شهادت حضرت‌زهرا 88

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
نسخهٔ تاریخ ‏۱ اکتبر ۲۰۲۴، ساعت ۲۲:۴۹ توسط Alavi (بحث | مشارکت‌ها) (جایگزینی متن - '، اما ' به '؛ اما ')
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به:ناوبری، جستجو
بسم الله الرحمن الرحیم
شهادت حضرت‌زهرا 88
کد: 10526
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1388

اعوذ بالله من الشیطان اللعین الرجیم

العبد المؤید الرسول‌المکرم ابوالقاسم محمد

السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته، السلام علی‌الحسین و علی‌بن‌الحسین و اولادالحسین و رحمة‌الله و برکاته

یک صلوات دیگر بفرستید.

بشر باید هم آگاهی داشته‌باشد، هم تفکر. آدم که می‌خواهد برود [جایی]، یک مسافرتی که می‌خواهی بروی، الان، ان‌شاءالله، امید خدا، یا کربلا بروید، یا عمره بروید، یا مکه بروید؛ همین‌جور که داری کار می‌کنی، توی فکر هم هستی که ما مثلاً حالا ده‌روز دیگر، پانزده روز دیگر، می‌خواهی بروی، یا پنج روز دیگر [می‌خواهی بروی]، به‌فکر هستی. کارَت را داری می‌کنی قربانت بروم، حالا هر که [هست]، طلبه است درسش را می‌خواند، شما دانشجویی دَرست را می‌خوانی، آقا کاسب است. الحمدلله مجلس ما همه‌جور آدمی تویش هست، هم روحانی هست، هم دانشجوهای عزیزی که از تهران می‌آیند. خدا می‌داند چرخ ماشین شما می‌گردد، حضرت‌زهرا در نظر دارد. اما قصدتان خدا باشد، قصدتان زهرا باشد.

حالا چطور [از جوانی در فکر باشی؟] شما که داری می‌بینی که دور از جان، [چقدر جوان می‌میرد.] شما الان برو باغ بهشت، این باغ [بهشت، می‌بینی] هرچه [قبر هست، مال] جوان [است]، آن قاطی‌شان یک پیرمرد است. الحمدلله مجلس ما [جوان] دارد، در تمام مجلس، تمام نورانی است، همه‌تان جوانید. اگر پیرها می‌مانند، خب یک پیر هم، دو تا پیر هم باید [توی دنیا] باشد. حالا تو ببین من حرف می‌خواهم بزنم، چه‌چیز می‌خواهم بگویم. الحمدلله همه‌تان جبینتان نورانی است، جبینتان باولایت است، ما افتخار می‌کنیم.

من نمی‌خواهم بگویم، من یک پاره‌شبها بلند می‌شوم، بعضی شبها حالی دارم؛ می‌گویم خدایا به عدد این باران‌ها که از زمان آدم ابوالبشر آمده شکر؛ تگرگها آمده، باران [آمده]، به‌قدر هرچه که [آمده، هرکدام] یک‌دانه است، شکر. به عدد این برگهای درختها که هی روییده، دوباره ریخته تو را شکر. دوباره می‌گویم به‌قدر نفسها که جاندار کشیده تو را شکر. دوباره می‌گویم به عدد ملائکه‌ها تو را شکر. [آیا] شکر کردم؟ می‌گویم نه. ما رفتیم یک‌وقت دماوند، [آن] یک کوه خیلی مهمی است. گفتم مثل این‌که کوه دماوند را تو به‌من بگویی گردو کن، [من نمی‌توانم،] من توان شکرت را ندارم. خدا می‌داند، خدا را قسم می‌خورم، می‌گویم من شکر رفقا را نکردم. یعنی شکر شماها را نکردم، نه شکر ولایت را، نه شکر خداشناسی را. شکر شماها را نکردم که الحمدلله می‌آیید در این مجلس، همه‌تان خاضع و خاشع [هستید]، ایستادگی دارید، پشت پا نمی‌زنید، شکر کنید خدا را.

یک‌جوانی بود آمد این‌جا، همچین اشک در چشم‌هایش [بود]. گفت یکی به ما گفت آنجا نرو، [ما] رفتیم و این‌ها؛ یک جلسه‌ای داشتیم، رفتیم و خلاصه ما را هروئینی کردند. آره، این بیچاره بنده‌خدا، حالا شاید هم الان باشد، [این‌را] گفت. کجا می‌روی؟ از این‌جا بروی هروئینی‌ات می‌کنند. صلوات بفرستید.

پس قربانتان بروم، فدایتان بشوم، خیلی باید تفکر داشته‌باشید. به چون و چرا، [کار نداشته‌باشید.] نه [به] چون و چرای خدا کار داشته‌باشید، نه چون و چرا به اولیای امور [کنید]، به آن‌هم کار نداشته‌باشید. توجه می‌کنی؟ آره، من دارم می‌گویم نه کسی را تأیید می‌کنم، نه تکذیب. توجه می‌کنید یا نه؟ قربانتان بروم، فدایتان بشوم، راه خودت را برو. [خدا] به تو گفته الکاسب حبیب‌الله، تو حبیب خدایی. کاسبی برو بکن، سنار پیدا کن؛ هم خودت بخور، هم بخوران، کسی کارت ندارد که. اما خب یک فضولی‌هایی بکنی جانم، خودت را هم گرفتار می‌کنی. صلوات بفرستید.

چرا [پیغمبر] به تو گفت [آخرالزمان، انجام] واجبات، ترک محرمات، انتظارالفرج، برو کنار؟ امروز مجالس مانند کلوپ شده، حالا چهار روز دیگر کلوپها پیدا می‌شود، شما جوان‌ها می‌فهمید. زمان قدیم وقتی می‌خواستند رأی بریزند، کلوپ درست می‌کردند. جایی را می‌دادند، یک روضه‌خوان هم روضه می‌خواند و خلاصه خرج حسابی می‌دادند. اما این کلوپ از آن آقایش تا کوچک، کس دیگری را تأیید می‌کرد. مواظب باشید عزیزان من، بیشتر مجلس‌ها کلوپ شده. حالا من دوتا مصداق می‌زنم، نگویید من به بعضی‌ها می‌گویم؛ حواستان جمع باشد، در خود ما الان هست.

یک‌نفر بود، این‌جا یک تشکیلات روضه‌خوانی داشت. آن‌وقت بغل این‌جا دو تا کاهدان بود. کاهدان، [یعنی] این‌ها زمان قدیم به‌حساب گاو داشتند، گوسفند [داشتند]، این‌ها کاه می‌ریختند [آنجا]، مالِ زمستان [حیوانها]. این‌ها مال دو، سه تا بچه بی‌بضاعت بود؛ این رفت و گفت من می‌خواهم این‌جا را درمانگاه کنم، آن آدم [گفت]. این‌ها بیچاره‌ها، [فروختند]. برو مال بابایت را بده، [مال] ننه‌ات را بده. این‌ها را خرید دوازده‌هزار تومان، داد هفتاد و پنج‌هزار تومان، بعد یک دو، سه هفته. حالا این آقا کلوپ است روضه‌خوانی‌اش یا نه؟

باز یکی‌دیگر، من خیال نکن به هرجایی می‌گویم؛ اصلاً بیشتر مجالس کلوپ است. آقایی که شما باشی، یکی‌دیگر، بنده‌خدا، من یک‌وقت، [دیدم مجلس دارد.] من منبری‌ها را خیلی احترام می‌کنم، حالا هم می‌کنم. حالا هم دارم می‌گویم، به هرکسی‌که به طلبه بد بگوید من مخالفم. چرا؟ این‌ها روح بودند، آمده مثل تو شده. این‌هم ماشین می‌خواهد، خانه می‌خواهد، این‌ها. اولها این‌جوری نبود که. تو فحش که می‌دهی، به خودت می‌دهی؛ چه‌کار به روحانیت داری فحش می‌دهی؟ تو اگر این خوب نیست، دنبالش نرو، دیگر فحش‌دادن ندارد. یک‌روایت داریم، والله فحاش به‌صورت عقرب وارد محشر می‌شود. من دلم می‌خواهد همه شماها به‌صورت انسان وارد [محشر] بشوید.

حالا این آقا، من دیدم پسر حاج‌شیخ‌عباس محدث را [دعوت کرده]، حالا نمی‌گوییم ما با شاه فالوده می‌خوردیم، خب یک‌قدری ما او را می‌شناختیم. منبرش خیلی [شلوغ] بود، چون‌که همیشه حرفهای آقایش را می‌زد و روایت و حدیث می‌گفت. من دیدم صدایش می‌آید. [دمِ] مدرسه‌ای که دارند می‌سازند، مدرسه جانی‌خان بود، حالا اسمش همچین چیزی [بود]. ما پاشدیم از بالا پشت‌بام آمدیم پایین و رفتیم آنجا. رفتم بروم در خانه دیدم [پایم] نمی‌رود، نمی‌توانم. حالا پدر خدا بیامرز ما هم یک گوسفندی، گاوی داشت؛ خانه ما هم یک بوهایی [می‌آمد]. آن‌موقع هم آب لوله‌کشی نبود، آن‌وقت این رفته‌بود از این بشکه‌ها آورده‌بود بالا، یک حوض روباز بود، دورش هم تخت بود، آب می‌زد بالا. رفتم بروم در خانه، والله دیدم نمی‌توانم بروم، دوباره همچین کردم، دیدم نمی‌توانم بروم. برگشتم، برگشتم توی راه گفتم خب مرتیکه احمق، تو این‌همه راه رفتی، چرا [تو نرفتی]؟ گفتم یک اما دارد.

صبح آمدیم زیر گذر، آنجا بهاءالدینی بود، اخوی‌اش آنجا خواروبار فروش بود. گفت فلانی انگشتر چند می‌ارزد؟ گفتم والا من سابقه ندارم، می‌ارزد پنجاه، شصت تومان. گفت این‌را حاج‌آقا فلان از یک زن خرید دو تومان، گفتم بده به‌من. گفت این صد تومان می‌ارزد. آقا دارد [مجلس می‌گیرد، مجلسش] کلوپ است یا نه؟ اما اگر تو مؤمن باشی، پایت نمی‌رود آنجا. این پایت که هرز است، بدان مؤمن نیستی، یعنی ولایتت خلاصه کم است. حالی‌ات هست [چه] می‌گویم یا نه؟ آخر بی‌عاطفه، یک زن مردم، بیچاره آمده انگشترش را دارد می‌فروشد، ناموس خداست. تو می‌خری دو تومان، می‌دهی صد تومان؟ گفت به ما داد شصت تومان. خب بفرما.

پس این‌که [پیغمبر] به شماها می‌گوید [انجام] واجبات، ترک محرمات، انتظارالفرج، برو کنار، به‌خیر و شر مردم شرکت نکن؛ [چون] این مجالس بیشترش کلوپ شده، برو کنار عزیز من. برو یک مفاتیح بگیر چیز کن، لعنش هم بکن، ببین خدا چه‌کارَت می‌کند؟ حالا نروید باز [بگویید] حاج‌حسین می‌گوید هرکجا نرو، ببین من دارم چه می‌گویم؟ حرف‌زدن خیلی مشکل است، والله من گفتم شکرانه شما را می‌کنم. من دوست شما هستم، بیایید حرف بشنوید، از این فتنه آخرالزمان نجات پیدا کنید.

یکی هم جوانان‌عزیز تا می‌توانید چشمتان را حفظ کنید، چشم گرفتار می‌کند. ما نمی‌فهمیم چه‌کار با ما شده در این مملکت، که این زنها این‌قدر ریختند بیرون و این‌کارها را می‌کنند. عزیز من، والله، بالله، اگر شما این‌زمان چشمتان را حفظ کنید، از ابن‌سیرین بهترید. چون‌که الان گناه، فساد، زیاد شده. توجه، توجه. صلوات بفرستید.

چرا زیارت امام‌حسین مستحب است؟ چرا زیارت امام‌رضا مستحب است؟ چرا عمره مستحب است؟ تو باید [واجب را بجا بیاوری]، واجب این‌است که نگاه به زن مردم، بچه مردم نکنی، قربانت بروم. چقدر گناه می‌کنی تو آخر؟ می‌خواهی یک مستحب بجا بیاوری. امام‌رضا می‌گوید لا اله الا الله حصنی، [فمن] دخل حصنی [أمن من عذابی، بشرطها و شروطها و] انا من شروطها. هر کاری در عالم شروط دارد، کجا می‌روید عزیز من؟ [برآوردن] یک حاجت برادر مؤمن هفتاد حج، هفتاد عمره مقبول دارد، برو از این‌کارها بکن.

عزیز من، قربانتان بروم، فدایتان بشوم، بیایید حرف بشنوید، من دوست شما هستم. امروز، نه [فقط] امروز، مردم خدعه‌کار شدند، خدعه می‌کنند. مگر خدعه نکردند عزیز من؟ خدا می‌داند من دلم آتش می‌گیرد. کاش با زهرای ما کار یک زن مسلمان، یک زن عادی، یک زن دهاتی، یک از این زنهای چیزی می‌کردند. چه‌کار کردند؟ عبادت می‌کنند، مقصد دیگری دارند؛ جلسات می‌گیرند، مقصد دیگری دارند؛ خیر و خیرات می‌کنند، مقصد دیگری دارند، این‌ها مقصدشان خدا نیست. اغلب این‌مردم، (آنهایی که به‌اصطلاح خیلی چیز هستند، نمی‌خواهم حالا چیز کنم) خیلی زیادند که روایت و حدیث را ضبط می‌کنند، می‌خواهند آن‌را به میل خودشان اجرا کنند. خیلی روایت و حدیث را در نظر مردم، احترام می‌کنند، می‌خواهند مقصد خودشان را اجرا کنند.

پیغمبر فرمود اگر [در نماز] جماعت یکی نیامد، بروید ببینید چطور شده؟ یعنی [آیا] مریض است؟ گرفتار است؟ ندار است؟ اگر یک دو، سه‌دفعه نیامد، بروید بیاوریدش. عمر این‌را ضبط کرد، حالا ببین چه‌کار کرد. خیلی‌ها هستند این‌جوری هستند. شما جوانان‌عزیز، قربانتان بروم، اگر بروید کنار، مبتلا به این‌جور آدمها نمی‌شوید. من دلم می‌خواهد [مبتلا] نشوید، غصه می‌خورم. اگر روایتش را می‌خواهی، پیغمبر گریه کرد وقتی می‌خواست از دنیا برود. [گفتند] یا رسول‌الله، گریه می‌کنی؟ گفت برای ضعفای آخرالزمان. یک عده‌ای هستند که آنها خوب نیستند، این‌ها دنبالشان می‌روند. نمی‌توانم افشا کنم، گریه می‌کرد برای شماها. من دارم شما را آگاهی می‌دهم، می‌گویم بروید کنار عزیزان من. آن‌که گفته، نمی‌توانم بگویم چه اشخاصی هستند.

حالا [عمر] گفت، رو کرد به جمعیت، گفت یادتان است پیغمبر یک همچین حرفی زد؟ همه گفتند آره. گفت علی چند وقت است نیامده، مغیره بلند شو. خدا لعنت کند مغیره را، اوست که زد به بازوی زهرا. برو به علی بگو بیاید، آمد در زد. حضرت‌زهرا گفت مغیره، هنوز آب غسل پدر من خشک نشده، سه‌روز است از دنیا رفته. چه‌کار داری به ما؟ ما داریم قرآن را جمع‌آوری می‌کنیم، کاری نداریم. گفت دیدید نیامد؟ پاشوید برویم بیاوریم او را. مگر گفت برویم علی را بزنیم؟ ببین خدعه‌گر توی خدعه خودش است.

اگر هم بخواهید باز روایت نقل کنم، یک‌نفر بود، عمر آمد [به پیغمبر] گفت به این نماز نخوان. خیلی گنه‌کار است، ما می‌شناختیم او را، به او نماز نخوان. [پیغمبر] گفت عمر، خدا ایده هرکسی را می‌خواهد. یعنی مرتیکه تو ظاهرت محمد، محمد می‌کنی، ایده نداری؛ این مرد گناه کرده، ایده‌اش خوب است، علی را دوست دارد. اگر یک گناهی کردید پشیمان بشوید؛ اما خیلی گیر به آن ندهید؛ دوباره نکن، خدا بخشنده است. ببین ایده‌اش را گفت قبول دارد. حالا به او گفت یعنی مرتیکه تو عبادت می‌کنی؛ اما ایده نداری، ایده ولایت است. صلوات بفرستید.

حالا آمد درِ خانه، در خانه را زد. شما حاجی‌ها به قربانتان بروم، آن‌زمان من [مکه] رفته‌ام، چهل، پنجاه‌سال پیش رفتم. آن کوچه بنی‌هاشم بود، خانه این‌ها بود. آن‌وقت این‌ها درهایشان یک لنگه‌ای است. آن‌وقت این بالا یک روشنایی دارد، از بالا استفاده می‌کند، در یک لنگه‌ای است. باز دوباره [حضرت‌زهرا] به امیرالمؤمنین گفت من بروم آن سفارش‌هایی که پیغمبر درباره من کرده‌است [را یادآوری کنم]. گفت همین عمر و ابابکر و این‌ها بوده‌اند دیگر، شاید حیا کنند. آمد، حضرت در را باز نکرد. [عمر] گفت در را باز کن، [اگرنه] در را آتش می‌زنم. رو کرد به نمازخوان‌ها، حج‌بروها، پیشانی‌بادکرده‌ها؛ اما نماز [آنها] بی‌محبت علی بود، عبادت [آنها] بی‌محبت علی بود؛ [نماز بی‌محبت علی] مثل نمازی است که وضو نداری. حالا همین مسلمانها رفتند هیزم آوردند، [در خانه را] آتش زدند.

باز زهرای‌عزیز آمد پشت در. [عمر] نوشت به معاویه، معاویه وقتی فهمیدم زهرا پشت در است، [در را فشار دادم]، بدان احکام را [دیگر] فاش نمی‌کند زهرا. چون‌که قرآن به پیغمبر نازل شده‌بود، احکام به زهرا. آن صحیفه‌ای که می‌گویند، یعنی [احکام] در صحیفه [حضرت‌زهرا] بود. آقای بزرگواری گفت این‌ها [ائمه] از اول معلوم بودند، گفتم شیعه‌هایشان هم معلوم بودند. نخواست حرف من را چیز [قبول] کند، تا رفت رد کند، این روایت را به او گفتم. گفتم ببین شخصی آمد خدمت امام‌صادق، هی بنا کرد از عبادتهایش گفتن، [از] کارهایش گفتن. حضرت فرمود اسم تو در صحیفه مادرم نیست، ردش کرد. اما اسم شیعه‌ها در آن صحیفه بود، باید [زهرا] احکام را فاش کند، شیعه‌ها را فاش کند. [عمر] دید اگر فاش کند، این‌ها محلی ندارند. عمر که حرامزاده در حرامزاده است؛ معاویه که حکومتش را خود عمر به او داده، حکومت عمری است، غصبی است. نوشت به معاویه، معاویه فهمیدم زهرا پشت در است، چنان فشار آوردم، عضله‌هایش را خرد کردم. عضله یعنی این‌ها بند بندش را خرد کردم.

حالا ریختند توی خانه این‌ها، جلوتر یک طنابی تهیه کرده‌بود عمر، ریخت توی خانه. حالا زهرای‌عزیز محسنش سقط شد. محسن سقط شد، محسن زیر دست و پا رفت. زیر دست و پای چه‌کسی رفت؟ مسلمانها. اگر آدم غیرت داشته‌باشد، تا زنده‌است باید گریه کند برای زهرا. حالا غش کرده زهرا، افتاده؛ طناب گردن علی انداختند، کشیدند؛ یک عده هم هل می‌دادند. آره، می‌خواهد بیاید با خلیفه پیغمبر چیز [بیعت] کند. به عمر گفتند این دری است که جبرئیل می‌بوسیده، دری است [که] جبرئیل بی‌اجازه وارد نمی‌شده. گفت خلافت بالاتر از این‌است، باید علی بیاید با خلیفه پیغمبر [بیعت کند]. آخر چه‌کسی این خلیفه را معلوم‌کرده؟ یک‌نفر نبود از زهرا حمایت کند، همه نگاه کردند.

حالا یک‌وقت صدا زد (به هوش آمد، زهرا غش کرد [ه بود]) صدا زد فضه علی کجاست؟ فضه گفت زهرا جان، علی را بردند مسجد. ای خراب شوی مسجد، حالا یک‌وقت دید طناب گردن علی [است، او را] می‌کشند، یک عده مسلمان‌ها هم هل می‌دهند او را. آمد سر طناب را گرفت، یک تکان داد. روایت داریم چهل‌نفر می‌کشیدند، همه روی زمین ریختند. یک‌وقت عمر دید مبادا [زهرا] علی را برگرداند. آی، زبانم لال بشود، زبانم لال بشود، این حرف را نزنم. رفقا می‌خواهم تولی و تبری داشته‌باشید، گول این حرفها را نخورید. یک‌وقت صدا زد مغیره، دست زهرا را کوتاه کن، بزن زهرا را. نوشته‌اند بعضی‌ها وقتی زد، دست زهرا شکست. در تمام مدت [عمرش] زهرا این‌جوری چیزی نخواسته، یک‌وقت صدا زد یک دست به پهلو و دستی به طناب، ای‌خدا دست دگر بده، حمایت ز حیدر کنم؛ یک دست به‌من بده که حمایت از ولایت کنم.

حالا بردند علی را مسجد، زهرا چه‌کار کند؟ ابابکر روی منبر نشسته، نگاه به آن منبر نکردم. حالا [امیرالمؤمنین را] کشیدند، گفت بیا با خلیفه پیغمبر بیعت کن. حالا زهرا بیرون مسجد است. زبان یک‌نفر لال بشود، خدا کند که این آدم برود چوپان باشد در بیابان‌ها و واعظ نباشد. می‌گفت آخر زهرا وقتی [عمر] فشار آورد، یک‌جوری بود که در مسجد نمی‌توانست بیاید. گفتم انّما یرید الله [لیذهب عنکم الرجس] أهل‌البیت [و یطهّرکم] تطهیرا، چرا آشیخ قرآن را نمی‌خوانی حرف می‌زنی؟ این‌ها تطهیر هستند. خدا می‌داند جگر من از دست بعضی‌ها خون‌است و باید با جگر خون جان بدهم، یا وجود امام‌زمان بیاید، دل من را شفا بدهد. انّما یرید الله [لیذهب عنکم الرجس] أهل‌البیت.

نه این‌ها [حضرت‌زهرا و فرزندانش] در مسجد نرفتند، حالا همه گریه می‌کنند. چرا گریه می‌کنند؟ [چون] خدا بداء دارد. می‌دانند علی این‌جوری است؛ اما بداء خدا را چه کنند؟ یک‌وقت بداء حاصل می‌شود که علی را هم باید بکشند. این‌ها همه گریه می‌کردند [که] بداء حاصل نشود. یک‌دفعه زهرا گفت دست از علی بردارید، اگرنه نفرین می‌کنم. نمی‌گویم کتابهای اهل‌تسنن را نگاه کن، آنها هم نوشته‌اند ستون‌ها از جا حرکت کرد. یک‌دفعه امیرالمؤمنین حساب کرد، تمام خلقت در فرمان زهراست. حالا ستون‌ها از جا حرکت کردند، [مردم] از زیر ستون‌ها می‌روند. [امیرالمؤمنین] گفت سلمان، به زهرای‌عزیز بگو نفرین نکن. حالا هم دارد علی ملاحظه‌کاری می‌کند، می‌گوید این‌ها شاید برگردند. آه، پسرش [امام‌حسین] هم همین‌جور بود، این‌قدر هی هل من ناصر، هل من ناصر گفت، تا موقعی‌که گفت برای چه من را می‌کشید؟ گفتند بغضاً لابیک؛ آن‌وقت شمشیر دست گرفت، آنها را کشت. حالا این‌ها از بغض علی، [امام‌حسین را کشتند].

حالا [حضرت‌زهرا] گفت دست [از علی] بردار، یک‌وقت [امیرالمؤمنین] گفت سلمان به زهرا بگو تو دختر رحمةللعالمین هستی، اگر نفرین کنی طیورها در جو هوا هلاک می‌شوند. حالا خود علی می‌گوید به‌واسطه طیورها نفرین نکن. وقتی دیدند این‌جوری است، دست از علی برداشتند.

حالا زهرای‌عزیز دست علی را گرفت بیاید توی خانه، علی گریه می‌کند و زهرا. کجا می‌روی مسلمان پای این ویدیو؟ کجا می‌روی؟ چه مسلمانی هستی تو؟ حالا [امیرالمؤمنین] چرا گریه می‌کند؟ می‌بیند سینه زهرا که این‌جوری شده، بازویش که ورم کرده. در ظاهر زهرا بازویش را نشان علی نداد؛ اما علی می‌داند، تا آن شبی که غسل می‌داده [پیکر حضرت‌زهرا را، مشخص شد]. حالا آقاجان، قربانت بگردم، این [امیرالمؤمنین] گریه می‌کند [که] این‌ها محض علی شده. علی، جانم امیرالمؤمنین. حالا زهرا گریه می‌کند، زهرا جان چرا گریه می‌کنی؟ [فرمود] پدرم گفت برای مظلوم گریه کن، آیا از تو مظلوم‌تر هست؟ حالا گریه می‌کند.

حالا یک اشاره‌ای می‌خواهم بکنم، حالا با همه این حرفها علی دلش خوش است [که] زهرا دارد. یک‌وقت زهرا آمد توی خانه، [فرمود] فضه، آبی گرم کن. گرم کرد و در ظاهر یک شستشویی کرد. گفت من می‌روم توی اتاق می‌خوابم، اگر من را صدا زدی، من جواب دادم [که هیچ، اگر جواب] ندادم، من از دنیا می‌روم، علی را خبر کن. یک‌وقت حسن و حسین آمدند، [گفتند] فضه مادر ما کجاست؟ گفت عزیز من، خواب رفته. گفت مگر نمی‌دانیم ما؟ مادرمان از دنیا رفت. خدا رحمت کند حاج‌شیخ‌عباس را، گفت امام‌حسن آمد به امیرالمؤمنین گفت پدرجان، مادرمان از دنیا رفته. ایشان فرمود سه‌مرتبه علی خورد زمین و بلند شد. حالا [امیرالمؤمنین] توان ندارد. حالا آمد، هی گفت دختر پیغمبر با من حرف بزن، دید جواب نشنید. یک‌وقت صدا زد حسن‌جان، حسین‌جان، بیایید مادرتان را [ببینید]. [پیکر حضرت‌زهرا را] غسل داد، فضه آب می‌ریخت. یک‌وقت دیدند علی سر گذاشته به دیوار، زار زار [گریه می‌کند]. [فضه پرسید] علی از فراق زهرا [گریه می‌کنی]؟ گفت الان دستم رسید [به] بازوی زهرا، که این مغیره چه‌کرد.

یک واعظی خیلی محترم، می‌گفت آن غلاف شمشیری که به بازوی زهرا خورد، [باعث شد که] زهرا از دنیا رفت. گفتم عزیز من، کسی دستش بشکند، نمی‌میرد در ظاهر. [عمر] نوشت به معاویه، چنان فشار آوردم، عضله‌هایش را خرد کردم؛ پس عمر زهرا را کشت، آن واعظ دیگر سخن نگفت. حالا [امیرالمؤمنین] گفت [حسن‌جان، حسین‌جان] بیایید عزیز من ببینید [مادرتان را]، افتادند روی جنازه ظاهری زهرا. یک‌وقت دید کفن باز شد، [حضرت‌زهرا] یک دست به گردن حسن، یک دست به گردن حسین [انداخت]. منادی ندا داد، علی‌جان این‌ها را بردار، ملائکه‌ها دیگر طاقتشان تمام شده. تمامشان دارند آن جاهایی که خدا گفته بایستید، [امر را اطاعت می‌کنند، اما] دارد [تعادلشان] بهم می‌خورد، بردار حسن و حسین را.

حالا یک‌دفعه دیگر ان‌شاءالله در دفن حضرت صحبت می‌کنم. پس رفقای‌عزیز، فدایتان بشوم، شیعه دائم ناراحت است. خنده باید در لبتان باشد؛ اما قلب مبارک شما ناراحت باشد از برای زهرا. شیعه یعنی این، اگرنه ما شیعه نیستیم، شیوه‌ایم. صلوات بفرستید.

خدایا عاقبتتان را به‌خیر کن.

خدایا ما را با محبت زهرا از دنیا ببر.

خدایا هر محبتی در دل تمام حضار مجلس است، به‌غیر خدا و ولایت بیرون کن. محبت این‌ها در دلشان تزریق بشود.

خدایا جوان‌ها را به‌حق جوان امام‌حسین، علی‌اکبر، ببخش. عاقبتشان را به‌خیر کن. حاجتشان را برآورده بفرما.

خدایا هرکسی آرزو دارد، حاجتی دارد برآورده بفرما.

به‌حق زهرای‌عزیز، خدایا قلب ما، وجود ما، موهای تن ما، هیکل ما، [بگوید زهرا]؛ زهرا را، امام‌حسین را فراموش نکنیم. 37

(با صلوات بر محمد)

یا علی
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه