم، این‌است انتظار فرج؟ انتظار فرج، باید یک‌اندازه ما سنخه باشیم، یک‌قدری اندیشه داشته‌باشیم، یک‌قدری بیدار باشیم. حالا بیداری‌اش را چه‌کسی به آدم می‌دهد؟ خود امام‌زمان می‌دهد. خدا می‌فرماید: اگر بخواهی هدایت بشوی، من تو را هدایت می‌کنم. پس ما نمی‌خواهیم هدایت بشویم. خدا قسم می‌خورد من تو را هدایت می‌کنم، مرتب می‌گویند نمی‌شود و زمان اینطوری هست و زمان چطوری است! همان آسمان است و همان زمین. ما فرق کردیم ما فرق کردیم وگرنه همان زمان هست و همان زمین است. تمام امکانات خدا همان‌است. ما فرق کردیم ما داریم به بیراهه می‌رویم.

می‌گفتند که یک تاجری بود، وقتی می‌خواست برود خلاصه مال‌التجاره بیاورد، یکی می‌گفتش که برای من پارچه گاواردین بیاور، یکی می‌گفت اُرمک بیاور، هر کسی می‌آمد یک‌جور پارچه می‌خواست، یکی می‌گفت چلوار بیاور، این‌ها همه یک صورت [خرید] می‌دادند. وقتی آن تاجر می‌آمد، [برای] آن‌کسی‌که گفته‌بود چلوار بیاور، پنبه آورده‌. [برای] آن‌کسی‌که گفته‌بود پارچه گاواردین بیاور، پشم آورده‌، [برای] آن‌کسی‌که گفته عرض میشه خدمت شما برای ما ارمک بیاور، پنبه آورده‌. تمام ما مثل آن تاجر [هستیم] وقتی قیامت برویم، عوضی بُردیم؛ آن‌هایی را که از ما خواستند، ما نبردیم. ببین، خدا چی می‌خواهد آخه از تو، چرا خودمان را داریم خراب می‌کنیم؟ چرا ما بهشت را به‌دنیا می‌فروشیم؟ می‌فرماید احمق کیست؟ می‌فرماید: کسی‌که آخرتش را به‌دنیا بفروشد، می‌گوید: از آن احمق‌تر کیست؟ می‌گوید: به‌واسطه کسی دیگر، آخرت خودش را بفروشد. حالا واقعاً ببین، در این شهر دارالمؤمنین احمق پیدا می‌شود؟

من اون چند وقت‌ها رفتم سر قبر قولویه. یک فاتحه خواندم، حقیقت می‌گویم، یک دست هم روی قبرش زدم، گفتم قولویه فدایت شوم، قربانت بروم، تو یک‌ نفر دامنش را گرفته‌بود، جو، جو می‌گفت، نگاه کردی دیدی، جو توی دامنش نیست، ایشان برای آقا امام‌رضا نوشت، یا امام‌رضا، من قم نمی‌مانم، قمی‌ها خدعه‌کار شدند. حالا پاشو عزیز من ببین قم چه‌خبره؛ این شهر دارالمؤمنین چه‌خبره! کاسب، میوه می‌آورد، خودتان می‌دانید، ریز ریزهاش را ریخته اون ته، گندیده‌هاش را وسط ریخته، یک‌جور چیده است [که غش در معامله است]. امیرالمؤمنین می‌فرماید: غش معامله حرام است. عرق حرام است، این‌کاریِ که تو می‌کنی، عرق حرام است. خدعه، حرام است. [آیا] ما خدعه نمی‌کنیم؟

یک‌وقت من مجلسی بودم، از علما زیاد بودند. این‌ها اول این بمباران دور هم نشسته‌بودند گفتند: قم، بمباران نمی‌شود؛ چون‌که این‌جا حرم اهل‌بیت است و بنا کردند از این حرف‌ها زدن [که] در حرم اهل‌بیت بمب نمی‌خورد! من یک‌روایتی را [که] حاج‌شیخ‌عباس تهرانی گفته‌بود، خدا رحمتش کند، نظرم بود. این روایت که ایشان گفت. در مدرسه آقای حجت ایشان درس اخلاق داشتند. خدا ان‌شاءالله رحمتش کند. یک‌وقت همین حرف‌ها را علما می‌زدند، آن‌جا هم همه عالم بودند، یک‌دفعه این حاج‌شیخ‌عباس تهرانی به به اون آقای فروغی گفت: فلانی، برو کتابخانه، اونجا بود گفت یک کتابی بود بیاور. این کتاب فرمایشات آقا علی‌بن‌موسی‌الرضا [بود] نوشته‌بود که این حرف‌ها درست‌است، قم از بلا ایمن است؛ امّا تا قمی‌ها سه تا صفت به‌هم نزنند؛ اول خدعه نکنند، دوم به امانت خیانت نکنند، سوم احترام بزرگترها را بگیرند. آن‌وقت یک‌دفعه حاج‌شیخ‌عباس گفت: حالا ما به امانت خیانت نمی‌کنیم؟ کیست که احترام کند؟ کیست یک بزرگی را احترام کند؟ حالا اگر یک پیرمردی، یک‌ذره مثل من ندار باشد، ببین، مسخره‌اش می‌کنیم ما‌، آقا به‌جان خودم [قسم] عصری سجّادیه را زدند. حالا همین علما هم وقتی‌که من را می‌بینند، یک‌نگاه دیگری به‌من می‌کنند. می‌گویند: حسین، تو چه گفتی؟ از کجا این‌را گفتی؟ گفتم: والله، من که نگفتم، من که فهمش را ندارم. خدا رحمت کند حاج‌شیخ‌عباس [تهرانی]، از جانب حضرت‌رضا گفت. این فرمایشات حضرت‌رضا است. حالا ببین واقع قم چه‌خبر دیگه؟ چه‌خبر شده؟ چطوری شده؟ چرا ما یک‌قدری بیدار نمی‌شویم؟

یک شخصی خدمت امام‌صادق آمد، عرض کرد: یابن رسول‌الله، من شما را خیلی دوست دارم؛ اما عربی بود، یک‌قدری وسیله‌اش کم بود خدمت امام‌صادق بیاید. حضرت فرمود: می‌خواهی جمع ما را زیارت کنی؟ گفت: آقا جان، از این بهتر چیست؟ گفت: آن حول و حوش، یک مؤمنی را بگیر را، برو زیارتش کن. اگر آن مؤمن را زیارت کردی، انگار جمع ما را یعنی ما چهارده‌ تا را زیارت کردی. فرمایش امام است، امام الاعظم است، امام واجب الطاعة است، امام‌صادق است. ما مذهب از امام‌صادق داریم.

رفقای‌عزیز، من می‌خواهم یک جمله‌ای به شما بگویم. مذهب از امام‌صادق داریم، ملت از ابراهیم داریم؛ یعنی از حضرت‌ابراهیم؛ چون‌که پیغمبر افتخار کرد که من در زمان [از نسل] حضرت‌ابراهیم بودم. حالا من یک جمله‌ای می‌گویم. وقتی این حضرت‌ابراهیم از این شهر می‌خواست یک شهر دیگر برود، زنش را درون صندوق گذاشت. وقتی آمد در دروازه آن [شهر]، دروازه‌بان گفت چیست؟ گفت هر چه که قاچاق است بگو من [جریمه] قاچاق آن‌را می‌دهم. این دروازه‌بان به خلیفه وقت خبر داد. به خلیفه وقت خبر دادند که یک کسی ژولیده‌پوش اینطوری آمده و اینطوری می‌گوید. آن خلیفه گفت که خودش را با صندوقش بگویید بیاورند. حضرت‌ابراهیم را با آن صندوق پیش خلیفه بردند. خلیفه در صندوق را باز کرد دید یک زن درون آن‌است. تا زن را درون آن دید، طمع کرد. گفت: این‌را زندان کنید، تو می‌خواستی این [زن] را خفه کنی. گفت: من؟ گفت: آره، گفت: چرا [این زن را] درون صندوق گذاشتی؟ حضرت‌ابراهیم را در یک‌جایی زندانی کردند. این صندوق را باز کردند. تا [خلیفه] رفت حرف بزند لال شد، تا رفت دست بزند، دستش خشک شد.

من می‌خواهم خدمتتان عرض کنم ما مذهب از امام‌صادق داریم، ملت از ابراهیم داریم. ببینید حضرت‌ابراهیم یک زن آفتاب خورده، به‌قول من سیاه‌سوخته را گذاشته درون صندوق، می‌خواهد کسی نگاه به قواره‌ی زنش نکند. حالا ببین خدا چقدر حفظش می‌کند. خواهش دارم تو را به حضرت‌ابراهیم قسمتان می‌دهم یک حدّی، یک‌دقیقه، یک ثانیه، یک‌دقیقه، یک ربع، فکر کنید ببینید این روایت چه می‌گوید. آقا نتوانست دست به او بگذارد، می‌رود نگاه به او بکند نمی‌تواند، می‌خواهد دست به او بگذارد نمی‌تواند، دستش خشک می‌شود. می‌خواهد حرف بزند لال می‌شود. چرا؟ خدا می‌خواهد، ابراهیم می‌خواهد ناموسش را حفظ کند. آخر تو که ناموست را ول کردی، نمی‌خواهی حفظ بشود! والله خدا می‌خواهد حفظ کند، ببین چطور این زنِ ابراهیم را حفظ کرد. خدا قوم و خویشی با کسی ندارد. تو هم اگر بخواهی خانمت را خدا حفظ کند، همینطور هستی، خدا حفظ می‌کند؛ اما ما چه‌کار می‌کنیم؟ آخر ما چه‌کار میکنیم، آخر ما چه می‌گوییم؟ ما می‌گوییم ملت از ابراهیم داریم؛ یعنی ما پیرو ابراهیم هستیم، مذهب را از امام‌صادق داریم؛ یعنی رئیس‌مذهب ما، حضرت [امام‌صادق] است. مذهب یعنی‌چه؟ یعنی ما پیرو امام‌صادق هستیم. حالا واقعاً خود و خدا! یک قدری ما فکر بکنیم. ببین چه می‌گوید.

روایت صحیح داریم امیرالمؤمنین می‌گوید پیغمبر می‌گوید این‌ها همه درست گفتند حرف‌هایشان حرف خداست حرف‌هایشان حرف قرآن است، می‌گوید: اگر کسی راضی باشد کسی نگاه به قواره‌ی زنش بکند، پیغمبر می‌گوید به خود پیغمبر من راست می‌گویم، قسم می‌خورد، می‌گوید: این دیوث است، از امت من نیست. چرا ما بیدار نمی‌شویم؟ چرا آخر ما بیدار نمی‌شویم؟ چرا ما به این حرف‌ها یقین نمی‌کنیم؟ قربانتان بروم، والله، فردای‌قیامت ما پیش خدای تبارک و تعالی شرمنده می‌شویم. خب می‌گوید تو ملت از ابراهیم داشتی، مگر نداشتی؟ مذهب هم از امام‌صادق داشتی دیگر.

قربان شما بروم والله به‌دینم قسم، خدایا، من را به دین یهودی بمیران، اختیار به تو می‌دهم، اگر من مقصدی، مقصودی، کسی را، خیالی، چیزی در تمام ابعادم باشد. به‌دینم قسم من «هل من ناصر» می‌گویم. می‌بینم، دارم می‌بینم مردم اهل‌جهنم هستند. دارم می‌بینم، من نمی‌خواهم ادعا کنم، من می‌بینم رویه ما رویه پیغمبر نیست. خدا رحمت کند حاج‌شیخ‌عباس تهرانی را. شما زمان قدیم در نظرتان نمی‌آید. من چند سال خدمت ایشان بودم. یک جالباسی‌هایی بود به سینه دیوار می‌زدند. حاج‌شیخ‌عباس می‌گفت این‌ها را بردارید. یک‌روز گفتند آقا چرا؟ گفت: [لباسهایتان را] بگذارید درون صندوق، یکی می‌آید نگاه می‌کند انگار که قواره زن تو را این‌جا می‌بیند. حالا یک لباس زده آن‌جا یک چیزم زده رویش! این یکی. یکی هم، آخر این حرف‌ها درست‌است دیگر، ایشان می‌فرمود: اگر درون خانه هستی، اگر مرد هست کسی در زد جواب‌بده، اگر زن [در خانه هست]، یا دستش را بگذارد در دهانش بگوید کیه؟ کیه؟ یا یک ریگ بگذارد داخل دهانش تا با آن‌مرد اجنبی، مطابقی که شوهرش است، صحبت نکند.

یک‌روایت بگویم که این‌را باور کنید. خود حضرت‌زهرا خدمت پیغمبر، پدر بزرگوارش نشسته‌بود. یکی از اصحاب کور بوده، وارد شد حضرت‌زهرا بلند شد. [پیغمبر] گفت فاطمه‌جان، ایشان را که می‌بینی، می‌دانی که کور است. حضرت [زهرا] فرمود که پدر جان! در جای دیگر خودتان فرمودید، نامحرم یک بویی دارد، آن‌وقت آن‌مرد آن بو را می‌شنود؛ یعنی بوی آن‌زن را می‌شنود. من بلند شدم [بروم] که بوی من را نشنود. این‌جاست که حضرت فرمود: زهرا، پدرت به‌قربانت، زهرا، پدرت به‌قربانت.

یک‌روایت دیگر داریم که باز پیغمبر یک روزی فرمایش فرمودند، گفت: افضل عبادت برای زن چه‌چیزی است؟ تمام [حضار] سرهایشان را زیر انداختند. آمدید مدینه؟ به‌مسجد مشرف شدید؟ هنوز هم درب خانه حضرت‌زهرا به‌مسجد باز است. چون‌که جبرائیل نازل‌شد که همه درها باید بسته باشد، فقط در [خانه] علی [باز] باشد، تمام درها را بستند. آن‌ها به‌اصطلاح عمر، ابابکر، طلحه و زبیر، آن بزرگان همه درب گذاشته‌بودند، ناودان گذاشته‌بودند، برای شرافت. گفت همه [بسته] باشد، [فقط] درب [خانه] علی باشد. امیرالمؤمنین پای منبر پیغمبر نشسته‌بود، رفت پیش حضرت‌زهرا، گفت زهرا جان پدرت اینطور می‌گوید، گفت: برو به پدرم بگو: نه نامحرم آن‌را ببیند، نه او نامحرم را. دوباره می‌گوید، سه‌مرتبه می‌گوید: زهرا، پدرت به‌قربانت، زهرا، پدرت به‌قربانت. آخر، همه این‌ها را ما باید نادیده بگیریم؟ زمان خیلی دارد پیش می‌رود. تمام این‌ها قدیمی شده. بعضی‌ها به‌من می‌گویند فلانی این حرف‌هایی که می‌گویی دیگر فایده‌ای ندارد. گفتم: من تا جان دارم می‌گویم، هر که می‌خواهد خوشش بیاید، هر که می‌خواهد بدش بیاید، فردای‌قیامت او را می‌آورند می‌گویند فلانی گفت. می‌گویی فلانی اینطوری می‌گوید. می‌گویند فلانی [یعنی متقی] هم گفت، چرا به حرفش نرفتی؟ نمی‌گویم به حرف من بروید، غلط می‌کنم بگویم به حرف من بروید، می‌گویم زهرای مرضیه اینطور گفت، ما که دم از حضرت‌زهرا می‌زنیم!؟

بعضی خانم‌ها می‌گویند که شما یک صحبتی کن راجع‌به خانواده، این صحبت [برای خانواده است]. من می‌ترسم اگر یک‌قدری دیگر از این حرف‌ها بزنم، دیگر رفقا به‌من راه ندهند چون‌که خلاصه زن‌ها یک تصرفی برای مردها دارند. بگویند بابا، این مرد دیگر نیاید این‌جا ما را به‌هم بریزد؛ چون‌که یک جوری می‌خواهد برود بیرون. می‌گوید او را نیاور، از این حرف‌ها می‌زند. من چه‌چیزی بگویم؟

قربانتان بروم، عزیز من، فدایتان شوم، من دلم می‌خواهد هم این‌جا زیر سایه امیرالمؤمنین و امام‌زمان باشیم، هم آن‌جا باشیم. ما [باید] اطاعت کنیم، اطاعت اصل است. از اطاعت کسی به جایی می‌رسد، نه از عبادت، شما این عبادت‌هایی که می‌کنید، اطاعت باید کنید. اطاعت، عصاره عبادت است. اگر اطاعت نباشد، عبادت چه فایده‌ای دارد؟ صدها [عبادت‌کننده] بوده‌اند، این‌قدر عبادت کردند، آخر چه شد؟ اطاعت نکردند دیگر! اصل این است که ما باید اطاعتِ این خانواده را بکنیم. آدم از اطاعت به جایی می‌رسد. ما کتاب داریم، مذهب داریم، علی داریم. پس این‌ها آمدند در این عالم چه‌کار کنند؟ این‌ها آمدند ما را بیدار کنند، این‌ها آمدند فرمایش خدا را به ما بگویند. یک‌احتمال بدهیم که خلاصه این حرف‌ها درست‌است. آخر ببین سه‌مرتبه حضرت می‌فرماید: زهرا جان، پدرت به‌قربانت، پدرت به‌قربانت. ما آخر داریم چه‌چیزی می‌گوییم؟

یک روزی پیغمبر اکرم خانه امیرالمؤمنین آمد، این جمله خیلی لطیف است برای شما بگویم، سراغ امیرالمؤمنین را نگرفت. حضرت‌زهرا یک‌قدری ناراحت شد. گفت: پدر جان، همیشه می‌آمدی سراغ علی را می‌گرفتی، چون‌که می‌خواهم ده دقیقه هم از ولایت بگویم، پیغمبر فرمود که یا زهرا، من وضو نداشتم!!! خیلی خیلی مغز می‌خواهد این حرف را بفهمد «انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل‌البیت لیطهرکم تطهیرا» این‌ها که تطهیر هستند، این‌ها که مثل ما نیستند، آخر این حرف «من وضو نداشتم!» یعنی‌چه؟ حرف درست‌است. این‌ها که تطهیر هستند، مثل ما که نیستند. پس چرا پیغمبر این‌را می‌گوید؟ می‌گوید یعنی هر کسی بخواهد علی بگوید، باید با وضو بگوید. وضو یعنی‌چه؟ شما اول که می‌روی وضو می‌گیری، دستهایت را می‌شویی، پاهایت را می‌شویی، صورتت را می‌شویی، بعد هم می‌گویی: «الله‌اکبر» دنیا را انداختم پشت سرم، دستهایم را شستم از دنیا، خدایا آمدم رو به تو. حضرت می‌فرماید ابتدای این فرمایشات؛ یعنی یک ابتدایی دارد، یک انتهایی دارد، انتهایش این‌که ما بفهمیم؛ یعنی اگر ما می‌گوییم امیرالمؤمنین! اینطوری باشیم طاهر باشیم، بتوانیم بدانیم علی یعنی‌چه، یک علی‌گفتن خیلی حساب دارد. ببین پیغمبر اکرم چه می‌گوید؟ می‌گوید من وضو نداشتم. دارد به ما می‌گوید، او که [تطهیر است] دوباره تکرار می‌کنم «انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل‌البیت لیطهرکم تطهیرا» [این‌که آیه] قرآن است، آن‌ها تطهیر هستند. چرا می‌گوید؟ می‌گوید یعنی ما با امیرالمؤمنین اینطور باشیم. حالا ما همین‌طور هستیم؟ حالا واقعاً یک‌قدری تفکر داشته‌باشیم [آیا] ما با این اهل‌بیت اینطور هستیم؟ [آیا] ما با این امیرالمؤمنین اینطور هستیم؟ چرا ما بیدار نمی‌شویم؟ چرا ما راجع‌به این قسمت یک‌قدری تفکر نداریم که بدانیم آخر ولایت یعنی‌چه، بدانیم امیرالمؤمنین یعنی‌چه.

امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) در جنگ خندق شرکت داشت. این احمد کوفی یک بزغاله داشت، یک من هم آرد خمیر کرده‌بود، یواشکی پیش پیغمبر آمد، گفت که یا رسول‌الله، ما یک من آرد داریم، یک بزغاله هم داشتیم کشتیم؛ یعنی گفت ناهار بیایید خانه ما. یک‌دفعه پیغمبر ندا داد به تمام این‌هایی که دارند خندق می‌کنند، چند هزار جمعیت. این‌ها یک‌دفعه آمدند رو به خانه احمد، ببینید این‌جا من نمی‌خواهم زنها را بکوبم، زن و مرد ندارد، یک‌وقت می‌بینی که یک زن یک‌حرفی می‌زند از مرد بهتر است؛ یعنی القا می‌شود به او، یک‌دفعه دیدند تمام این جمعیت بیل‌ها را زمین انداخته‌اند، دارند می‌آیند. احمد به زنش گفت: [ای] زن، همه دارند می‌آیند. ببینید این‌جاست که این زن چقدر القایی بود، گفت: [ای] مرد، به پیغمبر گفتی چه داریم؟ گفت: آره، یک بزغاله داریم، با یک من آرد. گفت: خب! چه ترسی داری! این حرف‌ها چیست که تزلزل داری، مگر تو نگفتی؟ گفت: چرا. آقا پیغمبر اکرم تشریف آوردند، این‌جاست. ببین، این جور است علی! گفت: علی! سر سفره را بگیر. چند کیلومتر این سفره را انداخت؟ معلوم نیست چند هزار جمعیت نشستند سر این سفره، ببین علی بود. به تمام این جمعیت یک کاسه آبگوشت می‌داد، با یک پاچه، تمام این جمعیت خوردند. فقط می‌گویم فضولی نباید کرد. فضول هیچ‌کجا جا ندارد؛ نه دنیا دارد، نه آخرت. یکی فضولی کرد، گفت: آخر یا رسول‌الله چند هزار جمعیت از این‌جا خوردند، مگر یک بزغاله بیشتر بود، می‌گویند تمام شد. چرا؟ فضولی کرد! کاش این حرف را هم نزده بود. ببینید برکت هست، این‌قدر این‌طرف و آن‌طرف نزنید. قربانتان بروم، اگر شما اعتقاد به امیرالمؤمنین دارید، اگر اعتقاد به رسول‌الله دارید، برکت است. چرا کاسبی‌تان را حرام می‌کنید؟ چرا دروغ می‌گویید؟ چرا غش در معامله می‌کنید؟ چرا این‌کارها را می‌کنید؟ خب خدا به شما برکت می‌دهد، خود رسول‌الله برکت می‌دهد، خود امام‌زمان برکت می‌دهد، آخر، من چه‌چیزی بگویم! من چطوری بگویم که شما باورتان بشود.

من اول انقلاب که شد، یک حلب روغن خریدم، یک لنگه یا دو لنگه هم برنج خریدم گذاشتم در خانه. من یک‌چیزی می‌گویم، به جرأت قسم می‌خورم، راست می‌گویم، تقریباً هفت، هشت ماه دکانم را بستم. یک‌موقع این آل‌طاها به‌من گفت: فلانی، بیا خانه من، با شما کار دارم. ما رفتیم دیدیم پول خیلی زیادی بود. گفت: هر چقدر پول می‌خواهی به شما بدهم. گفتم: من هیچ احتیاجی ندارم. گفت: به‌من جفا می‌کنی. گفتم: آقا، جفا نمی‌کنم، احتیاج ندارم. گفت: آخر چرا؟ گفتم: من یک لنگه یا دو لنگه‌برنج خریدم، یک حلب روغن خریدم، دارم. باور میکنید هشت ماه، نه ماه ما خوردیم، این تمام نمی‌شد. آخر زن فضولی کرد، گفت: آخر مرد، این به کجا راه دارد؟ گفتم: تو چه‌کار داری به کجا راه دارد، خب داری برمی‌داری می‌خوری دیگر، آقا تمام شد، این‌هم فضولی کرد. حالا ان‌شاءالله نشنود که ما را دعوا کند. عرض می‌شود خدمت حضرت‌عالی، هیچ چیز ؛ پس بدانید برکت است.

قربانتان بروم، حضرت می‌فرماید: یک‌دانه دروغ با هفتاد تا زنا برابر است، من به حاج‌شیخ‌عباس تهرانی گفتم: آقا جان، شما در جای دیگر گفتید کفر به خداست. گفت: حسین! این مشرک است. زنا هم کفر به خداست؛ اما فارغ می‌شود توبه می‌کند؛ اما آن دروغگو مشرک است، مشرک که توبه ندارد. آدم دروغگو مشرک است، حالا شما چرا دروغ می‌گویی؟ چه مسلمانی هستی [که] دروغ می‌گویی آخر؟ آخر چرا خدا را رزّاق نمی‌دانی؟ آیا شما باور می‌کنید که من راست می‌گویم. ببینید من قضایای پیغمبر اکرم را گفتم، قضایای خودم را هم گفتم. من دارم می‌گویم من که نمی‌خواهم جزء هفتاد تا زناکار باشم. باور کنید راست می‌گویم. عزیز جان من، خدا برکت می‌دهد؛ اما ما باید ایمان داشته‌باشیم، ایمان داشته‌باشیم به خدا، ایمان داشته‌باشیم به پیغمبر، ایمان داشته‌باشیم به این حرف‌ها. آخر چرا این‌کارها را می‌کنی؟ فردای‌ قیامت زنت می‌آید جلوی تو را می‌گیرد و می‌گوید آقا چرا حرام آوردی؟ می‌گویی آخر می‌خواستم دستگاهتان آبرومند باشد. می‌گوید: آبرومند! این‌جا آبروی من را ریختی.

من قبلاً در یک جمله‌ای گفتم، گفتم: خیانت خیلی بد است، خیانت نکنید. برای چه خیانت می‌کنی؟ از حضرت می‌پرسند: مؤمن زنا می‌کند؟ می‌فرماید: آره. می‌پرسند: دروغ می‌گوید؟ می‌فرماید: نه! می‌پرسند: خلف وعده می‌کند؟ می‌فرماید: نه! خلف وعده و دروغ از زنا بالاتر است. حالا که دیگر در این قمِ دارالمؤمنین، [این گناه‌ها] صغیر شده. خدمتتان عرض کردم دوباره تکرار می‌کنم که رفتم سر قبر زکریا یک فاتحه خواندم، یکی هم زدم روی قبرش. گفتم: آقا پاشو، تو اگر دامنش را اینطوری کرد، گفت: جو، جو [که یک حیوان را فریب بدهد] نوشتی که من دیگر نمی‌مانم قم، قم عذاب نازل می‌شود، [حالا] پاشو، ببین قم چه‌خبر است. واقعاً به او گفتم. گفتم: پاشو ببین در این شهر دارالمؤمنین چه‌خبر است؟! خدعه نیست توی آن؟! دروغ نیست توی آن؟! چرا ما این‌کارها را می‌کنیم؟ خدای تبارک و تعالی فرموده «والله خیر الرازقین» من رزق شما را می‌دهم. ما دیگر خدا را هم قبول نداریم. آخر ما چه مسلمانی هستیم؟ چرا ما برای یک لقمه نان اینطوری می‌کنیم؟ آقایان، والله، من از شما عذر می‌خواهم، دلم می‌خواهد روی این حرف‌ها یک‌قدری تفکر داشته‌باشید، یک‌قدری آرامش داشته‌باشید، یک‌قدری گوش بدهید، بدانید این‌ها همه امر خداست، این‌ها همه حرف خداست، والله، این حرف‌ها راست است. احتمال بدهید این حرف‌ها راست است. اگر ما احتمال بدهیم یک اندازه‌ای بهتر از حالایمان هستیم. خدای تبارک و تعالی می‌بیند،

اتفاقاً من یک عرضی کنم خدمتتان، می‌گویند که یک‌وقت حضرت‌یوسف از آن قضایای زلیخا گذشت، خدا به او تعبیر خواب داد. یک کسی در زندان با یوسف بود، یک خوابی دید. گفت تو فردا می‌روی بیرون، مورد عنایت عزیز مصر قرار می‌گیری، دو تا حاجت را برای خودت بخواه، یکی هم برای من. چون‌که عزیز مصر به شما می‌گوید سه تا حاجت بخواه، دو تایش برای شما، یکی‌اش برای من؛ بگو این جوان کنعانی تقصیری ندارد. تا رفت بیرون خطاب شد یا یوسف! چه کسی تو را از درون زندان نجاتت داد؟ چه‌کسی از درون چاه تو را نجات داد؟ چه‌کسی بود تو را نجات داد؟ هفت‌سال باید این‌جا بمانی. هفت‌سال عزیز مصر یادش رفت. چرا؟ یک‌ذره اتکا کرد. به چه‌کسی؟ به آن شخصی که حالا می‌گوید من را بیاور بیرون. این قرآن‌مجید است، حالا اگر من دروغ می‌گویم قرآن که راست می‌گوید، این قرآن است. چرا ما این‌قدر اتّکا به مردم داریم؟ چه‌قدر ما اتّکا به این و آن داریم؟ هفت‌سال عزیز مصر یادش رفت. بعد از هفت‌سال عزیز مصر یک خوابی دید، مُعبّرها را جمع کرد، همه گفتند آن جوان کنعانی که در زندان است بهتر از ماست. او خواب را خوب تعبیر می‌کند. گفت چه‌کسی؟ گفت یوسف. گفت هنوز در زندان است؟ گفت آره. او را آوردند. خواب این‌بود که یک گاوهای لاغری، گاوهای چاق را خوردند. این گاوها هفت‌تا بودند. گویا حضرت‌یوسف فرمود که هفت‌سال دیگر گرانی می‌شود و خلاصه خیلی گرانی‌اش سخت می‌شود، باید شما تهیه گندم کنید. گفت یا یوسف این گندم‌ها را شاشه [شپشه] می‌خورد، حیوان می‌خورد، گفت بگذار در کفن یعنی از خوشه در نیاور. این‌ها آمدند در این هفت‌سال، گندم‌ها را که می‌چیدند در کفن می‌گذاشتند. کفن یعنی به اصطلاح دروگرها گندم‌ها را [از خوشه] در نیاوردند. سر هفت‌سال گرانی شد، گرانی شد چه گرانی ای، خلاصه [بگویم] این گرانی خیلی دامنه داشت.

حالا [یوسف] آمد و عزیز مصر مُرد و ایشان هم شاه شد. حالا برادرهای ایشان در کنعان هستند، شنیدند که مصر گندم دارد، بلند شدند [به سمت مصر حرکت کردند و پیش یوسف آمدند]. حالا ببینید خدا [در قرآن چه می‌گوید] من دلم می‌خواهد یک‌قدری تفکر درباره این آیه از قرآن داشته‌باشید، این آیه قرآن تفکردهنده هست؛ اما اگر کسی بفهمد. شما الان این‌جا نشستی چند تا خیال داری، یک‌قدری خیالت در دکانت است، یک‌قدری آن‌جاست، یک‌قدری این‌جاست. این‌جا خیالت ساکت نیست که بدانی خدا چه‌چیزی می‌گوید، قرآن چه‌چیزی می‌گوید، این‌ها دوازده تا برادر بودند، از دوازده تا برادر یکی بنیامین بود که با یوسف از یک مادر بودند. آن ده‌تا هم از یک مادر بودند. این‌ها از کنعان بلند شدند آمدند پیش یوسف، گفتند ما پسرهای پیغمبر هستیم، به ما کیل بده. ظلم نکنید، مواظب باشید، ببیند که خدا خیلی در کمین‌گاه شما است. به‌دینم قسم، یک آیه داریم، خدا می‌فرماید: من در کمین‌گاه ظالم هستم. کمین‌گاه؛ یعنی یک‌جایی [که] نستجیر بالله انگار خدا می‌خواهد بزند توی سرتان. کمین‌گاه اینجوری‌است. این‌ها آمدند گفتند: یا عزیز مصر، به ما کیل بده ما بچه‌های پیغمبر هستیم. حالا ببینید، ایشان به روی خودش نیاورد که این‌ها برادرهایش هستند. به این‌ها یک‌بار گندم داد؛ اما به آن‌کسی‌که گندم کیل می‌کرد، گفت: کیل را بگذار در جوال [خورجین] بنیامین. یک‌دفعه گفتند کیل نیست و کیل نیست و یکدفعه از جوال بنیامین درآمد. بنیامین را نگه‌داشت. البته این فهم حضرت‌یوسف بود. آن‌ها بنا کردند به گریه‌کردن و ندبه کردن [که] ای عزیز مصر! ما یک برادر داشتیم گرگ او را خورد، الان برویم پدرمان ناراحت می‌شود. گفت: نه! باید بروید، باید بروید. هر طوری بود گفت که این کیل در جوال بنیامین بوده‌است، می‌گوید که از جوال او درآمده‌است، نمی‌گوید دزدی است، می‌گوید کیل در جوالش بوده. [به هر حال] او را نگه‌داشت. او را نگه‌داشت و خلاصه آن‌ها هر طور که بود رفتند؛ اما پیراهنش را گذاشت درون یکی از جوال‌ها.

حالا ببینید پدر چطوری است، چه حسابی دارد، حالا همینطور که داشتند می‌رفتند، بنیامین را همین‌جا نگه‌داشت، شب داشتند مثلاً با هم به‌اصطلاح شام میل کنند، یک‌دفعه دید بنیامین دارد زار زار گریه می‌کند. گفت: عزیز من، چه شده‌است؟ حالا نمی‌گوید من برادرت هستم. گفت ما یک برادر داشتیم، این‌ها او را انداختند در چاه. این‌ها که گفتند گرگ خورد، دروغ می‌گویند. هرچند پیغمبرزاده هستند؛ اما می‌خواهند کار خودشان را رفو کنند. این‌ها برادر من را درون چاه انداختند. این دستهای شما مثل دستهای اوست. بعد [یوسف] دست انداخت گردنش، گفت: عزیز من! من بیهوده تو را نگه نداشتم؛ من یوسف هستم.

حالا جالب این‌جاست، این یعقوب چه شد که به این فراق یوسف مبتلا شد. این خیلی جالب است. یک‌کاری هست که شرعاً درست‌است، عرفش درست نیست. بارها در حرف‌هایم گفته‌ام که شرع با عرف، دو بال هستند، باید پَرِش کنید. هر کدام نباشد ناقص است. این آقای یعقوب، یک‌زنی را خرید، یک پسر داشت. پسر که یک‌قدری رشد کرد پسر را فروخت. شرعاً در آن‌زمان عیب نداشته؛ اما از این [مادر] جدایش کرد. زن هم گفت خدایا، این بچه‌ام را از من جدا کرد! یوسف خواب دید و به آن درد مبتلا شد و ندا آمد که یا اماه! ما بچه تو را زودتر به تو برمی‌گردانیم. حالا ببینید خدا را. حالا این زن دارد لب‌جوی [آب] رخت می‌شوید. نه این‌که حضرت‌یوسف وقتی‌که این برادرها را روانه کرد، پیراهن را گذاشت، می‌دانست که پیراهن، پدرش را به حال می‌آورد. بلند شد رو به کنعان راه افتاد. این‌جا دو قضیه جالب دارد که در همه آیات قرآن است، (یکی دو تایش را خوب متوجه می‌شوم، همه قرآن یکی است من خیلی حالی‌ام نمی‌شود، در ابعاد یکی دو آیه، یکی دو تایش را خوب حالی‌ام می‌شود.) حالا یوسف دارد می‌آید رو به کنعان، یعقوب هم دارد می‌آید. یک کسی را روانه کرد که خبر بدهد یوسف دارد می‌آید، این رسید لب‌جوی [آب]. گفت که خانه یعقوب کجاست؟ گفت چه‌کار داری؟ گفت من خبر از یوسف آوردم. این زن یک‌دفعه گریه کرد. گفت: خدایا، تو گفتی من بچه‌ات را زودتر به تو برمی‌گردانم، چه شد حرفت؟ یک‌دفعه گفت اسم بچه‌ات چه بود؟ گفت اسمش این‌بود. یک‌دفعه [این پیک] دست انداخت گردن آن‌زن، گفت: من بچه تو هستم. پس معلوم می‌شود خدا بچه این [زن] را زودتر رساند. چرا؟ ببینید این شرعی‌اش درست بود عرفی‌اش درست نبود. چهل‌سال گریه کرد به یک‌چیز که بچه را از این جدا کرد. چرا دروغ می‌گویید یکی را از هم جدا می‌کنید؟ چرا دو به دو هم اندازی می‌کنید؟ چه مسلمانی هستی؟ چنان به بلا گرفتار شوی که اصلاً خودت گیج شوی.

پیغمبر آمد به ترک‌اولی، به بلا گرفتار شد. این شرعی‌اش به‌اصطلاح درست بود که زنی را با بچه‌اش خریده‌بود یکی‌اش را فروخت. آن‌موقع هم خرید و فروش بود. حالا جالبش این‌است، یوسف دارد می‌آید با آن تشریفات لشگری کشوری دارد می‌آید. یک‌دفعه جبرئیل گفت یا یوسف! آن‌زن که آن‌جا نشسته آن زلیخا است، برو دعا کن ما دعایت را مستجاب می‌کنیم [تا] جوان بشود، می‌خواهی زنت هم بشود، بشود. رفت جلو و خلاصه اظهار ارادت کرد و عذرخواهی کردند. بعد دعا کرد آن‌زن جوان شد. تا جوان شد گفت بیا برویم با هم باشیم. [به او گفت:] امر از جانب خدا نازل‌شده که تو می‌توانی زن من باشی. [زلیخا گفت] برو یوسف. [یوسف گفت] بروم. [زلیخا گفت] آره! برو، آن‌موقع‌که من پابند تو بودم به لقا نرسیده‌بودم، من به لقای خدا رسیدم، کسی‌که به لقا برسد به یوسف می‌گوید برو. این حرف را چه‌کسی متوجه می‌شود؟ کسی‌که به لقا رسیده‌باشد. اگر کسی به لقا رسیده‌باشد، والله، به‌دینم قسم، تمام لذت‌های دنیا پیش او ذلت است. ما نرسیدیم که برای مال دنیا دروغ می‌گوییم، ما نرسیدیم که این‌کارها را می‌کنیم، گفت به لقا رسیدم، به یوسف گفت برو.

حالا واقعاً ما باید به‌دنیا بگوییم برو، اگر به لقا برسیم؛ اما نه، از آن‌طرف می‌گوید که مردم، دنیا را مذمت نکنید، دنیا پدرشان است، مادرشان است، پدر و مادرشان را دوست دارند، چه پدری، چه مادری؟ خب عشقش را دارد. معلوم می‌شود دنیا جوری می‌شود که ما به‌قدر پدر و مادرمان او را می‌خواهیم؛ یعنی همین‌طور که پدرت را می‌خواهی، مادرت را می‌خواهی حضرت می‌فرماید دنیا را هم می‌خواهی. آیا این درست‌است؟ چه‌کسی رفت دنبال دنیا و به آخر رساند؟

خدا لعنت کند متوکل را [که] یک‌روز حضرت هادی را آورد، گفت: برای من شعر بگو، حضرت گفت: ما از شعر بهره‌ای نداریم. گفت: یک‌چیزی برای ما بخوان. حضرت بنا کردند این اشعار را خواندن، من فارسی‌اش را می‌گویم، عربی‌اش را نمی‌دانم، گفت: یک روزی خورشید تابان به تاج و تخت و قصر سلاطین می‌تابید، امروز دارد به قبرشان می‌تابد. متوکل با آن خباثتش بنا کرد گریه‌کردن. چرا ما گریه نمی‌کنیم؟ این‌همه می‌رویم دنبال دنیا. این متوکل است دیگر، تکان خورد، خدا لعنتش کند، دوباره خدا عذابش را زیاد کند، صد باره عذابش را زیاد کند. منظورم این‌است که حضرت فرمود که یک روزی خورشید تابان به قصر سلاطین می‌تابید، امروز به قبرشان دارد می‌تابد. قربانتان بروم، ما هم همین هستیم. یک روزی دارد به خانه‌ها که این‌همه علاقه داریم به جاه و مال دنیا که این‌همه علاقه داریم می‌تابد، یک‌روز هم به قبرمان می‌تابد. حسابش را بکنیم یک‌قدری فکر بکنیم، از هر هزار قسمت، یک‌قسمت بگویید ما می‌میریم، من خیلی ارزانش کردم، یک‌احتمال بدهید ما می‌میریم، «مالکم اموالکم اولادکم فتنه یا بنی‌آدم» خدا می‌گوید، قرآن می‌گوید، می‌گوید: این‌ها برای شما فتنه است، آیا درست می‌گوید خدا؟ می‌گوید فتنه است. چرا فتنه نیست؟ فتنه است. خدا دارد به ما هشدار می‌دهد، ما هر چیزی داریم، یا داریم فدای بچه‌مان می‌کنیم یا [فدای] خانه‌مان می‌کنیم. فکری بکنید، یک اندازه‌ای ما بیدار شویم، به‌قول فرمایش آقای محدث‌زاده، یک‌روز گفت که پدر من حاج‌شیخ‌عباس محدث، این آیه عذاب را خواند، چند نفر غش کردند، یک‌نفر صیحه زد که نزدیک بود بمیرد، گفت: من دارم همان آیه عذاب را می‌خوانم، یک نچ، نچ هم برای من نمی‌کنند، من دلم می‌خواهد این حرف‌ها را شما حداقل یک نچ، نچ بکنید. یک اندازه‌ای باور کنید این حرف‌ها درست‌است. یک اندازه‌ای هوشیار شوید، یک اندازه‌ای بیدار شوید. والله، دنیا به ائمه‌طاهرین وفا نکرد [به شما وفا نمی‌کند].

یا علی
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه