انسانسازی: تفاوت بین نسخهها
سطر ۸۸: | سطر ۸۸: | ||
پس این است که رفقا! اگر بخواهید دینتان حفظ بشود، راضی و قانع باشید! اگر بگویی {{متمایز|«رضاً برضائک»}}، [تو] نیستی، خدا پدرت را در میآورد، یک وقت نگویی {{متمایز|«رضاً برضائک»}}، پدرت را درمیآورد. باید ما بگوییم: خدایا! ما به این زندگیمان راضی هستیم. | پس این است که رفقا! اگر بخواهید دینتان حفظ بشود، راضی و قانع باشید! اگر بگویی {{متمایز|«رضاً برضائک»}}، [تو] نیستی، خدا پدرت را در میآورد، یک وقت نگویی {{متمایز|«رضاً برضائک»}}، پدرت را درمیآورد. باید ما بگوییم: خدایا! ما به این زندگیمان راضی هستیم. | ||
− | یک نفر است این حاج حسین بِهی، یه وقت گفت، این دوره علماء را طی کرده، با آقای امینی بوده است و عمری با این آقای بهاءالدینی بوده است و سابقه علماییاش خیلی است. یک روز آمد دم دکّان ما، گفت: من رضایی [اهل رضا] هستم، {{متمایز|«رضاً برضائک، تسلیماً | + | یک نفر است این حاج حسین بِهی، یه وقت گفت، این دوره علماء را طی کرده، با آقای امینی بوده است و عمری با این آقای بهاءالدینی بوده است و سابقه علماییاش خیلی است. یک روز آمد دم دکّان ما، گفت: من رضایی [اهل رضا] هستم، {{متمایز|«رضاً برضائک، تسلیماً لِأمرک، ای معبود سماء»}}. گفتم: حاجی! این حرف را نزن! [راضی به رضای خدا] یک نفر بوده، امام حسین {{علیه}}! گفت: من راضیام. حالا ببین چه با او کرد؟ حالا ببین چه با او کرد؟ |
ایشان بهاءالدینی را آمده بود از اینجا برده بود با یک مشته طلبه، تهران؛ کارش بد نبود، حالا هم هست، او هم مثل من پادرد دارد. گفت: رفتیم دیدیم بچّهمان حال ندارد، گفت: بچّهمان را بردند آنجا، بچّه مُرد. گفت مردهاش را آوردیم گذاشتیم آنجا، به زنمان گفتم: حرف نزن! اینها بخوابند، بعد از ظهر میبرم، گفت: {{متمایز|«رضاً برضائک، تسلیماً لِأمرک.»}} شد. آره! گفت: بردیم، آوردم قم. [وقتی] آوردم قم، یکهو دیدم آن بچّهام هم رفت، رفتم سر به او بزنم، گفت: بچّه بِهی فوت کرده، حاج حسین بِهی؛ این بچّه دومش. حالا بچّه دوم که اینطور شده، زن عقده کرده، یعنی همینطوری محو شده است و اینطوری نگاه میکند و اینجایش هم باد کرده. | ایشان بهاءالدینی را آمده بود از اینجا برده بود با یک مشته طلبه، تهران؛ کارش بد نبود، حالا هم هست، او هم مثل من پادرد دارد. گفت: رفتیم دیدیم بچّهمان حال ندارد، گفت: بچّهمان را بردند آنجا، بچّه مُرد. گفت مردهاش را آوردیم گذاشتیم آنجا، به زنمان گفتم: حرف نزن! اینها بخوابند، بعد از ظهر میبرم، گفت: {{متمایز|«رضاً برضائک، تسلیماً لِأمرک.»}} شد. آره! گفت: بردیم، آوردم قم. [وقتی] آوردم قم، یکهو دیدم آن بچّهام هم رفت، رفتم سر به او بزنم، گفت: بچّه بِهی فوت کرده، حاج حسین بِهی؛ این بچّه دومش. حالا بچّه دوم که اینطور شده، زن عقده کرده، یعنی همینطوری محو شده است و اینطوری نگاه میکند و اینجایش هم باد کرده. |
نسخهٔ ۲۳ سپتامبر ۲۰۲۴، ساعت ۰۰:۲۰
انسانسازی | |
کد: | 10545 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1385-09-03 |
شما [طبقه] بالای [خانه] ما را دیدید، پایین ما را هم ببینید! نه والّا، بروید آنجا بالا را ببینید! خوب است والّا، یا علی! ما که شما را میخواهیم، میخواهم یک حرفی بزنم، زن ما هم شما را میخواهد، میگوید این بیچارهها میچایند [سرما میخورند]! من یک ختم صلوات گرفتم باران نیاید، اینها نچایند، راست میگویم والّا، ببین چقدر شماها را میخواهد! (صلوات بفرستید.)
حالا إنشاءالله هفته دیگر یک قدری بروید بالا! آنجا خوب است دیگر، بلندگو هست و آنجا از اینجا هم بهتر است و آنجا فشرده هم نمینشینید دیگر، مِنبعد هم بیایید من را ببینید! حالا یک حرفی بزنم، بخندید!
این حاج شیخ عبّاس مفاتیحش گم شده بود، توی راهی که میرفت. رفت درِ یک دکّان، مفاتیح بخرد، آن شخص خیلی تعریف کرد که این اِل است و بل است و این است و گران گفت. حاج شیخ عبّاس [محدّث] گفت که این هدیهاش این است و قیمتش هم این است، گفت: تو را به صاحب این مفاتیح تویی؟ گفت: آره! گفت: زود ردّ شو که مفاتیحت را دیگر نمیخرند از من. نه که این بنده خدا قدش کوتاه بود و یک قدری آبلهرو بود و ریخت و پَلهای نداشت، حالا شما چه چیزی مگر میخواهید ببینید؟! خب بروید بالا! (صلوات بفرستید.)
«أعوذ بالله من الشّیطان اللّعین الرّجیم»
«العبد المؤیّد الرّسول المکرّم أبوالقاسم محمّد»
السلام علیک یا أباعبدالله، السلام علیکم و رحمة الله و برکاته، السلام علی الحسین و علی بن الحسین و أولاد الحسین و أهلبیت الحسین و رحمة الله و برکاته.
(یک صلوات بفرستید.)
ما اوّل باید در ولایت یقین داشته باشیم. من یک وقت به شما گفتم: ولایت و سخاوت و عدالت، ولایت و عدالت و سخاوت. اینها باید توأم به هم باشد، اصل، ولایت است. یکی از اینها یک نواری آورده، نمیدانم برای یک نفر است، خیلی حالا چیز است؛ خیلی راجع به خداشناسی، خیلی حرف زده، خیلی حرف زده؛ اما من بهش گفتم که؛ صاحب آن نوار که آورده بود، گفت مَثل چطور است؟ گفتم: گفته این حرفها را؛ اما صحبتی که، حرفی که علی (علیهالسلام) توش نباشد، مثل نماز بیوضو است. حرفهایش درست است راجع به خدا؛ اما باید علی (علیهالسلام) توش باشد. اگر علی (علیهالسلام) نباشد، اصلاً ما خداشناس نیستیم؛ چونکه امیرالمؤمنین (علیهالسلام) یا امام زمان (عجلاللهفرجه) قربانتان بروم، امر خدا هستند. شما باید خیلی مواظب امر باشید!
وقتی که این آدمی که یک ساعت حرف زده راجع به خداشناسی، اصلاً خدانشناسی گفته به عقیده من؛ چونکه چطوری خدا را بشناسیم؟ جخ این خداشناسها که راجع به خدا حرف میزنند، خدا را مجسّم میکنند؛ یک خدای مجسّمی ایراد میکنند.
خدا رحمت کند این حاج شیخ عبّاس را! یک شب احیا بود، ایشان چهل سال است که مُرده البتّه؛ نه که ما بخواهیم چیزی به ما بدهد تعریفش را بکنیم؛ گفت: حسین! چه چیزی خواستی؟ گفتم: عقل. من شانزده، هفده سال پیش ایشان بودم، گفت: حسین! چیز خوبی نخواستی. گفتم: چرا؟ گفت همیشه باید غصّه بخوری. حالا من میبینم که درست میگوید. هر چه آدم میبیند غصّه! چیزی نمیبیند غصّه نباشد. آدم میداند که جوانها به این خوبی، دارند کجا میبرند آنها را؟ چه کار میکنند؟ نمیشود هم که واقع حرف را بزنی که. واقع حرف را که ما نمیتوانیم قربانتان بروم، بزنیم.
حالا این خدا باشد، این جوری کردی، خدا که این نیست که، اصلاً خدا چیست؟ من عقیدهام این است: خدا این است که قرآن به ما نازل کرده، خدا این است که امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را به ما داده، خدا این است که خطاب به پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) میکند: حرف از خودت بزنی، رگ دلت را قطع میکنم؛ این خداست. خب، بیچاره یک ساعت حرف زده؛ پس قربانتان بروم، شما، اگر ما خداشناس باشیم، امرش را باید اطاعت کنیم؛ امر خدا، وجود امام زمان (عجلاللهفرجه) است.
الآن یک عدّهای میگویند: امام زمان (عجلاللهفرجه) نیست، چه کسی میگوید امام زمان (عجلاللهفرجه) نیست؟ این حرفها چیست که درست میکنید برای خودتان؟ امام زمان (عجلاللهفرجه) هست، اگر امام زمان (عجلاللهفرجه) نباشد که اصلاً تمام عالم (امام صادق (علیهالسلام) قسم میخورد، میگوید:) زمین اهلش را فرو میبرد، مثل همان که آقا میآید، یک عدّهای هستند که مال دجّالاند را فرو میبرد، فرو میبرد، چرا؟ من میتوانم حرفم را بزنم؟ یکی را میگویم، چرا آنها فرو میروند، پی دجّال هستند. مواظب باشید پی دجّالها نروید! فرو میبرد.
دجّال آن است که به غیر امر، شما را دعوت کند، آن دجّال است؛ هر که میخواهد باشد. ما الحمد لله علمایمان، ما را به امر دعوت میکنند؛ اما من دارم پیشبینی میکنم واسه شما. نروید دنبال دجّال! دجّال وقتی میآید، نان تولید میکند، آب تولید میکند. خدا رحمت کند حاج شیخ عبّاس را! میگفت: مُرده، میکُشد، زنده میکند. گفت: آن جنّ است زندهاش میکند. در ظاهر میمیرد، زندهاش میکند. آنقدر میروند دنبالش که نگو!
من میگویم: بابا! دنبال دجّال نرو! باباجان! زمانی میآید هر جوری که زمانها شده، آخرالزّمان میشود. میگوید: موشی در سوراخی رفته باشد میشود؛ یعنی هر چه آنموقع باشد، الآن میشود.
اینکه به شما میگوید: الآن شما دینت را حفظ کنی، با درجه من هستی، بس که مشکلات به وجود میآید. بس که مشکلات است! عزیز من! یکی که دینتان بخواهد حفظ بشود، تماشایی نباید باشید، توجّه میکنید من میگویم چه؟ تماشایی نباید باشید. مرد هستید تماشایی نباشید یا نه؟ تو باید جمال امام زمان (عجلاللهفرجه) را ببینی، جمال قرآن را ببینی، جمال امر را ببینی. چه چیزی؟ کجا را نگاه میکنی؟ چه فایدهای دارد؟
حضرت فرمود: «در آخرالزّمان حجّ میکنند یا واسه تماشا یا اسم و رسم یا تجارت.» جور دیگرش را نگفته، چه خبر است؟ به تمام آیات قرآن، آن دفعه که من رفتم [مکّه]، من یک شب خواب دیدم: یک لوحی است، این لوح نصب شده بود، یکی این طرفش، یکی آن طرفش. به من گفت: مکّه بودی؟ من که خجالت میکشیدم به قول بعضیها، قدیمها میگفتند: حاج طنابی! ما چیزی نداریم که، خجالت کشیدیم. گفت: شما آنجا سخنرانی کردی، ما سخنرانی شما را به این لوح نوشتیم. به امام زمان، چهار تا حاجی به تمام این لوح بود. چرا؟ کارمان درست نیست. گفت: شما گفتی کسیکه گناه کند، توبه نکند، مُصرّ است؛ خدا او را نمیآمرزد.
پس رفقای عزیز! اگر توبه کردید، گناه کردید، فوری توبه کنید! خدا رحمت کند این حاج شیخ عبّاس را! حالا زمانِ ریش شده، آن زمان ریشهایشان را میتراشیدند. میگفت: ریش که تراشیدی، از سلمانی آمدی بیرون، توبه کن! الحمد لله الآن زمان ما، زمان ریش است دیگر.
یک چیزی بگویم بخندید! ما رفتیم اینجا حاج غلامرضا سلمانی بالای نکویی است، یکی بود، خدا میداند به حضرت عباس، هر چه من نگاه میکنم، ریش او مخملیتر بود. الآن آن آقا ریش دارد، قشنگ است، ریش او از این قشنگتر بود. این آمد، گفت: بتراش! حاج غلامرضا بنده خدا به خیالش این شوخی میکند، گفت: نه باباجان! بتراش دیگر، گفت: آخر، ریش به این قشنگی! گفت: سیمانم را گرفتم، آهنم را هم گرفتم، میلگردم را هم گرفتم، بتراش! این ریشهای بیخودی، مصنوعی است؛ نه که آنها ریش میخواهند، درست است؟ ایمانت را که نمیخواهند، ریش میخواهند، گفت: بتراش! چه من دارم میگویم؟!
آقایانی که ریش میگذارند، باید یک چیزی هم بلد باشند، من نمیگویم خدای نکرده [ریشتان را] بتراشید! این آقایی که الآن ریش گذاشته، میآیند از او یک سؤالاتی میکنند، (من یک چیزی به شما بگویم، حالا امروز آمد دیگر. به دینم، اگر حرف هایم دست خودم باشد، رفقا راست به شما میگویم، میآید دیگر، اتوماتیک است؛ ببخشید!)
ما یک موقعی بود دم کاروانسرای بزّازها بودیم، آنجا انصافاً ما را احترام میکردند، [میگفتند] استخاره کن! امین بودیم، خیلی، چیزهایی امانت به ما میدادند، یک یارو رفت تو ما، رفت یک پالتو درست کرد عین ما و یک از این شبکلاهها هم درست کرد و یک ریش گذاشت از ریش ما بلندتر! آره! آنجا دو تا یهودی بودند. آنجا آنتیک [عتیقه] میخریدند آنموقع. یکی داوود بود، یکی رحمان، آن داود مُرد و این رفت به آن [رحمان] گفتش که ببین، داوود مُرد؛ تو بیا مسلمان شو! گفته بود: ما نمیشویم؛ اما بچّههایمان میشود. گفته بود چطور بچّههایتان میشود؟ گفته بود: بچّههایمان آخر ممکن است کون بدهند؛ اما ما نمیدهیم.
این یهودی گفته بود؛ این را آمد به من گفت، گفتم: به حضرت عباس، اگر ملاحظهات را نمیکردم، این دیوار را میگرفتم، همچین میزدمت توی دیوار؛ مرتیکه فلان فلان شده! تو که نمیتوانی جواب بدهی، میروی با یک یهودی حرف بزنی چه کنی؟ من همینطور دویدم، دیدم یک پل است آنجا، دَم پل ایستاده؛ بهش گفتم: رحمان! گفت: بله! گفتم: به حضرت عباس که شما هم یک خُرده قبولش دارید؛ یعنی از غضبش میترسید، درست است؟ گفت: آره! گفتم: تا صبح، وقت به تو میدهم، شما موقعیکه بیتالمقدّس دستتان بوده، خیمه انتظار داشتید، بچّههایتان این کاره بودند، اگر تو روایتی آوردی که بچّههای ما اینکاره بودهاند، هیچی؛ وگرنه گوشِ تو پدر سوخته را میبُرم. به حضرت عباس، هر چه داشت شبانه فرار کرد. حالا قربانتان بروم، ریش میگذارید، ریش ببین بالأخره یک احترامی؛ یعنی یک قدری یک چیزی هم بلد باشید. (صلوات بفرستید.)
حالا رفقای عزیز! حرف من این است که گفتم، شما ارتباطتان با آقا امام زمان (عجلاللهفرجه) باید سر و کار باشد. فهمیدی؟ ما بیشترمان ارتباطمان کم است، عرض میشود آنوقت خودمان یک قدری برداشتیم که بالأخره چه کردیم؟ ارتباط با چه؟ اطمینان پیدا کردیم، میروی مکّه، میروی عمره، میروی کربلا، اطمینان داری؛ اما حالا اینها را که میروی، باید به امر باشد، آن درست است. ما خیلی اطمینانی شدیم. تو الآن میروی کربلا، خب درست است، حساب سال نداری؛ وضعت درست نیست که، معامله ربوی کردی، بیرضایت پدر و مادرت میروی، بیرضایتِ امر میروی، باید با امر بروی، کجا پا میشوی بیخودی راه میافتی؟! خب الآن دولت دارد میبرد تو را، مینشینی توی ماشین میروی و میآیی. چه چیزی است؟
چهار پنج نفر بودند، یکی تهرانی بود اینجا، آقای تهرانی میگفتند، به او گفتم: مقدّس! این پا شد، هفت، هشت نفر انداخت ردّ خودش و پا شد رفت، از آنجا گرفتند، اینها را بردند؛ چند وقت توی یک تانکر انداختند، پدرشان درآمد، نمیتوانم بگویم چطور است؟ خیلی ناجور است. آخر چه کار کردند؟ آخر واسه چه میروی؟ امام حسین (علیهالسلام) حفظمان میکند؟ تو به امر امام حسین (علیهالسلام) برو! امام حسین (علیهالسلام) گفت: جایی که ترس دارد نرو! تو واسه چه میروی؟ امام حسین (علیهالسلام) حفظت میکند؟! تو بابا! امر امام حسین (علیهالسلام) را اطاعت کن! قربانت بروم.
یک نفر بود، رفته بود کربلا. زنش به او گفتش که وقتی رفتی، بلند بگو: مستحبّ بهجا آوردم، ترک واجب کردم! گفت: مگر نان و آب! گفت: نه! من حسینی شدم، این حسینی، چرا حسینی میشوید؟ حسینی، امر امام حسین (علیهالسلام) را اطاعت میکند، کجا تو حسینی شدی؟ تو دیوانه شدی، کسری داری، کجا حسینی شدی؟! امر امام حسین (علیهالسلام) را قربانتان بروم، اطاعت کنید! مگر نمیگوید «لا إله إلّا الله حصنی، دخل حصنی أنا من شروطها»، دین شروط دارد، اسلام شروط دارد، قرآن شروط دارد، توحید شروط دارد، با شروطش صحیح است. (صلوات بفرستید.)
نگویید نمیگوید کربلا بروید! آخر، شماها بعضیهایتان، نقش خودتان هست توی دلتان، با نقش، بازی میکنید، حرف را حالیتان نیست، یک وقت حرف خودت را چیز میکنید، نه باباجان! من میگویم برو؛ با امر برو! از اوّل گفتم با امر، حالا هم میگویم با امر، اگر تو مرض نداری، غرض نداری، حالا حرف خدا را قبول داری؟ حرف پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را قبول داری؟ حرف امام صادق (علیهالسلام) [را قبول داری؟] گفت: هر کسی شاه عبدالعظیم حسنی را زیارت کند، امام حسین (علیهالسلام) را زیارت کرده، پا شو! ماشینت را سوار شو! خانمت را هم بگذار توی ماشین، برو زیارت.
تو میخواهی اینجا چراغانی کنی، یک بُز هم جلویت بکشند و نمیدانم چه بیاوری، مدّاح بیاوری و یک بوق منتشا درست کنی! اما شاه عبدالعظیم که بروی، بوق منتشا ندارد که. البتّه پول داری؛ برو کربلا! من نمیگویم؛ میگوید یک حاجت برادر مؤمن چقدر ثواب دارد، این کار را بکن! آن کار را هم بکن! من نمیگویم نرو! من نمیگویم مسجد جمکران نرو!
الآن چه خبر است، چطور میشود؟ من مخالف با گناه هستم. مخالفم که بعضیها امر را اطاعت نمیکنند، خودشان واسه خودشان یک چیزی درست کردند، اصلاً درست کردن برای خودت، این بدعت است؛ نه یک وقت بروی دنبال بدعتگذار! خودت هم بدعت بهجا میآوری، خودت هم از خودت حرف در بیاوری، بدعت است. شما خیال نکنید من به کسی دیگر میگویم، الآن خود شما، این کاری که داری میکنی، اگر روی امر نباشد، بدعت است. اگر درست است، صلوات بفرستید.
آره قربانتان بروم، فدایتان بشوم، ببین من دارم چه میگویم؟ دلم میخواهد حرف من را گوش بدهید! دلم میخواهد همه ما إنشاءالله امید خدا، داریم الآن تمرین ولایت میکنیم، إنشاءالله از این تمرین خسته نشوید! قربانتان بروم، فدایتان بشوم، من ممنون همه شما هستم، به دینم، صبح به صبح، یک دور تسبیح صلوات میفرستم مال سلامتی شماها؛ اما دلم میخواهد نه که هیکلتان سلامت باشد، دینتان هم سلامت باشد.
مگر این کفّار اینقدر سُر و مُر نیستند، چرا نجس هستند؟ امر را اطاعت نمیکنند! من هم همان هستم، من هم همان هستم، خب امر را اطاعت نمیکنم، آنها هم امر را اطاعت نمیکنند؛ اما بابای من مسلمان بوده، به من هم میگویند بچّه مسلمان، این بچّه مسلمانی همین جاست، آنجا نیست، تو اگر امر را اطاعت نکنی. کجا؟ چه کسی میگوید امام زمان (عجلاللهفرجه) نیست؟ اگر امام زمان (عجلاللهفرجه) نیست، چرا میگوید اگر امام زمان (عجلاللهفرجه) نباشد، تمام عالم فروزان [فروریزان] میشود؟ پس امام زمان (عجلاللهفرجه) هست؛ اما تو چشمی نداری که امام زمان (عجلاللهفرجه) را ببینی، تو چشمت پیش تلویزیون است و ویدیو و تماشا.
شخصی آمد خدمت امام صادق (علیهالسلام)، گفت: آقا! میخواهم خواب شما را ببینم، گفت: شب آب نخور، این خواب دید لب چاه است و لب رودخانه است و نمیدانم اینجا. گفت: تو تشنه ما نشدی. شما باید تشنه بشوی! سنخه بشوی! آنوقت ببین امام زمان (عجلاللهفرجه) را میبینی یا نه؟
به تمام آیات قرآن، من میترسم به شما بگویم که من چند دفعه در عالم رؤیا خدمت امام زمان (عجلاللهفرجه) رسیدم، حرفم را زدم، حرفم را هم سؤال کردم، مگر من چه کسی هستم؟ بچّه رعیت! من که نه مرجع تقلیدم، نه آخوند، من یک بدبختی هستم؛ اما امر را اطاعت کردم، از اوّل عمرم امر را اطاعت کردم؛ یک دانه دروغ، من به عمرم نگفتم، یک نگاه به زن مردم اگر من کردم، به دین یهود بمیرم؛ من عروسهایم را درست نمیشناسم، حالیتان هست دارم چه میگویم؟ بابا! بیا تو هم همان بشو! اگر من میگویم، اگر بخواهم تعریف من را بکنید، من به دین یهودی بمیرم. میگویم بشوید میشود، چرا نمیشود؟ اما کجایید شما؟ آخر، عزیز من! قربانت بروم، کجایی؟!
ما تقصیر داریم. گوساله سامری تقصیر دارد؛ یا آنها که گوسالهپرست شدند و دنبالش رفتند؟ ما تقصیر داریم، دنبال گناه میرویم. این امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) را که قبول دارید، از او میپرسند که آقاجان! قربانت بروم، فدایت بشوم، از فقهاء، علماء، صدّیقین، سراغ گرفتیم: چه روزی توی هفته، خوب است؟ میگویند: شب جمعه؛ توی ماه: اوّل ماه؛ توی سال: شب قدر. شب قدر را ردّ میکند، هزار ماه را ردّ میکند امیرالمؤمنین (علیهالسلام)، میگوید: روزی که گناه نکنی! آن روزی که گناه کردی، چه فایدهای دارد؟ گناه نکنیم! عزیز من! قربانت بروم. چشمت را حفظ کن! خودت را حفظ کن! تماشایی نباش! مال حلال بخور!
به یک نفر از رفقا، من یک روز گفتم؛ دعا کردم، گفتم: خدایا! ما تو را بیشتر از پول بخواهیم، گفت: من دو شبانهروز گریه میکردم. گفت: این چه حرفی بود، تو زدی؟ ما راست راستی پول را بیشتر از خدا و ولایت میخواهیم. من به قربانتان بروم، فدایتان بشوم، عزیز من! همه جا رفتن نیست که، کجا میروی؟! تو اینطرف و آنطرف میروی؟!
دو نفر از تهران میآمدند، اینها وقتی هم میآمدند سَت و سور ما خوب بود، یک قدری موز میآوردند، یک قدری چیز میآوردند، بالأخره مادی آن هم خوب بود، گفتم: شب جمعه میآیید، چه کنید؟ دو تا جوان بودند، گفتم: زنهایتان که خراب میشوند، تقصیر توست. شب جمعه میآیید، چه کنید؟ یکی از شما میرود کوه خضر میخوابد، یکی هم کجا؟ فلان فلان شده! [خانمت] یک هفته چشم میمالد، تو [پیش او] بیایی، حالا شب جمعه میشود، تو میآیی اینجا؟ دیگر [شب جمعه اینجا] نیامدند. حالا تلفن زده بود، بیاییم؟ گفتم: بیایید دیگر که نیامدید. آدم باید بفهمد چه کار دارد میکند؟ من دارم میگویم: باباجان! مقدّس نشوید! به تو میگوید بگیر بخواب! به فکر باش حاجت برادر مؤمن را به جا بیاوری؛ تا صبح برایت صلوات مینویسند. میروی کوه خضر میخوابی، چه کنی؟
یک حرف بزنم برای زندارها، میگوید که اگر زمستان باشد، یخ را بشکنی، (آخر زمستان که شما ندیدید، از قول شما خدا رحمت را هم دارد بند میآورد؛ بس که شماها خوباید! سه دفعه پشت بام را بابایم میروفت. این کوچهها که میرفتیم، چیز بود، همچین میکردیم، این طرفش پیدا نبود؛ از بس که برف میآمد، یخ میزد حوضها، من یادم میآید. آره! میگوید:) حالا این یخ را بشکنی، بروی نماز شب کنی، خانم به تو کار داشته باشد، ملَک میگوید: «هذا احمق، هذا احمق!» احمق نباش! باباجان من! کجا میروی؟ حواست جمع باشد، میگوید هذا احمق! با همه زحمتهایت! (صلوات بفرستید.)
حالا حرف من این است: اگر شما امر را اطاعت کنید، میشوید سنخه امر. امام صادق (علیهالسلام) فرمود: شما عضو مایید؛ یعنی مثل این پنج تا انگشت، هر کجا امام برود، [عضو هم] میرود؛ تو جسمت اینجاست، روحت دارد با امام زمان (عجلاللهفرجه) طیران میکند، اما چه باید بکنیم؟ گناه نکنیم. میگوید: وقتی گناه کردی، جدا میشوی.
ما همه حرفهایمان این است که امر را اطاعت کنیم. اگر شما اصلاً امر را اطاعت کنی که گناه نمیکنی. هر کار شما روی امر است، خیلی هم خوب میشود. من اینقدر اگر دروغ میگفتم، معامله دنیاییام خوب بود، خیلی خوب میشد! آخر میدانی چرا؟ من، مثل من که یک قدری جا افتاده بودم، حرفم را باور میکردند؛ [امّا] یک دانه دروغ نمیگفتم!
وقتی میخواهی دروغ بگویی، میگوید: یک بوی گندی از دهانت میآید، ملائکهها لعنتت میکنند، فردای قیامت هم [در نامه اعمالت] نوشته: «هذا مشرک!» حالا من به یک کسیکه خیلی [ادّعا دارد] میگویم: دروغ نگو! میگوید: مگر میشود دروغ نگفت؟ خب بفرما! عزیز من! قربانت بروم، فدایت بشوم، بیا حرف بشنو! اگر شما حرف بشنوی، تو بلبل باغ ملکوتی؛ نه از عالم خاک.
والله، بالله، زمانی بشود، حاج شیخ عبّاس میگفت: یک آدمی را میآورد، اینقدر پشیمان است! پشیمانیاش را به تمام صحنه محشر قسمت کنند، همه پشیمان میشوند، چرا اینطوری بوده؟ چرا ما این کار را نکردیم؟ مگر این آیه قرآن را قبول نداری؟ وقتی میرود، [میگوید] «ربِّ إرجِعونی أعمَلُ صالحاً»[۱] ما را برگردان! عمل صالح کنیم. این یک عمری عبادت کرده! عمل صالح، عمل به ولایت است. خب میگوید خفه شو! به قول من! یک دفعه دیگر هم ما را آورده اینجا. ما خودمان قربانتان بروم، تقصیر داریم.
یک زمانی بود که کار نبود، روزی میرسید؛ من به شما بگویم که همیشه مال دنیا میخواهید، از خدا بخواهید خدا نگهتان بدارد! مگر قوم موسی، سه وعده غذا نمیآمد واسهشان؟ دیگر راحتتر، غذا از آسمان میآمد، خدا چند جور غذا دارد. (این کفّار اگر ولایت داشته باشند، [آنها را] بهشت نمیبرد، همین غذاهای دنیایی به آنها میدهد.) آنها هم مرتّب غذا میآمد برایشان، حالا یک امتحان رو آمد که [به] موسی گفت: بیا الواح به تو بدهم، رفت؛ گفت: من سی روز میروم، حالا دهانش را شُست، گفت؟ چرا دهانت را شُستی؟ من از بوی دهان روزهدار [خوشم میآید]. درست است؟ رفتند گوسالهپرست شدند.
تو وقتی یک قدری کار و بارت خوب شد، طغیان میکنی. کدامیک از ما وقتی کار و بارمان خوب شد، رفتیم به قوم و خویشهای فقیرمان سر زدیم؟ جخ یک کاری میکنیم دل او را میسوزانیم. میروی طلا واسه زنت میخری، مثل افساری که سر بُز بکنی، کار دیگر که نمیکنی. کجا [وقتی] کار و بارمان خوب شد، رفتیم به فقرا رسیدگی کردیم؟ البتّه توی شما هست، من همه را نمیگویم.
پس این است که رفقا! اگر بخواهید دینتان حفظ بشود، راضی و قانع باشید! اگر بگویی «رضاً برضائک»، [تو] نیستی، خدا پدرت را در میآورد، یک وقت نگویی «رضاً برضائک»، پدرت را درمیآورد. باید ما بگوییم: خدایا! ما به این زندگیمان راضی هستیم.
یک نفر است این حاج حسین بِهی، یه وقت گفت، این دوره علماء را طی کرده، با آقای امینی بوده است و عمری با این آقای بهاءالدینی بوده است و سابقه علماییاش خیلی است. یک روز آمد دم دکّان ما، گفت: من رضایی [اهل رضا] هستم، «رضاً برضائک، تسلیماً لِأمرک، ای معبود سماء». گفتم: حاجی! این حرف را نزن! [راضی به رضای خدا] یک نفر بوده، امام حسین (علیهالسلام)! گفت: من راضیام. حالا ببین چه با او کرد؟ حالا ببین چه با او کرد؟
ایشان بهاءالدینی را آمده بود از اینجا برده بود با یک مشته طلبه، تهران؛ کارش بد نبود، حالا هم هست، او هم مثل من پادرد دارد. گفت: رفتیم دیدیم بچّهمان حال ندارد، گفت: بچّهمان را بردند آنجا، بچّه مُرد. گفت مردهاش را آوردیم گذاشتیم آنجا، به زنمان گفتم: حرف نزن! اینها بخوابند، بعد از ظهر میبرم، گفت: «رضاً برضائک، تسلیماً لِأمرک.» شد. آره! گفت: بردیم، آوردم قم. [وقتی] آوردم قم، یکهو دیدم آن بچّهام هم رفت، رفتم سر به او بزنم، گفت: بچّه بِهی فوت کرده، حاج حسین بِهی؛ این بچّه دومش. حالا بچّه دوم که اینطور شده، زن عقده کرده، یعنی همینطوری محو شده است و اینطوری نگاه میکند و اینجایش هم باد کرده.
یک وقت دیدم از آنطرف دارد میدود، گفت: گه خوردم، گه خوردم گفتم «رضاً برضائک». یک چند دفعه گفت گه خوردم، گفتم: حالا من یک کاری میکنم زنت خوب بشود، [گفتی:] گه خوردی؟ گفت: آره! گفتم: دیگر از این حرفها نزنی! ما پا شدیم، یک چهارپایه داشتیم، آقا رویش نوشته، بعضی وقتها یک نجوایی میکنیم، گفتیم: خدایا! یا امام حسین! خدا! این گه خورد، این زنش را شفا بده! میگفت: هر کاری کردیم، [این زن خوب] نمیشود، گفته بودند: این به پستانش وصل است میمیرد. گفت: یک دفعه گریه کرد و خوب شد. گفتم: نگویی «رضاً برضائک، تسلیماً لِأمرک.»، نه! بگو: خدایا! ما به این زندگیمان راضی هستیم.
قانع و راضی باشید! وقتی قانع و راضی باشید، نمیروید پول نزول کنید، تو قانع و راضی نیستی. اینقدر به من زنگ میزنند! تو الآن میروی یک پولی میگیری، یک تلویزیون میگیری؛ از این آشغال پاشغالها، فردا هم گردنت است، باید بروی آنجا زندان، آب خنک بخوری، این کار چیست که میکنی؟ به تو میگوید: نزول این است، خدا لعنت کند آن که میگیرد، آن که میدهد، دلّالش را! این کارها چیست ما میکنیم؟ یک وقت میبینی که خوبها این کارها را میکنند، حالا بدها که هیچی، بدها که مثل من بد هستند. اینها که دارم به شما میگویم، این حرفها انسانسازی است، میخواهیم ساخته شویم، ما آدم هستیم، انسان هستیم؛ اما میخواهیم ساخته شویم.
بشر باید ساخته شود، اگر ساخته شود، قربانت بروم، این ندارد که. این را به شما بگویم: اگر یک ذرّه خوب شدی، تو خیال نکنی کار و بارت هم خوب بشود، نه! حالا مقداد آمده توی کوچه، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) میگوید: مقدادجان! کجا بودی؟ میگوید: دو روز است چیزی گیر بچّههایم نیامده، آخر بیت المال را غصب میکردند، حالیات هست؟ حالا چه شده؟ گفت من یک روز است [چیزی گیر بچّههایم نیامده]، به او میدهد.
تو خیال نکنی دو تا نماز شب خواندی، دو تا مسجد جمکران رفتی، خدا جیبت را پُر پول میکند، امتحانت میکند! حواست جمع باشد! قربانت بروم، فدایت بشوم؛ پس بنا شد إنشاءالله امیدوارم که هم شما قانع و راضی باشید! یکی هم گفتم تماشایی نباشید!
سوغاتی برای یکی آوردی؟ دست یکی را گرفتی؟ من آنجا بودم، گفتم: ناراحت نشوی! خب آنها یک عمری آنجا بودند؛ پس چرا لعنت به شما میکنند، آنجا بودن [قبولی نیست] نه! چه کسی تحویل گرفت تو را؟ هفده، هیجده سال این دو نفر خدمت چهار امام بودند، پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) و امیرالمؤمنین (علیهالسلام) و امام حسن (علیهالسلام) و امام حسین (علیهالسلام)، چرا اهل طاغوت شدند؟ چهار جا میروی به خیالت تخم دو زرده کردی! مکّه میروی، عمره میروی، کربلا میروی، باد به خودت میکنی؟! این کارها چیست که ما میکنیم؟! این است که من میگویم کار ما درست نیست. کار، پس دوباره تکرار میکنم، قربانتان بروم، باید از روی امر باشد. اگر شما به امر بکنی، به امر اتّصال میشوی، با امام زمان (عجلاللهفرجه) اتّصال میشوی.
یکی هم گفتم: تماشایی نباشید! یکی هم گفتم: این پولی که دارید، بیت المال است، به امر خرج کنید! توجّه میکنید یا نه؟! صدقه هم زیاد بدهید! خودتان را حفظ میکند صدقه، خدای تبارک و تعالی فردای قیامت دو نفر را صدا میزند: یکی میگوید «أین الرّجبیّون؟»، آنها که میگوید «أین الرّجبیّون؟» من در یک جای دیگری یک صحبتی کردم؛ یعنی کسی هست که به امیرالمؤمنین (علیهالسلام) لبّیک گفته باشد، علی صدایت میزند، لبّیک بگویی، قربانت بروم. یکی هم فقرا را، میگوید: من نه اینکه مال دنیا چیز نبود، میخواستم داراها را بیامرزم، به شما کمک میکنند.
چیز به کسی ندهید منّت سرش بگذارید. من هر چه به شما میگویم آیه قرآن رویش میگذارم. حالا الآن وقتیکه خدا امر کرد به موسی: برو فرعون را غرق کن! گفت: خدایا! من یک ذرّه بچّه بودم، من را بزرگ کرده، حقّ پدری دارد؛ گفت: میروی منّت سرت میگذارد، همهاش هیچی میشود. وقتی فرعون با موسی روبرو شد، گفت: یادت میآید یک ذرّه بچه بودی، من بزرگت کردم؟
اگر به یکی خدمت کردید، شکرانه کنید! نه منّت سرش بگذارید! منّت سرش بگذارید، هم مالت رفته، هم عِرضت رفته؛ دلم میخواهد این حرفها را، همه را قربانتان بروم، هر چه میتوانید عمل کنید! اینجا آمدن درست است، خوب است. شما در مجلس ولایت میآیید، بنویسید، هم بهتر است، اما اصل چیست؟ اعتقاد، اصل [این است که] عمل کنید! اصل [این است که] هیجانی نباشید! [میگوید:] آنجا برویم، ببینیم چه چیزی میگوید؟ آنجا برویم! تو چه چیزی فهمیدی آخر میگویی؟
یک نفر در اطراف دکّان ما بود، گفت: فردا بیکاریم، سه جا باید برویم؛ آنجا برویم، آنجا برویم؛ خودمان را نشان بدهیم. کجا خودت را نشان میدهی؟ قربانت بروم، ببین من چه دارم میگویم؟ آنجا خودت را نشان چه کسی میدهی؟ همین است؟
پس إنشاءالله امیدوارم که ما را عفو کنید! من یک وقت تند حرف میزنم، بس که شما را والله، بالله، تالله میخواهم. آخر من میفهمم دارم میبیینم ما کجا داریم میرویم؟ چه کار داریم میکنیم؟ دلم میخواهد عزیز من! شما امر خدا و پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را اطاعت کنید! خلق را، اگر امر را، گفتم آن امر هم بازیات ندهد، یک وقت بازیات میدهد؛ با روایت و حدیث، تو باید بازیخور هم نباشی. مگر نگفتم؟
مگر گفتند بیا گناه بکن؟ گفت: باباجان! بیا این حسین کافر شده، بیایید برویم او را بکشیم. آخر، تو باید عقل داشته باشی؛ «إنّما یرید الله [لِیُذهب عنکم الرّجس] أهل البیت [و یُطهّرکم] تطهیراً»[۲] آیا امام حسین (علیهالسلام) کافر میشود، ولایت کافر میشود؟ خب رفتید به حرف این، (بیشتر از این نمیتوانم بشکافم.) حالا چه کار میکنید؟ توجّه کن! عزیز من! قربانت بروم، فدایت بشوم، یک وقت میبینی با روایت و حدیث، ما را بازی میدهند. خب همین کار را کرد دیگر، هشتم نمیدانم چه؟ ذی الحجّه بیایی بیرون، این طوری میشوی، چه کسی میشود؟ امام اینطوری میشود؟ نه! امام صادق (علیهالسلام) والله، میزند روی پایش، اینقدر گریه میکند، میگوید: آنها که حربه نداشتند، دامنهایشان را پُر سنگ کردند، زدند به جدّ من، بروند بهشت، ثواب کنند. از این حرفها چه میفهمید شما؟ آرام!
به تو گفت: آخرالزّمان واجباتت را بهجا بیاور! ترک محرّمات، منتظر امام زمانت باش! تا میتوانی برو کنار! به خیر و شرّ مردم شرکت نکن! خیرشان هم شرّ است. خب آخر قبول کن! کجا اینقدر هر روز میدوی؟! چه خبر است؟! کجا میدوی آخر؟! بیا حرف بشنو! عزیز من! قربانت بروم، فدایت بشوم. حالا به تو میگوید چه؟ حالا میگوید خیر است؟ میگوید: آن زمان خیر است، کسیکه امر را اطاعت کند، خیر است واسهاش. حالا امر را بیا اطاعت کن! خیر است. اتّفاقاً چه کسی دارد میگوید؟ [پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)] میگوید: اگر دینت را حفظ کنی، با من، در درجه من هستی. خب سخت است! امروز همه دارند از این طرف میروند، تو میخواهی از آن طرف بروی، خب درست نیست.
پس من دوباره تکرار میکنم: یکی تماشایی نباشید! یکی امر را اطاعت کنید! یکی این پولی که داری، بیت المال است، پولت را به امر خرج بکن! اگر شما این را الآن بدهی، تلویزیون بگیری، بمیری؛ صد سال دیگر این باشد، پای تو گناه مینویسند، توجّه میکنی؟! ماهواره بگیری، آنجا خلاصه در ظلمت هستی، اینجا ماهواره است.
امیر خراسانی به خواب آمد، گفت: ما اینجا امیر بودیم، آنجا فقیریم، استخوانی که جلوی گربه میاندازی، یاد ما باشید! تو نمیدانی ما آنجا چقدر بیچاره هستیم! سرکش نباش! قربانت بروم، فدایت بشوم، ، او هم مثل توست، لباسش فرق کرده، او هم مثل توست. (صلوات بفرستید.)
میخواستم از مکّه و منا واسهتان حرف بزنم؛ حالا دیگر اینها پیش آمد و اینها هم عیب ندارد، خوب بود؟ (صلوات بفرستید.)
خدایا! عاقبتتان را به خیر کن!
خدایا! ما را با خودت آشنا کن!
خدایا! قدمهایی که در این مجلس ولایت رنجه فرمودند، در صراط نلغزد!
خدایا! من آنجا که بودم، خودت میدانی؛ میرفتم آن سیاهها را میدیدم، گریه میکردم. میدیدم بیچارهها یک جُلّ پوشیدند و توی این آفتاب میخوابند و جا ندارند و یک چیزی میریختند اینجا. یکی یک همچین، کوفته گندم، حالا ما نمیگوییم میخوردیم، گفتم: خدا! اینها دارند اینجا میسوزند، علی (علیهالسلام) را روانه کن توی دل اینها.
خدایا! تو را به حقّ امام زمان، علی (علیهالسلام) را روانه کن توی قلب ما. حالا که روانه کردی، توفیق بده ما نگهداری از ولایت کنیم.
خدایا! تو را به حق خود ولایت، از ما نگیر! تا موقعیکه ما جانمان را تحویل عزراییل بدهیم، با ولایت باشیم.
خدایا! این رفقای من، اگر زن میخواهند، خدایا! هوا و هوس را از دلشان بیرون کن! یک زنی به آنها بده، انسانسازی کنند.
خدایا! اگر گرفتارند، از گرفتاری نجاتشان بده!
خدایا! تو را به حقّ امام زمان، همه اینها را کفایت کن! برکت به آنها بده! وسعت به آنها بده!
یا امام زمان! همه این حضّار این مجلس را زیر بالت بگیر! خلاصه گربهها پنجولشان نزنند. (با صلوات بر محمّد و آل محمّد)