این الرجبیون؛ شناخت ولایت: تفاوت بین نسخه‌ها

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
پرش به:ناوبری، جستجو
 
(بدون تفاوت)

نسخهٔ کنونی تا ‏۲۵ اکتبر ۲۰۲۴، ساعت ۲۱:۲۸

بسم الله الرحمن الرحیم
این الرجبیون؛ شناخت ولایت
کد: 10133
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1376-08-15
تاریخ قمری (مناسبت): 5 رجب

السلام علیک یا ابا عبدالله، السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته

رفقای‌عزیز، فدایتان شوم، روایت و حدیث مبنا دارد. اگر روایت و حدیث را خواندید، به این اکتفا نکنید. از خدا بخواهید، از امیرالمؤمنین، علی، عمود الدین، وصی رسول‌الله، بخواهید، از امام‌زمان خودتان، ولیّ زمان، کسی‌که به کل خلقت نه این عالم اشراف دارد، عالم که گندیده است. اگر بگویید امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) به عالم اشراف دارد، این نشناختن ولایت است. امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) به تمام عالم اشراف دارد؛ یعنی عالم پیش امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) کوچک است. شما اگر امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) را در عالم رؤیا مطابق یک عالمی، یک کسی دیدید، این‌نیست؛ این جسم ایشان است؛ اما ولایتش را ندیدی، اشرافش را ندیدی، چه‌چیزی داری می‌گویی؟ ممکن‌است جسماً امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) را نگاه کنی که مثل سایر مردم باشد؛ اما آنکه خدا به او داده را ندیدی. عزیز من، تمام عالم‌ها پیش علم امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه)، کوچک هستند. اگر می‌گویند امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) به تمام خلقت اشراف دارد؛ یعنی ولایتش، یعنی قدرتش، یعنی علمش، یعنی حلمش، یعنی دانشش، یعنی صفاتش [اشراف دارد.] چرا می‌گوید این‌ها صفات‌الله هستند؟ چرا می‌گوید این‌ها علم‌الله هستند؟ آقا جان من، فدایتان بشوم، علم‌الله، مگر تو علم خدا را می‌دانی چقدر است؟ اگر می‌گوید «علم‌الله»، علم خدا، بیا تفکر داشته‌باش، به چهار تا کتابی که می‌خوانی یا یک مهندس به تو می‌گویند، خودت را گم نکن. نه گم کنی، گم هستی؛ اگر گم نباشی، خودت را گم نمی‌کنی. اگر به آقا امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) می‌گوید: «علم‌الله»، مگر علم خدا حد دارد؟ علم امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) هم حد ندارد. آقا جان، قربانت بروم، فدایت بشوم، بیا تفکر کن. چرا ما فکر نداریم، یک‌چیزهایی را به خودمان نسبت می‌دهیم؟ این نسبتی که تو به خودت دادی، شصت‌سال، هفتاد سال، هشتاد سال [است، بعد] از بین می‌رود.

عزیز من، قربانت بروم، فدایت بشوم، والله، به‌دینم قسم، خدا من به دین یهودی بمیرم، اگر من با هیچ‌کس عناد داشته‌باشم. اصلاً من هیچ‌کسی را نمی‌بینم که عناد داشته‌باشم. من باید یکی را ببینم که عناد داشته‌باشم، من که کسی را نمی‌بینم؛ من فقط خدا و این دوازده‌امام، چهارده‌معصوم را می‌بینم. به‌دینم، هیچ‌کسی را نمی‌بینم. من کسی را نمی‌بینم که آخر عناد داشته‌باشم. تو کسی را می‌بینی که با او عناد داری. قربانت بروم، بیا این حرفی را که می‌زنم تفکر داشته‌باش، ببین من چه می‌گویم؟ شخصی پیش من آمده، می‌گوید چه‌کار کنم که ریا نکنم؟ گفتم: کسی را نبین، تو ریا برای کسی می‌کنی. نمی‌گویم خدا نکرده، خدا کرده. تو الان یک‌چیزی داری در خانه قوم و خویشت می‌بری، یک بادی هم به خودت کردی؛ من هستم که دارم می‌برم، مثلاً صله‌رحم کنم، یک‌چیزی بدهم، یکی هم تو را می‌بیند.

من چون‌که نزدیک شب‌عید است، یک‌چیزی بگویم به شما بخندید. ما یک شاگرد داشتیم، یک‌زمانی گفت که ما رفتیم درشکه سوار شدیم. این‌شخص که می‌گویم، پسر عموی آقای حاج انصاری واعظ بود. گفت: ما سوار شدیم، دیدیم کسی نگاهمان نمی‌کند، به او گفتم: طاقش را بخوابان. طاقش را خواباند. دیدیم باز هم کسی نگاهمان نمی‌کند. آمدیم توی رکاب ایستادیم، ما سوار درشکه شدیم، یکی ما را ببیند. خب، بابا جان، این‌است؛ می‌خواهی یکی تو را ببیند؛ این ریا می‌شود. اگر تو کسی را ندیدی؛ یعنی یک عالم پهناور است، می‌خواهی یک خدمتی به یک مؤمن بکنی، یک‌چیزی به یک مؤمن بدهی، یک‌کاری بکنی، خب، این ریا نمی‌شود. کسی را می‌بینی، آن‌هم تو را می‌بیند، این‌هم همین‌جور است. من کسی را نمی‌بینم که بخواهم یک حرف‌هایی بزنم. من هیچ‌کس را نمی‌بینم. خب، حالا چطور می‌شود؟ الان شما سوال می‌کنید، فلانی چطور می‌شود ما کسی را نبینیم؟ از هیچ‌کس توقع نداشته‌باش؛ هیچ‌کس را نمی‌بینی.

بابا جان، عزیز من، قربانتان بروم، فدایتان بشوم، روی حرف من تفکر کنید. خدا رحمت کند حاج‌شیخ‌عباس تهرانی را، می‌گفت: خوب خواندیم و خوب گفتیم و خوب نفهمیدیم. به‌دینم حاج‌شیخ‌عباس تهرانی، خوب فهمید، آقای‌حائری خوب فهمید، مرحوم حجت خوب فهمید. حالا یک جارو به دم من نبندید، بگویید: چرا اسم این‌ها را آوردی؟ می‌خواهم بگویم که بعضی‌ها که می‌گویند ما نفهمیدیم، فهمیدند. یک عده‌ای که می‌گویند ما فهمیدیم، نفهمیدند. من حرفم این‌بود که اسم این دو سه‌نفر بزرگوار را آوردم؛ اگر نه باز هم که من عناد ندارم. شما باید به جایی برسی، [که] بفهمی نفهمیدی. اگر شما بفهمی که نفهمیدی، دنبال امام‌زمان خودت می‌روی که بفهمی، دنبال ولایت می‌روی تا بفهمی. ما می‌گوییم فهمیدیم، کمیتمان لنگ است.

حالا همه حرف‌ها که من زدم این‌ها فلسفه بود، من مقصد داشتم. آن ماه، ماه‌شعبان بود. این ماه که اول ماه است چند روز دارد از اول ماه می‌رود، ماه‌رجب است. آن ماه‌شعبان است؛ آن ماه هم رمضان است. چرا خدا روز قیامت می‌فرماید: «این الرجبیون» رجبیون بیایند. مگر ماه پیامبر نیست؟ چرا نمی‌گوید شعبانیون بیایند؟ مگر خودش نیست؟ چرا نمی‌گوید «این الرمضانیون»، رمضانیون بیایند. چرا می‌گوید؟ والله، ما مبنایش را نفهمیدیم. چرا می‌گوید: «این الرجبیون»؟ یعنی کسی‌که از در علی (علیه‌السلام) رفته، بیاید من مزدش را بدهم. هیچ قدرتی توان ندارد مزدی که از در علی (علیه‌السلام) تو بروی، نمی‌تواند بدهد. هیچ قدرتی توان ندارد که مزد ولایت را بدهد، به‌غیر از خدا. چه‌کسی می‌تواند بدهد؟ تمام خلقت، تا حتی انبیاء، کمیتشان راجع‌به ولایت لنگ است. چرا ترک‌اولی دارند؟ پس خدا می‌گوید: «این الرجبیون»؛ بیایید من مزدتان را به شما بدهم؛ کسانی‌که از در علی (علیه‌السلام) آمدید، کسانی‌که محبت علی (علیه‌السلام) داشتید، کسانی‌که «الیوم اکملت لکم دینکم» را قبول داشتید و عمل می‌کنید؛ این‌طرف و آن‌طرف نرفتید.

رفقا، آقایان، من نمی‌خواهم یک‌حرفی بزنم شما یک‌قدری ناراحت شوید؛ مجبورم بزنم. به ولایت یقین نداری که دنبال این و آن می‌روی، می‌روی از آن‌هم یک‌چیزی بخواهی. آن‌ها کجایند؟ «این الرجبیون»؟ آن‌جا بیایید؛ آن کسانی‌که صد درصد، دنبال ولایت بودند.

ولایت سختی دارد، گرفتاری دارد، نداری دارد، توهین دارد، مسخره شدن دارد. مگر این‌نیست که پیامبر می‌فرماید: «سلمان منّی اهل‌البیت»؟ آقا جان من، این پیه را باید به خودت بمالی، نه پیه عزت، نه پیه تقبل‌الله، نه پیه آقا مهندس! [نه پیه این‌که] بیایی این‌جا، تو را احترام کنند. ببین، چیست؟ به سلمان می‌گویند: ریش تو بهتر است یا دم سگ؟ ریش یک کسی‌که پیامبر می‌فرماید: «سلمان منّی اهل‌البیت» ریشش را پیش دم سگ می‌گذارند. من فدای سلمان بشوم، فدای عقیده‌اش بشوم، چه جوابی می‌دهد؟ می‌گوید: فلانی، اگر از پل بگذرد، ریش من؛ اگر نگذرد، دم سگ بهتر از ریش من است. با این‌مردم اینجوری باید باشید، اینجور باید باشید، اینجور باید در ولایت لنگر بیندازید؛ اگر نه پیش تو، عزت و احترام بالاتر از ولایت است. چهار تا تو را احترام نکردند، دنبال آن‌ها می‌روی. کجایید؟

همه حرف‌های سلمان، حرف پیامبر بود؛ اما یکی از آن‌ها را افشاء کرد. اگر سلمان آن‌موقع حرف نزد، امر امیرالمؤمنین بود که علی (علیه‌السلام) را از خانه بیرون کشیدند؛ اما سلمان، گوشه و کنار حرف می‌زد. یک‌روز به عمر گفت: عمر، می‌دانی که آن‌موقع‌که مرغ بریان کرده‌ای که از بهشت آمد، جبرئیل آورد، می‌خواست افشاء کند، گفت: خدا، بهترین خَلقت را روانه کن بیاید با من بخورد. بهترین خَلقت که در روی زمین است، بیاید با من بخورد. مگر علی (علیه‌السلام) نیامد آن مرغ را خورد؟ گفت: چرا، گفت: همین‌جور که گفته بهترین خلق خدا علی (علیه‌السلام) است، پیامبر فرمود: بدترین خلق خدا، تو هستی. آن‌وقت چه‌کرد؟ گردنش را شکست.

حالا یکی از علما که خیلی با من لحمک لحمی بود، این‌جا آمد. من وقتی آمدم توی خانه نشستم، البته یک‌بار آمد، خدا او را رحمت کند. خدایا او را شب‌جمعه بیامرز، آقای معزی، آمد، گفت که فلانی، آن‌جا پیامبر گفت: تقیه کن، این روایت من را گیج کرده‌است، خیلی خواندم من را گیج کرده، پیامبر فرمود: تقیه کن. چطور سلمان این حرف را زد؟ گفتم: قربانت بروم، مبنا دارد. شما یک‌روایت را از کتاب خواندی؛ اما عصاره‌اش یک‌چیز دیگری است. خجالت کشیدم به او بگویم، متوجه نشدی. گفت: چرا؟ گفتم: این حرف تایید شده‌است. آقا، متوجه باش من چه می‌گویم؟ این حرف تایید شده‌است. فردا که امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) می‌آید، این دو نفر را درمی‌آورد، می‌گوید: چرا به‌هم پیوستید، پهلوی مادرم بشکستید؟ انتقاد می‌کند، انتقاد دوم، می‌گوید: چرا گردن سلمان را شکستید؟ این بنده‌خدا، خدا رحمتش کند، چند وقت بنا کرد های، های گریه‌کردن، گفت: چرا ما نباید بفهمیم؟ شما دارید چه می‌گویید؟ گفتم: این حرف را امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه)، تایید می‌کند؛ می‌گوید: چرا گردن سلمان را شکستی؟

حالا شما می‌گویید، چطور؟ خب، از این‌جا استفاده کردید. قربانتان بروم، فدایتان بشوم، اگر من می‌گویم حدیث و روایت عصاره دارد، بیایید در خانه ولی‌الله‌الاعظم، امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه)، پوز بمالید؛ القا به شما بدهد.

حالا «این الرجبیون» دوباره تکرار می‌کنم، بس‌که از این حرف خوشم آمده‌است. هیچ قدرتی نمی‌تواند توان مزد ولایت را بدهد، مگر خدا. رفقای‌عزیز، قربانتان بروم، فدایتان بشوم، بیایید آمادگی پیدا کنید. دنیا سنگر است. اگر همچین کنی، دشمن به تو تیر می‌زند، بیا در سنگر ولایت محکم باش، تیر نخوری. شیطان تیر به تو می‌زند، هوا تیر به تو می‌زند، خانه بزرگ تیر به تو می‌زند، ماشین مدل تیر به تو می‌زند، هوا و هوس داماد تیر به تو می‌زند، هوا و هوس عروس تیر به تو می‌زند، این‌ها تیر شیطان است. بیا در سنگر ولایت محکم باش، تیر نخوری.

من راجع‌به سنگر گفته‌بودم، یکی به‌من نگفت، سنگر یعنی‌چه؟ حالا امروز گفتم. کجا همچین می‌کنی، سرت را بالا می‌آوری؟ این همان‌است که می‌گویم در خیمه امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) باش. سنگر، خیمه امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) است. کجا بیرون می‌روی، تیر بخوری؟ اگر تو در سنگر، در خیمه امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) باشی، ثواب هزار شهید می‌بری. کجا این‌طرف و آن‌طرف می‌روی؟ اما چطور باشیم؟ با یقین. یقین داشته‌باشیم. من اگر دارم می‌گویم، من عمل می‌کنم. خودم را هم افشاء می‌کنم که بدانید می‌شود. من هیچ قدرتی را در عالم، قدرت نمی‌بینم؛ نه بچه‌ام را، نه زنم را، نه هیچ‌کسی را نمی‌بینم، فقط در سنگر امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) هستم.

به‌قرآن مجید به روح تمام انبیاء، اگر خدا تبارک تعالی، رزق من دست یکی قرار بدهد، تقوا نداشته‌باشد، جان می‌دهم، آن آدم را نمی‌خواهم! فهمیدید؟ چرا؟ این یک مبنا دارد. اگر من آن‌را بخواهم، از امر خدا بیشتر می‌خواهم. چرا ما نمی‌فهمیم؟ اگر من آن دوستم را بخواهم که به‌من رزق می‌دهد، من آن دوست را از امر خدا بالاتر می‌دانم. من این‌قدر احمق نیستم. این‌ها که این‌جوری هستند، احمق هستند؛ هر که می‌خواهد باشد. پس احمق چطور است؟ از پیامبر سوال کردند، احمق کیست؟ گفت: کسی‌که آخرتش را به‌دنیا بفروشد. بگذارید من روایتش را بگویم که قبول کنید. گفت: از آن احمق‌تر کیست؟ گفت: کسی‌که آخرتش را به دنیای کسی دیگر بفروشد؛ یعنی آخرتش به دنیای کس دیگری بفروشد. حالا ببین؛

گر حکم شود که مست گیرندهرکه در شهر است گیرند

«این الرجبیون» رجبیون کجا هستند؟ کجا هستند این‌ها که از در علی (علیه‌السلام) رفتند. بابا، ببین، خدا چقدر علی (علیه‌السلام) را می‌خواهد؛ آن‌وقت من احمق نمی‌خواهم، من احمق نمی‌خواهم. حالا چقدر خدا ولایت را می‌خواهد؟ چون‌که ولایت، امرش است، چون‌که ولایت خواسته خداست، چون‌که ولایت، آخرینش، مقصد خداست. خدا تمام خلقت را خلق کرد، یک مقصد دارد، آن‌هم ولایت است.

رفقای‌عزیز، بیایید چنگ بزنیم به ولایت، ولایت را دکان نکنیم. یک‌نفر داشت یک‌چیزی، میوه‌ای می‌فروخت. داشت، می‌گفت: من دوست امام‌صادق (علیه‌السلام) هستم، بیایید از من بخرید. حضرت فرمود: این ما را دکان کرده‌است. کدام‌یک از ما، این‌ها را دکان نکردیم؟ کدام‌یک از ما دکان نکردیم؟ قربانتان بروم، بیایید ولایت را دکان نکنیم، بیایید حقیقت ولایت را قبول کنیم.

چرا به مریم می‌گوید «أخرج»، چرا به این می‌گوید داخل شو؟ فدایتان بشوم، قربانتان بروم، مگر کعبه در ندارد، چرا از در نرفت؟ این حرف، یک دنیا مبنا دارد؛ دارد به تمام خلقت می‌گوید: من که علی (علیه‌السلام) هستم، در و دیوار به امر من است. من مثل کسی نیستم که مثل تو که پدر و مادرت تو را می‌زاید. من کسی هستم که در و دیوار به امر من است. من کسی هستم که امر می‌کنم دیوار شکافته بشود، مادرم داخل برود. این‌جا ایراد نکنید، بگویید خدا خواست؟ صحیح است؛ اما خدا، امرش ولایت است. اگر از در برود، باید از در برود. چرا دیوار شکافته‌شد و علی (علیه‌السلام) از دیوار رفت؟ دارد به کل خلقت ابلاغ می‌کند، علی (علیه‌السلام) از هیچ دری داخل نمی‌رود. ای شیعه علی، از چند تا در داخل می‌روی؟ بیا از یک در داخل برو، از در امام‌زمانت داخل برو تا آن‌وقت جوری بشوی که حالا که از این قصر به آن قصر می‌روی، نوری تجلی کند که نور بهشت را کم نور کند. بیا از در امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) داخل برو، چرا تفکر نداری؟ این چهار روزه عمر تمام می‌شود؛ پشیمان می‌شوی. این کسی‌که نورش تجلی می‌کند، نور بهشت را کم نور می‌کند، این از برای این‌است که امر را اطاعت کرده و از در «أنا مدینة‌العلم» داخل رفته‌است، از در علی (علیه‌السلام) داخل رفته‌است. علی (علیه‌السلام) که نباید از در داخل برود.

آن‌چه که هست، باید از در داخل برود. ببین، آدم یک آنی از در علی (علیه‌السلام) تزلزل داشت، افتاد، چهل‌سال گریه کرد. مگر یونس نبود که گفت: چیزی که ما باید ببینم و ندیدیم، چطور قبول کنیم؟ افتاد توی دهان حوت. تو حالی‌ات نمی‌شود که توی دهان شیطان افتادی! یک حاج‌آقا به تو می‌گویند، باد به خودت کردی. ببین، تو دهن چند نفر افتادی! من حالی‌ام نمی‌شود. تو دهن فکر افتادی، خیال افتادی، شهوت افتادی، خانه افتادی، رفیق ژیگول افتادی، نمی‌دانم تلویزیون افتادی، رادیو افتادی، ویدئو افتادی، نمی‌دانم چی‌چی افتادی، تو توی دهن چند نفر افتادی؟ من حالی‌ام نمی‌شود. مثل ماهی که توی آب است؛ حالی‌اش نیست، مرتب، جفت، جفت دارد می‌زند. مثل نخود نپخته توی قابلمه، مرتب بالا و پایین می‌رود، وقتی پخته شد، ته قابلمه قرار می‌گیرد، درشت هم می‌شود. ما مرتب جفت، جفت داریم می‌زنیم، حالی‌مان هم نیست؛ اصلاً تفکر نداریم؛ یعنی تمام کارهایی که درباره ولایت می‌شود، دارد به بشر هشدار می‌دهد، هشدار به‌من و تو می‌دهد.

حالا به مریم می‌گوید: أخرج، حالا رفته، می‌گوید: درخت را تکان بده. البته عیسی آیات خداست، معجزه کرد، درخت خشک سبز شد، خرما داد، خرمای رسیده داد. ما عیسی را احترام می‌کنیم؛ اما حالا گفت درخت را تکان بده، خرما بیفتد. مریم گفت: خدایا، من در خانه تو بودم، آیات به‌من نداده بودی، آیات به‌من دادی، عیسی به‌من دادی، من پرورشگاه هستم، دارم عیسی را پرورش می‌دهم. چطور شده که آن‌جا غذا برایم می‌آمد، حالا من باید درخت تکان بدهم؟ گفت: یا مریم، آن‌موقع دربست، حواست پیش من بود، حالا حواست پیش عیسی رفته‌است.

بابا جان، قربانتان بروم، حضرت‌عباسی، بنشینید فکر کنید، تفکر داشته‌باشید، حواسش پیش عیسی رفته، از او کم گذاشته، چقدر حواست پیش این بچه‌های شرور است؛ مرتب وزر و وبال می‌کنید به این‌ها می‌دهید؟ آخر، چرا تو می‌روی روی جهاز دخترت تلویزیون می‌گذاری؟ او برود کیف کند، تو فردا، پس‌فردا، لگد به گور بزنی! بزن تا جانت بالا بیاید. نمی‌گذارد. حواسش پیش عیسی رفته، عیسی پرورش می‌دهد. به‌قرآن، به روح قرآن، باید چندین‌وقت این حرف را فکر کنید، تفکر داشته‌باشید.

اما فاطمه بنت‌اسد حواسش پیش کیست؟ مگر به‌غیر از ولایت چیزی هست که فاطمه بنت‌اسد حواسش پیش جای دیگر برود؟ در ظاهر حواسش پیش طفلش هست. حالا دارد فاطمه گریه می‌کند، حواسش پیش بچه‌اش است. فاطمه، چرا گریه می‌کنی؟ بچه‌ام چشمش را باز نمی‌کند. سه‌روز است بچه من چشمش را باز نکرده. چرا تفکر نداریم؟ خدا می‌داند یک پاره وقت‌ها این‌قدر گریه می‌کنم که چشمم می‌سوزد، از برای یک عده‌ای؛ تا حتی بعضی از رفقا. می‌گویم چرا تفکرشان کم است.


بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیک یا ابا عبدالله، السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته

رفقای‌عزیز، این عرض بنده ناقابل در مقابل شما که همه‌شما قابل هستید، والله، من تشخیص دارم، اهل تملق نیستم، وقتی بخواهم حرف بزنم، ابعاد هرکسی را می‌بینم. ما تا این‌جا گفتیم که فاطمه بنت‌اسد سلام‌الله‌علیها، دارد غصه می‌خورد؛ غصه ولایت می‌خورد، نه غصه بچه‌اش، آن آگاه است. چرا بچه‌ام نمی‌بیند؟ حالا امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) نباید چشمش توی دنیا باز کند؛ تا حتی به مکه، چون‌که مکه مصنوعی است. چرا ما می‌گویم مکه مصنوعی است؟ یعنی این درست شده، مکه در مقابل پیامبر کسری دارد. در مقابل پیامبر مکه مصنوعی است. باید ولایت به [روی] ولایت چشمش را باز کند. آخر، پیامبر اکرم ولی است؛ نبوت، امر خداست. گفت: این‌کار را بکن. همین‌جور که علی‌ولی‌الله است، محمد هم ولی‌الله است.

اگر به محمد می‌گوید رسول‌الله یعنی‌چه؟ چرا نمی‌فهمیم؟ یعنی باید پیغام خدا را به مردم برساند، تبلیغ نبوت کند؛ اما ولایت تبلیغ ندارد. همه خلقت باید رو به ولایت بروند. ولایت نباید دنبال کسی برود. همه خلقت تا حتی انبیاء درمقابل ولایت بنده‌اند، نه در مقابل ولایت، در مقابل یک شیعه علی (علیه‌السلام) بنده‌اند. نگویید جسارت به انبیاء می‌کند. اگر بگویید، تو نفهمیدی. مگر این ابراهیم نیست که حالا جبرئیل نازل‌شده می‌گوید یکی از خلق، یکی از مردم، بنده شده، می‌گوید آن کیست، بروم نوکرش بشوم؟ بفرما، پس اگر من می‌گویم، با حدیث و روایت می‌گویم.

حالا روی دست پیامبر قرار گرفته، دارد به کل خلقت می‌گوید: من علی هستم، من ولی هستم، من ایمان هستم، من دین هستم. من یک بچه عادی نیستم؛ قرآنی که پیامبر نازل نشده را می‌خوانم، توراتی که آن‌زمان به عیسی نازل‌شده [را می‌خوانم]، چه زمانی به عیسی نازل‌شده؟ تورات، انجیل، زبور را می‌خوانم. اگر عیسی تورات می‌خواند، من به عیسی تلقین کردم. ما داریم چه می‌گویم؟ من به این‌ها تلقین کردم. اگر علی (علیه‌السلام) دارد می‌خواند، تعجب نکن. مگر نمی‌گوید من با هر پیامبری در خفا آمدم با پیامبر آخرالزمان آشکار آمدم. این‌هم روایتش که از من قبول کنید. اول آیه‌ای که می‌خواند، راجع‌به مؤمنین می‌خواند. ببین، مؤمن چقدر شرافت دارد؟ آن‌را رو به‌قرآن آورد. اگر علی، قرآن می‌خواند، آیه مؤمنین را می‌خواند. چرا؟ آن مؤمن، پیرو علی (علیه‌السلام) است.

حالا سوال می‌شود که چطوری شد که این‌ها رو به‌مسجد الاقصی می‌ایستادند، حالا امر شد رو به مسجدالحرام بایستند؟ چون‌که نبوت در ظاهر دارد خاتمه پیدا می‌کند. اگر به روی مسجد الاقصی می‌ایستادند، خیلی خیلی زیاد از از پیامبران آن‌جا دفن هستند، یک شرافتی دارد. حالا که امیرالمؤمنین علی، یعسوب‌الدین، ولی‌الله‌الاعظم، مقصد خدا، در مکه ظاهر شده، طلوع کرده، حالا می‌گوید: ای محمد! رسول من، حالا تو هم باید با همه این حرف‌ها روبروی زایشگاه علی (علیه‌السلام) بایستی. (صلوات) تو رو به زایشگاه علی (علیه‌السلام) بایست، باید تمام خلق بایستد. کاش ما این‌را می‌فهمیدیم، کاش ما این‌را می‌فهمیدیم؛ یعنی هرکس روبروی علی (علیه‌السلام) نایستد، عبادت ثقلین کند، او را می‌سوزاند. حالا مکه به‌وجود علی (علیه‌السلام) شد شرافت الله، چرا تا الان نگفت بایست؟ جواب بدهید؟ حالا می‌گوید بایست؛ سنت بشود. آخر، کارهای پیامبر سنت بود.

بعضی‌ها که یک‌قدری کشش ندارند، آمدند به‌من می‌گویند امیرالمؤمنین یک‌چیزهایی از پیامبر سوال می‌کرد که یک‌قدری سطحش پایین بود. دارد یواش، یواش، زمزمه می‌کند علی (علیه‌السلام) نمی‌داند، دارد زمزمه می‌کند رویش نمی‌شود بگوید. اگر امیرالمؤمنین سوال می‌کند، می‌خواهد سنت بشود. وقتی پیامبر اکرم به امیرالمؤمنین جواب می‌فرماید، این سنت می‌شود؛ نه این‌که علی (علیه‌السلام) نداند. امیرالمؤمنین می‌خواهد یک‌چیزی بشود، سنت شود. مثل آن‌که پیامبر اکرم پیراهنش را درآورد و داد، جبرئیل نازل‌شد، یا محمد، چرا این‌کار را کردی؟

یکی از آقایان سوال کرد که آخر، این‌همه نانش را سه‌روز، سه‌روز می‌داد، چطور آن‌جا مورد ایراد نشد؟ گفتم: آقا، این سنت می‌شد. تو الان بیرون می‌رفتی، پیراهنت را می‌دادی، خانمت می‌گفت: پیراهنت کو؟ می‌گفتی به راه خدا دادم. آقا، یک الم شنگه درست می‌شد. خدا همه‌جا مواظب ما هست؛ این‌است که گفت چرا این‌کار کردی؟ البته چرایش را من می‌گویم؛ مثلاً خدا نهی کرد. چرا؟ این سنت می‌شد. اگر امیرالمؤمنین می‌آید یک جمله‌ای سوال می‌کند، می‌خواهد سنت بشود، مردم که علی (علیه‌السلام) را قبول ندارند. همان‌ها هم که سنت، سنت، می‌کردند، سنی هستند که قبول ندارند.

خب، حالا ما گفتیم یک عده‌ای هستند، یک حرف‌هایی دارند می‌زنند؛ اما ببینید، می‌گوید: وقتی‌که پیامبر اکرم نجوا کرد، این نجوا بود که امیرالمؤمنین می‌گوید: هزار حرف به‌من زد، از هزار حرف، هزار باب باز شد. یک عده‌ای که عصاره این حرف نمی‌دانند، عقیده‌شان این‌است که یعنی [این] هزار حرف را علی (علیه‌السلام) نمی‌دانسته که پیامبر گفته‌است. نه، والله، این‌نیست. من یک مثالی برای شما بزنم که قبول کنید. یک روزی پیامبر اکرم که صحبت می‌فرمودند، امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) توی خانه آمد، حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) گفت: یا علی، می‌خواهی به تو بگویم آسمان چه‌وقت خلق شده؟ دریاها چه‌وقت خلق شده؟ ستاره‌ها چه‌وقت خلق شد؟ ستاره‌ها هرکدام چه کراتی هستند؟ اسمشان چیست؟ بنا کرد از تمام خلقت حرف‌زدن، خلقت، چه‌وقت خلق شد؟ یعنی زهرای‌عزیز چیزی باقی نگذاشت. روایت داریم امیرالمؤمنین، از قصد توی مسجد آمد، تا پایش را گذاشت، گفت: یا علی، آنچه را که تو می‌دانی، آن‌چه را که من می‌دانم، زهرا (علیهاالسلام) می‌داند، زهرا (علیهاالسلام) از نور ما خلق شده‌است. پس چیزی نبوده که علی (علیه‌السلام) نداند. چرا ما متوجه نیستیم؟ چیزی نبوده که علی (علیه‌السلام) نداند و پیامبر به او بگوید. امیرالمؤمنین باید پیامبر را اطاعت کند، نه این‌که نداند. این پس چیست؟ این نجوا با علی (علیه‌السلام) کرده‌است.

حالا اگر امیرالمؤمنین این فرمایش را می‌فرماید خیلی صحیح است؛ چون‌که قرآن را که کسی نمی‌فهمد. مگر نبود من آن قضایای قراء قرآن را گفتم که در زمان امام‌صادق (علیه‌السلام) سه‌نفر بودند؟ این‌قدر ابعاد قرآنی این‌ها بالا رفته‌بود که دور امام‌صادق (علیه‌السلام) را خلوت کرده‌بودند. حضرت یک‌روز از برای امتحان، از برای افشاء، [آن‌ها را خواست] چرا؟ دور آن‌ها رفته‌بودند که تفسیر قرآن می‌گفتند، دور خود قرآن نیامده بودند. همیشه احمق بوده‌است. به خیالتان [فقط] حالا احمق هست؟ حالا امام‌صادق (علیه‌السلام) می‌خواهد افشاء کند، پی آن سه‌نفر روانه کرد. گفت: این‌که خدای تبارک و تعالی می‌فرماید: ما منت گذاشتیم، چیست؟ گفت: یکی تشنه‌اش باشد، دارد هلاک می‌شود ما به او آب بدهیم. آن یکی گفت: یکی فقیر است، بیچاره است، چیزی به او بدهیم، این معنی‌اش است. من این‌جور فهمیدم، این اینجور فهمیده، این اینجور. گفت من یک سوالی از شما دارم؟ اگر شما یکی گرسنه باشد سیرش کنی، منت سرش می‌گذاری؟ گفت: نه، گفت: اگر تشنه باشد، منت سرش می‌گذاری؟ گفت: نه، گفت: یکی چیزی نداشته‌باشد، چیزی به او بدهی، منت می‌گذاری؟ گفت: نه، گفت: شما خدا را کوچک کردید. آقایان که دارید تفسیر قرآن می‌کنید، کوچکتر کردید. گفت: پس چیست؟ گفت: از نعمت ولایت ما سؤال می‌شود. این‌ها که نعمت نیست.

حالا علی (علیه‌السلام) اگر می‌فرماید: هر کلام رسول‌الله، هزارها باب شد و در دل من باز شد؛ یعنی می‌گوید: من می‌فهمم کلام رسول‌الله چیست؟ کلام رسول‌الله، کلام‌الله مجید است، کلام قرآن است. آن‌ها ببین، نمی‌فهمند. چه‌کسی قرآن را می‌فهمد؟ مگر پیامبر نگفت: من دو چیز بزرگ می‌گذارم: یکی قرآن است و یکی عترت، قرآن را از عترت من بپرسید؟ حالا علی (علیه‌السلام) اگر می‌فرماید این‌است؛ مثل این باب بسم‌الله که تا صبح توی باب بسم‌الله بود، عباس گفت: علی، هنوز از سر شب تا حالا از باب بسم‌الله نگذشتی؟ گفت: صدها شب مگر می‌شود گذشت؟ والله، باب بسم‌الله، ولایت است. ما به‌غیر از ولایت، باب نداریم. چه‌چیزی دارید می‌گویید؟ بیا درست را کنار بگذار، بیا آن حرف‌ها که به تو می‌زنند و مهندس، مهندس می‌کنند را زمین بگذار تا ببینی می‌فهمی یا نمی‌فهمی؟ باد داری! علی (علیه‌السلام) می‌فرماید، درست می‌گوید؛ یعنی از کلام خدا، هزاران باب باز می‌شود. مگر علی (علیه‌السلام) نمی‌فرماید که اگر تمام پرده‌ها کنار برود، به یقین من اضافه نمی‌شود. یقین چیست؟ یقینش خداست.

رفقای‌عزیز، بیایید تفکر داشته‌باشید. قربانتان بروم، بیایید تفکر داشته‌باشید. حالا چه می‌گوید؟ اینجور کردیم که اینجور فهمیدیم که اینجور شد. اینجور فهمیدیم، اینجور گفتیم، ما نفهمیدیم و هم گفتیم، دیگران هم استفاده کردند. بابا جان، نمی‌توانی حرف ولایت بزنی، نزن. این‌همه حرف توی عالم است بزن. والله، کسی‌که حرف ولایت می‌زند، ولایت، القای خداست. تا در دلت القا نشود، نمی‌توانی بزنی.

دانشمند محترم، سرور عزیزم، این‌جا تشریف دارند، ما همیشه از بیانات ایشان استفاده می‌کنیم، خدا ان‌شاءالله ایشان را از ما نگیرد. ایشان فرمودند که خدا می‌گوید: اول من باید آن‌شخص را بخواهم، تا این ولایت را قبول کند. یعنی‌چه؟ این‌است که من می‌گویم القاء، این‌است که من دارم می‌گویم، چقدر من داد کشیدم تا ایشان سندش را نشان من داد. من بی‌سند داد کشیدم که اگر بخواهی هدایت شوی، خدا تو را هدایت می‌کند، این‌است.

خدا می‌گوید: یا محمد، هدایت با من است. یعنی‌چه؟ یعنی من باید بخواهم که این ولایت را بخواهد؛ اگرنه ولایت را نمی‌خواهد. تو حالا ولایت را به زور می‌خواهی به این بدهی. این تو دهنش ولایت می‌شکند، نمی‌تواند هضمش بکند. مگر امیرالمؤمنین نمی‌فرماید که محب ما را اگر حنظل یعنی از زهر تلخ‌تر است؛ حنظل یک‌چیزی است که در بیابان برهوت است؛ یعنی گیاه بیابان برهوت است. هر کجا یک گیاهی دارد، آن‌هم یک مبنایی دارد. من به شما می‌گویم. می‌گوید: اگر در گلویش کند، دست از ما برنمی‌دارد؛ اما اگر دشمنان ما را عسل در دهانشان بکند، شِکر در دهانشان بکند، طرف ما نمی‌آیند. بیا، ببین علی (علیه‌السلام) چه می‌گوید؟ چرا بیابان برهوت، حنظل دارد؟ ولایت آن‌جا نیست، ولایت آن‌جا نیست که حنظل دارد. کجا می‌روی؟ مگر نیست که قنبر عزیز رفت دو تا خربزه گرفت، آورد یکی از آن‌ها تلخ بود، یکی شور. روایت داریم توی باغچه انداخت. معلوم می‌شود کوفه بوده‌است. گفت: برو دو تا دیگر بگیر، رفت، دو تای دیگر گرفت. گفت: علی‌جان، من قاچ نمی‌کنم. قربانت بروم، من امرت را اطاعت می‌کنم، من بد دست هستم؛ آن شور بود، آن یکی تلخ. گفت: عزیز من، قاچ کن. این‌قدر خوش‌طعم و شیرین بود. گفت: آن‌ها ولایت من را قبول نکردند. حالا بیابان برهوت باید حنظل داشته‌باشد، این‌هم مبنایش.

یک دوست‌عزیزی داریم، یک اشاره‌ای فرمودند که چرا تولد حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) [اینطوری است؟]، نمی‌فرماید چرا، می‌خواست بفهمد؛ یعنی بهتر بفهمد، ایشان چرا ندارد. من بی‌ادبم، یک‌وقت، یک جسارتی درباره شما می‌کنم؛ شما من را عفو کنید. رفقای‌عزیز، هر چیزی یک مبنا دارد، مبنای ولایت من این هست. ولایت را گفتند؛ اما ما ولایت را نفهمیدیم. من نمی‌گویم همه نفهمیدند. اگر پیامبر اکرم می‌گوید: «ما أوذی» سر حضرت یحیی را بریدند، زکریا را بریدند، آن پیامبر از میان دو تایش کردند، لای درخت دو قسمت کردند، پیامبر که این‌جوری نبود. پیامبر حتی‌الامکان احترام داشته، خدا هم احترامش کرده، چطور احترام کرده؟ «أشهد أن محمداً عبده و رسوله» پیامبر بنده من است. «إن الله و ملائکته یصلون علی النبی، یا ایها الذین امنوا صلوا علیه و سلموا تسلیما» به کل خلقت گفته تسلیم پیامبر بشوید؛ پس پیامبر احترام داشته‌است. چرا می‌گوید «ما أوذی»؟ اگر «مأ أوذی» می‌گوید، به‌واسطه این دو تا خبیث می‌گوید. هر روز این‌ها می‌آمدند، شمشیر به کمرشان داشتند، منافق، می‌گفت: یا رسول‌الله، امر بفرمایید و در اهل‌تسنن در زیارت‌نامه این خبیث است: ای کسی‌که شمشیر به کمر داشتی، هر روز می‌آمدی امر رسول‌الله را اطاعت می‌کردی. بفرما، حالا عزیز من، قربانتان بروم، مبنای این روایت این‌است که رسول‌الله، می‌آمد نگاه توی روی عمر می‌کرد، می‌دید این زهرایش را می‌زند، می‌دید این دست زهرا (علیهاالسلام) را می‌شکند، می‌دید این زهرا (علیهاالسلام) را فشار می‌دهد، فشار می‌دهد. [عمر] برای معاویه نوشت: معاویه، فهمیدم زهرا (علیهاالسلام) پشت در است، همچین فشار آوردم، عضله‌هایش را خرد کردم، بدان احکام را فاش نمی‌کند. این‌را پیامبر می‌دید، می‌دید این‌ها طناب گردن حیدر می‌اندازند. اگر می‌گوید: «ما أوذی»، پیامبر این‌ها را می‌دید، اذیت می‌شد. این مبنای این روایت است. حالا اگر می‌گوید: باید چهل‌روز در آن کوه حرا بروی، این‌است که این‌ها را نبینی.

شما از کجا از من این حرف را باور کنید؟ از موسی. مگر موسی نبود که با شعیب پیامبر، قرار گذاشت، گفت: هر گوسفندی ابلق زایید، برای تو باشد؟ برداشت موقعی‌که آن‌ها چیز می‌کردند، چهار تا چوب اینجوری دو رنگ کرد، تمام گوسفندان ابلق زاییدند. نگاه نکن به همه‌جا که خانمت ابلق بزاید. نگاه نکن. مواظب چشمت باش. خدا رحمت کند حاج‌شیخ‌عباس را، یک‌زمانی ما یادمان است، انگلیسی‌ها آمدند، ریختند، بور بودند. هر کسی خانمش بچه زایید، بور بود. می‌گفت: نگاه به این‌ها می‌کنند، بچه‌هایشان بور شدند. خدا رحمتش کند. حالا می‌گوید: چهل‌روز آن‌جا برو. بابا جان، متوجه باش. قربانتان بروم، حالا می‌گوید این چهل‌روز، فقط علی (علیه‌السلام) باید بیاید به تو سر بزند، نقش علی (علیه‌السلام) در دلت باشد، آن‌ها را نبینی. مبنای این این هست. آخر، «بشر مثلکم» نقش‌برداری در عالم یک حرف‌هایی است، خدا وسیله‌اش را از دست نمی‌دهد. هر چیزی یک وسیله‌ای دارد، چهل‌روز برو آن‌جا. حالا که رفته، هر روز، نقش علی (علیه‌السلام) در دل پیامبر است، هر روز نقش علی، در چشم پیامبر است. حالا می‌گوید: پاشو بیا پایین. حالا وقتی می‌آید چه می‌شود؟ همه سلام می‌کنند. حالا تا می‌رود نماز کند، می‌گوید: الان نماز نکن، برو پیش خدیجه. خب چه به او داده‌است؟ یک سیب. آقایان مهندسین خیلی روی این سیب حرف زدند. یک منبر روی سیب طی می‌کند، آخرش هم من را آتش می‌زند. بابا، سیب را آدم‌های عادی هم خوردند؛ همین آدم‌های عادی هم‌غذا بهشتی را خوردند. این‌که این‌قدر عظمت ندارد. روایت صحیح داریم خدای تبارک و تعالی، مشیتش قرار گرفت از ولایت درخت طوبی را خلق کرد. ببین، از ولایت [خلق کرد]، هر چیزی هست از ولایت است؛ [غیر از آن] توی عالم چیزی نیست. تو یک‌چیزی درست می‌کنی. درخت طوبی را از ولایت خلق کرد. از آن‌هم بهشت و فردوس و جنات را خلق کرد؛ آن‌ها را هم از ولایت، آن‌ها هم از ولایت خلق شدند. حالا از این درخت طوبی امر شد یک سیب چیدند. گفت: نصفش را خودت بخور، نصفش را بده به خدیجه. ولایت در ولایت باید تجلی کند. والله، آن سیبی که آورد به پیامبر داد، عصاره ولایت است، عصاره خلقت است؛ زهرا (علیهاالسلام) به‌وجود آمد. زهرا (علیهاالسلام) در کل خلقت به‌وجود بود. اما چه شد؟ زهرا (علیهاالسلام) شد.

من نمی‌خواهم شما را ناراحت کنم. اگر پیامبر سینه زهرا (علیهاالسلام) را می‌بوسید، والله، آن‌جا را می‌بوسید که میخ در به سینه زهرا (علیهاالسلام) رفت. پیامبر می‌دانست این ولایت را، یک‌موقع، میخ در به آن فرو می‌کنند، می‌دید فشارش می‌دهند، پیامبر دارد می‌بوسد. آخر از کجا تو این حرف را می‌زنی؟ مگر زینب، گلوی حسین را نبوسید؟ حالا پیامبر هم دارد همان‌جا را می‌بوسد که به سینه زهرا (علیهاالسلام) فشار می‌آورد. چرا نمی‌فهمید؟ مگر زینب، گلوی حسین را نبوسید؟ چرا دستش را نبوسید، پایش را نبوسید. آن‌جا بود که شمر به گلوی حسین صدمه زد، همانجا را بوسید؛ پیامبر هم دارد آن‌جا را می‌بوسد. چرا ما نمی‌فهمیم؟ چرا ما متوجه نیستیم؟ حالا دادگاه تشکیل دادند، می‌خواهند این خبیث را از این جنایت نجات بدهند! دادگاه تشکیل شده که او را نجات بدهند!!!

رفقای‌عزیز، فدایتان بشوم، بیاید تفکر داشته‌باشید. عزیزان من، بیاید تفکر داشته‌باشید، عزیزان من، بیاید در صراط مستقیم. والله، صراطی به‌غیر صراط مستقیم نیست. بیاید در صراط علی (علیه‌السلام) باشید، بیایید در صراط زهرا (علیهاالسلام) باشید، بیاید زرق و برق دنیا شما را گول نزند، تمام این‌ها فاسد می‌شود. آقای‌عزیز! ما هنوز توی یک فکر نرفتیم.

یا علی
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه