فدایی ولایت

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
نسخهٔ تاریخ ‏۱۱ ژانویهٔ ۲۰۲۴، ساعت ۱۵:۱۹ توسط Mojahed (بحث | مشارکت‌ها)
پرش به:ناوبری، جستجو
بسم الله الرحمن الرحیم
فدایی ولایت
کد: 10276
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1384-04-02
تاریخ قمری (مناسبت): 16 جمادی‌الاول

«أعوذ بالله من الشّیطان اللّعین الرّجیم»

«العبد المؤیّد الرّسول المکرّم أبوالقاسم محمّد»

السلام علیک یا أباعبدالله، السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته، السلام علی‌الحسین و علیّ‌بن‌الحسین و أولاد الحسین و أهل‌بیت‌الحسین و رحمة‌الله و برکاته

بشر هر چه که رشد می‌کند، رشد قدرت خودش را می‌بیند. یعنی الآن شما می‌دانید که اوّلش بُل می‌رفتید [یعنی چهار دست و پا رفتن] این آقا، یک‌قدری خلاصه [بزرگ‌تر می‌شوی، بعد] پا [بلند] می‌شوی و راه می‌روی. آن‌موقعی‌که این‌جور هستی، در تسلیم حقّ هستی. چرا می‌گوید اگر یک بچّه کوچک را بکشی، انگار یک‌آدم بزرگ را کشتی؟ یعنی حکم روی این دارد، این بچّه کوچک می‌آید روی حکم آن آقایی که خیلی بزرگ است. آن‌وقت بشر یواش‌یواش به‌قول خودش قدرت‌مند می‌شود، می‌آید تا پانزده‌سال [برای پسرها]، دختر هم تا نُه‌سال، [خدا] یک‌قدری تفریغ [فراغت‌داشتن] به او می‌دهد که بیاید فکر بکند. خدا تفریغِ فکری به ما می‌دهد؛ اگرنه ممکن‌است از وقتی‌که این [از رَحِم مادر] خارج شد، روی این حکم بگذارد؛ [اما] نه، خدا یک تفریغِ فکری به شما می‌دهد، می‌گوید: عزیز من! تا پانزده‌سال من کارَت ندارم. حالا اگر آدم یک گناهی هم کرد، خدای تبارک و تعالی آن گناه را می‌بخشد. چرا؟ بشر تا پانزده‌سالگی هوش دارد، وقتی‌که پانزده‌سالش شد، خدای تبارک و تعالی عقل به او می‌دهد. حالا که عقل داد، آنچه که ماها محاکمه می‌شویم، مال آن‌است که خدا به ما عقل داده [است]. چرا یک دیوانه [را] مثلاً [از] این، خلاصه خدا بازخواست نمی‌کند؟ چون‌که عقل ندارد.

عقل یعنی ولایت. وقتی‌که بشر پانزده‌سالش شد، حالا حکم رویش می‌آید. آقاجان! باید روزه بگیری! عرض می‌شود: حساب‌سال داشته‌باشی! نماز بخوانی! ذکر خدا بگویی! به‌فکر خدا باشی! یعنی خدا آن عقلی که به شما داد، از تو بازخواست می‌کند، باید توجّه داشته‌باشی! من سراغ داشتم کسانی‌که به پانزده‌سال می‌رسیدند، آن‌ها که حالا خیلی به‌اصطلاح توی این سطح‌ها نبودند، جشن می‌گرفتند؛ می‌گفتند: از امروز [ما به تکلیف رسیدیم].

یکی از رفقا، این‌جا خلاصه یک آپارتمانی خرید، یک‌روز دیدم خیلی می‌خندد. گفت که من حکم رویم آمد، دیگر نمازم را باید درست بخوانم. آقای‌مهندس! حالا که به پانزده‌سال رسیدی، حکم رویت آمده. چطور تو تشخیص می‌دهی که الآن [نمازت را] باید دُرست بخوانی؟ اما آدم باید درست‌کار باشد. حالا قربان‌تان بروم، حکم روی شما می‌آید. یواش‌یواش می‌آیی و درس می‌خوانی و یا دکتر می‌شوی، مهندس می‌شوی، آن باد دکتری، باد مهندسی، بادِ من، می‌گیردت. تو آن تسلیمیّت را نداری؛ یعنی آن خالق خودت را فراموش کردی. او [را] که به تو داده، فراموش کردی. یک «من» توی کار می‌آوری. تا «من» در کار آوردی، آن «من‌» ات می‌شود بُت.

عزیز من! قربانت بروم، هر چه تو [امروز] قدرت‌مند هستی، [فردا این قدرتت از دست می‌رود]. تو الآن نگاه [به] من بکن! ببین من چه قدرتی داشتم؟ حالا می‌خواهم یک متّکا بیاورم، [نمی‌توانم]، اصلاً خجالت می‌کشم. یا من الآن این‌جای شلوارم، این‌جایش ببین این‌جوری شده [ساییده شده]، چرا این‌جوری شده؟ بس‌که من این‌جوری [راه] می‌روم [که] یک‌چیزی بیاورم. [الآن] نگاه نکن! شماها که [این‌جا] می‌آیید، من جان دارم؛ به حضرت‌عباس! راست می‌گویم. شماها که [این‌جا] می‌آیید، اصلاً انگار که این ولایتِ شما به‌من دمیده‌می‌شود، من قدرت‌مند [می‌شوم]، الآن قدرتمندم؛ الآن ببین یک چک توی گوش یک کسی بزنم، می‌خوابد. الآن قدرت دارم، یعنی ایمان، ولایت وقتی‌که توأم شد، آدم باقدرت می‌زند؛ اما چَک را باید در گوش دشمن علی زد، آدم به یکی نزند؛ [اگر زدی، خدا] جگرت را بالا می‌آورد، پدرت را درمی‌آورد. الآن گفتم دیگر، توی نوار هم می‌ماند، امروز به آقای‌حاج‌ابوالفضل گفتم، آقا! گفتم: از این‌ها برو بالا! برای من بچین! چرا؟ آن قدرت گرفته‌شد. وای به حال آن‌کسی‌که قدرتش را صرف قدرت نکرده، حالا مثل من شده، آن [قدرتش] هم هدر رفته. اگر قدرت را صرف قدرت کرده، در منا [محشر]، در قیامت قدرت‌مند است. [اگر] دست یک بی‌توانی را گرفته، قدرتش را خرج قدرت کرده. خدا می‌داند آن‌جا [خدا] چقدر قدرت به تو می‌دهد، [تو] قدرت‌مند هستی. همین‌جا هم قدرت‌مندت می‌کند، گاهی، گداری، نشان می‌دهد.

پس عزیز من! قربان‌تان بروم، شما الآن دیر نشده، خب تا حالا قدرت [داشتی]، همین‌طور برداشتی، خارج و این‌طرف [و] آن‌طرف رفتی. چه‌کار کردی؟ چه‌کار کردی؟ به چه‌کسی نزدیک شدی؟ حالا این‌قدر دیدی، چه‌جور شد؟ تو باید در مقابل ولایت ساکت باشی! تسلیم باشی! الآن یک‌جا که می‌روی، ببین خدا راضی است یا نیست؟ آن‌کسی‌که قدرتش را در اختیار قدرت بگذارد، او امر را اطاعت می‌کند. ببین الآن مصداق برای شما می‌آورم: امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) خورشیدی را برمی‌گرداند، هفت‌قلعه را روی‌هم می‌ریزد؛ او قدرتش را دارد صرف قدرت می‌کند، اما حالا همین قدرت‌مند، همچین می‌کند بچّه‌یتیم روی دوشش می‌آید. می‌بیند که این قدرت باید صرف رضایت خدا شود، این درست‌است. هستی یا نیستی؟

یا می‌آیند الآن طناب گردن امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) می‌اندازند، [او را] می‌کشند، یک عدّه هم هُلش می‌دهند؛ یهودی می‌گوید «لا إله إلّا الله، محمّد رسول‌الله، علی وصیّ رسول‌الله» است. [از او می‌پرسند:] تو در خیبر [که] این قدرت را دیدی، چرا نیامدی اسلام بیاوری که یهودی‌ها هفت‌قلعه را این‌جوری کرده‌بودند، امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) [همه را] روی‌هم ریخت؟ گفت: نه! آن قدرت نبود. قدرت این‌است که الآن یک‌مُشت [تعدادی] حیوان، یک‌مُشت نادان، یک‌مُشت لتجقه، طناب گردن این [علی (علیه‌السلام)] انداختند، این‌ [علی (علیه‌السلام)] را دارند می‌کشند، هیچ نمی‌گوید. این‌است قدرت؛ پس من باید به یک همچین کسی ایمان بیاورم. [آن یهودی] خوب می‌فهمد.

پس ما عزیز من! قربان‌تان بروم، بنا شد این قدرتی که داری، تسلیم او بکنی که این قدرت را به تو داده؛ این یقین می‌خواهد، این تسلیمیّت می‌خواهد. حالا که این‌جور شدی؛ آن‌وقت آن قدرتت در مقابل خدا و رسول‌خدا (صلی‌الله‌علیه‌وآله) و ولایت تصدیق می‌شود. «إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النّبیّ، یا أیّها الّذین آمنوا صلّوا علیه و سلّموا تسلیماً»[۱] ببین این رسول‌خدا (صلی‌الله‌علیه‌وآله) چه‌جور تسلیم است؟ حالا که رسول‌خدا (صلی‌الله‌علیه‌وآله) تسلیم است، به تو هم می‌گوید تو تسلیم این بشو! آهان بارک‌الله! هر کسی [تسلیم] نشود، کافر است. خب تسلیم خودش بشوی؟ بله! حالا از خودش بالاتر چیست؟ امرش است؛ پس احترام کردند و می‌کنند رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را؛ اما امرش را اطاعت نمی‌کنند؛ امر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) علی‌بن‌ابوطالب (علیه‌السلام) است، [پس] اهل جهنّم‌اند، با این‌که پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) [را] هم این‌قدر دوست دارند.

[عایشه] هم‌خوابه پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است، دائم دارد به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) خدمت می‌کند، حالا هر چه هست، آشی بپزد، گوشتی بپزد. (قدر خانم‌هایتان را بدانید! بنده‌های خدا، این‌ها چقدر چیز برای شما درست می‌کنند؟ وقتی می‌آیی توی خانه، خُلقت را باز کن! این‌چه خُلقی است [که] تو داری؟ به یکی گفتم که انگار باید ما یک کفّاره بدهیم نگاه به تو کنیم، خب بخند! آن بیچاره بنده‌خدا خب [چه گناهی کرده؟] سفته‌ات واخواست شده یا جنس‌هایت را نمی‌دانم نخریدند. [گفته:] بیا [جنس‌ها را] ببر! خب بیا ببر! [چه] بازی است درآوردیم؟ مگر [سعد] معاذ چه‌کار کرد؟ خب بداخلاقی کرد، چنان قبر به او فشار آورد، دنده چپ و راستش را یکی کرد. با زن‌هایتان خوش‌اخلاقی کنید! اما خوش‌اخلاقی و بداخلاقی را هم باید بفهمی. اگر این خانم الآن می‌گوید: یک تلویزیون رنگی بخر! یک ویدیو بخر! آن‌جا باید یک‌خُرده ترش بشوی! اما چه‌جور ترش بشوی؟ [بگویی:] خانم! این خوب نیست، این مطابق شأن ما نیست، مردم ما را احترام می‌کنند، مردم ما را متدیّن می‌دانند؛ یک‌جوری بکنی [او را] آرام کنی.)

مگر هم‌خوابه پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) شوخی است؟ (تو باباجان! ما چه‌کار می‌کنیم؟ تو می‌روی خودت را به پنجره‌های فولاد می‌مالی، حالا باید بیاییم ماچت هم بکنیم، زیارت هم رفتی و نمی‌دانم چه‌کار کردی و مگر تو چه‌کار کردی؟ خب به پنجره‌ها [خودت را] مالیدی؛) این به خود پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) مالیده، اهل‌جهنّم است. چرا تو توجّه نداری؟ چرا؟ [چون] علی (علیه‌السلام) را دوست ندارد. تمام اختیارش را، همه چیزش را در اختیار پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) گذاشته، به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) دارد خدمت می‌کند. ابراهیم وقتی‌که خانه‌خدا را می‌خواست درست کند، گفت: اجر من چقدر است؟ [خدا] گفت: اجر نیکوکارها با ماست. یک‌دفعه [خدا] گفت: گرسنه‌ای را سیر کردی یا برهنه‌ای را پوشاندی؟ چرا به شما می‌گوید: اگر یک لقمه به مؤمن دادی، ثواب حجّ و عمره دارد؟ ما برای خودمان دکّان باز نکنیم، که بردارید یک‌چیز بپزید [و] برای ما بیاورید! به‌دینم! من مقصدم این‌نیست. مقصد من این‌است که ببین [درباره] یک مؤمن می‌گوید: توهین به او بکنی، این‌جوری است؛ خدمت به او بکنی، این‌جوری است. این [عایشه] دائم دارد به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) خدمت می‌کند، چرا اهل‌آتش است؟ امام‌صادق می‌گوید. (باباجان! بروید روایتش را ببینید، شاید دیده باشید دیگر.) پس چرا [اهل‌آتش است]؟

عبادت یعنی اطاعت، یعنی آنچه را که خدمت در تمام این فضای عالم است، [اگر بکنی؛ اما مطیع امر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) نباشی، اهل آتشی]. از پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بهتر نیست و نبوده، مگر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، [فقط] پیغمبرِ ماست؟ پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌گوید: من آدم توی گِلش بوده، من نبیّ بودم. معلوم می‌شود خدای تبارک و تعالی کُرات‌هایی دارد، عالم‌هایی دارد، آدم‌هایی دارد؛ پس پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) نبیِّ چه‌کسی بوده؟ پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) ، پیغمبرِ چه‌کسی بوده؟ پیغمبرِ مخلوق بوده. معلوم می‌شود صدها، هزارها کُرات داریم [که] پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بوده، این‌نیست که باباجان! ما چه‌کار می‌کنیم؟ حالا همین پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، این [عایشه] خدمتش است، اهل‌آتش است. چرا؟ [چون] علی (علیه‌السلام) را دوست ندارد. الآن این‌زمان، علی (علیه‌السلام) را از ما می‌گیرند؛ این‌است که می‌گوید: اگر یکی با دین از دنیا رفت، ملائکه آسمان تعجّب می‌کنند. آن‌زمان هم همین‌جور بوده، چرا این‌ها [بعد رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] مرتدّ و کافر شدند؟ مگر نماز نخواندند؟ روزه نگرفتند؟ حجّ نرفتند؟

مرتیکه [مردک] این‌قدر عبادت کرده [که] مثل مَشک خشک شده، اصلاً آدم دلش برای این‌ها می‌سوخت. من بی‌کار بودم، می‌رفتم [در مکّه] می‌گشتم. سودانی‌ها، این‌ها بیچاره‌ها سوخته‌اند. من دیدم یک عدّه‌شان پابرهنه بودند، یک عدّه‌شان که اعیان بودند، کف پای شتر داشتند؛ یعنی کف پای شتر اُرسی‌شان [یعنی پاپوش] بود. به حضرت‌عباس! جُلّ من دیدم که شلوار [کرده‌بودند]، خب بفرما! پس اگر زُهّادی و عبادت و نخوردن و این بازی‌ها که یک عدّه درآوردند [و] چیزها را به خودشان حرام کردند، [ملاک بود؛ که این‌ها بهشتی بودند]. تو حرامی مرتیکه! خدا می‌گوید: {«کُلُوا من الطّیّبات و اعْمَلوا صالحاً»[۲]، بخور! همه این‌ها را برای تو خلق کرده. یک عدّه‌ای هستند [که] این‌جوری شدند، زن و بچّه‌شان [را] هم اذیّت می‌کنند، مقدّس شدند. مگر به نخوردی [است]؟ به نان‌جو و سرکه است [که] تو باباجان! بهشت می‌روی؟ بخور! اما حلال. من گریه می‌کردم آن‌جا [در مکّه]، اشک می‌ریختم، رُو به قبله می‌ایستادم [و می‌گفتم:] خدا! علی (علیه‌السلام) را توی این‌ها روانه کن! این‌ها این‌جا دارند می‌سوزند، دیگر [آخرت نسوزند]. خدا آقای حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! می‌گفت: تقصیر رهبرهای این‌هاست که این‌ها را این‌جور کردند.

عزیز من! قربانت بروم، ببین من چه‌چیز دارم به تو می‌گویم؟ مگر این‌ها چه کردند؟ علی (علیه‌السلام) را دوست ندارند. ببین خدا نمی‌گوید کافر به‌من شدند. ایمان به خدا، به خدا [قسم]! نجات‌دهنده بشر نیست. ایمان به خدا، [این‌است که] امر خدا را اطاعت کنی، ایمان به خدا [اطاعت] قرآن‌مجید است. [امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) می‌فرماید:] «أنا قرآن‌النّاطق»، [ایمان به خدا اطاعت] علی (علیه‌السلام) است. آن‌ها [غیر شیعه] می‌گویند: خدا؛ آن‌جا [به مکّه] رفتم، یک علی (علیه‌السلام) می‌گفتی، انگار [طرف] می‌خواست بکشدت، خب بفرما! سعادت بشر علی (علیه‌السلام) است، سقوط بشر نخواستن علی (علیه‌السلام) است. آخرالزّمان که می‌گوید از هزار نفر، یکی با دین از دنیا نمی‌رود؛ [چون] ما را از علی (علیه‌السلام) جدا می‌کنند، بدل به تو می‌دهند. (صلوات بفرستید.)

خدای تبارک و تعالی به [بدل که قدرت امام را نداده]. مصداقی که من برای شما بیاورم، گفتم که بعضی از آقایان [می‌گویند]، در کتاب کافی هم نوشته، (عاِلمی بود، این چند روزها باز دیدن من آمده‌بود، می‌گفت) که امام یک‌چیزی جلویش است، به‌توسّط آن می‌بیند. هر چه به او [گفتم: این‌طور نیست]، گفت: [در] کتاب کافی نوشته. گفتم نه تو فهمیدی، نه او که نوشته؛ اگر امام [این‌را] می‌گوید، روی سر من! گفتم: مرد حسابی! اگر این‌است [که امام برای دیدن به عمود نور احتیاج دارد؛ پس] این [عمود] از حجّت‌خدا بالاتر است. آقای فلانی چشمش کم‌دید است، عینک زده؛ عینک دارد آن نور این‌را یک‌قدری زیاد می‌کند. آیا این [عمود] که جلویش است، نور را [برای امام] زیاد می‌کند؟ تو نفهمیدی! او هم که [این‌را نوشته] نفهمیده [است]. این بنده‌خدا رفت، بعد [از] دو هفته دیگر، سر به‌زیر آمد. گفت: من رفتم، [این حرف] گیجم کرد. گفت: گیجم کرد، رفتم نمی‌دانم از خدا خواستم، چه‌جور شد؟ فلان‌آیه را دیدم، دیدم حرف شما درست‌است. چرا؟ آن‌کسی‌که خیلی به‌اصطلاح بیاید، مهر دنیا را کم داشته‌باشد، شهوت را بکشد، امر را اطاعت کند، تا یکی حرف می‌زند، [حتّی] اگر [گوینده] عالِم‌دهر باشد، این‌که آن آدم دارد می‌گوید، او مافوقش را می‌داند [و] به این [شخص] می‌گوید. باید این‌جوری باشی! یعنی [ایشان] هر حدیث و روایت را، مافوقش را، عصاره‌اش را به شما می‌گوید؛ انگار [آن گوینده] فلج می‌شود، آره!

الآن، امروز یکی از آقایان این‌جا آمده‌بود، گفت: استادی داشتیم، گفت که ابوطالب مشرک [بود]، با شرک از دنیا رفت. گفت: من با او طرف شدم و حرفی زدیم و خیلی [صحبت کردیم]. امام‌صادق (علیه‌السلام) می‌گوید: آقا ابوطالب فردای‌قیامت تمام ثواب خلقت را یک‌طرف بگذارند، [ایمان ابوطالب را طرف دیگر بگذارند] حضرت می‌فرماید: [ایمان] ابوطالب بالاتر است؛ یعنی [از] همه خلقت [بالاتر است]. [۳] آره! [حالا] چرا [این تهمت‌ها را به ایشان می‌زنند]؟ این‌ها می‌خواهند هر جوری هست، یک‌لکّه به امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بچسبانند. [با این‌که طرف] مجتهد است، دارد درس می‌گوید. اصلاً توی وجودشان این‌ها این‌است [که] یک‌چیزی را به امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بچسبانند، آره! به او گفتم، یکی سؤال کرد، این بنده‌خدا گفت چه گفتم و این‌ها؟ حالا طول می‌کشد [اگر بخواهم بگویم]. گفتم: باباجان! ببین، امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) یک‌شب جای پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) خوابیده، حمایت از رسول‌خدا (صلی‌الله‌علیه‌وآله) کرده، خود سنّی‌ها هم نوشته‌اند، می‌گویند: حضرت فرمود [که] هر نَفَسش افضل [از] عبادت‌ثقلین [است]. صدها شب، هزارها شب، این آقای ابوطالب، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را [مراقبت کرده]، روایت داریم: [هر شب] سه‌جا، جایش را عوض می‌کرد. این [ابوطالب] هر باری که جای پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را عوض کرده، نَفَسش افضل [از] عبادت‌ثقلین است. گفت: شما بهتر از من گفتی.

باباجان! چه‌چیز داری می‌گویی؟ وای از دست این‌ها! این‌ها دارند مردم را گمراه می‌کنند. امروز گمراه‌کننده بیشتر از هدایت‌کننده‌است، توجّه! توجّه! توجّه! توجّه بکنید.!حرف هر کسی را قبول نکنید! امروز اهل‌تسنّن به لباس‌مختلف وارد حوزه‌های‌علمیّه شده‌اند. آقاجان من! عزیزجان من! توجّه کنید! توجّه به این حرف‌ها کن! هیچ، آن آدمی که به او گفتم، دیگر نتوانست حرف بزند. گفتم چه داری می‌گویی؟ اصلاً پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را ایشان بچّه‌یتیم بوده، محمّد یتیم بوده، ابوطالب بزرگش کرده. اصلاً باز یک‌روایت داریم، امام‌صادق می‌گوید: نور ابوطالب اگر تجلّی کند، تمام مردم رُبس می‌شوند.[۴] این یارو دارد می‌گوید این‌جوری است، یک‌مُشت هم‌پای منبرش هستند. (صلوات بفرستید.)

پس باید قدر این‌جا را بدانید! قربان‌تان بروم، بروید توی فکر که اگر این [آدم] یک‌حرفی زد، شما باید مافوق آن‌را ببینید! اگرنه امروز باید تسلیم حرف آن‌ها بشوید! باید یک‌قدری این حرف‌ها را بایگانی نکنید! یک‌قدری توی این‌ها کار بکنید! شما باید حمایت از ولایت کنید! نه [این‌که] توی خیابان‌ها بریزید و شعار بدهید و این حرف‌ها، امروز باید شما ذخیره ولایت باشید! حمایت از ولایت کنید! اما اگر از شما سؤال کردند، بی‌خودی کار نکنید! [اگر] بی‌خودی کار بکنی، امروز اگر با مردم بیایی یک‌قدری کار بکنی، برای خودت مشکل به‌وجود می‌آوری، می‌فهمی این منافق است یا کافر است؛ آن‌وقت چه به او می‌کنی دیگر؟ این‌که دارم می‌گویم، یکی توی‌مان بود، از این‌کارها می‌کرد. [به او] گفتم: عزیز من! تو کفر این‌را می‌دانی. تو این‌که الآن می‌روی می‌خوانی، یک‌وقت می‌بینی این‌جا یک‌حرف‌زده، [حرفش] کفر به ولایت است، این کافر به ولایت است؛ اما خیلی تماس نداشته‌باشید! چرا پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود با مردم گذران باشید؟ لای مردم باشید! با مردم نباشید!

عزیز من! تجسّس نکن! قربانت بروم، یک عالمی است آن‌جا دارد نماز می‌کند، خب مَثل دارم می‌گویم. خیلی تجسّس نکن! بخواهی تجسّس کنی، بی‌عالِم می‌مانی. الآن این نانوای محلّ‌تان، [اگر] چیز [تجسّس] کنی، [می‌بینی] خمس سهم امام نمی‌دهد، باید اگر [از او] نان بستانی، خمس سهم امامش را بدهی. از این‌جا محلّ کجا بروی؟ [باید] یک محلّ دیگر [بروی]. حالا آن محلّ رفتی، مشکل به‌وجود می‌آوری. می‌گوید: تو این نانوا را قبول نداری، بنا می‌کند بد به تو گفتن، فحش به تو دادن. کاسب محلّ را به او نکو [یعنی وَر نرو]! تجسّس نکن! باباجان‌من! هوشیار باش! دانا باش! تجسّس هم نکن! توجه فرمودی [که] من دارم چه می‌گویم؟

ببین چقدر امام‌صادق (علیه‌السلام) قشنگ می‌گوید! از او می‌پرسند: آقا! [در] بازار بغداد مسلمان‌ها هستند؛ [یعنی] سنّی‌ها، شیعه‌ها هم هستند، یهودی‌ها هم هستند، این‌ها قصّاب‌اند، ما چه‌کار کنیم؟ گفت: من اگر [به] بغداد بیایم، گوشت می‌ستانم [یعنی می‌گیرم و] می‌خورم. امروز اگر یک‌ذرّه تجسّس کنی، مرغ نمی‌توانی بخوری، والله! نمی‌توانی. امروز اگر یک‌ذرّه تجسّس کنی، این میوه‌ها را نمی‌توانی بخوری. هستند این‌ها [که تجسّس کردند و] خودشان را بیچاره کردند. آره! به‌من گفتند: تو مرغ می‌خوری؟ گفتم: آره! گفت: اَه! چطور؟ گفتم: مراجع می‌خورند، من هم می‌خورم. ما که نمی‌توانیم بگوییم مراجع کافرند که! خب دارند مرغ می‌خورند، من هم می‌خورم، [دیگر] حرف نزد. آره! آمده حالا همین‌طور چیز می‌کند. حالا یک‌وقت فلانی می‌گوید: یاد من می‌دهد. تو خودت خر هستی، من هم خر شوم؟ بله؟ به این‌کارها چه‌کار داری؟ بدبخت بیچاره! برو ردّ کارت! تجسّس نکنید! قربان‌تان بروم، خودتان را توی دردسر می‌اندازید.

والله! امروز مردم صده نود تای آن‌ها رفته‌اند؛ اما در ظاهر ما باید معامله مسلمانی با آن‌ها کنیم. این‌چیزها را دوباره تکرار می‌کنم؛ چون‌که ما مبتلاییم. من تکرار می‌کنم: تجسّس نکن! راه خودت را برو! یک دفتر دستت است، مواظب باش! مال مردم [دستت است]، مواظبش باش! تو درس می‌خوانی، درس بخوان [تا] دکتر شوی، مهندس شوی. به این‌کارها چه‌کار داری؟ تو کاسبی، می‌گوید: «الکاسبُ حبیبُ‌الله»، حبیب من است؛ اما یک سنگ نبندی به آن (یاد نگیرید، بلدید،) به این‌جای ترازو که این [کفه ترازو] زود پایین برود. آره! فردا عبادت‌هایت سیاه می‌شود، فهمیدی؟ (صلوات بفرستید.)

خدا می‌فرماید: «و مَکَروا و مَکَرَ الله و اللهُ خَیرُ الماکرین»[۵] در مقابل مردم مکر نکن! من مکر می‌کنم، من کسی هستم [که] مکّار را خلق کرده‌ام عزیز من! مکر نکن!

پس بنا شد امروز زمان قدیم نیست که، امروز زمان، زمان [زندگی] ماشینی است، زمان زمان [زندگی] باسواد است. شما نظرتان نمی‌آید که همین ایران یک‌دانه پرفسور نداشت، یک‌دانه مهندس نداشت. خدا رحمت کند حاج‌شیخ‌عباس را گفت این محمدرضاشاه رفته‌بود یک پرفسور آورده‌بود. آن‌وقت این حاج‌شیخ‌عباس با پدر فلسفی این‌ها خانه‌هایشان بغل هم بودند، از این‌کارها خبر داشت. گفت این پرفسور مسیحی بود، [شاه] یک حقوق زیادی به او داده‌بود و خب مشکلات را حل می‌کرد. گفت یک‌روز دید که چمدانش را بسته، می‌خواهد برود. گفت تلفن زدند، چیز کردند به شاه، که [شاه به او] گفت خب بمان، حقوقت دوبل باشد. گفت من عمر خودم را به ایران نمی‌دهم، چون‌که ما مسیحی هستیم، در کتابمان خواندیم، هر دفعه ناراحت بشوی، یک‌ماه از این کالبد عمرت کم می‌شود. این ایرانی‌ها من را ناراحت می‌کنند، گفت رفت.

برای چه آخر این‌قدر ناراحت می‌شوید؟ خودتان را ناراحت می‌کنید؟ گالش‌ها [کفش لاستیکی] را می‌فروشی باباجان، این یکی [مشتری] رفت، یکی‌دیگر می‌آید می‌خرد. این مشتری نبوده، یکی‌دیگر [می‌خرد]. تا یکی یک‌چیز به تو می‌گوید، می‌خواهی بایستی جوابش را بدهی. امروز یکی از رفقا آمد گفت، من خیلی خوشم آمد، گفت این‌جوری شد، من این‌جوری کردم، دیدم بسیار کار حسابی کرده، آن آدم هم می‌آید خودش پشیمان می‌شود. تا می‌توانید قربانتان بروم خودتان را نارحت نکنید، الان بیشتر این سکته‌ها، دکتر تشریف دارند، بیشتر این سکته‌ها، بیشتر این‌چیزها که هست، بیشترش مال این‌است که از ناراحتی است. چطور بشود ناراحت نباشی؟ رضای خدا را [در نظر بگیر]، به تقدیر خدا راضی باش، قانع و راضی باش؛ دیگر این‌قدر جوش ندارد. این‌ها را من هیچ‌چیز نمی‌کنم [اهمیت نمی‌دهم، چون] می‌بینم [که] خدای تبارک و تعالی هر چیز را به وقتش درست می‌کند.

هرچیزی به وقتش درست می‌شود، فقط مواظب باشید که عزیز من، قربانتان بروم، احکام خدا [را رعایت کنید]، مواظب باشید ولایتتان را از دست ندهید، مواظب باشید امر خلق را اطاعت نکنید. اگر خلق، امر خدا و پیغمبر را گفت، [امر] نبی [را] گفت، خب اطاعت‌کن.

اصلاً [پیغمبر] برای ما معلوم‌کرده که واجبات را به‌جا بیاور، ترک محرمات [کن]، منتظر امام‌زمانت باش، ثواب هزارتا شهید می‌بری. چرا این‌قدر می‌روی دنبال این حرفها و این‌کارها؟ الان توی هر مجلسی برو ببین اگر یک‌دانه حرف امیرالمؤمنین بود، تف توی ریش من بینداز، از [مجلس] عالی و دانی. [فقط می‌گویند] کی‌اَک چه‌کرد، چه‌کسی رأی آورد، چه‌کسی این‌جور کرد، چه‌کسی فلان کرد، همین چطور می‌شود، این‌جور می‌شود. آره، پیغمبر هم شده، از آینده هم خبر می‌دهد. مگر نگفت مؤمن یکی از شرایطش این‌است که حرف می‌زند یا برای دنیایش فایده دارد یا آخرت؟

به تمام مقدسات عالم، من یک‌جا می‌روم [که] از این حرف‌ها هست، یک‌دفعه می‌بینم می‌خواهم استفراغ کنم. من خیلی جایی نمی‌روم، آن‌زمان هم که جوان بودم، [می‌رفتم]، اصلاً یک‌دفعه حال تهوع به‌من دست می‌دهد. چرا؟ آن‌کسی‌که مؤمن است، این حرفها به کالبدش نمی‌سازد، ناراحت است. ولایت، ولایت را گیر می‌دهد، یعنی می‌گیرد. این حرف را از من قبول کنید، ولایت مثل آهن‌ربا می‌ماند. این‌که در دلت است فقط ولایت را می‌گیرد، اگر این‌جوری نشد، ولایت در دلت نیست یا خیلی مختصر است. مؤمن حرف لغو نمی‌زند، کار لغو نمی‌کند. اصلاً کجاست که کار لغو نباشد؟ به تمام مقدسات عالم ما بیچارگی‌مان را حس نمی‌کنیم که چقدر ما بیچاره‌ایم. الان چه‌کسی طرفدار ولایت است؟ کداممان طرفداریم ماها؟ همه می‌گویند بیا این‌طرف، برو [آن‌طرف]، هی امریه برایت صادر می‌کنند، یا این‌را بخر یا آن‌را. کجا [به امر ولایتیم]؟

امیرالمؤمنین خیال نکن آن‌موقع غریب بود، حالا والله غریب‌تر است. ما مارک ولایت زدیم، سخی هستی؟ نه. به‌فکر مردم هستی؟ نه. حساب‌سال داری؟ نه. نمازت را اول وقت می‌خوانی؟ نه. ذکر خدا می‌گویی؟ نه. اطاعت پدر و مادرت را می‌کنی؟ نه. آخر می‌گفت که یک‌نفر بود، [می‌خواست خال بکوبد]؛ من یادم می‌آید، من توی این‌کارها بالاخره کار کردم. حالا [برای] خال [کوبیدن] قالب درآمده، اول‌ها جوان‌ها که خیلی شَمَل بودند خال می‌کوبیدند. ما یک داداش داشتیم [خال‌کوبی] داشت، یک‌روز نمی‌دانم یک‌چیز گردی این‌جایش گذاشته‌بود، آن‌وقت [نقش] چندتا از این خانم‌ها [را انداخته‌بود]. یعنی [یک عده] آمده‌بودند این‌را بگیرند، نمی‌دانم با این برادر بازی کنند، نمی‌دانم دیگر، این [نقش] به این‌ها بود، آره. آنوقت این‌ها یک ده، دوازده تا سوزن این‌جا همچین این‌جوری می‌کردند، آن‌وقت این‌جای این‌را بسته‌بودند. آن‌وقت این‌جا نمی‌دانم آب پیاز بود، زنجور جزوار می‌زدند به این و می‌زدند. اول یک عکس شیر می‌انداختند، [بعد] می‌زدند. این‌جایش داشت می‌زد، گفت کجایش است؟ گفت دمش، گفت دم نمی‌خواهم. دوباره زد، گفت این‌جا کجایش است؟ [گفت پا،] گفت پا نمی‌خواهم، [چون داشت] می‌سوخت. [دوباره] این‌جا کجایش است؟ گفت سرش است، [گفت نمی‌خواهم]. گفت بابا شیر بی‌دم و بی‌پا [و بی‌سر که شیر نمی‌شود، حالا این] عین مسلمانی [ماست]. این‌نیست که باباجان.

حالا من حرفم این‌است، شما که اهل این جلسه هستید، فقط عیبی که دارید شکرانه‌تان کم است. اگر عیب دارید، عیب‌هایتان همه مال من؛ من عیب دارم، شما عیب ندارید، شما همه تسلیم هستید. اگر عیب هم هست، مال من است. حالا باید شما شکرانه بکنید، مبادا نعمت [از شما] گرفته‌شود. مثل اسامه، مثل نمی‌دانم طلحه، زبیر، این‌ها شکر نکردند که ولایت از آنها گرفته‌شد، آن‌وقت می‌گوید [اگر نعمت را گرفتیم] دیگر هم به او نمی‌دهیم. این‌است، خب، شکر کن باباجان. الان شکر کن، الحمدلله از تهران، پول‌داری، ماشین داری، آمدی این‌جا توی جلسه ولایت؛ شکر کن، نرفتی توی جلسه بدعت‌گذار دین. آیا شکرش می‌کنی؟ چرا؟ تو ولایتت را حفظ کردی، الان شما همه‌تان ولایتتان را حفظ می‌کنید، این ولایت را ان‌شاءالله می‌دهید دست امام‌زمان، قربانتان بروم.

ما تسلیم [نیستیم]، ما هنوز نمی‌فهمیم ولایت یعنی‌چه. به تمام آیات قرآن می‌دانم ما نمی‌فهمیم، من جسارت نمی‌خواهم به شما بکنم، به این‌چیزها قانع نشوید. هنوز ما امتحان ولایت ندادیم، هنوز به [خانه] شما می‌روند، [از شما] چیز می‌خرند، [به مردم] چیز می‌دهید، عزتت می‌کنند، احترامت می‌کنند، پول‌داری، چیز می‌خری، چیز می‌فروشی، هنوز [آن امتحان] نیست. مگر زمان امام‌صادق نبود؟ نه دختر به آنها می‌دادند، نه دختر می‌گرفتند، نه چیز به آنها می‌فروختند. زمان‌ها این‌جوری بوده، آیا شما شکر ولایت می‌کنید یا نمی‌کنید؟ آیا ما توجه داریم؟ [اما] آنها جانشان را فدای ولایت می‌کردند.

مگر زهرا جانش این‌جوری است؟ [او] جان همه خلقت است. اصلاً تمام خلقت، (من می‌گویم ان‌شاءالله) ، تمام خلقت می‌گوید [هستی‌اش] به‌وجود زهراست، [اگر] نبود، خلقت را چیز می‌کردم [آن‌را خلق نمی‌کردم]. آب مهریه‌اش است، تمام این خلقت یعنی زمین و آسمان [حیاتش] به‌واسطه آب است، [اگر] نباشد خشک می‌شود، این مهرش است. چه‌کسی مهرش کرده؟ خدا کرده. حالا ببین چه‌کار می‌کند؟ یک صلوات بفرستید.

عرض می‌شود خدمت حضرت‌عالی، دو چیز [است که خیلی ناراحت‌کننده است]. دو نفر بودند که [برای] این‌ها مردم خیلی ناراحت می‌شدند، [امام‌حسین و حضرت‌زهرا]. من به تمام آیات قرآن راست می‌گویم، هر کدام شماها، خانواده‌تان، بچه کوچکتان، خودتان که هیچ، یک‌ذره ناراحت باشید من ناراحتم. یعنی انگار من وصل به همه شماها هستم، هرچه فکر می‌کنم، می‌بینم جدایم نمی‌توانید بکنید. [آن‌قدر] که دلم می‌خواهد همیشه شما خوب باشید، تاحتی دلم می‌خواهد در قیامت هم از من بالاتر باشید. قسم خوردم، گفتم خدایا این‌ها دلم می‌خواهد بالاتر باشند. چون‌که اگر این‌جا بخلِ عنایت نداشته‌باشی، آنجا هم نداری. ببین من آن قصر را [که] به‌من دادند، گفتم من خوشحال [نشدم]، وقتی گفت کسی را راه بده، خوشحال شدم.

پس بشر اگر این‌جا انسان را می‌خواهد، دارد انسان‌سازی می‌کند بشر. شما همه‌تان باید انسان‌ساز باشید؛ اول خودتان را بسازید، بعد انسان‌ساز باشید. اگر شما این‌جا انسان‌ساز شدی، [به‌ازای] انسان‌هایی که آنجا هستند، [خدا به تو پاداش می‌دهد،] معلوم نیست چقدر تو ثواب داری. چرا؟ می‌گوید اگر یکی را هدایت کردی، عالمی را هدایت کردی. یک بشر هدایت‌کردن، از یک عالم بالاتر است. هدایت بشر چه‌جور است؟ این بشر را اذیت نکن، این بشر را بخواهی، این بشر را اگر می‌بینی [مشکلی دارد،] یک رسیدگی به او بکن، [خون] این بشر را نمُک. آخر چه‌کار داریم می‌کنیم؟ باباجان، عزیز من، [اگر] شاگرد داری، شاگردهایت را متوجه شو. یک‌وقت به این مهندس گفتم، گفتم اگر بخواهید ضایعات [به بار] نیاورید، باید شاگردها را راضی کنید. حالا مزد این‌را بالا نکن که بخواهی بگویی (حالا من یادت می‌دهم) چهل تا، سی‌تا [شاگرد] داری، [نمی‌توانی حقوق همه را] بالا بکنی. یکی‌شان [که] می‌بینی ضعیف است، اجاره‌خانه می‌خواهد بدهد، عیال‌وار است، شب‌عید که می‌شود یک‌چیزی به او بده. یک‌چیزی بده به یکی، بگو به این بده؛ بگو نذرت کردم، این‌را شادش کن. همه‌اش جمع نکن، خون آن جوان‌ها را برداری [توی شیشه] بکنی.

خدا رحمت کند آقای نجفی را، من یک‌چیز [مثال] بیاورم. این آقای نجفی وقتی‌که آمده‌بود این‌جا، ایران آمده‌بود آیت‌الله نجفی، هرکس دعوتش می‌کرد، می‌رفت. یک حاج‌شیخ‌جعفر بود، این‌را دعوت کرده‌بود، این حاج‌شیخ‌جعفر توی آن کوچه یک اتاق اجاره کرده‌بود. این [ایشان را] دعوت کرده‌بود برای افطاری، خودش نبود. یک بنده‌خدا آمد [دنبالش] و این رفته‌بود. دیگر ما رفتیم آنجا و خلاصه روانه کردیم پِی این و آمد. یک‌شب [آقای نجفی] یک خوابی دیده‌بود، آره، از آنجا دیگر جایی نرفت. خواب دیده‌بود که این آقا یک سفره انداخت، یک کاسه خون به آن کرده‌بود، آورد گذاشت جلویش؛ یک کله‌پاچه آدم هم آورد گذاشت این‌جا، هی به آقا می‌گوید بخور، آقا یک‌دفعه از خواب بیدار شد. خودش رفته‌بود، دیده‌بود. این یارو آن‌موقع طُرُق می‌گفتند، سرعمله بود. این خط آهنی که می‌خواستند بکشند، این‌ها قسمت‌بندی بود. آن‌وقت این‌ها مثلاً [یکی] ده‌تا خر داشت، [یکی] صد تا خر داشت، این‌ها قسمت‌بندی بود. آن‌وقت [آقای نجفی] گفته‌بود که وقتی رفته‌بود، دیده‌بود این [شخص میزبان] از مزد این عمله‌ها می‌خورد. گفته‌بود این خون این‌هاست آورده جلوی من گذاشته، دیگر جایی نرفت.

توجه می‌کنی دارم چه می‌گویم؟ آمد دیگر، من که نمی‌خواهم [بگویم]. به‌قرآن اگر من بخواهم این حرفها را بزنم، خودش دارد می‌آید. پس شما مواظب باشید خون بدهید، نه خون بگیرید. این آقای زنبورعسل رفت آتش ابراهیم را خاموش کند [که حالا] هم وحی به او می‌رسد، هم توی دهانش عسل است. بیایید بابا آتش هرکسی را هرچه می‌توانید خاموش کنید، نه آتش را روشن کنید. ما هم بیشترمان (شما نیستید) ، مردم بیشترشان کسری دارند. [طرف] حقوقش را الان می‌رود می‌گیرد، چندتا خیال برای این دارد، چیزی نمی‌دهد به کسی‌که. صلوات بفرستید.

آن عبدالله عوف [عبدالرحمن‌بن‌عوف] بود به‌نظرم، حالا شماها کتاب‌ها را خوانده‌اید، [می‌دانید]؛ آمد گفت من نمی‌دانم چند هزارتا [شتر]، یک‌چیز زیادی گفت مهر زهرا می‌کنم، یک‌خانه چنانی و چنینی می‌کنم به اسمش. پیغمبر یک مشتی از این خاک‌ها برداشت، گفت عبدالله عوف [ببین]. همچین کرد، دید همه‌اش جواهر است. گفت این‌ها همه [را خدا داده] به‌من، چه‌چیز داری تو به‌من می‌گویی که من این‌ها را مهر زهرا می‌کنم؟ یارو سرش را زیر انداخت. حالا من از این‌جا می‌خواهم شروع کنم ان‌شاءالله، یک صلوات بفرستید. قول به شما دادم که یک نوار روضه داشته‌باشیم.

همین‌جور که به شما می‌گویم که امام به‌قول ما [حالاتش] دو جور است. الان گفتم، چه گفتم؟ یکی بگوید چه گفتم. (امام یک جنبه ماورائی دارد، یک جنبه بشری)، این‌ها همه‌شان این‌جوری هستند. حالا امیرالمؤمنین که خاکی نیست، زهرا که خاکی نیست. وقتی یک رشدی کرد حضرت‌زهرا، بنا شد که [پیغمبر ایشان را به عقد امیرالمؤمنین درآورد]. خدای تبارک و تعالی امر کرد که یا محمد، زهرا را من اصلاً کفو برایش خلق نکردم به‌غیر علی. اصلاً کفو برای زهرا نیست به‌غیر علی. همین‌جا خلاصه به‌قول ما این‌ها که مافوق این حرفها هستند اما خب [در] ظاهر یک صیغه‌ای می‌خوانند و یک عقد بست و خدا گفت که من چند چیز مهر زهرا می‌کنم: یکی نمک است. شما ببین هرچه هست، یک پاره‌وقتها یک‌چیز است، نمک ندارد از دهان درمی‌آید. یکی هم آب کل خلقت را مهر زهرا می‌کنم، که اگر آب نباشد کل خلقت خشک می‌شود. یکی هم نمک است گفت [مهر زهرا] می‌کنم. قدیم‌ها نمک را نمی‌فروختند، آب را نمی‌فروختند، چون‌که می‌گفتند که این مهر حضرت‌زهراست.

خلاصه آنجا [در عرش معلّی عقد] شد و پیغمبر هم که خب این‌جایی نیست که، همه این‌ها حضور داشتند، [انجام] شد. اما حالا آنجا [در میان مردم] را چه به آن کند؟ هرکسی می‌آید حضرت‌زهرا را می‌خواهد. [می‌گوید] نمی‌دانم پانصدتا شتر [مهرش] می‌کنم، چه‌چیز می‌کنم، فلان می‌کنم. چون‌که آنها همین‌است که می‌گویم، این‌ها را خلق می‌دانند و کرامت این‌ها را نمی‌دانند که تمام این دنیا پیش این‌ها [اگر] بخواهند طلا شود، می‌شود؛ [اگر بخواهند] نقره شود، می‌شود به امر این‌ها. پس امر این‌ها نیست که [دنیا را بخواهند]. حالا این‌ها با همه حرف‌هایشان سه‌روز، سه‌روز، به‌قول ما گرسنگی می‌خوردند، می‌دادند به مردم. چرا؟ با همه عظمتی [که] دارد، می‌خواهد خواست خدا [را] ببیند چه‌چیز است، یعنی خدا از چه خوشش می‌آید. می‌بیند خدا از این خوشش می‌آید [که] یک‌چیز بدهد به یکی؛ می‌گوید من نمی‌خورم، می‌دهد.

حالا [مسکین و یتیم و اسیر] می‌آید [در خانه‌شان]، [غذایشان را به او می‌دهند]. مگر خدا فراموش می‌کند؟ فوراً آیه «هل أتی» به آنها نازل می‌شود، خدا پاسخ می‌دهد. رفقای‌عزیز، شما خیال نکنید که یک‌چیزی می‌دهید خدا پاسخ به شما نمی‌دهد، والله پاسخ می‌دهد. هم این‌جا به شما می‌دهد، هم آنجا. توجه فرمودید دارم چه می‌گویم؟ من با این دلیل می‌گویم. حالا که این داده، خدا پاسخ به او می‌دهد. [در] پاسخ تو، مالت را زیاد می‌کند؛ [در] پاسخ تو، ماشینت را حفظ می‌کند؛ [در] پاسخ تو، عرض بشود خدمت شما، رفع گرفتاری‌ات می‌کند. اما [در] پاسخ او، او تمام گرفتارها باید به او متوسل شوند. حالا چرا پاسخ [می‌دهد]؟ آیه قرآن بود دیگر، آیه «هل أتی» بود[۶]. درست می‌گویم یا نمی‌گویم؟

حالا خود امیرالمؤمنین چه‌کار می‌کند؟ وقتی‌که انگشتر می‌دهد، چه برایش نازل می‌شود؟ بگو ببینم آیه چه [بود]؟ «انما ولیکم الله و رسوله و الذین آمنوا الذین یقیمون الصلوة و یؤتون الزکاة و هم راکعون». آیه برایش می‌دهد، آیه برایش نازل می‌کند. آیا اگر امیرالمؤمنین [انگشترش را] نمی‌داد، آیه نازل می‌شد؟ نه والله. آیا امیرالمؤمنین اگر یک شمشیر به او [عمروبن‌عبدود] نمی‌زد، می‌گفت که [یک شمشیر زده] افضل عبادت ثقلین؟ علی افضل عبادت ثقلین اصلاً نفسش است، اما دارد حالی تو می‌کند [که اگر] یک دشمن را این‌جوری کنی، یک انفاق بکنی، این‌جوری می‌شوی. این دارد برای من و تو می‌گوید، چون‌که اصلاً خود علی، قرآن است. خب پس این چیست [که] به او می‌گوید؟ او که محتاج نیست که به او می‌دهد، این تمرین است [تا] تو حالی‌ات بشود؛ حالی‌ات بشود دفاع از اسلام واقعی بکنی. [می‌گوید به] یک‌نفر [چیزی] بدهی، این‌جوری [است]؛ آن [کار] را بکنی، این‌جوری است. این‌ها را دارد می‌گوید اگر تویت است، [قدر بدانی]. باید این‌ها را یک‌قدری توی خودمان پیاده کنیم. صلوات بفرستید.

حالا خود حضرت‌زهرا ببین [چه می‌کند]. حالا [وقت ازدواجش] شده، حالا هرکه می‌آید [خواستگاری ایشان]. پیغمبر فرمود که ازدواج زهرا با خداست، من به خدا استغاثه می‌کنم، هرچه گفت، [همان کار را می‌کنیم]. خدا هم فرمود که من یک ستاره‌ای نازل می‌کنم، توی خانه هرکه رفت، [زهرا را] بده به همان. خدا این‌ها را این‌جوری قانع کرد، اگرنه همه روبروی پیغمبر می‌ایستادند. دشمنی که کردند، دشمنی سرسخت می‌کردند. حالا گفت، هرکسی تعطیل کرد و به‌قول ما خانه‌اش را آب‌پاشی کرد و عطر زدند، گلاب زدند، چه‌کار کردند، اووه. حالا ستاره نازل‌شد، رفت توی خانه علی. خب چه‌کار کند؟ خب حالا [پیغمبر فرمود] علی‌جان می‌خواهی چه‌کنی؟ چیزی نداری، خب برو زره‌ات را بفروش. الان زره که نمی‌خواست که، زره‌اش را فروخت. نمی‌دانم سلمان بود، اباذر بود، پاشدند رفتند خلاصه یک تِلنگ و فِلنگی گرفتند. حالا، حالا وقتی این‌ها نیامدند، یک‌روایت داریم یک‌نفر بود به‌نام شمعون یهود، حضرت‌زهرا یک‌قدری هم از این چیز می‌گرفت. او که رفت یا زره امیرالمؤمنین [یا] چادرش را پیش شمعون [گرو] گذاشت، یک به‌قول ما سه‌چارک جو گرفت، سه‌چارک پشم.

چیست تا یکی ندارد، همچین خودت را می‌گیری باد به آن می‌کنی؟ می‌گویی خدا این‌را نخواسته. پس [خدا] علی امیرالمؤمنین را نخواست؟ حضرت‌زهرا را نخواست؟ کجایی تو؟ تو مغروری، تو مستی [که] این حرفها را می‌زنی. حالا آمده یک‌چارک از این پشم می‌ریسد، یک‌چارک از این گندم آسیاب می‌کند. شما که حرف می‌زنید، می‌گویید این [قضیه] درست‌است، مگر پیغمبر (گفتم به بچه‌ام) ، مگر پیغمبر نمی‌توانست بگوید بروید این مرتیکه یهودی را تمام گندم‌هایش را بگیرید؟ چهار تا امام دارد از بین می‌رود، در ظاهر. امیرالمؤمنین است، امام‌حسن است، امام‌حسین، خود زهراست دیگر. [چرا نگفت] بریزید فلان‌فلان‌شده را، [اموالش را مصادره کنید؟] برای چه بازی درآوردی؟ صلوات بفرستید. یک صلوات به سلامتی علی بفرستید، توی ذوق من نزد.

هیچ آقا که شما باشید، این‌ها [یهودی‌ها] تختی درست کردند خیلی معظم، تمام این‌ها را به‌حساب طلا به آن وصل کردند. یک خانم، همه جانش طلا بود، بهترین زینت را به این کردند. رفتند حضرت‌زهرا را دعوت کردند، می‌خواستند خجالت به او بدهند. او به او [حضرت‌زهرا] می‌گفت یعنی من می‌خواستم تو را بستانم، این‌جوری بشوی. ببین این‌ها را خلق حساب می‌کردند، [می‌گوید] من می‌خواستم تو را بستانم که این‌جوری باشی، نه که این‌جوری بروی از شمعون یهودی یک‌ذره جو بستانی. چیست این حرفها؟ می‌فهمیم یا نه؟ این تا رفت که به‌حساب دعوت را نپذیرد، جبرئیل نازل‌شد، [گفت] حق سلامت می‌رساند، [می‌فرماید] دعوت را بپذیر. یک دست لباس خیلی زیبا جبرئیل آورد برای حضرت‌زهرا، حضرت پوشید. وارد شد، یک بسم‌الله که گفت، یک‌دفعه خانم از آن بالا خورد به زمین، مُرد. آره، یک بسم‌الله که زهرا گفت، [این اتفاق افتاد]. این‌ها می‌خواستند زهرا را خجالت بدهند، کِنِفش کنند. خدا این‌جا این‌جوری می‌کند یک‌وقت، [عروس] مُرد، افتاد و مُرد، تمام کرد. جیغ [کشیدند]، ویله، اووه، فهمیدند چه غلطی کردند. حضرت فوراً دعا کرد، عروس خلاصه زنده شد، اما دیگر عروسی نیست که. توجه می‌فرمایید دارم چه می‌گویم؟ یک صلوات بفرستید.

حالا ایشان [حضرت‌علی] دارد [در] یک خانه‌ای زندگی می‌کند که [کوچک است]. حالا وقتی‌که [حضرت‌زهرا] آمد توی خانه امیرالمؤمنین، حضرت [علی] دید زهرا دارد گریه می‌کند، های، های. [فرمود] زهرا جان آمدی [در] این‌خانه محقر است گریه می‌کنی؟ گفت نه علی‌جان، من الان منتقل شدم به این‌جا، یک‌دفعه قیامت آمد توی ذهنم؛ من یک‌زمانی هم منتقل می‌شوم به قیامت. چه‌کنم؟ چه‌چیز بگویم؟ در پیشگاه اقدس الهی من چه بگویم؟ ببین شب عروسی‌ات به‌فکر ساز و نواز نباش خانم. مگر تو زهرا را فراموش کردی؟ حالا آمده [به یاد قیامت گریه می‌کند، در صورتی‌که] خود زهرا قیامت است، خود زهرا شفاعت است. صدها، میلیاردها را باید شفاعت کند. مگر امام‌صادق نمی‌گوید؟ (زبان من قطع بشود) ، می‌گوید مادرم زهرا مثل مرغی که دان جمع کند، خوب و بد را تمیز بدهد، دوستان‌علی را، دوست‌هایش را جدا [و] جمع می‌کند از توی محشر، همه را می‌برد پیش خودش. حالا ببین زهرا دارد چه می‌گوید؟ می‌گوید آخر من هم این‌جا، علی‌جان یاد آنجا افتادم. ببخشید حالا امشب، شب عروسی‌ام است گریه کردم، یاد آنجا افتادم.

حالا این‌ها هی کینه بستند، حالا کینه بستند، کینه دارند برای حضرت‌زهرا، کینه‌شان خیلی زیاد شد. حالا در زمان خود خدیجه دیگر، آنها گفتند چرا تو زن محمد یتیم شدی؟ تو با این ثروتت، [با] ثروت‌ترینِ مدینه، [با] ثروت‌ترین [مردها] می‌آمدند تو را می‌گرفتند. چرا آنها را رد کردی، محمد یتیم را قبول کردی؟ حالا ما نمی‌آییم، حالا که شما حامله شدی، ما همه‌مان [به کمکت] نمی‌آییم. تا این‌ها گفتند نه، خدیجه ناراحت شد، چون‌که خدیجه خلق است، خیلی توجه این‌جوری ندارد. یک‌وقت دید که این طفلی که در رحمش است، طفلی که در دلش است، (در دل است نه رحم) ، [او را دلالت می‌دهد]. [زهرا] در دلش است، گفت مادر جان غصه نخور، نیایند. چهار زن مجلله، خدای تبارک و تعالی در بهشت [قرار داده]، آنها مخلد در بهشتند، یعنی همیشه در بهشتند: حوا و آسیه و [مریم] دختر عمران [و ساره،] عرض بشود خدمت شما، این‌ها می‌آیند. توجه می‌کنی دارم چه می‌گویم؟

پس این‌است که این در دل مادر است، از کل خلقت خبر دارد، از بهشت خبر دارد، از آنجا خبر دارد، دارد مادرش را نصیحت می‌کند [که] مادر، آنها می‌آیند. آقا یک‌دفعه دیدند که این چهار زن آمدند. این‌نیست که شما خیال کنید که حالا [زهرا] این‌است [که در ظاهر می‌بینید]. دارد حالی زن و مرد می‌کند که زهرای‌عزیز نور خداست، زهرا با ماوراست، زهرا [تنها] این‌جا نیست که، زهرا از همه‌جا خبر دارد [با] این‌که هنوز در شکم مادرش است. یعنی احترام کنید یک کسی‌که این‌جوری است، اما بخل و عداوت که نگذاشت که این‌ها این‌کار را بکنند، حسودی نگذاشت. این‌که می‌گوید سه‌طایفه بهشت نمی‌روند: یکی متکبر است، یکی آدمی که بخل دارد، [یکی حسود است].

من امروز گفتم به این آقای‌مهندس، گفتم بعضی‌ها می‌بینی یک جوری‌اند دیگر، نمی‌توانند [ببینند] یکی کار و بارش خوب بشود. دعایی که در حق مؤمن می‌کنید، دعاها این‌جوری است: تو باید دعا در حق مؤمن می‌کنی [این‌باشد که] خدا بی‌حد این‌را ببرد بالا. اما نه [این] که ماشین می‌خرد، یک‌خرده چیز بشود [وضعش خوب بشود]، چیزت بشود، این‌نیست. دعای در حق مؤمن این‌است که [بخواهی] این در دنیا و آخرت بالاتر از خودت باشد، این دعا مستجاب است. حالا این کینه‌ها هی ادامه پیدا کرده، حالا کینه‌ها ادامه پیدا کرد. این‌ها منتظر وقت بودند، نه منتظر وحی. عمر و ابابکر منتظر وقت بودند نه منتظر وحی، آنها منتظر وقت بودند. رفقای‌عزیز، شما هم اگر بخواهید به جایی برسید، باید منتظر امر باشید. اگر منتطر امر بودید، شما منتظر وحی هستید. اگر منتظر امر نباشیم، ما هم مشاور همان‌هاییم. صلوات بفرستید.

حالا رسول‌الله که از دنیا رفت، [عمر و ابابکر] گفتند چه‌کار کنیم؟ [عمر] گفت اول کاری که ما می‌کنیم باید فدک را بگیریم از زهرا، یعنی مصادره کنیم فدک را. اول کسی‌که مصادره کرده، این‌ها هستند. حالا چون‌که به‌اصطلاح این خلیفه وقت است، نمی‌توانم هنوز آن‌که می‌خواهم [را] بگویم. آمدند و رفتند و مستأجرهای حضرت‌زهرا را از فدک بیرون کردند و فدک را گرفتند. اما فدک را که گرفتند، حالا چه بود که به‌اصطلاح این قباله فدک دست ابابکر افتاد. حضرت [زهرا] رفت آنجا و انتقاد کرد.

من گفتم که این آقای منتظری یک‌وقت اگر نظرتان باشد، گفت فدک دست زهرا بوده. خلاصه یک دو نفر هم حرف زدند، مبتلا شدند. ما چون‌که با ایشان، این‌ها خب یک‌وقت بالاخره، حالا نمی‌خواهیم بگوییم با شاه فالوده می‌خوردیم، خب این‌ها یک اندازه‌ای ما را می‌شناختند. یک آقای احمدی است، آن‌جا همه‌کاره بود آن‌زمان. ایشان در مقام [نایب] رهبری بود. گفتم من می‌خواهم بیایم آنجا، یک صحبت‌هایی با ایشان بکنم. گفت حاج‌حسین خیلی اِل است و این‌جوری است و گفتم که چه‌چیز می‌خواهی بگویی؟ گفتم من به تو می‌گویم، اما این‌جوری [باید] بگویی. گفت باشد. گفتم به آقا عرض کن که [فرضاً] فدک دست حضرت‌زهرا بوده، درست‌است؟ آره، حالا این فدک که دستش است، به غاصب بدهد یا به وصی؟ به غاصب بدهد؟ دستش است به‌قول تو، به چه‌کسی بدهد؟ باید بدهد به وصی. گفتم چرا [عمر] زد توی گوشش، [قباله را] گرفت، [جوید و] تف کرد؟ چرا این‌کار را کرد؟

هیچ گفتم، اول به او گفتم، گفتم این‌جوری بگو. نگو این یارو نجار می‌گوید؛ بگو یک عالمی است، نمی‌دانم چه‌جوری، چه‌جوری، یک گوشه‌ای است، مریض است، می‌خواسته بیاید خدمت شما؛ اگرنه حرف از تو قبول نمی‌کنند که. امروز حرف حسابی را نمی‌خواهی قبول کنی، اول می‌خواهی از شخص حرف را قبول کنی. بنازید به‌دینم به خودتان که شما حرفها را قبول می‌کنید، شکرانه‌تان کم است. امروز حرف از آنها قبول می‌کنند. هیچ، گفت، بزرگش کرد و انصافاً، وجداناً، من با کسی غرضی، مرضی ندارم؛ اما یک‌حرفی را که یک کسی عمل کند، آن حرف را من افشا می‌کنم. من به شخص کار ندارم. وقتی به او گفته‌بود، گفته‌بود احمدی درست می‌گوید. گفتم این می‌خواست بدهد به وصی، چرا [عمر] زد توی گوشش؟ چرا از او گرفت؟ آقا آمد سر درسش همین را گفت. گفت احمدی جزوه‌ها را جمع‌کن، تمام جزوه‌ها را جمع کرد. توجه فرمودید من چه می‌گویم؟

حالا چرا فدک را گرفتند؟ حالا چرا زد توی گوش زهرا؟ زهرا آمد پیش ابابکر، انتقاد کرد. گفت نوح، ابراهیم، این‌ها همه [بچه‌هایشان از آنها] ارث می‌برند. من هم پیغمبر بچه ندارد، [از پدرم ارث می‌برم]. انّما یرید الله [لیذهب عنکم الرجس] اهل‌البیت [و یطهرکم تطهیرا]، من جزء آن آیه هستم، باید [فدک را] به‌من بدهی. ابابکر به او داد، حالا آمد توی کوچه، [عمر] گفت زهرا کجا بودی؟ ممکن بود [حضرت‌زهرا] توریه کند [اما] نکرد، گفت رفتم کاغذ باغ فدک را بگیرم. گفت گرفتی؟ گفت آره. گفت بده من، نداد. زد توی گوشش و این [کاغذ را] برداشت جوید، تف کرد. حضرت فرمود خدا شکمت را پاره کند، یک نفرین این‌جا حضرت‌زهرا کرد. نُه‌سال کشید [تا اتفاق افتاد]. از امام‌صادق سؤال کردند که مادرت‌زهرا یک نفس در مسجد کشید، ستون‌ها از جا حرکت کرد، چرا [این‌جا نفرین کرد] این‌جوری شد؟ گفت [خدا] می‌خواست شقاوت عمر زیاد بشود. اگرنه گفت مادرم زهرا همان‌موقع دعایش مستجاب شد، [خدا] می‌خواست شقاوتش زیاد شود. حالا بعد نُه‌سال شکمش پاره شد.

حالا حرف من سر این‌است، هی کینه ادامه پیدا کرد و تا این‌که آمدند و گفتند علی [نباید خلیفه باشد]. زهرا تا زمانی‌که توی خانه امیرالمؤمنین است، امیرالمؤمنین یک مقامی دارد، [مردم] می‌گویند دختر پیغمبر توی خانه‌اش است. این [داماد پیغمبر بودن] را ما باید [از علی] برداریم، این یکی. یکی هم احکام به او [حضرت‌زهرا] نازل‌شده، احکام را پخش می‌کند. تصمیم گرفتند زهرا را بکشند، حالا چه‌جور بکشند؟ با مقدسی، یعنی با اسلام، با امر پیغمبر زهرا را بکشند. حالا [عمر] آنجا [در مسجد] نشسته، گفت مردم می‌دانید که پیغمبر فرمود که هرکسی‌که نیاید به جماعت باید بروید بیاوریدش؟ حالا پیغمبر این‌را گفت، جماعت این‌نیست که بابا. [پیغمبر می‌گوید] باید برویم، با هم جمع شویم، ببینیم چه‌کسی ندارد، چه‌کسی دارد، به‌هم برسیم؛ نه این‌که برویم همه نماز بخوانیم، مثل قطار شتر، نه. باید برسیم به‌هم. آقا که شما باشی، گفتند آره. گفت مغیره برو بگو علی بیاید. رفت و حضرت‌زهرا فرمود که به ما چه‌کار دارید؟ ما داریم قرآن را جمع‌آوری می‌کنیم. [عمر] گفت نیامد، پاشوید برویم علی را بیاوریم با خلیفه مسلمین بیعت کند.

آمدند آنجا و باز حضرت‌زهرا آمد پشت در، گفت که عمر چه‌کار داری به ما؟ ما داریم قرآن را جمع‌آوری می‌کنیم. گفت برو حرف‌های زنانه را بگذار کنار، به علی بگو بیاید، اگر نه در را آتش می‌زنم. [گفتند] بابا این دری بوده [که] جبرئیل اجازه می‌گرفته، [وارد می‌شده]. دست پیغمبر به آن خورده، دست علی به آن خورده، دست جبرئیل [خورده]؛ گفت آتش می‌زنم. تا حتی روایت داریم [کسی] گفت حسن و حسین [داخل خانه] است، گفت اسلام از حسن و حسین بالاتر است. این [علی] دارد دو دُرقه‌ای توی [اسلام] می‌اندازد. ببین چقدر قشنگ حرف می‌زند! چقدر قشنگ حرف می‌زند! [می‌گوید] اسلام بالاتر است، آره، حالی‌ات شد؟ اسلام گفت بالاتر است، آتش بیاورید. آقا در را آتش زد، در هم یک لنگه‌ای بود. آن‌موقع‌که ما رفتیم [مکه دیدم]، حالا [آنجا را] خراب کردند، خیابان کردند. اما آنجا معلوم بود، در یک لنگه‌ای بود، این‌ها [خانه‌ها] هم همچین مثل آپارتمان‌ها، فرض کن این بالایش یک سوراخ دارد، از آنجا [هوا می‌خورد]، اما خود این در یک لنگه‌ای است.

به امیرالمؤمنین گفت که علی‌جان من می‌روم، به این‌ها می‌گویم، آن سفارش‌هایی که پدرم کرده [را] شاید این‌ها عملی کنند، آره. خودش نوشت، [عمر] نوشت به معاویه: معاویه، وقتی فهمیدم زهرا پشت در است، چنان فشار آوردم عضله‌هایش را خرد کردم، معاویه بدان من زهرا را کشتم. حالا زهرا چه گفت؟ حالا علی توی خانه است. همه خلقت می‌گویند علی، 70 خدا هم گفته علی؛ این‌جا یک‌دفعه زهرا گفت یا ابتا! گفت یا ابتا، ای باباجان، پدرجان ببین امت با من چه‌کار می‌کنند؟ حالا [عمر] فشار آورد، این فشار جوری بود که زهرا سقط کرد. زهرا افتاد، باز هم علی را صدا نزد، آخر دید علی با چه مصیبتی روبروست. صدا زد فضه بیا به خدا بچه‌ام را کشتند. فضه آمد، تا بچه را رفت ضبط کند، این‌ها همه‌جوری بودند ریختند توی خانه، بچه زیر پا رفت. آخر شما بدانید هر بچه‌ای، هرکسی یک قبری دارد، کجاست قبر محسن؟ محسن رفت زیر پای نمازخوان‌ها، روزه‌گیرها، کجاست حواستان؟ چرا ما هنوز نمی‌فهمیم؟

حالا آمدند طناب گردن علی [انداختند]، علی را کشیدند. یک‌وقت زهرا به هوش آمد، [گفت] فضه علی کجاست؟ تا نفس آخرش زهرا گفت علی، علی. گفت عزیز من، زهرا جان، علی را بردند مسجد. گفتم اگر کسی مهر این‌ها آغشته شده [باشد] در دلش، اصلاً مسجد را نمی‌خواهد ببیند، آخ، آخ، آخ. والله من آنجا بودم، این آقای حیدری واعظ گفت آنجا بلال اذان می‌گفته، آنجا این‌جوری است، نگاه نکردم. گفتم ای مسجد کاش خراب‌شده بودی، کاش خراب‌شده بودی که علی را نمی‌کشیدند، بیاورند این‌جا. اصلاً نگاه نکردم به‌مسجد النبی، یادم افتاده‌بود آن‌موقعی‌که علی را کشیدند، شمشیر بالا سر علی گرفتند، گفتند بیعت کن.

حالا مگر زهرا دست برداشت؟ آمد، دید علی را دارند می‌کشند، یک عده هم هُلش می‌دهند، [به] زور می‌بردند. [بازوی زهرا] بازوی حیدر است [و] بازوی نبوت. چهل‌نفر علی را می‌کشیدند. [حضرت‌زهرا] سر طناب [را گرفت،] یک فشار آورد، چهل‌نفر ریختند روی زمین. یک‌وقت عمر دید نمی‌تواند به هدفش برسد، این باید علی را ببرد، بگوید [علی] بیعت کرد با [خلیفه] رسول‌الله. یک‌وقت صدا زد قنفذ دست زهرا را کوتاه کن! آمد [گفت] چه‌کنم؟ آخر غلام عمر بود قنفذ، این چنان با غلاف شمشیر زد، بعضی‌ها می‌گویند دست زهرا شکست. زهرا باز هم‌دست برنداشت، آمد دنبال علی. آمد یک‌وقت دید خالدبن‌ولید خدا لعنتش کند، [شمشیر گرفته بالای سر علی.]

رفقای‌عزیز بیایید شب و روز دعا کنیم که شیطان ما را تغییرمان ندهد. 75 اگر نظر مبارکتان باشد، حرف [را] به شما تمام کردم. گفتم هرکجا هستید یک یوم دارید، مواظب یومتان باشید، باعدالت در آن یوم باشید، چشمتان به خدا و ولایت باشد. حالا این‌ها یوم است برایشان پیش آمده، این‌ها همه اصحاب رسول‌الله هستند؛ این‌ها شش‌ماه، شش‌ماه، جنگ می‌رفتند؛ این‌ها آدم‌هایی بودند که خرما دهنشان می‌گذاشتند می‌مکیدند، این‌قدر این‌ها مقدس بودند؛ حالا طناب گردن علی [انداختند، او را] می‌کشند. این خالدبن‌ولید سیف‌الله بود زمان پیغمبر، حالا شده شمرالله.

یک‌وقت زهرای‌عزیز گفت دست از علی بردارید، اگرنه نفرین می‌کنم. ستون‌ها از جا حرکت کردند، شیعه و سنی نوشتند. دیدند خطری شد، دست علی را گرفتند، کشیدند روی دست [ابابکر]. خدا لعنت کند ابابکر را، گفتند علی بیعت کرد. یک آخوندی که دهانش پر آتش بشود، گفته‌بود آن‌موقعی‌که علی بیعت کرد، اگر ما هم بودیم همه باید بیعت کنیم. ای دهانت را خدا بشکند، اگر علی می‌خواست [بیعت کند] آخوند، اگر علی بیعت می‌کرد، پس چرا طناب گردنش انداختند؟ پس چرا هُلش می‌دهند؟ پس چرا این‌جور فشار می‌آورند؟ کِی می‌خواست بیعت کند که تو این حرف را می‌زنی؟

آقا که شما باشی بالاخره [حضرت‌زهرا] علی را برگرداند. دست علی را گرفت، آمد توی خانه. حالا علی گریه می‌کند، زهرا گریه می‌کند. چرا علی گریه می‌کند؟ نگاه به زهرا می‌کند، صورتش که نیلی است، بازویش شکسته، پهلویش [شکسته]، آخر برای چه؟ برای [دفاع از] ولایت. اول کسی‌که جانش رفته برای ولایت محسن بوده، یعنی محسنی که در دل زهرا بود. اما دوم شهید راه ولایت خود زهرا بوده، آخر شهید شد در راه ولایت. حالا علی هم گریه می‌کند، زهرا گریه می‌کند. آخ، حالا یک‌وقت زهرا اشک‌های علی را پاک می‌کند، می‌گوید پدرم گفت مظلومی را نوازش کنید، خدا خوشش می‌آید، (ببین حالا هم زهرا توی خداست) آیا علی‌جان، از تو مظلوم‌تر هست یا نه؟ پس اول فدایی محسن است، دوم فدایی خود زهراست، خودش را فدای ولایت کرد.

عزیزان ما، شما بیایید امر ولایت را اطاعت کنید. ما باید خودمان را فدای ولایت کنیم، اما اگر شما امر ولایت را اطاعت کردید، خود ولایت را اطاعت می‌کنید. من به شما بگویم خانم‌ها شما هم همین‌جورید. اگر پیرو زهرایید، زهرا خودش را فدای ولایت کرده، شما بروید هوا و هوس را بگذارید کنار، امر ولایت را اطاعت کنید. امر ولایت امر خداست، امر قرآن است، امر نبوت است. بیاییم همه تسلیم ولایت بشویم، امر ولایت را اطاعت کنیم نه امر خلق را. 80 خلق امرش این‌است که خودش را رشد بدهد، اما امر ولایت این‌است که تو را به خدا برساند. دلم می‌خواهد این حرف‌ها را رفقای‌عزیز، یک‌قدری فکر رویش بکنید، ما خودمان را فدای ولایت. فدای ولایت این‌است که امر ولایت را اطاعت کنیم.

خدایا عاقبتتان را به‌خیر کن.

خدایا ما را با خودت آشنا کن.

خدایا ما را بیامرز.

خدایا ما حقیقت ولایت را بفهمیم.

خدایا ولایت را در خون و گوشت و پوست ما آغشته کن.

خدایا تو را به‌حق زهرای مرضیه قسمت می‌دهم، ما را پیرو زهرا قرار بده. ما را پیرو امیرالمؤمنین قرار بده. ما را پیرو حجةبن‌الحسن آقا امام‌زمان قرار بده.

خدایا به ما یقین بده.

خدایا به‌حق این دوازده‌امام، چهارده‌معصوم قسمت می‌دهم، ما را نگه‌دار.

خدایا ما اشخاصی هستیم، من یک‌وقت گفتم، تو مثل ماهی (من دیدم هی می‌گرفت، این از دستش می‌رفت) ، گفتم خدایا سفت ما را بگیر.

خدایا ما را حفظ‌کن.

خدایا ما را زیر سایه وجود مبارک امام‌زمان قرار بده.

خدایا ما امام‌زمان را ببینیم.

خدایا تو را ببینیم، یعنی امر تو را ببینیم، با امر تو تا آخر عمرمان زندگی کنیم. (با صلوات بر محمد)

یا علی

ارجاعات

  1. (سوره الأحزاب، آیه ۵۶)
  2. (سوره المؤمنون، آیه ۵۱)
  3. امام باقر علیه السلام فرمود:
    إنّ ایمان ابی‌طالب لو وضع فی کفّة المیزان و ایمان هذا الخلق فی کفّة میزان لرجح ایمان أبی‌طالب علی ایمانهم.
    اگر ایمان ابوطالب را در کفّه میزانی قرار بدهند، و ایمان این خلق را در کفّه دیگر آن قرار بدهند، ایمان ابوطالب بر ایمان آنان رجحان خواهد داشت. (الغدیر ج۷ ص۳۹۰-۳۸۹) [ فهرست روایات ] صفحاتی که به این روایت ارجاع داده‌اند
  4. روایت: اگر نور ابوطالب تجلّی کند، تمام مردم رُبس می‌شوند
  5. (سوره الفاتحة، آیه )
  6. و یطعمون الطعام علی حبه مسکینا و یتیما و اسیرا
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه