مشهد 82؛ اطاعت امر، زیارت معصومین است
مشهد 82؛ اطاعت امر، زیارت معصومین است | |
کد: | 10247 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1382-01-26 |
تاریخ قمری (مناسبت): | 12 صفر |
«اعوذ بالله من الشیطان اللعین الرجیم»
«العبد المؤید الرسول المکرم ابوالقاسم محمد»
السلام علیک یا ابا عبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته، السلام علی الحسین و علیبنالحسین و اولاد الحسین و اهلبیت الحسین و رحمةالله و برکاته
رفقای عزیز دلم میخواهد تفکر [داشته باشید. تفکر] جهانی است، تفکر مختص به شخص نیست. الان شما تفکر دارید اما تفکر جهانی است، یعنی در تمام جهان تا حتی ملائکههای آسمان باید تفکر داشته باشند. ملائکههای آسمان، آن کسانی که از جو هوا رفتند بالا، آنها دیگر جهنم ندارند. تمام جهنم از برای روی زمینیهاست، چون که ما زمینیها باید همهمان امتحان بدهیم. انشاءالله، امید خدا، روح مبارک شما وقتی رفت در جو هوا، آنجا یک سکونتی است. آنجا هم خدمتتان عرض کردم که آن اعمال شما یک صورتی میشود، پس [اعمال] شما انتظار شما را میکشد. آن سعادت است که شما الان صله رحم کردی، شما الان به بیچارهها کمک کردی، الان انفاق کردی، الان رفتیم آنجا مشهد کنار قبر علیبنموسیالرضا، یک جلسه تمرین ولایت همانجا درست شد، رفقای عزیز دل دو نفر را خوش کردند.
این از همان جا[ست] که میگویم که علیبنموسیالرضا در آنجا [داخل قبر] نیست. آره دیگر آن جوان طلبه آنجا سؤال از من کرد، گفت یک کتابی دیدم، میگویند امام حسین در آسمان است، در عرش است، یعنی جنازهاش گفت آنجاست [داخل قبر]. گفتم ببخشید، آن آقا، بنده خدا امام حسین را هم یک خلقی حساب کرده که میگوید جنازهاش [آنجاست]؛ اصلاً آنها توی خود عرشند. به او گفتم به او بگو مگر امام صادق نمیگوید ما همه هفته میرویم آنجا [در عرش]؟ اصلاً امام حسین جنازه ندارد، جنازه مال خلق است. این مرد بزرگوار خیلی درس خوانده، پیرمرد شده، اما هنوز امام حسین را مثل مثلاً کسی که جنازه دارد، میگوید جنازه[اش داخل قبر است]. این مرد بزرگوار [تجلی به ایشان نشده؛] باز یک تجلی داریم، یک تجلی فهم داریم. یک وقت به ما یک تجلی شده، تجلی فهم نشده. تجلی فهم، شناخت امام به تو میدهد، شناخت قرآن را به تو میدهد، شناخت زهرای عزیز را به تو میدهد. انشاءالله، امیدوارم [خدا] به همهتان تجلی داده، تجلی فهم بدهد.
آقاجان من، الان از من سؤال میکنی تجلی فهم چیست؟ یا [وقتی] صحبت من تمام میشود، میدانم در قلب بعضیهایتان هست، [میپرسید] تجلی فهم چیست؟ تجلی فهم یک چیزی است که آن خودش تشخیص میدهد. این [فهم] به جسم من کار دارد، ما جسمیم، روح نیستیم. آن [چیزی] که به تو میدهد، ۵ تجلی فهم آن مطلب را میفهمد، وقتی او فهمید به دست تو جاری میشود. دلم میخواهد رفقای عزیز توجه بفرمایند، آن تجلی فهم روح دارد، خودش انسان کامل است، ما انسان ناقصیم. خود فهم یک حرفی است، خود ولایت یک حرفی است، تشخیص یک حرفی است، فهمیدن یک حرفی است. ببین همه اینها به اصطلاح شاگرد امام صادقند، تمامشان هم درس میخوانند، پیرمردند، فرسوده شدهاند، هر روز خدمت امام آمدهاند، اما امام به اینها تجلی نکرده؛ نه که امام نخواسته تجلی کند، اینها تجلی نخواستهاند. یعنی این آقا مثلاً در زمان امام صادق [خدمت امام بوده اما تجلی فهم ندارد].
[این را] بگویم، یک وقت توهین نشود؛ من نمیخواهم به کسی توهین بکنم، والله نمیخواهم. یک وقت حرف که میزنم بعضیها خیال میکنند، یا بعضی از آخوندها خیال میکنند توهین میکنم. آن موقع هم نمیگویم اینها نفهمیدند، [آنها] توجه ندارند. پس دلم میخواهد خیلی رفقای عزیز توجه کنند، به این علیبنموسیالرضا [قسم] من نمیخواستم این حرف را بزنم؛ نه که نخواستم [بگویم]، یعنی توی فکرش نبودم، حالا خودش دارد میآید دیگر. گفتیم خدایا حالا اینها رفقای عزیز من، اینها انتظار دارند هر روزی کمالشان زیاد شود به ولایت. اینها هر روزی میخواهند کمالشان زیاد بشود، خدایا به خود ولایت قَسمت میدهم هر روز کمال اینها را، یقین اینها را به ولایت زیاد کن. چون که ولایت حد ندارد، هرچه بلد شدی هنوز نابلدی. هرچه بلد شدی عزیز من نابلدی هنوز، مگر ولایت یک چیزی است [که] تو کامل بلد بشوی؟ حالا حسابش را بکن، ببین اینها چقدر حرفند.
این که دارم به شما میگویم، به رفقای عزیز گفتم به آن آقا، اگر [امام رضا] بشرطها و شروطها، أنا من شروطها میگوید، [یعنی] عزیز من، میگوید اگر خدمت من آمدی، یک شرط و شروطی دارد. چرا [امام] میگوید جُنُب پیش من نیا؟ یک وقت ما در ظاهر جُنُب نیستیم، در باطن جُنُبیم. چرا جُنُبی؟ آمدهای خدمت امام، هنوز استفاده نکردهای. چرا گفتم زیارت امام رضا [اگر نمیتوانی خودت را حفظ کنی نرو]؟ گفتم من مورد چند حرف قرار گرفتم، به من تلفنهایی شد. گفتم عزیز من، زیارت امام رضا با تمام آن حرفهایش مستحب است؛ اما گناه یک چیزی است که نباید بکنی. اگر آنجا زیارت امام رضا میآیی باید چشمت در اختیار امام باشد، پایت در اختیار امام باشد، خیالت در اختیار امام باشد، وجودت در اختیار امام باشد. آن در اختیار امام [بودن قبولی دارد]، امام [در] اختیار خودش را میپذیرد. اما زیارت [امام] میگوید مستحب [است]، نگاه به نامحرم کردن حرام [است]. چرا؟ اگر نگاه به نامحرم بکنی، محبت نامحرم، محبت آقا امام رضا را یا امام زمان را از دلت میبرد بیرون. آقا میگوید نگاه نکن که محبت من را ببرد بیرون، محبت فلان خانم، فلان نمیدانم نامحرم جاذبهاش بیشتر باشد. قدر این حرفها را بدانید، اگر آنجا منع میکند، میخواهد از امام جدا نشوید. ۱۰ توجه فرمودید؟
رفقای عزیز، هم بگویید و هم بخندید، اما بفهمید، آن حرفها یک حرف دیگری است. آن سرور جسمی است، من میخواهم سرور قلبی انشاءالله امیدوارم پیدا کنید. من هم جزء شما هستم، هنوز عضو شما نشدم؛ امیدوارم که همه عضو همدیگر بشویم، یعنی این حرفها را بپذیریم. یک صلوات بفرستید.
آقاجان من، خود امام زمان فرموده که دعا کنید در حق من. همه شماها، بعضی رفقا الان هم در مجلس حضور دارند، اشاراتی دارند [که] ماها امام زمان را میخواهیم ببینیم. حالا یک قدری توجه کن، درست میگویی هست، این حرفها هست؛ امام زمان دیدن کاری ندارد، امرش را اطاعت کردن کار دارد که شما در امرش باشید. آقای مهندس اگر شما در یک کارگاهی باشی، یک شاگرد داشته باشی که مواظب باشد، دوستش داری. امام زمان هم ما شاگردش هستیم، باید امرش را اطاعت کنیم، دوستش داشته باشیم. من عقیده خودم این است، خواهش میکنم از حضار مجلس اگر این نیست، من را آگاه کنید، من حضوراً [در خدمتم]. یعنی تمام گلولههای خونم این است [که شما] وقتی گناه کردی پشت به امام کردی. تو وقتی گناه میکنی پشت به امام میکنی، امام را نمیبینی، گناه میکنی. حالا اگر پشت به امر خدا میکنی، گناه میکنی، یعنی او را نمیبینی. عزیزم آنجا که گفتم، خدمتتان عرض کردم باید امام را ببینی، [معنیاش] این است. آنجا نشد من به شماها بگویم، یک فرمایش دیگر فرمودید، نشد. الان توی این نوار به تو میگویم.
امام دیدن یک حرفی است، این که میگویم امام را باید ببینی یعنی این، خدا را ببینی یعنی این؛ یعنی واقعِ واقع امام زمان را میبینی، آن وقت آن دو چشم حیوانی، دو چشم انسانی است. اینجا الان من دارم اینها را میبینم، اما والله [با] چشم باطنم امام زمان را میبینم، زهرای عزیز را میبینم، آنها را میبینم. چرا؟ آنها یک جوریاند که در جوّ عالَمند، یعنی آگاه به این است که [تو] هنوز گناه نکرده او میفهمد [که بعداً] گناه میکنی، نه [اینکه الان] گناه کنی. به طوری به ما مسلطند، به طوری امام زمان به ما مسلط است [که] تا گلولههای خون ما را توجه دارد، تا آن [کاری] که هنوز از تو صادر نشده توجه دارد. چرا؟ او گناه را میبیند در تو، یک دفعه گناه بلند میشود. تو توجه نداری، آنها عزیز من توجه دارند، باید ما هم توجه داشته باشیم. شما ببین مثلاً چقدر شاگرد دارد امام صادق، تمام میآیند [خدمت ایشان]. این که من میگویم [آنها تجلی فهم ندارند]، امروز میگویم به شما، آنها آمدهاند خدمت امام، اما خیالشان یک جای دیگر است. اگر آن خیال، یعنی توجه تو از امام زمان کنار نرود، گناه نمیکنی. اگر توجه تو از امام زمان نرود کنار، والله، بالله، گناه نمیکنی. [به خاطر] بیتوجهی است که تو گناه میکنی عزیز من، فدایت بشوم، ۱۵ ببین من چه میگویم.
اینجا الان در محضر آقا امام رضا هستیم، الان اینجا خانه مجاهد است. امیدوارم که مجاهد را خدای تبارک و تعالی با صدیقه طاهره، با امیرالمؤمنین، با دوازده امام محشورش کند. امیدوارم این استفادهها که ما در وجودمان در این مجلس [بردیم]، ثوابش به روح مطهر ایشان [برسد]. خدایا ایشان را درجهاش عالی است، متعالی کن. امیدوارم آقازادههایش همینجور به او وصل باشند، یعنی به خیال او، [به] امر او وصل باشند. امیدوارم که این مادر بزرگوارشان را خدا از برای هدیه به اینها ببخشد. امیدوارم آقازادههایش را به او ببخشد. امیدوارم که اینجا برایشان زندان باشد، آنجا بعد از مرگ همینجور که برای آقایش رضوان است، برای خانم و آقازادههایش هم رضوان باشد. خدایا این دعا را در حق ما هم مستجاب کن، ما از زندان برویم رضوان. رضوانِ خودت را برای این رفقای من مباح کن، رضوان خودت را برای این رفقای من واجب کن. اما امیدوارم که خدایا ما را نگهدار که ما گناه نکنیم. یک صلوات بفرستید.
خدمت امام بودن (یعنی در ظاهر) خیلی مهم نیست، خودت را در اختیار امام گذاشتن مهم است. اگر تو خودت را در اختیار امام بگذاری، همان اختیار امام تجلی است. توجه کنید من چه میگویم، همان [در] اختیاری که گذاشتید تجلی است، چون که اختیار با تجلی یکی میشود. اینقدر خدا، اینقدر امام از این مطیع بودن خوشش میآید که نگو. یعنی اگر مطیع امام شدی، مطیع خدا هم شدی؛ اگر مطیع امام شدی، مطیع قرآن شدی؛ اگر مطیع امام شدی، تمام اشیاء مطیعت میشوند. حالا چطور مطیع تو میشوند اشیاء؟ باز خدا میگوید، مگر آصف نبود که تخت بلقیس مطیعش شد؟ اما [برای] مطیع بودن [اشیاء]، باید تو مطیع ولایت باشی. اگر مطیع ولایت شدی، آن ولایت به اشیاء امر میکند مطیع باش، یعنی تمام اشیاء [مطیع تو میشوند]. آنجا را گفتم قدردانی کنید، توی آن نوار گفتم که خدای تبارک و تعالی تمام اینها را میگوید من را عبادت کنید، اما یک دفعه میگوید علی را اطاعت کنید. حالا اگر تو با علی [مطیع] واقعی باشی، آنوقت شما عضو [ولایت] شدی، دیگر اشیاء اگر اطاعتت را کرد چیزی نیست که.
اشیاء چیزی نیست، اما خدای تبارک و تعالی در قرآن مجید هم میگوید، [تو را] میگوید اشرف مخلوقات. اصلاً خدا خلق [کردن] تو را اشرفیت داده به تمام مخلوقات. چرا؟ [چون] تو مخیّری، ولایت را میپذیری، خدا را میپذیری؛ آنها باید بپذیرند مخیّر نیستند. تمام ارزش بشر مال مخیّر بودنش است که شما خودت را در اختیار امر میگذاری؛ حالا که در اختیار امر گذاشتی، دیگر کاری نمیکنی عزیز من، فدایت بشوم. حالا ببین چه میگویم، اینها [زیارت] همهشان [را دوست دارم] تا حتی من زیارت حضرت رضا را میگویم ۲۰ خیلی مشتاقم؛ اما میگویم خدایا، امام رضا، مبادا من امرت را اطاعت نکنم. وقتی داری امر اطاعت میکنی، تو داری امام رضا را زیارت میکنی. وقتی امر را اطاعت میکنی، دوازده امام، چهارده معصوم را والله داری زیارت میکنی. وقتی تو قشنگ اطاعت کردی، قرآن را هم داری زیارت میکنی؛ وقتی تو اطاعت کردی، خدا را هم داری زیارت میکنی.
چرا [امام] میگوید زیارت مؤمن زیارت من است؟ آن [زیارتِ] امرش [مثل زیارت] اوست نه [دیدن] هیکل من، هیکل من به درد نمیخورد. اگر حرّ جنازهاش نپوسیده آن امر نگهش داشته، رفتند دیدند انگار خوابیده؛ اگر آن شهدای کربلا نپوسیدند، آن امر اینها را نگه داشته. او جلدِ امر است، آن امر [به او] تصرف کرده، نگهش داشته. پس قربانتان بروم ما را امر نگه میدارد. توجه کنید به این حرفها، توی امر بروید، امر را اطاعت کنید. اگر امر را اطاعت کردی، امر یکی است، این را به شما بگویم. امر خدا یکی است، امر ولایت یکی است، سرتاسر عالم [امر] یکی است، ما دو امر نداریم، امر یکی است. اگر امر را اطاعت کردی، دوباره تکرار میکنم رضایت تمام اشیاء را به وجود [آوردی]. اگر امر را اطاعت نکردی، اشیاء هم یک نگاه به تو میکنند، میگویند این همان است که امر را اطاعت نکرده، همان است [که] از ما جدا شده. بیایید جدا از تمام اشیاء نشوید. صلوات بفرستید.
شما عزیز من، ببین این همه در حضور امام صادقند، پیر شدند، چندین سال است درس میخوانند. آن موقع هم خیلی درس بوده، یک جوری بوده که خلاصه [کسب آن] به صدمه [خوردن] بوده. یعنی همچین دنیا و عطای دنیا رفاه نبوده برایشان، [پیر]شان درآمده، پیرمرد شدند، اما اینها نخواستند امام به آنها تجلی کند. شما باید بخواهی امام به تو تجلی کند، از خدا بخواهید امام به ما تجلی کند. فقط گفتم تجلی امر امام است، تجلی دیدن امام نیست والله. مگر اینها چهار امام را درک نکردند؟ مگر این دو نفر در زمان علی نبودند؟ در زمان زهرا نبودند؟ در زمان امام حسن نبودند؟ در زمان امام حسین نبودند؟ در زمان امام سجاد نبودند؟ کاش در یک زمان بودند، اما نخواستند [امام به آنها] تجلی کند، چون که یک خیال دیگری داشتند. آن خیال دیگری که داری از تجلی باز میدارد تو را. یعنی کسی که بخواهد امام به او تجلی کند، [باید] خیال دیگر نداشته باشد. شما الان در اختیار امام هستی، [اما] یک خیال دیگری هم داری، آن تجلی به تو نمیشود.
حالا شاگردهای امام صادق ببین هر روز میآیند، گوش هم به حرف امام میدهند. الان همینجور که شما گوش میدهید، آنها گوش هم میدهند، شاید حرفهای امام را هم مینوشتند، هر روز هم حضور [امام] میآیند، چرا [به آنها] تجلی نمیکند؟ چرا امام به همان هشام[بن حکم] تجلی کرد؟ این جوان مثلاً هنوز درست صورتش مو درنیاورده، [به او] تجلی کرده. حالا چرا [به آنها] تجلی نکرد؟ [چون] در کالبد بدنشان، در آن رگهای بدنشان، در خون و پوستشان، یک قدری امام را مثل خودشان میدیدند. او شاید دوست دارد یک کسی [را] که یک قدری اینجوری است، حالا اسم نیاورم، [میگوید] او [امام] هم دوست دارد. او هم میفهمد امام [هشام را] دوست دارد، نمیداند که امام ماورای خلقت را دوست دارد، امر خدا را دوست دارد، ۲۵ آن شناخت خودش را دوست دارد. میبیند این شناخت خودش، امر خودش، توی این جوان است؛ او آن را دوست دارد.
من بارها به شما گفتهام عزیزم ولایت کسی را بخواهید، شما هم بشوید امام، شما هم بشوید خدا. چرا؟ چرا خدا میگوید ولایتی، هر که ولایت دارد من دوستش دارم؟ اگر به عزت و جلالم [ولایت] نداشته باشی، عبادت ثقلین کنی میسوزانمت؟ [خدا] میگوید از او جدا نشو. اگر از او جدا شدی، از من جدایی؛ نیا عبادت کن، نیا اینهمه خودت را هم اذیت کن. تو از او جدا نشو، از او جدا نشدن خواست من است؛ عبادت خواست من نیست، اطاعت خواست من است. [خدا] ابلاغ میکند به همه [که] عبادت خواست من نیست، اطاعت خواست من است، تو میروی عبادت میکنی. آقاجان من، توجه کن من چه میگویم. حالا این جوان وقتی اینجوری شد گفتند این اینجوری است [که امام صادق] دوستش دارد، ببین امام را با خودش یکی حساب کرد.
اصلاً امام را خلق حساب میکنند. شاگرد امام صادق است، امام را خلق حساب میکند. آن تجلی فهم به اینها نشده، هرچند درس خوانده است، هرچند عالم است، هرچند شاگرد امام صادق است، تجلی فهم به او نشده. تجلی فهم شناخت خداست، شناخت قرآن است، شناخت رسولالله است، شناخت احکام است، تجلی فهم باید به تو بشود. اگر میخواهی تجلی فهم [به تو] بشود، باید تمام تجلیهای دنیا را، اینها را بیرون کنی از خودت. حالا [امام صادق] به اینها میگوید که یک مرغ بیاورید؛ فردا [آن را] میگوید بکشید، جایی که کسی نباشد. تمام اینها آوردند، تمام اینها [مرغ را کشته] آوردند. خیلی من ناراحتم، خیلی من میسوزم از دست یک عدهای. یک عدهای میروند ردّ یک عالمی را میگیرند، به خیالش به او تجلی میکند؛ یک افتخار هم میکند [که] ما شاگرد فلانی هستیم، ما خدمت به فلانی میکنیم، ما در اختیار فلانی [هستیم]. بابا بیا در اختیار امر باش، بیا در اختیار خدا باش، این که چیزی نیست که. ما باید در اختیار ولایت باشیم، اگر من ولایت دارم شما باید در اختیار ولایت من باشی، نه در اختیار زبانِ [من، نه در اختیار] منِ من. من کیام؟
حالا اینها ببین در اختیار ولایت نبودند، تمامشان [مرغ کشته] آوردند، آن پسر [زنده] آورد. من امروز روی مناسبت صحبتم این را میگویم، اگرنه این [را] در یک نوار گفتهام، من نمیخواهم تکرار کنم. حالا [امام صادق] میگوید چرا [مرغ را زنده] آوردی پسر؟ مگر من امام زمانت نیستم؟ میگوید چرا. میگوید واجبالاطاعه [هستی، اما] میگوید قید گفتی جایی که کسی نباشد. هر کجا رفتم دیدم ملائکهها من را میبینند، جن من را میبیند، انس من را میبیند، خدا میبیند. مگر ممکن است که ما جلوی چشم خدا را به قول من بگیریم [که] نبیند ما را؟ مگر جلوی چشم خدا را میبینی یا خدا چشم دارد که جلویش را بگیری؟
خدا احاطه به تمام خلقت دارد، یعنی امام هم احاطه به تمام خلقت دارد، یعنی تمام خلقت در اختیارش است. آنهایی که [به دنیا] آمدند، آنهایی که [به دنیا] نیامدند، در اختیارش است. [در مورد] امام نیامدند [مطرح] نیست؛ یعنی او که صدهزار سال دیگر میخواهد [به دنیا] بیاید، او در اختیار این [امام است که] میآید، او در اختیارش است. میفهمید من چه میگویم؟ عباس جان، میفهمی من چه میگویم یا نه؟ یا سادهترش کنم؟ آمدن و نیامدن این خلقت در اختیار خدا، در اختیار امام است. چرا؟ [چون] به او میگوید چه وقت این کار را میکنی. ببین، ۳۰ خیلی امام شناسی [مهم است]، من میخواهم شما امامشناس بشوید. [امام] هنوز [کاری] که نشده [را] به تو میگوید. تو بچهای، به تو میگوید چه وقت این کار را میکنی. پس او که نیامده در اختیار امام است، امام یعنی این. حالا ببین [هشام] چه میگوید، این [مرغ] را آورده میگوید اینجوری. آنوقت [امام] گفت ببین من این را میخواهم، آن که توی این است [را] میخواهم.
شما باید آن که توی مردم است [را] بخواهید، نه مردم را. البته بخواهید به مردم آسیب نرسد، نمیدانم پرت نشود، چطور نشود، دعا کنید در حق مردم؛ دعای در حق مردم میگوید در حق خودت [مستجاب] است [اما] این که من میگویم یک حرف دیگری است. به حضرت عباس [اگر به شما] خدشهای بخورد من ناراحتم. نه به شما، شما یک چیز کلی هستید؛ به عضوِ عضوِ عضوِ شما [خدشه] بخورد من ناراحتم. این یک حرف دیگری است. این یک حرف دیگری است، این عدالت است که من نمیخواهم به شما [خدشه] بخورد، یعنی راست راستی [نمیخواهم]. این هست اما چیز دیگری ما باید بخواهیم، آن یک حرف دیگری است. آن یک حرف دیگری است، آن رحم است توی من است، آن مروت است توی من است، آن ولایت نیست. یعنی چه؟ بله؟ چهجور شد؟ بگو ببینم چه جور شد؟ (آن چیزی که ما مردم را دوست داریم، یعنی داخل مردم هستیم برای اینکه اینها جانشان حفظ بشود ما دعا میکنیم و اگر به کسی از اینها صدمه بخورد ناراحت هم هستیم، این همان عدالت است)، احسنت، احسنت، این عدالت است، ولایت نیست. حالا همین آدمی که من میخواهم خدشه به او نخورد، اگر ولایت نداشته باشد باید دوستش نداشته باشی. از آنجا بخواهی به این صدمه نخورد، از اینجا در قلبت این نباید وارد [شود، نباید] خواست قلبت باشد؛ خواستت باشد [که] هدایت شود. یک صلوات بفرستید.
حالا این که دوست عزیز خودم گفت شما از آسمان صحبت کن، عزیز من مگر من آسمان رفتهام که از آسمان صحبت کنم؟ این جواب اولیات. جواب دومیات دلت را نمیشکنم، قربانت بروم، خیلی به ما خدمت کردی. من والله، به امام زمان قسم، هر کدام شما را شرمنده عنایتتان هستم، [شرمنده] لطفتان هستم، فراموش نمیکنم. یک پارهوقتها میگویم خدایا من که نمیتوانم پاسخ بدهم، یک چیزی یک وقت چیز میکنند، میگویم من نمیتوانم پاسخ بدهم. امام صادق فرمود باید تلافی کنی. اما میگویم خدایا من دعا به آنها میکنم، چاره ندارم؛ از تو میخواهم به آنها میدهم، از تو میگیرم به آنها میدهم. میگویم یعنی من اینجور یاد [شما] هستم. حالا رفقای عزیز، عزیز من، حرف ندارم، از آسمان هم برایت میگویم. تو جان من، عزیز من، توجه نداری، اصلاً تو آسمانی هستی. [تو] رفتی توی این حرفها، توی این فکرها نرفتی، یک قدری برو توی این فکرها.
مگر تو ذراتت در آسمان نبوده؟ مگر آنجا خدا صحبت با تو نمیکرده؟ مگر تو آنجا در اختیار خدا نبودی؟ تو آسمانی هستی. حالا هم که روح از بدنت میرود بیرون، مگر نمیروی آسمان؟ اصلاً جایگاه ما آسمان است، جایگاه ما زمین نیست که. [خدا] اگر تو را روانه کرده روی زمین، تو را روانه کرده روی زمین سِیرت داده، تو باید از آن سِیر با امر بیرون بیایی؛ ۳۵ دوباره میروی همانجا. اصلاً اعمال تو منتظر توست، اعمال نیک تو آنجا انبار شده، این هست. مگر علی علیهالسلام نیامد سرِ قبرستان؟ گفت مردهها چطورید؟ گفت ما بگوییم یا تو؟ گفت تو بگو علی جان. گفت زنهایتان شوهر رفت، مالتان هم قسمت شد. گفت من بگویم، آن که دادیم اینجاست، ما به آن ملحقیم.
پس تو آسمانی هستی، عزیز من. آسمانی بودی و هستی، دوباره باید پرش کنی به آسمان. چرا خودت را پابند این عالم میکنی؟ تو بلبل باغ ملکوتی نه از عالم خاک، چند روزی در این دِیرِ خرابآبادی. چند روزی اینجا زندگی میکنی، باید بروی. روح تمام شماها تجلی میکند در آسمان، در آسمان جای شماست؛ اما آنجا به اعمال خودت ملحق میشوی. خوشا به حال آن کسی که اطاعت اعمالش را کرده. یعنی چه؟ یعنی اطاعت اعمال خوبش را کرده، چون که خدا و پیغمبر میگوید اعمال خوب بکن. خدا و پیغمبر تو را مخیّر کرده، اما [گفته] له الخلق و الامر. پس تو آسمانی هستی عزیزم، زمینی نیستی که. مگر نگفتم که هرکسی برزخ جایی دارد؟ تو جایگاهت آنجاست اصلاً، اما [خدا] آورده است تو را توی این دنیا سِیرت میدهد، باید از سِیر دنیا خوب درآیی.
یک زمانی [بود] بچه بودی، آنجا [در رحم مادر] از نمیدانم خون حیض میخوردی، به تو گفته بیا اینجا [در دنیا]. روایت داریم بچه که [دنیا] میآید گریه میکند، میگوید چرا من را از آن برآوردی [جدا کردی]؟ یعنی از آن خون حیض که میخوردم. والله دنیا هم همینجور است، آن حیض شکم مادرت است، خود دنیا هم حیض است. هنوز توجه به آنجا [آخرت] نکردی که اینجا [پابندی]، حالا هم از اینجا میخواهی بروی گریه میکنی. اما میگوید جبرئیل گفت چرا اینها [برای مُرده] گریه میکنند؟ او که سعادت دارد؟ گفت یا اخاجبرئیل، اینها نمیدانند من از زندان میروم رضوان. جبرئیل گفت اینها عقل دارند؟ گفت میگویند عقل هم داریم. آنجا رحِم مادر عزیز من زندان توست، دنیا هم زندان مؤمن است. چرا؟ از اینجا او پرش میکند، [خدا او را] آورده اینجا، این نعمتها را میبیند، گلابی و سیب و نمیدانم این نعمتها را میبیند، [میخواهد] اینجا طیرانش بدهد. الان شما را طیران داده آمدید اینجا خدمت علیبنموسیالرضا. آنجا محدود است، رحِم محدود است، مؤمن هم در اینجا محدود است؛ یعنی تو باید پرش کنی به آسمان.
من گفتم که مُردهها سه جورند: یکی آنها [که] مثل روح انبیاء هستند، پرش میکنند در تمام عالم. نه اینجا پرش میکنند، در آسمان هم پرش میکنند؛ نه اینجا پرش میکنند، در عرش هم پرش میکنند. اما پرش، ولایت است؛ پرش، اطاعت است؛ پرش، امر خداست؛ پرش، امر قرآن است؛ پرش، گناه نکردن است. هر گناهی که بکنی اینجا پابندی، یعنی دچار آن هستی. توجه میفرمایید من چه میگویم؟ گفتم این مُردهها سه جور است، یک جور است که آنجا همینجور تکلیفشان معلوم نیست. اینها را باز هم خدا یک وقتی به آنها میدهد که اگر به اصطلاح اینجا بچهای دارند، پسری دارند، دختری دارند، توانی دارند، یک قدری خیری بدهند، خیراتی بدهند، یک قدری اینها به اصطلاح (الان مثل پدر بزرگوار ایشان، این خانه را داده)، این هی توفیق آن کسریِ اعمالشان میشود. یعنی آنها یک کسریِ اعمال دارند. چرا میگوید که اینجا [زمان حیات پدر و مادرت] یک وقت عاق نیستی، [بعد از فوت پدر و مادرت] عاق میشوی؟
باید به فکر بابایت باشی، به فکر مادرت باشی، ۴۰ او آنجا کسری دارد. تو اینجا که یک عبادت کردی، یک خیر و خیرات کردی، یک چیزی که دادی، میدهند به او؛ او کسریاش چیز [برطرف] میشود، یک قدری توفیرِ کسری میکند. توجه فرمودی من چه میگویم؟ هنوز آن پرونده بسته نشده، روی عنایت خدا. خدا آخر کارهایش روی نظم است، عفو خدا یک حرف دیگری است، بخشش خدا یک حرف دیگری است، آن خدا به اصطلاح ما را بیامرزد یک حرف دیگری است، اما کارهای خدا تنظیم است. توجه فرمودید چه میگویم؟ آخرش میآمرزد تو را، اما [کارش] تنظیم است. حالا یک عدهای هم هستند که آنجا باید که به اصطلاح اجازه بگیرند، آنجا هنوز مثل روح انبیاء [آزاد] نیستند، باید اجازه بگیرند. الان میخواهد شب بیاید پیش تو، به خواب تو، باید اجازه بگیرد، حرف که [بخواهد] به تو بزند باید اجازه بگیرد.
ما هم باید اجازه داشته باشیم، ما هم اجازه نمیگیریم. ما هم حرفی که میزنیم باید از خدا اجازه بگیریم، ما هم حرفی که میزنیم باید از امام زمان اجازه بگیریم، ما هم حرفی که میزنیم باید از امر اجازه بگیریم، [باید] از خودمان حرف نزنیم. چرا؟ [خدا] میگوید از خودت حرف بزنی، رگ دلت را قطع میکنم. یعنی چه؟ تو مگر چقدر [حرف میزنی]؟ [اجازه] گرفتی یا نگرفتی؟ احکام روشن است، چشمی باید داشته باشیم [که] احکام را ببینیم. تو چشم نداری، ظلمت داریم ما، گناه پرده [شده]، جلوی چشم ما را گرفته، گناه جلوی یقین ما را میگیرد، گناه یک سدی میشود جلوی یقین ما، عزیزان من تا توان دارید گناه نکنید. یک صلوات بفرستید.
پس بنا شد که عزیز من تو عرشی هستی، تو فرشی نیستی، اما پایت به فرش نچسبد. هر کاری که به غیر امر ما بکنیم یک پابندی است، هر کاری که به غیر امر بکنیم یک پابندی است، ما باید به غیر امر کار نکنیم. [باید] ما در اختیار امر باشیم، نه امر در اختیار ما. اغلب ما [اینطور است که] ما در اختیار امر نیستیم، امر در اختیار ماست، ما توجه به امر نمیکنیم. چند چیز است که اینها حد ندارد، حد در اختیارشان است: یکی قرآن است. حد در اختیارشان است، نه حدی که مثلاً فلان کار را بکند به این بزنند. آن حدی که به این میزند، میخواهد آن حد از گردنش برداشته شود، آن گناه از گردنش برداشته شود. این که میگویند حد به فلانی میزند، میخواهند آن گناه از گردنش برداشته شود، چون که بیامر کار کرده؛ مبادا بیامر کار بکنی عزیز من که حد به تو بزند. یکوقت ما بیامر کار میکنیم، در عالم حد یک اندازهای نمیخوریم؛ آنجا حد به تو میزند، میگوید چرا کردی؟
ما روایت داریم، قرآن مجید میآید از ما شکایت میکند، میگوید چرا من را نخواندی؟ چرا [قرآن را] آنجا گذاشتی خاک گرفت؟ چرا کلام خدا را نخواندی؟ آقا بیکاری، بردار بخوان دیگر. آن [قرآن] یک نوری دارد، در تو یک جلوهای میکند، آن به تو دعا میکند. تو حرف خدا را توی خودت تکرار کن. مگر که حضرت زهرا نبود؟ گفت علی جان، من قرآن را دوست دارم، یعنی تو را دوست دارم، ۴۵ بیا [سرِ مزارم] قرآن بخوان برای من. این قرآنی که سرِ قبرها درآمد، چون که زهرا [به امیرالمؤمنین] گفته بیا قرآن بخوان؛ نه این قرآنها که [با] قار و نی میخوانی، این والله قرآن نیست، این [همان] است که [پیغمبر] گفت از علامات آخرالزمان است. قرآن آن بود که میآمدند یک چادر میزدند، من یادم میآید، یک غذا هم برای این میبردند، امشب آنجا او قرآن میخواند. آن قرآن بود؛ این قرآن قار و نی است، چه کار داری میکنی؟
راست راستی من جسارت کردم به دوست عزیز خودم، یک وقت گفتم مادرت از تو عقلش بیشتر است [که] گفت بابا یک چلوکباب بده به اینها؛ انگار یک ختم گرفتیم، چند هزار تومان خرج کردیم. کسی که اصلاً باورش نمیآمد، [کسی] که اصلاً گیرش نمیآمد، چلوکباب سلطانی خورد. روح او شاد شد، روح او تجلی کرد. چرا؟ چرا تو به کسی که (قرّاء قرآن) لعنت شده میدهی؟ چرا این کار را میکنی؟ جلویش را بگیر عزیز من، قربانت بروم، فدایت بشوم. به قدر آبرویت یک کاری بکن، به قدر آبرویت یک کاری بکن.
من وقتی مادرم مُرد، این شب هفتهاش شد، داداشمان گفت میخواهم یک ختمی اینجوری بگیرم، اینجوری بگیرم. گفتم داداش بیا همه قوم و خویشهایمان را جمع میکنیم، هرچه قوم و خویش داریم، زن و مرد [را] جمع میکنیم؛ گفتم یک چلوخورشت درست میکنیم، چلوکباب میدهیم به اینها بخورند. گفت من آبرو دارم؛ تو میتوانی یک کاری بکنی؟ گفتم هان؟ [گفت] آن طاهری را دعوت کن. یک موقعی طاهری منبری خوبی بود، خدا رحمتش کند. ما هم یک تلفن زدیم، بنده خدا آمد. این خلاصه یک ختم گرفت. من فقط یادم است چهارتا چراغ گرفتم دوازده تومان، آن موقع چراغی چهار تومان بود. این [کار خودش را] کرد، من بعدِ دو سه شبِ دیگر همان کار [خودم] را کردم. یک وقت دیدم مادرم آمد، من را بوسید، بوسید. [گفت] مادرجان، چقدر من را خجالت دادی مادرجان، هی دعا کرد.
ببین این به او رسید. مگر اینها قصه [حسین] کُرد است من میگویم؟ چرا توجه نمیکنی؟ چرا یک قوم و خویش که دارید، [آنها را اطعام نمیکنید؟] ختم اینجا، ختم اینجا، ختم اینجا [میگیرید]؟ تو اصلاً امر خدا را ختم میکنی، حرف بشنو. میگوید یکی یک لقمهای بخورد، هر لقمهای پایش ثواب مینویسد. چرا میگوید مُرده وقتی مُرد، اول کاری که میکنی ردّ مظالم برایش بدهید، دوم کاری که میکنی اطعام کن؟ چرا حرف خدا را یواش یواش همه را زدید کنار؟ آن آخوندش هم همینجور، (اصلاً به هیچ عنوانی جواب خدا را نمیتوانی بدهی، آن یارو [مُرده] ناراحت هم هست) او میآید یکی دیگر را شاخص میکند. ما ختم یک نفر بودیم، او وقتی آمد پایین، یکی به او گفت که اینجا مگر کلوپ است؟ اینجا انتخابات بود؟ یا تو آمدی برای ختم منبر رفتی؟ این هم منبری.
هر کاری را از ما گرفتند، هر کاری تجددی شد، هر کاری به غیر امر شد. بیا امر را اطاعت کن، از اول که من صحبت کردم گفتم امر را اطاعت کن. الان نزدیک هشتاد سالم است، هشتاد سال دیگر هم خدا عمر بدهد، میگویم امر را اطاعت کن. چرا؟ من میفهمم امر به تو جزا میدهد. امر تو را به ملکوت اعلی میبرد، امر تو را در ماوراء میبرد، امر تو را از این عالم نجات میدهد، امر به تو ثواب میدهد، امر به تو توحید میدهد، امر به تو یقین قرآن میدهد، امر به تو یقین خدا میدهد، امر را اطاعت کن. [به] کجا رسیدند اینها که امر را اطاعت میکنند؟ مگر اصحاب امام حسین امر را اطاعت نکردند؟ به کجا رسیدند؟ امر را اطاعت کردند قربانت بروم. از ملکوت اعلی بگیر بیا تا زمین، ملکوتیها هم باید امر را اطاعت کنند.
مگر فطرس نبود یک کندی کرد؟ سیصد سال افتاد ۵۰ روی درختی توی جنگل. حالا آمده تسلیم امر شده، این همه خدا درجه به او میدهد. تسلیم امر شد، امر کیست؟ آقا امام حسین. حالا آمده میگوید یا رسولالله، خدا من را طرد کرد. خدا به من امر کرد، یک کاری امر کرد. [فطرس] نگاه کرده دیده مثلاً اینها ظاهرشان خیلی چیز است، یک ذره کندی کرده است که شاید خدا ارادهاش برگردد، نمیخواسته حتمی کندی کند. فطرس نمیخواسته حتمی [کندی] بکند، یک امری به او شده [که] حالا شهری [را] زیر و رو کند، یک کاری بکند، دیده آنها مثلاً چیز است [نابود میشوند]. گفته شاید من یک خرده کندی کنم، مثلاً خدا امرش یا چیزش [ارادهاش] برگردد. چه میگوییم؟ بداء [بشود، عذاب از آنها برگردد]. این فوراً پرهایش ریخت و افتاد [توی جنگل]، سیصد سال گریه کرد.
حالا میبیند درِ آسمان باز شده، ملائکهها دارند وارد میشوند. این [فطرس] چشم ماورائی دارد، گناه که نکرده که، دارد میبیند اینها میآیند. دید جبرئیل میآید، میکائیل میآید، ملائکهها جشن گرفتهاند، اصلاً وضع عالم یک وضع دیگری شده. امام حسین وقتی به دنیا آمد، وضع عالم یک وضعی شده؛ عرشیها همینجور، فرشیها همینجور، آسمان همینجور، جنها همینجور، ملائکهها همینجور تمام در سرورند. حالا آمده [به جبرئیل] میگوید من را ببر [خدمت پیامبر]؛ جبرئیل گذاشتش اینجا، آمد اینجا. آمد گفت یا رسولالله من سیصد سال است آنجا افتادهام. [پیامبر] گفت برو خودت را بمال به گهواره حسینِ من. تا آمد بالهایش درآمد، پرش کرد توی آسمان، [گفت] کیست که مثل من آزادکرده حسین است؟
بیا خودت را بمال به امر [تا] بالت درآید، بگویی کیست مثل من؟ حرف اینجاست، ما پرهایمان را گناه سوزانده، ما پرهایمان را سوزانده. ما پر نداریم، بال نداریم، گناه پرهای ما را قیچی کرده، سوزانده. بیا عزیز من خودت را بمال به امر [تا] پرش کنی. والله اگر شما خودتان را [در اختیار] امر [بگذارید]، یعنی به قول من به امر خودمان را بمالیم، یعنی امر را در بر بگیریم، امر را اعتقاد به آن داشته باشیم، [پرش میکنیم]. مالیدن به امر [یعنی] امر را اعتقاد به آن داشته باش، امر را در خودت داخل کن؛ امر داخل کردن یعنی امر بروز کردن از تو. یک حاجت برادر مؤمن را برآور، همین که میگویم این بنده طفلک چقدر خوشحال شد [که] یک مبلغی به این دادی. چقدر خوشحال شد؟ [به خاطر] این خوشحالی او، تو پرش میکنی به آسمان، روح مبارکت پرش میکند. این تو را پرش میدهد، امر تو را پرش میدهد، ولایت تو را پرش میدهد، امر قرآن تو را پرش میدهد، امر خدا تو را پرش میدهد.
حالا ببین امام حسین، اصحاب امام حسین چه کردند دیگر. مگر چه کردند آخر؟ ما نداریم که اصحاب امام حسین عالم بودند، ما نداریم این اصحاب امام حسین لا اله الا الله، خدایا زبانمان را نگه دار. [آنها] عوام بودند، والله عوام بودند، به خدا عوام بودند، به دینم عوام بودند. آنها که درس خواندند که حسین را کشتند، چرا توجه ندارید؟ آنها که قال الصادق، قال الباقر گفتند، بدعت به دین گذاشتند. چرا توجه ندارید؟ [آنها] مطیع شدند. حالا مطیع شده، مگر امام زمان چیست؟ چه کسی را میخواهد؟ امام زمان هم ولایت را میخواهد، امام زمان هم آن کسی را میخواهد که امر امام زمان را اطاعت کند، همینجور که ببین امام زمان حامی آنها شد. نه امام زمان [خودشان یعنی] امام حسین، خود حجةبنالحسن حامی اینها شده؛ میگوید من چه به اینها بدهم که این کار [را کردند و] فدای جدم شدند؟ میگوید پدرم و مادرم را به قربانشان میکنم.
مگر این حرفها را همه کس میفهمد؟ باید فهم داشته باشی، فهم به تو بفهماند، ۵۵ ما [خودمان] نمیفهمیم این حرفها را. چیزی نبود که، من میگویم که خدا هم نمیتواند اینجا سزای ولایت را از دنیا به ما بدهد. یعنی دنیا که استخوان خوک در دهان سگ خورهدار است، این فدای ولایت نیست، خودش عیب دارد. خدا چه به تو میدهد؟ خدا از ماوراء به تو میدهد، خدا بهشت به تو میدهد، خدا فردوس به تو میدهد، خدا عرشش را به تو میدهد. آرام باش، فکر کن ببین من چه میگویم، آن را به تو میدهد. حالا که اینها جانشان را فدای امام حسین کردند، [امام زمان] میگوید پدر و مادرم به قربانتان. ببین، پدر و مادرِ امام یک خلقت است. چه بدهد به اصحاب امام حسین؟
توجه میکنید من چه میگویم؟ یک قدری دلم میخواهد تفکر کنید، یک قدری دلم میخواهد توی این حرفها خرد شوید، یک قدری دلم میخواهد این حرفها را بفهمیم و ولایت به تو ابلاغ شود، فهم به تو ابلاغ شود، فهم بیاید در دل تو، فهم بیاید در قلب تو. والله این حرف را باید با آب طلا نوشت که [به خاطر] حمایت امام کردن، امام جانش را فدایت میکند. جان پدر و مادرم میگوید به قربان تو، مگر شوخی است امام؟ امام حرفش یک خلقت است، امام وجودش یک خلقت است، یک خلقت را فدای اصحاب امام حسین میکند.
گفت هزار چراغ دارد و بیراهه میرود، هزار چراغ دارد و بیراهه میرود، بگذار تا رود و ببیند سزای خویش. ای خانمها چرا امر زهرا را اطاعت نمیکنید؟ ولایت در قلبتان والله نفوذ نکرده، همیشه پِی یک چیز تازه میگردی. زهرا گفته رویت را بگیر، پیغمبر گفته رویت را بگیر، خدا گفته رویت را بگیر؛ یک افغانی گفت رویت را باز کن، تمام روهایتان را باز کردید، والله به هیچ عنوانی نمیتوانید جواب بدهید. هر جوانی که نگاه کند به شما، آن گناه است، تو [خودت را] نشانش میدهی. خوشا به حال آن موقعی که [زنها] چادر کرباسی داشتند، رویشان را میگرفتند. تو خانم باعث گناه آن جوان میشوی. جوان شهوت دارد، جوان یک نیرویی دارد، تو باعث میشوی [گناه کند]. بترس از خدا، خودت را پنهان کن، از گناه عزیز من [توبه کن].
زمانی بشود خودت را نتوانی ضبط کنی، زمانی بشود خودت را نتوانی ضبط کنی، وایسا نگاه [کن]، به نجاست خودت مبتلایت میکند، فکر آنجا را بکن. ای خانمهای عزیز، جوانی طی میشود. این صورتهای ماهرو به طوری میشود که قومت میگوید چرا نمیمیری؟ نه که نخواستند تو را، مزاحمی. اما بیا مزاحم امر [نباش]، بیا امر را اطاعت کن [تا] خدا بپذیرد تو را، ملائکه آسمان بیاید اجازه از تو بگیرد وقتی میخواهد جانت را بگیرد. [ملائکه] از چه کسی اجازه میگیرد؟ از او که امر خدا را اطاعت کرده. خانم جبرئیل میآید در امر تو، میکائیل میآید در امر تو؛ امر را اطاعت کن تا آنها هم بیایند به استقبال امر. آخر جبرئیل میآید به استقبال امر، میکائیل میآید به استقبال امر. خانمها هم به شما میگویم، ۶۰ هم جوانان عزیز، رفقای عزیز، به شما میگویم، جبرئیلِ خدا در امر توست.
همانجوری که جبرئیل در امر پیغمبر است، والله در امر یک مؤمن است. ما خبر داریم، آمد گفت میخواهی بمیری؟ گفتم نه. اختیار با توست، گفت اختیار با توست. گفتم تا زمانی که حاجت برادر مؤمن را میتوانم برآورم نمیخواهم بمیرم؛ وقتی دیگر نتوانستم، آنوقت میگویم لبیک، لبیک ای خدا. [برآوردن] یک حاجت برادر مؤمن را والله از عمر خودم بیشتر میخواهم. چرا؟ [چون] این بنده خدا خوشحال میشود، خشنود میشود، میگویم یک مؤمن خشنود شود. باز [از] یک جهت توی جو عالم [اثر دارد که] آدم یک مؤمنی را خوشحال کند، عزیزان من. چرا؟ میگویم خدا دلش میخواهد مؤمن را آدم خوشحال کند، خدا دلش میخواهد آدم در اختیار ولایت باشد. چرا ما میخواهیم ولایت در اختیار [ما باشد]؟