منتخب: آقا علی‌اکبر

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
پرش به:ناوبری، جستجو
بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمة الله و برکاته

امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) کفواً أحد است، حضرت‌ زهرا (علیهاالسلام) کفواً خلقت است. به اولیای امور کار نداشته‌ باشید. بر عمر و ابابکر لعنت کنید.

گفتار متقی[۱]

روایت داریم: اوّل کسی‌که نزد امام‌ حسین (علیه‌السلام) آمد و گفت: پدرجان! اجازه بده به میدان بروم، آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) بود؛ امام‌ حسین (علیه‌السلام) فرمود: علی‌جان! چه شده؟ آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) با شهامت گفت: پدرجان! مگر ما بر حقّ نیستیم؟! ما که از مرگ نمی‌ترسیم! امرت را اطاعت می‌کنم. ببین علی‌اکبر (علیه‌السلام) حقّ را دارد می‌بیند و یقین دارد که این حرف را می‌زند و فدای حقّ می‌شود. فوراً امام‌ حسین (علیه‌السلام) به او اجازه داد؛ اما گفت: پسرم! قدری جلوی من راه برو! آخَر روایت داریم: به پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) عرض کردند که یا رسول‌ الله! آیا در دنیا خوشی هست؟ فرمود: نه! خدا خلق نکرده. گفتند: حالا که خلق نکرده، آیا مشابهی ندارد؟! فرمود: خوشیِ آدم وقتی است که یک جوان سالم، صالح، متدیّن و با‌تقوا داشته‌ باشد و جلویش راه برود. پرسیدند: یا رسول‌الله! اعظم مصیبت چیست؟ فرمود: خدا این جوان را از او بگیرد.

حالا آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) قدری جلوی امام‌ حسین (علیه‌السلام) راه رفت. امام‌ حسین (علیه‌السلام) گفت: ای خدا! شاهد باش که من نور چشمم، گیر زانویم، علی‌اکبرم را که «خُلقاً، خَلقاً، علماً و منطقاً شبیهاً برسول‌ الله» هست را فدای تو می‌کنم. خدایا! او را به سوی امر تو فرستادم. عقیده ولایتی‌ام این‌ است که امام‌ حسین (علیه‌السلام) می‌توانست بگوید: خدایا! علی‌اکبرم را حفظ کن! والله! خدا او را حفظ می‌کرد؛ اما امام دارد او را در راه خدا می‌دهد، گفت خدا خودش می‌داند و اگر بخواهد حفظش می‌کند.

زهرای‌ عزیز (علیهاالسلام) در واقعه عاشورا دو نفر را در بغل گرفت: یکی آقا ابوالفضل (علیه‌السلام) و دیگری آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام). وقتی حضرت‌ زهرا (علیهاالسلام) علی‌اکبر (علیه‌السلام) را در بغل گرفت، همین‌طور می‌گفت: پسرم! پسرم! نگذاشت علی به زمین بخورد. وقتی فرق علی را شکافتند، خون جاری شد و تمام دهانش را گرفت، حالا که امام‌ حسین (علیه‌السلام) بالای سرش آمد، اگر به زمین خورده‌ بود، خون‌ها بر لبش نبود. امام صدا زد: باباجان! با من حرف بزن! تو که مرا خیلی دوست داشتی، چرا با من حرف نمی‌زنی؟ امامت به‌جای خود؛ اما امام یک حسّ بشریّت هم دارد، امام‌ حسین (علیه‌السلام) خون‌ها را از لب و دندان علی‌اکبر (علیه‌السلام) پاک کرد و دوباره فرمود: باباجان! با من حرف بزن! اما دید علی از دنیا رفته‌ است.

امام هم حرف و هم امر دارد، اگر امر می‌کرد که پسرم! با من حرف بزن! خدا جان را به علی‌اکبر (علیه‌السلام) برمی‌گرداند؛ ولی امر نکرد. حالا این‌جا امام یک تصرّفی کرد و آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) غم و غصّه تشنگی را از دل پدرش بیرون کرد. چطور؟ صدا زد: پدرجان! جدّم مرا سیراب کرد؛ اما ظرف آبی هم برای تو نگه‌ داشته‌ است؛ علی خداحافظی کرد. روایت داریم: امام‌ حسین (علیه‌السلام) رنگش پرید، فوراً بالای سر آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) رفت. دید فرق شکافته‌ است! چه علی؟! خدا حاج‌ شیخ‌ عباس را رحمت کند! گفت: یک‌ دفعه زینب (علیهاالسلام) دید که آقا علی‌اکبر شهید شده، گفت: مبادا برادرم، امام‌حسین (علیه‌السلام) فُجأه [سکته] کند، در میان لشکر آمد. یک‌ وقت امام‌ حسین (علیه‌السلام) دید که صدای زینب (علیه‌السلام) می‌آید و همین‌طور می‌گوید: «وَلَدی علی! وَلَدی علی!» امام‌ حسین (علیه‌السلام) یک‌ دفعه صدا زد:

جوانان بنی‌هاشم بیاییدعلی را به خیمه رسانید
خدا داند که من طاقت ندارمعلی را بر درِ خیمه رسانم

رفقای‌ عزیز! این جریان، جریان اولادی نبود؛ چون‌که روایت داریم: آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) «منطقاً، عِلماً، خَلقاٌ و خُلقاً شبیهاً برسول‌ الله» بود. امام‌ حسین (علیه‌السلام) می‌بیند که رسول‌ الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را از دست داده‌ است! توجّه بفرمایید! چون‌که وقتی آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) به میدان آمد، لشکر کنار رفتند و گفتند که ما با پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) جنگ نداریم. ابن‌سعد گفت: این علی‌اکبر است.

خدایا! به حقّ حقیقت این‌ها، به ما حقیقت بده!

خدایا! به‌ حقّ آقا علی‌اکبر، جوانان اسلام را حفظ کن! جوانان این رفقای من را حفظ کن! مطابق میل‌شان باشد. اگر یک نکته‌هایی، یک خلاف‌هایی دارند، خدایا! رفع خلاف‌هایشان بشود!

خدایا! این پدرها دل‌شان خوش باشد!

خدایا! این‌ها را به آن‌ها ببخش! آن‌ها را به این‌ها.

خدایا! به حقّ آقا علی‌اکبر تو را قسم می‌دهم، یک تجلّی در قلب پدران‌شان و خودشان بکن!

خدایا! آن تجلّی تا آخر عمر دنبال ما باشد!

خدایا! ما را با محبّت خودت، محبّت این‌ها از دنیا ببر! [۲]

گفتار متقی[۳]

بالای سرِ آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام)، خدا ندا داد: ای حسین‌جان! قربانت بروم. ای به‌قربانت برویم، حسین‌جان! چرا داشت توانش سر آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) تمام می‌شد؟ مگر توان تمام می‌شود؟ امام هم یک حسّ بشریت دارد. «[قُل إنّما] أنا بشرٌ مِثلُکم»[۴] آن توان بشریّت امام‌ حسین (علیه‌السلام) داشت تمام می‌شد. چرا؟ (رفقای‌ عزیز! بدانید این حرف‌ها را باید یک‌ قدری نجوا کنید، دور هم بنشینید! با این حرف‌ها نجوا کنید! تا این حرف‌ها با گوشت و پوست و خون‌تان آلوده [آغشته] شود. به حضرت ‌عباس اگر آلوده شود، هیچ ‌کجا را نمی‌خواهید ببینید.) حالا آقا امام‌ حسین (علیه‌السلام) همین ‌است دیگر، توان بشریّتش داشت سر آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) تمام می‌شد. چرا؟ گفت: «منطقاً علماً شبیهاً برسول ‌الله» یک ‌دفعه دید لشکر کوفه رسول الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را کشتند؛ نه این‌که علی‌اکبر (علیه‌السلام) را کشتند. [۵]

امام صورت به ‌صورت آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) می‌گذارد، آقاجان! صورت به‌ صورت او گذاشت، نه این‌که صورت به ‌صورت اولادش گذاشت؛ می‌گوید: منطقاً، علماً همه ‌جور به رسول ‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) شبیه است. اگر امام‌ حسین (علیه‌السلام)، صورت به‌ صورت علی‌اکبر (علیه‌السلام) گذاشت، صورت به‌ صورت رسول ‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) گذاشت. [۶] حالا زینب می‌فهمد با جگر امام‌ حسین (علیه‌السلام) چه شده؟ یک‌ وقت دید دارد توانش تمام می‌شود. در تمام صحرای ‌کربلا، (تو باید مقتل بنویسی؛ آقا! من مقتل را دیدم؛ مقتل گذران شده از قلب من.) حالا امام‌ حسین (علیه‌السلام) دید، نمی‌تواند بگذرد.

والله، زینب (علیهاالسلام) پسرهایش که شهید شدند، به استقبال برادرش نیامد؛ قایم شد. زن‌ها گفتند: زینب! بچّه‌هایت شهید شدند، آن‌ها را آوردند. نمی‌خواهی بیایی آن‌ها را ببینی؟ گفت: بچّه‌هایم را می‌خواهم، خجالت برادرم را نمی‌خواهم. می‌ترسم مرا ببیند خجالت بکشد، اما این‌جا در میدان پرید، آمد در بین هفتاد هزار جمعیّت، مُدام می‌گفت: «ولدی علی! ولدی علی!» داد می‌کشید زینب (علیهاالسلام). (حضرت ‌زینب (علیهاالسلام) اگر وارد لشکر می‌شد، از امام دفاع می‌کرد، اما حقّ ندارد بیاید؛ چون رسول ‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) گفته: جهاد، برای زن حرام است؛ اما این‌جا) دید مبادا برادرش سکته کند. امام‌ حسین (علیه‌السلام) دید ناموس دهر، زینب ‌کبری (علیهاالسلام) در میدان آمده. دست برداشت، آمد و گفت: خواهرجان! صبرت تمام نشود، من با خدا عهد کردم. یک ‌دفعه از بنی‌هاشم کمک خواست؛ گفت:

جوانان بنی‌هاشم! بیاییدعلی را به خیمه رسانید!
خدا داند که من طاقت ندارمعلی را در بر خیمه رسانم

زینب را در خیمه برگرداند. [۷] حالا وقتی اهل‌بیت روز اربعین به کربلا رسیدند، تمام خاطره‌ها در نظر زینب (علیهاالسلام) است، این‌ها در آن بیابان هیجان کردند، اما زینب (علیهاالسلام) چه کار ‌کرد؟ روی قبر برادرش افتاد، صدا زد: [۸] برادرجان! یادت می‌آید هر شهیدی که آوردی، جلویت دویدم؟ آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) که شهید شد، در میدان دویدم، همین‌طور گفتم: «وَلَدی علی! وَلَدی علی!» گفتم مبادا فُجأه [سکته] کنی، تمام شهدا را می‌آوردند، به استقبالت می‌آمدم، حتّی‌الإمکان وظیفه‌ام بود که یک دلالتی بدهم؛ اما برادر! بچّه‌هایم که کشته‌ شدند، به میدان نیامدم، گفتم: برادر! شاید نگاهت به ‌من بیفتد، خجالت بکشی!‌ [۹]

عزیز من! شما حساب کن! آقا امام ‌حسین (علیه‌السلام) چقدر مطیع است! در تمام مصیبت‌هایش، امام ‌حسین (علیه‌السلام) نفرین نکرده‌ است. فقط به عمر سعد نفرین کرد. گفت: خدا إن‌شاءالله رَحِمت را قطع کند! چرا؟ می‌گوید: رحِم مرا قطع کردی. خدا حاج‌ شیخ‌ عباس را رحمت کند! گفت: رحِمش اگر علی (علیه‌السلام) بود، والله، پسرش نبود. گفت: «منطقاً، علماً، شبیهاً برسول ‌الله.» یعنی ای ابن‌سعد! تو رسول‌ خدا (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را کشتی، رحِم مرا قطع کردی. رحِم من، جدّ من است که تو قطع کردی. مگر پسرش است؟ چرا متوجّه نمی‌شویم؟ اگر دارد نفرین می‌کند که رحِمت قطع شود! می‌گوید: تو رسول ‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را کشتی. خدا وجود علی‌اکبر (علیه‌السلام) را مانند رسول ‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) خلق کرده‌ است. این حرف امام‌ حسین (علیه‌السلام) خیلی حرف است! می‌گوید: «منطقاً، خَلقاً، خُلقاً علماً شبیهاً برسول ‌الله.» حالا نفرین می‌کند. آیا ما متوجّه می‌شویم؟ [۱۰]

امروز زمانی شده، دخترها می‌روند دنبال پسرها، خدا لعنت کند آن ‌کسی را که گفت رویتان را نگیرید! امروز اگر یک ‌جوانی خودش را حفظ کرد، والله قسم، این طبق علی‌اکبرِ امام‌ حسین (علیه‌السلام) است. [۱۱]

خدایا! این جوان‌ها را امشب، دعایشان را مستجاب کن!

خدایا! عاقبت‌شان را به ‌خیر کن!

خدایا! این‌ها از آن جوان‌ها باشند که پیرو آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) باشند!

خدایا! به ‌حقّ علی‌اکبرِ امام‌ حسین (علیه‌السلام) به این‌ها یک‌ نظر خصوصی بکن! [۱۲]

گفتار متقی[۱۳]

ما هر سال یک ‌روضه آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) می‌خواندیم، حالا برایتان بخوانم. [۱۴] آقایان این‌جا آمدند و از من یک سؤالی کردند. گفتند: امام‌ حسین (علیه‌السلام) سر بدن مبارک آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) چند صیحه زد. این‌قدر گریه کرد و صیحه زد! گفتند: نظر شما چیست؟ گفتم: نظر من این‌ است که امام‌ حسین (علیه‌السلام)، آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) را در راه خدا داده. شما اگر بخواهید این چیزها را مطّلع شوید، باید چند تا روایت و حدیث را روی هم بریزید و بگویید! یک روایت کفایت نمی‌کند. بعضی روایت‌ها مثل ضد و نقیض می‌ماند، بعضی‌ها را به بی‌معرفت‌ها و بعضی‌ها را به بامعرفت‌ها گفتند. باید شما حرف‌ها را بدانید!

حالا وقتی آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) می‌خواهد به میدان برود، امام حسین (علیه‌السلام) می‌گوید: خدایا! علی‌اکبرم که «خُلقاً، خَلقاً، علماً شبیهاً برسول‌ الله» است را خدایا! فدای امر تو کردم؛ یعنی امر تو به‌ من واجب است. حالا عقیده من این‌ است که امام‌ حسین (علیه‌السلام) که سر بدن آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) این‌طوری می‌کند، می‌بیند این‌هایی که علی‌اکبر (علیه‌السلام) را کشتند، رسول‌ الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را کشتند. علم را کشتند، حِلم را کشتند، دانش را کشتند، همه اهل ‌جهنّم شدند. والله، امام‌ حسین (علیه‌السلام) دارد برای آن‌ها گریه می‌کند. خیلی این حرف به او چسبید. گفتم: امام ‌حسین (علیه‌السلام) که علی‌اکبر (علیه‌السلام) را در راه خدا داده‌ است که گریه نمی‌کند. چرا برای علی‌اصغر (علیه‌السلام) گریه نکرد؟ [۱۵]

وقتی آقا امام‌ حسین (علیه‌السلام) به طرف کربلا حرکت کرد، هشدار هم می‌داد به آن‌هایی که با او بودند. البتّه یک عدّه‌ای در راه با امام ‌حسین (علیه‌السلام) همراه شدند، مثل زهیر. حالا امام‌ حسین (علیه‌السلام) می‌خواست هشدار بدهد، فرمود: دیدم که مَلکَی است، ندا داد: این جمعیّت دارند رُو به مرگ می‌روند. اوّل کسی‌که حرف زد، آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) بود؛ گفت: باباجان! مگر ما برحقّ نیستیم؟ گفت: چرا بابا! گفت: مگر ما از مرگ می‌ترسیم؟ مرگ باید از ما بترسد، ما که از مرگ نمی‌ترسیم، این هشدار بود. [۱۶] امام حسین (علیه‌السلام) یکی آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) و یکی هم قاسم (علیه‌السلام) را حالی‌شان کرد، گفت: بابا! مرگ در مقابل شما چه‌جور است؟ آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) گفت: باباجان! من فدا می‌شوم، طوری نیست. من فدای امر تو می‌شوم، تو امام‌ زمانِ مایی، پدری یک‌ حرفی است؛ اما تو امام ‌زمانِ مایی، امرت را اطاعت می‌کنم. [۱۷]

اوّل کسی را که آقا امام حسین (علیه‌السلام) روانه میدان کرد، آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) بود. باید پسرش را روانه کند، (تو هی می‌رفتی آن‌جا مردم را هُل می‌دادی، خودت بیا جلو! خدا رحمت کند حاج‌شیخ‌عباس را، می‌گفت: هُل نده!) امام‌ حسین گفت: علی‌جان! قربانت بروم، یک ‌خرده جلوی من راه برو! (خدا إن‌شاءالله، باطن امام‌ زمان، جوان‌هایتان را به شما ببخشد! جوان خیلی خوب است، علی‌الخصوص جوانی که مطیع خدا و پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) و پدرش باشد. شما پدرها در حقّ جوان‌هایتان دعا کنید! من والله، دعا می‌کنم، شما هم بکنید! امام‌ حسین (علیه‌السلام) این‌قدر به این جوانش علاقه داشت. من دارم می‌گویم: عزیزان! تمام شما هم باید همین‌طور باشید. محبّت به ولایت داشته‌ باشید! چقدر جِز می‌زنم! امام‌ حسین (علیه‌السلام) علاقه‌ای که به علی‌اکبر (علیه‌السلام) داشت، برای ولایتش بود. حالا وقتی به میدان آمد، همه اهل کوفه گفتند: این رسول ‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است، ابن‌سعد گفت: این علی (علیه‌السلام) است. حالا امام ‌حسین (علیه‌السلام) یک ‌چنین فرزندی را دارد قربانی می‌کند.) آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) ‌قدری راه رفت.

بعد فرمود: علی‌جان! قربانت بروم، فدایت بشوم، یک‌ کار دیگر هم بکن! برو خیمه با عمّه‌ات خداحافظی کن! آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) آمد، گفت: عمّه‌جان! خداحافظ! تاحتّی گفت: ای فضّه! ای کنیز مادرم! خداحافظ! یک‌ وقت دید سکینه دارد دورش می‌گردد، سکینه خیلی شیرین‌زبان بود، هی دور علی (علیه‌السلام) می‌گشت. گفت: خدایا! اگر آسیبی می‌خواهد به او برسد، به ‌من برسد. آی سکینه‌جان! فدای خاک کف پایت بشوم، آخر، تو با تقدیر خدا سازش نداشتی، خدا تقدیر کرده علی (علیه‌السلام) شهید بشود. [۱۸]

خدایا! امام حسین! تو را به‌ حقّ جوان خودت، آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام)، همه جوان‌ها را حفظ کن! از بلاها حفظ‌شان کن! عاقبت‌شان را به خیر کن‌!

همین‌طور که حسین‌جان! جوانت رستگار بود و رستگار شد، این جوان‌های حضّار در مجلس، همه را رستگار کن!

خدایا! دعای ما را در حقّ این جوان‌ها مستجاب بفرما! [۱۹]

گفتار متقی[۲۰]

این کامپیوتر، تمام قضایا را ضبط می‌کند، کامپیوتر دل شما هم باید همین‌طور باشد، ولایت را ضبط کند و نقش داشته‌ باشد، عدالت امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)، فرمایشات رسول‌ الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، قضایای آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام)، قضایای آقا ابوالفضل (علیه‌السلام) و اسیری حضرت‌ زینب (علیهاالسلام) را ضبط کند، همین‌طور جنایات عمر و ابابکر، ظلم و جنایت شریح‌ قاضی و کشتن امام‌ حسین (علیه‌السلام) را ضبط کند؛ آن‌وقت این‌ همه را که ضبط کرد، شما یک‌ نگاه به آن می‌کنید و از دشمنان اهل‌بیت تنفّر دارید، آن‌وقت می‌شود تولّی و تبرّی. اگر این نباشد، درست نیست؛ وگرنه حرف‌زدن است؛ اما اگر باشد، دیگر مِهر عمر و ابابکر در دل شما نیست. [۲۱]

در راه کربلا در یک جایی‌که منزل کردند، آقا امام‌ حسین (علیه‌السلام) یک هشدار به کسانی‌که دنبالش می‌آمدند، داد و فرمود: منادی داشت ندا می‌داد: این‌هایی که دارند می‌روند، رُو به مرگ می‌روند. یک‌ دفعه آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) با شهامت گفت: پدرجان! مگر ما بر حقّ نیستیم؟! امام فرمود: چرا عزیز من! گفت: ما از مرگ نمی‌ترسیم. ببین علی‌اکبر (علیه‌السلام) دارد چه می‌بیند؟ حقّ را می‌بیند و فدای حقّ می‌شود. اگر آدم یک پسر داشته‌ باشد که متدیّن باشد، خیلی او را می‌خواهد. خدا إن‌شاءالله بچّه‌هایی که دارید به شما ببخشد! من یک دور تسبیح همیشه صلوات می‌فرستم و می‌گویم به سلامتی دوستان امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)، بعد می‌گویم به سلامتی آن‌ها که در رَحِم مادران‌شان هستند، تاحتّی آن‌ها را در نظر می‌آورم. آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام)، در ظاهر و باطن خیلی ترقّی کرد؛ چون‌که حضرت فرمود: «منطقاً، علماً، خَلقاً و خُلقاً شبیهاً برسول‌الله»، ایشان را آورد و جفت رسول‌ الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) قرار داد.

عزیزان من! شما باید در اختیار امر باشید، نه امر در اختیار شما. خواستنِ به‌ غیر امر، خواستنِ هوا و هوس است. وقتی‌که لشکر امام‌ حسین (علیه‌السلام) با لشکر ابن‌سعد روبرو شدند، بنا شد یکی‌ یکی به میدان بیایند، تن‌ به‌ تن باشد، اوّل کسی را که امام‌ حسین (علیه‌السلام) خیلی دوست دارد، آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) است، این علی (علیه‌السلام) شفیع محشرش است، می‌خواهد علی (علیه‌السلام) را قربانی کند که شفاعت امّت را بکند. حالا امام‌ حسین (علیه‌السلام) گفت: علی‌جان! بیا برو به میدان! امام این‌ کار را نکرد که خودش بنشیند، فرزندش بنشیند و مردم را به سمت جنگ سوق بدهد، فوراً آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) آمادگی پیدا کرد؛ اما امام‌ حسین (علیه‌السلام) یک‌ کاری کرد. وقتی آقا علی‌اکبر گفت: پدرجان! امرت را اطاعت می‌کنم؛ مرگ که در نظر من این حرف‌ها را ندارد. امام‌ حسین (علیه‌السلام) گفت: حالا که می‌خواهی به میدان بروی، برو با اهل‌ خیمه خداحافظی کن! وقتی آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) آمد که خداحافظی کند، روایت داریم: مادرش هم بود؛ اما خلاصه، بیشتر به عمّه‌اش نظر داشت، یک‌ وقت گفت: عمّه‌جان! زینب! خداحافظ! وقتی آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) این‌ را گفت، تمام اهل‌خیمه دور علی ریختند، همه گریه می‌کردند؛ آن‌ها می‌دانند علی که برود برنمی‌گردد، اما سکینه همیشه شیرین‌زبانی می‌کرد، دختر خیلی باهوشی بود. فقط دور علی می‌گشت، می‌گفت: خدایا! دعای مرا مستجاب کن! مرا فدای علی کن! شاید آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) می‌گفت: خواهر! این‌قدر مرا خجالت نده؛ اما یک‌ دفعه امام‌ حسین (علیه‌السلام) دید لشکر دارد «هل من مبارز» می‌گوید. فوراً گفت: دست از علی (علیه‌السلام) بردارید! علی (علیه‌السلام) دارد به سوی خدا می‌رود، این‌ها دست برداشتند. آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) به میدان رفت. [۲۲]

فهرست فرمایشات منتخب

یا علی

ارجاعات

  1. کامپیوتر الهی و کامپیوتر جهانی (دقیقه ۲) و تولید حکومت الله، امر است (دقیقه ۵۱)
  2. سخنرانی اصول دین و سلامت ولایت 78 و تولید حکومت الله، امر است ۸۲ و در محضر خدا؛ در امر ولایت 87، در محضر خدا؛ در امر ولایت 87 و عاشورای 87 و امر امانت است 84 و حبل المتین ۸۱ و ارتباط و درخواست از امام‌رضا 89 و حرکت امام‌حسین از مدینه به مکه 84 و عاشورای 77
  3. امر امانت است ۸۴ (دقیقه ۴۹ و ۵۱ و ۵۷) و تفکّر یا عمود نور (دقیقه ۴۱)
  4. (سوره الكهف، آیه 11)
  5. امر امانت است 84
  6. تولّی و برائت 75
  7. امر امانت است 84 و شب تاسوعای 86
  8. اربعین 87
  9. عصاره عاشورا 82
  10. تفکّر یا عمود نور 78
  11. انسان باید روح شود 82
  12. مبعث 89
  13. عاشورای ۸۴ (دقیقه ۴۷) و حرکت امام حسین از مدینه به مکّه ۸۳ (دقیقه ۲۵ و ۳۱)
  14. درخواست از امام رضا ۸۹
  15. عاشورای 84
  16. حرکت امام حسین 83
  17. درخواست از امام رضا 89
  18. حرکت امام حسین 83 و حجّ یا آیینه ولایت 79
  19. حضرت یوسف 88
  20. حبل‌المتین 81 (دقیقه 52) و تولید حکومت الله، امر است 82 (دقیقه 50)
  21. کتاب افشای ولایت
  22. شناخت امام 88 و اصول‌دین و سلامت‌ولایت 78 و تولید حکومت الله، امر است 82 و حبل‌المتین 81 و عاشورای 77
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه