عید مبعث 84
عید مبعث 84 | |
کد: | 10279 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1384-06-10 |
تاریخ قمری (مناسبت): | ایام عید مبعث (27 رجب) |
اعوذ بالله من الشیطان اللعین الرجیم
العبد المؤید الرسول المکرم ابوالقاسم محمد
السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته، السلام علی الحسین و علیبنالحسین و اولاد الحسین و اهلبیت الحسین و رحمةالله و برکاته
من به خود رسولالله و خود علی ولیالله، از همه شما خجلم. چونکه یک امرهایی میشود، من میآیم این امر را که مثلاً پیامهایی است به شما میرسانم، اگر نه نباید شما بنشینید و ما صحبت کنیم. همهتان الحمدلله کوچک و بزرگ برجستهاید. آدم یک چیزهایی میبیند از جوانها حسرت میبرد، میگوید کاش ما هم در جوانیمان اینجوری بودیم در این چیزها. چنان پدر و مادرشان را احترام میکنند، من حسرت میبرم؛ اگرنه من سزاوار نیستم که برای شماها صحبت کنم. خدا خودش میداند یک پارهشبها پامیشوم، میگویم خدا من شکر میکنم تو را، تو نعمتهایی به ما دادی. شکر ولایت که نمیتوانیم بکنیم، شکر نبوت نمیتوانیم بکنیم، شکر قرآن نمیتوانیم بکنیم. والله، بالله، میگویم شکر شماها را هم نمیتوانیم بکنیم، یعنی کوچک و بزرگتان. چرا من اینقدر از کوچکها تشکر میکنم؟ تملق هم میگویم از آنها، چونکه میبینم کوچکها هم به امر شماها هستند. این کوچکها را که من اینقدر دوست دارم، میبینم به امر شما هستند، الان به امر شما هستند. آن امری که این جوانان کمسال آن را [اطاعت میکنند،] من از آن تشکر میکنم. امیدوارم که این جوانان عزیز تا آخر برسانند.
من نمیخواهم [بگویم]، اسم نمیآورم، [میان] یک جوانی با پدرش به قول امروزیها یک شکرآبی شده بود. اینها به اصطلاح، حالا به اصطلاح خودشان [ما را] حَکَم قرار دادند. جلوتر آن جوان آمد پیش من، گفت فلانی مبادا یک حرفی بزنی بابایم محکوم شود، من تا آخر عمرم ناراحتم. من دیدم که او حق خودش را زیر پا گذاشت، گفت مبادا اینجوری بشود. من والله تا آخر عمرم تشکر از این جوان میکنم و دوستش هم دارم که حاضر نشد که [پدرش محکوم شود]. حاضر نشد، گفت مبادا من به اصطلاح خودم پیروز بشوم، من دلم میخواهد در مقابل خودم شکست بخورم. حالا این جوانی که اینقدر افقش بالاست، دلش میخواهد در مقابل ائمه هم شکست بخورد. دلش میخواهد در مقابل ائمه هم شکست بخورد، من نداشته باشد. اما این تمرین است که دارد میکند، آنوقت به قدری خدا چیزش میکند، در مقابل ائمه هم میخواهد شکست بخورد. چون که این پدر امر خداست، او هم امر خداست، حالا میخواهد شکست بخورد. یعنی منیّت ندارد مثل شیطان که بگوید من از آتشم، این از خاک. صلوات بفرستید.
امروز شب بعثت رسولالله است، خیلیها صحبت کردند، اشخاصی که خیلی افقشان بالا بوده. وقتی که صحبت میکنند، آدم یخ میزند. [آدم] آن درسش را میبیند، آن علمش را میبیند، پیرمردیاش را میبیند، زحمتهایش را میبیند؛ اما [او] حرف میزند، [در حالی که] بشر باید [بیان داشته باشد.] ۵ رحمت خدا به روح پرفتوح حضرت زینب، وقتی که یزید گفت الحمدلله خدا شما را رسوا کرد، گفت رسوا فاسق و فاجر است. خدا دو چیز به ما داده: یکی ما را در قلوب مؤمن[ها] قرار داده، یکی هم به ما بیان داده. عزیز من، شما باید بیان داشته باشید، نه اینقدر حرف آدم بزند. حرفزدن نتیجه خیلی ندارد، به جایی وصل نیست، به عقیده و خیال خودت وصل است. بیان اتصال به کلام است، یعنی کلامالله مجید. من از شما همهاش تشکر میکنم، سپاسگزاری میکنم؛ این حرف من را بشنوید، وقتی با آدم روبرو میشوید، حرفتان باید بیان باشد. کی چهجور است، کی چهجور است، اینها همه را بگذارید کنار. اینها نه به درد دنیا میخورد، نه به درد آخرت.
حالا اگر شما بیان داشتید، اتصال به کلام بودید، کلام هم اتصال به خداست. یعنی خدا همینجور که قرآن را تأیید کرده، حرف یک مؤمن هم تأیید میشود. توجه کنید، امروز من خواستهام که انشاءالله، امیدوارم که این نوار یک جوری باشد که امیدوارم نابغه باشد. حالا شما وقتی میخواهید صحبت کنید، یک اندازهای فکر کنید. آن حرفی که بشر میخواهد بزند، ببیند نتیجه این حرفش چه میشود. اگر شما والله بخواهید [ببینید] نتیجه حرف چه میشود، آن نتیجه را به شما میدهد، آنوقت او القا میکند. من که گفتم که من یکوقت (حالا همهاش را نمیخواهم بگویم) یک جلسهای داشتیم، یک جوری شد، من تعطیلش کردم. ناراحت شدم، چرا من این عزا را تعطیل کردم. تا ناراحت شدم، یکوقت دیدم جوادالائمه حضور کرد. گفت فلانی من اراده کردم این کار بشود. آن مؤمن واقعی وقتی که خودش را دربست گذاشت در اختیار ولایت، او دیگر راهنمایش است. چنان من خوشحال شدم که نگو. ببین من رفتم توی مقدسی، آیا این وظیفه است؟ جلسهای بود راجع به جوادالائمه، یک پیشآمدهایی شد که من [آن را] تعطیل کردم. [امام جواد] گفت من اراده کردم، ما ارادةالله هستیم. پس اگر شما همان پرچم امر دستتان باشد، امر را اطاعت کنید، خدای تبارک و تعالی، حرفی که بخواهید بزنید [را] القا [میکند]. [به مؤمن] القا میشود، یعنی مؤمن کار لغو نمیکند.
دیدید آن قضایای موسی را گفتم؟ چه گفت؟ این نور کی بود که تجلی کرد، کوهی از هم پاشید؟ [موسی پرسید این] نور محمد و آل محمد است؟ صلوات بفرستید. گفت این نور یک کسانی هستند که در آخرالزمان دینشان را حفظ میکنند، شیعههای علی هستند. روایت داریم، [بروید] ببینید؛ نور تو [شیعه] خورد به سینا، برگشت به اینها خورد که مُردند. همهاش را وقت ندارم بگویم، دلم میخواهد رفقای عزیز اینجا که تشریف میآورید، قربان قدمهایتان، قربان قلمتان، بنویسید؛ اما اینها را یک قدری در عمل هم بگذارید. یکی دوتایش را اگر در عمل بگذارید، رستگارید. اصلاً دل یک مؤمن میشود [محل] مشیّت خدا.
به حضرت عباس یک چیز که [برایم] میآورند، واقع میگویم، [اگر] یکی بخورد، من بهتر میخواهم [تا خودم بخورم]. اصلاً همین لقمهای که امروز یکی از رفقا یک کبابی داده بود، همینساخت که دارم میخورم، دلم میخواهد همه بخورند. اصلاً انگار خیلی به من نمیچسبد، ۱۰ مگر خبر نداشته باشم. یعنی مؤمن به طوری میشود، لقمه توی دهانش را میخواهد یک دوست علی بخورد. اما یک عدهای هستند، نه، میخواهند دوست علی را اذیت کنند، از دوست علی [خوششان نمیآید]، آنها بیرودربایستی مشرکند. این آقایی که مثلاً شب عید است، حالا یک شیرینی، یک چیزی، یک پولی، یک چیزی میدهد، این صفات علی را دارد. این صفاتالله دارد؛ میگوید حالا شب مبعث است، یک مؤمنی را ما خوشحال کنیم، یکی را خوشحال کنیم. تو باید عزیز من اگر دوست علی هستی، صفات علی را داشته باشی، صفاتالله داشته باشی حتیالامکان. صلوات بفرستید.
اما درباره حجت خدا باید جانت را بدهی، او که نان نمیخواهد، آب نمیخواهد، پول نمیخواهد، کاری ندارد، حاجتی نمیتوانی [از او] برآورده کنی؛ باید جانت را نثار کنی. حالا که جانت را نثار کردی، آنها پاسخ میدهند قربانت بروم. چرا [خدا] به تو میگوید اگر یک چیز دادی، اینجا صدتا به تو میدهم، آنجا هزارتا؟ خدا پاسخ میدهد اگر جانت را دادی، یعنی جان خودت را فدای امر خدا کردی. امر خدا، حجت خداست. من روایت بگویم رفقای عزیز، باسوادها استفاده کنند. نه استفاده از سوادشان، استفاده از ولایت کنند. مگر نیست اصحاب امام حسین جانش را داده؟ حالا امام زمان میگوید جان خودم و پدر و مادرم فدایت. بیایید عزیزان من به فکر باشیم که اگر امیدوارم حجةبنالحسن، امام زمان تشریف آورد، ما جانمان را فدا کنیم. نه اینکه نمیدانم یک خانه بخواهی، زن بخواهی، چه چیز بخواهی. خیلی اشتباه دارید [شما] مقدسها.
من آخر بودهام، من عتبات بودم، مکه بودم، جاهای دیگر بودم، مشهد مشرفه بودم. وقتی اینها دارند چیز [میخواهند]، یخ میزنم. یک چیزهایی میخواهند که اینقدر اینها پایین است. یک چیزهایی میخواهند [سطح پایین،] مثل این است که حاجآقا به من بگوید چه چیز میخواهی؟ بگویم نمیدانم مرغ سوخاری. میگوید خوره به شکمت بزند. این که نیست عزیز من، قربانتان بروم، ببینید من چه دارم میگویم. ما باید از آنها بخواهیم که لیاقت پیدا کنیم جانمان را فدای امام زمان کنیم. اینجا باید ما پاسخ به امر حجت خدا بدهیم. [مردم پاسخ] ندادند. اینها همهاش که دارم میگویم فلسفه است تا اینکه آن حرفی که میخواهم بزنم [را] بزنم. اینها [را که میگویم،] دارم آن حرف را پرورش میدهم. پس شما باید تمام توانتان توی ولایت باشد که اینجا داری میروی، کارگاه داری، کارخانه داری، نمیدانم دفتر داری، داشته باش؛ دکتری، باش. اینجا داری خدمت به جامعه میکنی، اما اینجایی که داری خدمت به جامعه میکنی صحیح است، اما حساب بکن که من با چه محشور بشوم که در قیامت با آن محشور باشم؟
آن با محبت علی است، با محبت امام زمان است. من دلم میخواهد همه این کارها را میکنید، رفقای عزیز، شما با او محشور باشید. وقتی با او محشور شدید، استقبال میکند بهشت از تو. استقبال میکند آن حوریهها که خدا خلق کرده برای شما، خدا جان من خلق کرده برای شما. والله روایت داریم، یک عدهای میآیند، حوریهها میآیند پِی آنها. میگویند ما توی جمال امام حسینیم، آنوقت آقا امام حسین امر میکند میگوید بروید. آنجا هم با امر حجت خدا هستند. اگر شما اینجا با امر حجت خدا باشید، والله، بالله، آنجا هم در امرش هستید. [اگر] اینجا بیامری کنی، آنجا هم بیامری. پس دلم میخواهد [با امام زمان محشور باشید.] تمام توجه شما [الان به] این [کار] است، کار خیلی خوب است، [خدا] گفته هرکه کار کند جزء شهداست.
۱۵
اما من دلم میخواهد شما با امام زمانتان محشور باشید. این حرفها را یک قدری خلاصه گیر به آن بدهید. صلوات بفرستید.
خیلیها هستند که راجع به بعثت رسولالله صحبت میکنند، اما مردم را راهنمایی به ولایت نمیکنند. مردم را راهنمایی به لغت خودشان میکنند، خیلی قشنگ صحبت میکنند. من پیرمرد هستم دیگر، هشتاد سالم است. حالا خدا برکت بدهد که شما از صدای من خوشتان میآید، خدا برکت بدهد. اما بعضیها خوش صحبتند [و] کج فهم. صحبت باید با فهم ارتباط داشته باشد، اگر با فهم ارتباط نداشته باشد [طرف] حرف زده. میترسم جسارت بشود، اما چاره ندارم. یک زمانی بود، ببین دلکش چقدر حرف میزد؟ دلت را میکشید، اما آن دل را که میکشید، با طناب [و] افسار شیطان میکشید. پس بیان شد که انشاءالله امیدوارم بیان شما اتصال به کلام باشد، کلام اتصال به خدا باشد. صلوات بفرستید.
حالا آقا راجع به بعثت خیلی قشنگ حرف زده، خیلی قشنگ حرف زده، مثال آورده، روایت آورده، حدیث آورده. اما یک عدهای هستند [که] بد به عمر و ابابکر نمیگویند، اما آنها را تأیید میکنند. یک عدهای هستند در ظاهر تعریف امیرالمؤمنین را میکنند، اما [ایشان را] تأیید نمیکنند. آن اشخاص دارند اهل تسنن را رهبری میکنند، توجه ندارند، گوش هم نمیدهند. اگر بخواهی یک [تذکر] به آنها بدهی، جواب به تو میدهد. میگوید تو باید امر من را اطاعت کنی، نه من حرف تو را. وارد این بحث نشویم که مشکل به وجود میآید. حالا آقا صحبت کرده، نوارش را آوردند اینجا. دو مطلبی که حساس هست، پوز اهل تسنن را به خاک میمالد، این دو مطلب است که حالا من به شما میگویم. اولاً اینها سنی نیستند، چون که سنی هم باید سنت پیغمبر را بهجا بیاورد، هم امر پیغمبر [را اطاعت کند]. عمر [و] ابابکر، اینها را ادیانی کردند. یعنی رسولالله وقتی که در ظاهر از دنیا رفت، جلسه بنیساعده درست کردند و خلیفه معلوم کردند. [گفتند] این اول است و این دوم است و این سوم است و این چهارم است و وارد شدند. اینها ادیانی هستند، نه اهل تسنن، نه سنی. سنی آن کسی است که هم سنت پیغمبر را بهجا بیاورد، هم امر پیغمبر را [اطاعت کند]. امر پیغمبر، علیبنابوطالب است. صلوات بفرستید. من میخواهم با اینها امروز انتقاد کنم، ما کاری به کار کسی نداریم که. من میخواهم به این ادیانیها بگویم، یا به همین اهل سنت بگویم، باید هر بشری فکر داشته باشد. تو نماز میخوانی، چقدر گفتی ایاک نعبد و ایاک نستعین؟ [خدایا] عبادت میکنیم تو را، از تو یاری میخواهیم. چه یاریای میخواهی؟ باید یاریِ ولایت بخواهی؛ تو ایاک نعبد و ایاک نستعین نگفتی عزیز من. حالا بگذار ببین من به تو چه میگویم. فقط در عالم [چنین] حرفی [را] کسی که زد [سعید بن] جبیر بود. وقتی منصور دوانیقی [حجاج] روانه کرد پِی او، گفت امروز میخواهم یک ناهار بخورم [که به من بچسبد]. ببین بشر چقدر خبیث میشود؟ امام جماعت است، ۲۰ منصور دوانیقی [حجاج] نماز میخواند، نمازجمعه میخواند، نمازخوان است، اما نمازپرور نیست. چرا امیرالمؤمنین میگوید [من عمود دینم]؟ [ما] میگوییم الصلاة عمود الدین؛ [امیرالمؤمنین] میگوید أنا عمود الدین، منم عمود دین. نماز باید اتصال به علی باشد. حالا ببین چقدر [حجاج] خبیث است، میگوید میخواهم یک ناهار بخورم، خیلی خلاصه کِیف کنم. به ندیمهایش گفت دوست علی سراغ دارید؟ بیاورید اینجا بکشید، جفت جفت بزند، من [غذا] بخورم. گفتند یک نفر است [سعید بن] جبیر است، او هم توی جنگل است. گفت بروید بیاورید او را. رفتند، گفتند خلیفه تو را میخواهد. این به حساب خلیفه پیغمبر است. اینها همینجور که داشتند میآمدند [و] او را میبردند ، هوا خیلی تیره و تار شد. تگرگ گرفت، باد گرفت، پناه به یک آسیاب آوردند. [سعیدبنجبیر] گفت من نمیآیم توی آسیاب، این کسی که توی آسیاب است، از اینهاست و دشمن امیرالمؤمنین است، من نمیآیم تو. اینها آمدند و آسیابان [به آنها] گفت اینجا محل شیرهاست، کنار جنگل است. این شیرها، حیوانهای وحشی، پلنگها و شیرها، اینها همه میآیند اینجا جفت جفت میزنند، این را قورتش میدهند. آمدند به او گفتند، گفت باشد. حالا آمدند دیدند نه، تمام این [حیوانها] آمدهاند روی پایش، اشک میریزند و پایش را میبوسند و دورش میگردند.
حالا عزیز من، قربانت بروم، والله حیوان کارَت ندارد، بیا دوست علی باش. ما نمیگوییم حالا آن ولایت کامل را داشته باش، بیا اگر علی میگویی با این زبانت، حرف دیگر نزن. من توقع [دارم]، تمنا دارم حرف دیگر نزن، گناه نکن. حالا [او را] آوردند. چرا؟ وقتی آدم [یک حرفهایی میشنود ناراحت میشود]. من یک پارهوقتها بیخود نیست میسوزم، آتش میگیرم [که] یکوقت بعضی حرفهایی [را] بعضیها میزنند. البته نه اهل جلسه، شما همهتان به اوج رسیدید. من الان حرف جلسه را نمیزنم که بگویید فلانی یا فلانی، حاج حسین را ناراحت میکند. من این حرف را [در مورد] غیر جلسه میزنم [که] میآیند اینجا. درسخوانده نمیدانم میآید، ادیان میآید، یک حرفهایی میزنند، آدم را آتش میزنند. یعنی [به خاطر] نفهمیشان است، [با اینکه] خیلی هم درس خواندهاند. حالا آقا [سعید بن] جبیر را آوردند، [حجاج] گفت دست از علی بردار.
این مطلب را بگویم، پیغمبر دید یک گرگی آمد، گفت به این کار نداشته باشید. یک قدری با رسولالله صحبت کرد و رفت. مردم گفتند چه گفت؟ گفت این به اصطلاح جفتش نمیزاید، بچهاش بد افتاده. ببین چهجور پیغمبر را حیوان میشناسد. آقای اهل تسنن، به قدر حیوان پیغمبر را شناختند یا نه؟ [پیغمبر] گفت خیلی خوب. [گرگ] رفت [و] برگشت، گفت یا رسولالله، الحمدلله ایشان فارغ شد و اینجوری [شد]، اما من یک تقاضا از شما دارم. به گرگ گفت بفرما. گفت تو پیغمبر خدایی، ببین دعایت مستجاب شد، این اینجوری افتاده بود، اینجوری شد. تو بناست دعایت مستجاب شود، دعا کن گوشت و پوست شیعههای علی به ما حرام باشد. ببین چه معرفتی دارد؟ من والله یک پارهوقتها توی سرِ خودم میزنم، میگویم ببین چه میخواهد؟ چه پاسخی دارد میدهد؟ آنوقت بعضیها دست از علی برمیدارند.
حالا جبیر را آورد، گفت جبیر دست از علی بردار. گفت منصور [حجاج]، هرکسی در دنیا یک دوستی میخواهد داشته باشد [که] یک وقت با او یک صحبتی کند. خدا میگوید که [اگر] یک دوستی داشته باشی [که] من را یادت بیندازد، [با او بسازی،] من قصری به تو میدهم [که] خلق اولین تا آخرین را بخواهی دعوت کنی [جا دارد]. تو یکی را از علی بهتر بدان، من بروم [سراغش]، من دست از علی برمیدارم. ۲۵ [حجاج] خیلی ناراحت شد، گفت خب مولایت چه چیز گفت؟ گفت به من گفت به دست بدترین مردم تو کشته میشوی. گفت بروید بکشید او را، این همینجور که داشت میرفت، برگشت. گفت خدایا دیگر به این فرصت نده، نه کسی را بکشد، نه کسی را اذیت کند. آقا جبیر را کشتند، شب منصور [حجاج] آتش گرفت. هی میسوخت، هی میگفت من را با جبیر چه؟ من را با جبیر چه؟ گفت تا یک روز، دو روز [بعد] سقط شد.
پس عزیز من، قربانت بروم، من میخواهم همه شماها اینجوری بشوید. دعا کنید انشاءالله من هم بشوم، من هم حالا حرفش را میزنم. [به طرف] گفت سیگار میکشی؟ گفت از تعارفش خوشم میآید. من هم دارم الان تعارف میکنم. به تمام آیات قرآن، من یک پارهوقتها، (نگاه نکنید حالا من الان اینجوری حرف میزنم) یک پارهوقتها میگویم خدایا اگر یک گناه ما را روز محشر سرِ چوب بکنی، ما جهنمی هستیم؛ اما این کار را نکن، خب یکی را جهنمی میکنی. ما هم داریم یاد خدا میدهیم، گفتم این یک گناه را هم بیا و سرِ چوب نکن آن را. آخر آدم خودش میفهمد چهکاره است. حالا شما خیال نکنید که من امامزاده زرقان هستم. صلوات بفرستید.
حالا حرف من سر این است، هرچه شما ولایتتان یک قدری رشد کند، یعنی یقین به ولایت پیدا کنید، حیوانها هم مطیع شما میشوند. یعنی میشناسند آنها، نگاه به تو کنند، میشناسند. حیوان، دوست علی را میشناسد، نگاه به او کند میشناسد. ببین این حیوان زبانبسته گفت گوشت و پوست شیعهها به ما حرام باشد. نگفت که [گوشت و] پوست همه را [برای ما حرام کن]؛ حالا ممکن است یک کافر را ببیند، بدَرَد او را و بخوردش. یک صلوات بفرستید.
حالا صحبت من این است که من میخواهم به اهل تسنن بگویم، انتقاد من میکنم با شما، من الان امیرالمؤمنین را، کارهایش را، سفارش خدا و پیغمبر را راجع به علی میگویم. شما اصلاً چرا رفتید طرف عمر و ابابکر؟ چه فضیلتی دارد [که] رفتید؟ چرا فکر نمیکنید؟ چرا شما ادیانی شدید؟ چرا اندیشه ندارید؟ وقتی که [فکر] نداشتی، عقل نداری؛ عقل ولایت است، [آن وقت] گمراهی. بیا جان من، علی را قبول کن. امیرالمؤمنین علی علیهالسلام یک نفس کشیده است در لیلة المبیت، افضل عبادت ثقلین. خدا گفته، پیغمبر گفته، من حرفهای آنها را میزنم. یک شمشیر زده یوم الخندق افضل عبادت ثقلین. تمامتان فلج بودید راجع به فتح خیبر، هفت قلعه را ریخت روی هم. امیرالمؤمنین علی علیهالسلام، چقدر خدا سفارشش را کرده؟ پس شما اهل تسنن نیستید، ادیانی هستید. این عمر چه فضیلتی دارد که شما رفتید طرف عمر؟ چرا نمیآیید طرف علی؟ اگر خدا را قبول دارید، پیغمبر را قبول دارید، امرش را باید قبول داشته باشید. اگر قرآن را قبول دارید، کلامش را باید قبول داشته باشید، قرآن کلامالله مجید است. کجا گفته حسبنا کتابالله؟ اگر این است، چرا بدعت به دین گذاشتید؟ [عمر گفت] اینجوری دست بسته نماز بخوان، حی علی خیر العمل نگو، این حرفها چیست میزنید شما؟ بیایید بیدار شوید، فردای قیامت پشیمان میشوید. اگر شما پیغمبر را قبول دارید [و] سنی هستید [و] سنت را [عمل میکنید،] باید امر پیغمبر را قبول داشته باشید، امر خدا را قبول داشته باشید؛ امر خدا، علیبنابوطالب است. یک صلوات بفرستید. اهل تسنن، من امروز ۳۰ صحبتم با شماست. کجا گفته اگر ابابکر را قبول نداشته باشی، عمر را قبول نداشته باشی، به عزت و جلالم عبادت ثقلین کنی میسوزانمت؟ اما این راجع به علیبنابوطالب است، صلوات بفرستید.
مگر پیغمبر در پنهان این کار را کرد؟ امر شد یا محمد، [علی را معرفی کن]. [پیغمبر] منبری از جهاز شتر تشکیل داد. [خدا] گفت باید علی را معرفی کنی. این است که میگویم [این مطالب را] نگفتهاند، [پیغمبر] یک ذره کندی کرد، [خدا] گفت [اگر علی را معرفی نکنی،] هیچ کاری نکردهای. [ای] اهل تسنن، تو که میگویی محمد، محمد، [خدا] بیست و دو سال عبادت او را زد کنار، گفت اگر نکنی، هیچ کاری نکردهای. تو که وضو میگیری، اینجوری میگیری، به امر پیغمبر نمیگیری. تو که اذان نداری، اقامه نداری، ائمه را قبول نداری، [به تو چه میگوید؟] چرا بیدار نمیشوید؟ حالا [خدا] گفت یا محمد، علی را بلند کن روی دست خودت، نشان این مردم بده، [تا] نگویند یک علی دیگر است، بدانند پسر عمت است، یعنی علیبنابوطالب. [او را] نشان این مردم بده، حالا الیوم اکملت لکم دینکم [نازل شد.] مگر پیغمبر اینجوری صحبت کرد؟ پیغمبر گفت من چه پیغمبری بودم برای شما؟ گفتند رحمت بودی. گفت یادتان میآید که نان شماها پشم شتر بود؟ شترها را میکشتید، پشمهایش را توی خون میگذاشتید، خونها را [در] آفتاب میگذاشتید [خشک شود،] این نانتان بود. اگر یک باران میآمد، چاله میکندید، [آبش] پر از حیوان بود و اینها، آن آبتان بود. الان به کجا رسیدید؟ کی این کار را کرد؟ همه گفتند تو، از وقتی که مبعوث شدی به پیغمبری، این نعمتها را خدا به ما داده. گفت آیا من حق به گردن شما دارم؟ گفتند خیلی داری، ما همانها بودیم که گوشتمان سوسمار بود و مار بود و اینها. نانمان هم همان شتر را میکشتند، خون شترها بود، خشک میکردیم. آبمان هم توی چالهها بود. بنا کردند اینها اظهار تشکر کردند. پیغمبر گفت من اصلاً مزد رسالت نمیخواهم، مزد رسالت من [این] است [که] الیوم اکملت لکم دینکم [را قبول کنید]. این جانشین من را، علی را قبول داشته باشید.
همین اولی و دومی نامرد، اول کسی [بودند که بیعت کردند]. اینها جلو بودند، همیشه جلودار بودند، [در حالی که] عقب بودند؛ مثل اینکه جلو افتادند و باید عقب بیفتند. هارون و مأمون جلو افتادند، یزید جلو افتاد، ابنزیاد جلو افتاد، هارون جلو افتاد، مأمون جلو افتاد، اینها باید عقب بیفتند. حالا چه کرد پیغمبر؟ حالا گفت که [وصی من] علی است. فوراً عرض بشود خدمت شما جبرئیل نازل شد، یک ندا آمد: الیوم اکملت لکم دینکم، دین ولایت است. همین عمر و ابابکر آمدند، گفتند بخ بخ لک یاعلی، تو شدی مولای مردها و زنها، جلوی پیغمبر [گفتند]. حالا نمیدانم چهجوری بود و چهجوری شد که آقا امام حسن و امام حسین [آنجا] بودند، میگویند نزدیک بود زیر پا بروند، بس که [مردم] آمدند خلاصه بیعت کردند با علیبنابوطالب. حالا من به یکی از رفقا گفتم، بگویید انشاالله، امیدوارم که همینجور که ما بیعت با علی کردیم و بیعت با امام زمان، ما هم مثل آنها بیعتشکن نباشیم؛ تا آخر این بیعت را برسانیم. جزء این چهار نفر باشیم [که با علی ماندند]، ۳۵ نه جزء هفت میلیون [که پشت به ولایت کردند]. امیدوارم که [خدا] دعای ما را مستجاب بکند.
حالا این مطلب را نمیگویند: یکی الیوم اکملت لکم دینکم است نمیگویند، یکی هم اینکه به پیغمبر خطاب شد [اگر علی را معرفی نکنی،] کاری نکردی. اگر این را بگویند، اهل تسنن تکان میخورند. اما گفتم اهل تسنن را بد [به آنها] نمیگویند، اما [آنها را] تأیید میکنند در هر کارشان. امیدوارم که [خدا] علیبنابوطالب [را به آنها بدهد]، باز هم ما چیز نیستیم. من میگویم که میرفتم آنجا، مکه که رفتم، میرفتم از شهر بیرون. آنجا نزدیک شهر یک خرابههایی بود، این سودانیها اینها بودند، میدیدم اینها سوختهاند. اینها آستینهایشان تا اینجا بالا بود، اینجوری بود، بیچارهها کفششان پای شتر بود. من یک قدری [از] اینجا مغز بادام برده بودم، همه را میدادم به اینها. میرفتم آنجا میایستادم، خدایا تو شاهدی، زار زار گریه میکردم. نه اینجوری، من گریه ندیدم که اینجوری بکنم، کم شده. میگفتم خدا، علی را روانه کن توی قلب اینها، اینها اینجا که دارند میسوزند که [دیگر در آخرت نسوزند]. پس ما عناد با کسی نداریم، اهل تسنن میخواهیم شما هم نسوزید. بیایید علی را قبول کنید، نسوزید. ما که دشمنی نداریم با کسی، ما محبت با کسی داریم که محبّ علی باشد. صلوات بفرستید.
حالا اینها را کی گمراه کرد؟ آن رهبر اولی که ابابکر و عمر بودند. این بندههای خدا رهبری ندارند، اینها هر کدامشان که در یک خاکی هستند، اینها [را] الان آنها گمراهشان کردند. من یک پارهوقتها، رفقا به شما میگویم، [ما] شکرمان کم است. آن چند وقتها این بندهزاده یک چیزی بود، مثل لوحی بود، آورده بود. این [نقشه] تمام خاکهای [دنیا توی آن] بود. یعنی یهودیها، خاکش را نشان داد، امریکا و انگلستان و اینها را خیلیها را هی نشان میداد. من یک دفعه نگاه کردم، دیدم الان [در] کشور ما الحمدلله [اسم علی هست]. تمام آنها أشهد أنّ امیرالمؤمنین علیاً ولیالله ندارند، أشهد أنّ امیرالمؤمنین علیاً حجةالله ندارند. فقط جایی که هست، [در] ایران پاک [است]. توجه کنید، ناشکری نکنید. شما هنوز نمیفهمید که اسم علی نیاوردن چهکار با ما میکند. به تمام آیات قرآن، من وقتی که رفتم آنجا [مکه]، خیلی سور و ساتمان خوب بود. چیزهایی مکه بود که اصلاً به عمرمان ما نخورده بودیم. من مرغ سوخاری ندیدم که، یا عرض بشود خدمت شما این سوپهای پرگوشت، آبلیمو. شما که مکه رفتهاید، خیلی شکم آدم [به] راه است. شما الحمدلله از آن حاجیهای دارایید، ما از آن حاجیها بودیم که طنابی بودیم، چیزی نداشتیم که. حالا آنجا رفتی، خیلی خوشی. طیاره بنشین، برو و بیا و نمیدانم هتل و عزت و احترام در هر ابعادی. من دیدم من پِی چیز دیگری دارم میگردم، دیدم دارم میترکم، اسم علی نیست آنجا. من دوباره تکرار میکنم، انشاءالله، امیدوارم که این مملکت ما روزی نباشد که اسم علی [در آن] نباشد. از برای آدم هرچه شکم درست باشد، جهنم است. قدردانی کنید، شکر کنید. از خدا بخواهید مبادا کسانی بیایند که در این مملکت ما أشهد أنّ علیاً ولیالله، أشهد أنّ امیرالمؤمنین علیاً حجةالله نباشد. صلوات بفرستید. آخر دیدم دارم میترکم. دوست عزیزم الحمدلله [تشریف آوردند]، ما را خجل کرد. آمدند با حرمسرایشان اینجا، ما هم خیلی دعا کردیم در حقشان، بزرگواری فرمودند. [ایشان مکه] تشریف بردهاند، [آنجا] یک ایوانی است، اینجا بالاست، آن وقت خانه خدا اینجا چال است. آمدم روی این ایوان ایستادم، گفتم آمدم در خانهات ای خدا، دیدم اسمی نیست اینجا از علی مرتضی، گشت خانهات بهر من زندان، ای خدای علی مرتضی. ۴۰
حالا وقتی که اینجوری شدی، خانه خدا پیش کسانی که آن واقعیت امیرالمؤمنین را میبینند زندان است. حالا این همه میزنند [که] آنجا بروند، [اما] نه، من نمیخواهم بروم. من دلم میخواهد زمانی بروم که امام زمان، حجةبنالحسن از آنجا قیام کند. پرچمی بلند کند، من بروم آنجا پیش آن پرچم، که آنجا بگوید أشهد أنّ علیاً ولیالله، آنجا بگوید أشهد أنّ علیاً حجةالله، دلم میخواهد آن زمان بروم. والله، به تمام آیات قرآن، از آن شهر خوشم نمیآید. الان چند دفعه بندهزاده گفته میخواهم ببرمت عمره، میگویم من نمیآیم. امروز میگویم، نیامدنم مال آن است که أشهد أنّ امیرالمؤمنین علیاً ولیالله توی آن شهر نیست، من از آن شهر خوشم نمیآید. در صورتی که حرم رسولالله است، باشد. حرم علی نیست آنجا، اسم علی نیست آنجا.
حالا وقتی اینجوری شد، یکهو چه به تو میکند پیغمبر؟ به رسولالله راست میگویم، دیدم خیلی آنجا [مردم] دور رسولالله ریختهاند، [جمعیت] زیاد؛ [در] خود مکه، زیاد [بودند]. یکهو دیدم رسولالله بالای یک منبری [بودند،] اینجوری کرد. تا اینجوری کرد، اشاره کرد فلانی بیا جلو. حالا جلو نمیتوانیم بیاییم، کوچه دادند، کوچه دادند. گفت برو بالای خانه خدا، اذان بگو. به او میگویند اذان بگوید که [از غیر علی] منزجر باشد، هی از صبح پا نشود بدود فلان جا، اووف. قبولی باید داشته باشی، وگرنه [مکه رفتی] تماشا کردی. تو هر سال [حج] رفتی، هر سال گفتی که امسال میدهم به جهازهای مردم؟ این بیچارهها، بندههای خدا ندارند. او دخترش را میخواهد شوهر بدهد، دارد گریه میکند. او ندارد، دادی؟ این کار را کردی یا نه؟ من روز که [تمام] میشود والله میگویم امروز چه کردم؟ آیا امروز یک صادراتی داشتهام یا نداشتهام؟ [عمرت] دود شد، کجا رفت؟ کجایی ای برادر؟ حالا امیرالمؤمنین علی علیهالسلام [را که پیغمبر معرفی کرد، مؤمنین] چقدر خوشحال شدند؟ چه کار کردند این دو نفر؟ به تمام آیات قرآن، اگر روزی که امیرالمؤمنین را پیغمبر سرِدست بلند کرد، اگر به آن عمل کرده بودند، یک دانه کافر نبود. دوباره تکرار میکنم قربانتان بروم، من کاری به شخص ندارم که امروز در مملکت ما چه میشود، تو باید حواست جای دیگر باشد. الان خدای تبارک و تعالی اینجا قرارت داده، اینجا قرارت داده.
باباجان بیایید یک کار دیگر بکنید، ما از سر این گذشتیم که ولایت را کامل ما داشته باشیم. بیایید ما آوردیم آن را اینجوری کردیم، بیا اسم علی توی دلت باشد. مگر نبود که کشتی نوح آرام نمیگرفت؟ [نوح گفت] خدایا این کشتی را من که نساختم که، تو جبرئیلت را روانه کردی، ما کشتیساز نیستیم که. ما نجار نبودیم که، تو ما را نجار کردی، ما بلد نیستیم که. خودت [جبرئیل را] روانه کردی، خودت ساختی، خودت به ما گفتی، خودت امر کردی، از آسمان آب نازل کردی؛ همهاش دست خودت بوده، [حالا کشتی] آرام ندارد که. حالا [خدا] میخواهد [برای] نوح معلوم کند، نوح را میخواهد حالی کند. [میگوید] کجایی ای نوح؟ تو مقصد من نیستی. تو خیال نکنی تو پیغمبری، الان یک معجزه کردی، [مقصد من شدی،] نه. هیچکدامتان مقصد من نیستید، این پنجتن مقصد من است. برو اسم آنها را بیاور بزن، [تا کشتی] آرام بگیرد. تا اسم اینها را زد، [کشتی آرام گرفت.] آن چند وقتها هم یک تختهپارهای جُسته بودند، اسم بعضیهایش به آن بود، چند سال پیش. ۴۵ [کشتی] آرام گرفت.
بیا اسم علی [را] بیاور توی دلت، آرام باشی. اینقدر توی فکر این و آن نباشید. اگر اسم علی باشد، صادراتت سخاوت است. تو یادت بیاور که توی یک دفتر بودی، هیچ چیز نداشتی. حالیات نیست؟ بگو به پدرت، پیغام میدهم برایش، تو توی دفتر بودی، جاروکش بودی. حالا میلیونر شدی، حالا چیز نمیدهی به فقرا؟ میخواهی چه کنی اینها را؟ برای کی میگذاری؟ صلوات بفرستید.
تکان بخور باباجان، عقل داشته باشید. چقدر میخواهی توی دنیا باشی؟ چقدر میخواهی بخوری؟ میخواهی چه به آن کنی اینها را؟ پسفردا لِنگت درمیرود، بچههایت هم یا ساز تلویزیون میزنند یا ویدیو میزنند یا میروند خارج برایت طی میکنند، یک فاتحه هم برایت نمیخوانند. صلوات بفرستید.
عزیز من، قربانتان بروم، ایمان به آخرت داشته باشید. مگر این امیرالمؤمنین نمیآید [سر قبرستان]؟ میگوید [مردهها] شما بگویید یا من، از اهل قبرستان [میپرسد]. میگوید زنانتان شوهر رفت، مالتان هم تقسیم شد. بترسید از آن روزی که میروید آنجا، پشت دستتان را دندان میگیرید. مگر این نیست که امیرالمؤمنین یک انبار خرما را به دست مبارک خودش داده؟ حالا میگوید برو ببین خرما هست؟ روایت داریم یک خرما یک قدری زده بود، این خرما را برداشت، گفت یا ایها الناس، این انبار خرما را که من که علیم وصی رسولالله [بعد از مرگش در راه خدا] دادم، این خرما را اگر [در زمان حیاتش] به دست خودش میداد، بهتر بود. چرا توی روایت [و] حدیثها فکر نمیکنید؟ [میگوید] امروز کارگر اینجوری شده، ماشین اینجوری شده، نمیدانم معدن اینجوری شده، این نمیدانم به شن خورده، این به کوفت خورده، به مرگ خورده. توی همین حرفهایی، بادِ انبان یک دفعه در میرود، تمام شد. الآخرة بقاء و الدنیا فناء.
چرا من این حرف را زدم؟ روایت داریم، حضرت میفرماید مؤمن باید مِرآت هم باشد، یعنی آیینه هم باشد. یعنی عیب را بگوید، آن دوستش توجه داشته باشد. به تمام آیات قرآن، من دلم برای اینها میسوزد، [برای] اشخاصی که اینجوری هستند. به روح رسولالله، میفهمم اینها چقدر عقبافتادهاند. اینها همینجور چیز است، یک عدهای هستند، حضرت فرمود در آخرالزمان مثل چهارشاخ میمانند. چهارشاخ هی جمع میکند، هی میکشد، جمع میکند. میگوید مثل چهارشاخ میمانند. صلوات بفرستید.
حالا چه کردند اینها؟ این دو نفر چه کردند؟ حالا [خدا] چه پاسخ میدهد؟ آن امیرالمؤمنین را، علی علیهالسلام را میگوید هر که قبول نداشته باشد، [حتی اگر] عبادت ثقلین کند میسوزانمش. آنها را [بعد رسولالله] چه میگفت؟ چه گفت؟ آنها را میگفت کافر و مرتد شدند. بترسیم از آن روزی که ما مشاور [مشابه] آنها باشیم. حالیمان نیست، توجه کنید عزیزان من. آن پاسخ او که [علی را که] رسولالله معلوم کرد، خدا معلوم کرد، [قبول نداشته باشد] آن است؛ آن هم پاسخش آن است. پس خدا پاسخ میدهد به ما، خدای تبارک و تعالی عزیز من پاسخ میدهد. خیلی توجه دارد، توجه کنید. ما نمیگوییم هستیتان را بدهید به مردم، به فکر آخرتتان هم باشید. بیایید یقین داشته باشید [که] آدم میمیرد، یک زاد و توشهای [برای آخرت] بدهید. روایتش را بگویم، هم امام صادق گفته، هم امام حسن. جناده آمد گفت آقا حال شما؟ گفت به حال من چه کار داری؟ فکر آخرتت باش. تا حتی [امام] میگوید به حال من کار نداشته باش، فکر آخرتت باش، ای جناده.
عزیزان من، من دارم شما را به ماوراء دعوت میکنم، به فکر آخرتتان باشید، اما ذوقی هم نشوید. تمام حرفهایتان باید روی امر باشد، ذوقی نشوید. ۵۰ هستیتان را ندهید به کسی، کسریِ یکی را درست کن. یک حاجت برادر مؤمن [را اگر برآوری] چرا میگوید [مطابق] هفتاد حج، هفتاد عمره [پاداش دارد]؟ پس حساب بکن، الان چند سالتان است؟ چه کار کردی؟ الان عمرمان که تا حالا رسیدیم، الان مثلاً من بدبخت هشتاد سالم است، چه کار کردم؟ یک حاجت یکی را برآورده کردی؟ یک دست یکی را گرفتی؟ یک کاری کردی که بگویی خدایا من [این] یک کار را کردم؟ بیایید توی عمرتان یک نگاهی بکنید، کشاورز باشید. این کشت شما را چه چیز کاشتی؟ آیا یک چیزی کاشتهای که آنجا بچینی؟ چرا؟ ما باید امر ولایت را اطاعت کنیم. علی گفتن، امرش را باید اطاعت کنیم. اگر امرش را اطاعت نکنیم، ما هم مثل اهل تسنن میمانیم. امرش این است: چشمت را هم بزن، نگاه به زن مردم نکن، [نگاه به] بچه مردم نکن، معامله ربوی نکن، حاجت یکی را برآور، سخی باش، به فکر مردم باش، پدر و مادرت را احترام کن، توی خانه خوشاخلاق باش، خوشرفتار باش. اینها همه امر آنهاست، اصلاً سنت یعنی امر رسولالله را ما اطاعت کنیم. سنت این است باباجان، ببین من دارم چه به شما میگویم. [خدا] بیست و دو سال عبادت رسولالله را گذاشت [کنار]، گفت این [علی مقصد] است. مقصد من علی است، پاشو این را معرفی کن. حالا یک جای دیگر من گفتهام، من به شما همهتان میگویم، شما باید کوشش کنید که جایتان روی دست رسولالله باشد. الان [مثل] امروز [که مبعث است،] پیغمبر، فردا علی را معرفی میکند؛ باید روی دست رسولالله جایتان باشد. روی دست رسولالله علی است، شما هم باید روی دست رسولالله باشید، [بگویید] ای رسولالله، ما هم امر این علی را اطاعت میکنیم. این درست است. صلوات بفرستید.
ما باید متدین بشویم نه مقدس، مقدس برای خودش درست میکند، مقدس عبادتی است. همچین نماز شب میکند که [نگو]، الغوث میکشد که [نگو]، فهمیدی؟ آره، یک الغوثی میکشد که آدم نمیدانم چهجور میشنود. پا میشود نان جو و سرکه میگذارد روی طاقچه، [بگوید] ما نان جو و سرکه میخوردیم. خب مرتیکه اگر امیرالمؤمنین میخورده، عمر هم میخورده. حالا [عمر] آمده [از] هفت درب، سه درب را بسته، رفته آنجا نان جو و سرکه میخورد. یک نفر آمده میگوید خلیفه، این چیست تو میخوری آخر؟ ببین چقدر قشنگ حرف میزند، آخر بعضی وقتها عمر هم قشنگ حرف میزند. [طرف میگوید] علی که خب در ظاهر [قدرتش] از بین رفت و حالا اینها [همه در اختیار توست]. [عمر] میگوید من دارم این را میخورم، مثل تو خر بیایی ببینی، بروی بیرون بگویی، مردم من را دوست داشته باشند. ببین میگوید خر. حالا میآید شخصی خدمت امام صادق، از عبادتهای یک شخصی میگوید. [امام] میگوید عقلش چطور است؟ تمام عبادتهایش را میگذارد کنار، میگوید ببین عقلش چطور است؟ این آدمی که عقل ندارد، یک وقت نمازشب میکند، یک وقت هم یک کار دیگر میکند، یک وقت پیرو خلق میشود. همین آدم، یک روز یک چیزی را [هم] امضا میکند. درست است؟ پس اگر با عقل صحبت کردی، من گفتم عقل ولایت است، باید با عقل صحبت کنی. سه تا چیز داشته باشی: ([اگر] تکرار میکنم، نمیخواهم تکرار کنم، روی مناسبت [میگویم]) باید اول ولایت، بعد عدالت، بعد سخاوت داشته باشید. هر کدام اینها را نداشته باشید، کسری دارید. حالا ببین امیرالمؤمنین، علی علیهالسلام چه کار میکند قربانت بروم. چرا میگوید تشبه به کفار حرام است؟ تو نباید تشبه به کفار داشته باشی، [نباید] شبیه کفار باشی. شما باید تشبه به علی داشته باشی، [به] زهرا داشته باشی، قربانت بروم، فدایت بشوم.
پیغمبر فرمود سه چیز است در آخرالزمان امت من را جهنمی میکند: نمیگوید دوستهای علی را، ۵۵ میگوید امت من. یکی شکمشان است، یکی آمال و آرزویشان است، یکی فرجشان. الان ببین مملکت روی این [سه چیز] میگردد یا نمیگردد؟ مملکت دارد روی این میگردد. [طرف] یا آمال و آرزو دارد ماشینش را اینجور کند، خانهاش را اینجوری کند، اینجا را اینجوری کند، اینجا را اینجوری کند. یا اینکه میخواهد شهوترانی کند، یا این هم که [دنبال] شکمش [است]، هی میخواهد چیز خوب بخورد. این نیست که عزیز من، خدا میگوید کلوا من الطیّبات واعملوا صالحا؛ اما اگر داری چیز [استفاده] کن.
خدا رحمت کند حاج شیخ عباس را، خدا رحمتش کند، میگفت اگر دختر دارا گرفتی، باید مطابق آن [خانه پدرش] با او رفتار کنی. او خانهشان برنج میخورده، کباب میخورده، اینجوری بوده؛ اگر بیاوریاش اینجا [نتوانی آن شرایط را فراهم کنی،] ظلم به این کردی، جنایت کردی. نرو دختر دارا را بگیر، یا [اگر] دختر دارا را میگیری، بتوانی از عهدهاش برآیی. خدا رحمت کند ایشان را، میگفت دارا نباید نار [انار] ترکیده بخورد، این نارها را خدا ترکانده مال فقرا، خب داری برو نار درست بستان [بگیر] بخور. نخور فلانی ترکیدهها را. صلوات بفرستید.
به قدری این امام صادق، به قدری ائمه شماها را میخواهند [که مواظب شأن شما هستند.] به حضرت عباس، اگر یکی یک چیزی به آدم بدهد، آدم اصلاً انگار میکنی تا آخر عمر شرمندهاش است. حالا او هم مال خدا را به تو داده، اما شرمندهاش است. چرا؟ آدم میبیند که این یک خیر هم به دستش جاری شد. حالا ببین امام صادق چه کار میکند؟ یک نفر از دوستهای امام صادق یک ماهی گرفته بود، این ماهی یک قدری زده بود. حضرت صدایش زد، گفت تو یک چیزی [دوست مایی]، [مواظب باش مردم] نگویند این دوستهای امام صادق این چیزهای زده مَده را میخورند. ببین چقدر مواظب شماست؟ ما اینقدر مواظب آنها هستیم یا نه؟ ای عزیز من این راه که تو میروی به کردستان است، به ترکستان است. بیا جانم، قربانتان بروم دنبال ائمه برویم. چقدر شماها را میخواهند.
باز امام صادق یک نفر مریض شد، یک دو شب مسجد نیامد. [بعد که] آمد، [امام] گفت حالندار شدی؟ مریض شدی؟ گفت ما مریض میشویم. [گفت] بهتر شدی؟ گفت آره. گفت ما بهتر شدیم. چه خبر است؟ چرا دست برداشتید از اینها؟ چرا دست برداشتید رفتید دنبال بدعتگذار؟ چرا دست برداشتید رفتید دنبال تجدد؟
آدم راست راستی که وقتی چیز [توجه] میکند، میبیند مردم اصلاً همینساخت سوق [داده میشوند به جهنم]. انگار مثل یک جایی که هزار در است، از این طرف آب میآید؛ این همینطور سوق دارند میدهند رو به جهنم، رو به بیامری این مردم. خب پسر، تو آخر چیزی نداشتی که، یادت رفته توی بازار کهنه چه کاره بودی؟ مگر من یادم میرود؟ این چند وقت پیش، چه کاره بودی؟ هرچه کارشان بهتر میشود، طغیان میکنند. تو آخر یک دست میز هفت میلیون میخواهی چه کنی؟ خب تو یک نفر نجار میآید [خانهات]، یک نفر همین مثل من از این پسِ کلهایها میآیند خانهات. مگر سرتیپ بختیار میآید؟ پس [مگر] تیمسار میآید خانه تو؟ این کارها [را برای] چه کردی؟ این کارها را میکنی چه کنی آخر؟ آن یکی رفته، نمیدانم زن یک یخچال خریده نمیدانم سه میلیون. خب بدبخت بیچاره این را بده پانصد تومان، [بقیهاش را] بده به دو تا دختر جهاز بگیرد. اصلاً من عقیدهام این است، این آدمها ایمان به آخرت ندارند، پشت این بلندگو میگویم. اگر تو ایمان به آخرت داری، باید فکر آخرتت باشی، تو چه فکر آخرتت هستی آخر؟
همه جا تجمل است. من نمیگویم مبل و اینها حرام است، [نمیگویم] بخر یا نخر. حالا من یک چیزی به شما میگویم، من اولاً که به شما بگویم، نمیخواهم تعریف خودم را بکنم؛ من خیلی جوانیهایم پرهوش بودم، هوشم خیلی زیاد بود. حالا اگر عقلم کم بود، هوشم زیاد بود. یک آزادگان بود، خدا رحمتش کند، این آمد و فرنگیسازی را ایشان درآورد. این آزادگان هم با ما یک سلام [و] علیکی داشت. من رفتم پیش حاج شیخ عباس، (من کارهایم را یک وقت به ایشان میگفتم) گفتم آقا [با] نجاری آدم چیز نمیشود. ما مثلاً کار که میکردیم، به سه ماه که میشد، ۶۰ مثلاً یک کاری [برایمان جور میشد]. حالا کار نداریم به اینها، [نمیخواهم] وقتتان را بگیرم. حاج شیخ عباس به من گفت میخواهی بروی برو؛ اما حسین، تمام خلفا خاکنشین بودند، فقط معاویه [کاخ نشین بوده]. این مبل و میز را معاویه درآورد. گفتم چون که معاویه درآورده، من پیرو حبیب نجارم. [چون] معاویه درآورده، من نکردم. من در دنیا خیلی عقب افتادم. البته اینها که بودند، فرنگیسازها میدانید که شما، کار و بارهایشان خیلی خوب شد، اما من نه. گفتم چون که این کرده، من نمیکنم. حالا من نمیگویم شما چیز کن، یک جوری مثلاً که هم آبرویت برگزار شود، نمیگویم میز نخر، مبل نخر. من گُه میخورم بگویم که چه چیز حرام است، چه چیز حلال، مگر من بدعتگذار دینم؟ ببین من چه میگویم، یک چهارتا صندلی بخر که اتفاقاً هم درِ دهان زن را هم بیاوری، هم درِ دهان مردم را هم بیاوری. اما نرو یک میز بخر لا اله الا الله. من خبر دارم کسی رفته یک میز و مبل خریده سیزده میلیون. آخر تو کی میخواهد [خانهات بیاید]؟