رمضان 83؛ اهلتسنن
رمضان 83؛ اهلتسنن | |
کد: | 10256 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1383-08-21 |
تاریخ قمری (مناسبت): | 28 رمضان |
«أعوذ بالله من الشیطان اللّعین الرجیم»
«العبد المؤید رسول المکرّم أبوالقاسم محمّد»
السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمةالله و برکاته
(یک صلوات بفرستید).
رفقایعزیز! ما شرمنده همهتان هستیم، به علی «علیهالسلام» من راستش را میگویم، من بههیچ عنوانی لیاقتِ [این] که در مقابل شماها صحبت کنم [را] ندارم؛ اما از آنطرف میبینم، (زشت است [که] آدم بگوید،) شما هیچجوری کمِ من نمیگذارید، یکی [اینکه] کمِ من نمیگذارید من شرمندهام، در مجلس همیشه حاضر میشوید! با تمام آنها [یعنی مشکلات] حاضر میشوید؛ چونکه امامصادق (علیهالسلام) فرمود: دورهم جمع میشوید حرف ما را بزنید؟ گفت: آره! گفت: من به آن مجلس غبطه میخورم؛ به مجلسی که شما همهتان حضور رنجه میفرمایید، همان مجلسِ امامصادق (علیهالسلام) است. من به این خودم را قانع میکنم، همیشه شب و روز هیچ فکری ندارم؛ یعنی نه در فکر دنیا هستم، نه چیز بخورم؛ ابدا! افطار که میشود، میگوییم: بابا! یکچیز بیاور [تا] بخوریم دیگر، حالا هر چه هست دیگر. یکپارهوقتها میرود تا یک غذایی بیاورد، یک آشی باشد، چیزی باشد، من میخورم. حالا میخواهم بگویم که نه، من هیچچیز ندارم که، فکر ندارم، حرفم ایناست، همیشه در فکرم که به شماها خدشه نخورد! که ما این جلسه را تحویل امامزمان (عجلاللهفرجه) من بدهم، بگویم: آقاجان! این چیزی که من از دستم میآید، خدا میداند الآن همینطور میگویم: یا رسولالله! کمکم کن! [تا] کمک کنم، امیرالمؤمنین! علیجان! کمک کن! [تا] کمک کنم، زهراجان! کمک کن! [تا] کمک کنم، حسنجان! کمک کن! [تا] کمک کنم، حسینجان! کمک کن! [تا] کمک کنم، زهراجان! کمک کن! [تا] کمک کنم، امامزمان! کمک کن! [تا] کمک کنم. بعد آنوقت من در [این] فکر هستم که مبادا به شما خدشه بخورد.
حالا وقتیکه یکچیزی؛ یعنی در این عالم یکوقت میبینی [که] خلق تولید میکند. اینکه خلق تولید میکند، بهاصطلاح امرِ خودش است؛ ما باید امر خدا و پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را اطاعت کنیم! وقتی میبینی، اینها نظر خودشان است، من کاری به شخص ندارم، من یکچیزی کلی صحبت میکنم. انتقاد عیبی ندارد؛ چونکه مگر خودشان بخواهند یک جزئی چیز کنند؛ اگرنه انتقاد، آقایخمینی هم یکوقت فرمود: انتقاد عیبی ندارد؛ آنوقت من میخواهم امشب مَثَل، مِثل اینکه طلبهها مباحثه میکنند، من میخواهم امشب با شما مباحثه کنم.
حالا آقایانی هم که از تهران تشریف آوردند، ما تشکر میکنیم که از قدمهایشان، اینرا بدانید، چرخ ماشین شما دارد میگردد، حساب دارد! ولایت خیلی حساب دارد! ما یکقدری هنوز هم کم توی ولایت خُرد شدیم. یک مجلسی در تهران بود، آقایانی که تهران هستند، یکقدری الحمد لله عمرشان را در راه امامزمان (عجلاللهفرجه)، یا در راه سخاوت طی کردند، اینها میدانند آنجا یک جلسهای بود، یکیشان حاجاشرف بود [و] یکیش یک مدّاحی بود [که] چشمش نمیدید؛ اما قلبش میدید! اینها چند نفر بودند از اینها که بهاصطلاح اینها ولایتی بودند و [از] این [حرف] ها، اینها یعنی خودشان یک جلسهای داشتند؛ آنوقت یکنفر بود [که] آمدهبود، چایریز بود، اینجا هم هست، ما عمرمان را توی طلبهها و آقایان و اینها طی کردم دیگر، آنوقت این بندهخدا میگفت: من پول میگیرم [و] چای میریزم. [از] اینها هستند، حالا هم هستند. آنوقت این مَثَل یک جلسهای که میگرفت، خب مردم یک پولی به او میدادند. آنوقت قدیمها یادم میآید، ما خودمان همینکار را میکردیم، یک مَنقل، ذغال به آن میکردند [یعنی در آن میگذاشتند]، یک از این دَبّهها نفت هم بود، یک قوطی کبریت هم بود، این کسیکه میخواست بهاصطلاح در مسجد بیاید [و] چای بریزد، بیشتر وقتها به زمستان برمیخورد، این [شخص] آن منقل را بیرون میبرد، از این نفت به آن [ذغال] میریخت، کبریت هم به آن میزد، این باید آتشش سفید باشد، اگر آتشش سفید نبود، مردم در مسجد سرشان درد میگرفت.
حالا حرفم سر ایناست که شما بدانید این حرفها همهاش صحیح است؛ آنوقت بهاصطلاح آخر محرّم که میشد، بعضیها که ما گفتیم: چهار چشم داریم، دو چشم حیوانی [و] دو چشم انسانی داریم. عرض میشود خدمت شما، اگر شما چشم حیوانیتان یکقدری از دنیا بِبُرد، آن چشم انسانیات کار میکند. چشم انسانی ولایت را میبیند، امر را میبیند، خدا را میبیند، امامزمانش را میبیند، چشم حیوانی دنیا را میبیند.
امروز الآن آنآقا اینجا تشریف آوردند، گفتم؛ زود رفتند. اینکه به شما میگوید که مَثَل شما صدقه بده! اینهمه که کسی زور به او میآید [یعنی سختش است که] در راه خدا چیز بدهد، میگویم هر وقت گرفتار شُدید، صدقه بدهید! یک شخصی، (این [مطلب] پیشآمد، به علی «علیهالسلام»! اگر من میخواستم [که] این حرفها را بزنم، حالا خودش دارد میآید، اتوماتیک است دیگر.) یک شخصی خدمت امامصادق (علیهالسلام) آمد [و] عرض کرد: آقا! من وضعم خیلی بَد است. گفت: چند تا از دوستهای ما را آنجا بیاور [و] اطعام کن [تا] دعا کنند. گفت: آقا! من چیزی ندارم. گفت: چیزی نداری [که] بفروشی؟ گفت: نه! گفت: چیزی داری [که] قرض کنی؟ یکچیزی قرض کرد و آورد و یک ده، دوازده تا از این دوستهای امیرالمؤمنین (علیهالسلام) خوردند، اینقدر کار و بارش خوب شد که نگو! چرا؟ این صدقه صفات خداست. خدا میفرماید: من یک صفاتی بهنام صفاتالله دارم، به کسی میدهم که سخی باشد. تمام این گرفتاریها و این تصادفها برای ایناست که، یکوقت میبینی آقا سخی هم هست؛ [اما] اینقدر مشغله برای خودش درستکرده [که] یکچیز به یکی نمیدهد.
آقاجان من! قربانتان بروم! فدایتان بشوم! حالا خدا چه میگوید؟ میگوید: هر کسیکه سخی باشد، من یک صفاتی بهنام صفاتالله دارم، به آن [شخص سخی] میدهم؛ یعنی صفات خودم را میدهم. چرا [سخاوت] اینهمه اَجر دارد که مَثَل زیارت امامرضا (علیهالسلام) هفتاد حجّ [و] هفتاد عمره [ثواب دارد]؟ از جوادالائمه (علیهالسلام) سؤال میکنند که آیا بالاتر از این [هم] هست؟ میگوید: آره! یک حاجت برادر مؤمن [را] برآورده کنی! حالا حرفم سر ایناست؛ چونکه این آدمی که چیز به کسی میدهد، خدا صفاتش را میدهد، به خدا اعتقاد دارد. الآن این [شخص] میگوید مالم کم میشود [که سخاوت نمیکند]. چرا [خدا] این نزول را میگوید جنگِ با من است؟ [چون نزولخور] میخواهد مالش کم نشود، [بلکه] مالش زیاد بشود؛ پس رفقایعزیز! تا میتوانید [سخی باشید!] من این حرفها را برای اهل این مجلس نمیزنم، نوار من را یکی میشنود آخَر. تا میتوانید [سخاوت کنید!] الحمد لله شما هم سخی هستید، هم شجاع هستید [و] هم امر را اطاعت میکنید، من این حرفها که دارم میزنم، در نوار میگویم، برای اهلجلسه نمیزنم. این آقایان هم که الآن هستند، اهلجلسهاند، یکوقت نگویند [که ما نیستیم]. من میدانم شما ارتباط با دامادهایتان دارید، با آنها [ارتباط] دارید، شما اهل این جلسهاید. برای بهغیر از اینها من [دارم حرف] میزنم. (یک صلوات بفرستید.)
حالا حرفم سر ایناست که [حضرتزهرا (علیهاالسلام)] شما را فراموش نمیکند، این آدمی که اینجوری بود، آن قوطی [کبریت] که میبردند [و] پایِ منقل میگذاشتند، نبود. سرِ جیبش رفت، قوطی را [در] آورد [و] یک کبریت به این نفتی که اینجا بهاصطلاح میخواهند برای مجلس امامحسین (علیهالسلام) روشن کنند، زد. آقا که شما باشید! [وقتی] همه را اسمنویسی کرد، حضرت [زهرا (علیهاالسلام) به او] گفت. گفت: کسی نیست [که اسمش را ننوشتهباشی]؟ گفت: نه! حضرتزهرا (علیهاالسلام) گفت: آن [چایریز] یک کبریت زده [است]. یک کبریت داده! [اسمش را ننوشتی!] این از این [مطلب].
یکروایتی داریم [که] در کتاب کافی نوشته، حالا آقایان که همهتان اهلِ بهحساب چیز هستید؛ [یعنی اهل] مطالعات هستید. اهل کتاب نیستید؛ اما اهل مطالعات هستید، کتابی خیلی خوب نیست. آقایی که شما باشید! [در کتاب کافی] نوشته، روایتش را آوردند [و] نشان من دادند، آن کتاب را آورد. یکنفر بود [که] همسایهاش دامبُل دیمبُل [یعنی ساز و آواز] میزد، همهاش از همین کارها میکرد، قمار میکرد و همین ساز و نواز و همین چیزها [میزد]. البته خُب آنموقع هم ساز حرام بود. آره! (صلوات بفرستید.) مگر الآن حرام نیست؟! (یکی از حضار: حاجآقا! عذر میخواهم، امروز حرام نیست؟) قربانت بروم، من مَتَلک گفتم. حالا شما کم پای صحبتهای ما میآیی، من فحش دادم. بدترش کنم یا خوبتر؟! میگوید: چهلروز گوش به ساز بدهی، دیگر حرف حق به تو اثر نمیکند. صدایم را درآوردی. شما الآن دَم از امامزمان (عجلاللهفرجه) میزنی، میزنی یا نمیزنی؟! چونکه اگر ما امامزمانمان را نشناسیم، میمیریم به زمانجاهلیت. او میگوید: عمّهجان! یا جدّاه! گریه میکنم، اگر اشک چشمم تمام شود، خون گریه میکنم! دائم دارد گریه میکند، چرا تو به زمانجاهلیت میمیری؟! تو داری ساز میزنی! مرگ بر آمریکا میگویی [و] یکمُشت [یعنی تعدادی] آمریکایی و کانادایی و انگلیسها را گوشه خانهات جمع کردی [و] داری عشق میکنی، تو را چه به امامزمان (عجلاللهفرجه)؟! خجالت میکشم! [از] بسکه شما مُعْظَم [یعنی بزرگ] هستید؛ اگرنه خرابتَرش میکردم! بهواسطه شخصیت شما نمیکنم. (صلوات بفرستید.) حالا این همسایه نفتِ چراغش یا روغن چراغش طی [یعنی تمام] شدهبود، این [مرد] یکخُرده به او [روغن یا نفت چراغ] داد؛ یعنی کارِ این [کسی] که دامبُل دیمبل میکرد [را] راه انداخت. [بعد از مرگش] گفتهبود [که] من فقط گیرِ این [کارم] هستم [که] چرا به این [فرد، روغن چراغ] دادی؟! سهم امامت را به چهکسی میدهی؟! به اینها بده! قوم و خویش داری، [به او] بده! آنرا داری، [به او] بده! فقرا داری، [به آنها] بده! به حضرتعباس! خدا میداند [که] من یکپارهوقتها اصلاً خسته میشوم. یکی نمیدانم اجارهخانه میدهد، یکی مریض است، یکی دخترش را میخواهد ببرد! یکی جهاز ندارد! اینقدر من مراجعه [کننده] دارم که خدا میداند! من به حضرتعباس! همهاش هم گفتم اسم نداشتهباشم [که معروف بشوم]، من نمیدانم دیگر، خُب [سهم امامت را] به همینها بده دیگر! به چهکسی میخواهی بدهی؟! اگر امامزمان (عجلاللهفرجه) بود، به چهکسی میداد؟! [آقا!] با شما هستم، اگر امامزمان (عجلاللهفرجه) بود، به چهکسی میداد؟ (یکی از حضار: به همینها میداد دیگر،) خُب تو هم به همینها بده! تا حالا [را] هم توبه [کن]! (یکی از حضار: به آن بدبختها میداد که شب شام ندارند!) اِی بهقربانت بروم! فدایت بشوم! خوشم آمد، بارکالله! خوش به حال آن دامادت که پدر زنش شما هستی، خوش به حال شما که دامادت ایشان است، شماها عین پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) هستید، هم پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) خودش [و] هم دامادش خوب بود! یکدفعه هم بهحساب تو میرسم، علی! همچین رو به روی من ننشینی! (صلوات بفرستید.) خب میگوید چرا کار ایشان را راه انداختی؟! چرا کارش را راه انداختی [که] به گناهش ادامه بدهد؟!
حالا میگوید: یک حاجت برادر مؤمن را برآوردی، [از] جوادالائمه (علیهالسلام) سؤال کردند: آقاجان! زیارت قبر پدر شما هفتاد حجّ [و] هفتاد عمره است. حضرت فرمود: درستاست. [پرسیدند:] آقاجان! حالا آیا بالاتر [از اینهم] هست؟ [امام فرمودند: برآوردنِ] یک حاجت برادر مؤمن، یک کسی را، دلش را خوش کنی! امامصادق (علیهالسلام) میفرماید: دل یک مؤمن را خوش کنی، دل من را خوش کردی؛ دل مادرم زهرا (علیهاالسلام) را خوش کردی؛ دل جدّم رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) را خوش کردی. چهخبر است؟! دل ما دوازدهامام (علیهمالسلام) را خوش کردی! یکدفعه حضرت میفرماید: دل خدا را هم خوش کردی، چرا دل خدا را خوش کردی؟ امر خدا ایناست.
اما به خود علیبنموسیالرضا! به شما میگویم: من حساب کردم [که] این [فرمایش] خیلی عظمت دارد؛ [اما] مغز من نکشید، گفتم از خودش سؤال میکنم، آمدم شب خواب دیدم [که] آقا بیرون [حرم] است، علیبنموسیالرضا (علیهماالسلام) را من خدمتشان رسیدم، میشناسمش. گفتم: آقاجان! سؤالی از شما دارم، اینکه میگوید [در] آخرالزمان، اگر یکی با دین از دنیا برود، ملائکه آسمان تعجب میکنند، خدا رحمت کند! من وقتی میخواهم حاجشیخعباس تهرانی [را] بگویم [که] من شاگردش بودم، خجالت میکشم، من نوکرش بودم! این مرد خیلی بزرگوار بود. حالا گفتم: آقاجان! این حرف درستاست که میگوید: ما میمیریم به زمانجاهلیت؛ پس این حرفِ آقازادهات، نور چشمت که میگوید هر کسی پدرم را زیارت کند، [ثواب] هفتاد حجّ [و] هفتاد عمره [دارد]؛ چیست؟! من سالی یکمرتبه با رفقایعزیزم [به مشهد] میروم، کسی هست [که] هر سال چند دفعه [مشهد] میآید، الآن این مرد بزرگوار آقایشان را نیاورده، من یکقدری ناراحت شدم [که] چرا پدرت را نیاوردی؟! من پدرش را دوست دارم. آقایی که شما باشی! ایشان هر ماهی یکدفعه، دو دفعه میرود، من به آقا گفتم: کسی هست [که] هفتهای یکدفعه میآید؛ پس این چیست [که] آقازادهات گفته؟ چرا میگوید اینها با دین از دنیا نمیروند؟ به خودش قسم نگاهی بهمن کرد، این حرفها که زدهمیشود، او باید به تو نگاه بکند، قربانت بروم! این حرفها به درس نیست! تو درس میخوانی [که] سواد پیدا کنی، جَخ [یعنی تازه] متکبّر هم میشوی. آنها باید به تو نگاه کنند! به خودش قسم فرمود: آنها کارشان است. زیارت را ردّ کرد. [امامرضا (علیهالسلام) فرمود:] «لا إله إلّا الله حصنی فمن دخل حصنی [أمِن مِن عذابی بشرطها و شروطها و] أنا من شروطها»، شروطِ ما را قبول ندارند! یعنی امر ما را اطاعت نمیکنند! من اینرا میگویم، من توسعه به آن میدهم؛ اما ایشان فرمودند که اینها کارشان است. خب کوهسنگی میرود، آنجا میرود، تماشا میرود، نمیدانم اینجا، کجا میرود؟ شمال میرود، دُمال میرود، همهجا میرود، دیگر یک زیارت هم میکند، گفت: کارشان است [و] ردّ کرد.
اغلب اینکارها که ماها میکنیم، اینها [را] خودمان نمره به آن میدهیم. خب آقاجان! تو بلند میشوی میروی، خمس و سهم امام نمیدهی، توی حرم امامحسین (علیهالسلام) میروی [و میگویی:] من حسینی شدم، آره تو بمیری! [در روایت میگوید:] هر کس امامحسین (علیهالسلام) را زیارت کند، خدا را در عرش زیارت کرده. بر من لعنت اگر من این روایت را منکر باشم! اما تو [که] حسابسال نداری، جُنُب هستی [و] دور امامحسین (علیهالسلام) میگردی! جُنُب! کجا میروی؟!
بابا! این بیچاره بندهخدا، این بچه برادرت دیگر، خواهر زادهات، بچه برادرت، قوم و خویشت، همسایهات، این بیچارهها، اینها آه ندارند! کجا بلند میشوی، [زیارت امامحسین (علیهالسلام)] میروی؟! به این [ها] بده! کجا هر سال حجّ و عمره میروی؟! عمره به کمرت بزند! خب کجا میروی آخَر! اَهَمّ دارد؛ [یعنی مهمتر از حجّ و عمره، رسیدگی به نیازمند است.]
حالا پسفردا [که عید فطر است]، فطره روزه هم بنا شد [که] دو تومان بدهید، من تا یادم هست [اینرا] بگویم: توی بازی نروی [که بگویی به اندازه سه کیلو] گندم است، تو چطور اینقدر زرنگ شدی! [مگر] گندم میخوری؟! تو برنج کوفت میکنی! حالا سرِ فطریهدادنش میروی [و] پول گندمداده میدهی، آره! پانصد تومان میدهی؟! آره؟! (یک صلوات بفرستید.) ما برنج را حساب کردیم، حاجآقا تشریف دارند، دیگر آن [حدِّ] وسطش، بهاصطلاح هر کیلوی آن، ششصد تومان است. حالا برنج خوب هم ما حساب نکردیم، درستاست؟ حالا آن هزار و هشتصد تومان، سه کیلویش میشود. حالا گفتیم که شما خیلی تخم دو زرده کنید! آن دویستتومان را [هم] رویش بگذارید [و] دو تومان بدهید. (صلوات بفرستید. یک صلوات دیگر بفرستید)
آقاجان! این حرفهایی که زدم، اینها هنوز من آن خواستم را نگفتم، حالا خواستم را میگویم: اینها که میگویند بهاصطلاح ما شیعه و سنّی ندارد، [به او] گفتم، [وقتی] گفت: برادری! گفتم: برادر خودت باش! [قرآن میفرماید: «إنّما] المُؤمِنونَ إخوَة» السُنیّونَ إخوَه که نداریم که. حالا اینها یک سلیقههایی دارند، یکوقت یک حرفهایی میزنند، ما به اینها کار نداریم. حالا من میخواهم به شما بگویم که امشب اصولدین را معنی کنم. اصولدین چندتاست؟ پنجتا. اول: توحید، دوم: عدل، [سوم:] نبوّت، [چهارم:] امامت، [پنجم:] معاد روز قیامت! درستاست؟ حالا اول گفتیم که توحید است، توحید میگوید: عدالت! مقصد خدا از تمام خلقت ولایت است! خواست خدا عدالت است! حالا شما باید عدالت داشتهباشی، اگر بخواهی خواست خدا را دارید. حالا میگوید: نبّوت. حالا [قرآن] میگوید: «إنّ الله وَ مَلائکته یُصلّونِ علی النَبیّ یا أیُها الَذینَ آمَنوا صَلّوا عَلیهِ وَ سَلِّموا تَسلیما» حالا به شما میگوید که شما باید تسلیم پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) بشوید! حالا که تسلیم پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) شدی، گفتیم: خدا امرش است، ولایت امرش است، رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) هم امرش است، قرآن هم امرش است. خرِ بلعم امر را اطاعت کرد [که به] بهشت میرود! بلعم برای اینکه اسم اعظم هم داشت، بعضیها میگویند ما نمیدانم به کجا، چه و چه؟ این اسم اعظم دارد. خدا، امر را اطاعتکن! عزیزم! [تا] خدا حافظت باشد دیگر. دیگر تو از آن [بلعم] بزرگتر که نمیشوی، به آدم گفت: سگ شو! شد، به سگ گفت: آدم شو! شد. این آیه را تکرار کنید، ببین راست میگویم یا نه؟! حالا این حیوان امر را اطاعت کرد، [به بهشت] میرود. حالا میخواهم به شما بگویم [که] باید امر رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) را اطاعت کنی، امر رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) علیبنابوطالب (علیهالسلام) است! ببین تا یکذرّه [پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)] آنجا [در معرفی امیرالمؤمنین (علیهالسلام)] کندی کرد، چه گفت؟ آیهاش را بگو ببینم، بلند بگو! (یکی از حضّار: «وَ إن لَم تَفعَل فَما بَلَّغتَ رسالته») بارکالله! رسالتِ تو ناقص است، باید علی (علیهالسلام) را معرفی کنی! حالا، حالا [این] امامت شد. حالا این امامت معلوم شد که نبوّت با همه این حرفهایش، گفت: باید این [علی (علیهالسلام)] را معلوم کنی؛ یعنی «الیوم أکملت لکم دینکم»، درستاست؟ حالا که شما اینرا [قبول] نمیکنی؛ آقا! آقای اهلتسنن! تو نه خدا را قبول داری؛ چونکه عدالت نداری که، نه نبیّ را قبول داری که امرش را اطاعت نمیکنی، نه ولیّ را قبول نداری که مقصد خدا آناست! چطور ما با اینها یکی هستیم؟! آخر چطور ما با اینها یکی هستیم؟!
آقاجان من! قربانتان بروم! امروز بهغیر [از] سابق است، سابق [کسی] گمراهکننده نبود. الآن گمراهکننده شدند. این انگلیسیها خیلی موذیاند. چهکار کردند که گفتند شکل همدیگر بشوید؟ آقا! میدانی یعنیچه؟! چرا متحدالشکل کرده؟! میخواست آنهم بغلت بیاید، میخواهد یکجور بشوید! حالا هم اینها دارند ما را، بله؟ یکجور بشوید. آن انگلیسی [که] بغلِ توست، با پسر آیتالله چه فرقی دارد؟! این کُت و شلوار دارد، آنهم دارد، آن زُلف دارد، اینهم دارد. آن شلوارش اُتو [شده] است، اینهم هست، چه فرقی دارد؟! همه اینکارها را کردند که لایِ ما بیایند. این لعنتیها کار دیگر نداشتند که! (صلوات بفرستید.)
حالا پس اینها، حالا امامصادق (علیهالسلام) که میفرماید، قسم میخورد، قسم کبیره [میخورد]، میگوید: این دو نفر [یعنی عمر و ابابکر] آنی [یعنی لحظهای] ایمان به خدا و رسول (صلیاللهعلیهوآله) نیاوردند. [عمر گفت:] «حسبنا کتابُالله»: ما کتاب خدا را قبول داریم. اگر تو کتاب خدا را قبول داری، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) میفرماید، علی (علیهالسلام) چه میگوید؟ چه میگوید؟ (یکی از حضّار: «أنا قرآنالناطق») [میفرماید:] «أنا قرآنالناطق»: منم قرآنناطق.
از آنطرف هم دارد میگوید، این آقایچیز، اسمش را نمیآورم، بگو که قرآن چه گفت؟ بگو! بهمن زنگ زدی، (یکی از حضّار: امروز؟) هان! (یکی از حضّار: یک مورد بود که آقا فرمودهبود: اگر کوه، من را دوست داشتهباشد، از هم متلاشی میشود.) درستاست، دوبارهایش [چه بود]؟ (یکی از حضّار: دوباره گفتهبود: اگر کسی ما اهلبیت را قبول داشتهباشد، باید لباس فقر را آمادهباشد [که] بپوشد) درستاست؛ یعنی یکقدری مثل سلمان مذمّتش میکند، میگوید ریش تو بهتر است یا دُم سگ؟ باید توان داشتهباشی، متوجهی؟! اگرنه لای همانها برو! فهمیدی؟! دو خط است: یک خط ولایت [و] یک خط ضلالت است! میفرماید که این دنیا یکجوری است که رأس خطیئه [است]؛ یعنی هر کس مِهر دنیا داشتهباشد، رأس خطیئه [است]؛ یعنی [دنیا از] آنچه که گناه است، بدتر است.
اما قربانتان بروم! اشخاصی که متموّل [یعنی پولدار] هستند، الحمد لله تشریف دارند، تشریففرما هستند؛ اما یکمرتبه [در روایت] چه میگوید؟ میگوید: دین روی دوش سه عدّه است: عالم ربّانی، دارای سخی، فقیرِ صابر. اصلاً دین روی دوش توست! آن فقیر هم صبر کند، دستش را پیش این و آن دراز نکند. امامصادق (علیهالسلام) میگوید: شیعه ما دستش را پیش کسی دراز نمیکند. دین روی دوش توست. آقاجان! تو که دارایی! من دارها را عزّت میکنم، احترام میکنم؛ اما ببین میگوید سخی باشد، بخیل نباشد. والله! این آقای ریشهری معاونش آنجا آمد، یک کتابی بود. میگفت: خدا میفرماید که من شخص زناکار را [که سخی باشد] بهتر دوست دارم یا [از] عالِم بخیل یا عابد بخیل! چرا؟ آن [زناکار] خیر و خیرات که میکند، نجاتش میدهد. ما، باید دارای سخی باشد دیگر، هر چیزیاش را بالأخره بهجا بدهد، آنهم نه همهجا [بدهد]، در این سوراخ موراخها [یعنی صندوقها] نینداز! بگو ببینم آقایچیز! کجاست؟ آن قضیه چیز را بگو ببینم. بلند بگو! (شخصی رفت، [صدقهاش را] در آنجا [یعنی آن صندوقها] انداخت، یکخُرده آنطرفتر ماشین به او زد، دید یکی دارد میرود [که صدقه در آن صندوق] بیندازد، گفت: نرو! خراب است.)
(یکی از حضار: آقا! من یادم آمد، این حکمت از مولا علیبنابیطالب (علیهالسلام) بود، در نهجالبلاغه گفتهبود که دنیا و آخرت، دشمن یکدیگرند و راه این دو تا با همدیگر متفاوت است و حکایت دنیا و آخرت، حکایت مشرق و مغرب است. اگر به طرف مشرق بروی، از مغرب میمانی و اگر به طرف مغرب بروی، از مشرق میمانی، اگر به طرف دنیا بروی، از آخرت میمانی؛ اگر به طرف آخرت بروی، از دنیا میمانی و این دو تا همواره به همدیگر ضرر میدهند.) باباجان! اینها [یعنی دنیا و آخرت] ضدّ و نقیض است؛ اما من مثل اینها نیستم که کسی را کسل کند. این دنیا ایننیست که! آقا [باید] دارایی داشتهباشد، باید داشتهباشد، من به ایشان گفتم: اینخانه مطابق شأنت نیست. به اینها [یعنی رفقا] میگویم، میگویم باید بهترین ماشین را داشتهباشید. تو که نمیتوانی بروی زن و بچهات را توی تاکسی بنشانی که. تو خدای تبارک و تعالی عنایت کرده به تو داده، ما حرفمان سر اینهاست که امر را اطاعت نمیکنند. خمسش را نمیدهد، سهم امامش را نمیدهد، انفاق نمیکند، بهفکر مردم نیست، بهفکر بیچارهها نیست، ما با دارایی مخالف نیستیم، ما با بیامری مخالفیم. توجه میفرمایید یعنیچه؟! مال دنیا، من گفتم این قلعه زنبیلآباد را یکوقت من [آنجا] بودم کسی نمیخرید که، بعضیها آمدند خریدند، زمینها متری نمیدانم حالا چهچیزی بود، خیلی ارزان [بود]! متری یکتومان بود، اینجوریها. حالا این آدم رعیت بوده، [آمده و آنرا] خریده، درستاست؟! حالا این [زمین] بوده، یکمرتبه مثلاً نمیدانم چند میلیون به او رسیده، نمیداند [با آن] چه [کار] کند؟! [رفته] در بانک گذاشته [و] میرود نزولش را میخورد. آنموقع که بیل رعیتی پولش بود، بهتر است یا این [پول نزول]؟!
باید فکر کرد. توجه! این آبانبارها را چهکسی ساخته؟! مسجدها که اینجوری نبوده، چراغش را روشن کنی، چهکار بکنی، تمام اینکارها که بهاصطلاح در این جامعه دارد میشود، داراها اینها را کردند. دارایی خیلی خوب است، من یکچیز دیگر هم بگویم. پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) هم از پول خوشش میآمده، یک پولی به این غلامش داد [که] برود یک گوسفند بخرد. رفت گوسفند خرید [و] در راه گوسفند را فروخت، دو تا فروخت، دلّالی کرد، پول را آورد، گوسفند را [هم] آورد. [پیامبر (صلیاللهعلیهوآله)] گفت: خدا برکت به تو بدهد! خدا برکت به تو بدهد! اینقدر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) خوشش آمد که نگو. پس پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) هم از پول خوشش میآید؛ اما پول باشد نه خون مردم! توجه میکنید؟!
من شانزده، هفدهسال در این بازار بودم، جان خودم والّا! یکی از این بازاریها، اینها دور آقایحائری را میگرفتند. آخر اینها، منافق، سالوسی است [یعنی فریبدهنده است]، سالوسبازی در میآورد، یک، دو تا انگشتر به اینجایش [یعنی انگشتانش] میکند، همیشه تسبیحِ یا مُفت میگوید و ریشهایشان [را] بعضیها حنایی میکنند. من الآن به فلانآقا گفتم: بعدازظهر میآیی این [ریشم] را کوتاهش میکنی! فهمیدی؟! این دارد ریش منافقی میشود. فلانی! گفتم یا نه؟ (بله) هان! بفرما! نشستیم دیگر، حاجآقا! شما ببخشید! وقت شما را گرفتیم. آقاجان! چه میگفتم؟ آهان! در بازار بودم. اینها یک چند نفر در قم است، چیز کردند، بسیج کردند، [کسیکه] به کارد درآمده [را] میآیند [و از او چیز میخرند]. به ارواح پدر [و] مادرم! صاف آمد [و] گفت: حاجآقا! این به کارد درآمده. حاجآقا [به] کارد درآمده، میدانی یعنیچه؟ تو باید بیایی با منِ شیطان رفیق شوی تا یادت بدهم. آره دیگر، خدا به نوح گفت: گوش به حرفش [یعنی شیطان] بده! هیچی، آقا که شما باشی! این بیچاره بندهخدا مجبور است [که] خانهاش را میخواهد بفروشد، یک تکه زمین دارد میخواهد بفروشد، مجبور است، این [را به راحتی] میشود از چنگش درآورد، اینرا میگویند به کارد آمده؛ یعنی گوسفندی که دیگر میخواهد جان بِکَنَد، سرش را میبُرَند، این دیگر اینجوری شده. خُب بفرما! حالا یکمرتبه خدا چه میگوید؟ خدا میگوید، خدا چه میگوید؟! قربان خدا بروم، قربان این خدا بروم، خدا چهکار میکند؟! خدا یکدفعه خطاب به بازاریها میکند، خطاب میکند، یک خطاب خیلی بدی میکند، حالا من نمیگویم که اینجور به آنها خطاب میکند، خطاب خیلی بدی به بازاریها میکند، این بازاری که ایناست؛ نه بازاری که مثل آقای اسمش را نیاورم، سراندرپایش تقواست، سراندرپای این پدر و پسر سخاوت است. این حاجابوالفضل بندهزاده، ما را ادب کرده، میگوید: اسم کسی را نیاور! میگویم: بابا! چشم، نوکرت هم هستم. فهمیدی؟! سراندرپا، اصلاً جُود و سخاوت دارد [که] همیشه از این دکّان جاری است، یا برنج جاری است یا صدقه جاری است یا پول جاری است یا گوسفند جاری است؛ خُب اینهم یک بازاری [است]! اینرا که نمیگوید که. آن بازاری را میگوید که بهفکر خودش است، آن بازاری است.
یکروایت خیلی عجیب داریم! حضرت میفرماید: یک عدهای هستند [که] دَم از ما میزنند، این خیابان را مَثل کوچهها را هم صاف و صوف میکنند، عاقوالدین هم نیستند، دَم هم از ما میزنند؛ [اما] اهلآتش هستند. آقاجان! کسیکه مکّه میرود، عمره میرود، قرآن سر میگیرد، اینقدر اینجوری است، چطور آخَر اهلآتش است؟ قرآن را قبول دارد [که] سر میگیرد، مسجد را قبول دارد که میرود. حضرت میفرماید: مال را چنگ میزند. به روح امامصادق، دستش را همچین میکند، چنگ میزند؛ یعنی مثل چهارشاخ، هر چیز را چنگ میزند، گیرِ حرام و حلالش نیست، با همین مال روزه میگیرد، هر روزه [که] بگیرد، شصتتا روزه گردنش است، با همین مال حجّ میرود، اگر طوافنساء کند، برای خانمش هم مشکل بهجا میآورد! همینساخت میخواهم به تو بگویم: همینجور که باید برکات از این نازل بشود، خباثت از او [صادر] میشود، خب حضرت میگوید اهلآتش است! حالا نگاه کن بیشتر اینمردم اینجوری هستند یا نه؟! (صلوات بفرستید.)
حالا اینها [یعنی پنجتن] سهروز، سهروز گرسنگی میخوردند، نانشان را [به] مردم میدادند. مخصوص حضرت میفرماید: شما مثل ما نشوید! شما هم بخورید [و] هم بخورانید! من به قربان بعضیها بروم! یک حرفهایی میزنند اینقدر خوب است که نگو! حاجآقا! خدا برای تو ذخیره کرده، خدا آنروز میدانست که تو میروی یک نمیدانم یک ماشین میآوری [و] تویش میمانی، خدا یکخانه چند هزار متری به تو داد [که] اینجا آبرویت نریزد، فروختی [و] به او دادی، خیلی هم سرفرازی.
کارساز ما بهفکر کار ماست | فکر ما همیشه در آزار ماست |
خدا پشت و پناه یک مؤمن است. چرا میفرماید که؟ من یکدفعه گفتم، میخواهم در این نوار بماند. هیچکجا از خانهخدا بهتر نیست. شما همهتان مطالعات دارید، همهتان نمیدانم علم جغرافیا و مُرغافیا و مرغ و مورغ [و] خیلی [از این] ها خواندید. فهمیدید؟! آره! با شما امشب طرفم، آره. کجاست؟ بگو ببینم، کجا بهتر است؟ چونکه خانهخدا یکجایی است که واجب کرده [که به آنجا بروی]، اگر [مستطیع باشی و حجّ] نروی، [وقتی میمیری] یا یهود یا نصارا هستی؛ اما نمیگوید زیارت امامحسین (علیهالسلام) [اینطور است؛ زیارت امامحسین (علیهالسلام)] مستحب است، [زیارت] قبر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) مستحب است، زیارت امام است، هر چه هست مستحب است؛ اما چرا [خانهخدا را] اینقدر واجب کرده؟ [از] بسکه اینجا محترم است. ببین الآن چند دفعه میخواستند [خانهخدا را] خراب کنند، یکدفعه دیگر نابود شد، یکدفعه دیگر ابابیلها، اینها را که میدانید که؟ میخواهم مبنای حرف را بفهمید.
من والله! خدمت آقای وحید رسیدم، یکقدری یکی تعریف ما را [پیش ایشان] کردهبود، باید تکذیب کند، تعریف کردهبود، حالا دیگر آنهم بگویم [از] بیشعوریاش هست، نمیدانم [که] من چهچیزی بگویم؟ اینهم ما آنجا رفتیم، ما را خواست. یکقدری که صحبت کردیم، یک فرش انداخت، یکی آن گفت، یکی این گفت، من یکمرتبه به او گفتم: آقا! این کتابها [را] میبینی؟! این مسجدها پُر [از کتاب] است، خانههای شماها پُر [از کتاب] است، کتابخانهها هم پُر [از کتاب] است، اینها خیلی نتیجه ندارد، تا [اینکه] مبنای روایت را باید بفهمید! گفتم بفهمید! دیدم گریهاش گرفت. کتاب خیلی است، اینقدر کتاب هست که نگو! مبنایش را باید بفهمید، مبنایش امر خداست! امرِ پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) است! امرِ امامزمان (عجلاللهفرجه) است! این مبنای کتاب است! چیچی دوباره اینکارها را میکنی؟! برو نهجالبلاغه بخوان! ببین چطور میشوی؟ نهجالبلاغه کاملت میکند.
آقایی که شما باشید! حالا ببین چقدر این خانهخدا ارزش دارد، حالا شما آقاجان! قربانت بروم! اینکه به تو میگویم امر را اطاعت کنی، دارا باش! سخی [هم] باش! [آنوقت] دین روی دوشِ توست! آقایی که شما باشید! حالا [خدا] میگوید: هر کسی یک توهین به یک مؤمن کند، خانه من را خراب کرده، آجرهایش [را] هم شکسته [و] آنجا ریخته . یکدفعه، دو دفعه دیگر هم گفتم، روی مناسبت میگویم، من تکراری خیلی نیستم. حالا چرا؟ چرا؟ این خانهخدا تولید ندارد! توجه کنید! یعنی تو آنجا [به خانهخدا] میروی، گناهت را میبخشد؛ از این [کار] ها [ست؛ اما] تولید ندارد، یک مؤمن تولید دارد. شما الآن یک آقازاده دارید، چقدر خوب است! خدا پدر آقای مجاهدی را رحمت کند! خدا رحمت کند! الآن تولیدش به یک ایران میارزد، علی! خوب شد؟! یکچیزی باید بهمن بِدهی [که] تعریفت [را] کردم. الآن نه والّا! به یک ایران میارزد، مؤمن تولید دارد. اینکه حالا میگوید، میگوید خدشه به یک مؤمن، خانه من را خراب کرده، حاجآقا! این از عظمتِ شماست؛ اما به [واسطه] امر، امر را اطاعتکن! همهاش امر است. خدمت شما عرض میشود: وقتی امر را اطاعت کردی، اینقدر شما قیمت بههم میزنید. ایننیست که باباجان! باید یکقدری در این حرفها خُرد بشوید! یکقدری یقین کنید! یکقدری خدمت حضرتعالی عرض میشود، فکر کنید [که] خدا چقدر شما را میخواهد.
حالا یک چیزِ دیگر بگویم، باز حرف از این بالاتر هم هست. وقتیکه قوم حضرتموسی، اینها هفتاد قبیله بودند، هر چه موسی اینها را چیز کرد [یعنی ارشاد کرد]، گفتند: ما میخواهیم خدا را ببینیم، این [خدایی] که تو میگویی، آخر باید باشد. ما که نمیتوانیم به حرف تو برویم، تو یکچیز میگویی [که] این باقی است و عالَم را خلق کرده، چهکار کرده، ما میخواهیم او را ببینیم. گفت: آخر خدا که دیدنی نیست، خدا یکجوری است که ما اصلاً نمیفهمیم که، بگویم نور است؟ جسم است؟ چهچیزی است؟ خدا آناست که علی (علیهالسلام) را خلق کرده، خدا آناست [که] پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را بهوجود آورده، خدا ایناست. ما بیشتر از این نمیتوانیم بشناسیم. گفتند: نه! [ما باید خدا را ببینیم تا ایمان بیاوریم، حضرتموسی] به کوه طور رفت، گفت: [خدایا!] اینها اینجوری میگویند. گفت: اینها هفتاد قبیله هستند، هفتاد نفر را انتخاب کن [و] در کوه طور بیایند. آره، [وقتی] اینها [به کوه طور] آمدند، یک نوری تجلی کرد، اینها [یعنی هفتاد نفر] مُردند [و] موسی هم غَش کرد. عزیز من! بیا حرف من را بشنو! نورِ تو پیغمبر را غَش میدهد! کجا اینجوری دارد آب تو هرز میرود؟! خُب حالا موسی [را] به هوش آوردند، گفت: خدایا! ما وقتی کسی از اینها [را] نکشتهبودیم، ایمان نمیآوردند، حالا که این هفتاد نفر هم مُردند. گفت: دعا کن! دعا کرد [و] زنده شدند. نصفشان گفتند: سلام بر پروردگار موسی! یک قدریشان هم گفتند: [موسی] جادو کرده. حالا موسی گفتش که خدایا! [این] نورِ خودت است؟ گفت: لا! گفت: نورِ این آقا دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام) است؟ گفت: لا! گفت: نور انبیاست؟ گفت: لا! [خدا] گفت: نور یکی [از] شیعههای آخرالزمان است که دینش را حفظ کند. حالا روایت داریم، خدا حاجشیخعباس [را] بیامرزد، میگفت: این نور به اینها نخورد، اول به سینه کوه خورد، کوه یک قدریش متلاشی شد، آن نور برگشت [و] به اینها خورد که [موسی] غَش کرد [و] اینها مُردند! خب این نورِ توست؛ اما چه [کار] کنی؟ جانم! باید امر را اطاعت کنی، جانم! سخی باشی، بهفکر مردم باشی، عدالت داشتهباشی. اصل، عدالت است. ببین این لامَصبّها عدالت نداشتند که زهرا (علیهاالسلام) را زدند، طناب گردن امیرالمؤمنین (علیهالسلام) [انداختند]، چقدر خباثت بهوجود آوردند! حالا هم در اصولدینشان عدالت نیست، این دو نفر عدالت را قبول ندارند! (صلوات بفرستید).
تو بلبل باغ ملکوتی، نه از عالم خاک. بیایید حرف بشنوید! بیایید حرف بشنوید تا من از این زمین خاکی حرکتتان بدهم! بیایید حرف بشنوید! عزیز من! قربانتان بروم! فدایتان بشوم! امر را اطاعت کنید! ما نیامدیم [که] حرفی بزنیم، [میگوییم:] امر را اطاعت کنید! چرا امر اینها را گوش نمیدهی؟! پیرو خلق هم نشوید! باباجان! ببین خلق دارد ما را کجا میبرد؟! خلق نمیآید [که ما را] هدایت کند، خلق دارد ما را [گمراه میکند]، از اول هم همینجور بوده، خلق [ما را] به ضلالت میکشد! من عناد به کسی ندارم، در این نوار میگویم، من دارم آن واقعیتی که میبینم [را] به شما میگویم، از اول هم همینجور بودم. مگر شریحقاضی خلق نبود؟! چهکاره بود؟ چند سال هم، پیغمبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) تأییدش کردهبود، خلق بود، مردم را [به طرف خلق] کِشید [و] رفتند امامحسین (علیهالسلام) را هم کشتند. امامصادق (علیهالسلام) گریه میکند، روی پایش میزند [و] میگوید: وای! آمدند جدّ من را کشتند [که] بهشت بروند! چهکسی کرد؟ خلق کرد. چهکسی هفتاد میلیون [نفر] را گمراه کرد؟ خلق کرد. چهار نفر ماندند. هفتاد میلیون طرفِ این دو نفر رفتند، آقاجان من! کجایی تو؟! مواظب خلق باش! خلق تو را اینجوری میکند. مواظب خلق باشید! والله! به نظرِ ولایی من، خلق از شیطان بدتر است. شیطان وسوسه میکند، این [خلق] یک مجسمهای است [که] برایت میآورد، فلانی اینجور و اینجور و یک بُتی، یکچیزی را درست میکند، تو را هم بازی میدهد [که] دنبالش میروی. کجا میروی؟! آرام باش! ساکت باش!
صبح که میشود، هر کسی پی [یعنی دنبال] کارش برود، به کارِ کسی هم کار نداشتهباشد. نه کسی را تأیید کنید، نه تکذیب! حرف به شما میزنم بشنوید! من هشتاد سالَم است، هشتاد سال توی علماء بودم، کسی نیست [که] من را نشناسد. من نمیخواهم حالا این حرف را بزنم، شناسایی آنها بهدرد من نمیخورد که، میخواهد بشناسد، میخواهد نشناسد.
من از اول از هیچکس چیز؛ [یعنی رودربایستی] نکردم، اینها من را میشناسند، [فلانی] تخم چشمم است، یکوقت همچین داد بر [سرِ] او میزنم [که] زنِ من خجالت میکشد، میگوید: چرا داد زدی؟ میگویم: دست من نیست که، من میفهمم این دارد توی پرتگاه میرود. مگر ارث پدرم را از شما میخواهم؟! میفهمم [که] یکقدری دارید آنطرف میروید، میفهمم [که] داری توی چاله میروی. میبینم [که] داری توی چاله میروی، خوب شد؟! اگر من یکذره حرف بزنم، میترسم آخر درست نباشد. به حضرتعباس! میفهمم [که] داری توی چاله میروی، خُب داد میزنم! بابا! شما را میخواهم.
شما بچههای من هستید، فرزند من هستید، عمر من هستید، جان من هستید، بگویم اسلام من هستید، دین من هستید. چرا دین من هستید؟ [آیا] مشرک شدم؟! [آیا] من هم خلقپرست شدم؟! نه! وقتی شما ولایت داری، من هم ولایت دارم؛ من دین تو هستم، تو همدین من هستی؛ اما تا کِی؟ تا زمانیکه «[إنّه] لیس مِن أهلک» نباشی! اهل دین باشی، اهل ولایت باشی، اهلقرآن باشی، تا آنموقع، تو دین من هستی [و] من همدین تو [هستم]. هر کسی اعتراض دارد، من که [پایین] میآیم [و] اینجا مینشینم، بهمن بگوید، اگر [اعتراض] ندارید هم، که هیچی. ما باید ولایت همدیگر را بخواهیم، چرا؟ امیرالمؤمنین علی «علیهالسلام» کسی بود، خدا حاجشیخعباس را بیامرزد! میگفت: [کسی بود که] هزار شتر سرخمو داشت، [امیرالمومنین علی (علیهالسلام)] درِ دکّان میثم میرفت مینشست. [میفرمود:] میثمجان! چطوری؟ (آقا! تو باید اینجور باشی.) [میگفت:] الحمد لله. [میفرمود:] میثمجان! شنیدم [که] اینها میکُشنت، دست از من برمیداری؟ [میگفت:] نه والله! [میفرمود:] پایت [را] هم میبُرند! دستت [را] هم میبُرند! زبانت [را] هم میبُرند! [میگفت:] کجا؟ [میفرمود:] پای [آن] درخت. [میثم] میرفت پای آن درخت نماز میخواند. میگفت: ای درخت! کِی میشود [که] وعده ما برسد؟ حالا او را آوردند، گفت: دست از علی بردار! گفت: برنمیدارم. گفت: میکشمت. گفت: بکش! [گفت:] دستت را میبُرم، پایت را میبُرم. گفت: بِبُر! ببین این [میثم] دارد جانش را فدای ولایت میکند. تو یکقدری مالت را فدای ولایت کن! اینکار را که میتوانی بکنی، عزیز من! قربانت بروم! فدایت بشوم! عزیز من! جان من! بیا حرف من را بشنو! تو بلبل باغ ملکوتی؛ نه از عالم خاک؛ تا میتوانید دستتان [به سخاوت] برسد.
درود خدا به [روح] پدر آقای مجاهدی [که] یک همچین خانهای درستکرده، یک همچین بچههایی دارد. من به شما گفتم که مکّه به این خوبی؛ چونکه تولید ندارد؛ [اما] یک مؤمن [که تولید دارد از آن] بهتر است. شما تولید دارید، تا میتوانید یککاری بکنید! تا میتوانید دست یکی را بگیرید! تا میتوانید یک جَهازی بدهید! یک پولی بدهید! یکی از این بندههای خدا را خوشحال کنید تا خدا خوشحالت کند. فردایقیامت [شما را] میآورند، روایت داریم، به حضرتعباس داریم، امیرالمؤمنین علی «علیهالسلام» سرِ قبرستان آمد [و فرمود:] مُردهها! چطورید؟! گفت: من بگویم [یا شما]؟ گفت: شما بگو! گفت: زنانتان شوهر رفت، مالتان [را] هم قسمت کردند. (علیالخصوص ورثهی حالا! من خبر دارم دیگر، یا تلویزیون یا ویدیو و نمیدانم اینها میزنند، از اینطرف همدیگر خانمها، «أستغفر الله!» از آنطرف همدیگر این عشقیهایی که هستند به سرش بُروز نمیآید، آقازاده خارج میرود! آقازاده، آقازادهها میروند!) خُب گفت: حالا ما بگوییم، چیزی که ما اینجا [در دنیا] دادیم، [آنجا در قیامت] به دردمان میخورد؛ اگرنه پشت دستمان را داریم میجَویم! خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! [گفت:] کاری نکن که پشت دستت را بِجَوَد! دستت را دراز کن [که] سخاوت داشتهباشد، این دست مثل دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) است، این دست دستِ خداست؛ اما نه این [که] دست را فردایقیامت بجوید.
عزیزان من! برای خودتان فکر کنید؛ اما تند هم نشوید، اول خودت هستی، بعد عائلهات است. مطابق شأنت خانه داشتهباش! ماشین داشتهباش! عزیز من! من کسی را منزوی نمیکنم. شما باید [چیز] داشتهباشید، هر کس شأن دارد. الآن آقایچیز، باز اسمش را نمیآورم؛ گفت: خانهام خیلی بزرگ است، میخواهم بفروشم. گفتم: یکجایی برو خانه بخر [که] لُرد نشین [یعنی اعیانی، بهاصطلاح بالای شهر] باشد! تو دکتر هستی، نرو یکجا یکخانه بخر، یکجا بخر [که] لُرد نشین باشد! برو نگاه نکن [که] من پایین شهر قم آمدم، من بابایم رعیت بوده. یکچیز هم بگویم بخندید، چه [کار] کنم؟ حالا حاجآقا! ببخشید! میخواهم شما را بخندانم. من پدرم، خدابیامرزی رعیت بود. یکشب به ما گفت: بابا! امشب ما پلو داریم. به ارواح پدرمان! ما اینقدر خوشحال بودیم، نگاه نکن [که شما] حالا اینها را میخوری. [آنزمان] برنج نبود، این تونلها را که مرتیکه [یعنی مردک، پهلوی] زدهاست، خدا لعنتکرده، پهلوی برنج را وارد ایران کرد. اینها نمیتوانستند [بکارند]. یکنفر میگفت: ایشان وقتی میخواست گدایی کند، میگفت به حضرتعباس! من نان خوردم. آره، خیلی بود. حالا من به اینکارها کار ندارم. این بیچاره [بابای ما] گفت: پلو داریم. اینقدر ما خوشحال بودیم که اصلاً وقتی میآمدیم، جلوی خانه همچنین میکردیم که امشب پلو داریم! حالا بندهخدا یکمرتبه [به ما] گفت: کاسهتان را بیاورید [تا برنج در آن بریزم]. هُلُفت توی این [کاسه] ریخت. گفتم: بابا! این پلو است؟ گفت: تو فلان، فلانی! بنا کرد به ما بدگفتن. خب، بفرما! میدانید من چه میگویم؟! خب من بابایم ایناست [که] خانهام اینجاست، به او گفتم تو خانهات [را جایی] بخر [که] لُرد نشین باشد. من کسی را منزوی نمیکنم، شما باید بهترین ماشین را داشتهباشید، بهترین خانه را هم داشتهباشید، لباسهای خانمت هم خیلی خوب باشد. بازی در نیاوری [و] بگویی [که] حاجحسین این حرفها را گفت! من کلاه سرم نمیرود، پدرت را درمیآورم؛ یعنی چطور در میآورم؟! دائم دارم دعا به او میکنم، دائم باعث خدا بیامرزی است؛ یعنی او را توی دین در میآورم. حالیات شد من چه میگویم؟! (یکی از حضّار: بله، یقین دارم) خُب بارکالله! (صلوات بفرستید.)
آره قربانتان بروم! فدایتان بشوم! عزیزان من! دلم میخواهد [که] هم دنیایتان [و] هم آخرتتان درست باشد. خدا میفرماید: به یک عدهای دنیا دادم، آخرت ندادم. [به عدهای] آخرت دادم، دنیا [ندادم]. به یک عدهای دنیا دادم، آخرت هم دادم. اگر شما امر را اطاعت کنید، خدای تبارک و تعالی هم دنیا [و] هم آخرت به شما میدهد! یعنی ببین چقدر خوب است!
الآن یک عدهای هستند [که] این نماز شب را واجب کردند. آخر فلانفلان شده! تو چهکارهای [که] اینرا واجب میکنی؟! این نماز شب که تو واجب کردی، واجبی است! بهدرد یکجای دیگر میخورد، بهدرد آخرت نمیخورد که! (صلوات بفرستید.) چرا؟ نماز شب برای پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) واجب بوده، اگر کسی بگوید [که] برای کسی دیگر واجب است، صحیح نیست! البته نماز شب خوب است، من نمیگویم [نماز شب] نخوانید! روایت داریم: کسیکه نماز شب بخواند، صبح بگوید [که] من [پول] ندارم؛ حضرت میفرماید: دروغ میگوید. نماز شب گشایش به کار و زندگیتان میدهد، حرف من سرِ واجببودنش است. توجه فرمودید؟! آره، ما دیگر یکمرتبه اینرا گفتیم دیگر، حاجابوالفضل گفته شوخی نکن! نمیدانم حالا یکمرتبه گفتیم، بابا! ببخشید دیگر، چه [کار] کنیم؟ عفومان کن! (یکی از حضّار: حاجآقا! انسان باید انساندوست باشد، نماز شب میخوانَد، قصدش انساندوست باشد که آنوقت خدا از هر نظر از او راضی است، قبول است؟) الآن به شما میگویم، یکروایت داریم که شما الآن بگیری بخوابی [و] بهفکر [رفع] حاجت برادر مؤمن باشی، تا صبح مَلَک برایت ثواب مینویسد. این فرمایش شما.
تو انساندوست هستی که! آخر یکی انساندوست است که چیز از او درآورد، شما باید ولایتدوست باشی؛ آنوقت عدالت داشتهباشی، این درستاست. الآن بیشتر اینها که هستند، ببین الآن میگوید [که] اینها با هم شریک هستند، چقدر نمیدانم این بیچاره چک کشیده [و] این [شریکش] دَر رفته [یعنی فرار کرده]! اینقدر با هم خوب بودند، انساندوستی، ما باید با امر اطاعت کنیم، درستاست؟! درست شد؟! اگر درست شد، (صلوات بفرستید.) ما باید بهفکر فقرا باشیم، بهفکر مستضعف باشیم، خدا از اینکار خوشش میآید. حالا من یکروایت برای شما بگویم، خوشم آمد [که] این حرف را زدم. قدرت تمام خلقت امیرالمؤمنین (علیهالسلام) است، درستاست؟! اما برای فقرا [کار میکرد]، ببین یک شمشیر به عَمروبنعبدود زد، یک نَفَس کشیده، افضل [از] عبادت ثقلین؛ اما ببین برای فقرا چهکار میکند؟ میرود تنورِ آنزن را میسوزاند، آخر یک کسیکه قدرت تمام این خلقت است، میرود [تنورِ] آن [زن] را میسوزاند! کنار دریا میرود [و] مَشک آن زنها که بار دارد [را] میآورد، همچین میکند؛ [یعنی خم میشود تا] آن بچه یتیم [روی دوشش] برود، قدرتش را در مقابل مستضعف و فقرا میشکند. این درستاست! درست شد؟! خواست شما همین بود؟! (صلوات بفرستید.)
خدایا! عاقبتتان [را] بهخیر کن! خدایا! ما را با خودت آشنا کن!
خدایا! پیوند این رفقا را محکمتر کن!
خدایا! کار دنیا و آخرتشان را اصلاح کن!
قربانتان بروم! والله! اگر شما امر را اطاعت کنید، ارادةالله میشوید. خدایا! تمام رفقای من را، اهل این مجلس را، ارادةالله کن؛ اما با اراده تو کار کنند.
خدایا! دیگر این شبجمعه آخر [ماهرمضان] است، تو را بهحق امامزمان، اگر ما را نیامرزیدی، ما را بیامرز!
خدایا! هر کس هر حاجت شرعی دارد، برآورده بفرما!
خدایا! این حرفها در خون و پوست همه این رفقا اثر کند!
خدایا! تو را بهحق امامزمان قسم میدهم، باز هم میگویم از سر گناه کوچک و بزرگ ما درگذر!
خدایا! اینها که خوردیم و افطار کردیم و تفریح کردیم و اینها که گفتیم تمامش ثوابش برسد به روح پدر آقای مجاهدی (باصلوات بر محمّد)