تفکر یا عمود نور: تفاوت بین نسخهها
(تمیزکاری متن و اصلاح نیم فاصله) |
جز (جایگزینی متن - '، اما ' به '؛ اما ') |
||
سطر ۷۱: | سطر ۷۱: | ||
خدا، آقای داماد را رحمت کند، من نماز میرفتم، دوستش داشتم [اما] خیلی نزدیکش نمیرفتم. روز عید بود یکروضه خواند. من هم یک اشارهای میکنم. گفت: حضرتزینب، بهام کلثوم گفت: خواهر، اینها که برای ما عیدی نگذاشتند، برو عزیزم، پا شو برویم خانهام البنین، بهام البنین یکسری بزنیم. خدا رحمت کند داماد را، گفت: اینها آمدند، رفتند در خانهام البنین را زدند، امالبنین گفت: شما چه کسانی هستند که در خانه من را میزنید؟ من که دیگر پسر ندارم. چهار پسر من را کشتند. گفت: رفتیم، دیدیم امالبنین یک مشکی درستکرده، گردن بچه آقا ابوالفضل انداخته، مرتب میگوید: عزیز من، پدرت رفت آب بیاورد، پدرت را با لبتشنه کشتند. زینب و امکلثوم، خدا میداند که آنجا محل عزا شد. یکمرتبه بنا کردند ابوالفضل، ابوالفضل گفتن، زینب بنا کرد، برادر، برادر گفتن. خدا میداند یک منظرهای آنجا ایجاد شد. خدا رحمتش کند، خدا میداند در مجلس چهخبر شد؟ من خودم دیدم یکی دو نفر افتاد. آن آقای داماد، یک حقیقتی داشت. خدا او را رحمت کند. خدا انشاءالله آن حقیقت را به ما بدهد. | خدا، آقای داماد را رحمت کند، من نماز میرفتم، دوستش داشتم [اما] خیلی نزدیکش نمیرفتم. روز عید بود یکروضه خواند. من هم یک اشارهای میکنم. گفت: حضرتزینب، بهام کلثوم گفت: خواهر، اینها که برای ما عیدی نگذاشتند، برو عزیزم، پا شو برویم خانهام البنین، بهام البنین یکسری بزنیم. خدا رحمت کند داماد را، گفت: اینها آمدند، رفتند در خانهام البنین را زدند، امالبنین گفت: شما چه کسانی هستند که در خانه من را میزنید؟ من که دیگر پسر ندارم. چهار پسر من را کشتند. گفت: رفتیم، دیدیم امالبنین یک مشکی درستکرده، گردن بچه آقا ابوالفضل انداخته، مرتب میگوید: عزیز من، پدرت رفت آب بیاورد، پدرت را با لبتشنه کشتند. زینب و امکلثوم، خدا میداند که آنجا محل عزا شد. یکمرتبه بنا کردند ابوالفضل، ابوالفضل گفتن، زینب بنا کرد، برادر، برادر گفتن. خدا میداند یک منظرهای آنجا ایجاد شد. خدا رحمتش کند، خدا میداند در مجلس چهخبر شد؟ من خودم دیدم یکی دو نفر افتاد. آن آقای داماد، یک حقیقتی داشت. خدا او را رحمت کند. خدا انشاءالله آن حقیقت را به ما بدهد. | ||
− | رفقایعزیز، این علما، همیشه مواظب بودند از نمک امامحسین بچشند. این آقا روز عید است، همه بازاریها بودند، خیلی بازاری بود. اما ایشان چهکار میکند؟ میخواهد امروز، از نمک امامحسین، روز عید است، بچشد. همهاش در ظاهر در فرح نباشد. حق امامحسین را هم عملی کردهباشد، حق آقا ابوالفضل را یکذره عملی کردهباشد. اگر امروز عید گرفت، بگوید: حسینجان، آقا ابوالفضلجان، امروز عید | + | رفقایعزیز، این علما، همیشه مواظب بودند از نمک امامحسین بچشند. این آقا روز عید است، همه بازاریها بودند، خیلی بازاری بود. اما ایشان چهکار میکند؟ میخواهد امروز، از نمک امامحسین، روز عید است، بچشد. همهاش در ظاهر در فرح نباشد. حق امامحسین را هم عملی کردهباشد، حق آقا ابوالفضل را یکذره عملی کردهباشد. اگر امروز عید گرفت، بگوید: حسینجان، آقا ابوالفضلجان، امروز عید است؛ اما تو را فراموش نکردیم. |
{{یا علی}} | {{یا علی}} | ||
[[رده: نوارها]] | [[رده: نوارها]] |
نسخهٔ کنونی تا ۱ اکتبر ۲۰۲۴، ساعت ۲۲:۱۵
تفکر یا عمود نور | |
کد: | 10168 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1378-01-01 |
تاریخ قمری (مناسبت): | 3 ذیحجه |
السلام علیک یا ابا عبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته
رفقایعزیز، یک چند نفر اینجا تشریف آوردند، یک سوالی داشتند، پاسخ این سوالات را میخواستند. یکی از آنها راجعبه علی (علیهالسلام)، یعسوبالدین، امامالمبین، جانشین رسولالله بود. ایشان میگفت: روایت داریم که امیرالمؤمنین، علی (علیهالسلام) یک پیکانی به پای او اصابت کردهبود، جراحی خیلی مهمی میخواست. آمدند از پیغمبر سوال کردند، حضرت فرمود: علی وقتیکه سر نماز است، [وقتیکه] به رکوع رفت، خلاصه، این تیر و پیکان را از پای علی درآورید. آنها امر رسولالله را اطاعت کردند، دو جراح را حاضر کردند. علی (علیهالسلام) وقتیکه به رکوع رفت، پای ایشان را فوراً جراحی کردند. حالا ایشان میگفت: حضرت، حالیاش نشدهاست. گفتم: [اینکه گفتهشود، امیرالمؤمنین] حالیاش نشدهاست، کفر به خداست؛ یعنی کفر به ولایت است. [امیرالمؤمنین] حالیاش بود. آن قرب به خدا که دارد، آن مهمتر از این بودهاست که پای ایشان را شکافتهاند و [تیر را] درآوردند. آنوقت مثال برایشان زدم. گفتم: ببین، این میثم یک دوستعلی است؛ یعنی یک شعاعی از ولایت دارد، حالا وقتیکه به او میگویند پاهایت را قطع کردند، دستهایت را قطع کردند، چه حالی داشتی؟ میگوید: مثل یک تیغ حجامت.
عزیز من، ما باید به ولایت معرفت داشتهباشیم؛ ما پابندیم. چطور حالیاش نشد؟ این دارد میگوید پیکان را از پای علی درآوردند، حالیاش است؛ قرب به خدا جوری است که این اصلاً چیزی نیست. من مثال بزنم که اینرا قبول کنید. چرا تمام این مهندسها از بزرگ و کوچکشان و کوچک و بزرگشان میگویند اگر میخواهی به عظمت خدا پی ببری، به آیات نگاه کن؛ یعنی کوه و دشت و بیابان و دریا و صحرا. اما یکدفعه ببینید در زیارت عرفه، آقا امامحسین میگوید: هر وقت پی به آیات بردم از تو دور شدم؛ یعنی بسکه این مطلب کوچک است. علی (علیهالسلام) این مطلب [یعنی] جراحی پایش کانه برایش کوچک بود.
بعد ایشان میگفت: حالا چطور اینجا اینطوری شده، به رکوع که دارد نماز میکند، آنموقع نمازشان اینجوری هست، آن دارد نماز میکند؛ چطور انگشتر را در راه خدا داد؟ گفتم: آنکسیکه گفته او، آنجا حالیاش نیست، آنجا را متوجه نشدهاست، اینجا را هم متوجه نمیشود. نماز، امر خداست که علی دارد اطاعت میکند. انگشتر دادن در راه خدا هم امر است. پس اینها مساوی هست. خب، آن امر است، اینهم امر است. باید اینجوری شود که آیه «هل أتی» نازل شود؛ علی افشاء شود، ما بیدار شویم. گفت: دست شما درد نکند.
دومیاش چه بود؟ دومیاش اینبود که میگفت: علی (علیهالسلام) وقتیکه جای پیغمبر خوابید، میدانست که کشته نمیشود. اصلاً یکی را میگفت که من تعجب کردم. نخواهم گفت که اینقدر این صدرش پایین است، سوادش بالاست، صدرش پایین است. رفقایعزیز، به سوادتان ننازید، به ولایتتان بنازید. حالا دارد چه میگوید؟ گفت: پس اینکه چیزی نیست. میخواست بگوید: اگر من هم بودم، من هم همینجور بودم. خب، میدانم که کشته نمیشوم، آنجا میخوابم. گفتم: نه، عزیز من، این نبودهاست. بهقول شما، وقتیکه میخواست اینجوری شود، چقدر با پیغمبر نجوا کرد، چقدر پیغمبر علی را بوسید، چقدر او پیغمبر را بوسید. گفت: علیجان، جبرئیل نازلشده، اینها میخواهند بریزند، من را بکشند. تو جای من میخوابی؟ گفت: یا رسولالله، به دیده منت. اما امیرالمؤمنین که خوابیدهاست، خدا بداء دارد. علی خوابیده کشته شود، بداء میآید. علی خوابیده که کشته شود. علی میداند؛ اما بداء دست خود خداست. پس امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) خوابید که در راه خدا کشته شود، در راه دین [کشته شود]. گیج شد.
سوم، میگفت: پیغمبر اکرم میدانست که این دو تا خبیث کاری میکنند که تمام مردم را گمراه میکنند. میدانست که اینها حق علی را میگیرند، میدانست که اینها زهرا را میکشند. تمام خباثت اینرا پیغمبر میدانست، چرا اینها را نابود نکرد؟ چرا این جنایت و ظلم را نگرفت؟ اینها مینشینند دور هم و حرف میزنند. خب، همینجور است دیگر، مینشینند دور هم و حرف میزنند. حرف میزنند، [اما] حرف را نمیفهمند. عزیزان من، یکوقت من حرف میزنم؛ اما حرف را نمیفهمم. به او گفتم من الان برای شما روایت پیاده میکنم. مگر علی (علیهالسلام) نیست که خدا معاویه را لعنت کند، به عمر و عاص گفت: عمر و عاص، من نمیفهمم من چند سال زنده هستم یا علی از بین میرود یا من از بین میروم. گفت: پا شو، از او بپرسیم. گفت: مرتیکه، چه میگویی؟ ما را میکشد. حالا در جنگ صفین است. گفت: نه، تو علی را نشناختی. پا شد، تغییر لباس دادند و آمدند. (حالا دارم به این آقا میگویم) حالا آمدند دیدند مالک، فدایش بشوم، [هم آنجاست] امیرالمؤمنین درباره مالک گفت: همینجور که من درباره پیغمبر بودم، مالک درباره من بود. علی (علیهالسلام) خیلی مالک را احترام میکرد. اینها اجازه گرفتند و آمدند. عمر و عاص صریح گفت: علیجان، خدا لعنت کند معاویه را، جلوی رویش [گفت] ببین، ریاست چیست؟ دارد به او لعنت میکند، چیزش نمیشود. ایناست ریاست! بابا جان، این ریاست است، نه خلافت. عزیزان من، چرا ریاست را با خلافت فرق نمیگذارید؟ چرا ریاست را با خلافت فرق نمیگذارید؟ فرق نگذاشتند که دنبال آنها رفتند. حالا گفت: خدا معاویه را لعنت کند. یا علی، تو زندهای یا معاویه؟ گفت: من چندینسال از دنیا میروم، معاویه هست. حالا منظورم جواب این آقا است. گفتم: حالا که دور شد، امیرالمؤمنین، علی (علیهالسلام)، یعسوبالدین، گفت: مالک، اینها را شناختی؟ گفت: نه. گفت: یکیاش معاویه بود، یکیاش عمر و عاص. روایت داریم چنان مالک بیاختیار شد، پایش را به زمین زد. در زمین فرو رفت. گفت: چرا نگفتی من گردن هر دوی اینها را بزنم. جنگ طی شود. گفت: مالک جان، مگر ما آمدیم خدعه کنیم. ما یک وظیفهای داریم، [باید] انجام بدهیم.
مگر پیغمبر بیاجازه خدا کار میکند؟ چرا متوجه نیستی؟ هشتاد سال درس خواندی. چرا متوجه نیستی؟ توجه را باید خود ولایت بدهد. توجه را باید خود خدا بدهد. حالا مرتب درس بخوان! مگر بیاجازه خدا میتواند کاری کند. خب، میبیند جانش که دست خداست، این خدعه میشود. گفت: دست شما درد نکند. گفت: من از چقدر مهندس سوال کردم، همینطور ماندند. [ولایت را] توی خودشان آوردند. یکی از دستاندرکاران میگفت: مسلم، متوجه نشد! آن جمعیتی که دورش آمد، اول باید دارالاماره را بگیرد، بعد اینکار را بکند. گفتم: تو اگر آنجا بودی، لابد به او یاد میدادی؟ بفرما! ببین، همینطور را که امام را مثل خودمان پیاده میکنیم، کارهایشان را هم مثل خودمان پیاده میکنیم.
عزیزان من! فدایتان شوم! بیایید یکقدری تفکر دارید، به تفکر یقین کنید، تفکر از دست ندهید. تأیید خلق اشتباه بود، تأیید بهدست ماوراء بود. ماوراء یعنی باید خدا کسی را تأیید کند، ما نمیتوانیم کسی را تأیید کنیم. چرا؟ تأیید خلق، در ضرر و زیان بود، تأیید باید نور خدا کند. اگر تو تأیید بکنی، آن تأییدی تو به ضرر و زیان طی میشود؛ اما تأیید را باید نور خدا کند. پیغمبر فرمود: ما عقل هستیم، ما نور خدا هستیم، باید پیغمبر تأیید کند، امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) تأیید کند. یکبار دیگر خدمت شما عرض کردم؛ خلق باید اطاعت کند. خلق، حق تأیید ندارد. چرا خلق حق تأیید ندارد؟ (آقایی که روبروی من نشستی اگر گفتی؟ اگر گفتی چرا خلق حق تأیید ندارد؟) قربانت بروم! فدایت بشوم! عزیز من! ببین چه دارم میگویم. خلق، از ماورای این آدم اطلاع ندارد؛ اما نور خدا که پیغمبر و علی باشد، از ماوراء این اطلاع دارد، او باید تأیید کند، نه خلق. خلق از ماورای من اطلاع ندارد که مرا تأیید کند که من چه خبیثی هستم که من الان مارک اسلام زدم، مارک ولایت زدم.
ما به مارک برمیداریم کسی را تأیید میکنیم. مارک زدهاست، من مارک زدم؛ اما علی (علیهالسلام) چرا؟ میداند و باید علی تأیید کند، رسولالله شخص را تأیید کند؛ چونکه از ماورای اینشخص اطلاع دارد. والله قسم، من وقتی در مقابل قبر علیبنموسیالرضا ایستادگی میکنم، میگویم: آقا جان! ذرات من که خلق نشدهبود، شما مطلع بودی که این ذرات من خلق میشود. حالا میآید پشت کمر پدر و مادرم و اینطوری میشود. من الان میآیم و با تو حرف میزنم. من اینقدر به تو معرفت دارم؛ اما دلم میخواهد با تو حرف بزنم. فدایت بشوم! آنکسیکه تأیید میکند باید اینطوری باشد تا کسی را تأیید کند. آنرا چهکسی میتواند انجام دهد؟ خدا و رسولالله و علی.
من الان خدمت بزرگی شما عرض میکنم، تمام ضرباتی که به ولایت خورد از برای ایناست که رفتند و پیرو تأیید خلق شدند. چرا متوجه نیستید؟ باید از خلق ببریم تا اینچیزها را متوجه بشویم. تو هنوز در خلق هستی، تو هنوز توی دنیا هستی. چرا میگویند این آقا باید برود غسل بکند؟ غسل جنابت بکند، غسل توبه بکند، غسل زیارت بکند. یعنیچه؟ اصلاً غسل یعنیچه؟ یعنی خدایا، من کثیف هستم، خدایا، من نجس هستم، خدایا من پاک نیستم. علیبنموسیالرضا! من میآیم غسل میکنم و خدمت شما میآیم. تو را به حضرتعباس! یکچنین غسلی کردید؟ هر کس که کردهاست بگوید. غسل را هم متوجه نشدید.
حالا عزیزان من! فدایتان بشوم! ببینید بعد از رسولالله چهکار کردند؟ در سقیفه رفتند و تأیید کردند. خلق، خلیفه را تأیید کرد. چه ضرباتی به دین خوردهاست؟ تا زمانیکه امامزمان بیاید، دائم دارد ضربات به ولایت میخورد. چرا آقا امامحسین میگوید: من کشته سقیفه هستم؟ چرا؟ [چون] رفتند تأیید کردند. خلق، خلق را تأیید کرد. خدا میداند قشنگ شد، اگر شما هم قشنگ متوجه هستید، خجالت میکشم، متوجهتر بشوید. ببینید امامحسین چه میگوید؟ میگوید: از آنجا من کشته شدم؛ یعنی این تأییدی که خدایناکرده، شما تأیید کردید، مرا کشتید. زحمتهای جدم را کشتید، زحمتهای پدرم را کشتید، مادرم را کشتید، ولایت را کشتید. چرا دنبال آنهایی که تأیید نیست میروید؟
حالا آنها عمر و ابابکر را تأیید کردند؛ هفتمیلیون آنطرف رفتند، چهار یا پنجنفر دور تأییدی خدا رفت. حالا او هم عثمان را تأیید کرد، او هم معاویه را تأیید کرد. چهکسی کرد؟ مسلمانان کردند. خدا میداند تمام گلولههای خون من میسوزد. بیشتر از این نمیتوانم آنرا افشا کنم. باید بسوزم و بسازم تا از این دنیا بروم. چرا متوجه نیستید؟ دائم برو در مدرسه درس بخوان و بهمسجد جمکران برو! آنها را هم ببین و نمیدانم ما خوب هستیم. آره، تو بمیری خوب هستی. مادرش هم میگوید: اگر بدانی، بچه من طلبه شدهاست و همیشه میرود درس میخواند و مسجد جمکران میرود و نماز شب میخواند و نمیدانم چهکار میکند. این کارهای تو برای مادرت خوب است، مادرت باید تو را تأیید کند.
تأیید خلق با ماوراء بود، تأیید خلق اشتباه بود؛ حالا چهکار کردند؟ بعد از معاویه هم، یزید را برانگیختند و تأیید کردند. او هم چهکار کرد؟ حسین ما را کشت. بهقرآن قسم! به روح تمام انبیاء، عقیده ولایتی من ایناست که آقا امامحسین میگوید. آنکه میگوید من کشته این سقیفه هستم، کسی سراغ نگرفت. اگر از امامحسین سراغ میگرفت من ذرهای از اقیانوس ولایت دارم، اینطوری درک میکنم، آیا حسین نمیگفت که مرا آنجا کشتند؟ دنبال کسی رفتند که جدم رسولالله، خدا، ولایت و قرآن آنرا تأیید نکردهبود. خلق، او را تأیید کرد، مهندسها او را تأیید کردند. چرا ما متوجه نیستیم؟ کجا دنبال اینها که تأیید نیستند میروید؟ والله! تو مشاور آنها هستی.
به روح امامحسین، یکی از مهندسها اینجا تشریف آوردند، گفتم: آقا، این روایت چیست که میگوید از هر هزار نفر، یکنفر با دین از دنیا نمیرود؟ گفت: من هم روایتش را دیدم و هم کتابش را دارم. حضرت میفرماید: اگر یکنفر با دین از این دنیا برود، ملائکه آسمان هیجان میکنند. هیجان میکنند. بابا، چرا؟ دنبال کسانیکه تأیید نیستند، رفتید. چرا امامحسین میگوید؟ دوباره تکرار میکنم، توجه بفرمایید. میگوید: من کشته این سقیفه هستم. سقیفه چهکار کرد؟ حالا من یکروایت روی آن میگذارم. این گوشه و کنار مجلس، یکموقع در قلب شما خطور نکند. عزیزان من! گفتم: سؤال بکنید؛ اما عناد نباشد. ببین، زهرایعزیز چه میگوید؟ بهمسجد آمدهاست، گفت: شتری بهنام خلافت برانگیختید، این شتر میزاید، شیر او اشک چشم شماست. اگر زهرا میگوید، بهقرآن، تا ماوراء را میگوید. اینها باید تا برزخ و قیامت گریه کنند، اینها که دنبال تأیید خلق رفتند. حالا اینها چهکار کردند؟ مگر دست برداشتند؟ بعد از آن، هم هارون را تأیید کردند، بعد از آن، هم مأمون را تأیید کردند، بعد از آن، هم متوکل را تأیید کردند. تأییدکن، یک حزبی است. یک حزبی در این عالم است که تأیید میکنند.
اتفاقاً امامصادق، رئیسمذهب ما، میفرماید: اینقدر که بنیعباس ما را اذیت کردند، بنیامیه نکردند. چهکسی اینها را تأیید کرد؟ نمازخوانها، نماز شبخوانها. کسانی بودند که اصلاً یکی از آنها در تمام این حوزهها نیست که پیشانی آنها پینه ببندد و اینطرف و آنطرف آنها پینه ببندد. از بس خدا، خدا کردند؛ اما چهکار کردند؟ تأیید خلق بود که اینطور کرد.
خدا حاجشیخعباس را شبجمعه رحمت کند. همهشما بگویید خدا رحمتش کند. یکدفعه یکنفر خواب دیدهبود؛ گفت: آقا، من خواب دیدم که تو یک گلخانه داری، یک عده از این محل آمدند و دویدند تمام این گلها را پایمال کردند. خدا میداند ایشان چقدر ناراحت شد. گفت: تمام زحمتهای مرا از بین بردند. حالا من میخواهم به شما بگویم آن تأیید خلق بود که همه گُلهای ولایت را پایمال کرد. چهکسی زهرای ما را پایمال کرد؟ چهکسی زهرای ما را کشت؟ چهکسی بچه زهرا را پایمال کرد؟ چهکسی حسین ما را زیر سم اسب کرد؟ این تأیید خلق بود. چرا متوجه نیستید؟ کجا میروید؟ چهکار میکنید؟ آقاجان من! چرا بیدار نمیشوید؟ اگر گفتی، بفهم و بگو. تمام گُلهای ولایت را اینها پایمال کردند. هفتاد و سه فرقه، هفتاد و دو فرقه که اینطوری شدند؛ آن تأییدی اینطوری کرد، آن ثمره تأییدی است که خلق کرد. اینکه گفتم قشنگ شد. چرا نباید تأیید کند؟ از باطن این خبر ندارد، از ماوراء این خبر ندارد، از قلب این خبر ندارد، از خباثت این خبر ندارد. همه میگفتند که علی جوان است و اینهم متدین است و پدر زن رسولالله است و یک ریش بلندی هم دارد، نصف پاهایش را هم از نعلین بیرون میگذارد. میدانید یعنیچه؟ یعنی ما خاکنشین هستیم. آره، تو بمیری! توی خانهاش کاخنشین است، فقط پاهایش را بیرون میگذارد. لنگت را نشان من میدهی، خانهات را هم [نشان] بده.
عزیزان من، فدایتان بشوم، خیلی از مهندسها میگویند امام، یک عمود جلویش هست، بهتوسط آن عمود میبیند. به یکی از مهندسها که خیلی مهندس است، گفتم: پس آن عمود، مهمتر از امام است. عینک میبیند یا چشم تو میبیند؟ این عینک که زدی، خب، آنهم مثل عینک است. باید چشم ببیند، نه عینک. تو میگویی عینک میبیند. گفتم: من اصلاً اینرا قبول ندارم. گفت: این در کافی نوشته شدهاست. گفتم: اگر امام نوشتهبود، من تایید میکردم. اگر تایید قرآن بود، من قبول میکردم. من هیچ تاییدی که با قرآن و روایت مطابق نباشد، را قبول نمیکنم. مگر من شخصپرست هستم؟ از صدی، نود تا شخصپرست هستند. بعد از یکهفته رفت زحمت کشید، آخر، آمد گفت درستاست. حالا آن عمودی که حضرت میفرماید، جلوی شیعهها هست. حرف من ایناست. آن عمود جلوی شیعهها است. آن عمود چیست؟ تفکر است. مؤمن باید تفکر داشتهباشد. دائم باید تفکر داشتهباشد، از تفکر جدا نشود. آن عمودی که میگوید باید جلوی چشم مؤمن باشد.
رفقایعزیز، فدایتان بشوم، ما متوجه نیستیم که خدا چقدر شیعه را میخواهد. ما متوجه نیستیم ولایت چقدر شیعهاش را میخواهد. همینطور که ولایت وصل به خداست، شیعه وصل به ولایت است. عزیزان من، تکرار میکنم، همینطور که ولایت وصل به خداست، شیعه وصل به ولایت است. چرا ما روی حسابهای دنیا قطع میکنیم. والله، کلاه سر ما میرود. من دید ولایتیام را میگویم: اگر خدای تبارک و تعالی، عمودی جلوی چشم شیعه گذاشتهاست، عنایت به شیعه کردهاست. من گفتم: آن عمود، تفکر است. شیعه باید تفکر داشتهباشد. اگر تفکر داشت، والله، دنبال تاییدی خلق نمیرفت. فکر میکرد. تاییدی خلق مانند ایناست که یکوقت شما یک جشنی دارید، چراغانی دارید، یکقدری از این سبزهها و شاخهها میبرید و آنجا میگذارید، این یکروز هست، دو روز هست، مانند چیست؟ مانند درخت است؛ اما خشک میشود؛ [چون] ریشه ندارد. تاییدی خدا، ریشه دارد، تاییدی ولایت ریشه دارد.
حالا عزیز من، اگر بخواهیم بفهمیم چقدر خدا عنایت کردهاست، هر کاری که در عالم است، یکروایت برای آن گذاشتهاست. والله، بالله، اگر خدا اینکار را کردهاست، میخواهد تو دست از هدایت علی و بچههای علی و ائمهطاهرین برنداری، شیطان تو را توی شک نیندازد؛ اما باید توی اینکار کنی. عزیز من، باید در این مطلب کار کنی. کار یعنیچه؟ من الان از بالشتی که شما روی آن سر میگذارید روایت میگویم که ببینید روایت داریم یا نداریم؟ خدا میداند، بهدینم قسم، تمام گلولههای خونم شهادت میدهند که خدا شیعه را خیلی میخواهد. این قرآنمجید که نازل کردهاست، سفارش ائمهطاهرین و شیعه هست. خدا شیعه را از ائمه جدا نمیداند؛ اما شیعه باشی. گفتم: هوا و هوس را بیرون کنی. تمام این خلق را بهقدر احتیاج با آنها رفت و آمد کنی. حواست پیش آن عمود باشد؛ آن عمود تفکر. عزیز من، سر روی بالش میگذاری، میگوید: کینه برادر مؤمن را از دلت بیرون کن، تا صبح، ملائکه پای تو عبادت مینویسد. تو میروی درس میخوانی، جوانانعزیز، انشاءالله میخواهید مهندس بشوید، مهندس پولکی نشو. مهندس رشوهای نشو. تو مهندسی! اول مهندس خلقت علی است، تو چه مهندسی هستی؟ چرا رشوه میگیری؟ چرا حق دیگران را برمیداری؟ مهندسها، شد اینرا گفتم، فردایقیامت، شما را پیش آن مهندس میگذارد. میگوید: من مهندسم علی بود، تو چه مهندسی هستی. چرا فرمان نبردی؟ فقط باد مهندسی تو را گرفتهاست؟ باد که به ما چیزی نمیدهد. باد یکمرتبه درمیرود؛ مثل لاستیک ماشین. آنجا تو را میگذارد. توی راه شما را میگذارد. ای مهندسها، اینقدر باد به خودتان نکنید، والله، بادتان درمیرود.
اگر میگوید درخت، میگوید: ای بنده من، درخت تولید دارد، تو چه تولیدی داری؟ اگر میگوید: آسمان، از آسمان رحمت نازل میشود. تو چه رحمتی به فقرا نازل کردی. والله، بالله، همینطور که دارم میگویم، زیر این آسمان قم، مانند شما نیست. شما تمام جانتان برکات است. من یکچیزی دارم در جو عالم میگویم. خدا میداند یک عدهای بودند از همین رفقایی که همینجا هستند، میخواهم بگویم: عمر دهسال را پنجاهسال کردند. بسکه من را خجالت دادند، بسکه به اینها کمک شد. ولایت به اینها کمک شد. چقدر دل مردم خوش شد؟ چقدر دل مردم را خوش کردند؟ آنچه را که در خلقت است، یکروایت رویش گذاشتهاست. الان بیابان میروی، میگوید: باید در بیابان عبادت کنی. میگوید: [برای] چشمت؟ میگوید: با چشمت باید نگاه [بد] نکنی. میگوید [برای] گوشت؟ میگوید: با گوشت، خلاصه، حرفهای ناجور در آن نمیآوری. دیگر [آنکه را اسمش را بیاورم] نامحرم شده، اسمش را میخواهم نیاورم. بس است دیگر، بهقدر کفایت گفتم. گوش نده. دستت؟ این دست باید خیر کند. رو بهخیر برود. چرا جرمش را بریدنش گذاشتهاست؟ تمام جان ما اگر اطاعت نکند، جرم دارد. والله، اگر اطاعت کند، تمام هیکل ما روح دارد، نه جان.
ببین، من چه میگویم؟ عزیز من، هر چیزی که اطاعت کرد، روح دارد، نه جان. چیزی که اطاعت نکرد، جان دارد و روح ندارد. والله، قشنگ شد. اینها همه عنایتی است که خدا به شما میکند. چرا میگوید: حالا که خیانت کرد، از اینجایش را بزن؟ پس معلوم میشود یکدانه از اجزای بدن شما را خدا الگو میکند، ما حواسمان جمع باشد. پس شما الان که از منزلتان بیرون رفتید، سر کار میروید. به امید خدا، به امیدی اینکه کار کنید، عیالاتتان را اداره کنید، یکدستی هم به گوش بعضی فقرا بمالید. خب، چرا میگوید: جزء شهدایید؟ بابا، جزء شهدایی که تایید شدهاست. مگر شهید نیاوردند که همه بدنش سالم است؟ چهلمنزل شهدا را بردند، تا [حتی] سر غلامسیاه، بسکه بوی عطر میداد، توی جعبه گذاشتند. دیدند دارند رسوا میشوند. مگر اینها چه کردهبودند؟ دنبال تاییدی خدا رفتند. حسین را خدا تایید کرد. دنبال تاییدی خلق نرفتند. آنها که رفتند، چرا گفت: کافر شدند؟ مگر نگفت: بعد از رسولالله اینها کافر و مرتد شدند؟ دنبال تاییدی خلق رفتند.
حالا عزیزان من، فدایتان بشوم، حالا خدا عنایت میکند. اینطرف و آنطرف نزنید. هر کاری در عالم کردید، یکروایت رویش است. یعنی بیروایت خدا اصلاً چیزی را خلق نکردهاست. چرا [خلق] کردهاست؟ تو باید تفکر داشتهباشی. تو باید با آن عمود تفکر اینها را ببینی، اینها را لمس کنی؛ آنوقت ببینی چقدر دلت خوش است. اما دارم میگویم: یقین کنی، یقینی را که کردی، در عمل بگذاری. حالا هر چقدر از آنرا که توانستی در عمل بگذار. عزیز من، شما حساب کن، آقا امامحسین چقدر مطیع است؟ در تمام مصیبتهایش امامحسین نفرین نکردهاست. فقط به عمر سعد نفرین کرد. گفت: خدا انشاءالله رحمت را قطع کند. چرا؟ میگوید: رحم من را قطع کردی. خدا حاجشیخعباس را رحمت کند، گفت: رحمش اگر علی بود، والله، پسرش نبود. عزیز من، پسرش نبود. گفت: منطقاً، علماً، شبیهاً برسولالله. گفت: یعنی ابنسعد تو رسولخدا را کشتی. رحم من را قطع کردی. رحم من جد من است که تو قطع کردی. مگر پسرش است؟ چرا متوجه نمیشویم؟ اگر دارد نفرین میکند که رحمت قطع شود، میگوید: رسولالله را کشتی. خدا وجود علیاکبر را مانند رسولالله خلق کردهاست. این حرف امامحسین خیلی حرف است: میگوید: منطقاً، خلقاً، علماً برسولالله. حالا نفرین میکند. آیا ما متوجه میشویم؟
در تمام صحرایکربلا، امامحسین آمده قرآن را پیاده کند. جای دیگر گفتم: اگر «هل من ناصر» میگوید: یعنی میگوید: یکی اینطرف بیاید. عزیز من، شیعه هم باید همینطور باشد. من در جای دیگر گفتم: باید شیعه انسانساز باشد. باید صبر و حوصله داشتهباشد. توان داشتهباشد، انسانساز باشد. علی (علیهالسلام) انسان ساخت، یعنی آدم را ساخت؛ اما خدا جان داد. اینها مشترک هستند. حالا عزیز من، از کجا تو استفاده کنی؟ والله، الان خوبتر میشود. چرا آدم را ساخت؟ تو هم باید ولایتساز باشی، خودت را هم بسازی. تو باید ساخته علی باشی. چرا یک شیعه از انبیاء بالاتر است؟ ساخته علی است، ساخته حسین است، ساخته وجود مبارک امامزمان است؛ اما اطاعت کند، نه جنایت. بهدینم، بیشتر مردم دارند به اسم امامزمان، جنایت میکنند. چرا یک شیعه بالاتر است؟ ساخته علی است. ببینید من چه میگویم؟ آدم گل بود، با خاک بود. اینقدر این خبیث با امیرالمؤمنین بد است، میگوید: با هر چیزی که میخواهید سجده کنید، بهغیر خاک. چونکه [به علی (علیهالسلام)] میگویند: ابوتراب. یعنی من پدر آدم هستم. چونکه میگوید: اسمش از خاک است، میگوید: به خاک سجده نکنید. این عمر است، بفرما. چقدر عجیب است؟
دوباره بسکه خوشم آمد، تکرار میکنم. عزیزان من، بیایید ساخته ولایت شوید. ساخته ولایت یعنی اطاعت کنید. مگر منحصر به همان شهدای کربلاست؟ آنها در عالم الگو هستند. الان بیا و امر وجود مبارک امامزمان را اطاعتکن. اگر امامزمان [در ظاهر] نیست، امرش که هست. مگر من در جای دیگر نگفتم، خود رسولالله را که میگوید: «رحمة للعالمین»؛ امرش، رحمت است. اگر ولایت میگویند: امرش ولایت است، اگر خدا میگویند: امر خدا خداست. بیا امر امامزمان را اطاعتکن. آیا امرش نیست؟ چه دارید میگویید که مرتب امامزمان، امامزمان میکنید؟ مگر [پیش] امامزمان نبودند، امامزمانشان را کشتند؟ در یکجایی گفتم: [در یک زمان] چهار تا امامزمان بود، چرا خدمت اینها بودند، طاغوت شدند؟ امر را اطاعت نکردند. ما باید امر را اطاعت کنیم. چونکه آنها مقصد خدا هستند. حالا بنده یک مقصد دارم، در دلم همهاش این مقصد را عملی میکنم. مارک ولایت دارم، مقصد دلم را دارم عملی میکنم.
فدایتان بشوم، قربانت بروم، اینها حرفها، والله، بالله، تالله، برای شما نیست. دوباره تکرار میکنم. ممکناست نوار من را خیلیها بشنوند. بیایند با این [نوار] تفکر داشتهباشند. بیایند با این نوار نجوا کنند. والله، بالله، دو شب است که اصلاً اگر بگوییم نزدیک بود سکته کنم، باور کنید. بسکه در فکر شما بودم. گفتم: خدایا، بهمن عیدی بده، بهمن بده که به اینها بدهم. عیدی که من بگویم، به رفقا بگویم، در این نوار هم بگویم: دو تا عید داریم. من گفتم از آنها درخواست کنم، در پیشگاه اقدس الهی اول بگویم خدایا، حد را از گردن ما بردار. امامزمان، ای آقا، ما را بپذیر. الان امامزمان ما تویی، عزیز من، تمام نفسهایی که عالم میکشد در قدرت توست. تو قدرت داری اینکار را بکنی. ایخدا، عنایت کن، حد را از گردن ما بردار. امامزمان ما را بپذیر. ما در پناه خودت راه بده. اگر آدم خودش را در پناه امامزمان راه دادهبود، والله، بالله، ترکاولی نمیکرد. رفقایعزیز، اگر امامزمان به شما راه بدهد، معصیت که نمیکنید، ترکاولی هم نمیکنید. گفتم: گناه مال لذت است. وقتی تو لذت از وجود مبارک امامزمان بردی، دیگر لذتی نیست. این با آن درست میآید. گفت:
آسودهخاطرم که در دامن توام | دامن نبینم که در دامنش بروم |
رفقایعزیز، اصلاً دامن نباید در دنیا ببینید، بیحیایی میشود، پابند آن دامن میشوی. تو پابند دامنی. هر جا میروی یک رقم دامن میخری. تو کجایش هستی که در دامن امامزمان باشی؟ تو پابند دامنی. دامن نبینم که در دامنش بروم.
دامن بهغیر دامن تو اشتباه بود | چونکه دامن تو اتصال به ماوراء بود |
اگر تو، در دامن امامزمان باشی، اصلاً ماوراء را نمیخواهی. بهدینم راست میگویم. حالا که این حرفها را زدم، یکوقت دیدم، حالا آدم چه اندازه بگوید، چطور بگوید که منبعد، بعضیها نگویند: حالا این ادعا هم میکند. حالا ندا آمد، ما تایید کردیم. رفقایعزیز، والله، بالله، امامزمان شما را تایید کردهاست. اما همینطور که میگویم باشید. من اینها را که میگویم: دارم میگویم: تاییدی خوب است. آقا، تایید کرد. تا گفت تایید کردم، بهوجود امامزمان، من گفتم این تایید را خدا کرد؛ یعنی فوراً از گردن خودم بیرون انداختم. دیدم این به ریخت من نمیآید، گفتم: این تایید را خدا کرد. بفرمایید، اینجور باید باشید. عجب عیدی داد، عجب عیدی دارد. قربانتان بروم، فدایتان بشوم، عزیزان من، دامن نبینم که در دامنش بروم، دامن بهغیر دامن تو بیمحتوا بود؛ هیچ محتوایی ندارد، هیچ نتیجهای ندارد.
خدا رحمت کند حاجشیخعباس را، این عید را تایید کرد. تا حتی ایشان گفت: آقا، امامصادق، تبریک هم گفتهاست. بعضیها چیز کردند. گفت: چرا؟ میگویند: جمشید گبر بودهاست. این صفاتالله جمشید است به آن پاسخ میدهد. چرا؟ [چون] به مردم خیر میرسد. قشنگ گفت. شما ببین، هر کسی با هم قهر است، صلح میکند. آن کفش میدهد، آن چادر میدهد، آن پیراهن میدهد، آن پول میدهد، آن عیدی میدهد، آن مرغ میدهد، آن برنج میدهد، آن میرود سر به قوم و خویشهایش بزند. تمام اینها روایت خداست. یکوقت میبینی این یکهفته، بهقدر یکسال اینها رضایت خدا را بهجا آوردند. اینچه عیبی دارد؟ ببین، قشنگ گفت: گفت این صفاتالله جمشید است؛ اما سیزده تکذیب میشود. گفت: سیزده، اینها درختپرست بودند. از این درختهای سپیدار را میپرستیدند. این درختها خشک شد. اینها گفتند: میدانید چرا؟ این بسکه گفت از این درخت دست بکشید، قهر کردهاست. رفتند پیغمبر خدا را گرفتند، پای این درخت، سر او را بریدند، تفریح رفتند. از من خرتر خیلی بودهاست. سر پیغمبر خدا را بریدند که این درخت با آنها صلح کند. حالا شما ببین، روز سیزده [باید چهکار کرد؟]، من روز سیزده سر کار میرفتم. ایشان دستور میداد. تمام این بازار میبندند. همه میبندند. من همینساخت خسته میشدم. یکنفر نبود که از توی بازار برود. همه بیرون میروند. خیلی تکذیب شدهاست؛ اما عید تکذیب نشدهاست.
حالا عید چطور است؟ ما باید همینطور که عید میگیریم، پی یک عید دیگر هم باشیم. متوجهید؟ این عید که میگیرید، یک عید دیگر هم از خدا بخواهید. خدایا، الان که نوروز است و عید است، ما به آن عید هم برسیم. عید ما روزی بود، از مشرکین اسمی نباشد، عید ما روزی بود از منافقین اسمی نباشد، عید ما روزی بود، آن مهدی موعود بیاید. عید ما روزی بود، که مهدی موعود بیاید. آنروز، عید ماست. اما این عید را هم باید عید بگیریم. اصلاً ببین، چقدر شست و شو میشود. کسیکه یکسال فرشهایش را نشستهاست، میشوید. خانهاش را نرفتهاست، میروبد. اصلاً یک نظافتی در این خانهها ایجاد میشود. آخر، بعضیها کجسلیقه هستند. هر چیزی که گفتند ما باید بگوییم، امامصادق تایید کردهاست. فضول، تو چهکاره هستی که تایید نمیکنی؟ حرف هم میزنی. مهندس، تو از امامصادق، فهمت بیشتر است؟ خدایا، این مهندسها از سر ما بگذرند. خب، چه کنیم؟ تو چهکاره هستی؟ اگر این درست نیست، امروز ننشین، بگو خوب نیست، خب تو چرا اینکار را میکنی؟ آقایمهندس، خب، تو چرا اینکار را میکنی؟ بعد میگویی خوب نیست و تایید نمیکنی.
خدا، آقای داماد را رحمت کند، من نماز میرفتم، دوستش داشتم [اما] خیلی نزدیکش نمیرفتم. روز عید بود یکروضه خواند. من هم یک اشارهای میکنم. گفت: حضرتزینب، بهام کلثوم گفت: خواهر، اینها که برای ما عیدی نگذاشتند، برو عزیزم، پا شو برویم خانهام البنین، بهام البنین یکسری بزنیم. خدا رحمت کند داماد را، گفت: اینها آمدند، رفتند در خانهام البنین را زدند، امالبنین گفت: شما چه کسانی هستند که در خانه من را میزنید؟ من که دیگر پسر ندارم. چهار پسر من را کشتند. گفت: رفتیم، دیدیم امالبنین یک مشکی درستکرده، گردن بچه آقا ابوالفضل انداخته، مرتب میگوید: عزیز من، پدرت رفت آب بیاورد، پدرت را با لبتشنه کشتند. زینب و امکلثوم، خدا میداند که آنجا محل عزا شد. یکمرتبه بنا کردند ابوالفضل، ابوالفضل گفتن، زینب بنا کرد، برادر، برادر گفتن. خدا میداند یک منظرهای آنجا ایجاد شد. خدا رحمتش کند، خدا میداند در مجلس چهخبر شد؟ من خودم دیدم یکی دو نفر افتاد. آن آقای داماد، یک حقیقتی داشت. خدا او را رحمت کند. خدا انشاءالله آن حقیقت را به ما بدهد.
رفقایعزیز، این علما، همیشه مواظب بودند از نمک امامحسین بچشند. این آقا روز عید است، همه بازاریها بودند، خیلی بازاری بود. اما ایشان چهکار میکند؟ میخواهد امروز، از نمک امامحسین، روز عید است، بچشد. همهاش در ظاهر در فرح نباشد. حق امامحسین را هم عملی کردهباشد، حق آقا ابوالفضل را یکذره عملی کردهباشد. اگر امروز عید گرفت، بگوید: حسینجان، آقا ابوالفضلجان، امروز عید است؛ اما تو را فراموش نکردیم.