تنظیم و تزویج: تفاوت بین نسخهها
(تمیزکاری متن و اصلاح نیم فاصله) |
جز (جایگزینی متن - '، اما ' به '؛ اما ') |
||
سطر ۲۹: | سطر ۲۹: | ||
توجه کنید، هر روز دست خالی نرو خانه، آخر چقدر دست خالی میروی؟ مگر هیکلت را میخواهد ببیند؟ یک النگو ببر، یک پیراهن ببر، اگر خداینخواسته پدرزنت تهیدست است مرغ ببر، یکچیزی ببر. نمیگویم مرغ برو بگیر، حالیات هست چه میگویم؟ هیکلت خیلی قشنگ است؛ اما دستت خیلی تهیدستی، آخر این بیچاره [ندارد]، این یکی. حالا من یکی از مرامم را هم بگویم، البته نگاه نکن حالا الحمدلله اینقدر فراوان است، ما تازه زن گرفتهبودیم رفتیم آنجا، این بیچاره بندهخدا خربزه نبود، یک کل عبدالحسین بود در بازار، هرکس یادش میآید آن از این خربزهها روی کفهاش گذاشتهبود. این بیچاره یک خربزه آورد و یک مرغ گرفت و اینها، پدر زن ما هم که خیلی نداشت، دیدیم خیلی خربزه و نمیدانم مرغ و اینها، آره ما یک دو ماه، نزدیک دو ماه نرفتم. مادر زن ما آمد آنجا بنا کرد گریهکردن. گفت میگویند نه، گفتم من خیلی هم زنم را میخواهم. تو اینکاری که کردی، ده پانزده روز به اینها سختی دادی، مگر من کیام؟ خب، من آمدم یکخرده سبزی بگذار بغلش، چه تشریفات، من را عزت نکردی، کجا عزتت کند؟ چهکارت کند؟ بگذارد روی سرش دوغ دوغت کند؟ ننر، اینقدر توقع نداشتهباش، سفت بگو هرچه شما خوردید، من هم بغلت میخورم، لوس! چرا این پدر و بیچارهها را در زحمت میاندازی؟ کیف آنموقع دارد که این پدر زن، این مادر زن اذیت نشدهباشد، دست خالی هم نروید. ببین دارم به شما میگویم. حالا یکوقت نگویید پدر زنهایتان مادر زنهایتان چیز بهمن دادهاند، بهقرآن نه، من حرفم را میزنم، من رشوهخور نیستم، نه رشوهگیرم، نه رشوهخور. اینجور شملوار حرف میزنم، صلوات بفرستید. | توجه کنید، هر روز دست خالی نرو خانه، آخر چقدر دست خالی میروی؟ مگر هیکلت را میخواهد ببیند؟ یک النگو ببر، یک پیراهن ببر، اگر خداینخواسته پدرزنت تهیدست است مرغ ببر، یکچیزی ببر. نمیگویم مرغ برو بگیر، حالیات هست چه میگویم؟ هیکلت خیلی قشنگ است؛ اما دستت خیلی تهیدستی، آخر این بیچاره [ندارد]، این یکی. حالا من یکی از مرامم را هم بگویم، البته نگاه نکن حالا الحمدلله اینقدر فراوان است، ما تازه زن گرفتهبودیم رفتیم آنجا، این بیچاره بندهخدا خربزه نبود، یک کل عبدالحسین بود در بازار، هرکس یادش میآید آن از این خربزهها روی کفهاش گذاشتهبود. این بیچاره یک خربزه آورد و یک مرغ گرفت و اینها، پدر زن ما هم که خیلی نداشت، دیدیم خیلی خربزه و نمیدانم مرغ و اینها، آره ما یک دو ماه، نزدیک دو ماه نرفتم. مادر زن ما آمد آنجا بنا کرد گریهکردن. گفت میگویند نه، گفتم من خیلی هم زنم را میخواهم. تو اینکاری که کردی، ده پانزده روز به اینها سختی دادی، مگر من کیام؟ خب، من آمدم یکخرده سبزی بگذار بغلش، چه تشریفات، من را عزت نکردی، کجا عزتت کند؟ چهکارت کند؟ بگذارد روی سرش دوغ دوغت کند؟ ننر، اینقدر توقع نداشتهباش، سفت بگو هرچه شما خوردید، من هم بغلت میخورم، لوس! چرا این پدر و بیچارهها را در زحمت میاندازی؟ کیف آنموقع دارد که این پدر زن، این مادر زن اذیت نشدهباشد، دست خالی هم نروید. ببین دارم به شما میگویم. حالا یکوقت نگویید پدر زنهایتان مادر زنهایتان چیز بهمن دادهاند، بهقرآن نه، من حرفم را میزنم، من رشوهخور نیستم، نه رشوهگیرم، نه رشوهخور. اینجور شملوار حرف میزنم، صلوات بفرستید. | ||
− | بلند شو نمازت را که خواندی، برو یک گوشهای، خدایا شکر تو خانم زیبا بهمن دادی، خدایا شکر پدر زن خوب بهمن دادی، خدایا شکر برادر زن خوب بهمن دادی، خدایا شکر تنساز بهمن دادی. یکروایت بگذارم رویش که کسی جیکش در نیاید. یکنفر بود بهنام جبیر یا جدیر، آقای حاجآقا شما خواندهای شاید اینرا. آره این، هم دماغش گنده بود، هم آبلهرو بود، هم قدش کوتاه بود، مثل شماها ماهرو نبود. این آمدهبود در مسجد نماز میخواند، پیغمبر دیدش، گفت چطوری جبیر یا جدیر؟ گفت الحمدلله، گفت متاهل شدی؟ گفت آقا، کسی زن به ما نمیدهد، ما در فامیلمان اگر دختر باشد، کسی دختر به ما نمیدهد. آقا این داییاش دختر داشت، صاحب قبیله بود، خیلی صاحب قبیله بود. پیغمبر نوشت فلانی، بهرسیدن کاغذ شما دخترت را به ایشان بده، پیغمبر یک امضاء هم زد رویش داد به او. برداشت رفت، تا رفت دایی خیلی هاج و واج شد قد که ندارد، دماغش هم که گنده است، آبلهرو هم که هست، هیچ به دختر گفت حاضری؟ من راست، راستی بگویم، اگر بگویم یکمرتبه خوب نیست، این دختر با فاطمهزهرا محشور شود. گفت: بابا، اگر پیغمبر گفته من حاضرم، اگر نگفته تنبیهش کن تا دیگر این حرفها را نزند. آره. این فوراً آمد با پیغمبر تماس گرفت و گفت باید به او بدهی. گفت: دختر جان، این گفته، گفت باشد. درستاست؟ چهارتا گویا پسر به این داد از شجاعان عالم شدند. چطور است؟ حالا اینرا میخواهم به شما بگویم. حرفم سر ایناست، حالا اینها وقتی رفتند در اتاق، حالا اینجایش خنده دارد، آره دید که خب باید آنموقعکه رفتند عروسی | + | بلند شو نمازت را که خواندی، برو یک گوشهای، خدایا شکر تو خانم زیبا بهمن دادی، خدایا شکر پدر زن خوب بهمن دادی، خدایا شکر برادر زن خوب بهمن دادی، خدایا شکر تنساز بهمن دادی. یکروایت بگذارم رویش که کسی جیکش در نیاید. یکنفر بود بهنام جبیر یا جدیر، آقای حاجآقا شما خواندهای شاید اینرا. آره این، هم دماغش گنده بود، هم آبلهرو بود، هم قدش کوتاه بود، مثل شماها ماهرو نبود. این آمدهبود در مسجد نماز میخواند، پیغمبر دیدش، گفت چطوری جبیر یا جدیر؟ گفت الحمدلله، گفت متاهل شدی؟ گفت آقا، کسی زن به ما نمیدهد، ما در فامیلمان اگر دختر باشد، کسی دختر به ما نمیدهد. آقا این داییاش دختر داشت، صاحب قبیله بود، خیلی صاحب قبیله بود. پیغمبر نوشت فلانی، بهرسیدن کاغذ شما دخترت را به ایشان بده، پیغمبر یک امضاء هم زد رویش داد به او. برداشت رفت، تا رفت دایی خیلی هاج و واج شد قد که ندارد، دماغش هم که گنده است، آبلهرو هم که هست، هیچ به دختر گفت حاضری؟ من راست، راستی بگویم، اگر بگویم یکمرتبه خوب نیست، این دختر با فاطمهزهرا محشور شود. گفت: بابا، اگر پیغمبر گفته من حاضرم، اگر نگفته تنبیهش کن تا دیگر این حرفها را نزند. آره. این فوراً آمد با پیغمبر تماس گرفت و گفت باید به او بدهی. گفت: دختر جان، این گفته، گفت باشد. درستاست؟ چهارتا گویا پسر به این داد از شجاعان عالم شدند. چطور است؟ حالا اینرا میخواهم به شما بگویم. حرفم سر ایناست، حالا اینها وقتی رفتند در اتاق، حالا اینجایش خنده دارد، آره دید که خب باید آنموقعکه رفتند عروسی کند؛ اما جوانها شما زود عروسی نکنید، پدرتان درمیآید، خانهات درست نیست، زندگیات درست نیست، فهمیدید؟ ملاحظه کنید، باید آن درست بشود، این امروز دیگر چهجوری شدهاست، هیچ، دید خبری نیست، امشب خبری نیست، به پیغمبر گفت بابا به دماغش ساختیم، به لپهایش ساختیم، به این، اینرا که ندارد، حالا اگر آن بود خلاصه ترکها را هم میآورد. پیغام داد بیا ببینم. گفت: آقاجان، من وقتی رفتم در اتاق این عروس را دیدم، نذر کردم سهروز روزه بگیرم، عبادت کنم، شکر خانم را بکنم. پس حرفهای من ول و وول نیست چنین به آن میخندی. حالیات هست چه میگویم؟ صلوات بفرست. |
پس بنا شد عزیزان من دوباره تکرار میکنم. جوانها، دو نفر است که چیز به شما میدهد؛ یکی خداست یکی پدر است. آن قدرت خودتان را در مقابل پدر بشکنید؛ چونکه پدر و مادر امر خداست. «ابوا هذه الامة» پدر حقیقی ما پیغمبر است و حضرتزهرا و امیرالمؤمنین. آنها امر کردند پدر و اینهایتان را متوجه باشیم. اما اینرا بگویم؛ پدرها هم باید یکقدری مراعات بکنند. پسرها را یکقدری مراعات کنند، چون هرچه باشد آنها جوانند، شما بزرگ کاملید. همیشه با بزرگی خودتان با جوانانعزیز خلاصه همیشه شما باید مراعات جوانانعزیز را بکنید، چونکه آنها کمسالند شما پرسال، شما کهنسالید، همهچیز دارید اینها حالا باید بهشان دادهشود. صلوات بفرستید. | پس بنا شد عزیزان من دوباره تکرار میکنم. جوانها، دو نفر است که چیز به شما میدهد؛ یکی خداست یکی پدر است. آن قدرت خودتان را در مقابل پدر بشکنید؛ چونکه پدر و مادر امر خداست. «ابوا هذه الامة» پدر حقیقی ما پیغمبر است و حضرتزهرا و امیرالمؤمنین. آنها امر کردند پدر و اینهایتان را متوجه باشیم. اما اینرا بگویم؛ پدرها هم باید یکقدری مراعات بکنند. پسرها را یکقدری مراعات کنند، چون هرچه باشد آنها جوانند، شما بزرگ کاملید. همیشه با بزرگی خودتان با جوانانعزیز خلاصه همیشه شما باید مراعات جوانانعزیز را بکنید، چونکه آنها کمسالند شما پرسال، شما کهنسالید، همهچیز دارید اینها حالا باید بهشان دادهشود. صلوات بفرستید. |
نسخهٔ کنونی تا ۱ اکتبر ۲۰۲۴، ساعت ۲۲:۵۰
تنظیم و تزویج | |
کد: | 10262 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1383-05-01 |
تاریخ قمری (مناسبت): | 4 جمادیالثانی |
اعوذ بالله من الشیطان اللعین الرجیم
العبد المؤید، الرسولالمکرم، ابوالقاسم محمد
السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته، السلام علیالحسین و علیبنالحسین و اولاد الحسین و اهلبیتالحسین و رحمةالله و برکاته
ما آن چند روزها با رفقا یک صحبتی داشتیم راجعبه تنظیم که تمام خلقت روی تنظیم است. خدا که دست از کارهایش برنمیدارد. هر چیزی را خدای تبارک و تعالی خلق کرده، یک حکمی رویش گذاشته. این حکمی که روی خلقت گذاشته، اگر گفتید برای چه گذاشته؟ آقایان اگر گفتید؟ خدای تبارک و تعالی تمام این عالم را روی تنظیم خلق کرده، حالا چرا حکم رویش گذاشته؟ میفهمد بشر، به تنظیم خیانت میکند، بشر به تنظیم تجاوز میکند، بشر، به تنظیم خیانت میکند، به تنظیم بشر را گمراه میکند، به تنظیم میگوید من، قدرت خودش را در مقابل تنظیم قرار میدهد. حالا خدا حکم رویش گذاشته، تمام خرابی این بشر مال ایناست که تنظیم را مراعات نمیکند. هر چیزی را خدا حکم رویش گذاشته، مهندسها، دکترها، عزیز من باید بیایید توی این دفتر نگاه کنید. آن دفتری که خودتان نگاه میکنید یک سور و ساتی برایتان راه میاندازد. یکچهار روز آقایمهندس است، نمیدانم یکچهار تا کوه میکنید و چهار تا نمیدانم نفتی میزنید و خوبتان چهارتا از اینکارها میکنید، اینها چیزی نیست. اینها مثل ایناست که این کوه دماوند را رفتید یک خشخاشی از آن بردارید، این بُعدی که شما دارید ایناست در بعد الهی، در بعد ماوراء. همچنین خیلی دلتان را به اینها خوش نکنید، این دفتر دفتر سواد است، دفتر نجات نیست. آنکسیکه زیر آسمان است، من دارم به او میگویم به آنها هم میگویم. حالیات هست؟ این دفتر دفتر سواد است، دفتر نجات نیست. دفتر نجات باید توی دفتر تنظیم نگاه کنید. چرا؟
تمام این عالم را خدا تنظیم قرار داده تاحتی بهوجدانم قسم من از اول تنظیم را احترام میکردم. من الان بگویم جسارت میشود خدمت شما، بزرگها، باسوادها، دانشمندها، من حکم را میگویم. من چیزیام نمیشود با شما حرف بزنم. چرا چیزیام نمیشود؟ خود نیستم که من، من یکچیزی میگویم. آقایمهندس، چند سال است زحمت کشیده، من زحمت نکشیدهام، میگویم. من اگر در کوچه میرفتم آب دهانم را به دیوار مردم نمیمالیدم، میگفتم این من مدیونم، اینقدر مواظب بودم. اگر گیوهام یکجوری میشد به دیوار مردم اینجوری نمیکردم. رفتم یکجا گیوه و چیزم عوضی شد، کفش کسی را نپوشیدم. از مسجد امام پابرهنه آمدم تا خانه، خب میشد یک جفت کفش من بپوشم، چرا؟ پا در کفش کسی نکردم که آره شیطان پا در کفشم بکند. بیایید پا در کفش کسی نکنید، شیطان در کفشتان پا میکند، صلوات بفرستید.
چرا؟ از اول یقین به خدا، یقین به ولایت، یقین به ماوراء، یقین به تنظیم، یقین به این حرفها داشتم. دیدم جوابگو نیستم. تمام بشر باید جوابگوی کارهایش باشد، چرا نکنند به او. چنان باید الان تو بنایی میکنی، چیزی میسازی، کاری میکنی، در ماورائی، در برقی، در هرچه هستی، باید کاری بکنی آنکار تو، آن کاری که میکند عدالت آنکار را بکند نه تو، این درستاست. اگر تو آنکار را بکنی آقایمهندس اشتباهاست. باید ولایت اینکار را بکند، ولایت اشتباه نمیکند، تو باید در اختیار ولایت باشی، تنظیم یعنی این. تو چهکارهای؟ چقدر فریاد کشیدم که قدرتتان را صرف قدرت بکنید. تو قدرت را اگر صرف قدرت کردی میشوی قدرتالله؛ اما تو قلدریات را صرف میکنی. تو درباره عمله و مردم و خلق، قلدریات را صرف میکنی. باید عدالت را صرف این خلایق مردم بکنی؛ هرکس میخواهد باشد. تو حساب نکنی این اصلاً اینجوری است اینکار را بکنی نه، تو عدالتفرسا باش. اینکار اگر این نباشد اینجوری میشود اینجوری نمیشود، اینها فکر توست. اینها را از کلهات بیرون کن، بیا از مقدسی برو بیرون متدین شو.
من زبانم قطع بشود اگر بخواهم بگویم، علی متدین بود. حالا معاویه میگوید که عمروعاص من میخواهم ببینم من هستم یا علی میمیرد، گفت پاشو برویم از خودش سراغ بگیریم. از خودش؟ نامرد! میکشدمان، اینهمه لشکر آورده من و تو را بکشد. گفت تو علی را نشناختی، پاشدند لباس مبدل پوشیدند و آمدند و عمروعاص درآمد گفت خدا لعنت کند معاویه را، احمقی را ببین تا کجا میکشد، خدا لعنت کند معاویه را، علیجان تو میمانی یا معاویه؟ گفت من زودتر از دنیا میروم. ببین نمیگوید میمیرم، میگوید زودتر از دنیا میروم، پس علی نمیمیرد، تو مُردی که میگویی علی مُرد، خاک بر سرت. سیزدهم رجب آمد بهدنیا [آمد]، بیست و یکم هم مُرد، تو علی را خلق حساب میکنی. حالا گفت و پاشدند رفتند. مالک جان، میدانی اینها که بودند؟ گفت نه، گفت یکی معاویه بود، یکی عمروعاص، چیز [روایت] داریم، پایش را زد زمین، گفت: چرا نگفتی من گردن اینها را بزنم، مسلمانها راحت شوند؟ گفت: مگر ما آمدهایم خدعه کنیم؟ مسلمانها، آنها خدا را دارد، میخواهد باشد میخواهد نباشد. یک عدهای هستند کشته میشوند میروند شهید میشوند یک عدهای هم اینجور میشوند، ما به چرخ آفرینش کار نداریم. ما باید امر را اطاعت کنیم، نه اینکه حالا کیاک دارد فلان میکند، برو یارو را بکش. ایننیست که، ولایت یعنی این. مالک با تمام پیشرفتش توی ایناست، باید از آن تو بیاید بیرون، برود توی علی. مالک هم فلج است در ولایت، تو که فلجِ فلجِ فلجی، کجا ادعای ولایت میکنی؟ مالک فلج است، میگوید میخواستی بگویی من گردن اینها را بزنم. علی میگوید ما نیامدیم خدعه کنیم، ما آمدهایم صریح در جبهه جنگ باشیم. صلوات بفرستید.
خدعه خیال ماست، نادرستی خیال ماست، خودخواهی خیال ماست، اینجور میشود خیال ماست. فکرت میرود آنجا، شیطان فکرت را میبرد، تقدیر تو شده، تو باید در اختیار امر باشی، نه امر در اختیار تو باشد. خوبهای ما میگویند امر در اختیار ما باید باشد، خوبهای ما! وقتی در کارهایشان بررسی میکنی، میبینی گل و گوشههای کارشان، یک طرفش اینجوری است. عزیز من، خیال نکن، من نکن.
دو چیز است که به جوانها میگویم، یکی خدا چیز به آدم میدهد؛ یکی پدر است. خدا نمیخواهد، بابا هم نمیخواهد، نه من خودم میخواهم بکنم خودم. خودت چهکسی هستی؟ به تو گفته کرنش کن در مقابل پدرت. من میخواهم اینکار را بکنم، من آنم، من، بینداز دور «من» را، برو تسلیم پدرت بشو، تسلیم مادرت بشو. بگذار کمکت کند، چرا دل باباهایتان را بعضیهایتان میشکنید؟ این خداست، پدر، امر خداست میخواهد کمکت کند، زن بگیری کمکت کند، میخواهی دکان باز کنی کمکت کند، میخواهی یکچیز کنی، کمکت کند. یکچیز به شما بگویم؛ اما جان من به ریش من نخندید. بخندید هم بخندید. ما بابایمان یکقدری مقدس شدهبود، جان خودم، این مسجد اعظم که میساختند رفتهبود عمله شدهبود، میگفت حالا مسجد که میسازند. بیچاره، بندهخدا آره دیگر، آنوقت این شب که میآمد جوانها گوش بدهید، این بیچاره بندهخدا دم گذر ما، یک جعفر بود این میوهها را که میفروخت از این گندیدهها و ترشها و بغلش رفته خیلی داشت. از این خربزهها که بغلش رفتهبود میخرید، آره من هم راستش همیشه یکچیز خوب میخریدم. یعنی این چیز خوبش را میگفت که این چیزی که میخری دو دفعه سهدفعه جلوی مهمان میگذاری؛ [اما] این لک دارها همان دفعه اولش فاسد میشود. چیز ارزان گران است، چیز گران ارزان است، یعنیچه؟ [یکی از حضار:] خارجیها میگویند ما پول نداریم که جنس ارزان بخریم. [متقی:] یعنی جنس ارزان ضررش بیشتر است. آنها اگر عقل ندارند هوش دارند؛ اما من هوشش را هم ندارم. ببین الان این مثلاً ترشیده را میدهد کیلویی چند، این از بین میرود، آن از بین نمیرود. حالا حرفمان سر ایننیست، این میرفت آنجا آنوقت بابایم یک قاچ از این خربزه میبرید، اینجا که من بودم هفت هشتتا پله میخورد، هفت هشتتا بیشتر، من اتاقم اینجا بود، بابایم اینجا، من از اینجا، حسین، بابا بیا به تو بدهم، ما هفت هشتتا پله پابرهنه میدویدیم میدویدیم از آن پلهها، [میگفتم] بده من بابا. یکروز زنمان به ما گفت این خنکگری نیست؟ گفتم نه، من دل بابایم را خوش میکنم، این بندهخدا بریده به یک حسرتی خربزه ترشیدهاش را میخواهد به ما بدهد. ما هم چنان میدویدیم مثل چهارپا، بابا بده. چرا؟
دل پدرهایتان را خوش کنید اما یککاری بکنید، تویتان باشد، زمانی بشود که پدرتان پیر بشود و یعنی یکقدری اینجوری بشود تلافی کنید. حالا هم امر پدر را اطاعت کردی، هم امر خدا را اطاعت کردی، هم رونق به کارت افتاده، هم چیست؟ در فکر چه هستی؟ در فکر تلافی که باشی، دائم برایت ثواب مینویسد. به ارواح پدر و مادرم من در این حرفها نیستم، یکمرتبه میآید. نگاه به این جوانها میکنم اینها بیشترشان زن ندارند فهمیدی. حالا خدا خدا میکنم زن بگیرید. خدا میداند الان چقدر راحتی، اینها اینقدر به شما امر میکنند که نگو، فهمیدی؟ حالا گفتم دیگر، خدایا گفتم، حالا خانمها من شما را نمیگویم، آن خانمهای متجدد را میگویم. شما خیلی خوبید، شما بعد از حضرتزهرا ما چشم شفاعت به شما داریم. فهمیدی؟ خیلی خوب هستید، صلوات بفرستید.
عزیز من، فدایتان بشوم، رفقایعزیز، جوانانعزیز، خواهرانعزیز، بیایید تنظیم را بههم نزنید. بیا فکر خودت را بگذار کنار، عزیزان من بیا. جوانعزیز، اگر زن گرفتی حالا مرد شدی، باید عین امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) خیال کنی اصلاً زن در عالم نیست. خانمعزیز، تو هم خیال کنی مرد در عالم نیست. مشکلات این مرد را بکش به بار، خدا عوض به تو میدهد، عزیز من، تو هم مشکلات خانم را بکش، عوض به تو میدهد. باید شما در وحدت اسلام، در وحدت ولایت، لبیک بگویید. اینقدر تجددی نباشید، تجدد، دین بشر را میبرد. تجدد یکجوری است یک پیراهن غیرعادی، جواهر غیر عادی، تنت کردی بهغیر اینکه مردم را میسوزانی، مگر کار دیگر میکنی؟ یکوقت خداینخواسته میسوزی.
یکی از رفقایعزیز من یکوقت بود، یک خانهای داشت اجارهنشین بود. خیلی در مضیقه بود، طولی نکشید و سمتی پیدا کرد، آقا شد. چیزی پیدا کرد، خانه خیلی مدرن، خیلی خانه مدرن ساخت. حالا رفت در این، یک اختلاف تویشان افتاد، خیلی شدید، گفتم خواهر عزیز، کردی [یک سخاوتی به کسی کنی]؟ حالا مد شده النگوها هفتتایی باشد، بیا به حرف امام هفتمت برو، النگو، هفتتایی باید باشد. گفتم تو آمدی در اینخانه، خواهشت از آقایت بود یک تلویزیون رنگی بیاور، آنهم برایت گرفت، حالا دلت را جدا کرد. میخواستی یکدانه از این النگوها، دوتا از این النگوها به پاسخ این نعمتی که از اجارهنشینی نجاتت دادهاست، خانهای بهترین خانه را به تو داده، خدا شکر، بیایی اینرا بدهی به یک عروسی که ندارد، به یک بندهخدایی که ندارد، خودت را اتصال به امر بکن. آنوقت اتصال به امر شدی، آن امر حفظت میکند، تلویزیون رنگی کجا حفظت میکند؟ هیچچیز، خلاصه یکی از رفقایعزیز من مطلع است، تا به طلاق هم کشید. پاشدم نصفشب گفتم: خدا هیچکس دیگر کار از دستش برنمیآید، یا «مقلب القلوب، ثبت قلبی»، قلب اینرا تکان بده. از یکی خواهش کردم برو تا رفت گفت خب، قلبش را تکان داد.
توجه کنید، هر روز دست خالی نرو خانه، آخر چقدر دست خالی میروی؟ مگر هیکلت را میخواهد ببیند؟ یک النگو ببر، یک پیراهن ببر، اگر خداینخواسته پدرزنت تهیدست است مرغ ببر، یکچیزی ببر. نمیگویم مرغ برو بگیر، حالیات هست چه میگویم؟ هیکلت خیلی قشنگ است؛ اما دستت خیلی تهیدستی، آخر این بیچاره [ندارد]، این یکی. حالا من یکی از مرامم را هم بگویم، البته نگاه نکن حالا الحمدلله اینقدر فراوان است، ما تازه زن گرفتهبودیم رفتیم آنجا، این بیچاره بندهخدا خربزه نبود، یک کل عبدالحسین بود در بازار، هرکس یادش میآید آن از این خربزهها روی کفهاش گذاشتهبود. این بیچاره یک خربزه آورد و یک مرغ گرفت و اینها، پدر زن ما هم که خیلی نداشت، دیدیم خیلی خربزه و نمیدانم مرغ و اینها، آره ما یک دو ماه، نزدیک دو ماه نرفتم. مادر زن ما آمد آنجا بنا کرد گریهکردن. گفت میگویند نه، گفتم من خیلی هم زنم را میخواهم. تو اینکاری که کردی، ده پانزده روز به اینها سختی دادی، مگر من کیام؟ خب، من آمدم یکخرده سبزی بگذار بغلش، چه تشریفات، من را عزت نکردی، کجا عزتت کند؟ چهکارت کند؟ بگذارد روی سرش دوغ دوغت کند؟ ننر، اینقدر توقع نداشتهباش، سفت بگو هرچه شما خوردید، من هم بغلت میخورم، لوس! چرا این پدر و بیچارهها را در زحمت میاندازی؟ کیف آنموقع دارد که این پدر زن، این مادر زن اذیت نشدهباشد، دست خالی هم نروید. ببین دارم به شما میگویم. حالا یکوقت نگویید پدر زنهایتان مادر زنهایتان چیز بهمن دادهاند، بهقرآن نه، من حرفم را میزنم، من رشوهخور نیستم، نه رشوهگیرم، نه رشوهخور. اینجور شملوار حرف میزنم، صلوات بفرستید.
بلند شو نمازت را که خواندی، برو یک گوشهای، خدایا شکر تو خانم زیبا بهمن دادی، خدایا شکر پدر زن خوب بهمن دادی، خدایا شکر برادر زن خوب بهمن دادی، خدایا شکر تنساز بهمن دادی. یکروایت بگذارم رویش که کسی جیکش در نیاید. یکنفر بود بهنام جبیر یا جدیر، آقای حاجآقا شما خواندهای شاید اینرا. آره این، هم دماغش گنده بود، هم آبلهرو بود، هم قدش کوتاه بود، مثل شماها ماهرو نبود. این آمدهبود در مسجد نماز میخواند، پیغمبر دیدش، گفت چطوری جبیر یا جدیر؟ گفت الحمدلله، گفت متاهل شدی؟ گفت آقا، کسی زن به ما نمیدهد، ما در فامیلمان اگر دختر باشد، کسی دختر به ما نمیدهد. آقا این داییاش دختر داشت، صاحب قبیله بود، خیلی صاحب قبیله بود. پیغمبر نوشت فلانی، بهرسیدن کاغذ شما دخترت را به ایشان بده، پیغمبر یک امضاء هم زد رویش داد به او. برداشت رفت، تا رفت دایی خیلی هاج و واج شد قد که ندارد، دماغش هم که گنده است، آبلهرو هم که هست، هیچ به دختر گفت حاضری؟ من راست، راستی بگویم، اگر بگویم یکمرتبه خوب نیست، این دختر با فاطمهزهرا محشور شود. گفت: بابا، اگر پیغمبر گفته من حاضرم، اگر نگفته تنبیهش کن تا دیگر این حرفها را نزند. آره. این فوراً آمد با پیغمبر تماس گرفت و گفت باید به او بدهی. گفت: دختر جان، این گفته، گفت باشد. درستاست؟ چهارتا گویا پسر به این داد از شجاعان عالم شدند. چطور است؟ حالا اینرا میخواهم به شما بگویم. حرفم سر ایناست، حالا اینها وقتی رفتند در اتاق، حالا اینجایش خنده دارد، آره دید که خب باید آنموقعکه رفتند عروسی کند؛ اما جوانها شما زود عروسی نکنید، پدرتان درمیآید، خانهات درست نیست، زندگیات درست نیست، فهمیدید؟ ملاحظه کنید، باید آن درست بشود، این امروز دیگر چهجوری شدهاست، هیچ، دید خبری نیست، امشب خبری نیست، به پیغمبر گفت بابا به دماغش ساختیم، به لپهایش ساختیم، به این، اینرا که ندارد، حالا اگر آن بود خلاصه ترکها را هم میآورد. پیغام داد بیا ببینم. گفت: آقاجان، من وقتی رفتم در اتاق این عروس را دیدم، نذر کردم سهروز روزه بگیرم، عبادت کنم، شکر خانم را بکنم. پس حرفهای من ول و وول نیست چنین به آن میخندی. حالیات هست چه میگویم؟ صلوات بفرست.
پس بنا شد عزیزان من دوباره تکرار میکنم. جوانها، دو نفر است که چیز به شما میدهد؛ یکی خداست یکی پدر است. آن قدرت خودتان را در مقابل پدر بشکنید؛ چونکه پدر و مادر امر خداست. «ابوا هذه الامة» پدر حقیقی ما پیغمبر است و حضرتزهرا و امیرالمؤمنین. آنها امر کردند پدر و اینهایتان را متوجه باشیم. اما اینرا بگویم؛ پدرها هم باید یکقدری مراعات بکنند. پسرها را یکقدری مراعات کنند، چون هرچه باشد آنها جوانند، شما بزرگ کاملید. همیشه با بزرگی خودتان با جوانانعزیز خلاصه همیشه شما باید مراعات جوانانعزیز را بکنید، چونکه آنها کمسالند شما پرسال، شما کهنسالید، همهچیز دارید اینها حالا باید بهشان دادهشود. صلوات بفرستید.
حالا قربانتان بروم عزیزان من، این عالم تنظیم است. تنظیم عالم را کسیکه بههم میزند گفتم بشر است. حالا اگر شما بخواهید تنظیم را بههم نزنید، باید شما با یاد حرکت کنید، پرچم امر دستتان باشد. گفتم آنجا دوباره در این نوار میگویم، نوار من را کس دیگر میشنود. اول ولایت است، باید یقین به ولایت داشتهباشید، ولایت مافوق تمام خلقت است، تمام خلقت باید در مقابل ولایت فروتنی کند. اگر کرنش در ولایت نکنند آنها قلدرند، هر کسی میخواهد باشد. قلدری را باید کنار گذاشت، در مقابل ولایت تواضع کرد. آنجا که خدا به شیطان گفت سجده کن، آن کانال [ولایت] را سجده کن؛ حالا شما خود علی را سجده کن، شما خانمها، خود زهرا را سجده کنید، خود امامزمان را سجده کنید. سجده؛ یعنی امر اینها را اطاعت کنید. این نمازها که ما میکنیم دولا و راست است، اینها سجده نیست. سجده آناست که مطیع باشی، تواضع کنی در مقابل ولایت، تواضع کنی در مقابل امامزمان، تواضع کنی در مقابل پدر و مادر، تواضع کنی در مقابل قرآنمجید. بیفتی به خاک «شکراً لله، سبحانالله»، منزه است خدا، منزه است آن خدایی که به ما واجب کرده ما تواضع در مقابل ولایت کنیم. نماز باید اتصال باشد، امیرالمؤمنین میگوید: «انا عمود الدین»، نماز، عمود دین است. این عمود باید به آن اتصال باشد، اگر اتصال نباشد مثل جاییکه تاریک است به برق اتصال نیست، به کُر اتصال نیست، تاریکی است. چقدر نماز خواندند و جهنم رفتند. نماز، تو را بهشت نمیبرد، والله نمیبرد، به این نمازهایتان، نماز شبها مقدسها، اعتنا نکنید، یکوقت والله، همان باعث جهنمتان میشود. من نماز شب میکنم یک پارهوقتها میگویم: خدایا، یکجوری بکن از سر ما بگذر، ما بابا چیزی که از تو نمیخواهیم، دیگر از سر ما هم بگذر. یک نماز میخوانی ده جا بیشتر حواست میرود. من دارم با تو حرف میزنم، اگر چنین کنم یک چک توی گوشم میزنی خدا خوب است چک هم توی گوش ما نمیزند. هرشب هم بیدارمان میکند. به حضرتعباس، چه خدای خوبی داریم هر شب هم بیدارت میکند، میگوید: پاشو یک وق و ووقی بکن. بعد یک پارهوقتها من میگویم: خدایا، شکر تو از صدای وق و ووق ما خوشت میآید، دستت درد نکند. با خدا نجوای مظلومیت خودت را بکن، نجوای بیچارگی خودت را بکن، نه نجوای قدرت خودت را عزیز من، صلوات بفرست.
حالا عزیز من، قربانت بروم، دوباره میگویم عالم تنظیم است، یک چند هفته میخواهم در تنظیم صحبت کنم یکقدری دلم تسلا بیاید. چرا تنظیم را بههم میزنید؟ چرا ما قلدر میشویم؟ چرا ما مقدس میشویم؟ اگر نماز تو را نجات میداد چرا خوارجنهروان همهشان را گردن زد؟ مالک عمق را نمیبیند، امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) عمق را میبیند. اینهایشان همه پینه کرده، شما همه ماشاءالله، ماشاءالله همه صورتهایتان مثل ماه میماند، کجایش پینه کرده؟ ما هرچه نگاه میکنیم پینهدار نمیبینیم، آنها پینه کرده، اینهایشان پینه کرده، هرچه خدا خدا میکنند، خدای بیعلی کفر است. خدای بیعلی کفر است، خدای باعلی امر است. حالا چهکار میکند؟ میگوید نه علی باشد و [نه معاویه] ما عبادت کنیم. اینها حجتشان عبادت است. مواظب باشید مقدسها، حجتِ حجتخدا باید داشتهباشید، عبادتت حجت نباشد.
خدایا، صادرات من امر تو شده، نه نگاه کنی یارو ندارد، تو به او رحم کردی. خرابش کنم؟ غلط کردی تو به او رحم کردی، تو چه رحمی به این کردی؟ تو باید تشکر از خدا کنی که صادراتت امر خداست. اگر آن باشد، میگوید برو از او همان را بگیر، تشکر کن امروز صادرات تو اینجوری شده. صادرات این آقا برنج شده، نمیدانم روغن شده، چیز شده. امشب انشاءالله میخوری، این صادرات ایناست باید شکر کند. به حضرتعباس، آن شکر از نماز بالاتر است، اگر گفتید چرا؟ شکر از نماز بالاتر است، از روزه بالاتر است، از هر چیزی بالاتر است. آن ولینعمتت را میبینی، آن ولینعمت به تو احسان کرده، تو هم به یکی احسان کردی. حالا عزیز من، ناراحت نشوید از این حرفها، حالا شما اگر شکر کنی، به آن ولینعمت اتصالی، اگر شکر نکنی خودت را دیدهای. این حرفها که من میزنم باید یکقدری فکر کنید، با آن فکری که در مغز بیشتر [آدمها] است با آن، اینرا مطابق نکنید، با آن فکر جهانی باید مطابق کنید، که ببینید چهجوری میشود.
عزیز من، قربانتان بروم، ببین چه میکند، حالا سهروز غذا نمیخورد، میدهد به مردم حالا باز هم زهرایعزیز گریه میکند. میرود در یک پسلهای خدا، شکر. اولاً که یک توان به ما دادی که گرسنگی ما را اذیت نکرد، بعد خدایا شکر این نعمت از دست ما صادر شد، بعد خدایا شکر گرسنه و برهنه و اینها بهتوسط اینکه ما انفاق کردیم به نوا رسیدند، ایناست. تو هم باید همینجور باشی، هستید؟ یاعلی، اگر نیستید بشوید انشاءالله. توجه میفرمایید دارم چه میگویم؟ یعنی الان که میخواهید به یکی احسان کنید، آن ولینعمت را ببین، درستاست رفتی کار کردی، بهقربانت بروم خدا سزایش را به تو داد، میگوید شاربت عرق کند جزء شهدایی، خب، ارث پدرت را از خدا میخواهی؟ حالا آنرا انفاق کردی، خدا صفاتش را به تو میدهد، خدا بهتوسط انفاقی که کردی صفاتاللهاش را به تو میدهد. خدا صفاتالله به هیچکس نمیدهد، بهغیر از کسیکه دستش باز باشد. چرا؟ خدا صفاتش رزاق رزق است، تو هم رزاق رزق شدی. عزیز من، یکقدری کمِ این تشریفات بگذارید، یکقدری متوجه باشید قربانتان بروم، فدایتان بشوم، سر اندر پای شما باید عدالت باشد، سخاوت باشد، توحید باشد، پابند دنیا نشوید حالا اینها که اینقدر رویهم گذاشتند چهکار کردند آخر؟ من به قربان یکنفر بروم، خیلی قشنگ تعبیر کردهبود، نمیخواهم بگویم طولانی میشود، صلوات بفرست.
پس تنظیم بنا شد هرچیزی در این عالم حکم رویش است. شما حاکم باش؛ اما حاکم با عدالت، آن حکم تنظیمیت را عمل کن. اگر حکم تنظیمیت را ادا کردی، شما به آن تنظیم اتصال میشوی. این تنظیم، اتصال به ولایت است، ولایت اتصال به خداست. عزیز من، قربانتان بروم، حالا دیگر دوباره آمد، فهمیدی؟ چهکارش کنم امروز اینجوری میشود دیگر، «ان اکرمکم عند الله اتقاکم» تو که میخواهی زن بگیری، به مادر عزیزت بگو یکی که تقوا دارد برای من بگیر. پدر زنت هروئینی نباشد، تریاکی نباشد، باید تفحص کرد اینرا بگیر. اینقدر اینطرف و آنطرف نزنید، مگر نداری ننگ است؟ بیولایتی ننگ است، بیتقوایی ننگ است. یکی از این بندهزادههای ما میگفت همسایه ما این ننهاش رفت خلاصه خواستگاری، گفت: مادر، اینهم با ننهاش خوب است، هم اینهم چیز است، فقط دختر زشت است. گفت زشتها را چهکسی بگیرد؟ همین زشت را برای من بگیر. من به قربان این پسر بروم، به حضرتعباس خیر میبیند. خود حضرتزهرا تضمین دخترهای زشت را کردهاست. عزیز من، قربانتان بروم، فدایتان بشوم، ببین من چه میگویم، شما مقصدتان خدا باشد یکزنی که میخواهید بگیرید انسانسازی بخواهید بکنید، اگر از انسانسازی تجاوز کنی، تجاوز به چه کردی؟ به تنظیم. من هم به شما بگویم اگر دختر عیب داشتهباشد نگوید، عقدش باطل است باید بگوید، این حرفها هست؛ اما تو مقصدت چیست؟ تو مقصدت خدا باشد، تو مقصدت زهرا باشد، تو مقصدت امامزمان باشد، آنوقت ببین چقدر خیر میبینی. اصلاً در تمام وجود خانوادهات برکات نازل میشود؛ اما اگر اینرا بیاوری تویش، این برکات را خلاصه جلویش را گرفتی. خیال خودت است، خیال تو که برکات نیست. خیال به تو خیار میدهد. فهمیدید چه میگویم؟ صلوات بفرستید.
ما بنا شد یک روضهای بخوانیم انشاءالله ما را عفو کنید، رفقایعزیز، ما را عفو کنید میآید دیگر، من چه بگویم. من میاندازم گردن خدا، من که چیزی بلد نیستم میآید من هم میگویم. کاش تنظیم را بههم نمیزدند این دو نفر ماوراء را بههم زدند. عزیز من، بیا تنظیم را بههم نزن. چرا میگوید «منافق اشد العذاب»؟ منافق نماز میخواند و روزه میگیرد و جهاد میرود و خیر و خیرات دارد و نانجو و سرکه میخورد و ژولیدهپوش هست و پاهایش را بیرون میگذارد نصفش را حالا، یعنی ما خاکنشین هستیم. یکوقت نروید در مقدسی، خدا گفته «کلوا من الطیبات و اعملوا صالحا»، تمام این چیزهای خوب را برای شما خلق کردم. حالا این دو نفر چهکار میکردند؟ چقدر در ظاهر بهاصطلاح تقوا داشتند. چیزی به شما بگویم که بهقدری این عمر تقوای ظاهری داشت، علی را خانهنشین کردند، مردم رفتند دنبال مقدسها. از اولش که برای شما حرف زدم گفتم دنبال مقدسها نروید. نتوانستم مقدسها را افشاء کنم، انشاءالله زمانی بیاید و ما آزاد بشویم من مقدسها را برایتان افشاء کنم. رفتند دنبال مقدسها، رفتند دنبال نان و سرکهخورها، رفتند دنبال آنها که از بیتالمال نمیخورند، عرض بشود به خدمتتان کار میکنند، مگر دین ایناست؟ این بازی است. حالا سلطان قیصر روم آمده، خلیفه اسلام را میخواهد. ای سلطان قیصر روم بیا، بیا برویم، رفت دید عمر خشت مالیده، در خشتها خوابش برده. خشت میمالید میخورد، بیتالمال نمیخورد. پس هرکس بیتالمال نخورد این درستاست؟ نه، آگاهتان میکنم دنبال هرکسی نروید. ببین آمده پیش امامصادق، روایت بگذارم رویش بنا میکند تعریفکردن از یک شخصی. نمازش نمیدانم میخواند پنجاه و یک رکعتی را، دائم روزه است، دائم بیتوته میکند، ژولیدهپوش است، نانجو و سرکه میخورد حتی به مردم هم کمک میکند. حضرت فرمود عقلش چطور است؟ عقل یعنی ولایت، آیا اینکارها را که میکند پیرو است یا نه؟ یا بازی درآورده؟ پس اینکارها نیست، توجه کنید. امروز چشمتان را باز کنید، از یک مرغ کمتر نباشید، مرغ، دانه بد را تشخیص میدهد، نمیخواهم به محضر شما جسارت کنم، چاره ندارم. ریگ بد را تشخیص میدهد. چرا خوب و بد را تشخیص نمیدهی میروی دنبالش که جهنمی بشوی؟ مگر نشد در زمان رسولالله؟ مگر همه نرفتند دنبال مقدسها و نانجو و سرکهخورها؟ اگر دیدی من چنین ژولیدهپوشم و اینها، چیز نکن ببین من چهکارهام. من دام در اسلام گذاشتهام که ولایت را از بین ببرم. این دام است این تقوا نیست.
حالا ببین مردک چهکار دارد میکند. اینقدر این بازیها را درآورد، امیرالمؤمنین اینجوری نبود که، امیرالمؤمنین را خانهنشین کرد، همه رفتند دنبال چه؟ رفقایعزیز در این نوار میگویم دنبال چه رفتند؟ تا میگویی [میگویند] فلانی اینجور است و چهکار میکند و چهکار میکند و چهکار. حضرت امامصادق میگوید عقلش چطور است؟ چرا شبقدر به این مهمی میآیند خدمت امامصادق، آقا امشب شبی است که ثواب هزار ماه را میدهد، ما چهکار کنیم؟ میگوید برو علم یاد بگیر، یعنی برو ولایت یاد بگیر. این هزار ماه، بخور، میآورد برایت!!! تو اگر ولایت داشتهباشی به تو میدهد، اگر نه «هباءً منثورا». حالا ببین این چهکار دارد میکند. حالا با مقدسی بلند شد، حالا با مقدسی زهرای ما را زد، حالا با نانجو و سرکه زد. جگر من خوناست، واقعیت را به حضرتعباس نمیتوانم بگویم، اشاره میکنم. تمام ما گول میخوریم، گول خوردند. حالا میگوید شنیدید که پیغمبر فرمود هرکسیکه نیامد نماز بیاوریدش، پا شوید برویم علی را بیاوریدم. مغیره برو به علی بگو بیا، رفت، زهرا گفت ما قرآن را داریم جمعآوری میکنیم برو. گفت علی نیامده، بلند شوید، حالا چهکار دارد میکند؟ میخواهد بهاصطلاح علی را بیاورد نماز جماعت. حالا بلند شدند، این دارد مقصد خودش را چیز میکند، دنبال خلق نروید. شما چوببست میشوید، چوببست هستید، کارش که [تمام] شد پرتتان میکند بیرون. بیایید دنبال ولایت بروید، دنبال امامزمان بروید، دنبال امر بروید. حالا ببین چهکار میکند، حالا آمد و گفت علی بیا و زهرا در را [باز نکرد] و گفت آتش بیاورید. بابا این خانهای است که جبرئیل نازلشده، میگوید نماز اهم ایناست. [درباره] نماز جماعت مگر پیغمبر نگفت یکچیزی تمام اشیاء باشد، دریا باشد، [به اندازه ثواب آن] نیست؟ ایناست؟ ایننیست. گفت آتش میزنم زد، آتش زد. حالا حرف من ایناست آن جنایت خوفناک را کرد، نوشت به معاویه، معاویه وقتی فهمیدم زهرا پشت در است چنان فشار آوردم عضلههایش را خرد کردم. باباجان، عضلههای خلقت را عمر خرد کرده، حالا دوباره اینجوری پشت سرش میروند نماز. حالا علی را طناب گردنش انداختند او را کشیدند. زهرا غش کرده، حالا چهکار میکند، زهرا گفت: علی کجاست؟ گفت علی را بردند مسجد. حالا دفاع میکند از ولایت، میآید سر طناب را میگیرد تکان میدهد، چهلنفر روی زمین [میریزند]، قنفذ دست زهرا را کوتاه کن. حالا چنان زد روایت داریم دست زهرا شکست. زهرا چه میگوید؟ یک دست به طناب، یک دست به پهلو، دست دگر کجاست حمایت ز حیدر کنم، حالا چهکار میکند؟ حالا رفت خلاصه گفت نفرین میکنم، ستونها از جا حرکت کرد علی را آوردند.
حالا بعد از چندینوقت زهرایعزیز از دنیا رفته، حالا گفت عزیز من، علیجان، من را شب خاک کن. امیرالمؤمنین شب زهرا را خاک کرد آمد. حالا حرف من ایناست مگر منافق دست برمیدارد؟ گفت چرا بخل کردی، نگذاشتی خلیفه پیغمبر به او نماز بخواند؟ علی در خانه نشسته، یکوقت خبر دادند علیجان، عمر یکمشت زن جمع کرده، میگوید زهرا را از خاک درمیآورم. یکوقت زینب و کلثوم این حرف را شنیدند فریاد کشیدند. علی (علیهالسلام) فرمود دختر من، نمیگذارم بیایند، شمشیر من را [بیاورید]. چه بهسر این زینب و کلثوم آمد؟ آخر، این مادری که اینهمه لطمه خورده حالا میخواهد از قبر درش بیاورد؟ آمد اینجا رفت سوار چینه [دیوار] شد. گفت دست به یکی از این قبرها بزنید همهتان را نابود میکنم. روایت داریم عمر گفت چرا نگذاشتی خلیفه رسولالله نماز بخواند؟ روایت داریم با دو انگشت اینجایش را گرفت دست و پا میزد. کاش گذاشتهبود عباس، عباس آمد گفت به صاحب این قبر، ولش کن، ولش کرد. «لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم»
خدایا، عاقبتتان را بهخیر کن.
خدایا، ما را بیامرز.
خدایا، ما را از خواب غفلت بیدار کن.
خدایا، کار دنیا و آخرتمان را اصلاح کن.
من از تمام حضار مجلس پوزش میطلبم که اینجوری من صحبت میکنم. حرفها را به بزرگی خودتان، ما را عفو کنید. خدا میداند به حضرتعباس مقصد ندارم، میبینم یک عده کجا دارید میروید، میگویم گول نخورید. عزیزان من، همینجوری که هستید باشید. بروید رد کارتان، قربانتان بروم، کارتان را بکنید، بیایید اینجا. شکر خدا را بکنید.
عزیزان من، قربانتان بروم، پی خلق نروید گول خلق را نخورید. یکقدری گفتم توی دفتر نگاه کنید. ببینید آنها که ضربه به دین زدند از مقدسی زدند، همهشان همینجورند. پس شما دلم میخواهد خواهش و تمنا از شما میکنم قدرتتان را صرف قدرت کنید. امروز قدرت را باید نگهدارید تا وجود مبارک امامزمان بیاید، صرف او بکنید. اینطرف و آنطرف نروید، اینطرف و آنطرف نزنید. امروز زمانی شدهاست که مثل همان زمان شده باید کناره بگیرید از اینمردم. توجه میکنید من چه میگویم؟ صلوات بر محمد.