دادگاه ولایت
دادگاه ولایت | |
کد: | 10409 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1375-06-26 |
نام دیگر: | دادگاه اصحابشمال |
تاریخ قمری (مناسبت): | 3 جمادیالاول |
السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته، السلام علیالحسین و علیبنالحسین و اولاد الحسین و اهلبیتالحسین و اصحاب الحسین و رحمةالله و برکاته
رفقایعزیز، من همیشه تمام توان خودم را صرف کردم از این جهت که همینطور که یک پدر مواظب بچههایش هست، مواظب پسرش است، دلش میخواهد این بچه رشد کند، اول اگر پدر سالمی اندیشمند باشد، میخواهد که این بچهها ولایتشان رشد کند، بعد آبرویشان محفوظ باشد، بعد با رفیق بد قدم نزند، چونکه شاعر میگوید:
مار بد بر جان زند | یار بد بر جان و بر ایمان زند |
رفیق بد، هم جان آدم را از بین میبرد، هم ایمان آدم را.
رفقایعزیز، من بهوجدانم قسم، بهدینم قسم، همیشه در فکر شما هستم؛ یعنی انگار خدا طوری من را خلق کرده، هیچ فکری ندارم؛ فقط بهفکر شما هستم. میخواهم، دلم میخواهد شما در این فتنههای آخرالزمان نجات پیدا کنید. رفقایعزیز، ما خیلی خطری هستیم، نمیدانیم خطرات چطوری است؟ مثل اینکه یکمشت جوجه را مثلاً توی یک کیسه کردند، این جوجهها را میخواهند ببرند مثلاً یکجایی بریزند، اینها دارند سر جا دعوا میکنند. ببخشید، من از شما معذرت میخواهم، میگویم؛ یعنی آنها اینقدر بیخبرند. ما الآن در آخرالزمان همینطور بیخبریم. من به شما هشدار میدهم. اگر اینهمه خطر نبود، خطرناک نبود، پیغمبر اکرم نمیفرمود: هر کسیکه با دین از دنیا برود، ملائکه آسمان تعجب میکنند. معلوم میشود اینقدر خطر زیاد است، دین بردن خیلی مشکل است.
خدا رحمت کند، حاجشیخعباس تهرانی را، به آن راهی که رفته، من به او گفتم: آقا، این روایت صحیح است؟ گفت: بله، گفتم: ما خمس میدهیم، سهم امام میدهیم، بالاخره مسجد جمکران میرویم، روزه میگیریم، آخر چطور میشود ما بیدین میشویم؟ گفت: ولایت را از شما میگیرند؛ مانند زنی که سرمه از چشمش میرود، خودتان هم حالیتان نیست. گفتم: آقا جان، ممکناست یک هشدار به ما بدهی؟ ما بفهمیم چطوری میشود، میگیرد؟ گفت: خوبها را باید بخواهی؛ اگر برایت هیچ فایده دنیایی نداشتهباشد. بعد این مذاکرهای که کردیم، یک روزی ایشان در دعای ندبه صحبت کرد، در مدرسه آقای حجت، ایشان درس اخلاق میگفت، اول مرحوم حجت میگفت، بعد به ایشان محول شد. یکروز ایشان فرمود: وقتی آدم را توی قبر میگذارند، سه تا نور است میآید: یکی نور تمام عبادتها، یک نور ولایت، یکی نور از آن روشنتر است. گفت میگوید: تو چه نوری هستی؟ گفت: سرور در قلب مؤمن. آقایانی که آنجا تشریف داشتند، سهنفر از اهلعلم، به ایشان اعتراض کردند. بعد گفت: حاجشیخ! بنشینید، بنشینید. من سوالی از شما میکنم، شما اگر ولایت داشتهباشی، یک دوستِ امیرالمؤمنین را میخواهی، اگر نداشتهباشی، میروی غیر دوست [ایشان را] میخواهی.
حالا من حساب کردم که امروز به خواست خدای تبارک و تعالی از دادگاه صحبت کنم؛ از این دادگاه دنیا و از آگاهی صحبت کنم. من یکدوستی دارم، ایشان یکدوستی دارد، الان که دارم میگویم در حضور آن خجالت میکشم که بگویم من دوست شما هستم. اینقدر اینها والامقامند که با من که دوستی میکنند. مانند امیرالمؤمنین که در دکان میثم میآمد، اینها خیلی سطحشان بالاست. والله، بالله، از برای تملق نمیگویم. نصفشب پا میشوم میگویم: خدایا، من شکرانه رفقایم را نمیتوانم بکنم. تو اینها را از برای دلخوشی [بهمن دادی]. اگر من را توی خانه نشاندی، یک همچنین رفقایی هم بهمن دادی و حالا به خدا میگویم که حالا که من نمیتوانم تشکر کنم، نمیتوانم شکرانه بهجا بیاورم، تو اینها را از من نگیر. بدانید که من دارم با خدا حرف میزنم. اگر من دروغ بگویم خدا میگوید: مرتیکه فلان، فلانشده، هفتاد زنا پایت نوشتیم. من حقیقت میگویم.
حالا ایشان یکدوستی دارد، در هر قسمتی مبرا است. این روایت را این دوست ایشان عمل کرده، میفرماید: پول، خوب چیزی است، آبرو، خوب چیزی است، دین، خوب چیزی است. ایشان از آنهاست که پول و آبرو را خرج دینش کرده، اینقدر ایشان والا مقام است؛ کانه اگر گفته ده دقیقه من را در آگاهی نگهدارند یا دادگاه، من آبرویم ریخته میشود. اینقدر این کسب آبرو کردهاست که حقیقت میگوید. اما رفقایعزیز، این حرف تکاندهنده است. من را تکان داد که من باید به رفقایعزیز یک پاسخ بدهم. ایشان البته خودش خیلی اندیشمند است، پدری دارد از نابغههای این قم؛ اما خودش هم کسی است. ما نمیخواهیم بگوییم بهواسطه کسی ایشان کس شده، ایشان خودش هم کسی است؛ اما عین حال وقتیکه فرمایش را فرمودند، من مجبور شدم یک پاسخی بدهم به تمام رفقای خودم؛ نه به رفقا، به آنها هم که دلشان میخواهد.
حالا آقایعزیز، اگر شما را در دادگاه، در آگاهی ببرند، والله آن رئیس آگاهی، خودش آگاه نیست. چرا آگاه نیست؟ از شما پرسش میکند، دوباره میکند، سهباره میکند، چهار باره میکند، فردا میکند، پسفردا میکند، [تا] راه بهدست بیاورد. آیا درست میگویم یا نه؟ یا آن رئیس دادگاه خودش آگاه نیست، سوالاتی از شما میکند. وقتیکه شما بهاصطلاح پاسخ مثبت ندادی، شما را شکنجه میدهد؛ بهتوسط شکنجه، حرف از شما پیدا میکند. حالا اگر شما متهم نبودی، خودت وجداناً مانند حضرتیوسف که ایشان را متهم کردند، او را در زندان بردند؛ اما خدا میخواهند او را روی تخت بگذارد، [میشوی] (حالا یک مگسی پیدا نشود، بگوید: بابا جان، این با دادگاه بد است و با آگاهی و با اینها بد است. نه، والله، نه، بالله، من یکچیز کلی صحبت میکنم. من اولاً بهدینم قسم، یکنفر دعوا کردهبود، گفتند: ما ایشان را قبول داریم، من رفتم دم خانه آقا نجفی، من اصلاً دادگاه را بلد نیستم، شهربانی هم یکوقت آمدم همین توی خیابان بروم، آنجا مثلاً باغی بود، میگفتند: شهربانی است. من به عمر نه دادگاه رفتم، نه شهربانی. بلد نیستم. نگویید: حالا این رفتهاست و اذیتش کردند و میخواهد مثلاً یا دادگاهها را یا مثلاً آگاهی را حرفی بزند. بهدینم، نه. دینم را که میخواهم، باید باور کنید.) اما میخواهم به شما بگویم: آقا، این خیلی مبرا است، خیلی خوب است، خیلی اینطوری باشی خوب است. از هزار نفر من قسم میخورم، یکنفر اینجوری نیست که بهفکر آبروی خودش باشد. بهفکر حیثیت خودش باشد، بهفکر حیثیت فامیلش باشد، بهفکر حیثیت بچههایش باشد، بهفکر حیثیت خانوادهاش باشد، از همه اینها مبرا باشد. خیلی خوب است، شاید توی هزار نفر، یکنفر اینطوری نباشد.
اما من میخواهم بگویم: آقا جان من، قربانت بروم، این دادگاه و آگاهی که خودش والله، آگاه نیست، خودش آگاه نیست، به این دلیل؛ حالا از اینجا یا بازداشت شدی یا بالاخره رفتی و بالاخره میگذری، چیزی نیست. آیا شما فکر کردید یک رئیس دادگاه است که یکموقعی باید با این رئیس دادگاه روبرو بشوید؟ آیا فکر کردیم؟ والله، اگر فکر کنیم، قهقهه نمیخندیم. من نمیگویم، باید تبسم کرد، باید خوشاخلاق باشی. من دوستانی دارم همینطور که از دور آنها را میبینم، انگار نور به قلب من میرسد، بسکه اینها خوش اخلاقند. باید باشی؛ اما خنده قهقهه نمیکنند. چرا؟ اگر خنده قهقهه جایز بود، نمیگفت: اگر قهقهه خندیدی، بگو «اللهم لا تمقتنی»؛ اگر نه غم توی دلت میآید. ببین، من بیروایت و حدیث حرف نمیزنم. حالا قربانت بروم، فدایت بشوم، حساب آن رئیس دادگاه را کردی؟ این رئیس دادگاه یک رئیسی است، رئیس کل خلقت است، تو را محاکمه میکند، این رئیس دادگاه خبر دارد. حالا من چند تا از این رئیس دادگاه میگویم که ببینید تکاندهنده هست یا نه؟
شخصی آمد میخواهد مسالهای بپرسد. خدا لعنت کند منصور دوانیقی را، خدا لعنت کند بنیعباس را، ظلمی که بنیعباس به اهلبیت، به ائمه ما کردند، بنیامیه نکردند؛ چونکه بنیامیه به امامحسین ظلم کرد؛ اما اینها به تمام ائمه ظلم کردند. همه ائمه ما را اینها کشتند، در صورتیکه پسر عمو بودند. حالا رفقایعزیز، من نمیخواستم بگویم اما میخواهم بگویم که گول نخورید. این ابوحنیفه یک شاگردی بود خیلی مبرا، خیلی پیشرفته. اگر شما پیشرفته شدید، ببینید شما را بازی میدهند، یک رعیت را بازی نمیدهند. شما که پیشرفتهاید را بازی میدهند. این شیادها در تمام حوزهها، در تمام دانشگاهها، در تمام جاها، همیشه آگاهی دارند چهکسی پیشرفته است، گولش بزنند. چرا؟ آن پیشرفته را اگر گول زدند، یک عده زیادی را گول میزنند. گویا منصور دوانیقی بود، یا یکی از خلفای دیگر پیش او آمد. گفت: فلانی، من مادرم مرده است، یک ارثی گذاشته، باغی داشته، به شما میدهم که شما به مردم بدهی. خدمت امامصادق آمد، حضرت فرمود: قبول نکن. گفت: یابن رسولالله، [مگر] چه میشود؟ فقرا ندارند، من از این میگیرم به اینها میدهم. گفت: قبول نکن. رفت و قبول کرد. چندینسال این داد، آن خلیفه وقت، یکوقت به او نداد. گفت: قرض کن، دو سال قرض کرد، بعد طلبکارها به جانش ریختند. گفت: چهکار کنم؟ گفت: اگر میخواهی من قرضت را بدهم، خلاصه این طلبکارها را از جانت رفع کنم. باید بیایی هر چه امامصادق میگوید: غیر آن بگویی. این مرد خبیث روایت داریم، [از او مسالهای را پرسیدند] گفت: من نمیدانم امامصادق میگوید چشمهایتان را هم بگذارید، یا باز؛ یکیاش را هم بگذارید، یکیاش را باز که غیر آن بشود. ببین، آقا جان، من منظورم رئیس دادگاه است. حالا یک شخصی میخواهد خدمت امام برود؛ یعنی خدمت امامصادق، مسالهای سراغ بگیرد، ندارد. گفت: من میروم در خانه ابوحنیفه یک مساله الکی میپرسم، پول را میگیرم، میآورم اینجا. چونکه آن خلیفه وقت بهقول من میگفت: هر کسی بیاید از این سوال کند، پنجزار میداد؛ اما اگر برود از امامصادق سوال کند، پنجزار میگرفت. این یک چند قدمی که رفت، برگشت. گفت: امام من، پیشوای من، آقای من، شاید راضی نباشد، برگشت. رفت به یکجوری خلاصه پول را پیدا کرد. در خانه امامصادق آمد، تا توی کلیاس خانه [رسید]، رئیس دادگاه گفت: اگر مادرت میرفت، تو هم میرفتی. گفت: یابن رسولالله، مساله دو تا شد. گفت: یکوقت پدرت مسافرت بود، مادرت بالای بام خوابیدهبود. جوانی بود آنطرفتر خوابیدهبود. بلند شد برود پیش آن، یکدفعه گفت: تو امانت خدا هستی، برگشت. همینقدر که مادرت عوضی رفت، تو عوضی رفتی. آقا جان من، قربانت بروم، فدایت شوم، اگر از در خانه ائمه کنار برویم، عوضی رفتیم. والله، عوضی رفتیم. کجا میروی؟ من روایت و حدیث میگویم. به خدا، بهدینم، اینها درستاست؛ کجا میروی؟ گفت: هر چند قدمی که مادرت رفت، تو هم رفتی. این رئیس دادگاه است.
این رئیس دادگاه شخصی پیشش میآید، به او میگوید که من از محبین شما هستم، دوست شما هستم. میگوید: وای بر تو، تو چه دوستی داری؟ پرده کشیدهبودی، نماز زنها را درست میکردی، زنی خوشصدا بود. گفتی: مکرر کن.
باز شخصی دیگر آمد، گفت: من از شیعههای شما هستم. حضرت راهش نداد. دو مرتبه گفت: دوستت هستم، آمد. گفت: آقا جان من، تو چه دوستی با ما داری؟ تو زنی دستش روی حجرالاسود بود، روی دست آن کشیدی، میخواهی با آن دست، دست من را هم ببوسی؟ مدینه کجا، مکه کجا؟
یا شخصی یک برادر داشت، عیاش بود. خدمت امام آمد. گفت: آقا جان، برادر من الحمد لله توبه کرده، تسبیحی و بوقی و منتشایی [۱]، حنایی، شبکلاهی؛ من یک وقتها میگویم مانند من خودش را درست کردهبود. گفت: اگر برادرت خوب شدهبود، آن قضایا در بلخ قرار نمیگرفت. حالا ایشان آمده به برادر میگوید: گفت: درست میگوید. ما خودمان را درست کردیم، اطمینان بهمن پیدا کرد، کنیزش را پیش من گذاشت، من خیانت کردم.
بهدینم، این مطلبی که میگویم راست میگویم. ما یکی از آقایان در مشهد بود، ایشان خیلی هم ولایتی است؛ اما ولایت سهجور است: ولایت حلقی، تجاری، [یکی هم ولایت حقیقی]؛ ولایتش حلقی است. یکخانه درستکرده، خیلی خانه مجللی. من شب خواب دیدم قیامتی است، محشری است، اینها میآیند پیش رئیس دادگاه، این رئیس دادگاه که من میگویم، باید محاکمه شوند. بهدینم قسم، من خدمت امامصادق که بودم خیلی همچنین آرام [بودم]، هیچ ملالی نداشتم؛ به حقیقت رسیده بودم، خدمت ایشان بودم. این آقا مانند یک گنجشک توی آب افتاده، اینجوری شِر، شِر میکرد، عین این صحنه تلویزیون. میگفت: این چیست که درست کردی؟ یعنی اتاقش را نشانش داد. دوباره میگفت، نگاه میکرد، آن اتاق خوابش را نشانش میداد؛ تا حتی آشپزخانهاش را نشان داد. میگفت: اینها چیست؟ این همینجور مثل گنجشک که توی آب افتادهبود، میچندید.
آقایان، یا بگویید این حرفها درستاست، عمل کنید یا بگویید نیست. آقایمنبری، چرا مردم را سرگردان میکنی؟ چرا مردم را سرگردان میکنی؟ خدا در قیامت و دنیا و آخرت تو را سرگردان میکند. این چیست که میسازی؟ چهکار داری میکنی؟ حالا مد شده، اینها میروند نمیدانم چیچی اِمین؟ آخر، آنجا میروی اِمین؟ این حرفها چیست بابا، درستکردید؟ نشانت میدهد، باید جواب بدهی. اگر من گفتم مطلع است، نشانت هم میدهد. آیا قربانت بروم، قربان شکلت بروم، اینهم ترسیدی، حساب این رئیس دادگاه را هم کردی، یا نکردی؟
ما داریم چهکار میکنیم؟ ما کجای کار هستیم؟ نه اینجور باشد، همه این دوازدهامام، چهاردهمعصوم رئیس دادگاه هستند؛ تمامشان دادخواهی میکنند. اتفاقاً داریم، آقا موسیبنجعفر وقتیکه خدمت امامصادق آمدند، گفت: یابن رسولالله، بعد از شما کیست؟ گفت: برو سر گهواره، بچه سهروزه یا چهار روزه، سلام کرد. جواب داد. گفت: اسم دخترت را عوض کن. آمد، گفت: یابن رسولالله ایشان اینجور میگوید. گفت: برو خانه ببین چهخبر است؟ رفته زنش زاییده بود، اسمش را گذاشتهبود حمیرا. بابا جان من، عزیز جان من، قربانت بروم، والله، من با یکی از آقایان رفیق بودم. یکوقت دیدم که خانمش را صدا زد که بچه دختری داشت صدا زد، پروانه. من به این آقا گفتم: اگر گفتی که خنک چیست، یخ چیست؟ گفت: خب، خنک خنک است، یخ هم یخ است. گفتم: نه، ما که دم از اینها میزنیم، اگر اسم بچههایمان را چیز دیگری بهغیر ائمه بگذاریم، این خنک است؛ اما آقا جان، شما اگر اسم این بچهتان را چیز دیگری بگذارید، از یخ یختر هستید. تو سر سفره اینها نشستی، داری نان اینها را میخوری، تو داری شهریه میخوری، تو سر سفره امامزمان نشستی، بگذار زهرا، بگذار فاطمه، بگذار حوراء، یکچیزی بگذار که به آنها اتصال باشد. پروانه، پروانه هم اسم است؟ ببین، من منظورم ایناست. اینقدر اینها مبرا هستند، تا حتی میگوید اسم آنها را هم روی بچههایتان نگذارید.
حالا آیا فکر کردیم این رئیس دادگاه از ما محاکمه میکند؟ آقا، چهکار کردی؟ آیا توی این پرونده تو این هست که دست یک بینوایی را گرفتی؟ آیا توی پرونده تو هست دست یک بیچاره را گرفتی؟ آیا دل یکنفر را خوش کردی؟ آیا کاری کردی که امامصادق فرمود، همین رئیس دادگاه، یک نفری رفت دلیکی را خوش کرد، گفت: [تنها] دل من را خوش نکردی، دل جدم را خوش کردی، مادرم زهرا را خوش کردی، تا دوازدهامام، چهاردهمعصوم را گفت.
حالا رفقایعزیز، قربانتان بروم، من حسابهایش را کردم که اگر من محشر را دیدم، تمام اینمردم نامهشان بهدست چپشان است، برای چیست؟ والله، این القای خداست، القای امامزمان است. این آقا که چپی نیست، من یک چپی نشانتان بدهم، ببین چقدر اینها رویش حساب میکنند. آقا امامصادق، یکدوستی داشت، داشت با دوستش راه میرفت، این دوستش یک غلام داشت، گویا دوست امامصادق، دستمالی جا گذاشتهبود. به غلام خودش گفت، برو بیاور. این دوست امامصادق با امامصادق سینه دیوار ایستادند، این دلش شور زد تا این غلام را از آن عقب دید، گفت: مادر فلان، تند بیا. والله، به امامصادق، روایت داریم: حضرت دو دستی توی صورت خودش زد. گفت: وای بر من، من با آدم فحاش قدم بزنم؟ ببین، چپی است. گفت: والله، دیگر با تو قدم نمیزنم. گفت: یابن رسولالله، اینرا از جنگل گرفتیم، به یکجوری زبان یادش دادیم، این ازدواجش که ازدواج نیست. گفت: هر کسی به مرام خودش ازدواجش صحیح است. چرا گفتی؟ ببین، چقدر اینها میخواهند با چپی قدم نزنند.
من به وجدان خودم حسابهایش را کردم، رفقایعزیز، خواهشمندم که یکقدری اندیشه داشتهباشید. من یکی از رفقایم امروز از تهران آمدهبود، بهاصطلاح رئیسدانشگاه است، بالاتر از رئیسدانشگاه است. یک صحبتهایی راجعبه آقا امامزمان شد، بعد ایشان گفت که اهلمسجد جمکران است، همه هفته مسجد میآید. گفت: فلانی، ما چهکار کنیم که منتظر باشیم؟ یک مثالی برایش زدم. گفتم: اگر شما پسرت مسافرت رفتهباشد، مکه [رفتهباشد]، معطل چهکسی هستی؟ گفت: معطل پسرم هستم. گفتم: صدها بیایند معطلش هستی؟ گفت: نه. گفتم: اتفاقاً من یکرفیق داشتم، مثلاً ایشان سوریه رفتهاست، هر کسی میآمد، من میگفتم فلانی آمده یا نه، ببین، من معطل فلانی هستم. معطل آنهایی که مسافر دیگری هستند، نیستم. چرا؟ دوستم است. گفتم: آقا جان، اگر تو منتظری، [آیا این] درستاست؟ از رئیسمذهب ما، امامصادق سوال شد: یابن رسولالله، شما هستید؟ گفت: نه والله، آن مهدی است؛ من هم منتظرم. حضرت فرمود: من هم منتظرم. خب، حالا اگر ما منتظریم، منتظر امامزمان هستیم، چرا جای دیگر میرویم؟ چرا اینطرف و آنطرف میزنیم؟ چرا کسی دیگر را انتخاب میکنیم؟ پس تو نیستی. این اعمال، آخر خیلی بالا است. میگوید: «انتظار الفرج، افضل العبادة» از همه عبادتها بالاتر است؛ اما اینجور باشی. منتظر او باشی، به دستور او باشی، به امر او باشی، او را اطاعت کنی. از این مطلب بگذرم. مطلب مهمی بود اما من چیز دیگری میخواهم بگویم، وقتم نگذرد.
حالا اینها که همه نامهشان بهدست چپشان است، این خواب، رویای صادقه بوده، این خواب، خوابی بوده که رفقایعزیز، اقبال شما گفته. چرا؟ خب، یکاندازهای کم و زیادی بهمن اطمینان دارید؛ هشدار داده [که] بابا جان، عزیز من، یک روزی این پروندهتان پیش رئیس دادگاه میرود که از کل خلقت خبر دارد. حالا چرا همه اینها نامهشان بهدست چپشان است؟ من منظورم ایناست. ببین، آقا امامصادق حالا که این چپی شد، توی صورت خودش میزند، چپی شده، با او قدم نمیزند. شما خودت خوب هستی؛ اما با یک چپی رفیق هستی...
... این بچهاش، دخترش، پسرش که نان میخورد، تو به آن نان رساندی، پای تو ثواب مینویسد، آقای سر عمله، باید بیایی عملههایت را قشنگ رهبری کنی، آقای بنا، باید بروی کار کنی، تمام باید فعالیت کنید، چرخ مملکت را بگردانید؛ اما حرف من چیز دیگری است. حرف من ایناست: این آقا که چپی است، باید بهقدر ضرورت با او رفیق باشی، او را نخواهی؛ یعنی مهرش به دلت نباشد. چرا؟ امامسجّاد میفرماید: سنگی را دوست داشتهباشی، با سنگ محشور میشوی. تو با این محشور میشوی. والله، بالله، خواهش دارم یکقدری توجه به عرض بنده کنید. ببینید همین هست یا نه؟ یا پیغمبر میگوید: با هر قومی دوست داشتهباشی، با آن قوم محشور میشوی. این دو تا روایت. امامسجّاد میفرماید: سنگی را دوست داشتهباشی، با آن محشور میشوی. این سه تا. همین آقا موسیبنجعفر یکدوستی داشت، داشت با او راه میرفت. گفت: تو که میدانی که فلانی چپی است، چرا با او راه میروی؟ گفت: یابن رسولالله، این آیه توبه برای چهکسی نازلشده؟ برای ما نازلشده، میرویم، میخوریم و میچریم، آخر هم توبه میکنیم. گفت: یادت میرود توبه کنی. گفت: من یادم میرود؟ گفت: آره، اسمت چیست؟ یادش رفت. تا آخر عمرش اسمش یادش نیامد. حضرت به او گفت: من بندهخدا هستم و تصرف کردم، بترس از روزی که خدا تصرف میکند. چه بندهای؟ خاک بر سر ما بکنند، ما میگوییم: ما بندهایم. بهدینم قسم، هفتاد سال من به خدا نگفتم بنده تو هستم. گفتم: من مخلوق تو هستم. اینها حیوانات را همه را خلق کردی، من را هم خلق کردی. اگر من بگویم، من بنده توام، هفتاد زنا پای من نوشته میشود. پیغمبر بنده خداست، ابراهیم هست، من چه بندهای هستم؟ بنده آناست که فرمان ببرد. پس بنا شد من سه تا روایت گفتم که این مطلب جا بیفتد. شما قربانت بروم، با این آقای چپی هستی، جزء آن هستی.
این بندهزاده یک پدر زن دارد، خواربار فروش است، یک تاجر از تجاری که در کارهای آقایحائری هم شرکت میکرد، رفته دیده یکقدری سب زمینی آورده، سیب زمینیها را چرخکرده با روغن مشکات دارد قاطی میکند. والله، این چپی است. بابا جان، از کجا میگویی این چپی است؟ آخر، اگر گفت: «لا اله الا الله» یعنی هیچ موثری مؤثر نیست، این دارد سیبزمینی را مؤثر میداند، تو هم با این رفیق هستی، او را میخواهی. حرف سر خواستش است. تو ایشان را میخواهی، این ریش و شبکلاه و پالتوی بلند و بساطش را درستکرده، تو اینرا میخواهی، تو با آن محشور میشوی. آن آقایی که یک کارخانه داشته، نمیخواهم بگویم، بهاصطلاح از محترمین این شهر، با آقایحائری نماز میخواند، یک کارخانه درستکرده، یکقدری پی و روغننباتی، یک عطر کرمانشاهی هم به او میزند، [به عنوان] روغن حیوانی! خب، او را گرفتند، همه آنها را هم حراج کردند، آبرویش ریختهشد. خب، تو با این هستی، با آن اعمالش شریک هستی.
بابا جان، قربانت بروم، والله، راست میگویم، تو یکروضه میخوانی، یکمشت مردم مدل آوردی آنجا، داری عشق میکنی. چه روضهای میخوانی؟ تو عشق میکنی. امامحسین را بازی نگیرید. حالا من یک جملهای میگویم بدانید، خدا رحمت کند ایشان را، خدا رحمت کند حاجشیخعباس تهرانی را، گفت: یکنفر بود بهنام حاجسلطان، گفت: داشت میرفت، روضهخوان دربار بود. همیشه دربار یک روضهخوان داشت، یا راشد بود، یا فلسفی بود. گفت: یکزنی به او گفت: آقا، بیا روضه بخوان. گفت: من میروم یکجا روضه بخوانم، برگردم. رفت دربار، روضهاش را خواند، خوابید. دید حضرتزهرا به او میگوید که: حاجسلطان، چرا نیامدی خانه آنزن؟ گفت: ما یادش بودیم، یادش بودیم، خواب دیدم. تا خوابش برد، گفت: من آنجا هستم، من به قربان این روضهخوان بروم، من فدای این روضهخوان بشوم، پا شد آمد، دید این یکی دو تا خشتی گذاشته، یک پارچه سیاه آنجا بستهاست و و دارد چرت میزند. مرتب گفت: زهرا جان، تو اینجایی؟ بابا جان من، قربانت بروم، روضه میخوانی، یک روضهای بخوان که زهرا آنجا بیاید. ما چه میگوییم؟ ما را شیطان بازی گرفته! آقا جان من، عزیز جان من، این گفت: من والله دیگر دربار نمیروم. رفت توی همان خانهها روضه خواند. ما داریم چه میگوییم؟ چهکار داریم میکنیم؟ حالا تو یکمشت رفیق مدل گرفتی، با اینها راه میروی. قربانت بروم، آقا مهندس، آقای مرجع، آقای واعظ، آقای فاضل، رؤسا، فقها، بیایید بیدار شوید. اگر چپی هست، با چپی محشور میشوی. ببین، من گفتم باید فعالیت کنید، چرخ مملکت را بگردانید، کار کنید، خانهنشین نشوید؛ اما چپی را دوست نداشتهباشید.
اول چپی اهلتسنن هستند، آنها هستند؛ اما اینها مشابهش هستند. اینکه روغن قاطیکن است، آن مشابهش هست، آنکه غشمعامله میکند، مشابهش هست. این کسیکه خیانت میکند، مشابه آناست. تو وقتی اینرا دوست داشتی، با آن محشور میشوی. ایناست که آقا، نامه اعمالمان را بهدست چپمان میدهند. یکفکری برای خودمان باید بکنید. بابا جان، امام برای ما راه گذاشته، میگوید اگر یکرفیق بگیری که تو را یاد خدا بیندازد، والله، بهدینم حاجشیخعباس تهرانی میگفت، شوخی میکرد، میگفت: یک قصری به تو میدهد، خلق اولین تا آخرین را بخواهی دعوت کنی، جا داری. میگفت: قاشق، چنگالش هم به تو میدهد.
ما داریم چه میگوییم؟ کجا داریم میرویم؟ از آنجا اینجوری به تو میگوید، از آنجا اینجور به تو میگوید. بابا، این روایت است؛ حضرتموسی، یکدوستی داشت، وقتی آمد دید دوستش مرده است. حیوان، چشمهایش را درآورده خورده، ساق پاهایش هم یکقدری خورده شده، موسی غیور بود، به خدا گفت: خدایا، مگر این بنده تو نبود؟ مگر مؤمن نبود؟ گفت: چرا. گفت: چرا حفظش نکردی؟ گفت: از برای شفاعت مؤمن در خانه ظلمه رفت، باید اینجا سزایش را ببیند. اگر دوستی داشتهباشی، با ظلمه رفیق باشد، او جزء ظلمه است. تو هم که با این رفیق باشی، یعنی او را بخواهی، [جزء آن میشوی] ببین، من مرتب دارم چه میگویم: نگویید حالا صبح بروی با آنآقا همچنین کنی، یکور راه بروی، با او یکور راه بروی، من حرف نمیزنم که شما را یکور کنم. من دارم در صراط مستقیم شما را هدایت میکنم. حالا یکی مثل من هست، صبح با او یکور بشوی! نه، قشنگ با او حرف بزن، اگر میبینی پسرت هم چپی است، وظیفهات ایناست که برایش خانه درستکنی، برایش زن بگیری؛ اما او را نخواهی. حرف من سر خواستن است. همین بچهات هم که میبینی ایناست دیگر. چرا ما بیدار نمیشویم؟ مگر نستجیر بالله بچه نوح زنا کرد، عرق خورد، قمار زد؟ نه، بابا جان، در صورتیکه خدای تبارک و تعالی به حضرتنوح قول داد خودت را و اهلبیتت را حفظ میکنم. حالا که قول از خدا گرفته بچه با چپیهاست. ببین، حرف من ایناست؛ بچه با چپیهاست. بچه رفت بالا، گفت: بیا. با رفقایش است. یکدفعه تا غرق شد، افتاد. گفت: بچهام. گفت: «إنک لیس من اهلک»، ببین من حرفم سر ایناست که با «إنک لیس من اهلک» بودنش، اینرا نخواهی.
ببین، من مرتب دارم خواستن را تکرار میکنم، مبادا شما از صراط مستقیم منحرف کنم. حرف سر خواستن است. اگر آنوقت شما ائمهطاهرین را خواستید، اشخاصی که اینجوری خواستید با آنها محشور میشوید. بابا، قربانتان بروم، بیایید تجارت کنید. اگر تو علی را بخواهی، حسن را بخواهی، خانمهای عزیز، زهرا را بخواهید، زینب را بخواهید، [با آنها محشور میشوید] تا کی میدوید دنبال مدهای جدید؟ امروز فلان چیز آمده، از انگلیس و آمریکا و نمیدانم ژاپن، (من که اسم اینها را بلد نیستم، قدیمیام، هفتاد سالم است، دیگر حرفهای خودم هم دارد یادم میرود.) اگر تو محبت آنها را داشتهباشی، با آنها محشور میشوی. آقا جان من، تو که صفحه تلویزیون را اینقدر نگاه میکنی، آن شورت پوشیده، آنطور پوشیده، [با اینها محشور میشوی] من نمیگویم تلویزیون حرام است که بگویند ایشان فتوا داده، یک جارو هم به دم من ببندند، بهقرآن، اگر بیست تا جارو بیاورید، من دم ندارم که به آن ببندید. من دم ندارم که؛ اما میگویم: همینجور که تو محبت آنرا داری، فردا با آن محشور میشوی. کجا نگاه میکنی؟ مگر خدا به تو نگفته نگاه بهقرآن بکنی، نگاه به پدر و مادرت بکن، نگاه به یک مؤمن بکن، برو دیدن یک مؤمن. این روایت امامصادق است، بابا، این رئیسمذهب ماست، همه اینها را ما کنار گذاشتیم، بهقرآن، دارم میسوزم، جگرم دارد میسوزد، همه را کنار گذاشتیم، قرآن را هم کنار گذاشتیم، همه ائمه را کنار گذاشتیم، خودمان هم نمیفهمیم. امامصادق خودش میفرماید: تا جان توی خرخرهتان نیاید، نمیفهمید [ائمه کی هستند]. همینطور که قرآن را نفهمیدیم، نمیفهمیم ائمه کی هستند. من آتش گرفتم، میسوزم، قرآن را کنار گذاشتیم، ائمه را هم کنار گذاشتیم، اینهم روزگارمان شدهاست.
مگر نیست که خدمت امامصادق میآیند، میگوید: یابن رسولالله، من مشتاقم پیش شما بیایم؛ اما عربی هستم، راهم دور است، میگوید: آن حول و حوش برو یک مؤمن، دوازده امامی را، دوستِ امیرالمؤمنین را، آنکسی را که «الیوم اکملت لکم دینکم» را قبول کرده، برو زیارت او، انگار ما دوازدهامام، چهاردهمعصوم را زیارت کردی. آخر تو کجا میروی؟ روز جمعه، یک بازی عشقبازی درآوردی، چهار نفر مینشینید دور هم، وقت خودتان را میگذرانید. بابا، بیایید به یک مؤمن برسید. بابا، بیایید تجارت کنید. یا بگویید این رئیس دادگاه درست نیست، یا اگر درستاست، برای خودمان فکری بکنیم.
بهقرآن مجید، یک پارهوقتها روحم میخواهد از جسمم بیرون برود. میفهمم مردم دارند چه مسیری میروند، دارم میبینم میروند. حالا نروید بگویید فلانی، ادعای پیغمبری کرده، ادعای امام کرده. آخر، یک عدهای هستند، عین مگس میمانند، نیش میزنند، میگویند: ایشان تعریف خودش را کرده. لعنت خدا و رسول بهمن، اگر من بخواهم تعریف کنم، اگر یکچیزی میگویم، میخواهم شما آگاهی داشتهباشید. اگر یکچیزی را افشاء میکنم، میخواهم به شما بگویم میشود، شد. میشود آدم با امامزمانش حرف بزند، میشود شد؛ اما چطور باشی؟ خدمت امیرالمؤمنین آمدند، به امیرالمؤمنین میگویند: یا علی، صحبت کن، چرا توی خانه نشستی؟ حضرت میفرماید: مردم وقتیکه دنبال عمر و ابابکر رفتند، سه طبقه شدند. اگر من بگویم، یک عدهای حرف من را دکان میکنند، یک عدهای هم نمیفهمند، یک عدهای هم کافر هستند. پس آخر، به مردم من چهچیزی بگویم؟ میگوید: من به مردم چهچیزی بگویم؟ حالا آقا جان، چهچیزی بگویم؟ چهکار کنم؟ یکعدهای مثل مگس هستند. میگویند: نمیدانم، او را دادگاه بردند و لابد او را شکنجه دادند، با دادگاه بد است یا نمیدانم یکچیزهایی درست میکنند. بابا، بیا توی فکر، ببین من چه میگویم؟ اندیشه داشتهباش. خود امام میگوید، من حرف خود امام را میزنم، حرف خود رسولالله را میزنم، میگوید: هر قومی را دوست داشتهباشی، با آن قوم محشور میشوی. این رسولالله، یا خود امامسجّاد میفرماید: سنگی را دوست داشتهباشی، با آن سنگ محشور میشوی. من هم میگویم: بابا، بیا چپیها را دوست نداشتهباشید. بیایید بروید «اهدنا الصراط المستقیم» صراط مستقیم، علی است، صراط مستقیم، ائمهطاهرین هستند. اگر تجارت هم میخواهید همیناست.
قربانتان بروم، عزیز من، فدایتان شوم، یکفکری بکنید برای این رئیس دادگاه، همه ما را محاکمه میکنند. این پروندههای ما هر روز دارد بایگانی میشود. مگر روایت نداریم هر شبجمعه بهدست امامزمان میرسد؛ اما بایگانی میشود. بایگانی یعنیچه؟ آنجا باید جواب بدهیم. اصلاً چنان وقتی دستت میدهد، میگویی: این چهکسی بوده، اینجوری آگاه بوده، اینجوری نوشته.
خدا را به باطن امامزمان قسم میدهم، ما را بیآبرو وارد محشر نکند. امیدوارم خدا خودش دست ما را بگیرد، امیدوارم این حرفها یک تاثیری به ما بدهد. امیدوارم ما به روایت و حدیث یقین کنیم، امیدوارم باطن امامزمان خود خدا بدهد؛ گفته، بیایید در پناه من، شیطان گفته: به عزت و جلال خودم، تمام بنیآدم را گمراه میکنم، مگر آنها که در پناه تو بیایند. خود خدا گفته، اگر بخواهید هدایت شوید، شما را هدایت میکنم. بابا، پس خدا تقصیر ندارد. ائمه هم تقصیر ندارند، ما [تقصیر] داریم، میگوییم: ما هدایتکرده هستیم. خب، خدا چه چیزت را هدایت کند؟ آقا جان، تو که میخواهی خدمت امامزمان برسی، مرتب مسجد جمکران میروی، اگر اینرا به تو بدهد، به تو ظلم شده، چرا به تو ظلم شده؟ تو یا ریا میکنی، یا دکان باز میکنی، مصرف خودش نمیکنی. آقا امامزمان کسی را میپذیرد که عنایتی که به او میکند، آن عنایت را مصرف خود امامزمان کند؛ یعنی مقصد را در راه امامزمان خرج کند. به آن میدهد. چرا ندهد؟ اما اگر آقا اینهمه رفتی، مرتب از امامزمان برنگرد، خودت را درستکن، خودت را درستکن، ببین، به تو میدهد یا نه؟ این مثل ایناست که اگر پول نداشتهباشی، بهتر است. پولدار باشی، میروی یک خرجهایی میکنی. پس ایشان تقصیر ندارد، ما تقصیر داریم.
چرا آن شخصی که آمده یک قالبی درست کرد، اناری گذاشته، انار فشار آورد، اینرا پیش خلیفه آورد. گفت: ببین، آیات خداست. خلاصه شیعهها را خواست و گفت: بهمن جواب بدهید. بعد گفتند: یکهفته وقت بده. اینها همه توی بیابان ریختند و گریه و زاری کردند. شب آخر که شد، گفت: این وزیر قالب درستکرده، توی بالاخانه گذاشته؛ اما اینرا اول بگویید بازداشت کنند، خودتان بروید بردارید. رفتند دیدند همیناست. بعد آقا گفت چرا یکهفته وقت گرفتید؟ خب، میخواستی بگویی فردا، من جواب به شما میدادم. پس آقا، امامزمان هست، جوابت را میدهد. اگر به ما جواب نمیدهد، ما عیب داریم. چرا؟ تو سر تا پایت دنیاست، او هم با این مخالف است. دنیا، دشمن مادرش زهرا و جدش امامحسین است. از دنیا خالی شو. یا اگر یک نظری به تو بکند، صبح که میشود یک بوق و منتشا درست میکنی! که من عالم رویا را سیر کردم، من خدمت امامزمان رسیدم، یک بازی درست میکنی؛ تو بازیگری؛ اما دیگر نمیدانی خود امامزمان گفته، خود امامصادق گفته، هر کسی ما را دکان کند، لعنتالله، آقای امامزمانی! تو لعنةالله هستی. چهچیزی داری میگویی؟ بازی درآوردی، اگر راست میگویی، خب، اگر دروغ هم میگویی که چرا دروغ میگویی؟ اگر راست است، مرتب حرف میزنی، دلیکی دیگر را هم میسوزانی، ما داریم چه میگوییم؟ چهکار داریم میکنیم؟ قربانتان بروم، عزیز من، بیایید با اینها دوست بشوید؛ مرده را زنده میکنند، مریض را خوب میکنند.
من یکدوستی داشتم، یکوقت آنجا پیش من آمد. گفت: فلانی، گفتم بله. گفت: من زنم یک دیگ زودپز گذاشته، این مفرهایش گرفته، رفته باز کند، درش پریده، به سینه طاق خورده، یک آسیبی هم به طاق خورده؛ اما تمام صورت این سوختهاست. این آدم بهنام احمدی، من نشانتان میدهم، برادر داماد آقای قدوسی، ببینید این حقیقت دارد، من آدمش را نشانتان دادم. گفت: دیشب ما او را تهران بردیم. دختر آقای قدوسی اول جراح در تهران است. اینرا خلاصه یکقدری معالجه کرد و دوا داد و اینها. گفت: احمدی! وقتی این بهتر میشود، آنوقت ما باید بیاییم بهصورت این تکهگذاری کنیم؛ یعنی اینها همه زخم شدهاست و ما تکهگذاری میکنیم تا خلاصه انشاءالله درست شود. این احمدی گفت: دیشب، من را صدا زد. گفت: احمدی، گفتم بله، گفت: چند سال است ما زن و شوهریم؟ من درآمدم به او گفتم: فلانی، ما دوازدهسال است. گفت: من هنوز حرفی، خواهشی از تو کردم؟ گفت: نه. گفت: من یک خواهش دارم. تو بروی به آن حاجحسین بگویی بهمن دعا کند. خدا میداند وقتی آمد، این با دل من چهکرد؟ گفتم: خدا، ناموس مردم است، اینکه با من ارتباط ندارد؛ یک عقیدهای به ما دارد. چیزی شنیده ما چهکار کردیم، نمیدانم. اما من اگر یک خانمی برای پیام بدهد، خیلی میسوزم. اینکه پیغام بدهد، من یاد حضرتزهرا میافتم، یاد اسیری حضرتزینب میافتم، من در آن وادی میروم. میگویم: آخر، این چیست که بهمن گفته، من که با این ارتباطی ندارم. بلند شدم آمدم توی فضای حیاط، نصفشب، خوابم نمیبرد. گفتم: زهرا جان، تو را بهحق دخترت زینب، زینبجان، تو را بهحق مادرتزهرا، این زن را شفا بده. این ناموس مردم است که برای من پیغام داده، چه ارتباطی با من دارد؟ این به خیالش من در خانه شما آبرو دارم. بیایید آبروی من را بخرید. این جوان است، شفایش بدهید.
فردا یا پسفردا دیدم این آقای احمدی آمد و گفت: حاجحسین، گفتم بله. گفت: زن من خوب شده، صورتش از روز اول [بهتر شده] تا حتی این مژههای ابرویش سوخته بود، تمام درآمدهاست، آدم حظ میکند. گفتم: راست میگویی؟ گفت: والله، راست میگویم. گفتم چه شد؟ گفت: دیشب خیلی صورتش میسوخت، اینقدر ما گریه کردیم، من گریه کردم، او گریه کرد، تا او خوابش برد. گفت: من گفتم الحمد لله، حالا یکذره خوابش برده. گفت: سر شب، مرتب میگفت: احمدی، سوختم، سوختم، سوختم. مرتب میگفت: سوختم. خب، دوا و اینها را دختر آقای قدوسی دادهبود، چاره نمیشد. گفت: نصفشب بلند شد. گفت: احمدی، صورتم خوب شد. گفتم: خانم چه شد؟ گفت: دیدم دو زن مجلله در را باز کردند، آمدند تو. گفت: که خانم چه شده؟ گفتم: خانمجان، من اینجوری شدم، اینجوری شدم. من صورتم سوختهاست. گفت: شما گفتی به حاجحسین که دعا کند؟ گفتی از حاجحسین خواستی به تو دعا کند؟ گفتم: آره، خانم، من به همسرم آقای احمدی گفتم: من دوازدهسال است چیزی از تو نخواستم؛ اما برو به آنمرد بگو، بهمن دعا کند. گفت: به او بگو بیاید. گفت: دارد این خانم برای همسرش نقل میکند، گفت: یکدفعه دیدم حاجحسین عقب اتاق است. آمد و سلام کرد به حضرتزهرا و حضرتزینب. بابا جان من! من که توی خانه خوابیدم، یک جارو به دم من نبندید. ببینید من چه میگویم؟ اینها والله، زنده هستند، اینها به کل خلقت احاطه دارند. دارید چه میگویید؟ بابا جان من، چه میگویید زینب اسیر؟ گفت: به حاجحسین گفت، دعا کن. حاجحسین همان دعا که کردهبود را گفت. گفت: خدایا، بهحق حضرتزهرا اینرا شفا بده، زینبجان، بهحق مادرتزهرا، زهرا جان، بهحق دخترت زینب، این خانم را شفا بده. گفت: این دو دفعه گفت: آنها هم گفتند: الهیآمین. گفت: من یکمرتبه دیدم صورتم خوب خوب شد. گفت: والله، از روز اولش بهتر شد.
اینها که ما میگوییم چیست؟ بابا، بروید در خانه اینها، کجا میروید؟ آخر، چقدر در خانه این و آن میروید؟ در خانه این برو اینجوری است. کجا میروی در خانه آنکه مشرک بشوی؟ ما مشرکیم. بهقرآن، ما مشرکیم. این آدمی که دارد روغن را اینجوری میکند، این «لا اله الا الله» [نگفته]. «لا اله الا الله» یعنی هیچ مؤثری، مؤثر نیست. این «لا اله الا الله» گفته؟ اگر من میگویم، قربانتان بروم میگویم: اینها را نخواهید. بیایید در خانه اینها بروید.
بابا جان من، اینها ما را که فراموش نمیکنند. شخصی آمده دم شرطهخانه، بهاصطلاح شیعه است. این شرطه، تا خورد به او زد. گفت: برو به علی بگو. نه اینکه این اهلتسنن اعتقاد ندارند که اینها زندهاند و جواب ما را میدهند، اینها اعتقاد ندارند. خدا لعنت کند آنکسیکه اعتقاد را از اینها گرفت. گفت: «حسبنا کتابالله»، کتاب خدا ما را بس است. اینها اعتقاد ندارند. این کتکها را خورد، یک راست نجف رفت. خدا انشاءالله آقایفلانی، قسمتت کند. وقتی میروی، اول باید کاظمین بروی، بعد سامرا، بعد کربلا میروی، بعد نجف میروی. این، یک راست نجف رفت. گفت: علیجان، کتکهایی که خوردم را داری میبینی. همه جانم سیاه است، اینها همه هیچ، این [چیزی که] میگوید به علی بگو، من را دارد میکشد. میگوید: اصلاً شما هیچچیزی حالیتان نیست. اینرا باید حکمش را بکنی. گفت: این به گردن من حق دارد. گفت: آقا جان، چه حقی گردنت دارد؟ گفت: این یکدفعه پستش کنار شریعه بود، یکنگاه کرد، دید مهتاب توی شریعه افتاده، موج میزند. گفت: یک نگاهی کرد گفت: اگر یکقدری آب به تو میدادند چه میشد، حسینجان؟ یک لکه اشک ریخت، حق به گردن ما دارد. این دو مرتبه وقتی زیارت کرد، آمد دید هماناست، به او گفت، گفت: والله، بهدینم،....
- ↑ نوعی چوب که درویشان بهدست میگرفتند