در محضر خدا؛ در امر ولایت

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
نسخهٔ تاریخ ‏۲۳ ژانویهٔ ۲۰۲۴، ساعت ۱۳:۴۷ توسط Mojahed (بحث | مشارکت‌ها)
پرش به:ناوبری، جستجو
بسم الله الرحمن الرحیم
در محضر خدا؛ در امر ولایت
کد: 10231
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1381-04-13
نام دیگر: حبل‌المتین
تاریخ قمری (مناسبت): 23 ربیع‌الثانی

السلام علیک یا أباعبدالله، السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته، السلام علی‌الحسین و علیّ‌بن‌الحسین و أولاد الحسین و أهل‌بیت‌الحسین و رحمة‌الله و برکاته

رفقا! ما یک‌وقت منبر می‌رفتیم؛ یک منبری مثلاً یک‌ساعت صحبت می‌کرد. من به‌دینم! راست می‌گویم، همین‌جور که من به او نگاه می‌کردم، مثل این‌ها که انتظار می‌کشند که یک‌چیزی بگوید، آخرش می‌دیدم یا نمی‌گفت یا یک‌چیز دیگری می‌گفت. یک‌ساعت که من [آن‌جا] بودم می‌دیدم که خب این صحبت‌ها این‌طور شد. آن‌ها بنده‌های خدا تقصیر ندارند. خب، حالا همین‌جور شده‌است. شخصی که در یک فکر و اندیشه است، در فکر خودش است، آن‌آقا قشنگ صحبت می‌کند، روایت می‌گوید، حدیث می‌گوید، ما نمی‌گوییم؛ اما من در مقصد حدیث و روایت بودم. آن بنده‌خدا هم که مقصد ندارد، به‌من بگوید، دارد حدیث و روایت می‌گوید؛ اما ما در مقصد بودیم که بگوید.

یک آقایی بود اسمش را نمی‌آورم، خیلی مهمّ بود؛ یعنی هر چه بگویی، مهمّ است، مهمّ است. این بنده‌خدا روز غدیر، ایشان مجلس درسی داشتند و گفته‌بود شما بیایید [تا] من از غدیر صحبت می‌کنم، فقه و اصول نمی‌گویم، از غدیر صحبت می‌کنم. یکی از طلبه‌های رفقای من، همه این‌ها را نوشته‌بود، حالا ببین، این‌که من می‌گویم مقصد یعنی‌این. (به امام‌ زمان! اگر من می‌خواستم این‌ [حرف] را بگویم؛ حالا پیش‌آمد. اصلاً نمی‌خواستم) . این بنده‌خدا حدوداً یک‌ساعت راجع‌به غدیر صحبت کرده‌بود. بعد روی عبادت امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) آورده‌بود. آن عبادت امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) درست‌است. آقا امام‌هادی (علیه‌السلام) فرمودند، حرف درست‌است که جدّم امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) این‌جوری نماز می‌خوانده، این‌جوری بوده‌است، در نخلستان‌ها مثلاً این‌جوری نماز می‌خوانده و غَش می‌کرده، خلاصه هزار رکعت نماز می‌خوانده و در عبادت‌های امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بوده‌است. وقتی عبادت‌های امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) گفته، خب، خیلی گفته، این در نظر من امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را جزء خلق آورده؛ اما از خلق بالاتر عبادت می‌کند. شما این‌جوری عبادت می‌کنید، او بالاتر عبادت می‌کند. من نظرم این‌است، خیلی من ناراحت شدم! گفتم: کاش این جمله را ایشان گفته‌بود! از او هم می‌خرند، از من که نمی‌خرند، من مشتری‌ام کم است، خریدارم کم است؛ اما از او می‌خرند. کاش ایشان عبادت‌ها را می‌گفت، یک‌دفعه می‌گفت: [خدا می‌گوید:] اگر خلق، عبادت ثقلین کند، علی (علیه‌السلام) را دوست نداشته‌باشد، به‌رُو او را در جهنّم می‌اندازم. کاش این‌را گفته‌بود. این‌را که نگفته، کاش این‌را گفته‌بود!

بحث این‌است که ما صحبت می‌کنیم، حرف خوب است، درست‌است، روایت است، حدیث است؛ اما ما آمدیم بگوییم عبادت درست‌است، نماز درست‌است، همه این‌ها درست‌است؛ اما درست‌ترِ آن، این‌است که ما امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را به وصیّ رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) قبول کنیم و مقصد خدا بدانیم. در تمام خلقت، خدا یک مقصد دارد؛ اما اگر ما آن حقیقت امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را افشا کنیم؛ این درست‌است. خب، امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) نماز می‌خواند، ما که نمی‌گوییم [نمی‌خواند]. (صلوات بفرستید.)

من عقیده‌ام این‌است که هر روایتی، هر حدیثی، هر آیه قرآنی، هر نقلی، هر حرفی در این عالم درست‌است؛ اما حقیقتش علی (علیه‌السلام) است. عزیزم! تمام این‌ها اگر اتّصال به ولایت نباشد، باطل است. اگر اتّصال نباشد، تو خودت به او برق دادی؛ اما این حرف‌ها به نور ولایت وصل نیست. این حرف‌ها یک مدّتی برق دارد؛ مثل این‌است که برق قطع می‌شود؛ پس هر حدیثی، هر روایتی، تاحتّی خود آیه قرآن که دیگر بالاتر نداریم، تمام این حرف‌ها، عبادت‌ها، نماز، تمام این‌ها درست‌است، اگر درست نباشد، ما کافریم. تمام سنّت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) محترم است، تمام درست‌است؛ توجّه فرمودید؟ اما این یک برقی دارد، خودتان با این لامپ‌های دنیایی آن‌را درست می‌کنید؛ اما اگر بخواهید درست شود، باید وصل به ولایت بشود. وقتی وصل به ولایت شد، ابدی است. اگر عبادت، وصل به ولایت نباشد، ابدی نیست؛ در ظاهر است. آن ابدیّتش، باید وصل به ولایت باشد. چرا می‌گوید عبادت ثقلین کنی، امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را قبول نداشته‌باشی، من تو را در جهنمّ می‌اندازم؟

خدا، عبادت یک ثقلین را فدای علی (علیه‌السلام) می‌کند. نادان! تو چرا عبادتت را فدای علی (علیه‌السلام) نمی‌کنی؟ تو مقدّس هستی. بیا از مقدّسی برو کنار! متدیّن شو! متدیّن به دین وصل است؛ مقدس به مقصد خودش و خواست خودش وصل است، (صلوات بفرستید.)

عزیز من! فدایت شوم، قربانت بروم، بیا حرف بشنو! اگر می‌خواهی بفهمی، تمام این‌ها را زمین بگذار! قدرتت را، سوادت را، آقایی که خودت از این‌جا کسب کردی، تمام این‌ها را زمین بگذار! کسب ولایت کن! کسب ولایت خیلی خوب است! پدرجان! عزیز من! بیا کسب ولایت کن! (صلوات بفرستید.)

حالا بیشتر این‌که من نوار گذاشتم، برای دو جمله گذاشتم. «الحمد لله» خودتان تمام این‌ها را می‌دانید و مبرّا هستید و متدیّن هستید و همه این‌چیزها را دارید؛ اما گفتم، ولایت «وجه‌الله» است. ما حالا توی این دنیا آمدیم، این دنیا را می‌گویند کُرات خاش‌خاشی است. ما داریم تمرین ولایت می‌کنیم، کاری که نمی‌کنیم، آزمایش می‌کنیم. این آقا می‌گوید، ما می‌گوییم، ما که مقصد نداریم، چیزی نداریم. ما می‌خواهیم که این صراط مستقیم را بفهمیم که صراط مستقیم چیست؟ چطور است؟ از کجا برسیم؟ آن‌وقت آن‌ها راه‌ها را به ما نشان دادند و ما هم إن‌شاءالله از همان راه‌هایی که به ما نشان دادند، برویم و به صراط مستقیم برسیم. «إهدنا الصراط المستقیم»[۱] شما اگر صراط مستقیم را بروید، به خدا می‌رسید؛ اما اگر راه دیگری بروید، به بی‌راهه می‌روید. امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) می‌گوید: «أنا الصراط المستقیم» من صراط مستقیم هستم.

یکی از آقایان، از این‌ها که به‌اصطلاح درس خواندند، (ما آقایان تا می‌گوییم، طلبه‌ها را نمی‌گوییم، شما هم آقایان هستید، شما تا می‌گویی، نگویید [که] آن‌ها را می‌گوید، ما نمی‌خواهیم آن‌ها را سبُک کنیم، آن‌ها خودشان می‌دانند. ما الآن توی خودمان را می‌گوییم. یکی از آقایان که) به‌اصطلاح باسواد است، می‌گفت: مگر نگفتند کسی‌که تعریف خودش را می‌کند، خوب نیست، چرا علی (علیه‌السلام) تعریف خودش را می‌کند؟ بفرمایید! حیف از پالان که روی تو بگذارند که چطور این‌ها را توی خلق آوردند! خیلی می‌گویم نمازی و چیزی است، بیشتر از این توضیح ندهم. بابا! دارد به تو می‌گوید [که] این مقصد خداست. عزیز من! فدایت بشوم، دارد می‌گوید: «أنا صراط المستقیم» اگر صراط مستقیم می‌گوید؛ یعنی می‌گوید خدا من را صراط مستقیم قرار داده‌است؛ تو توی صراط دیگر نرو! دارد به تو حالی می‌کند. علی (علیه‌السلام) دارد «هل من ناصر» می‌گوید. امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) «هل من ناصر» ش این‌است؛ «أنا صراط المستقیم» عزیز من! بیا این‌طرف! توجّه داریم یا نه؟ نه!

حالا حرف من این‌است: ما باید در محضر خدا باشیم! دائم در محضر خدا باشیم! آن‌وقت آن محضر خدا، امر دارد. حالا که خودت را از همه‌چیز خارج کردی، در محضر خدا آمدی، حالا محضر خدا امر دارد. امرش علی (علیه‌السلام) است. حالا که در محضر خدا آمدیم، باید در امر امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)، در امر وجود مبارک امام‌ زمان (عجل‌الله‌فرجه) باشیم! در امر این‌ها باشیم! توجّه فرمودید؟ حالا که در امر این‌ها هستید، این‌ها امریّه صادر می‌کنند. برای چه امریّه صادر می‌کنند؟ برای اشیاء امریّه صادر می‌کنند. خانمِ شما اشیاء است، پسرِ شما اشیاء است، دریا اشیاء است، درخت اشیاء است، تمام این‌که که زیر این آسمان است، اشیاء است. باید توجّه کنید!

حالا اگر خدا مقصدش امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) است، خواستش عدالت است، حالا باید با اشیاء، با عدالت رفتار کنید! آن‌وقت تو بنده خاص خدا می‌شوی. هم در محضر خدا هستی، هم در امر ولایت هستی، هم به اشیاء عدالت داری، هم به اشیاء خیانت نمی‌کنی. حالا این اشیاء خیلی ابعاد دارد! این‌ [شخصی] که نزول می‌خورد، خیانت به اشیا می‌کند، این‌ [شخصی] که غیبت می‌کند، خیانت به اشیا می‌کند. این‌ [شخصی] که خیانت می‌کند، به اشیا تجاوز می‌کند. این خیلی ابعاد دارد! یعنی انگار تمام اشیاء ناموس خداست، حرم خداست، سفارش خداست؛ آن‌وقت خدا از آن‌ها دفاع می‌کند. [ببین] چقدر امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) مواظب است! حالا می‌آید، فریاد می‌کشد [و] می‌گوید: اگر مسلمانی از این غصّه بمیرد، جا دارد. [می‌پرسند:] علی‌جان! چه شده‌است؟ می‌فرماید: در پناه اسلام از پای یک یهودی خلخال کشیده شده‌است، پایش یک‌خُرده خراشیده شده‌است. خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! می‌گفت: علی (علیه‌السلام) تا چند وقت نمازهای نافله‌اش را نشسته می‌خواند. می‌گفت: کمر من لطمه خورد. چرا؟ به اشیاء جسارت شد. چقدر مردم را از خودمان ناراضی می‌کنیم! چقدر خیانت می‌کنیم! چقدر غِش در معامله می‌کنیم! باباجان! عزیز من! بیا گوش بده! حالا چه‌کار کنیم که این‌جوری نباشیم؟ الآن یکی می‌گوید چه‌کار کنیم که این‌جوری نباشیم؟ خیلی قشنگ است! خیلی خوب است!

قافله رفت، بار من افتاده‌است. فکر کن [که] رفقایت کجا رفتند؟ پدرت کجا رفت؟ مادرت کجا رفت؟ همسایه‌ها کجا رفتند؟ با چند نفر هم‌تیپ بودی، همه رفتند.

قافله رفت، بار من افتاده‌استبار من بار کن ای رب جلیل، به‌حقّ امیرالمؤمنین
من هستم صغیر، من هستم یتیمبار من بار کن به‌حقّ امیرالمؤمنین

ما باید در مقابل خدا حساب کنیم [که] بار ما افتاده‌است. این بار ما را خدا بار کند؛ اما صغیر باشیم، یتیم باشیم. والله! بار تو را بار می‌کند، به‌دینم! بار تو را بار می‌کند. حالا من الآن یک‌روایت برای شما می‌گویم، ببین بار تو را بار می‌کند یا نه؟

دختر فضّه دارد [به] مکّه می‌رود، این [دختر فضّه] یک شتر داشت [که] از اوّل این شتر، همچین خلاصه، خیلی چیز نبود، همچین بالأخره از آن شترهای خیلی جالب نبود. خب، بالأخره حالا سوار شد و راه افتاد. وسط راه که شد، شتر به زانو درآمد. این‌است که می‌گویم قافله رفت. قافله هم رفت و دیگر معطّل این نشد. حالا که رفتند، [دختر فضّه] وسط بیابان گفت: خدایا! مادر من خدمت‌گزار حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) بوده، به حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) خدمت می‌کرده، به‌حقّ حضرت‌زهرا، برای من وسیله روانه کن! من وسیله ندارم و وسط بیابان هستم. یک‌دفعه یک سوار آمد و گفت: عقب من سوار شو و او را توی مسجدالحرام گذاشت. پس بار تو را بار می‌کند؛ اما چه گفت؟ به او قسم داد، به حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) قسم داد. [گفت:] مادر من، توی خانه حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) خدمت می‌کرد، من دختر آن هستم. بار من افتاده‌است. بار او را بار می‌کند، چرا نکند؟ اما تو به چه‌کسی می‌گویی؟ کجا نظرت هست؟

من این نوار را که گذاشتم، برای این دو جمله گذاشتم، یکی این‌که گفتم: باید در محضر خدا باشیم! یکی در امر ولایت باشیم! یکی در وسط اشیاء باشیم! با اشیاء، با عدالت رفتار کنیم! عزیز من! اگر این‌جوری شدی، تو بنده‌خدا هستی، داری خواست خدا را عمل می‌کنی. دیگر، چه‌چیزی می‌خواهی؟ عزیزان من! ما باید توجّه به این حرف‌ها بکنیم. دوباره، سه‌باره می‌گویم، ما باید توجّه، توجّه به این حرف‌ها بکنیم! اگر ما به این حرف‌ها توجّه کنیم، نجات‌دهنده ما آن هست. من فدای همه‌شما بشوم، قربان یکی از رفقا بروم، یکی به او گفته‌بود: پا [بلند] شو یک‌جایی برویم خیلی آن‌جا آب [و] رنگ دارد. گفته‌بود: بابا! من الآن کجا بیایم؟ من دارم پی [دنبال] یکی می‌گردم که شب اوّل قبر به دادم برسد، پی یکی می‌گردم که [در حضور] نکیر و منکر کمکم کند، پی یکی می‌گردم که گناهانم را بیامرزد، پی یکی می‌گردم که از گناهان گذشته‌ام صرف‌نظر کند. هست؟ گفته‌بود: نه! گفته‌بود: من نمی‌آیم، من پی این می‌گردم، عزیز من! قربانت بروم، فدایت بشوم، ما باید پی همان بگردیم، دور همان شمع بگردیم. (صلوات بفرستید.)

این هست که می‌گوید، روایت داریم که ما یک ریسمان به‌نام ریسمان حبل‌المتین داریم، آیه قرآن هم هست. [۳] آیا توجّه فرمودید چیست که ما بفهمیم حبل‌المتین چیست؟ من دیدم؛ یعنی حسّ کردم، دیدم. ما یک‌وقت خواب دیدم [که] رفتیم حضرت‌معصومه (علیهاالسلام)، وقتی رفتیم، دیدیم که همه این گنبد و بارگاه [به] فضای آسمان رفته‌است. چرا همچین شده‌است؟ هر چه ما نگاه کردیم، دیدیم نه قبری هست و نه چیزی؛ اما همین‌جور هست؛ مثل همین‌که با گُل‌دسته‌ها همه توی فضای آسمان رفتند؛ اما صدها زنجیر، این‌طور مثل انگشت‌های من، کوتاه و بلند به این آویزان بود. تمام خلق‌اللهِ قم و غیر قم آن‌جا جمع شده‌بودند؛ یعنی مثل این‌که وسعت دارد و این دیوارها نیست. آره، همه دارند نگاه می‌کنند. چیز تعجّب‌آوری بود دیگر. ما آن گوشه رفتیم. همه هم می‌خواستند دست‌شان به این زنجیرها برسد؛ آن‌وقت آن‌هم به امر بود.

(آخر، خُدعه خیلی بد است. زمان قدیم، خیلی قدیم، ما روایت داریم: ریسمان حبل‌المتین این‌جوری بود. هر کسی‌که مثلاً یک‌کاری می‌کرد، می‌آمد، دستش را به این [ریسمان] می‌گرفت و قسم می‌خورد، یک‌نفر یک پولی یکی به او داده‌بود، این آمد پول را داخل عصا کرد، وقتی می‌خواست دستش را به این طناب بگیرد و قسم بخورد، عصا را به این [شخص] داد. این آقای‌مهندس، به‌اصطلاح، پول را به‌من داده، من هم پول‌ها را توی عصا کرده‌ام، به این دادم، دستم را به این طناب گرفتم و قسم‌کبیره خوردم که من پول به او دادم. آقا! این ریسمان بالا رفت، همان رفتنی بود که دیگر رفت؛ خُدعه کرد. [به‌خاطر] خُدعه، خدا رحمتش را از ما می‌گیرد. خُدعه تو را بیچاره می‌کند. چرا درباره برادر مؤمنت خُدعه می‌کنی؟ خب، این روایت است که من دارم برایت می‌گویم، رفت که رفت، مردم بدبخت شدند. حالا خدای تبارک و تعالی می‌گوید: «حبل‌المتین»، این «حبل‌المتین» خیلی خوب بود.)

حالا ما خواب دیدیم که این [گنبد و بارگاه] حضرت‌معصومه (علیهاالسلام) این‌جوری است، زنجیرهای متعدّد بود. تمام این‌مردم همچین می‌کنند؛ اما دست‌شان [به زنجیرها] نمی‌رسد. ما رفتیم آن گوشه ایستادیم، دیدیم [که] باید اوّل کدخدا را ببینیم، ده را بچاپیم. آره، حواسم جمع بود، خودشان جمع می‌کنند. آن‌جا رفتم، گفتم: خدایا! تو می‌دانی که من دو سه‌دفعه داخل این کارگاه آبروی خودم را ریختم، بچّه‌های مردم را دزد نکردم. پول می‌بردند، چیز می‌کرد، آره! من می‌گفتم: نه! یا می‌گفتم: من دیدم [دزدی] نکرده‌است. از این‌طرف به آن پسر می‌گفتم: من دیدم که این پول را برداشتی. اگر دفعه دیگه برداری، می‌گویم. هم او را تربیت می‌کردم [و] هم [آبرویش را نمی‌بردم].

حالا داریم به خدا می‌گوییم، گفتم: خدایا! بیا تو هم آبروی ما را نریز! من جلو می‌روم. فهمیدید؟ به خود حضرت‌معصومه، تا من [جلو] رفتم، یک زنجیر پایین آمد. آن‌ها به امر پایین می‌آمدند، فهمیدی؟ ما زنجیر را برداشتیم و همچین زیر پایمان کردیم و این‌جایش را گرفتیم. پایمان را روی زنجیر گذاشتیم. همچین شد و بالا رفتیم و داخل ایوان حضرت‌معصومه (علیهاالسلام) نشستیم.

این حبل‌المتین است، تو را ضبط می‌کند، تو را جمع می‌کند، حبل‌المتین تو را می‌پذیرد. اما اوّل باید چه [کار] کنیم؟ باید بفهمیم که بالا و پایین [شدنش] دست خودش است، خودش می‌گوید: بیا پایین! خودش می‌گوید: برو بالا! اما آن‌جا این‌قدر صفا داشت؛ یک باد خنکی می‌وزید، این‌قدر صفا داشت که آدم حظّ می‌کرد؛ اما باباجان من! تو دستت را به آن بدمذهب نگذار! آن‌وقت دستت به حبل‌المتین می‌رسد؛ اما تو دستت به کجا می‌رسد؟ (صلوات بفرستید.)

دوباره این‌را بگویم.

قافله رفت، بار من افتاده‌استبار من بار کن ای رب جلیل!

عزیز من! قربان‌تان بروم، او باید بار ما را بار کند؛ اما به او بگو بار کند. عزیز من! خلق را مؤثّر ندان! خلق بارت را کج می‌کند، بار نمی‌کند. والله! [بار تو را] کج می‌کند. خودش کج هست، بار تو را هم کج می‌کند؛ چون‌که

من هستم صغیر، چون‌که من هستم یتیم[بار من بار کن به حق امیرالمؤمنین]

یک‌جای دیگر من به شما هم عرض کردم، (پوزش می‌طلبم، من یک‌حرفی که یک‌جایی زدم، نمی‌خواهم دوباره تکرار کنم؛ اما روی مناسبت می‌خواهم بگویم) . گفتم: خودت را در مقابل خدا، در مقابل ولایت، یتیم و صغیر ببین، ولایت تو را کبیر می‌کند. از کجا تو را کبیر می‌کند؟ از کجا ولایت تو را کبیر می‌کند؟ ولایت تو را تأیید می‌کند. وقتی تو را تأیید کرد، چه می‌شوی؟ هم کبیر می‌شوی، هم قوی می‌شوی.

پس امیدوارم که خدای تبارک و تعالی، به ولایت، کارهای ما را در نظر بگیرد و ما را در پناه خودش حفظ کند و همه ما را تأیید کند. ولایت اگر تو را تأیید کرد، این تأییدی، ماورایی است؛ اما خلق اگر تو را تأیید کرد، می‌خواهد از تو بار بکشد، می‌خواهد امرش را اطاعت کنی.

عزیزان من!

تأیید خلق اشتباه بُوَدتأیید دست ماوراء بُوَد

تأیید دست رسول‌خدا بُوَد. خدای تبارک و تعالی کسانی را معلوم‌کرده، به آن‌ها اختیار داده، آن‌ها اگر تأیید کردند، تأیید آن‌ها «هل من ناصر» است، آن بنده‌ای که تأیید می‌شود، به خدا، به ولایت، به‌قرآن، لبّیک می‌گوید. بی‌خود آن‌ها کسی را تأیید نمی‌کنند. عزیزان من! اگر می‌خواهید تأیید شوید، باید به ندای خدا لبّیک بگویید! به ندای قرآن‌مجید لبّیک بگویید! به ندای ولایت لبّیک بگویید! اگر شما لبّیک گفتید، آن‌ها دارند «هل من ناصر» می‌گویند. والله! خدا هم دارد «هل من ناصر» می‌گوید. از کجا می‌گویی [خدا] «هل من ناصر» می‌گوید؟ می‌گوید: ای بنده من! نمک آشت را هم از من بخواه! خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! می‌گفت: نمک آش هم مجانی بود. دو چیز بود که فروختنی نبود؛ چون‌که اتّصال به حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) است: یکی آب است و یکی نمک. خدای تبارک و تعالی در خلقت، در آسمان‌ها، در عرش، عقد زهرای‌عزیز (علیهاالسلام) را و این ازدواج با امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را هماهنگ کرد. پس خدا مثل ما نیست که یک کادو ببرد، خدا یک آب را کادوی زهرا (علیهاالسلام) قرارداد، نمک را کادوی زهرا (علیهاالسلام) قرار داد. عزیز من! ببین زهرا (علیهاالسلام) کیست؟ حالا حسابش را بکن! من در جای دیگر گفتم، اگر غذا نمک نداشته‌باشد، نمی‌توانیم بخوریم، غذای بی‌نمک خلاصه، خیلی درست نیست.

حالا می‌گوید:

هر چه بگندد نمکش می‌زنندوای به حالی‌که بگندد نمک

خدا نکند نمک بگندد! مزه غذا را می‌برد. کجا نمک می‌گندد؟ موقعی‌که مطابق امر کار نکنیم، کارهایت بی‌نمک است، کارهایت بیهوده است، کارهایت بی‌خود است، نمک ندارد. عزیز من! این آبی که می‌بینی مهر حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) است، ببین همیشه الآن آب این‌جاست، هر کجا که بروی آب هست، اگر آب نباشد، جهان خشک می‌شود. من عقیده ولایتی‌ام این‌است؛ اگر امام‌ زمان (عجل‌الله‌فرجه) نباشد، امام‌صادق (علیه‌السلام) می‌گوید، یکی از رفقای من روایتش را دیده‌بود، گفت: از امام‌صادق (علیه‌السلام) سؤال کردند، اگر حجّت‌خدا نباشد، این عالم فروریزان می‌شود؟ گفت: اصلاً زمین اهلش را فرو می‌برد. حالا حسابش را بکن [که] خدا چه کرده؟ حالا اگر آب نباشد، همه عالم خشک می‌شود. جان من! امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام)، امام‌ زمان (عجل‌الله‌فرجه)، این‌ها صحیح هستند؛ اما ببین، خدا، زهرا (علیهاالسلام) را چه کرده‌است؟ اگر مهرش نباشد، تمام عالم خشک می‌شود. کجا تو می‌خواهی این‌ها را بشناسی؟ آرام باش! فقط امرشان را اطاعت‌کن!

آخر ما دو شناخت داریم؛ یک شناخت است که باطل است. شناخت داریم؛ [اما] آن مقصدمان را از شناخت بالاتر می‌دانیم، دنبال مقصدمان می‌رویم. همین‌جور که ابن‌سعد رفت، همین‌جور که هارون و مأمون رفتند، مگر نرفتند؟ مگر نمی‌شناختند؟ آن‌ها با خُدعه و نیرنگ با این‌ها رفتار می‌کردند. عزیز من! توجّه کن! چقدر زهرا (علیهاالسلام) مهمّ است که اگر مَهرش نباشد، تمام عالم [از بین می‌رود]. نه این دنیا، آسمانش هم آب می‌خواهد. آسمانش هم به‌واسطه آب دارد زندگی می‌کند. آخر، ما دو تا حرف داریم؛ یک زندگی داریم، یک نابودی داریم، یک آرامش داریم، یک حقیقت داریم، یک امر داریم، یک مشاور داریم، ما صدها از این حرف‌ها راجع‌به ولایت داریم. عزیزان من! از کدام‌شان برای شما بگویم؟ اما هیچ‌چیزی از این بهتر نیست که تفکّر را داشته‌باشید! پرچم امر داشته‌باشید! والله! بالله! اگر پرچم امر داشته‌باشید، آن امر یک تجلّی می‌کند، تمام عالم را می‌بینی، دیگر به کامپیوتر جهانی دلت خوش نیست، این‌را می‌بینی. آیا می‌دانی؟ عزیزان من! دیدن، باز به‌غیر از فهمیدن است، دیدن، باز به‌غیر از یقین است. (صلوات بفرستید.)

حالا توجّه کن! ما بفهمیم خدا چه عظمتی به این‌ها داده‌است؟ من، عقیده من این‌است که خدا به‌غیر از دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام) و صد و بیست و چهار هزار پیغمبر کسی را ندارد. چرا خدا می‌گوید قرآن را به متقی نازل کردم؟ این برعکس خیال من هست. من می‌گویم این قرآن از برای گنه‌کاران نازل شده‌است؛ اما می‌گوید به متقی نازل کردم. چرا؟ متقی به‌قرآن عمل می‌کند. عزیزان من! فدایتان بشوم، اگر شما هم به امر خدا و پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) و قرآن عمل کنید، متقی هستید. الآن این‌جا عظماییت به شما نمی‌دهد، مِن‌بعد، خدا عظماییت شما را فاش می‌کند؛ اما متقی شوید! هر چیزی مصداق دارد، حالا یک‌دفعه امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) می‌گوید: «أنا امام‌المتقین» پس اگر من متقی نباشم، علی (علیه‌السلام)، امام من نیست. آیا توجّه داریم؟ ما باید توجّه به این حرف‌ها کنیم، ما باید بدانیم امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) چه می‌گوید؟ با آن فکر کنیم، با آن اندیشه داشته‌باشیم. اگر اندیشه داشته‌باشیم، والله! حرف علی (علیه‌السلام) تجلّی است. مگر نمی‌گوید قرآن نور است؟ ما نوریم، حرف ما نور است؟ حرف علی (علیه‌السلام)، تجلّی است.

عزیز من! این حرف‌ها، این نوشته‌ها، این‌ها تجلّی دارد؛ اما نوار را بایگانی نکنید! [می‌گوید:] خب، حالا یک‌دفعه گوش دادیم. آره! بله! این می‌دانی مثل کیست؟ این‌جا یک عدّه‌ای هستند، من خبر دارم، سابق هم آن‌ها می‌شناختم، مثلاً الآن اگر یک کسی، یک‌ذرّه، اسم و رسم دارد، آن‌جا می‌رود. یک آقایی اسم و رسم‌دار، چند روز آن‌جا می‌رود، یک مهندس است، چند روز آن‌جا می‌رود. تا می‌گویی، می‌گوید: بله! خدمت فلانی رسیده‌ایم، بله! بله! خدمت‌شان بودیم، این ولایت هم همین‌جور است. [می‌گوید:] آره! می‌دانیم. این عین همان‌است، این برخورد ولایت است، نه عمل به ولایت. عزیزم! ما نباید برخورد به ولایت داشته‌باشیم، باید عمل به ولایت داشته‌باشیم. عمل به ولایت، امر این‌هاست که اطاعت کنیم. چرا می‌گوید عارف به‌حقّ ما باش؟ «لا إله إلّا الله حصنی فمن دخل حصنی بشرطها و شروطها و أنا من شروطها» شروط «لا إله إلّا الله» ماییم، شروط «لا إله إلّا الله» امر این‌هاست. ما چیز تازه‌ای نیاوردیم، که بکنیم. خانم، مرتب نماز شب می‌کند، ذکر می‌گوید، من کسی سراغ دارم تسبیحش را دیدم، دیدم هزار دانه است! به ارواح پدرم! تسبیحش را دیدم، هزار دانه است، هزار دانه. بابا! یک‌دانه «لا إله إلّا الله» بگویی، رستگار هستی. خانم! امر شوهرت را اطاعت‌کن! امر خدا را اطاعت‌کن! این چیست؟ خانم! عارف به‌حقّ حضرت‌معصومه (علیهاالسلام) باش! حضرت‌معصومه (علیهاالسلام) درست‌است، برو ببین درست‌است یا نه؟ گفتم: حضرت‌رضا (علیه‌السلام) می‌فرماید: اگر دست‌تان به قبر من نرسید، خواهر من را زیارت کنید؛ همان هفتاد هزار حجّ و هفتاد هزار عمره، خیلی زیادتر از این‌ها را داری؛ اما به عارف می‌دهد. تو زُلفت را چلنگری کردی، حالا یک‌چیزی از پشتش هم پیداست، یک‌چیزی جلویش است، یک‌چیزی هم پشتش است. نمی‌دانم، بابا! [با این] زلف‌های اردکی! اردک به تو جزا می‌دهد، نه زهرا (علیهاالسلام).

خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! ما یک‌دفعه صورت‌مان را کوتاه کرده‌بودیم، این [حاج‌شیخ‌عباس] به ما کار داشت. ما یک‌وقت صورت‌مان را کوتاه می‌کردیم، می‌فهمیدیم این حالا یک‌چیزهایی می‌گوید، ما هم پوست‌مان کلفت بود؛ اما تا می‌شد نمی‌رفتیم. یک‌روز گفت: حسین! والله! هر چقدر سرخاب سفیداب کنی، خانم یک‌وقت تو را نمی‌خواهد، سرخاب سفیداب نکن! ریشت را هم ماچ می‌کند؛ آن‌موقع ریش‌ها هم قیمت داشت، فهمیدی؟ حالا ریش‌ها هم قیمت‌شان رفته‌است. چرا؟ حالا روایتش را برای شما می‌گویم. ما روایت داریم: دو تا یا سه‌تا دزد داریم. (بابا! من روایت نقل می‌کنم که کسی از حرف من، حرف درنیاورد.) گفت: یک دزد ریش داریم، یک دزد ذکر داریم، ریش گذاشته خودش را درست‌کرده، [تا] مردم را گول بزند؛ این دزد [ریش] است. یک دزد ذکر داریم، دائم الذکر است؛ اما می‌گفت توی فکر این‌است که مِلک مردم را از چنگش در بیاورد، خُدعه کند. توجّه فرمودی؟ گفت: این دزد است. دزد چیست؟ دزد ذکر، اگر «سبحان‌الله» می‌گویی [که] خدا منزّه است، اگر «لا إله إلّا الله» می‌گویی، [یعنی] مؤثّر به‌غیر خدا نیست. این چیست که تو درآوردی؟ خانم! به تو می‌گوید: اگر امر شوهرت را اطاعت نکنی، بیرون بروی، تمام ملائکه‌ها تو را لعنت می‌کنند. خانم‌های‌عزیز! خیلی عجیب است! به روایت و حدیث توجّه کنید! حرف من که نیست. خدا به کافر لعنت می‌کند، خانمی که بی‌اجازه شوهرش بیرون برود، ملائکه او را لعنت می‌کنند، معلوم می‌شود که این کافر است. چه کافری؟ نجس نیست، کافر است، توجّه به حرف کنید! نجس نیست؛ [اما] کافر است. کافر به امر شوهرش است. امر شوهرش، امر خداست. کجا بیرون می‌روی؟ [می‌گوید:] من دلم سیاه می‌شود و نمی‌دانم چه؟! حالا توی خیابان‌ها بروی، سفید می‌شود؟! امر خدا باید تو را سفید کند، امر خدا باید به تو تجلّی بدهد. برای چه می‌کنی؟

من دیدم، به ارواح پدر و مادرم! توی خانه، یک خانم مطبخی است، یک چادری می‌پوشد، وقتی می‌خواهد بیرون برود، خودش را درست می‌کند. آخر، برای چه‌کسی می‌کنی؟ خانم! عزیز من! مگر تو به خدا و ماوراء اعتقاد نداری؟ [دنیا] می‌گذرد. زمانی می‌شود که مردم و زن‌ها از تو بدشان بیاید، بچّه‌ها هم بدش می‌آید، پیر می‌شوی، این‌جوری می‌شوی. حساب آن‌جا را بکن! اگر آن‌موقع اطاعت کردی، امر توی پیرمرد یا پیرزن خیلی محترم است.

من یک صحبتی کردم، دوست‌عزیزم یک‌حرفی زد. گفتم: وقتی [جبرئیل هشت‌شهر قوم‌لوط را بالا برد، یک پیرمردی را روی قفا [پشت] خوابیده‌بود، [ندا داد:] یا أخاجبرئیل! [شهرها را] نگهدار! این [پیرمرد] هشتاد سال، صد سال در مقابل من ایستاده‌است. حالا ببینم عوض می‌شود؟ یک‌مرتبه [پیرمرد] گفت: یا صَنَم [نام بُتش بود]! گفت: شهر را برگردان! یکی از علمای‌اعلام به‌نام حاج‌شیخ‌عباس تهرانی، خدا رحمتش کند! می‌گفت: اگر [آن‌ پیرمرد] می‌گفت: «یا صَمَد! یا أحَد!» هشت‌شهر را پایین می‌برد. یک ریش‌سفیدی که این‌جوری‌است، خدا [او را] می‌خواهد، «هل من ناصر» می‌گوید که پیش او بیاید! این‌ها هستند. حالا از کجا می‌گویی؟ چرا می‌گوید اگر یک مؤمن در یک شهر باشد، خدا شهر را حفظ می‌کند؟ خب، این‌هم همان‌است دیگر. گفت: یا صَنَم! یعنی یا بُت!

حالا عزیز من! خانم‌عزیز! پیرمرد! مرد حسابی! بیا امر خدا را اطاعت‌کن! این‌قدر تو در مقابل خدای تبارک و تعالی اجر و مزد داری! چرا روایت داریم، می‌فرماید: این پیرمرد که دیگر از پا می‌افتد، کار خیر کرده‌است، انفاق کرده، حاجت برادر مؤمن را برآورده کرده، حالا نمی‌تواند بکند، ای ملائکه که [ثواب] می‌نوشتید! حالا پای این [شخص] همین ثواب‌ها را بنویسید! دیگر نمی‌تواند [این‌کارها را] بکند. پای این بنویس! این بهتر است یا این؟ عزیز من! خانم‌عزیز! آقای‌عزیز! برادر عزیز! جوان‌عزیز! بیا تفکّر داشته‌باش! آینده‌نگر باش! آینده‌ات را ببین! دنیا آدم را پیر می‌کند، بیا پرونده عزیز خودت را زهرا (علیهاالسلام) امضا کند! بیا خانم‌عزیز! پرونده تو را زینب (علیهاالسلام) امضا کند! تا امام‌ زمان (عجل‌الله‌فرجه) آن امضا را ببوسد، بگوید: این امضای مادرم است، این امضای عمّه‌ام زینب (علیهاالسلام) است.

والله! بالله! اگر من می‌خواستم این حرف‌ها را بزنم، خودش دارد می‌آید. عزیز من! قربانت بروم، فدایت بشوم، بیا حرف را بشنو! اصلاً زن و مرد شیعه، باید تولیدش برکات باشد. همین‌جور که خدای تبارک و تعالی، برکات نازل می‌کند، از وجود مبارک یک خانمی که امر را اطاعت می‌کند، باید برکات باشد. آقا! تو هم باید برکات باشی! جوانان‌عزیز! تو هم باید برکات باشی! این فضای عالم باید از برکات شیعه پُر باشد، نه جنایت، نه بی‌امری. از کجا برکات داری؟ باید امر را اطاعت کنید! (صلوات بفرستید.)

الآن رفقای‌عزیز می‌گویند، ما از کجا باید بفهمیم که کارمان برکات دارد؟ حقّانیّت خدا را یقین کنیم. اگر حقّانیّت خدا را یقین کردیم، ما متّصل به برکات می‌شویم.

حالا من می‌خواهم اشاره‌ای به یک روضه‌ای بکنم. آقا امام‌حسین (علیه‌السلام)، به این‌ها که دارند دنبال‌شان می‌آیند، یک هشدار داد. یک‌جایی منزل کردند، روایت داریم، حضرت این‌جوری کرد، به آن شمشیری که دستش بود، این‌جایش را همچین کرد؛ یک‌وقت این‌جوری کرد. گفت: منادی داشت ندا می‌داد: این‌ها که دارند می‌روند، این‌ها دارند رُو به مرگ می‌روند. یک هشدار داد، یک‌دفعه آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) با شهامت گفت: پدرجان! مگر ما بر حقّ نیستیم؟ گفت: چرا، گفت: ما که از مرگ نمی‌ترسیم. ببینید این [آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام)] دارد چه‌چیزی را می‌بیند؟ این دارد حقّ را می‌بیند. آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام)، حقّ را می‌بیند و دارد فدای حقّ می‌شود. گفت: ما که ترسی نداریم.

حالا اوّل کسی‌که در کربلا [به] میدان رفت، آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) بود؛ اما امام‌حسین (علیه‌السلام) یک‌کاری کرد. گفت: علی‌جان! چیست؟ گفت: پدرجان! امرت را اطاعت می‌کنم. مرگ که در نظر من این حرف‌ها را ندارد. گفت: می‌خواهی [به] میدان بروی؟ گفت: بله! گفت: برو خیمه با آن‌ها [اهل‌خیمه] خداحافظی کن! حالا وقتی حضرت‌آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) آمد، خداحافظی کرد، روایت داریم: مادرش هم بود؛ اما خلاصه، بیشتر به عمّه‌اش نظر داشت، بعد، یک‌وقت گفت: عمه‌جان! زینب! خداحافظ! این [آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام)] تا خداحافظ گفت، تمام این‌ها [اهل‌خیمه] دور علی (علیه‌السلام) ریختند، همه گریه می‌کردند؛ اما سکینه (علیهاالسلام) همیشه شیرین‌زبانی می‌کرد، یک دختر خیلی باهوش بود! این [سکینه (علیهاالسلام)، فقط دور علی (علیه‌السلام) می‌گشت، می‌گفت: خدایا! من را فدای علی (علیه‌السلام) کن! شاید آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) می‌گفت: خواهر! این‌قدر من را خجالت نده! اما یک‌دفعه امام‌حسین (علیه‌السلام) دید لشکر دارد «هل من مبارز» می‌گوید. فوراً گفت: دست از علی (علیه‌السلام) بردارید! علی (علیه‌السلام) دارد به سوی خدا می‌رود، این‌ها دست برداشتند. آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) به میدان رفت. روایت داریم: صد و بیست‌نفر از شجاعان عرب را به‌دَرَک واصل کرد، برگشت. گفت: باباجان! من تشنه هستم. این زِره دارد من را یک‌قدری اذیّت می‌کند. روایت داریم: آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) زبان در زبان علی (علیه‌السلام) گذاشت، گفت: علی‌جان! برو تو را می‌سپارم که از دست جدّت سیراب شوی! یک‌وقت آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) به میدان رفت، خدا ابن‌زیاد و ابن‌سعد را لعنت کند! صدا زد: دور علی را بگیرید! وگرنه دیّاری را باقی نمی‌گذارد. خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! گفت: هفتاد هزار لشکر، یک‌دفعه هجوم آوردند. ایشان می‌گفت: این [آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام)] تا روی گردن اسب افتاد، اسب عوضی توی لشکر رفت، هر کسی یک حربه‌ای داشت، به آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) می‌زد؛ اما آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) یک ندا داد، گفت: بابا! جدّت من را سیراب کرد، ذرّه‌ای آب هم از برای تو نگه‌داشته‌است. زینب (علیهاالسلام)، برای هیچ‌یک از شهدا [به‌میدان] نیامده‌است، یک‌دفعه آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) فوراً بالای سر آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) رفت، زینب (علیهاالسلام) توی میدان آمد. مرتّب می‌گفت: «وَلَدی علی! وَلَدی علی!» آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) دست برداشت و آمد خواهرش را از میان لشکر نجات بدهد.

«لا حول و لا قوّة إلّا بالله العلیّ العظیم»

خدایا! عاقبت‌تان را به‌خیر کن!

خدایا! ما را بیامرز!

خدایا! ما را از خواب غفلت بیدار کن!

خدایا! به‌حقّ آقا امام‌زمان، دست ما با آن ریسمان حبل‌المتین باشد!

خدایا! تمام این رفقای ما را تأیید کن!

خدایا! قلب مبارک‌شان را پُر از نور کن!

خدایا قلب مبارک‌شان را ساکت کن! صامت کن! تجلّی داشته‌باشند، نه تزلزل.

«با صلوات بر محمّد و آل‌محمّد»

یا علی
  1. (سوره الفاتحة، آیه ۶)
  2. (سوره آل عمران، آیه ۱۰۳)
  3. «و اعتَصموا بِحبل‌اللهِ جمیعاً و لا تفرّقوا»[۲]
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه