اربعین 85؛ کنار رفتن

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
نسخهٔ تاریخ ‏۱۷ مهٔ ۲۰۲۴، ساعت ۱۲:۲۷ توسط Admin (بحث | مشارکت‌ها)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به:ناوبری، جستجو
بسم الله الرحمن الرحیم
اربعین 85؛ کنار رفتن
کد: 10293
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1385-01-01
تاریخ قمری (مناسبت): ایام اربعین (20 صفر)

السلام علیک یا أباعبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته، السلام علی‌الحسین و علیّ‌بن‌الحسین و علی أولاد الحسین و أهل‌بیت الحسین و علی أصحاب‌الحسین و رحمةالله و برکاته

حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) مواظب مجلسش است، خیلی مواظب است. یک‌وقت آدم به مالش خدمت می‌کند، یک‌وقت به جانش خدمت می‌کند، یک‌وقت به راهش خدمت می‌کند، من یک‌وقت به شما گفتم حاج‌اشرف، واعظی بود که همه [او را] می‌شناختند، این آقایانی که تهران هستند می‌دانند و یک حاج‌مرزوق، کور بود، او هم خیلی [ولایتی] بود. یک چند نفری بودند، این‌ها یک‌جلسه خودمانی داشتند؛ آن‌وقت دیدند که وقتی حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) اسم‌نویسی می‌کند، یک قهوه‌چی بود، این حالا هم بود دیگر، ما یادمان می‌آید حالا گاز هست و این حرف‌ها، اوّل می‌آمدند یک نیم‌ساعت به غروب [مانده] آن قهوه‌چی این‌جا می‌آمد، ذغال می‌ریخت، توی کوچه می‌گذاشت که به‌حساب مردم را ذغال نگیرد، نفت بود و آتش بود و این‌ها؛ آن‌وقت این منقل را می‌گذاشتند، این ذغال را می‌گذاشتند، یک آفتابه نفتی هم بود [و] یک قوطی هم بغلش، آن‌روز قوطی نبود، این قهوه‌چی رفته‌بود یک کبریت از جیبش [در] آورده‌بود به این‌که این [ذغال] بگیرد، درست‌است، [اسم] همه را که نوشتند حضرت فرموده‌بود: یکی را جا گذاشتی، گفته‌بود کی؟ گفته‌بود: قهوه‌چی یک کبریت زد؛ اما محض حسین (علیه‌السلام) بدهی، تشکیلات درست نکن! شما بیشتر مجلس‌هایتان الآن چوب‌بست است، مردم را جمع می‌کنید؛ [اما] خودتان یک خیال دیگری دارید، این به امام‌حسین (علیه‌السلام) چه؟ روایتش را بگویم. امام‌صادق (علیه‌السلام) آمد برود، دید دارد یک‌چیزی را می‌فروشد، گفت: من از شیعه‌های امام‌صادق (علیه‌السلام) هستم، بیایید از من بخرید! حضرت فرمود: این [ما را] دکّان کرده! اغلب مجلس‌ها دکّان است، توی دکّان نرو! یک دکّانی است، باز می‌روی یک‌چیز می‌خری، یک دکّانی است، می‌روی تو را می‌خرند. (به‌دینم! اگر بخواهم این حرف‌ها را بزنم، به‌ایمانم! خودش دارد می‌آید.) جانم! حواس‌تان را جمع کنید! هر مجلسی نرو! ببین ریشه مجلس به کجا بند است؟ به حسین بند است، یا به خلق بند است؟ خب نفهمیدند که این‌کار را کردند. اصلاً جگر من خون‌است. وجداناً من نمی‌توانم حرفم را بزنم؛ یک‌گوشه و کناری را می‌آیم. با حدیث و روایت، حسینِ ما را کشتند. آیا فهمیدی چه‌کسی کشت؟ نمی‌شود که بگویی. تو بفهم من چه می‌گویم؟ مگر هر روایت و حدیثی درست‌است؟ روایت و حدیث باید اتّصال به امر باشد، آن امر اتّصال به علی (علیه‌السلام) باشد، آن درست‌است.

خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! می‌گفت روایت و حدیثی که اتّصال به‌قرآن نیست، بزن سینه دیوار! روایت و حدیث را خودش جعل کرده، خودش درست می‌کند. توجّه کنید! توجّه کنید رفقای‌عزیز! بهشت‌تان را از دست ندهید! زهرا (علیهاالسلام) را از دست ندهید! علی (علیه‌السلام) را از دست ندهید! از دست دادیم! نمی‌فهمیم، مشابه درست کردیم. مگر نکردند این‌ها بعد از امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) مشابه [درست کردند]، عمر و ابابکر را مشابه کردند. امروز باید بشر بیدار باشد. اگر بیدار نباشی، یک‌وقت سر از توی جهنّم درآوردی. توی مجلس امام‌حسین (علیه‌السلام)هستی، والله! به‌دینم! سر از توی جهنّم در می‌آوری. کجا هستی؟ این‌جا برای چه جمع شدی؟ گفتم: هر گریه‌ای که گریه نیست. روایت داریم به‌قدر بال مگس این‌جا چشمت تر شود، خدا از گناهانت می‌گذرد؛ اگر گناه انس و جنّ داشته‌باشی؛ اما این اشک اتّصال به اشک امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) باشد، نه این‌که جمع شدی، داری یک کس دیگری را تشویق می‌کنی؛ مثل همان‌ها، هفت‌میلیون [نفر] طرف عمر و ابابکر رفتند. علی امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را تنها گذاشتند. روایت داریم: عباس آمد درِ خانه علی (علیه‌السلام) را زد، گفت: عباس! بیا تو! آمد، گفت: دیگر زهرا ندارم، دیگر کسی را ندارم. چه‌کسی این‌کارها را کرد؟ نمازخوان‌ها، روزه‌گیرها، حجّ‌بروها، انفاق‌کن‌ها، ما هم داریم دنبال همان‌ها می‌رویم.

امروز جوانان‌عزیز! آقایان‌عزیز، باید مستقل باشید! خودتان را نفروشید! حرف من این‌است. ببین سلمان مستقل بود؛ چقدر می‌ساخت؟ تو این‌نیست که بخواهی خوش باشی. هر کجا می‌خواهی بروی خوش باشی. چهار تا از این جوان‌های ژیگول‌میگول توی مجلس‌هاست می‌روی و می‌خندی و می‌زنی و می‌خوری و چراغانی هم کردی و مجلس امام‌حسین (علیه‌السلام) است! خودت را گول نزن! این مجلس امام‌حسین (علیه‌السلام) نیست. مجلس امام‌حسین (علیه‌السلام) یک گَل و گوشه‌ای است. حالا برایت بگویم: یک‌نفر به‌نام حاج‌سلطان در زمان گویا ناصرالدّین شاه بود. دربار، همیشه [روضه‌خوان] دارد، یک‌وقت [در زمان] شاه مثلاً آقای‌راشد بود، فلسفی بود، حالا هم دارد؛ یعنی کسی‌که به‌اصطلاح یک‌قدری شاخص است، آن‌جا در دربار است. حالا که الحمد لله همه طلبه‌ها درباری هستند و شاخص هستند. خیلی ما ترقّی کردیم؛ البتّه خیلی ترقّی کردیم؛ اما آن‌موقع شاخص معلوم بود کیست؟ به‌نام حاج‌سلطان. این‌هم یک الاغی داشت و یک‌چیزی سوار می‌شد، می‌رفت برود دربار، دید یک‌زنی به او گفت: آخوند! می‌آیی برای ما روضه بخوانی؟ جلوی اسبش را، الاغش را، گرفت، گفت: آره! خانم! من بروم یک‌روضه بخوانم، می‌آیم. این بنده‌خدا معطّل بود، تا آمد بخوابد، [حضرت‌زهرا فرمود:] حاج‌سلطان! چرا خانه آن‌زن نمی‌روی؟ گفت: حالا ما توی فکرش بودیم، دوباره [آمد بخوابد،] یک‌دفعه [دید حضرت]، زهرا (علیهاالسلام) [فرمود]: من آن‌جا هستم، بلند شو بیا! رفت دید [آن‌زن] چهار تا خشت گذاشته، چراغانی کرده، تو بمیری! چهار تا خشت گذاشته، یک منبر خشتی درست‌کرده، یک سیاهی هم رویش ریخته، این‌چنین کرده، قربان آن حاج‌سلطان! قربان آن منبری‌ها! آن‌ها منبری بودند. ما منبری‌هایمان الآن بیشترشان منبر را چوب می‌کنند. باید چوب را منبر کنند. امام‌سجّاد (علیه‌السلام) گفت: بالای چوب‌ها بروم؟ منبری که غیر از [حرف] امام‌حسین (علیه‌السلام) رویش باشد، (والله! من هشتاد سالم است، دارم می‌میرم،) چوب است. منبری‌ها! چوب درست نکنید! چوب را منبر کنید! حضرت‌سجّاد (علیه‌السلام) چوب را منبر کرد. حالا [حاج‌سلطان] رفت دید همین‌طور گریه می‌کند، [می‌گفت:] زهراجان! تو این‌جایی. این گَل و گوشه‌ها برو! می‌فهمی چه می‌گویم؟ این مرتیکه [مردک] چه‌کرد؟ یکی را آورده چند میلیون به او داده، یک مشتی زن و مرد را قاطی کرده، تو هم همان‌جا می‌روی. تو پی هوایی، پی هوسی، به امام‌حسین (علیه‌السلام) چه؟ به‌حساب امام‌حسین (علیه‌السلام) می‌گذاری؟ اصلاً خیلی‌ها همین‌طور هستند، می‌ترسم بگویم؛ خانه گنده‌ها هم همین‌جور است. یک منبری [که] خوش‌صدا و خوش‌تیپ باشد، می‌آورند. تو خوش‌تیپی می‌خواهی یا زهرا (علیهاالسلام) می‌خواهی؟ آدم چه‌کار کند؟ از کجا بگوید؟ مثل این‌است که یک زمین زلزله باز کند، می‌مانی از کجایش بگویی؟ الآن زمین زلزله است، والله! بالله! به‌دینم! زمین، زلزله است. الآن زمین زلزله است، آدم از کجا بگوید؟ کجایش را بگوییم؟

قربان‌تان بروم، توجه کنید! واحد باشید! «المؤمن کالجبل» حرفی نیست که خدا نزده‌باشد، حرفی نیست که پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) نزده‌باشد. راه و قدم تو را آگاهی داده، نشستن تو را آگاهی داده، بلند شدن تو را آگاهی داده، نَفَس تو را آگاهی داده، می‌خواهی بگویم آگاهی داده یا نه؟ امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) جای پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) خوابیده، هر نَفَسش «افضل [از] عبادت ثقلین» است. علی (علیه‌السلام) بلند شد [و] آمد توی خیابان‌ها ریخت؟ علی (علیه‌السلام) داد و هوار کرد؟ علی (علیه‌السلام) اعلامیّه پخش کرد؟ علی (علیه‌السلام) چه کرده؟ علی (علیه‌السلام) جای پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) خوابید، دفاع از ولایت کرده. بنشین توی خانه‌ات [و] دفاع از ولایت کن! هر نَفَست افضل [از] عبادت ثقلین است. خودفروش نباش! تو خودت را فروختی، دل‌تان را به این حرف‌ها خوش نکنید! عزیز من! به تمام آیات قرآن! این حرف‌ها القای امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) است، القای خداست [که] من دارم به شما می‌گویم.

ما با کسی حرف نداریم. ما با کسی طرف نیستیم، ما همه را دوست داریم؛ اما دوستیِ ما باید به‌توسّط ولایت باشد. هر کسی علیِ ما را می‌خواهد، ما نوکر [ش] هستیم. هر کسی زهرایُ ما را می‌خواهد، ما کُلفتش هستیم؛ هر کسی‌که نمی‌خواهد، ما آقایش هستیم. می‌فهمی چه می‌گویم؟ «المؤمن کالجبل» ببین، سلمان خودش را نفروخت، چقدر سختی کشید! یک کتاب دارد آدم، آمده از آن‌جا بنده‌خدا اوّلش که بابایش توی چاه انداختش، بعد متوسّل شد [و] از چاه در آمد؛ اما یک یقین به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)داشت، یک ایمان به علی (علیه‌السلام) داشت، حالا [از چاه] درآوردندش. یک راهب خریدش، دوباره یک یهودی خریدش، یک زن یهودی خریدش. ببین تو هر چه حلال هست، می‌خوری، تو را چه به سلمان، «سلمان منّا أهل‌البیت»، حالا این خانم به او گفته از این پادرختی‌ها بخور! مبادا از درخت بچینی! باغ است، خب شب مگر نمی‌تواند برود یک انار بچیند، پوسته‌اش را هم خاک کند. سلمان! من خیلی برجسته هستم، می‌خواستی بروی یک انار بخوری، پوسته‌اش را خاک کنی که خانمت نفهمد! نه! امر را دارد اطاعت می‌کند. الان نوکر است، امر آقایش را اطاعت می‌کند. امر خانمش را اطاعت می‌کند، نمی‌خورد. حالا جبرئیل نازل‌شده که یا محمّد! برو سلمان را بخر [و] بیاور! [خدا می‌گوید:] من جبرئیل را ارادةالله کردم، [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) پیش خانمش] رفت [و] گفت: او را می‌فروشی؟ گفت: نه! حالا دید جبین‌شان خیلی چیز [نورانی] است، رفت اجازه گرفت، چهار تا از درخت بچیند [و] از این میوه‌ها بیاورد. اجازه به او داد. حالا آمده او را بخرد. من حرفم سر یک‌کلام است، این‌ها همه فلسفه است، به‌قول یارو حالا می‌گوید: نه! گران است. می‌گوید: بگو [چقدر؟ این خانم می‌گوید:] چقدر درخت یشمی می‌خواهم، خرماهای یشمی خوب است، یشمی خیلی آدم را نمی‌گزد، نه سفت است؛ نه مثل این رطب‌هاست. یشمی خیلی خوشگل و خوب است. إن‌شاءالله قسمت شما بشود؛ اما بدن خاره نگیرید، خیلی نخور! گفت: یشمی می‌خواهم، یک‌دفعه نگاه کرد، این‌ها یشمی شد. (چه دارید می‌گویید که امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) نمی‌تواند خلق بکند، جبرئیل شاگردِ شاگردِ علی (علیه‌السلام) است، می‌تواند به اجازه خدا خلق کند. کجایی تو؟ اصلاً من نمی‌دانم [چرا] فطرت این‌مردم با امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) خوب نبوده‌است و نیست! همین‌طور دارند ردّش می‌کنند. چه‌کسی را داری ردّ می‌کنی؟ خلقت را ردّ می‌کنی. همین‌طور که دارد حرف می‌زند، من باهاشان روبرو می‌شوم. همچین می‌کند انگار دارد می‌رود کنار.) آقا! خریدنش [و] آوردش. حالا «سلمان منّا [أهل‌البیت]» [شد]. حالا امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) می‌خواهد تو را بخرد، تو به چند نفر خودت را فروختی؟ الآن تا می‌خواهد بخردت، چند نفر پا [بلند] می‌شوند، یکی می‌گوید: من خریدمش، به او گفتم [که] رأی بده! یکی می‌گوید: من خریدمش [و به او] گفتم کجا برو؟ [یکی می‌گوید:] من خریدمش [و به او] گفتم آن‌جا برو! [یکی می‌گوید:] من خریدمش، سر خریدار شما دعواست. یکی در این مجلس بلند شود [و] بگوید من خودم را نفروختم، تا من بگویم [خودش را] فروخته یا نه؟ خودت را نفروش [و] در خانه‌ات بنشین! حضرت فرمود: آخرالزّمان دین را چه کنیم؟ گفت: دین‌داری صد قسمت است؛ یا هزار قسمت است؛ یکی ممرّ حلال، باقی آن برو کنار! مثل کرّه شتر به تو می‌گوید شیر بده! بگو شیر ندارم، [می‌گوید:] بار ببر! بگو نمی‌توانم بار ببرم. خودت را از توی مردم کنار بکش![کنار] نکشیدند که حسینِ ما را کشتند، زینبِ ما را اسیر کردند. برو کنار! [می‌گوید:] وظیفه است. تو چه وظیفه‌ای داری؟ بعضی‌هایشان به‌من یک اشاره‌ای می‌کنند [که] وظیفه است. وظیفه بالاتر است یا امر؟ امر را اطاعت‌کن! باباجان! من با کسی رابطه‌ای ندارم، نمی‌گویم کجا نرو یا کجا برو؟ من می‌گویم خودت را نفروش! خودت را نفروش! چرا می‌گویم خودت را نفروش؟ تو ولایتی، ولایت را که نمی‌شود بفروشی. تو اگر خودت را فروختی، ولایتت را فروختی. آیا توجّه می‌کنی یا نه؟ می‌فهمی من چه می‌گویم یا نه؟ تو خودت ولیّ هستی؛ ولایت را که نمی‌شود فروخت.

مگر می‌شود امام را کُشت، چه‌کسی می‌تواند نور خدا را بکُشد، این‌ها این حرف‌ها را زدند، شما هم امام را خلق حساب کردید. مگر ممکن‌است [که] جان امام را کسی بگیرد؟! جان امام را خود خدا می‌گیرد، نور خدا اتّصال به او می‌شود؛ اما هستش. اگر امام‌حسین (علیه‌السلام) زیر سُم اسب است، جسم علیینش است، خودش هست. مگر این موسی‌بن‌جعفر (علیهماالسلام) نیست که در ظاهر از دنیا رفته؟ درست‌است؟ خب از دنیا رفت؛ اما حالا روی جسر [پُل] بغداد می‌گذارند، (من یکی دو تا را بگویم،) همه می‌گویند: ما نکشتیم، آن مرتیکه [مردک] کشته، [هارون] می‌خواهد حاشا کند؛ چون‌که می‌خواهد به خلافتش ضربه نخورد، کار بد است، می‌فهمد که بد است. حالا هر که [چیزی] می‌گوید؛ یکی گفت: من [ارز خود امام] سراغ می‌گیرم، [می‌گوید:] آقاجان! شما را زهر دادند؟ [امام] دستش را همچین کرد [و فرمود:] «زهراً زهراً» من را زهر دادند، این‌چه مُرده‌ای است؟ مگر امام‌حسین (علیه‌السلام) نیست؟ این سرش چیست که قرآن می‌خواند؟ [می‌فرماید:] «[أم حسبت] أنّ أصحاب‌الکهف و الرّقیم [کانوا من آیاتنا] عجباً»[۱] در تمام آیات قرآن، سی‌جزء کلام‌الله از این دو تا عجیب‌تر نیست، یک‌روز برایتان می‌گویم؛ پس امام را که نمی‌شود بکُشی که.

امام، روح در تسلّطش است، تمام روح خلقت در قبضه قدرت امام است. کجا می‌روی؟ کجا رفتند؟ در زمان عمر و ابابکر مشابه درست کردند، آوردند مصداق درست کردند، عمر و ابابکر را امام کردند، حجّت‌خدا را در خانه گذاشتند، مگر یکی دو تا رفتند؟ هفت‌میلیون [نفر] رفتند. آدم باید خر را ببوسد، این‌مردم را نخواهد، خر بلعم چقدر خوب است! امر را اطاعت می‌کند. مرتیکه‌های اهل‌کوفه! مگر حسین (علیه‌السلام) کافر می‌شود؟ مگر ولایت کافر می‌شود؟ توی عبادت رفتند. بترسید از روزی که عبادتی بشوید! توی عبادت رفتند، عبادت گیج‌شان کرد. عبادتی شدند. من دارم ابلاغ می‌کنم، همه دارند این نوار من را می‌شنوند، مگر ممکن‌است ولایت کافر بشود؟ اگر خدا کافر می‌شود، ولایت هم کافر می‌شود. چرا این‌قدر نفهم بودید؟! مواظب باشید! الحمد لله الآن مملکت ما خوب است و زمان خوب است. من دارم هشدار می‌دهم [که] ممکن‌است این‌طوری بشود، من الآن این‌زمان را تأیید نمی‌کنم؛ اما تکذیب هم نمی‌کنم. الآن زمان ما نسبتاً الحمد لله در این مملکت «أشهد أن لا إله إلّا الله، أشهد أنّ محمّداّ رسول‌الله، أشهد أنّ امیرالمؤمنین علیاً ولیّ‌الله، حجةالله» [گفته] می‌شود. الآن مملکت ما الحمد لله علی (علیه‌السلام) دارد تویش حکومت می‌کند. شما توجّه کنید! خیلی حواس‌تان جمع باشد! عزیز من! حواس‌تان پیش امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) باشد.

من به قربان علی (علیه‌السلام) بروم که همیشه شما را معرّفی کرده، شما را راهنمایی کرده، بچّه‌ای روی ناودان آمد، آن ناودان خیلی بلند بود، بچّه می‌خواست خودش را پرت کند، رفتند به عمر گفتند، گفت: نخود و کشمش بریزید! آن‌جا می‌آید؛ [اما بچّه] نیامد. گفت: بروید به امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بگویید! این‌قدر این مرتیکه [مردک]، آدم چه بگوید؟ نفهم بود، می‌گفت: من خلیفه هستم؛ علی (علیه‌السلام) هم مسئله‌گو است، بروید از او بپرسید! آمدند، گفت: یک بچّه مثل خودش بیاورید! یک بچّه مثل خودش آوردند، این [بچّه] همچین کرد، او هم همچین کرد، همچین کرد، بچّه روی پشت‌بام خودشان آمد. [پرسیدند:] علی‌جان! چه گفتند؟ گفت: این بچّه‌ای که روی ناودان بود، گفت: من خودم را پایین می‌اندازم [و] می‌کُشم [که] چرا خلافت را غصب کرده، عمر خلیفه شده؟ گفت: آن بچّه بهش گفت: بیا این‌طرف! سایه علی (علیه‌السلام) به سرمان است. حالا ببین آقاجان! با تمام این سختی‌ها، سایه امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) به سرتان است. قربان‌تان بروم، فدایتان شوم، از کارها یک‌قدری ناراحت نشوید! یک‌قدری ناراحتی دارد، کسادی دارد. دلم می‌خواهد شما همه این‌ها را منها کنید! فقط بدانید که سایه امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) به سرمان است؛ اما این‌نیست که بروید لای زن‌ها نمازت را [مسجد جمکران]. عزیز من! نمی‌گویم نرو! آن‌جا حسابش را بکن [و] برو! من همیشه نماز امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) می‌خوانم، [در] خانه‌ام می‌خوانم. به امام‌زمان قسم، یک خانه‌ای به‌من داده، اصلاً چشم روزگار [ندیده]، اصلاً در تمام این دنیا [نظیرش] نبود؛ گفت به‌خاطر این نمازی است که می‌خوانی. خدا خاطرخواه من است که می‌دهد؟ برای چه می‌دهد؟ برای این‌که [جایی] نمی‌روم. تو چند جا می‌روی؟ امر امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه)را اطاعت‌کن! امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) می‌گوید: هر کجا زن و مرد قاطی است، عذاب خدا دارد می‌ریزد. حالا خیلی خوب شده! می‌گویم هر طوری می‌خواهد بشود، هم روضه می‌روی، هم خانم‌بازی می‌کنی. هم مجلس می‌روی، هم عشق‌بازی می‌کنی. خیلی زمان ما خوب شده. شما تعجّب نکنید! نمی‌دانید چقدر خوب شده! این مرحوم آسیّد محمد کاظم در [کتاب] عُروه، در حاشیه‌اش، من شنیدم [که] می‌گویم، حالا نگویی سندش کجاست؟ می‌گوید: اگر در بیابانی یک سیاهی دارد می‌آید، تشخیص نمی‌دهی که گاو است یا زن است؟ حقّ نداری نگاه کنی. حالا که الحمد لله این‌جا عین بهشت شده. یکی رشت رفته‌بود، خانم‌ها که ولنگ و باز هستند، عرق هم که هست؛ البتّه زمان شاه! این آخوند رفت منبر [و] گفت: بَه‌بَه از این شهر! عین بهشت است، نوشابه که هست، خانم هم که ولنگ و باز است، همه مَحرم هستند. آمد پایین و رفت. رشت حالا این‌طوری است؟ یا بیشتر ایران رشت شده. کسی تبصره به این حرف‌های من نزند! هر کسی می‌خواهد تلفنی به‌من زنگ بزند، من جوابش را بدهم، من حقیقت را به شما می‌گویم. می‌گویم خودتان را نفروشید! آن‌ها خودشان را فروختند. اهل‌کوفه هم خودشان را فروختند. شما «المؤمن کالجبل» [باشید]! من به کسی کاری ندارم، توجّه کنید تا خریدار بیاید شما را بخرد.

شام‌عاشورا که شد، سرها را همه را، از تن جدا کردند. یک‌سری بود که زودتر روانه کردند، آن‌ها را آمدند توی شب همه را شستند، نیزه‌ها را حاضر کردند؛ اما سر آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) را گفت بروید به یزید بدهید [تا] خوشحال شود، تا ما سرهای دیگر را بدهیم بیاورد. حالا می‌خواهند حرکت کنند. دیشب داشتم با خودم همین روضه را می‌خواندم. بعضی آخوندها دهن‌شان پُر از آتش بشود! حرف‌های ناجوری می‌زنند. چه‌کسی می‌تواند به سکینه (علیهاالسلام) نگاه کند؟ چه‌کسی می‌تواند به زینب (علیهاالسلام) نگاه کند؟ درود خدا به علمایی که معرفت ولایی داشتند آن ولایت را آوردند. خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! هفده، هیجده‌سال ما پیش ایشان بودیم. گفت: وقتی امام‌حسین (علیه‌السلام) شهید شد، خدا به‌قدر صدها خورشید به این زن‌ها شعاع داد، اصلاً نمی‌توانستند نگاه کنند، حالا می‌خواهند سوار کنند، نمی‌توانند. پیش حضرت‌سجّاد آمدند، ما از طرف عبیدالله [ابن] زیاد این‌ها را باید به اسیری ببریم. شترها را حاضر کردیم، همه حاضرند. ما این‌ها را از دور می‌بینیم، وقتی نزدیک‌شان می‌رویم پیدا نیستند، انگار یک پرده‌ای جلوی این‌ها کشیده‌می‌شود. امام‌سجّاد (علیه‌السلام) فرمود: بروید کنار! من به عمّه‌ام می‌گویم این‌ها را سوار کند. همه کنار رفتند، حضرت همه را سوار کرد. یک‌وقت رُو به نهر علقمه کرد، صدا زد: برادر! عباس! هر وقت می‌خواستم سوار شوم، زانویت را خم می‌کردی، دست مرا می‌گرفتی، پایم را روی زانویت می‌گذاشتم، شتر را سوار می‌شدم. عباس‌جان! خداحافظ! یک خداحافظی هم با امام‌حسین کرد، گفت:

چون چاره نیست می‌گذارمتای پاره‌پاره‌تن! به خدا می‌سپارمت

هرگز غم تو از دل خواهر نمی‌رود. دیشب گفتم: زینب‌جان! این حرف تو یک‌قدری اشتباه‌است، این حرفت یک‌قدری خصوصی است. حرف، عمومی است، مگر ممکن‌است [که] شیعه، حبّ امام‌حسین (علیه‌السلام) از دلش بیرون برود؟! باید بگویی برادر! حبّ تو از دل دوستانت نمی‌رود. اگر دلی که حسین (علیه‌السلام) توی آن نباشد، ظلمت است. چرا؟ امام‌حسین (علیه‌السلام) فرمود: قبر من در دل دوستانم است.

خلاصه حرکت کردند. حالا امام‌حسین (علیه‌السلام) خیلی مواظب بچّه‌هایش است، یک منزلی بود، دید سر امام‌حسین (علیه‌السلام) حرکت نمی‌کند. این‌ها خودشان می‌فهمیدند [که] باید مشکل را پیش امام‌سجّاد (علیه‌السلام) ببرند، گفت: آقاجان! این نیزه [حرکت داده] نمی‌شود، انگار توی زمین کوبیده شده، گفت: ببین، بچّه [ها] همه هستند یا نه؟ ممکن‌است بچّه‌ای افتاده‌باشد، دیدند یک‌دانه از این دخترک‌ها افتاده. حسین (علیه‌السلام) مواظب بچّه‌هایش است. آمدند سوار کردند. (دارم توی راه را به شما می‌گویم.) باز یک‌دفعه، می‌دیدند نوشته می‌شود: خدا لعنت کند قاتل امام‌حسین را! تا می‌رفتند دست را بگیرند، دست نبود، آن دست، زعفر بود. حالا آمدند این‌جا، یک راهبی بود، دید این سرها مثل چراغ می‌درخشد، سرِ امام‌حسین (علیه‌السلام) است، یک پول زیادی داد، گفت:

مگر تو سر یحیایی؟به گمانم أبی‌عبداللهی!

صبح سر را آورد گفت من چقدر می‌دهم این [سر] را به نی نزنید! حالا دارد امام‌حسین (علیه‌السلام) همین‌طور می‌آید، خلاصه به دروازه‌کوفه رسیدند، امام‌حسین (علیه‌السلام) گفته خواهرجان! باید بروی شام، پرچم یزید و معاویه را بکَنی، پرچم پدرمان علی (علیه‌السلام) را نصب کنی، این با زبان تو می‌شود. حالا وارد دروازه‌کوفه شد، یک‌جای دیگر گفتم، این کوفی‌ها از اوّل ذات‌شان خراب بود. آن‌جا محلّ حکومت آقا امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بود، این‌ها را از کوفه بیرون کرده‌بودند. گفتند: باید بروید مدینه! زینب (علیهاالسلام) را از کوفه بیرون کردند، حالا با اسیری وارد شده، حالا به امر برادرش خطبه‌ای خیلی غَرّاء خواند. خبر به ابن‌زیاد [دادند:] ای ابن‌زیاد! اگر خطبه [زینب] دامنه پیدا کند، همه مردم شورش می‌کنند؛ چون‌که زن و مرد دارند گریه می‌کنند. یک‌وقت صدا زد: مردهای شما مردهای ما را کشتند، إن‌شاءالله همیشه چشم‌تان گریان باشد! ابن‌زیاد گفت: این [زینب] خیلی به برادرش علاقه دارد، سرِ برادرش را جلویش ببرید! یک‌وقت حضرت‌زینب (علیهاالسلام) سَبکش عوض شد. گفت:

چه‌کسی به جراحاتِ سر تو پاشیده خاکستر؟مگر این‌چنین دارویی دوا باشد؟

آخر، می‌دانید چطوری شده‌بود؟ خولی با شمر قرارداد کرد، گفت: من سر امام‌حسین را می‌بُرم؛ اما تو برو جایزه را بگیر! با هم قسمت کنیم. رفقای‌عزیز! می‌گویم مِهر دنیا نداشته‌باشید.

حالا وقتی سر را آورد، شب بود، توی تنور گذاشت، چیزی رویش گذاشت، حالا زن خولی بیرون آمده، می‌بیند هودجی از آسمان نازل‌شد، چند زن مجلّله سر را آوردند، حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) سر را به سینه چسباند؛ همین‌طور می‌گوید حسین! حسین! حسین! زن خولی فریاد کشید [و] گفت: بیایید ببینید شوهر من حسین را کشته! حالا آوردند دادند، خطبه می‌خواند منظورم این‌است به نی زدند، حضرت‌زینب (علیهاالسلام) همان حرف را زد:

چه‌کسی به جراحاتِ سر تو پاشیده خاکستر؟مگر چنین دارویی دوا باشد؟

حالا ببین چقدر معرفت دارد! حالا می‌داند امام مُرده و زنده ندارد؛ این‌است که این‌همه امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) عمّه‌اش را می‌خواهد. حالا رُو کرد [و] گفت: برادر! با من حرف بزن! اگر نمی‌زنی، با این بچّه صغیر حرف بزن! امام‌حسین (علیه‌السلام) فرمود: «[أم حسبت] أنّ أصحاب‌الکهف و الرّقیم [کانوا من آیاتنا عجباً]»[۱] آی خواهرجان! آخر کسی باور می‌کرد پسر پیغمبر را بکُشند، سرش را به نی بزنند؟! خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! دید الآن سکته می‌کند، سرش را به مَحمل زد. می‌گویند: دیدیم خون تازه‌ای از زیر مَحمل جاری شد؛ چون‌که زینب (علیهاالسلام) باید شام برود، مبادا سکته کند؛ نه [این‌که] از روی ناراحتی [زد]. این‌که زینب (علیهاالسلام) گفت: «اُسکُتوا»! تمام شترها [دیگر حرکت نکردند،] خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! گفت: زنگ‌ها هم کر شد. حالا همه این‌ها که کر شد. ایشان می‌گفت: نَفَس‌ها در اختیار توست؛ اما به احترام زینب (علیهاالسلام) زنگ‌ها هم کر شد. این‌که بگویم رفقا! همه‌چیز یک قوه لامسه دارد، بیابان هم دارد، همه‌جا قوه لامسه دارد. حرف‌ها را به شما زدم؛ همه‌چیز، پرده‌ها هم قوه لامسه دارد، چیزی نیست در این دنیا که بی‌آگاهی باشد. مگر امام‌رضا (علیه‌السلام) به پرده‌ها نگفت این دشمن خدا را بِدَر! آمد دَرید. منظورم این‌است [که] همه‌چیز قوه لامسه دارد. حالا این قوه اتّصال شد، زنگ‌ها هم‌دیگر صدا نکرد. حالا از آن‌جا حرکت دادند.

[به پسر آقای کافی] گفتم: با دو چیز مخالفت دارم. پسر آقای کافی این‌جا تشریف آوردند. گفتم با دو حرف بابایت مخالف بودم، یکی موسی‌بن‌جعفر (علیهماالسلام) را گفتم [که] بابایت خیلی هم با آب و تاب می‌گفت، نمی‌خواهم بگویم، می‌خواهم بگویم داد خواه، سندی‌بن‌شاهک با شلّاق بیرون می‌آمد، این حرف چیست که می‌زنی؟ شلّاق در اختیار امام است. روایت و حدیث می‌خواهی بگویی، باید اوّل معرفت روایت و حدیث را بلد باشی [و] بگویی. تو چه می‌گویی؟ پشت هم می‌اندازید این‌ها را می‌گویید. تو باید معرفت ولایی داشته‌باشی، چه‌کسی می‌تواند بزند؟ گفتم، الآن روایتش را به تو می‌گویم. یک‌نفر در کوفه بود، به قفل یکی می‌کویید. (بروید [ببینید]، در کتاب‌ها هست.) شُرطه‌ها [پاسبان‌ها] آمدند یک‌قدری احترام کردند، بردند، گفتند چیست؟ گفت: من شیعه امام‌هادی (علیه‌السلام) هستم. وقتی رفت، حضرت گفت: دروغ می‌گوید. رفت شلّاق به او بزند، نمی‌خورد. آن بزرگ‌شُرطه‌ها رفت پشت گردنش بزند. آمد [و] گفت: آقا! شما می‌گویی این از شیعه‌های ما نیست، این‌که این‌طوری می‌شود، گفت: این دوست ماست. دوست امام‌صادق (علیه‌السلام) را هم نمی‌تواند بزند. تو اگر خودت یک‌وقت شلّاق می‌خوری، این شلّاق، جلوی زبانت را نگرفتی. اگر شیعه باشی، شلّاق نمی‌خوری، به تقیّه نکردی. این‌ها شلّاق بهشان نمی‌خورد. چه‌کسی می‌تواند شلّاق بزند؟ گفتم به دوست این‌ها [شلّاق] نمی‌خورد، چطور موسی‌بن‌جعفر (علیهماالسلام) شلّاق می‌خورد؟

آن یکی می‌گفت: آقایت را یاری کن! کمک کن! دو تا طلبه بودند. گفتم: یکی هم من با زنجیر مخالفم، مگر زنجیر ممکن‌است به گردن حضرت‌سجّاد فرو برود؟! زنجیر به امرش است. مدّاح‌ها! چرا این روایت را رُو نمی‌گذارید؟ آخوندها! چرا این‌را نمی‌گذارید؟ آمدند این‌جا همین‌ساخت که دارد می‌رود به حضرت‌سجّاد گفت: الحمد لله [که] اسیر زنجیر شدید. گفت: زنجیر، اسیر ماست. یک‌نگاه کرد، همه [دانه‌های زنجیر] آن‌جا ریخت. این‌ها وحشت کردند، یک‌نگاه کرد همه را دوباره این‌جا آورد. این حرف چیست که می‌زنید؟ خیلی مزخرف می‌گویند. اصلاً یک کسی‌که من رویش اطمینان داشتم این حرف را نزند، زد. من با هر منبری که می‌روم یک‌قدری چیز کنم، یک‌دفعه یک‌حرفی می‌زند، یک‌حرفی بهش می‌زنم. [می‌گوید:] یزید آمد [و] گفت: یک سوهان بیاورید، این [زنجیر] را بسابم، از گردن حضرت‌سجّاد برداشت!! خجالت نمی‌کشی این حرف را می‌زنی؟! غُلّ می‌گویند؛ یعنی چپ و راست داشته می‌انداخته، کجا این‌را می‌بریده؟ من بس‌که از دستش ناراحت بودم، بهش نگفتم. غُلّ یعنی غُلّ، بعضی جاها می‌خواستند راحت باشند از گردن حضرت‌سجّاد برمی‌داشتند، کجا این‌را سوهان زدند، سوهان سوهان می‌کنی؟ اصلاً خجالت نمی‌کشی این‌قدر امام را کوچک می‌کنی؟ حیا نمی‌کنی تو این حرف‌ها را می‌زنی؟ خود امام‌حسین (علیه‌السلام) می‌گوید نَفَس‌هایی که این‌ها می‌کشند، در اختیار من است. خواهرش، نَفَس‌ها در اختیارش است. [می‌گوید:] چقدر شلّاق می‌خوردند! این حرف‌ها چیست که شما می‌زنید؟! حالا آن‌ها هم که پای منبرش هستند، مثل خودش هستند، کار نکردیم، تو الآن این‌جا نشستی، می‌گویی کِیْ [چه‌موقع] تمام شود؟ بلند شوم [و] بروم آن‌کار را بکنم، این‌کار را بکنم.

من این‌را هم به شما بگویم. هر زمانی یوم پیش می‌آید. هر به سی‌سال یک‌دفعه مثل امروز اربعین می‌شود؛ [یعنی با عید نوروز مصادف می‌شود]، خدا می‌خواهد امتحانت کند، کجا می‌خواهی بروی؟ زینب (علیهاالسلام) اسیر است، دارد گریه می‌کند، تو می‌روی تفریح؟ خجالت بکش بگو من دوست این‌ها هستم. الحمد لله شکر ربّ‌العالمین از تهران، از همه‌جا تشریف آوردید، ببخشید حالا من این‌طوری حرف می‌زنم، به‌قرآن! به روح تمام انبیاء! من دوست شما هستم. به تمام آیات قرآن! [به خدا] گفتم این‌ها اگر جایشان از من بدتر باشد، من ناراحت هستم. دلم می‌خواهد همه‌شما جایتان از من بهتر باشد. حالا من هم معلوم نیست [که] جایم کجا باشم؟ حالا من هم معلوم نیست که چطور بشوم؟ اما اگر بشوم خلاصه این‌طوری بشود. وقتی آن قصر را به‌من دادند که خلق اوّلین تا آخرین را بخواهند دعوت کنند، جا دارد، به‌دینم! من خوشحال نشدم، یک‌دفعه خدا ندا داد، هر کسی را که می‌خواهی راه بده! من خوشحال شدم. من چیزی برای خودم نمی‌خواهم، این‌را به شما بگویم. من هر چیزی که بخواهم برای شماها می‌خواهم. دلم می‌خواهد إن‌شاءالله روی این حرف‌ها یک‌قدری فکر بکنید [و] از هوا بگذرید! از هوس بگذرید! بیاییم در صراط مستقیم باشیم تا إن‌شاءالله بیایند ما را بخرند.

یا علی
  1. ۱٫۰ ۱٫۱ (سوره الكهف، آیه 9)
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه