جاذبه و تبلیغ

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
نسخهٔ تاریخ ‏۱ اکتبر ۲۰۲۴، ساعت ۲۳:۰۰ توسط Alavi (بحث | مشارکت‌ها) (جایگزینی متن - '، اما ' به '؛ اما ')
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به:ناوبری، جستجو
بسم الله الرحمن الرحیم
جاذبه و تبلیغ
کد: 10181
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1378-05-07
نام دیگر: جاذبه
تاریخ قمری (مناسبت): 15 ربیع‌الثانی

السلام علیک یا أباعبدالله، السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته

رفقای‌عزیز! یک‌چیزهایی هست، بعضی‌ها می‌گویند. یکی از آقایان این‌جا تشریف آوردند، یک‌چیزی را خیلی با آب و تاب گفت. اتّفاقاً من هم یک‌مقدار ناراحت شدم. من وقتی به یکی جواب می‌دهم، ناراحت می‌شوم، خدایا! تو می‌دانی که راست است، می‌خواهم او به‌من جواب بدهد؛ یعنی آن جوابی که به او می‌دهم، ناراحت هستم. می‌گویم: چرا؟ این [شخص] باید به‌من جواب بدهد؛ یعنی من یک‌ذرّه ناراحت بشوم، خب، او نشود. ایشان خیلی با طمأنینه و خوشحالی و طرب آن موضوع را مطرح کرد: یک بچّه ده، دوازده ساله بوده‌است. آن‌وقت گفت: یک همسایه‌ای بوده، (من بارها گفته‌ام، حالا هم می‌گویم: با همسایه‌ها تا می‌توانید دعوا نکنید! اگر هم دعوا کردید، از آن‌جا بروید! اگر حقّ‌تان هم از دست می‌رود، دعوا نکنید یا از آن‌جا بروید! چون این کینه می‌شود.) خلاصه، این بچّه را کشته‌است و آن‌ها هم یقین دارند که این [همسایه] بچّه را کشته‌است. حالا او را به اداره بردند، هر چه او را شکنجه دادند، نگفت. بعد، این‌طرف هم، یک‌مقدار پُرزور بوده‌است و این‌ها هم بچّه را در سردخانه گذاشتند. (توجّه بفرمایید! حالا این آقا دارد می‌گوید.) بعد به سردخانه رفته‌است که سری بزند، دیده که یک چشمش را درآوردند و یک چشم ندارد. بعد آمده و اعتراض کرده‌است. گفتند: ما چشم این بچّه را درآوردیم و به خارج دادیم. اگر این [همسایه] با او نَبَردی کرده‌است، در چشم این [بچّه]، عکس او [همسایه] هست. حالا یک دستگاه کامپیوتری درآمده‌است که عکسش را بزرگ کرده‌است و این عکسش هست. ایشان خیلی از عظمت این‌ها می‌گفت.

ما یک درد بی‌درمان داریم که نمی‌دانیم چه‌کار کنیم؟! ما تبلیغ‌کن خارجی‌ها شده‌ایم. ما وقتی ولایت را کامل نشناختیم، تبلیغ‌کن خارجی‌ها می‌شویم. بابا! تبلیغ‌کن خارجی‌ها نشو! برو تو ماورای امام! برو تو ماورای ولایتت! من این‌طوری به ایشان گفتم و قدری از گفتار خودم خوشم نیامد. راست، راستی دارم می‌گویم. گفتم: باباجان! این‌که چیزی نیست که تو آن‌را بزرگ کردی. مگر قضایای شعیب پیغمبر را نمی‌دانی؟ مگر موسی نرفت به او گفت یک‌سال پیش من بمان! خلاصه، من دخترم را به تو می‌دهم. این گوسفندان هم هرچه ابلق زاییدند، به تو می‌دهم؟ گوسفند که ابلق نمی‌زاید؛ گوسفند یک‌طوری می‌کند که یا سام می‌زاید، یا سیاه، یا کبود. او [موسی] برداشت آن چهار تکه چوب را این‌طوری کرد، ابلق شد. وقتی [گوسفندها] قاطی شدند [جفت‌گیری کردند]، تمام این‌ها ابلق زاییدند. گفتم: قرآن، می‌گوید این در نطفه او نفوذ می‌کند. متوجّه هستید؟ این بنده‌خدا وا رفت. گفتم: این‌که چیزی نیست. شما در قرآن و حدیث کار نکردید. هرچه آن‌ها دارند از امام‌صادقِ ما دارند. متوجّه هستید؟

اصلاً من به شما بگویم: جاذبه، یک‌چیز مهمّی هست. بعضی از این خارجی‌ها به مثلاً کرمجگان، می‌آمدند؛ به جنگل و جاهایی که درخت‌های گردوی خیلی مهمّی دارند. این‌جا شاید گردویی داشته‌باشد که صد سالش باشد. این خارجی‌ها یک دستگاهی داشتند [که] با آن عکس برمی‌داشتند. اگر این درخت، پانصد هزار تومان ارزش داشت، می‌گفتند: یک‌میلیون، دو میلیون. هر چقدر می‌گفتند، این‌ها می‌خرید. وقتی می‌خرید، می‌گفت: شاخه‌هایش را بردارید! ریشه را بردارید! ساق این درخت را برمی‌داشت. اگر خیلی کهن بود، قرار می‌گذاشت یک بُرِش به این بزنند. آن‌وقت با این اره‌های دو سر می‌بریدند. پلکان می‌گذاشتند و می‌بریدند. وقتی برش می‌زدند، می‌دیدند چون توی جنگل هست، عکس شیر به این هست، عکس بَبر به این هست. جاذبه این درخت آن‌را جذب کرده‌است. آن‌موقع این‌را به قیمت خیلی زیاد می‌فروشند. روکش‌بری می‌کنند و به میزهای خیلی مهمّ می‌گذارند. پس جاذبه، آن‌را ضبط می‌کند. متوجّه شدید؟ حالا این جاذبه خیلی ابعاد دارد؛ یعنی [ایشان] به‌من قسم داد [و] گفت که شما از جاذبه صحبت کن! خب، او هم سیّد اولاد پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هست، گفتیم دلش نشکند، بنا شد [از جاذبه] صحبت کنیم.

حالا شما فکرش را بکنید که این جاذبه خیلی کارساز است. متوجّه هستید؟ من هفته گذشته گفتم که این دست شما می‌آید و شهادت می‌دهد. الآن امروز می‌خواهم به شما بگویم. مثلاً من هفتاد سال یک کارهایی کردم. (این‌که من به شما گفتم، جواب می‌دهد؛ این‌را من این‌جا نگفتم، الآن می‌خواهم به شما بگویم.) ببین، هفتاد سال جاذبه‌ات را در این دست قرار داده‌است. وقتی در محشر می‌آیی، مُهر به زبانت می‌زند، حاشا می‌کنی؛ این جاذبه، هفتاد، هشتاد سال را می‌گوید و این دست شما، چشم شما، پای شما، جاذبه هفتاد سال را این‌طوری ضبط کرده‌است. متوجّه شدید چه گفتم؟ جاذبه؛ یعنی این. ما اگر بدانیم هر کجا که هستیم، یک جاذبه‌ای دارد و ضبط می‌کند؛ دیگر گناه نمی‌کنیم. ما خیلی چیزهای قرآن را نفهمیدیم.

الآن، بیشتر چشم مردم، دنبال این خارجی‌هاست. من این‌را بگویم: آن‌ها قرآن را قبول ندارند، عظمت قرآن را قبول دارند. امام‌صادقِ ما را به امامت قبول ندارند؛ اما به عنوان یک پروفسور جهانی، او را قبول دارند، حرف‌هایش را پیاده می‌کنند، کارهایش را پیاده می‌کنند. عظماییت قرآن را قبول دارند. از عظماییت قرآن، طیّاره می‌سازند، از عظماییت قرآن، جِت می‌سازند، از عظماییت قرآن، این‌چیزها را می‌سازند. ما نه عظماییت قرآن را قبول داریم و آن یکی را نمی‌خواهم بگویم؛ این هست که این‌قدر عقب افتاده‌ایم. چشم‌مان به این‌هاست. اگر روایتش را بخواهی: مگر پیغمبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) نگفت این قرآن‌مجید نازل شده‌است و آنچه را که احتیاج بشر در خلقت است در قرآن هست؟! اما گفت از علی (علیه‌السلام) بپرسید! پس هر چه که احتیاج بشر در هر کجا پیدا می‌شود، سَر منشأ آن از قرآن و ائمه ماست. کجا حواس‌تان را این‌طرف و آن‌طرف می‌کنید؟ خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! گفت: روایت امام‌صادق (علیه‌السلام) را می‌دیدیم [که] می‌گفت: آهن روی آسمان راه می‌رود، چیزی درست می‌کنند، تصرّف به آسمان می‌کنند؛ اما فایده ندارد. حالا آپولو درست کردند و نمی‌دانم چقدر هم خرجش کردند، حالا رفته [و] مشتی سنگ آورده‌است. آن‌روز امام‌صادق (علیه‌السلام) گفت، حالا این‌ها پی می‌برند [که] چطور آهن روی آسمان می‌رود؟ کار می‌کنند طیّاره می‌شود. متوجّه عرض بنده شدید؟ امام‌صادق (علیه‌السلام) فرمود: من یک روشنایی در آب می‌بینم؟ فهمیدند و کشف برق کردند. امام‌صادق (علیه‌السلام) گفته‌است: راه به آسمان پیدا می‌کنند، پلکان که نمی‌گذارند، می‌آیند در این حرف‌ها کار می‌کنند، آپولو می‌شود، به آسمان می‌رود. امام‌صادق (علیه‌السلام) فرمود: من یک روشنایی در آب می‌بینم. نگفت نور می‌بینم. پی بردند، برق در آب است، کشف برق کردند. آن‌وقت استاد تمام پیشرفت جهان به‌واسطه امام ماست. کجا حواس‌تان پیش این‌ها می‌رود؟

خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! گفت: آن‌ها چه‌کسی هستند؟ مغز آن‌ها الکلی هست. مغز مردم ایران، الکلی نیست و ولایت هم دارند. گفت: این‌ها هوش دارند، تو مغزت الکلی نیست، عقل هم داری، پس پیشرفت تو بیشتر است، کجا حواست پیش آن‌هاست؟ ما رهبری نداشتیم. نمی‌توانم بگویم چه‌کسی توی سر ما زد که حالا دست ما پیش آن‌ها دراز باشد؟ ما یک‌چنین امام‌صادقی داریم، یک‌چنین امیرالمؤمنین داریم، یک‌چنین قرآنی داریم که تا قیام‌قیامت را به ما گفته‌است، به تو گفته ساز بزن؟ به تو گفت تماشا کن؟ تو آن‌طرف رفتی. یک‌چیزی را جلویت گذاشت، گفت: دستت را پیش ما دراز کن! حالا فهمیدی؟ بچّه را داخل اتاق گذاشتی و یک‌دانه عروسک به او دادی تا بازی کند، او هم بازی می‌کند. آن کسی‌که باید ما را رهبری کند، آن کسی‌که باید ما را روشن کند، نکرد. مگر می‌توانم بگویم؟ چرا نکرد؟ چرا نکردند؟ می‌خواست با «منِ» خودش، سوار ما شود، دید «من» اش از بین می‌رود. چرا ما باید عقب‌افتاده باشیم؟ والله! بالله! من خجالت می‌کشم. این مملکت، مملکت امام‌صادق (علیه‌السلام) است؛ این مملکت، مملکت قرآن است. این مملکت، مملکت علی (علیه‌السلام) است؛ این مملکت، مملکت خداست؛ چرا باید این‌قدر عقب‌افتاده باشیم؟ چرا باید دست ما پیش دشمن علی و دشمن زهرا و دشمن خدا دراز باشد؟ چه‌کسی کرد؟ آیا فهمیدید چه‌کسی کرد؟ آن‌ها که هیچ‌چیز ندارند. هیچ‌چیزندار، چیزدار شد؛ همه‌چیزدار بی‌چیز شد. آیا فهمیدید؟

عزیزان من! قربان‌تان بروم، مبادا میل شما به خارجی‌ها باشد. آنچه را که هست، پیش قرآن هست؛ آنچه که هست پیش علی (علیه‌السلام) هست؛ آنچه که هست، پیش زهرا (علیهاالسلام) هست؛ آنچه که هست، پیش دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام) هست؛ آنچه که هست، پیش قرآن هست؛ اما دوباره تکرار می‌کنم: آن‌ها زرنگ هستند، پیشرفته شده‌اند؛ قرآن‌مجید را می‌گذارند، کلام خدا را می‌گذارند، می‌گویند: این، این‌طوری هست، این‌طوری می‌شود؛ این‌طوری هست، دنبالش می‌روند. ما دنبال کجا می‌رویم؟ اگر من یک‌موقع راجع‌به تلویزیون داد می‌زنم، من می‌فهمم. جوانان‌عزیز! دارند شما را گمراه می‌کنند، شما را مشغول کرده‌اند. من می‌گویم مشغول نشوید! این فکر عزیزتان را، این عقل عزیزتان را به کار ببندید! چرا نیم‌ساعت، یک‌ساعت وقت خودتان را تلف می‌کنید؟ عزیزان من! من کار به حلال و حرام‌بودن آن ندارم.

مگر ممکن‌است به‌غیر از ولایت، کسی در تمام خلقت عرض‌اندام کند؟ چرا فکر نمی‌کنید؟! مگر ممکن‌است فکر از فکر ولایت بالاتر باشد؟! اگر این‌طور باشد، ولایت را نشناختید و کفر به ولایت دارید. اصلاً در تمام خلقت، به‌غیر از فکر ولایت، فکری نیست. بروید در این حرف‌ها خرد شوید! ببینید من چه می‌گویم؟ من نمی‌گویم، من عقلم نمی‌رسد، [حرف] آن‌کسی را که به‌من می‌گوید بگو، به شما می‌گویم. اصلاً به ولایت جسارت می‌کنند. خوب‌ها هم جسارت می‌کنند، خوبی‌شان هم برای خودشان خوب است. اصلاً نوری به غیرِ ولایت در تمام خلقت نیست، فکری مثل ولایت در تمام خلقت نیست. خارجی‌ها سگ چه‌کسی هستند؟ دوباره تکرار می‌کنم: این‌ها، قرآن را قبول ندارند، عظمتش را قبول دارند، پیشرفتش را قبول دارند، رفتند در مورد این‌ها فکر کردند و پیشرفت کردند. ما کجا پیشرفت کردیم؟! چه پیشرفتی کردیم؟! چرا متوجّه نیستید؟! خدا می‌داند، به حضرت‌عباس! من هم یک‌وقت داد می‌زنم، تقصیر ندارم، والله! انفجار می‌کنم. [امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) به کمیل] گفت: دست و جوارحت را پیش خدا بگذار! آدم دارد می‌پوکد، باید برود [حرفش را] در چاه بزند.

این معراج پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) یعنی‌چه؟ کسی‌که منکر معراج پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هست، کافر هست. خب، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) به معراج رفت، این‌هم می‌رود روی آن‌کار می‌کند، کار می‌کند، آپولو درست می‌کند، به آسمان می‌رود. من می‌گویم در این حرف‌ها کار کنید! بعد ما چه‌کار کردیم؟ از عالِم و جاهل‌مان تبلیغ‌کنِ خارجی‌ها شدیم. چرا تبلیغ‌کنِ خارجی‌ها شدیم؟ عزیز من! نفهمیدیم. جدّاً فریاد می‌زنم و می‌گویم. نفهمیدیم امام یعنی‌چه؟ نفهمیدیم قرآن یعنی‌چه؟ نفهمیدیم خدا یعنی‌چه؟ نفهمیدیم نور یعنی‌چه؟ نفهمیدیم «العلمُ [نورٌ] یَقذِفُهُ اللهُ [فی قَلبِ] مَن یَشاء» یعنی‌چه؟ نفهمیدیم القاء یعنی‌چه؟ مگر خدا ندارد؟ چه داری می‌گویی؟ به معراج پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) پی می‌برد، چطور رفت؟ با چه وسیله‌ای رفت؟ والله! بالله! این‌ها در باطن، علی (علیه‌السلام) را قبول دارند. خوب شد؟ به‌من انتقاد کنید [که] چرا؟ عظمت علی (علیه‌السلام) را قبول دارند. فهمیدید؟ آن‌ها روی پیغمبرشان تعصّبی هستند؛ می‌گویند: عیسی، می‌گویند: موسی.

عزیزان من! قربان‌تان بروم، فدایتان بشوم، ما کافر را با کافر مطلق فرق نمی‌گذاریم. آن‌ها هر چیزی می‌گویند، می‌گوییم خب. من که این‌جا به شما گفتم، هر چیزی به شما می‌گویند، می‌گویید: خب. تو باید از خودت ادراک داشته‌باشی، از خودت عقل داشته‌باشی، از خودت شعور داشته‌باشی، یک خلق را از خودت بالاتر نبینی. من هیچ‌خلقی را بالاتر نمی‌بینم. توجّه به حرفش می‌کنم، به حرفش کاملاً گوش می‌کنم، تا می‌بینم ولایت دارد این‌جوری می‌شود، می‌گویم: من آقای تو، [او] نوکرت [است]. باید این‌جوری باشیم.

باید آیه قرآن را برایتان بگویم تا قبول کنید! موسی زد [و] یک قبطی را کشت. قبطی، در نظر مردم کافر است. آقا! توجّه بفرمایید! این [مطلب] خیلی به‌درد شما می‌خورد. (یکی از آقایان این‌جا تشریف آوردند، در صورتی‌که ایشان مجتهد بود، از من سؤال کرد. ایشان، کتاب حاج‌شیخ‌عباس را نوشت. بین همه طلبه‌ها از زمانی‌که حاج‌شیخ‌عباس بوده‌است، این طلبه مرا وِل [رها] نکرده‌است. همه وِل کردند [و] رفتند. ایشان یا زنگ می‌زند یا این‌جا می‌آید. چون‌که این [شخص] به حرف‌های حاج‌شیخ‌عباس یقین داشت؛ ولی آن‌ها یقین نداشتند.) حضرت‌موسی زد و قبطی را کشت. قبطی در ظاهر کافر است. (چرا؟ چون خدا نمی‌گوید، می‌گوید «أنا رَبُّکُمُ الأعلی»[۱] یعنی خدای من، فرعون است. این کافر است یا نه؟ ایشان به‌اصطلاح کافر است؛ اما این کافر مطلق نیست. ما یک کافر داریم [و] یک کافر مطلق. آن‌ها که نمی‌توانم اسم‌شان را بیاورم، هیچ‌کدام کافر مطلق نیستند. بی‌خود این حرف‌ها را نزنید؛ چون‌که یا عیسی را قبول دارند، یا موسی را قبول دارند، یا ابراهیم را قبول دارند. کافر مطلق کسی هست که هیچ‌چیزی را قبول نداشته‌باشد؛ یعنی نه خدا، نه پیغمبر، نه امام. به این کسی‌که هیچ‌کس را قبول ندارد، کافر مطلق می‌گویند. آن‌وقت برای ما قاطی کرده‌اند. متوجّه هستید؟ بابا! این‌که کافر مطلق نیست.) حالا موسی توبه می‌کند. از من سؤال کرد: موسی که کافر کشته‌است، چرا توبه می‌کند؟ گفت: خدایا! از سر من بگذر! گفتم: این بی‌اجازه کشت. این‌قدر خوشش آمد. (چرا مردم را بی‌اجازه می‌کشید؟ چرا بی‌اجازه این‌کارها را می‌کنیم؟) گفتم: بی‌اجازه کشت. چرا؟ دلم می‌خواهد توجّه بفرمایید! دفعه دیگر یک سبطی با یک قبطی دعوایشان بود، گفت: مرا کمک کن! [موسی] کمک نکرد. گفت: تو گنه‌کار هستی. فهمیدید؟ دفعه دیگر این‌کار را نکرد. او که به‌اصطلاح کافر کشته‌است، چرا توبه کرد؟ [چون] بی‌اجازه کشته‌است. چرا شما بی‌اجازه کار می‌کنید؟ باید برویم و از کارهایمان توبه کنیم. آیه قرآن می‌گوید. شما که آیه قرآن را قبول دارید. عزیزان من! این حرف‌ها تفکّر می‌خواهد، یک‌اندازه فکر می‌خواهد.

قربان‌تان بروم! من به شما گفتم شما بروید، کار کنید! محکم کار کنید! چرخ را راه بیندازید! اگر شما کار نکنید، فقرا از کجا بخورند؟ زن و بچّه از کجا بخورند؟ باید کار کنید! گفتم: زمان پیغمبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) سه‌نفر بودند [که] این‌ها ایستاده‌بودند، به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) سلام کردند. پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) جواب آن‌ها را نداد. پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) جواب آن یهودی را می‌دهد، ولی جواب آن‌ها را نداد. ولی وقتی خط روی زمین می‌کشیدند، سلام کردند، جواب‌شان را داد. گفت: آن‌موقع بی‌کار بودند. خدا این‌قدر از آدم بی‌کار بدش می‌آید. باید کار کنید! کار «جهاد فی سبیل‌الله» است. خدا می‌داند یک‌وقت یکی یک‌چیزی می‌دهد، مشکلاتی از این‌مردم برآورده‌می‌شود که من تا صبح از خوشحالی خوابم نمی‌برد. نصف‌شب بلند می‌شوم، می‌گویم: خدایا! چقدر این زن و بچّه‌اش خوشحال شد. این‌را چه‌کسی می‌کند؟ عزیزان من! اگر شما دنبال کار نروید، نمی‌توانید این‌کارها را بکنید. من به شما می‌گویم: در همه کارها یک‌وقتی برای فکر بگذارید! نیم‌ساعت، یک ربع، در یک‌هفته سه تا نیم‌ساعت را برای فکر کردن بگذارید! آن‌وقت اگر فکر کنید، کارتان سازندگی پیدا می‌کند. ببینید من دارم چه می‌گویم؟ وقتی در فکر فرو رفتی، کار تو سازندگی پیدا می‌کند. ای مرد عالم! ای آقا! تو هم فکر کن تا درس تو سازندگی پیدا کند. بدانی کسی‌که عمل نکرد، چطوری شد؟ بدانی کسی‌که ریاست داشت، چطوری شد؟ بدانی کسی‌که به او [نعمت] دادند و کفران کرد، چطوری شد؟ توی این حرف‌ها برو تا درس تو، کار تو، سازندگی پیدا کند. حرف من این‌است. من که نمی‌خواهم بی‌کاره درست کنم. تو اصلاً جزء شهدا هستی. خدا می‌داند شما به کجا می‌رسید؟ مگر شوخی است؟! یک‌چیز جزئی به کسی می‌دهی، خوشحال می‌شود، زنش خوشحال می‌شود بچّه‌اش خوشحال می‌شود، دخترش خوشحال می‌شود، پسرش خوشحال می‌شود. اگر شما مبلغ کمی به یک‌نفر دادی و خوشحال شد، امام‌جعفر صادق (علیه‌السلام) می‌گوید: من خوشحال شدم، مادرم زهرا (علیهاالسلام) خوشحال شد، خدا هم می‌فرماید: من هم خوشحال شدم. شما با یک مبلغ کم چند نفر را خوشحال کردی! عزیز من! فکر کن! باید دنبال کار برویم!

من به‌وجدانم قسم، تا توانستم کار کردم، حالا یک‌وقت‌ها چهار دست و پا [راه] می‌روم. یک‌چیزی می‌خواهم، می‌گویم آیا می‌شود همچین بشود که اراده کنی این بالش به این‌جا بیاید! حالا من یک امیدواری به خدا پیدا کردم. یک‌چیزی خدا گفته‌است، من اطمینان دارم. ببین، من چقدر با شما این‌طوری صحبت می‌کنم. آقاجان! عزیز من! قدر حرف‌های ائمه (علیهم‌السلام) را بدانید! حالا حضرت می‌فرماید: این آدم جوان یک عمری کار خیر کرد، رفت برای زن و بچّه و عائله‌اش کار کرد و یک‌چیزی هم انفاق کرد. حالا نمی‌تواند کار کند، مثل من افتاده‌است. می‌گوید: ای ملائکه! پای او [ثواب] بنویسید! ای ملائکه من! این تا توانست کار کرد، تا توانست به فقرا کمک کرد. تا توانست دل کسی را خوش کرد. تمام این‌ها را پای او می‌نویسند. ببین، ما چه خدایی داریم! عزیز من! من دارم حقوق بازنشستگی برای شما تعیین می‌کنم. خدا حقوق بازنشستگی به شما می‌دهد.

هر چیزی در عالم نقش دارد. خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! گفت: هر کجا بروی، عکست را برمی‌دارند. فردای‌قیامت می‌گویی [که] من فلان‌جا نبودم، عکست را به تو نشان می‌دهند. متوجّه هستید؟ حالا من عکس‌برداری را در جاذبه آورده‌ام. آن عکس‌برداری که ایشان فرمودند درست‌است؛ اما ما در جاذبه آوردیم. ببین آن پلنگ آمده‌است از جلوی این چوب رفته‌است. آن ببر آمده‌است از جلوی این [درخت] رفته‌است یا شیر رفته‌است یا هر چیز دیگری رفته‌است، جاذبه چه‌کار کرده‌است؟ پس هر چیزی در عالم جاذبه دارد. ما باید خیلی متوجّه باشیم؛ جاذبه، راه رفتن‌مان، جایی‌رفتن‌مان و همه چیزمان را ضبط می‌کند. کسانی‌که در قیامت حاشا می‌کنند، مُهر به دهان‌شان می‌خورد. خدای تبارک و تعالی، آن‌جا دادگاه تشکیل می‌دهد. چرا می‌گوید هر روزِ [قیامت] پنجاه‌هزار سال [است]؟ پنجاه‌هزار سال طول می‌کشد که تمام مردم بیایند. خدا باز ایشان را رحمت کند! می‌گفت: اگر یک بُزی به یک بُز دیگری شاخ زده‌باشد، این بز را زنده می‌کند، شاخ را به او می‌زند، [بعد] این بُز نابود می‌شود. بُز روح پیدا نمی‌کند که به بهشت برود؛ اما خدا زنده‌اش می‌کند. این‌قدر خدا عادل است. گفت: زنده‌اش می‌کند، این شاخ را به او می‌زند تا نابود شود. این‌قدر جاذبه دارد کار می‌کند. والله اگر ما اندازه‌ای در جاذبه برویم، متقی می‌شویم، [وقتی‌که] بفهمیم ما این‌جور هوادار داریم، این‌جور بازرس داریم.

ما داریم راجع‌به جاذبه صحبت می‌کنیم. توجّه بفرمایید! هر کسی عقیده خودش را در جاذبه پیاده نکند. جاذبه چیزی است که خیلی مهمّ است؛ توجّه بفرمایید! الآن هر کسی در شهر خودش است، این فرد کارهای خلاف کرده، نزول خورده، به جایی‌که نباید نگاه کند، نگاه کرده، شهوت‌رانی کرده، دروغ گفته‌است، خیانت کرده‌است، غِش در معامله کرده، امر ولایت را اطاعت نکرده، تمام این کارهایی که کرده، جاذبه‌اش در وجود ایشان است. من خواهش می‌کنم توجّه بفرمایید! تمام این جاذبه‌ها در این‌شخص هست. فدایتان بشوم، ولایت قسمت‌بندی است، خداوند تبارک و تعالی به این‌شخص یک قسمتی داده‌است؛ اما از بس این‌کار را کرده، جاذبه این‌کار، ولایت را سدّ کرده‌است.

من به شما عرض کنم: ولایت یک‌چیزی است که این‌قدر دست و پا نزنید [تا] کسی را ولایتی کنید. این روایت را از جابر نقل می‌کنند: ایشان از امام‌باقر (علیه‌السلام) یا امام‌صادق (علیه‌السلام) از رسول‌خدا (صلی‌الله‌علیه‌وآله) نقل می‌کند که این ولایت وقتی به ذرّات تبلیغ شد، خداوند گفت: «مَن رَبُّک؟» گفتند: لبّیک، گفت: «رسول من»، قبول کردند. تا گفت: «ولیّ من، علی»، به جز عدّه معدودی، تمام گفتند: «لا»! بروید، ببینید! عزیزان من! فدایتان بشوم، این‌قدر دست و پا نزنید! مگر تو می‌توانی به کسی ولایت بدهی؟ حرف خدا را قبول نمی‌کنند. خدا را قبول کردند، رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را هم قبول کردند؛ اما ولایت را قبول نکردند. چرا ولایت را قبول نکردند؟ ولایت، مقصد خداست. ولایت، یک‌چیزی است که در خلقت سنگینی دارد؛ یعنی پیش هر افراد بشری سنگینی دارد. شیطان یک ناراحتی در تو ایجاد می‌کند، تا دست از ولایت برداری. این خلاصه‌اش است. این نظر ولایت است. یک سنگینی برای شما ایجاد می‌شود، تا قبول نکنی. یک‌چیزی پیش شما می‌آورد تا آن‌را قبول کنی. یک‌چیزی را برای شما جلوه می‌دهد. اگر بخواهی متوجّه بشوی [روایتش] این‌است که خدا می‌گوید: یا محمّد! من تو را متّقی کردم و ولایت را به تو نازل کردم. [این] یعنی‌چه؟ مگر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) متّقی نبود؟ آقاجان! عزیز من! ببینید من چه‌چیزی به شما می‌گویم؟ تصدیق بفرمایید! شما متّقی شدید، ولایت هم به شما نازل‌شده، توان سنگینی آن‌را ندارید. این ذرّات هم که «لا» گفتند، توان سنگینی ولایت را نداشتند. حالا چه می‌گویید؟ چرا من این‌جوری حرف می‌زنم؟ عزیزان من! متوجّه باشید! این سرمایه گران را از دست ندهید! توان داشته‌باشید! متوجّه باشید! هیجان نکنید! چرا؟

پیغمبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) باید تبلیغ کند، تمام انبیاء تبلیغ کنند. چرا علی (علیه‌السلام) نباید تبلیغ کند؟ دوباره تکرار می‌کنم. (این تکراری نیست، می‌خواهم این مطلب ساخته‌شود.) اگر چیزی از ولایت بالاتر باشد، ولایت باید آن‌را تبلیغ کند. ولایت، مقصد خداست. مقصد خدا که تبلیغ نمی‌کند. حالا دارم جِز می‌زنم که به شما می‌گویم. حالا اگر به شما ولایت داد، دیگر نباید به این‌طرف و آن‌طرف بزنید! باید مثل کوه استوار باشید! اگر کسی سؤال کرد، جوابش را بدهید! من فدای بعضی‌ها بشوم، این‌ها «المؤمنُ کالجبل» هستند. من ندیدم این روحانی که الآن در این‌جا تشریف دارد، یک‌وقت حرف بزند؛ مگر چیزی از او سؤال کنند. این دارد تمام ما را ادب می‌کند. چرا؟ این مرد «شهوةُ الکلام» ندارد، من «شهوةُ الکلام» دارم. من آن حرفی که دارم می‌زنم، از روی شهوتم می‌زنم. این‌را «شهوةُ الکلام» می‌گویند. ولایت را صرف «شهوةُ الکلام» نکنید! عزیزان من! تمام خلقت تنظیم است، تنظیم را به‌هم نزنید!

من به شما گفتم: [هر کاری که می‌کنی] نقش‌برداری می‌شود. حالا در مکّه نقش‌برداری می‌شود. تمام کارهایی که کرده‌ای، نقش دارد، حالا در آیینه علی (علیه‌السلام) ما حیوان هستیم. متوجّه هستید؟ نقش است که آن‌جا عکسش می‌افتد. چرا می‌گوید آن‌را در خارج بردند، عکسش در آن بود. تمام این‌کارها که تو کردی، نقش‌برداری بود. حالا می‌روی، در آینه علی (علیه‌السلام) حیوان هستی! عزیزان من! بیایید نقش خوب در وجودتان ایجاد کنید! بیا کارهای خیر بکن! بیا ذکر بگو! بیا انفاق‌کن! بیا دست بیچاره‌ای را بگیر! بیا دست پیرمردی را بگیر! بیا دست ناتوانی را بگیر تا نقش بردارد. اگر روایتش را می‌خواهید، مگر آن‌شخص [به امام‌سجّاد] نگفت چقدر حاجی آمده‌است؟ [امام] گفت: نفر خیلی آمده. دوباره تکرار کرد، نشانش داد. این نشان‌دادن چیست؟ آیا در فکر آن رفتی؟ این درون تو هست. ببین، من حرف‌هایی که می‌زنم، الآن افشاء می‌کنم. آن چشم انسانی، در وجود تو هست؛ اما یک پرده جلوی آن هست. امام نگاه کرد، پرده‌اش کنار رفت، دید همه حیوان هستند. مگر امام‌سجّاد (علیه‌السلام) یک چشم دیگری به او داد؟ چشم دیگری نداد؛ [این] چشم، در باطن توست. یک‌نگاه کرد، آن پرده کنار رفت، دید همه حیوان هستند. فقط حضرت‌سجّاد (علیه‌السلام) و غلام ایشان و شتر [حضرت]، حیوان نبودند. این‌ها نقش‌برداری کرده‌اند، در مکّه نقش بد برده‌اند، حالا در آینه علی (علیه‌السلام) پیداست.

وقتی‌که آقا امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) تشریف می‌آورند، آن‌موقع امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) آینه حق است. در آن آینه، ما حیوان هستیم، منافق هستیم. این حرف در این نوار خیلی مهمّ است؛ اما کسی پاسخ نداد، معلوم می‌شود کسی در آن‌کار نکرده‌است. من به شما گفتم: صدها علم می‌آید؛ خود امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه)، علم است. ببین، خود وجود امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) است که می‌آید [و] می‌گوید: مؤمن، منافق! حالا بگو امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) بیاید! آقاجان! بیایید نقش‌برداریمان را درست کنیم که وقتی می‌آید، ما انسان باشیم. او خودش انسان کامل است، تو را در آغوش بگیرد؛ نه که بین شما صدها فرسخ [فاصله] باشد. والله! روایت داریم: وقتی ما را در صحرای‌محشر می‌آورند، با این رفقایی که داشتیم، می‌گوییم: خدایا! کاش [بین] ما و این رفیق ما صدها فرسخ جدایی انداخته‌بودی که ما را این‌طور مبتلا نمی‌کرد. [می‌گفت:] کجا این‌کار را بکن! کجا برو رأی بده! این‌جا [برو]! [ما هم] می‌رفتیم.

حالا عزیز من! اگر می‌خواهی مکّه بروی، ببین حدّ بر گردنت نباشد. ای آقای‌عزیز! ای جوان‌عزیز! ای خانم‌عزیز! فکر بکن! ببین دل چه‌کسی را شکستی؟ برو راضی‌اش بکن! به چه‌کسی بزرگی کردی؟ برو کوچکی کن! به چه‌کسی منیّت کردی، برو بینداز کنار! تمام این‌ها در تو نقش بسته‌است، کجا می‌روی؟ همه نقش‌ها را فاسد کن، از بین ببر! لااقل این‌کار را که می‌توانیم بکنیم، لطف خدا بوده‌است. تا سر قبر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) یا حِجر اسماعیل رسیدی، بگو خدایا! مرا بیامرز! خدایا! از این به بعد من یک‌طوری شوم که مرا انسان کنی، با انسانیّت با مردم رفتار کنم، با انسانیّت با شوهرم رفتار کنم، با انسانیّت با همسایه‌ام رفتار کنم، با انسانیّت خانه را اداره کنم، با انسانیّت در خانواده زندگی کنم. من را از من بگیر، خودت را به‌من بده. این‌کار که می‌توانی انجام دهی.

آیا می‌خواهی [به مکّه] بروی، دل کسی را خوش کردی؟ آخر با رحمِ باانصاف! تو چه حجّی به‌جا آوردی؟ به جانم قسم! حجّی که به‌جا آوردی، شیطان به تو «تقبّل‌الله» گفت! گفت: ای بنده من! امر مرا اطاعت کردی! ای بنده من! ویدیو آوردی، بساط قمار آوردی! حاج‌شیخ‌عباس می‌گفت: اگر چهل‌روز گناه کنی، شیطان پیشانی تو را می‌بوسد، می‌گوید: احسنت، ای بنده من! من به تو بنده افتخار می‌کنم که از خدا و رسول (صلی‌الله‌علیه‌وآله) و قرآن نشنیدی، از من شنیدی! حالا آیا در این فکر هستی که یک همسایه داری، یک بیچاره بنده‌خدا داری، دو گز چیت برایش بیاوری؟

من نمی‌خواهم بگویم، نمی‌خواهم تعریف کسی را کنم؛ اما یک‌وقت پیش می‌آید. من به فدای بعضی‌ها بشوم، یکی از رفقا [به] سوریه رفته‌بود، از این نوشابه‌ها آورده‌بودند. این گفته‌بود [که] اگر بخواهیم سوغاتی بدهیم، این نوشابه‌ها چیزهای جالبی است و چیزهای خوبی دارد. [زنش گفته‌بود:] می‌خواهم بچّه‌هایم بخورند. این‌قدر این ناراحت شده‌بود [که نتوانسته این‌ها را سوغاتی بیاورد]. ببین این این‌قدر در وجودش عکس‌برداری، نقش‌برداری شده‌است، می‌خواهد یک بنده‌خدایی که تهی‌دست هست، یا قوم و خویشش است را خوشحال کند، [اما] بچّه‌اش نخورد. این اتّصال به نبیّ اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) شده‌است، اتّصال به زهرای‌عزیز (علیهاالسلام) شده‌است. این‌ها هم غذایشان را نمی‌خوردند [و] به فقرا می‌دادند؛ این به آن‌ها اتّصال شده‌است، دارد در آن‌ها کار می‌کند. این یک ناراحتی در درونش ایجاد شده‌است. حالا خدا به او صفات‌الله می‌دهد. مگر امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) از این صفت می‌گذرد؟ صفات‌الله به او می‌دهد. صفات‌الله چیست؟ صفات خودش را به او می‌دهد. به‌من بدبخت چه‌چیزی می‌دهد؟ ناراحت است که این [نوشابه] را غیر نخورده‌است، بچّه‌اش خورده‌است. آیا بچّه‌اش را نمی‌خواهد؟! چرا فکر نمی‌کنید؟! چرا این‌جوری نمی‌شوید؟!

حالا عزیزان من! تمام کارهای خدا از روی نظم است، تمام کارها دارد عکس‌برداری می‌شود. دوباره تکرار می‌کنم، من نمی‌خواهم بگویم. من قسم نمی‌خورم، به مکّه و منا راست می‌گویم، همان‌جا که [در مکّه] بودم، به‌فکر آن‌کسی بودم که در فامیل ما ندارترین مردم بود. من یک چادر کِرِپ برای عروس‌خاله‌ام آوردم. باور می‌کنید؟ اما برای زنم نیاوردم. همانجا که ایستادم، دارم رضای خدا را می‌بینم [و می‌گویم:] ای‌خدا! کجا رضای توست که من آن‌طرف بروم؟ نه این‌که کسی خوشش بیاید. اگر کسی از تو خوشش بیاید، خدا، روز قیامت می‌گوید تو می‌خواستی او از تو خوشش بیاید، برو جزایت را هم از همان بگیر! مالت رفته، عِرضت [آبرو] هم رفته، جانت هم رفته‌است؛ چشمت هم کور شود! چرا؟ چرا اطاعت نکردی؟ اصلاً ما باید در این فکر باشیم که به یک‌نفر یک‌چیزی بدهیم که ما را عزّت نکند. من یک‌پاره‌وقت‌ها می‌بینم شاید خوش‌تان بیاید [که به‌واسطه عطای شما، شما را عزت نمی‌کنم]، من این‌قدر بی‌ادب و بی‌تربیت نیستم، پاسخ شما را می‌دهم؛ [اما] نصف‌شب می‌دهم، این‌جوری نمی‌کنم که مبادا شما خوش‌تان بیاید، آن عطایی را که می‌کنید، خدا بگوید تو خوشت آمد، [به‌خاطر آن، دیگر] چیزی به تو ندهد. من می‌خواستم این جمله را هم بگویم؛ چون‌که من خیلی با شما، روی عنایت کار می‌کنم. می‌خواستم به شما بگویم: مطلب این‌است که اگر [از طرف شما] عطایی شد، [به شما] «تقبّل‌الله» نمی‌گویم؛ [چون] شما را می‌خواهم، می‌بینم اگر [تقبّل‌الله] بگویم شاید شما خوش‌تان بیاید، [آن‌وقت] آن هدف هیچ‌چیز شود.

پس عزیزان من! بنا شد اگر شما [به] مکّه می‌روید، باید پول شما درست باشد، با شرایط باشد. حالا هم که آن‌جا می‌روی، اگر شما این‌جوری باشی، خدا به شما پاسخ می‌دهد، خدا هم به‌فکر شما هست. این‌مردم عیالات خدا هستند. اما من تکرار کنم: مبادا خودتان را در زحمت بیندازید! اگر خودتان را در زحمت بیندازید، مقدّس‌گری کردید. ما یک مقدّس داریم [و] یک متدیّن. متدیّن باشید! مقدّس نباشید! خدا ایشان [حاج‌شیخ‌عباس] را رحمت کند! می‌گفت: مقدّس، خیلی مهمّ است، مثل این‌که او را در صندوق بگذاری، درِ صندوق را ببندی، هیچ‌چیز به آن سرایت نکند؛ این مقدّس می‌شود. چه‌قدر به ما سرایت می‌کند؟ باز می‌گوید مقدّس هستیم؛ مقدّس یعنی این. مقدّس، ابراهیم بود که زنش را در صندوق گذاشت. ما چه مقدّسی هستیم؟ چه‌خبر است؟! حالا مردش، توی صف اوّل جماعت نشسته‌است؛ اما دیوث است! هر چه می‌خواهد بشود! حالا می‌گوید: این کیست؟ بیاور ببینیم؟ [ابراهیم] گفت: هر چه گمرک است به تو می‌دهم. گفت: در صندوق چه‌کسی است؟ گفت: زنم. گفت: فلان‌فلان‌شده! داشتی او را خفه می‌کردی. [پادشاه] خواست با او [زن ابراهیم] حرف بزند، لال شد. خواست به او دست بزند، دستش خشک شد. حالا این [زن‌های امروزی] دست به او می‌زنند، خوشش می‌آید! به‌جای این‌که خشک شود!

حالا عزیز من! فدایتان شوم، قربان‌تان بروم، اگر شما در صراط مستقیم باشی، خدا، صراط مستقیم را حفظ می‌کند، قرآن، صراط مستقیم را حفظ می‌کند، ملائکه، صراط مستقیم را حفظ می‌کنند، اولیاء، صراط مستقیم را حفظ می‌کنند، تمام خلقت، صراط مستقیم را حفظ می‌کنند. صراط مستقیم؛ علی (علیه‌السلام) هست. صراط مستقیم، امر خداست. عزیز من! بیا حامی‌ات آن‌ها باشند.

حالا فدایتان شوم، مکّه رفتی، برو! من نمی‌گویم نرو! با شرایط برو! با عقیده پاک برو! با عقیده‌ای برو که ائمه (علیهم‌السلام) بودند، با فکر و اندیشه برو! خدای تبارک و تعالی در ظاهر تمام زحمت‌های ابراهیم را به باد داد. چرا [به باد] داد؟ [ابراهیم] گفت: من خانه ساختم، اجر من چقدر است؟ خدا گفت: [اجر نیکوکاران] با من هست. خدا او را احترام کرد. ساکت باش! این‌را من می‌گویم که ساکت باش! دوباره تکرار کرد. [گفت: گرسنه‌ای را سیر کردی، برهنه‌ای را پوشاندی؟] همه زحمت‌هایش را هیچ‌چیز کرد. پس یک خدمت به خلق، از ساختن خانه‌خدا بالاتر است.

یکی از رفقای‌عزیز من آمده‌بود و راجع‌به مکّه یک‌چیزهایی می‌گفت، خیلی صحبت کرد. سه تا آیه قرآن را روی مکّه‌معظّمه پیاده کرد: این‌چنین است، این‌چنین است، این‌چنین است. تمام شما اهل‌علم هستید، با قرآن سر و کار دارید. من به او یک‌چیزی گفتم، این بنده‌خدا یک‌دفعه سرد شد. گفتم: مگر این خانه‌خدا، تمام عظمت را ندارد؟ گفت: چرا. گفتم: چرا به او خطاب شد: چرا در مقابل خاک کربلا کرنش نکردی؟ ما کفّار را روی تو قرار دادیم. گفت: دست شما درد نکند! گفتم: با تمام آن‌ها که چند تا آیه قرآن را روی مکّه پیاده کردی که این‌قدر شرافت دارد، این‌همه عظمت دارد؛ اما عظمت خانه‌خدا، به‌خاطر ولایت است. این بنده‌خدا سرد شد، من خیلی ناراحت شدم. این از کجا آمده، با یک ذوق و شوقی آمده، من چه‌کنم؟ من کسل‌کن مردم هستم! یک‌دفعه [خانه‌خدا] گفت: من هستم که در خلقت این‌قدر عظمت دارم، من خانه‌خدا هستم. یک‌دفعه [خدا] گفت: صدایت بگیرد! چرا در برابر زمین کربلا کرنش نکردی؟ ما کفّار را روی تو قرار دادیم. از این بدتر چیزی نیست. این‌را من به شما بگویم. چرا؟ والله! یک‌رفیق بد، از جهنّم بدتر است. من به خدا می‌گویم: خدایا! والله! اگر من را بخواهی بسوزانی، به‌من ترحّم کنی، یک‌آدم بد سر من قرار دهی، از جهنّم بدتر است. خدا کفّار را روی آن [زمین مکّه] قرار داد، وهابی‌ها را روی آن قرار داد. چرا درباره ولایت کرنش نکردی؟

عزیزان من! بیایید متکبّر نباشید! در برابر ولایت کرنش کنید! کرنش؛ یعنی زیر بارش بروید، امرش را اطاعت کنید! حالا خدا به شما پاسخ می‌دهد. در هر کجا هستیم، امر را اطاعت کنیم. حالا در خود قیامت هم همین‌جور است. ما داریم نقش‌بردای بدمان را آن‌جا می‌بریم. چرا این اهل‌تسنّن اهل‌آتش هستند؟ این نقش بدشان را آن‌جا بردند. مگر به‌غیر از نقش علی (علیه‌السلام)، باید چیز دیگری در وجود تو باشد؟ نقش علی (علیه‌السلام) است که نجات‌دهنده تو از هر شرّی است. نقش علی (علیه‌السلام) است که می‌گوید وقتی به یک مؤمن توهین کنی، خانه‌اش را در مقابل یک مؤمن هیچ‌چیز می‌کند. بیا مؤمن شو! تو افتخار می‌کنی که مکّه رفتی؟ افتخار هم بکن! اما افتخار کن [که] نقش علی (علیه‌السلام) در دلت است. می‌گوید: یک توهین به مؤمن کنی، انگار خانه من را خراب کردی، آجرهایش را هم آن‌جا ریختی.

ببین چه‌کسی هستی؟! چرا خودت را نمی‌شناسی؟! تو خودشناس باش! عزیز من! اگر خودشناس شدی، خودفروش نیستی. تو اگر دیدی خودت شمش طلا هستی، به یک عروسک خودت را نمی‌فروشی. ای عروسک‌باز! خودشناس باش! خودشناسی، به‌غیر از خودخواهی است. من این‌را بگویم: خودخواه نباش! خودشناس باش! خودخواهی به‌غیر [از] خودشناسی است. خودشناسی چه‌چیزی هست؟ ببینی به تو عنایت شده‌است، خدا ولایت به تو داده‌است. ببینی به تو محبّت قرآن داده‌است. به تو محبّت دوست‌علی (علیه‌السلام) داده‌است که توسط آن دوست، خدا دارد به تو بهشت و فردوس و جنّات می‌دهد. خودشناسی به‌غیر از خودخواهی است. دوباره تکرار می‌کنم، قاطی نکنید! 61 آیا ممکن‌است که تو ارزش ولایت را معلوم کنی؟! مگر یک‌چیزی از ولایت بالاتر باشد! خدا آن‌را به تو داده‌است. تو به‌غیر از ولایت، از یک خلقت ارزشمندتر هستی. چرا فکر خودت را نمی‌کنی؟! چرا شکرانه نمی‌کنی؟! ببین من چه دارم به شما می‌گویم؟ والله! قدر این حرف را بدانید. تو اگر این‌طوری شدی، خودت را نمی‌فروشی. چه‌کسی این‌جوری بود؟ بلال‌عزیز.

یا علی

ارجاعات

  1. (سوره النازعات، آیه 24)
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه