منتخب: امامصادق
السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمة الله و برکاته
امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) کفواً أحد است. حضرت زهرا (علیهاالسلام) کفواً خلقت است. به اولیای امور کار نداشته باشید. بر عمر و ابابکر لعنت کنید.
محتویات
قسمت 1[۱]
رفقای عزیز! این مردمی که حسینکُش یا امام صادقکُش شدند، به حرف خلق رفتند. به قدری منصور دوانیقی راه را به امام صادق (علیهالسلام) تنگ کرده بود که یک نفر میخواست مسئلهای از امام سراغ بگیرد، رفت قدری خیار خرید، روی یک طبق ریخت، روی سرش گذاشت و مرتّب میگفت: آی خیار سبز دارم! خیار سبز دارم! تا اینکه پیش امام رفت و مسئلهاش را از او پرسید.
منصور قصری به نام قصر سرخ داشت، به ندیمش گفت: برو امام صادق (علیهالسلام) را بیاور! اگر در را باز نکرد، توی خانهاش بریز و او را بیاور! ندیم رفت. امام دید میخواهد از بالای خانهاش داخل شود، به او گفت: اینکار را نکن! میافتی، صبر کن تا من پلهکان را بیاورم تا تو داخل خانهام شوی. ببین اینها سراندر پایشان رئوفی و مهربانی است. ندیم از پلهکان داخل خانه آمد و امام را برد. وقتی امام داشت میرفت، کسیکه دربان امام صادق (علیهالسلام) بود، زیر گریه زد، امام فرمود: چرا گریه میکنی؟ گفت: منصور شما را میکشد، هر کسیکه در قصر قرمزش بیاید، او را میکشد. امام گفت: مرا نمیتواند بکشد، غصّه نخور.
وقتی امام وارد قصر شد، منصور گفت: چرا اینکارها را میکنی؟ امام فرمود: من در دوران جوانیام کاری به تو نداشتم، حالا که پیر شدهام. یک دفعه منصور شمشیرش را از غلاف بیرون کشید تا به امام بزند؛ اما همه دیدند که منصور نظرش برگشت و امام صادق (علیهالسلام) را احترام کرد، عطر به امام زد، پولی در اختیارش گذاشت و او را به مدینه فرستاد. گفتند: منصور! چه شد؟ گفت: والله، تا شمشیر را از غلاف بیرون کشیدم و خیالِ کشتن جعفر صادق را کردم، دیدم اژدهایی میخواهد قصرم را ببلعد. آن اژدها گفت: کاری به امام صادق (علیهالسلام) نداشته باش؛ وگرنه قصرت را میبلعم. من او را رها کردم. حالا چه کسی امام صادقِ ما را کشت؟ چهکسی امام حسینِ ما را کشت؟ چهکسی امام حسنِ ما را کشت؟ مقدّسها؛ چون امر خلق را مهمّ میدانستند و امرش را اطاعت میکردند. [۲]
زمان امام صادق (علیهالسلام)، یکی از خلفاء گفت به مدینه حمله کنید! تمام خانهها را غارت کنید؛ تا حتّی خانه بنیهاشم، تمام طلاهایشان را بگیرید! خلاصه همه را قتلعام کنید! اینها خانه به خانه آمدند، تا اینکه به خانه امام صادق (علیهالسلام) رسیدند. آن مأمور به امام صادق گفت که خلیفه به ما گفته داخل خانهها بریزیم و طلاها را بگیریم. امام به او فرمود: تو مرا آدم راستگویی میدانی یا دروغگو؟ گفت: راستگو. امام فرمود: من خانوادهام هر چقدر طلا دارند، میگیرم و به شما میدهم، شما داخل خانهام نشوید! آن مأمور دستور داد که داخل خانه امام نشوند.
عزیزان من! خدا میگوید من در کمینگاه ظالم هستم. اگر شما ظالمی را دیدید، فوری ناراحت نشوید که چرا اینقدر ظلم میکند؟ هر کسی باشد بالأخره سقوط میکند. سرانجام این خلیفه سقوط کرد و خلیفه دیگری بهجای او آمد. این خلیفه دستور داد مأموران خلیفه قبل که به خانههای مردم حمله میکردند را بگیرند و آنها را میکشت. حالا امام صادق (علیهالسلام) به این خلیفه جدید گفت این مأموری که حرف مرا شنید و داخل خانهام نشد را به من بده! تو با او کاری نداشته باش! این مأمور خیال کرد که امام میخواهد چُقولیِ [شکایت] او را بکند، به خلیفه گفت: به حرف امام نرو! خلیفه هم این مأمور را کشت. ببین امام صادق (علیهالسلام) اینقدر توجّه دارد که ذرّاتی به امام احترام کرده، داخل خانهاش نشده، با اینکه طلاها را برده؛ اما میخواهد نجاتش بدهد. چرا ما طرف امام نمیرویم؟! چرا طرف خلق میرویم؟! پس فقط ائمه طاهرین (علیهمالسلام) ما را نجات میدهند. [۳]
یک نفر نزد امام صادق (علیهالسلام) آمد، خیلی ادّعای مقدّسی کرد و از عبادتهایش گفت، حضرت سکوت کرد. دوباره آن شخص ادّعاهایش را دنبال کرد؛ امام فرمود: اسم تو در مصحف و طومار مادرم زهرا (علیهاالسلام) نیست. چرا؟ این آدم عبادت میکرد؛ اما سخاوت نداشت. [۴]
روزی امام صادق (علیهالسلام) از کوچهای ردّ میشد، دید یک نفر مست است. آنشخص تا امام را دید، رویش را به سمت دیوار برگرداند، امام فرمود: هر چند مَست هستی، از ما رو برنگردان! آن کسیکه از عبادتهایش برای امام گفت و امام آن نمازها را قبول نکرد؛ اتّکایش به عبادتش بود؛ اما آن عرقخور را قبول کرد؛ چون احترام به امام گذاشت و شرمنده شد. حالا چرا امام به او فرمود به ما پشت نکن و رویت را از ما برنگردان؟ چون روی از امام برگرداندن، ارتباط قطعکردن است، امام به گناهت کاری ندارد؛ ببین به او نگفت عرق نخور! نصیحتش نکرد، تربیتش کرد. آخر یک نصیحت و یک تربیت داریم، امام فرمود: رویت را از ما برنگردان! ببین چهجور ائمه طاهرین (علیهمالسلام) ما را ادب میکنند، گنهکار را ادب میکنند. [۵]
قسمت 2[۶]
یکی از دوستان امام صادق (علیهالسلام) رفیقی داشت، به او گفت: مرا پیش امام ببر که مبادا کارم اشکال داشته باشد؛ چون در دستگاه بنیامیّه کاتب بودم و نوشتم هفتاد هزار نفر به کربلا رفتند. من در قتل امام حسین (علیهالسلام) اصلاً شرکت نکردم. وقتی امام صادق (علیهالسلام) این مطلب را شنید، آنقدر گریه کرد که از محاسن مبارکش اشک میچکید. حضرت گفت: یکی کاتب شد، یک شمشیر تیز کرد، یکی اسب نعل کرد، جمع شدید و جدّ مرا کشتید؛ یعنی تو متّصل به آنها هستی. کجا به هر مجلسی میروید که به بدعتگذار وصل باشید؟! برو کنار! پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: در آخرالزّمان انجام واجبات، ترک محرّمات، انتظار الفرج، بهخیر و شرّ مردم شرکت نکن! برو کنار! حالا امام صادق (علیهالسلام) به او فرمود: گوشت بدنت که از حقوق بنیامیّه پرورش خورده است، باید آب شود؛ لباسهایت هم بهدرد نمیخورد. او هم اطاعت کرد، به بیابان رفت و خیلی فرسوده شد. خبر به حضرت دادند، حضرت گفت: برای برادرتان لباس ببرید و بیاوریدش! چهخبر است؟! کجا میروید؟! کاری هم نکرده، فقط کاتب بوده است. تو کاری نمیکنی؛ بهغیر امر راضی هستی؛ حالا جزء اینها هستی. پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: به عمل هر قومی راضی باشی، جزء آن قوم هستی؛ امام سجّاد (علیهالسلام) هم میفرماید: اگر سنگی را دوست داشته باشی، با او محشور میشوی. [۷]
یک نفر خدمت امام صادق (علیهالسلام) آمد، حضرت از او تشکّر کرد و گفت: فلانی! نامهات در دستم آمد، تو یککاری کردی که من خوشحال شدم. یک پسر عمو داشتی که ناصبی بود. وقتی میخواستی به اینجا بیایی، به واسطه رَحَمیّت [یعنی قوم و خویشی] چیزی به او دادی. این جریان میدانید مثل چه میماند؟ مثل این میماند که آن سیّد عرقخور، عرق خورده بود. به آن مجلس آمد، یکنفر او را بیرونش کرد. حالا وقتی همین شخص خدمت امام صادق (علیهالسلام) رسید، به او راه نداد. (من حرفی که از آن تکان خوردم، این بود که امام به او گفت: نامهات به دستم رسید، دیدم یک کاری کردی. آقاجان من! هر روز نامه ما به دست امام زمان (عجلاللهفرجه) میرسد. شما چه کار میکنید؟! پیش امام زمان (عجلاللهفرجه) شرمنده نشوید! یک کاری کنید که نامهتان و افکارتان را که امام میبیند خوشحال شود. من گریهام گرفت و گفتم: آقاجان! چه کار کنیم؟! چهخبر است؟!) حالا این شخص که نزد امام آمده بود، برگشت. از مدینه به شهر خود برگشت. آمد و به این عرقخور گفت: مرا حلال کن! امام مرا قبول نکرد و گفت: چرا بیرونش کردی. گفت: امام این را گفت؟ گفت: بله! گفت: والله، من دیگر عرق نمیخورم، یکی از موّحدان شد. (عزیز من! امام، جوّ تمام خلقت را آگاه است، وجه خداست. عالم پیش امام کوچک است، وجه بزرگتر است. وقتی تو یک خدمتی به کسی بکنی، در جوّ عالم میداند.) آنشخص هم وقتی پیش آن ناصبی رفت و به او جریان را گفت. ناصبی گفت: آیا این رئیس مذهب شما اینقدر رئوف و مهربان است، ما او را قبول نداریم؟! فوراً شیعه شد. نه اینکه به ناصبی، دشمن علی کمک کنی و امام صادق (علیهالسلام) خوشحال شود؛ امام که میگوید تو خدمت کردی؛ یعنی خدمت به ولایت کردی. هشدار ولایت بوده، نه اینکه به ناصبی خدمت کنی. از آنطرف هم میگوید: اگر نگاه به صورت ظلمه کنی، خدا پدرت را در میآورد. [۸]
شخصی خدمت امام صادق (علیهالسلام) آمد و گفت: والی مرا خواسته و میخواهد مرا بکشد. حضرت فرمود: انگشتر عقیق در دستت بکن و با او حرف بزن! او هم این کار را کرد و با والی حرف زد. والی او را که نکشت و عفوش کرد، تازه جایزه هم به او داد. روایت داریم: کسیکه انگشتر عقیق دستش باشد، خدا او را از حوادث محفوظ میدارد. اینها به جای خودش؛ اما من عصاره این مطلب را دارم به شما میگویم، قدردانی کنید! مبادا ما در مقابل این عقیق سرافراز نباشیم. با عقیق نجوا کنیم که ای عقیق! وقتی ولایت به تمام سنگهای عالم ابلاغ شد، تو لبّیک گفتی! حالا این عقیق اینقدر عزیز شد که در دست مؤمن است. [۹]
حضرت در بستر افتاده است، ببین تا نَفَس آخِر میگویند حسین! تا نَفَس آخِر که در ظاهر در این عالم میخواهند نَکِشند، میگویند: علی! روایت داریم: امام فقط استخوان سرش مانده بود، تمام استخوانهایش از زهر آب شدهبود. چه کسی زهرش دادهبود؟ نماز شبخوانها، حجّبروها، مکّه بروها، اَلغوثگوها، عبادتکنها، خدا خدا کُنها! چه کسی امام صادق (علیهالسلام) را کشت؟ انگلیسیها؟! یهودیها؟! آمریکاییها؟! حالا شخصی خدمت امام رسید و بنا کرد به گریهکردن. منظور من این است: حضرت نگاهی کرد و فرمود: چرا گریه میکنی؟ گفت: آخَر، یابن رسول الله! شما را به این حال میبینم. گفت: برای جدّم حسین (علیهالسلام) گریه کن! من به شما دید ولایتیام را گفتم. از یکی از این به اصطلاح علماء که خیلی هم به ظاهر اسم دارد، یک نفر سؤال کرده بود که امام چطور زهر را میخورد؟ به او گفته بود: یک لحظه امام فراموش میکند و آنرا میخورد. برایش پیغام دادم که عزیز من! این چه حرفی است که زدی؟! اگر امام لحظهای فراموش کند، تمام عالم فروریزان میشود. مگر امام فراموشکار است؟! حالا چه میشود که امام زهر را میخورد؟ امر است که زهر را میخورد. وقتیکه مردم لیاقت ندارند و خدا میخواهد امام را از مردم بگیرد؛ آنوقت زهر را میخورد. والله، بالله، آن زهر هم به امر امام است، او باید امر کند که زهر نتیجه ببخشد. [۱۰]
قسمت 3[۱۱]
شخصی خدمت امام صادق (علیهالسلام) آمده و میگوید: من میخواهم خدمت شما باشم، امام میفرماید: من یک وقت جایی میخواهم بروم، شما دهنه اسب و الاغ مرا بگیر! چند وقت آنجا بود. یک شخص خراسانی آنجا آمد که مجاور بشود، اینها دوتایی که در طوس بودند، اینشخص یک باغ خیلی عظیم داشت، یک خانه خیلی خوب هم داشت. آمد و به این شخص که چند وقت در خدمت امام بود، گفت: سر این الاغ را به من بده! این سِمَت را به من بده! من آن باغ و خانه را به شما میدهم. الآن هم میگویم که امام بنویسد.
این شخص فکرش کوتاه بود، آمد و گفت: یابن رسولالله! اگر ما بخواهیم ترقّی کنیم، شما حرفی دارید؟ این خراسانی اینجوری میگوید. امام فرمود: نه! این شخص رفت خراسانی را بیاورد، حضرت او را صدا زد و گفت: بیا! به او فرمود: تو چند وقت پیش ما بودی، به ما حقّ پیدا کردی. این نوکریِ ما، کمتر چیزی که خدا به تو بدهد، از آنجایی که خورشید میکند، تا آنجایی که غروب میکند، ثوابش بالاتر است. [۱۲]
خدمتکردن این است، این به غیر از این است که حالا هفتاد حجّ، هفتاد عمره به شما بدهد. شما الآن هم جوانها، هم شما سالمندها، هم کاملها خیلی دارید از این استفادهها میکنید. باید شکر خدا بکنید که خدای تبارک و تعالی به دست شما انفاق ایجاد کرده، شما الآن در اختیار ولایتید، دارید امر ولایت را اطاعت میکنید. آیا شما توجّه دارید؟ [۱۳] حالا چقدر کلاه سر ما میرود؟ به حضرت عباس یک میلیارد کلاه سر ما میرود؛ نه یک کلاه سر من برود. الحمد لله شکر ربّ العالمین من خوشبختم شما همه جاناً، مالاً دارید کمک به ولایت میکنید. میخواهم بگویم قدر این خدمت را بدانید! خدمت به ولایت مطلق است. ببین میگوید از اینجا که خورشید میزند، چه چیزی دیگر میخواهی؟ آخر دنیایت که دارد میگذرد، در فکر قیامت باش که آنجا این را به تو بدهد. به تمام آیات قرآن، اگر به من بدهد، بگوید به مردم بده! من خوشحالم. [۱۴]
یک نفر بود مرید امام صادق (علیهالسلام) بود. یک برادر داشت، برادرش قدری اوباش بود. رفت بردارش را نصیحت کرد و بالأخره او هم به قول ما یک پالتو بلندی پوشید و خودش را ظاهر الصّلاح نشان داد. آنوقت برادرش خبر خوشحالی را به امام صادق (علیهالسلام) داد. گفت: آقاجان! برادرم که بد بود، خوب شد و توبه کرد. امام فرمود: اگر خوب شده بود، در بلخ آن قضایا واقع نمیشد. صدها فرسخ تا بلخ فاصله است. در بلخ یک دریاچه بود. کنار بلخ با یک زنی دوستی کرده بود. ببین، امام خبر دارد. گفت: در بلخ آن قضایا واقع نمیشد. چه خبر است؟ تو را به حضرت عباس، کدام یک از شما امام زمان (عجلاللهفرجه) را اینطور میشناسید؟ همه شما پی کارتان هستید. آیا ما امام زمان (عجلاللهفرجه) را اینطور میشناسیم؟ [۱۵]
امام صادق (علیهالسلام) از در خانه بُشر میگذشت که دید دارد ساز و آواز میزند. کنیزی بیرون آمد. امام فرمود: این آزاد است یا بنده؟ گفت: آقا! این نوکر و کلفت دارد، آزاد است. امام فرمود: آزاد است که اینکارها را میکند. کاری نمیکرد، ساز میزد. بُشر هم پیاده دنبال امام صادق (علیهالسلام) دوید. ببین، هر کسیکه رئیسمذهب ما را احترام کند، تا حیوان ها او را احترام میکنند. خدا حاج شیخ عباس را رحمت کند! گفت: آن حدودی که بُشر میآمد، دیگر گوسفند و گاو و خر سِرگین نمیانداختند. ببین، دوستی امام توی حیوانات اثر میکند. بیا امر را اطاعتکن تا حیوانات احترامت کنند. کجا اینکارها را میکنی؟ [۱۶]
حالا ببین امام صادق (علیهالسلام) چهکار میکند؟ اهلبیتش را دورش جمع کرد. گفت: عزیزان من! به کسی ظلم نکنید که بگوید خدا! خدا یک وقتی با او روبرو میشود. چقدر مردم ظلم و جنایت میکنند؟ عجیب است یکی از بچّههای برادر امام توی کوچه کارد کشید، میخواست امام صادق (علیهالسلام) را بکشد. حضرت فرمود: از ارث من، دو برابر به او بدهید! یک نفر بلند شد، گفت: آقاجان! این قاتل است. امام فرمود: میخواهم رحمیّت از طرف من قطع نشود. اینها دستور است که به ما دادهاند. اگر رحِمی دارید که از شما برگشت، یک وقت از روی فقر و فلاکت برگشته، اما مواظب باشید آن رحِم بدعتگذار دین نباشد. امام این کار را کرد؛ اما حضرت به او گفت: الهی خیر نبینی! او را نفرین کرد. آخر، او پیش منصور رفت، گفت: عموی من دارد شمشیر جمع میکند و چهکار میکند؟ میخواهد با تو بجنگد. وقتی میخواست برود، حضرت فرمود: ای فلانی! ای بچّه برادر! خون مرا گردن نگیر! وقتی رفت این کار را کرد، منصور حکم قتلش را داد. توجّه فرمودید من چه میگویم؟ عزیزان من! فدایتان بشوم، آنها خدا هستند. آنها ارحم الرّاحمین هستند. آنها رحمکننده به همه هستند. [۱۶]
حالا شما رفقای عزیز! قدردانی کنید که در مجلس ولایت میآیید. به حضرت عباس، حرفم این است: هر کدام از شما بخواهید که بالأخره کارشکنی کنید و از اینجا بروید، حضرت زهرا (علیهاالسلام) را ناراحت کردید. الآن به دینم، زهرای عزیز (علیهاالسلام) به شما افتخار میکند. امام صادق (علیهالسلام) میفرماید: دور هم جمع میشوید، حرف ما را بزنید، من به آن مجلس افتخار میکنم. والله، امام صادق (علیهالسلام) افتخار به همه این عالَم نمیکند، افتخار به آن مجلسی میکند که حرف زهرا (علیهاالسلام) درون آن زده شود؛ حرف علی (علیهالسلام) زده شود؛ حرف خودش زده شود؛ حرف خدا زده شود؛ مگر این جلسه به غیر از این حرفها، چیز دیگری هست؟
چرا ائمه (علیهمالسلام) میآیند سر میزنند؟ میآیند به خشت و گِلها سر بزنند؟ به شما دارند سر میزنند. همه شما اینجا جمع شدید، یک نفس میگویید علی! یک نفس میگویید خدا! هیچ حرف دیگری درون آن نیست. اصلاً اگر الآن کتابهای مرا بررسی کنید، اگر یک حرفی به غیر از علی (علیهالسلام) و زهرا (علیهاالسلام) درونش باشد، من به شما جایزه میدهم. آیا متوجّه شدید کجا مینشینید؟ به تمام آیات قرآن، شما روی پَر ملائکه نشستید. اصلاً شما روح این جلسهاید، هر کدام از شما بروید، از روح جدا شدید. عزیزان من! توجّه کنید! مواظب باشید! شکرانه کنید! خدا شما را پذیرفته، امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) شما را پذیرفته، چرا میآید سر میزند؟ خدا حاج شیخ عباس را رحمت کند! میگفت: کسی بود هزار شتر سرخ مو داشت، امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) آنجا نمیرفت، جایی میرود که حمایت از زهرا (علیهاالسلام) کند. [۱۷]
ارجاعات
- ↑ عاشورای 94 (اول سخنرانی) و گریه (دقیقه 30)
- ↑ عاشورای 94
- ↑ گریه 84
- ↑ کتاب روح، ولایت است
- ↑ غدیر 91 - جامعه و رهاورد مشهد 89
- ↑ سخنرانی مبنای اصولدین 80 (دقیقه 18) و هدایت با خداست نه با خلق 81 (دقیقه 10) و امامزمان؛ ذکر الله (دقیقه 53)
- ↑ کتاب افشای احکام
- ↑ مبنای اصولدین 80
- ↑ هدایت با خداست نه با خلق 81
- ↑ امامزمان؛ ذکر الله 79
- ↑ اذن الله (دقیقه ۳۰) و تارعنکبوت (دقیقه ۳۱) و تذکّر جلسه (دقیقه۲۶ و ۲۹ و ۳۰ )
- ↑ إذن الله و ایرادینبودن شیعه 75
- ↑ تاریخات 85
- ↑ تار عنکبوت 85
- ↑ اربعین 92
- ↑ ۱۶٫۰ ۱۶٫۱ امام زمان، ذکرالله 79
- ↑ تذکّر جلسه 83