حضرتابوالفضل
حضرتابوالفضل | |
کد: | 10310 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1385-11-05 |
تاریخ قمری (مناسبت): | 6 محرم |
«اعوذ بالله من الشیطان اللعین الرجیم»
«العبد المؤید الرسول المکرم ابوالقاسم محمد»
السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته، السلام علی الحسین و علیبنالحسین و اولاد الحسین و اهلبیت الحسین و رحمةالله و برکاته
رفقای عزیز، ما گفتیم که عاشورا باید که تجدید بیعت کنیم. یعنی بگوییم حسین جان، یک سال است تو گفتی هر روز عاشوراست، اما یک عاشورایی داریم که به عرض سال آن خون تو، آن زحمتهای تو به وجود میآید. ما باید بگوییم حسین جان، ما آمدیم تجدید [بیعت] کنیم. یعنی حسین جان، ما از کسانی نبودیم که برویم خلقپرست بشویم؛ ما از کسانی نبودیم که برویم دنبال ساز و آواز و لهو و لعب؛ ما کسانی بودیم که امر تو را اطاعت کردیم. امر تو وجود مبارک امام زمان ماست؛ همینجور که شهدا امر تو را اطاعت کردند، ما [هم] کردیم. اما حسین جان، میخواهیم حالا نگهمان داری که ما همینجور باشیم. عاشورا تجدید بیعت است، نه اینکه خب حالا [فقط به] سینهات بزن؛ این کارها را بکن اما [در] باطن ما باید تجدید [بیعت] کنیم. انشاءالله که حسین جان ما را نگهدار تا سال دیگر، باز همینجور باشیم. مبادا دین ما طعمه شیطان بشود. مبادا ما از امر تو خارج بشویم. مبادا از امر وجود مبارک امام زمان خارج بشویم.
قربانتان بروم، شما باید الان خلاصه زیارت عاشورا را بخوانید، این طرز با امام حسین صحبت کنید. والله امام حسین جوابتان را میدهد قربانتان بروم. بیایید قربانتان بروم کلاه سرمان نرود، عین حالا که رفته دیگر. پس عاشورا تجدید بیعت است. حالا میخواهیم یک صحبتی بکنیم که یک قدری آگاهید، آگاهتر بشوید. ما باید به این حرفها یقین کنیم که هرکسی گفت من خلیفهام که خلیفه نیست، هرکسی گفت من امامم که امام نیست. من به شما گفتم بعد از رسولالله حکومت غصبی شد؛ اما یک غصبیهایی است ملایم است، یک غصبیهایی است نه، خیلی شدید است. حالا معاویه غاصب است، غاصبیتش را داده به یزید.
آقا امام حسن بعضیها میگویند چرا صلح کرد؟ امام حسن مواظب بود شما از بین نروید. چون که هرکسی را نماینده کرد، رفت طرف معاویه. تاحتی نوشتند، والله روایت داریم، نوشتند معاویه میخواهی کَتهای [کتف، بازو] امام حسن را ببندیم بیاوریم پیشت؟ خب چه کار کند آقا امام حسن؟ یکی از شرطهایی که کرد با معاویه، [این بود که] یزید را خلیفه نکن. چون که یزیدت [لیاقت ندارد؛] لیاقت نه تو داشتی و نه او [که] بدتر است دیگر. حالا [معاویه بعد از خودش یزید را خلیفه] کرد. پس پیغمبر فرمود صلح حسنم با جنگ یعنی دفاع از دینِ حسینم یکی است. یعنی چرا؟ [چون امام حسن] میخواست شماها از بین نروید. امام حسن حساب کرد که اینها میخواهند اصل شیعه را براندازند، این است که صلح کرد.
حالا دیگر این پیشامد آمد، حرفها آمد. اما حالا هرکسی که به اصطلاح در ظاهر خلیفه میشود، نماینده معلوم میکند. این [یزید] نماینده معلوم کرد در مدینه؛ یک نامهای نوشت به نمایندهاش که حسین را دعوت کن، اگر من را قبول کرد، [اگر] بیعت کرد با من، (بیعت یعنی من را قبول کرد) [که] کرد، [اگر] نکرد بکشش؛ ۵ صریح نوشت به حاکم مدینه. حاکم مدینه هم میخواست امر [یزید] را عمل کند، چون که او نمایندگی داشت، ای وای؛ امام حسین را دعوت کرد، گفت خلیفه عوض شده بیا با هم [صحبت کنیم]. او [معاویه] در زمان برادرت بوده، این [یزید] در زمان توست، بیا با هم راجع به خلیفگی صحبت کنیم. بنیهاشم تمام با شمشیرهای کشیده ریختند دور خانه حاکم؛ دید نشد. نوشت به یزید نشد، اینها این کار را کردند. [یزید] گفت خلاصه باید حسین را بکشی، چون که مبادا مثلاً اینها دور امام حسین بریزند و دوباره یک انفجاری به وجود بیاید.
در صورتی که خدا لعنت کند خودش و پدرش را، [معاویه] گفت یزید با حسین جدل نکن، حسین به غیر از امام حسن است. چون که هر موقع من [به پدرش] حرف زدم، [حسین] بلند شد با من جدل کرد، مبادا با حسین جدل کنی. حالا امام حسین دید در مدینه او را میکشند، حالا میخواهد دفاع از خودش، [از] خونش بکند؛ نه که امام حسین میخواست قیام بکند، این اشتباه است؛ امام اگر قیام کند شکست نمیخورد. پدرش علی هم قیام نمیکرد، خود پیغمبرش هم نمیکرد. چون که هر موقعی که [دشمنان] میآمدند به مدینه، میخواستند ضربهای بزنند، آقا رسولالله فوراً دفاع میکرد؛ دفاع از حرم میکرد، دفاع از مدینه میکرد، اما نمیرفت توی خاک آنها. خود امیرالمؤمنین هم همینجور بود. حالا امام حسین باید در ظاهر کار کند، اگرنه ببین روز عاشورا به زعفر گفت [نفسهایی که اینها میکشند در قبضه قدرت من است.]
ببین من همه را برایتان دلیل میآورم که کسی یک وقت حرف بیخود نزند. هر حرفی بزنم، دلیل میآورم رویش که خیلی مطلب جاافتاده باشد. زعفر گفت من اینها را همه را میکشم پایین، در چند سال پیش از این آقای نجفی ختمش را هم گرفت. [امام حسین] گفت زعفر، نفسها که اینها دارند میکشند در قبضه قدرت من است، (نگفت در قبضه قدرت خداست)، [اگر] بخواهم نفس نکشند [این کار را] میکنم. زعفر رفت؛ مادرش گفت زعفر شیرم را حرامت میکنم. حسین [این را] گفت، [تو] چرا [یاریش] نکردی؟ [زعفر] وقتی آمد، دید امام حسین شهید شده. آمد پیش حضرت سجاد، گفت آقاجان مادرم [شیرش را] حرامم کرده. [امام سجاد] گفت بیا دنبال ما. این که تا اینها مینشستند یک دستی [روی دیوار] مینوشت، لعنت میکرد به اینها، این دست زعفر بود مینوشت. [زعفر] آمد، تا شام هم پِی امام سجاد آمد. صلوات بفرستید.
حالا امام حسین باید ظاهر را حفظ کند، هیچ کجا [امنتر از مکه نبود که برود]. شما الان الحمدلله همهتان مهندس، باسواد، باکمال [هستید]؛ عوامتان منم. شما حسابش را بکن، در تمام روی زمین، مکه امن و امان است که هیچکس نمیتواند [آنجا] تاحتی یک مبطل بجا بیاورد یا کسی را بکشد. امام حسین دست زن و بچهاش را گرفت، رفت مکه که [در] امان باشد. باز اینجا هم دید که [دشمنان] لای لباسهای احرامشان شمشیر دارند و میخواهند امام حسین را بکشند. امام حسین چه کار کند حالا؟ بعضی از این چیزها [وعاظ] از معدهشان حرف میزنند، [کسی] گفت [امام حسین] میخواهد احترام خانه [خدا] نرود [که از مکه رفت]. خاک بر سرت بکنند با حرف زدنت، سنگ و کلوخ احترام دارد یا حجت خدا؟ نه، امام حسین دید اینجا محل ترور میشود. اگر امام حسین را ترور کنند، حالا هر شخصیتی [اینجا] هست یا باطل یا ظاهر اینجا ترورش میکنند. یعنی آن بحث خدا، آن بحث جدش را میشکنند که [فرموده] مبطل بجا نیاور؛ اینجا مبطل میشکند. امام حسین چه کار کرد؟ هشتم [ذیالحجه] بلند شد از آنجا رفت. ۱۰
حالا هم که اینجوری نرفت که. شما که آقاجان، قربانت بروم، رفتی آنجا [در] آن کوه جبلالرحمه. [امام حسین] رفت بالای کوه که صدایش به همه برسد، چقدر صحبت کرد، اثری نداشت برای این حاجیها. حاجیها دیدی که چه کار میکردند؟ [طرف] چهار ساعت، پنج ساعت میرفت توی خانه خدا [عبادت میکرد]. آره دیگر، چه کار میکنند؟ نیامدند دنبال امام حسین؛ امام حسین حجت را تمام کرد به اینها. حالا انصافاً اگر این حاجیها همه بلند میشدند هشتم [ذیالحجه] دنبال امام حسین میرفتند، یزید کیست؟ یزید سگ کیست [که امام حسین را بکشد]؟ نرفتند؛ حالا امر امام را اطاعت نکردن این است. رفقای عزیز بیایید امر امام زمان را اطاعت کنید [تا] به جایی برسید. حالا [امام و اهلبیتش] رفتند. این است [آن مطلبی] که گفتم همین است [که] آنها حرف پیغمبر را اطاعت میکنند، اما امر پیغمبر را اطاعت نمیکنند. این حاجیها هم همینجور بودند، او رفت صفا و مروه و نمیدانم کجا و کجا، همهاش رفتند توی عبادت؛ نیامدند دنبال امام حسین. امام حسین از مکه حرکت کرد. چرا حرکت کرده بود؟ اهل کوفه یک بار نامه داده بودند، اصلاً یک خورجین پُر بود. [گفته بودند] حسین جان اگر نیایی فردای قیامت ما شکایت به جدت میکنیم، بیا شمشیرهایمان [برای یاریت] کشیده [است،] بیا. حالا [امام حسین] روی دعوت اهل کوفه رو به کوفه حرکت کرد.
حالا که حرکت کرد، یک وقت [از دور] دید که [گویا] اینها درخت خرماست؟ دید اینها همهاش نیزه است، حر با هزار سوار آمده جلوی امام حسین. حالا این [حر که] آمده همهاش پیشبینی شده، قربانتان بروم، حالا پیشبینی شده. آخر من به شما بگویم، من آن که باز میخواهم بگویم یک قدری هنوز شلنگم گرفته، انشاءالله زمانی بشود که کامل بگویم، الان یک اشاراتی میکنم. یزید به ابنزیاد گفت این کار اینجوری میخواهد [پیش] بیاید؛ آن [شریح] را باید با خودت [همراه] بکنی، اگر او نباشد ما [کاری از] پیش نمیبریم. حالا [ابنزیاد] آمده پیش شریح قاضی، مسأله سراغ میگیرد. اول جلوتر آمد. خدا رحمت کند حاج شیخ عباس را، گفت ابنزیاد آمد پیش همین شریح، گفت باز حسین حرکت کرده آمده اینجا. شما میدانی الان چقدر مردم توی ناز و نعمتند؟ این دوباره آمده، یک ادعاهایی دارد. [شریح] برداشت قلمدانش را زد توی سرش، خون فشتک [فواره] زد. گفت آیا میگویی من برای پسر پیغمبر حرفی بزنم؟ چیزی بنویسم؟ ابنزیاد دید خیلی سنبه پرزور است؛ حالا یزید هم گفته باید این [با ما] باشد. اگر این [با ما] باشد میتواند جمعیت را حرکت بدهد، (حرکتتان دادند یا نه؟) حرکت باید بدهد.
دوباره [ابنزیاد] آمد گفت شریح شهر آشوب است؛ مسلم کشته شده، مردم هیجانی شدهاند، میترسم خزینه بیتالمال [را] بریزند و ببرند. اینها حق مردم است، هر کدام ما باید بجا [این پولها را] بدهیم. ما اینها را میآوریم خانه شما، الان تو قاضیالقضاتی، همه [شما را] احترام میکنند. خدا رحمت کند حاج شیخ عباس را، میگفت وقتی [ابنزیاد] آمد، گفت اینجوری [پولها را] بریزید. همهاش پول بود، اسکناس نبود که. گفت به قدری این آورد آنجا [پول] ریخت که یک صندلی گذاشت آنطرف، همچین میکردند حرف میزدند، مثل اینکه این اینقدر بالا هست. [ابنزیاد] گفت شریح تو قاضیالقضات این مملکتی، شنیدهام عیالواری؛ این بیتالمال همهاش در تصرف تو، هرچقدر میخواهی بردار. خب حرفی شد و رفت.
[ابنزیاد] رفت، حالا بعد از یک روز دیگر، دو روز دیگر برگشت. گفت من میخواهم مسأله از شما بپرسم، هرکسی که هشتم [ذیالحجه] از خانه خدا [خارج شود]، ۱۵ پشت به خانه کرده، [حکمش چیست؟] [شریح] گفت خونش هدر است. [ابنزیاد] گفت هرکسی به خلیفه مسلمین خروج کند، خلیفه مسلمین را خدا معلوم کرده، (ببین چه قشنگ حرف میزند،) [به او] خروج کند [حکمش چیست]؟ [شریح] گفت خونش هدر است، یک خَرَجَ گذاشت بغلش. یک خَرَجَ گذاشت بغل این حرف، [گفت حسین] خَرَجَ عن دین جدّه، حسین از دین جدش خارج شد. امام صادق گریه میکند این دهه، میزند روی زانوی خودش، میگوید آنها که حربه نداشتند دامنشان را پر سنگ کردند، بزنند [به جدم] ثواب کنند. عزیزان من این است، والله اگر [الان] توجه نکنید، یک زمانی [به این حرفها] توجه میکنید، میگویید خدا بیامرزد فلانی را. ثوابی نباشید، رفتند ثواب کنند، [امام حسین را کشتند.] من ثوابی نه بودهام و نه هستم، اصلاً نیستم؛ باید آدم امری باشد.
خب این اعلامیه [فتوای شریح] را پخش کردند در تمام کوفه. حالا ابنزیاد یک کاری کرد که باز دوباره اینجا یک قدری شلنگ گرفته؛ سران را خواست. تمام سران کوفه را خواست، یک پول زیادی به آنها داد. دید اگر سران را بخواهند، آن ضعیفان هم با سرانند. اگرنه شما ببین هفتادهزار جمعیت با هفتاد و پنج نفر [بجنگد؟] [به ازاء] هر آدمی، هزار سوار درست کرد. چرا؟ توجه بفرمایید، میخواست مبادا یکی [از] اهل کوفه بلند شود. اینها [سران] را همه را دید؛ وقتی اینها قویند، ضعیف زیر بار قوی است، همه را دید. تاحتی روایت داریم یک کسی یک مسجد درست میکرد، مسجد خیلی بزرگ بود. ابنزیاد روانه کرد [دنبالش] گفت که تو بیا برو کربلا. گفت من قرض دارم. گفت من قرضت را میدهم. ابنزیاد قرض این آقا که مسجد میسازد را داد، رفت حسین را کشت، برگشت. کجایید عزیز من؟ ثوابی نباش، چه کار میخواهی بکنی؟ حالا رفت امام حسین را کشت، آمد مسجد را تمام کرد. یک صلوات بفرستید.
حالا فوج فوج جمعیت حرکت میکند. اما ببین قربانتان بروم چقدر این مال حرام بد است؟ زهیر یک کاری کوفه داشت، حالا امام حسین هم دارد با اهلش میآید [کوفه]. این برای اینکه دزدها نزنند او را، این میرفت آنجا [چادر میزد که امام حسین منزل میکرد]، میآمد پیاده [میشد]؛ اما عثمانی بود. یک وقت امام حسین دید زمینه دارد، روانه کرد پِیاش، گفت زهیر، اول بدان ما کشته میشویم، عنوانی منوانی نباش، این را بدان. بعد هم اگر تو بیایی، با ما باشی، من قول بهشت به تو میدهم. جدم رسولالله، انشاءالله [شفاعتت میکند.] گفت باشد، به دیده منت. حالا زهیر یک آدم مهمی است، کلفَت دارد، نوکر دارد؛ گفت به زنم بروم بگویم. زن گفت من به تو گفتم پاشو ببین پسر پیغمبر چه میگوید، تو برو من را ببر [خدمت امام حسین]، او هم مادرش زهرا من را شفاعت کند. حالا زهیر لخت شد، زره و کلاهخود را ریخت زمین، لخت شد آمد توی صحنه [جنگ]. گفت بابا ما سُمِ خرِ عیسی را احترام میکنیم، [حسین] پسر پیغمبرتان است. آخر این میگوید من چه کردهام؟ حلالی را حرام کردهام؟ حرامی را حلال کردهام؟ جرم من چیست؟ شما بیجرم دارید [او را] میکشید. امام حسین صدایش زد، گفت بیا. این [یزید] زودتر در خزینه معاویه را باز کرده، مال حرام به آنها داده، حرف حق [به آنها] اثر نمیکند. خیلی مواظب این زندگیتان باشید، مبادا مال حرام بیاورید یا خودتان بخورید یا به زن و بچه بدهید. این بچهها که اینقدر پررو شدند، یکی تلویزیون پررویشان کرده، یکی غذاهایی که یک خرده درست نیست، ما بهشان میدهیم. صلوات بفرستید.
حالا امام حسین دید هی فوج فوج میآیند. ۲۰ خیلی از هفتم محرم [سخت گرفتند،] این آب را توی این دهه ابنزیاد دستور داد به حسین ببندید. [گفت] اگر آب را به حسین بستید، اینها از تشنگی از بین میروند یا سست میشوند. حالا هفتم آب را بستند به اینها، هزار سوار ریخت دور شریعه، یعنی جاهایی [که] شریعه گُدار [معبر] داشت دیگر [نگهبان گذاشت]. حالا شب عاشورا که شد امام حسین گفت من بیعتم را از رویتان برداشتم، هرکس میخواهد برود، برود؛ بدانید ما کشته میشویم. فوج فوج مردم رفتند. یک وقت امکلثوم دوید پیش زینب، گفت خواهر همه رفتند، برادرمان را تنها گذاشتند. آقا ابوالفضل یک دفعه متوجه شد، گفت خواهر وحشت نکن، فردا دیّاری را باقی نمیگذارم. آقا علیاکبر بزند به میمنه، من میزنم به میسره [دشمنان را از روی زمین] برمیدارم. من یک دفعه دیگر گفتم، این کار شدنی بود، چون که آقا ابوالفضل ارادةالله است؛ اراده میکرد همه اینها از بین میرفتند.
امام حسین شنید، آمد شمشیر آقا ابوالفضل را زد به زانویش، شکست. [گفت] عباس جان برو آب بیاور برای اینها. چرا [شمشیر را] شکست؟ آقا امام حسین رفت سرِ قبر جدش، [فرمود] یاجداه، چه کار کنم؟ [پیغمبر] گفت حسین جان، [این عهد] از اول بوده است و هست، خدا میخواهد تو را کشته ببیند. آنجا هم بود که این [امام حسین] توی دل مادرش میگفت أنا العطشان. حضرت زهرا آمد پیش پیغمبر، [فرمود] ای پدرجان، این [فرزند] همهاش میگوید أنا العطشان. [پیغمبر] گفت که دخترم این حسین است که صحرای کربلا اینقدر (خدا رحمت کند حاج شیخ عباس را [میگفت]) تشنه میشود، بدنش ترک ترک میشود. [حضرت زهرا] گفت میخواهم چه کنم این [فرزند] را؟ [پیغمبر] گفت این شفیع امت من است. دین من بقایش با حسین است، اگرنه دین من را اینها از بین میبرند. گفت پدرجان به دیده منت دارم، قبول کرد. پس اینها یک چیزهایی [است که] قربانتان بروم پیشبینیهایی شده است، عزیز من، قربانتان بروم، فدایتان بشوم.
حالا چه کار کند امام حسین؟ هی فوج فوج لشکر میآید. زد شمشیر آقا ابوالفضل را شکست، [فرمود] عباس جان برو آب بیاور. تا سکینه فهمید حرف آب است، دوید رفت یک مشکی آورد؛ آخر اینها مشک داشتند. خدا رحمت کند بابای من را، بابای من دیروز سقایی میکرد. آنوقت چهار پنج تا از این سبوها بود، اینها را آب به آن میکرد، از آبانبار میآورد، میداد به دروگرها و اینها. حالا آنها مشک داشتند، مشکهایی داشتند، مشکها خالی شده بود. حالا سکینه [مشک را] آورد، گفت عموجان من تشنهام است؛ اگر به قیمت جان آب میدهند، من جان میدهم. آقا ابوالفضل مشک را برداشت، رفت شریعه. اینقدر از آقا ابوالفضل میترسیدند هزار سوار، هزار نفر همه فرار کردند. آنوقت شریعه جویهایی هست که یک گُدار [معبر] دارد. آنوقت رفت توی گُدار، مشک را پر از آب کرد. دستهایش را زد زیر آب، آب را روی زمین ریخت. گفت عباس مگر تو میخواهی زنده بمانی؟ مگر بی حسین زندگی است؟ تو میخواهی زنده بمانی؟ اگر از تشنگی برادرم حسین از بین رفت، من هم میروم.
روایت داریم اسب آب نخورد. آقا ابوالفضل مشتش را پُر آب کرد، آورد درِ دهانش به قول ما هی مزه مزه کرد، دوباره کرد. اسب دید آقا ابوالفضل [انگار] آب میخورد، خورد. ۲۵ آخر چرا جان من گناه میکنیم؟ حالا مشک را پر آب کرد، حرکت کرد. شما دیدید قربانتان بروم شریعه را، حالا هم یک درختهایی هست؛ آن موقع دور شریعه مثل جنگل بوده. آقا ابوالفضل دارد میآید، یک ظالمی زد دست عباس را قطع کرد. عزیزان من، میگویم هدفتان ولایت باشد، من میخواهم شما شبیه آقا ابوالفضل بشوید. حالا دستش را برداشت، خدا رحمت کند آقای فلسفی را، این روضه را مشهد گویا ایشان خواند. گفت اول دستش را برداشت بوسید، یک قدری بو کرد، گفت ای دست تو باوفاتر بودی از من، تو شدی فدای شاه شهیدان؛ یک قدری با دستش نجوا کرد. عزیزان من شما باید یقین را ببینید، آقا ابوالفضل یقین را میدید.
دست دیگر را قطع کردند، یک وقت (هیچ تقاضایی نباید از ظالم کرد، اما [گاهی] آدم یک هدفی دارد.) یک وقت آقا ابوالفضل سبکش عوض شد. گفت لشکر تیر به چشمم بزنید، به مشک آبم نزنید، من دادم به سکینه وعده آب فرات. آخ، آخ، آخ، اینها آمدند تیر زدند به مشک آقا ابوالفضل. ابوالفضل در ظاهر امیدش ناامید شد. یک ظالمی دیگر آمد یک عمود زد به سر آقا ابوالفضل، ابوالفضل یک وقت توانش در ظاهر تمام شد. یک واعظی که دهانش بگیرد یک حرفی زد [که] من نمیزنم؛ میگفت به صورت آمد به زمین. خاک بر سرت بکنند، این نبود. یک وقت آقا ابوالفضل توانش طی شد، میخواست بیفتد روی زمین، زهرای عزیز بغلش کرد، گفت پسرم، پسرم. تا گفت پسرم، آقا ابوالفضل هیچ موقعی به [امام حسین] برادر خطاب نکرده بود، دید سندی ایجاد شد، [گفت] برادر، برادرت را دریاب.
آقا امام حسین [به سرعت] هرچه تمامتر آمد. [آقا ابوالفضل] گفت برادر جان یک دانه وصیت دارم. آخر امام حسین همه را میرساند به خیمهها، تمام شهدا [پایین] پای امام حسین دفن هستند. زمان قدیم نمیآمدند تا آنجا، اما امسال دیدم سبک عوض شده، میگردند دور آقا. گفت برادر یک وصیت دارم، من را به خیمه نبر. اگر من را به خیمه ببری، من خجالت از سکینه میکشم، چون که سکینه گریه میکند، [میگوید] من مشک را دادم به آقا ابوالفضل. من را به خیمه نبر عزیز من. حالا تا اینجا تمام، حالا امام حسین آمد گفت برادر، کمرم شکست برادر، امیدم ناامید شد برادر. آنها که از ترس تو ۳۰ خوابشان نمیبرد، خوابشان میبرد. امشب اهلبیت من خوابشان نمیبرد.
حالا چه شد تا اینجا؟ حالا لشکر خیلی عرض میشود خدمت شما جری شدند. حالا من این را فراموش کردم بگویم، این که میگویند روز تاسوعا نسبت به آقا ابوالفضل [اسم] میگذارند، احترام میکنند. اگرنه با دلیل و برهان، آقا ابوالفضل روز عاشورا شهید شده. چرا؟ از اینجا که وقتی حر جلوی امام حسین را گرفت، [امام حسین] گفت بگذار من بروم یا میمنه یا میسره. [حر] گفت باشد [تا] از امیر اجازه بیاید. امام حسین گفت مادرت به عزایت بنشیند. [حر گفت چون که مادرت زهراست، من پاسخ نمیدهم. احترام] کرد. حالا امام حسین میخواست پاسخ این کار را بدهد. شمر خودش با هزار سوار آمد، گفت شنیدم ابنسعد دارد با حسین یک قدری صحبت میکنند. آخر شب [عاشورا] امام حسین ابنسعد را خواست، گفت تو مرا میشناسی؟ گفت آره، پسر پیغمبری، پدرت علی است، مادرت زهراست. گفت چرا [من را] میکشی؟ گفت [یزید] سلطنت ری را میخواهد [به من] بدهد. گفت گندمش را نمیخوری. گفت به جویش قناعت میکنم. بنا شد فکر کند. صبح گفت حسین را میکشیم و توبه میکنیم، به سلطنت ری میرسیم.
حالا شمر با هزار سوار آمده، میگوید یا حسین را بکش یا برو کنار، این به اصطلاح لشکر سر لشکرش شمر باشد. گفت [خودم] میکشم. حالا حرفم سرِ این است، [روز عاشورا لشکر] هجوم آوردند، ببین روز عاشورا آقا ابوالفضل کشته شده. [امام حسین] گفت عباس جان، چه خبر است؟ حالا شمر هی صدا میزند: عباس بیا برو کنار، بچههایت را هم بردار برو کنار ایمنی، هیچکس کارَت ندارد. من کاغذ آوردهام از ابنزیاد، تو ایمنی. [آقا ابوالفضل] گفت خدا لعنت کند تو را با آن که [امان نامه] نوشته، آیا من دست از برادرم بردارم؟ امام حسین گفتگوی آقا ابوالفضل را با ابنسعد [شمر را] شنید، گفت عباس جان، امشب را ببین [میتوانی] برای ما وقت بجویی؟ یک نفری که خیلی نفهم بود، میگفت حسین خیلی اشتیاق به عبادت داشت، میخواست امشب عبادت کند. امام حسین خودِ عبادت است، چه داری میگویی؟ حالا [امام حسین] میخواست چه کار کند؟ میخواست آن حیایی که حر داشت را تلافی کند. خلاصه شب شد و حر به ابنزیاد و ابنسعد گفت آیا حسین را میکشی؟ گفت والله میکشم. [حر] گفت من بروم اسبم را آب بدهم. پسران من بپرید روی اسب؛ پریدند روی اسب، آمد [طرف امام].
یک روایت داریم [حر را] حیا نجاتش داد. رفقا حیا داشته باشید. حیا، حیات است؛ اگر حیا نداشته باشیم، والله حیات نداریم. ببین آقا حر یک احترام کرد، به حیات ابدی رسید. حالا آمده چکمههایش را درآورده، به گردنش [انداخته]، [میگوید] آیا حسین جان من را قبول میکنی؟ [امام فرمود] آره، عزیز من. [حر] گفت یک خواهش از تو دارم، دلم نمیخواهد من زینب را ببینم، ۳۵ [خجالت میکشم،] کاش من گذاشته بودم از اینطرف، آنطرف رفته بودی، من نگذاشتم؛ به من اجازه جنگ بده. یک روایت داریم گفت اول بچههایم [به میدان] بروند، بچههایش رفتند. گفت آقاجان میترسم من بروم شهید شوم، بچههایم نشوند. من میخواهم یک سمَتی داشته باشم، چون که تو علیاکبرت را دادی، قاسمت را دادی، من هم بچههایم را بدهم. مِن بعد خودش رفت، خیلیها را به درک واصل کرد، اما بالاخره شهیدش کردند. این که [قبر] حر آنطرفتر است، [چون] حر خیلی قوم و خویش داشت، قوم و خویشها اینها را بردند آنجا. حالا ببین خدا چه پیشبینیای کرده؟ اینها نظرشان این بود که بعد از شهید شدن [امام به پیکرش] اسب بتازانند، میخواستند به حر نتازند. رفتند دیدند سردابهای است و حر را دفن کردند.
حالا ببین عزیز من، من به شما گفتم که من وقتی رفتم کربلا، آن سفری که رفتم با حر خیلی میانجیام خوب نبود، نمیتوانستم بگذرم که امام حسین گفت من بروم، [حر] گفت بایست از امیر اجازه بیاید. حالا اینجوری شده [که] وقتی میروی اول حر را زیارت میکنی، این یک جاده دیگری است. [قبلاً] آن جاده اول میآمد [به حرم] امام حسین، بعد میرفتیم [زیارت] حر. ما تا شب هشتم نرفته بودیم [زیارت حر]. خیلی همینجوری که دوستها (دیگر سفارش نکنم، حرف نزنم،) به من خدمت میکردند، [من به همسفرهایم خدمت میکردم]. آن خدمتهایی که من به آنها کردم، شماها به من کردید. آن موقع چیز برایشان درست میکردم، کفشهایشان را جفت میکردم، احترامشان میکردم. اینها هم نرفتند [زیارت حر] تا [شب] هشتم. من شب خواب دیدم از آنجا آمدم رفتم حرم امیرالمؤمنین، دیدم علی علیهالسلام وسط ضریح [ایستاده]، گفت حسین چرا نمیروی نایب ما حر را زیارت کنی؟ دیگر زبانم بند آمد، هی میگفتم چشم آقا، چشم آقا، امر تو اطاعت میشود.
صبح شد، گفتم برویم. یک دوستی داشتیم گفت تو چیزی دیدهای؟ نگفتم به او. همه رفتیم، جاده آب به آن افتاده بود. حالا نمیدانم من کفشهایم را گردنم انداختم، پابرهنگیم را خوب یادم است. آمدم سر قبر حر، گفتم آقاجان تو قدر نیمساعت جانت را فدای امام زمان خود کردی، نایب اینها شدی. این است که میگویم القا و افشا [داشته باشید]، القا میکند [به تو که] چه بخواهی. گفتم آقاجان از تو خواهش میکنم، تو خیلی آبرو داری پیش امام حسین. قسَمش دادم، گفتم از امام حسین بخواه همینجور که تو یاور امامت شدی، من هم یاور امام زمان بشوم. امسال هم که رفتم گفتم حر جان همان که گفتم میگویم، هیچ اضافه نمیکنم. همین یک کلام را گفتم، گویا یک انّا أنزلناه [سوره قدر] هم خواندم، آمدم بیرون.
حالا عزیز من، قربانت بروم، حرف من این است. حالا اینها هی هل من مبارز میطلبند. صبح شد، ابنسعد دست کرد به تیر گفت پیش امیر بگویید اول کسی که تیر به خیمهها زده من بودم. حالا هر کدام اینها هی به نوبت میآیند جلو. اول کسی که [میدان] رفت آقا علیاکبر بود. ۴۰ [امام حسین فرمود] پسرم باید بروی به میدان. گفت اطاعت میشود. اما [امام] گفت برو با عمههایت، با مادر اینها خداحافظی کن. یک وقت [علیاکبر] آمد گفت عمه خداحافظ، از همه خداحافظی کرد. اینجا سکینه دور علیاکبر میگشت. یک وقت امام حسین صدا زد: دست از اکبر بردارید، علیاکبر دارد میرود سوی خدا. آنها همه امر را اطاعت کردند. [علیاکبر] آمد رفت به میدان، روایت داریم صد و بیست نفر را به درک واصل کرد. آمد گفت بابا تشنهام است، بابا. روایت داریم آقا امام حسین زبان در دهانش گذاشت، [گفت] بابا من از تو تشنهترم، برو امیدوارم از دست جدت سیراب شوی. یک وقت آقا علیاکبر صدا زد: بابا من هم رفتم خداحافظ، اما جدم [مرا] سیراب کرد، یک ظرف آب هم برای تو گذاشته.
حالا قاسم آمده [خدمت امام حسین]، میآید هی میگوید عموجان، من را هم روانه کن. [امام حسین فرمود] قاسم جان، مرگ در مقابل تو چه جور است؟ گفت أهلا من عسل، من دیگر بعد از علیاکبر دنیا را نمیخواهم. آقا امام حسین قاسم را روانه کرد، باز چند نفر را به درک واصل کرد. اما یک روایت عجیبی داریم، قاسم یک قدری توانش طی شد، افتاد روی زانوی اسب. اسب عوضی رفت توی لشکر، هر کسی به قاسم میزد. بالاخره گفت عموجان به دادم برس. [امام حسین] آمد در جنازه قاسم، قاسم را توی بغل گرفت. حضرت قاسم جانش همهاش قطعه قطعه بود. لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم.
خدایا ما را بیامرز.
خدایا ما را از خواب غفلت بیدار کن.
خدایا کار دنیا و آخرتمان را اصلاح کن.
خدایا تو را به حق امام حسین، ما را از عزاداران امام حسین قرار بده.
خدایا ما را به اصحاب امام حسین ببخش.
خدایا حضار مجلس را، خدایا اینها را جزء عزاداران امام حسین قرار بده.
خدایا تو را به حق امام حسین قسَمت میدهم، من دعاهایی که کردم در حق رفقا مستجاب بشود. گفتم رسولالله ما از قبرت دور شدیم، از تو دور نشویم. آنجا مکه هم گفتم، گفتم خدایا همینجور که ابابیلها را روانه کردی خانهات را حفظ کرد؛ به حق آن کسی که در خانهات ظاهر شد، ولایت ما را هم حفظ کن. خدایا ما از خانهات دور شدیم، از تو دور نشویم.
امیدوارم ولایت در قلب شما خطور کند.
امیدوارم همینجور که چیز مینویسید، ولایت را بنوشید. ولایت اگر بنوشید، در تمام کالبد شما ولایت است. امیدوارم که ولایت را بنوشید. از کجا ولایت را بنوشید؟ [اگر] امر ولایت را اطاعت کنید، ولایت را نوشیدید. صلوات بفرستید.