منتخب: حضرتزینب: تفاوت بین نسخهها
سطر ۴: | سطر ۴: | ||
'''امیرالمؤمنین علی {{علیه}} کفواً أحد است. حضرتزهرا {{علیها}} کفواً خلقت است. به اولیای امور کار نداشتهباشید. بر عمر و ابابکر لعنت کنید.''' | '''امیرالمؤمنین علی {{علیه}} کفواً أحد است. حضرتزهرا {{علیها}} کفواً خلقت است. به اولیای امور کار نداشتهباشید. بر عمر و ابابکر لعنت کنید.''' | ||
− | == | + | ==قسمت 1{{ارجاع|سخنرانی [[درباره حضرتزینب]] 75 (دقیقه 30)}}== |
{{صوت منتخب|hazrate-zeynab-}} | {{صوت منتخب|hazrate-zeynab-}} | ||
سطر ۳۱: | سطر ۳۱: | ||
گریه یک جنبه ولایتی دارد، ما باید بیچارگی خودمان را ببینیم و بگوییم: حسینجان! ما بیچارهایم! عاشورا نبودیم که جانمان را فدایت کنیم، زینبجان! نبودیم که از تو حمایت کنیم؛ حالا کاری که نمیتوانیم بکنیم، بیچاره بیچارهایم! گریه میکنیم تا امامزمان {{عج}} بیاید و احقاق حق از دشمنان مادرت زهرایعزیز {{علیها}} کند؛ این گریه، اتّصال به ولایت است. {{ارجاع|کتاب [[افشای احکام]] و سخنرانی [[اربعین 86؛ تذکر درباره عبادت]] و [[درباره حضرتزینب]] 75 و [[شرط احسنالخالقین شدن؛ اطاعت ولایت و بیزاری از دنیا]] 73 و [[نیمه شعبان 75]] و [[ولایت؛ حقیقت توحید]] 73 و [[اربعین 78]] و [[اربعین 81]] و [[اربعین 80]] و [[اربعین 87]] و [[اربعین 83]]}} | گریه یک جنبه ولایتی دارد، ما باید بیچارگی خودمان را ببینیم و بگوییم: حسینجان! ما بیچارهایم! عاشورا نبودیم که جانمان را فدایت کنیم، زینبجان! نبودیم که از تو حمایت کنیم؛ حالا کاری که نمیتوانیم بکنیم، بیچاره بیچارهایم! گریه میکنیم تا امامزمان {{عج}} بیاید و احقاق حق از دشمنان مادرت زهرایعزیز {{علیها}} کند؛ این گریه، اتّصال به ولایت است. {{ارجاع|کتاب [[افشای احکام]] و سخنرانی [[اربعین 86؛ تذکر درباره عبادت]] و [[درباره حضرتزینب]] 75 و [[شرط احسنالخالقین شدن؛ اطاعت ولایت و بیزاری از دنیا]] 73 و [[نیمه شعبان 75]] و [[ولایت؛ حقیقت توحید]] 73 و [[اربعین 78]] و [[اربعین 81]] و [[اربعین 80]] و [[اربعین 87]] و [[اربعین 83]]}} | ||
− | == | + | ==قسمت 2{{ارجاع|سخنرانی [[درباره حضرتزینب]] (دقیقه 6 و دقیقه 10) و [[اربعین 81]] (دقیقه 28) و [[درباره حضرتزینب]] |
− | [[ | + | (دقیقه 19) و [[اربعین 81]] (دقیقه 35) و [[اربعین 87]] (دقیقه 48)}}== |
+ | {{صوت منتخب|hazrat-zeynab2}} | ||
− | [[ | + | وقتی عبدالله به خواستگاری حضرتزینب {{علیها}} آمد، حضرتامیر {{علیه}} فرمود: عبدالله! من باید به دخترم بگویم. امیرالمؤمنین علی {{علیه}} فرمود: زینبجان! دخترم! راضی هستی؟ حضرتزینب {{علیها}} گفت: پدرجان! من که اختیارم با خود توست؛ اما یکحرفی دارم و یکچیزی میخواهم. حرفم ایناست: به عبدالله بگو که من حرفی ندارم؛ اما هر موقع خواستم برادرم حسین را ببینم، باید بروم؛ اگر هم مسافرتی پیشآمد و برادرم به مسافرت رفت، بیچون و چرا با او بروم. عبدالله گفت: باشد، به دیدهمنّت دارم. حالا قرارداد کردند و بهقول ما عقد شد. {{ارجاع|[[درباره حضرتزینب]] 75 و [[شباحیاء 80]]}} حالا قضایای کربلا روی داد، عبدالله در مدینه ماند؛ اما گفت: زینبجان! بچّهها را با خودت ببر! عزیز من! نگویید که چرا عبدالله در مدینه ماند و سعادت نداشت؟! یکوقت یکنفر باید بماند و مدینه حفظ شود، یکنفر باید بماند و عدّهای گمراه نشوند. امامحسین {{علیه}} گفت: عبدالله! نمیشود مدینه را خالی گذاشت، تو در مدینه بمان! پس عبدالله به امر امامحسین {{علیه}} در مدینه ماند. {{ارجاع|[[درباره حضرتزینب]] 75 و [[اربعین 81]]}} |
− | [[ | + | امیرالمؤمنین علی {{علیه}} قضایای کربلا را به اُمّالسلمه گفتهبود، حضرتزینب {{علیها}} پیش پدرش آمد و فرمود: پدرجان! امّالسلمه یک حرفهایی میزند! امیرالمؤمنین {{علیه}} فرمود: زینبجان! هر چه میگوید درستاست، به حرفش برو! امامحسین {{علیه}} پیراهنکهنه تهیّه کردهبود، میدانست که بعد از شهادتش پیراهنش را درمیآورند؛ اما اگر پیراهنش پارهپاره باشد، آنرا درنمیآورند. امّالسلمه به حضرتزینب {{علیها}} گفتهبود: زینبجان! همیشه خیالت راحت باشد؛ اما اگر امامحسین {{علیه}} آمد و گفت پیراهنکهنه بیاور! بدان که حسین یکساعت یا نیمساعت بیشتر زنده نیست. تمام ابعاد زینب {{علیها}} پیش این حرف بود، زینب {{علیها}} همهجا را تحمّل کرد، فقط دلش خوش بود. حالا که همه رفتند، لااقل حسین {{علیه}} دارد، حامی دارد، حامیاش آقا ابوالفضل {{علیه}} بود که شهیدش کردند. دلش خوش بود که برادرش هنوز نگفته پیراهنکهنه بیاور! {{ارجاع|[[اربعین 79؛ فرق امام با حجتخدا]] و [[شبقدر 91]] و [[اربعین 80]] و [[اربعین 89]]}} یکوقت آقا امامحسین {{علیه}} دمِ خیمه آمد و گفت: زینب! پیراهنکهنه بیاور! حضرتزینب {{علیها}} تا پیراهن را دست امامحسین {{علیه}} داد، غَش کرد. حالا لشکر هم «هل مِن مبارز» میطلبد، امامحسین {{علیه}} چهکار کند؟ دست ولایت بر قلب زینب {{علیها}} گذاشت، به او تصرّف کرد، ولیّاللهالأعظم شد؛ چطور ولیّ شد؟ آنچه را که ولیّ خدا میداند، زینب {{علیها}} هم میداند، در قلب زینب {{علیها}} است. زینب {{علیها}} دیگر زینب {{علیها}} نیست، او را متقی کرد؛ نه اینکه زینب {{علیها}} متقی نبوده، ببین من روی این آیه حسابش را میکنم و میگویم، خدا به پیغمبر {{صلی}} گفت: من تو را متقی کردم، ولایت به تو نازل کردم. حالا ولایت باید به زینب {{علیها}} نازل شود. باید او را چه کند؟ باید او را متقی کند. {{ارجاع|کتاب [[حر]]}} |
+ | |||
+ | حالا که اهلبیت را وارد کاخ یزید کردند، یزید کینهای با حضرتزینب {{علیها}} داشت. حضرت قدری خودش را مخفی کرد، یزید گفت: این کیست که خودش را مخفی میکند؟ گفتند: زینب، خواهر حسین است. یزید گفت: زینب! الحمد لله که خدا شما را رسوا کرد، من داغ پدرانم را از شما گرفتم. حضرت فوراً جواب داد و گفت: یزید! رسوا فاسق و فاجر است، ما هر چه دیدیم، خوبی از خدا دیدیم. یابنالطُلقاء! تو کسی هستی که آزادکرده جدّ من هستی، شما در شرک و کفر بودید، جدّم شما را آزاد کرد. یادتان رفته که مادرت در مکّه چهکاره بود؟! خدا چند چیز به ما داده: ما را در قلب مؤمن قرار داده؛ یعنی یزید! تو مؤمن نیستی، بیخود میگویی که من خلیفه اسلامم! دیگر اینکه بیان به ما داده؛ {{توضیح|بدانید بیان باید به امر باشد؛ وگرنه کلام است.}} یعنی ما کسانی هستیم که حرفمان و صادراتمان امر خداست. مگر یک زن میتواند اینقدر شهامت داشتهباشد که به یک امپراطور جهان بگوید یابنالطُلقاء؟! | ||
+ | |||
+ | حالا یزید میخواست دل حضرتزینب {{علیها}} را آتش بزند، گفت: الحمد لله که خدا برادرت را کُشت! حضرت بلند شد، ببین چقدر شهامت دارد! زینب {{علیها}} یعنی شهامت یک عالم، زینب {{علیها}} یعنی منطق یک عالم، زینب {{علیها}} یعنی صدر یک عالم، زینب {{علیها}} یعنی شجاعترین تمام عالم. ببین با امپراطور چهجور حرف میزند؟! گفت: خدا جان هر کسی را میگیرد؛ اما تو برادرم را کُشتی! لشکر تو برادرم را کُشت! یزید ناراحت شد، صدا زد: جلّاد! چرا بالای حرفِ من حرف میزنی؟! سکینه یکدفعه دست گردن حضرتزینب {{علیها}} انداخت و گفت: یزید! مرا بکُش! تمام مجلس به گریه درآمد. زینب {{علیها}} حمایتکُن داشت. یکدفعه مجلس به صدا در آمد، فرنگی و نصاری بلند شدند و گفتند: یزید چهکار میکنی؟! آخر این زن داغدیده! این زن اسیر است! برادرش شهید شده! ساکت باش! یزید ساکت شد، یهود و نصاری از زینب {{علیها}} حمایت کردند؛ اما مسلمانها زینب {{علیها}} را اسیر میکنند! {{ارجاع|[[درباره حضرتزینب]] 75 و [[اربعین 81]] و [[اربعین 83]] و [[اربعین 89]] و [[اربعین 91]] و [[اربعین 94]] و [[عصاره عاشورا]] 82 و [[اربعین 79؛ فرق امام با حجتخدا]] و [[عاشورای 87]] و [[تفکر]] و [[در مسیر ولایت؛ وداع ولایت]] 76}} یکنفر بلند شد و گفت: یزید! اینها را که میبینی، ما هر کجا به آنها حمله میکردیم، خودشان را به یک پناهی میبردند. آقا علیبنالحسین {{علیه}} هم تشریف دارند؛ اما اینجا امامحسین {{علیه}} به زینب {{علیها}} گفته که تو در مجلس یزید حرف بزن! زینب {{علیها}} دارد امر را اطاعت میکند. حرف من سر ایناست، زینب {{علیها}} به آنشخص گفت: صدایت بگیرد! از هر خانه کوفه، صدای ناله از شمشیر برادر من بلند است! برادرم یک حمله کرد، هفتاد هزار لشکر را صفّآرائی کرد. تو چه میگویی؟! چرا اینقدر تملّق میگویی؟! مگر شما قدرت دارید؟! مگر شما شهامت دارید؟! شما ضلالت دارید! زینب ایناست، آیا زینب اسیر است؟! {{ارجاع|[[درباره حضرتزینب]] 75}} | ||
+ | |||
+ | دو چیز یزید را زیر و رو کرد: یکی خطبه حضرتزینب {{علیها}} و یکی منبر حضرتسجّاد {{علیه}}. یزید بیچاره شد! دیگر اهلبیت را در آن مجلس نَبُرد، دید بیچارگی و رسواییاش دارد انفجار میکند، اشاره کرد که اهلبیت را در خانهاش ببرند. هنده هم که آرام ندارد، مرتّب داد میکشد! شلوغ کرده! ملکه است. یزید به امامسجّاد {{علیه}} گفت: خدا ابنزیاد را لعنت کند! من نگفتم که پدرت را بکُشند، گفتم بیایید و با هم صلح و مصالحه کنیم، میخواست اینرا از گردن خودش ساقط کند، دید بدجوری شد. حالا ببین چه میگوید؟! گفت: من خلاصه خونبهای پدرت را میدهم؛ اما امامسجّاد {{علیه}} فرمود: یزید! فقط این چیزهایی که لشکرت به غارت بردند، آن بلوز و پیراهنها را مادرم زهرا {{علیها}} بافته، آنها را به ما برگردان! امام جوری حرف میزند که مردم بفهمند که مادرش زهراست، دوباره اینها را رسوا کرد. خلاصه آخر که یزید میخواست خودش را از متّهمی نجات بدهد، گفت که من کاخ را در اختیارتان میگذارم تا عزاداری کنید! {{ارجاع|[[اربعین 78]] و [[اربعین 80]] و [[اربعین 81]] و [[اربعین 91]]}} یزید خیلی عذرخواهی کرد، تا حتّی به حضرتسجّاد {{علیه}} گفت: آیا من آمرزیدهمیشوم؟ امام فرمود: آره! نماز غفیله بخوان! اینجا حضرتزینب {{علیها}} گفت: آخر حجّتخدا چقدر شما رئوفید! گفت: عمّهجان! من حجّتخدا هستم، نمیتوانم که حقّ را نگویم؛ اما موفّق نمیشود. هر وقت میرفت وضو بگیرد، خون از دماغش میریخت؛ آخر هم موفّق نشد. {{ارجاع|[[اربعین 87]]}} | ||
+ | |||
+ | ==قسمت 3{{ارجاع|[[شبقدر 76]] (دقیقه 31) و [[عاشورای 77]] (دقیقه 45)}}== | ||
+ | {{صوت منتخب|hazrate-zeinab3}} | ||
+ | |||
+ | رفقایعزیز! بیایید تفکّر داشتهباشید! اینقدر امیرالمؤمنین {{علیه}} مراعات میکرد، حالا که شب نوزدهم ماهرمضان ضربت خورده، علی {{علیه}} دیگر توان ظاهریاش تمام شده، او را توی یک پارچهای گذاشتهبودند، چهار گوشش را گرفتند و او را به طرف خانه آوردند. امیرالمؤمنین دمِ درِ خانه گفت: مرا زمین بگذارید و زیر بغلهایم را بگیرید؛ مبادا زینب {{علیها}} ناراحت بشود! علیجان! کجا بودی آنموقعیکه خیمههای پسرت حسین {{علیه}} را آتش زدند؟! | ||
+ | |||
+ | وقتی امامحسین {{علیه}} جنگ میکرد، فقط میگفت «لا حولَ و لا قوةَ إلّا بالله العلیّ العظیم». زینب {{علیها}} صدای امامحسین {{علیه}} را میشنید و دلش خوش بود، یکوقت زینب {{علیها}} دید که دیگر صدای برادرش نمیآید و زمین کربلا دارد میلرزد. توجّه پیدا کرد، روی تلّ زینبیه آمد؛ دید اشقیاء دور حسینش را گرفتهاند، حسینش در قتلگاه است. از کجا حضرتزینب {{علیها}} این درس را گرفته؟! از مادرش زهرایعزیز {{علیها}}. وقتی امیرالمؤمنین علی {{علیه}} را بهمسجد بردند و طناب گردنش انداختند، زهرایعزیز {{علیها}} با پهلوی شکسته و صورت نیلی بهمسجد رفت و گفت: دست از علی بردارید! وگرنه نفرین میکنم. ستونها از جا حرکت کرد، مدینه به لرزه درآمد. | ||
+ | |||
+ | حالا زینب {{علیها}} پیش ابنسعد آمد، ببین خواهش نکرد؛ گفت: «یابنالسّعد! تو ایستادهای و حسینِ مرا میکشند!» زمین کربلا دارد میلرزد. زمین اعلام آمادگی میکند که زینب! اشاره کنی همه اینها را زیر و رُو میکنم. زینب {{علیها}} دارد امر را اطاعت میکند. ابنسعد بنا کرد به گریهکردن، هایهای گریه کرد. گفت: لشکر! کار حسین را تمام کنید! حالا منظور من سرِ ایناست که ببین چه خباثتی است؟! وقتی حسین {{علیه}} را کشتند! عمر سعد دستور داد که خیمهها را آتش بزنید! بین حضرتزینب {{علیها}} چقدر ادب دارد! پیش امامسجّاد {{علیه}} آمده و عرض میکند که یا حجّةالله! اُمّالسلمه حرفها را بهمن زده، آیا ما باید بسوزیم؟! ببین اینقدر زینب {{علیها}} آمادگی دارد! حرفی ندارد که در راه ولایتش، حسین {{علیه}} بسوزد. اطاعتِ ولایت ایناست! رفقایعزیز! بیایید ولایت را اطاعت کنید! امامسجّاد {{علیه}} فرمود: عمّهجان! «علیکُنّ بالفرار»: به بچّهها بگو فرار کنند. حضرتزینب {{علیها}} فوراً به بچّهها دستور فرار داد. تمام این بچّهها فرار کردند. بهدینم! اینقدر دلم برای این بچّهها میسوزد، آتش میگیرد! آخر با اینهمه جمعیّت! در اینهمه هیاهو، بچّهها چهکار کنند؟! {{ارجاع|[[شبقدر 76]] و [[عاشورای 77]]}} | ||
{{یا علی}} | {{یا علی}} | ||
− | + | ==ارجاعات== | |
[[رده: منتخب 1401]] | [[رده: منتخب 1401]] |
نسخهٔ ۲۰ اوت ۲۰۲۴، ساعت ۰۷:۲۵
السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمةالله و برکاته
امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) کفواً أحد است. حضرتزهرا (علیهاالسلام) کفواً خلقت است. به اولیای امور کار نداشتهباشید. بر عمر و ابابکر لعنت کنید.
محتویات
قسمت 1[۱]
اربعین یعنی روز فتح ولایت، نه این اربعینی که ما میگیریم و میرویم لای زنها و مردها، میگوییم و میخندیم! عاشورا و اربعین برای ایناست که ما آمرزیدهشویم؛ لکّهاشکی برای امامحسین (علیهالسلام) بریزید و آمرزیدهشوید، آهی برای حضرتزینب (علیهاالسلام) بکشید و آمرزیدهشوید. روز اربعین بیایید با امامحسین (علیهالسلام) و زینبکبری (علیهاالسلام) عهد کنید که گناه نکنید!
اگر در حرم حضرتزینب (علیهاالسلام) یا حضرترقیّه (علیهاالسلام) رفتید، مثل هنده باشید! تمام هوا و هوس دنیا را از دلتان بیرون کنید تا اتّصال شوید! بگویید زینبجان! آن دست ولایتی که برادرت بر قلبت گذاشت، اشاره کن تا آن دست را بر قلب ما هم بگذارد، تا تمام لذّتهای عالم گندیده از دلتان بیرون رود؛ آنوقت بفهمید لذّت ولایت چیست؟! وقتی یک علی (علیهالسلام) گفتید، تمام لذّت خلقت در کالبد بدنتان میآید. سوغات، اتّصال به ولایت بیاورید! سوغاتیِ من ایناست. اگر شما سرمایه ولایت از حضرتزینب (علیهاالسلام) و حضرترقیّه (علیهاالسلام) گرفتید، در این دنیا و آن دنیا سرمایه بههم زدید. تو را به خدا! آنجا اتّصال به ولایت را بخواهید! محبّت شما پیش حضرتزینب (علیهاالسلام) و حضرترقیٌه (علیهاالسلام) باشد، اتّصالتان قطع نشود.
ببین حضرتزینب (علیهاالسلام) چهکار میکند؟ برادرش به او گفته خواهرجان! باید در دروازهکوفه و شام خطبه بخوانی! پرچم یزید و معاویه را بِکَنی و پرچم پدرمان علی (علیهالسلام) را نصب کنی! زینب (علیهاالسلام) فرمود: برادر! امرت را اطاعت میکنم. حضرتزینب (علیهاالسلام) رفت؛ اما شام را ویرانه کرد؛ پرچم شرک و نفاق را کَند، پرچم توحید را نصب کرد.
قدری که به نزدیکی کربلا رسیدند، تربت امامحسین (علیهالسلام) بو دارد، سکینه خیلی باهوش بوده، بوی تربت امامحسین را میشنود. این مشام چه مشامی است؟! گفت:
بوی خوشی میوزد اَندر مشام | عمّه! مگر این سرزمین کربلاست؟! |
حالا جابربنعبدالله انصاری غسل کرده، قدمهایش را کوچک برمیدارد؛ چونکه از پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) شنیده: هر کسی امامحسین (علیهالسلام) را زیارت کند، هر قدمش، ثواب حجّ و عمره دارد. حجّ و عمره میخواهد! رفقایعزیز! ولایت اینقدر بالاست که همه ما اشتباه داریم! بیایید اشتباه نداشتهباشید! به ذات خدا قسم! اگر فرسخها راه بود، هزار قدم را یکقدم میکردم و روی قبر امامحسین (علیهالسلام) میافتادم. خدا میداند آن سفری که به کربلا رفتم، قبر آقا امامحسین (علیهالسلام) اینجا بود و قبر آقا ابوالفضل (علیهالسلام) آنجا، روی آن افتادم؛ قدری از این و قدری از آن بو میکردم. من حسین (علیهالسلام) میخواهم نه ثواب! ثوابِ بیمحبّت علی (علیهالسلام)، ثواب نیست، جزاست. تازه مثل شیطان شدی که گفت مُزد عبادتم را بده! خجالت بکش! مُزد میخواهی چهکنی؟! خدا و قرآن را بخواه! امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) و زهرایعزیز (علیهاالسلام) را بخواه! امامحسن (علیهالسلام) و امامحسین (علیهالسلام) را بخواه!
وقتی جابر سرِ قبر آقا امامحسین (علیهالسلام) رسید، قدری فریاد کشید، حسین! حسین! کرد و گفت: آقاجان! من با شهدای تو شریک هستم. عطیّه گفت: جابر! وای بر تو! چه میگویی؟! اینها دستانشان جدا شده! سرهایشان جدا شده و بر روی نیزه است! بدنهایشان زیرِ سُم اسب رفته! تو با اینها شریک هستی؟! جابر قسم خورد و گفت: از دو لب پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) شنیدم: کسیکه به عمل قومی راضی باشد، جزء آن قوم است. من به عمل اینها راضی هستم. یکوقت دیدند صدای قافله میآید، عطیّه گفت: جابر! بلند شو! حضرتزینب (علیهاالسلام) و اهلبیت آمدهاند.
حالا که به کربلا رسیدند، ولایت بو دارد. حضرتزینب (علیهاالسلام) زمین را بو کرد و گفت: اینجا قبر برادرم است، روی قبرش افتاد. صدا زد: برادر! همهجا امرت را اطاعت کردم؛ اما حسینجان! بچّههایت را بهمن سپردی، گفتی: خواهر! همه را به خدا و بچّههایم را به تو میسپارم، همه را آوردم! وقتی بچّههایم شهید شدند، از خیمه بیرون نیامدم، گفتم شاید تو خجالت بکشی. حسینجان! سراغ رقیّه را از من نگیر! من نتوانستم او را بیاورم؛ او را در شام گذاشتم. برادر! وقتی همه محملها آماده حرکت بود، کوتاهی نکردم، سرِ قبر رقیّه رفتم و با او خداحافظی کردم، گفتم: عزیزم! بلند شو! میخواهیم برویم! عزیزم! من جواب پدرت را چه بدهم؟! شما را دست من سپرده! رقیّهجان! نمیگذارم تنها باشی! هر جور باشد پیشت خواهم آمد، این خواسته من است.
وقتی حضرتزینب (علیهاالسلام) به مدینه برگشت، خدا یزید را لعنت کند! گفت: مدینه را غارت میکنم؛ عبدالله به حضرتزینب (علیهاالسلام) گفت: کجا میخواهی بروی؟ شام یا مصر؟ حضرتزینب (علیهاالسلام) قدری فرسوده شدهبود، گفت: عبدالله! من در شام اسیر بودم، نمیخواهم آنجا را ببینم؛ اما به رقیّه قول دادم که پیش او بروم. در بیابانهای اطراف شام یک آبادی بود، حضرتزینب (علیهاالسلام) چندینسال آنجا کنار حضرترقیّه (علیهاالسلام) زندگی کرد، تا از دنیا رفت. اینها دارند با هم عشقبازی میکنند. حضرترقیّه (علیهاالسلام) باید در آن باراندازِ شام دفن شود، تا صدها میلیارد مردم بیایند و آمرزیدهشوند. قبر اینها رحمةٌ لِلعالمین است؛ اینها که قبر ندارند، محلّی است، شما میروید زیارت میکنید؛ اما باید با ولایت بروید. دل وقتی ولایتی شد، ولایت به شما میچسبد؛ نه غیر ولایت. اگر صدها میلیارد به شما بدهند و بگویند عُمَر خوب است، میگویید عُمَر بد است و به دلتان نمیچسبد؛ اسم امامحسین (علیهالسلام) میآورید و اشک میریزید؛ آنوقت به دلتان میچسبد.
هیچچیزی قدرتش مطابق گریه بر امامحسین (علیهالسلام) نیست. جهنّم عذاب است، گریه امامحسین (علیهالسلام) رحمت است؛ میچکد در جهنّم، خاموش میشود؛ اما گریه شما، گریه رحمت باشد، نه عقده؛ ما باید گریه کنیم که چرا توهین به امامحسین (علیهالسلام) شد؟! توهین به حضرتزینب (علیهاالسلام) شد؟! اگر امامزمان (عجلاللهفرجه) برای حضرتزینب (علیهاالسلام) گریه میکند و میفرماید: صبح و شام گریه میکنم، اگر اشک چشمم تمام شود؛ خون گریه میکنم؛ والله! کلّ خلقت گریه میکند. زینب (علیهاالسلام) ارزشش ایناست!
گریه یک جنبه ولایتی دارد، ما باید بیچارگی خودمان را ببینیم و بگوییم: حسینجان! ما بیچارهایم! عاشورا نبودیم که جانمان را فدایت کنیم، زینبجان! نبودیم که از تو حمایت کنیم؛ حالا کاری که نمیتوانیم بکنیم، بیچاره بیچارهایم! گریه میکنیم تا امامزمان (عجلاللهفرجه) بیاید و احقاق حق از دشمنان مادرت زهرایعزیز (علیهاالسلام) کند؛ این گریه، اتّصال به ولایت است. [۲]
قسمت 2[۳]
وقتی عبدالله به خواستگاری حضرتزینب (علیهاالسلام) آمد، حضرتامیر (علیهالسلام) فرمود: عبدالله! من باید به دخترم بگویم. امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) فرمود: زینبجان! دخترم! راضی هستی؟ حضرتزینب (علیهاالسلام) گفت: پدرجان! من که اختیارم با خود توست؛ اما یکحرفی دارم و یکچیزی میخواهم. حرفم ایناست: به عبدالله بگو که من حرفی ندارم؛ اما هر موقع خواستم برادرم حسین را ببینم، باید بروم؛ اگر هم مسافرتی پیشآمد و برادرم به مسافرت رفت، بیچون و چرا با او بروم. عبدالله گفت: باشد، به دیدهمنّت دارم. حالا قرارداد کردند و بهقول ما عقد شد. [۴] حالا قضایای کربلا روی داد، عبدالله در مدینه ماند؛ اما گفت: زینبجان! بچّهها را با خودت ببر! عزیز من! نگویید که چرا عبدالله در مدینه ماند و سعادت نداشت؟! یکوقت یکنفر باید بماند و مدینه حفظ شود، یکنفر باید بماند و عدّهای گمراه نشوند. امامحسین (علیهالسلام) گفت: عبدالله! نمیشود مدینه را خالی گذاشت، تو در مدینه بمان! پس عبدالله به امر امامحسین (علیهالسلام) در مدینه ماند. [۵]
امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) قضایای کربلا را به اُمّالسلمه گفتهبود، حضرتزینب (علیهاالسلام) پیش پدرش آمد و فرمود: پدرجان! امّالسلمه یک حرفهایی میزند! امیرالمؤمنین (علیهالسلام) فرمود: زینبجان! هر چه میگوید درستاست، به حرفش برو! امامحسین (علیهالسلام) پیراهنکهنه تهیّه کردهبود، میدانست که بعد از شهادتش پیراهنش را درمیآورند؛ اما اگر پیراهنش پارهپاره باشد، آنرا درنمیآورند. امّالسلمه به حضرتزینب (علیهاالسلام) گفتهبود: زینبجان! همیشه خیالت راحت باشد؛ اما اگر امامحسین (علیهالسلام) آمد و گفت پیراهنکهنه بیاور! بدان که حسین یکساعت یا نیمساعت بیشتر زنده نیست. تمام ابعاد زینب (علیهاالسلام) پیش این حرف بود، زینب (علیهاالسلام) همهجا را تحمّل کرد، فقط دلش خوش بود. حالا که همه رفتند، لااقل حسین (علیهالسلام) دارد، حامی دارد، حامیاش آقا ابوالفضل (علیهالسلام) بود که شهیدش کردند. دلش خوش بود که برادرش هنوز نگفته پیراهنکهنه بیاور! [۶] یکوقت آقا امامحسین (علیهالسلام) دمِ خیمه آمد و گفت: زینب! پیراهنکهنه بیاور! حضرتزینب (علیهاالسلام) تا پیراهن را دست امامحسین (علیهالسلام) داد، غَش کرد. حالا لشکر هم «هل مِن مبارز» میطلبد، امامحسین (علیهالسلام) چهکار کند؟ دست ولایت بر قلب زینب (علیهاالسلام) گذاشت، به او تصرّف کرد، ولیّاللهالأعظم شد؛ چطور ولیّ شد؟ آنچه را که ولیّ خدا میداند، زینب (علیهاالسلام) هم میداند، در قلب زینب (علیهاالسلام) است. زینب (علیهاالسلام) دیگر زینب (علیهاالسلام) نیست، او را متقی کرد؛ نه اینکه زینب (علیهاالسلام) متقی نبوده، ببین من روی این آیه حسابش را میکنم و میگویم، خدا به پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) گفت: من تو را متقی کردم، ولایت به تو نازل کردم. حالا ولایت باید به زینب (علیهاالسلام) نازل شود. باید او را چه کند؟ باید او را متقی کند. [۷]
حالا که اهلبیت را وارد کاخ یزید کردند، یزید کینهای با حضرتزینب (علیهاالسلام) داشت. حضرت قدری خودش را مخفی کرد، یزید گفت: این کیست که خودش را مخفی میکند؟ گفتند: زینب، خواهر حسین است. یزید گفت: زینب! الحمد لله که خدا شما را رسوا کرد، من داغ پدرانم را از شما گرفتم. حضرت فوراً جواب داد و گفت: یزید! رسوا فاسق و فاجر است، ما هر چه دیدیم، خوبی از خدا دیدیم. یابنالطُلقاء! تو کسی هستی که آزادکرده جدّ من هستی، شما در شرک و کفر بودید، جدّم شما را آزاد کرد. یادتان رفته که مادرت در مکّه چهکاره بود؟! خدا چند چیز به ما داده: ما را در قلب مؤمن قرار داده؛ یعنی یزید! تو مؤمن نیستی، بیخود میگویی که من خلیفه اسلامم! دیگر اینکه بیان به ما داده؛ (بدانید بیان باید به امر باشد؛ وگرنه کلام است.) یعنی ما کسانی هستیم که حرفمان و صادراتمان امر خداست. مگر یک زن میتواند اینقدر شهامت داشتهباشد که به یک امپراطور جهان بگوید یابنالطُلقاء؟!
حالا یزید میخواست دل حضرتزینب (علیهاالسلام) را آتش بزند، گفت: الحمد لله که خدا برادرت را کُشت! حضرت بلند شد، ببین چقدر شهامت دارد! زینب (علیهاالسلام) یعنی شهامت یک عالم، زینب (علیهاالسلام) یعنی منطق یک عالم، زینب (علیهاالسلام) یعنی صدر یک عالم، زینب (علیهاالسلام) یعنی شجاعترین تمام عالم. ببین با امپراطور چهجور حرف میزند؟! گفت: خدا جان هر کسی را میگیرد؛ اما تو برادرم را کُشتی! لشکر تو برادرم را کُشت! یزید ناراحت شد، صدا زد: جلّاد! چرا بالای حرفِ من حرف میزنی؟! سکینه یکدفعه دست گردن حضرتزینب (علیهاالسلام) انداخت و گفت: یزید! مرا بکُش! تمام مجلس به گریه درآمد. زینب (علیهاالسلام) حمایتکُن داشت. یکدفعه مجلس به صدا در آمد، فرنگی و نصاری بلند شدند و گفتند: یزید چهکار میکنی؟! آخر این زن داغدیده! این زن اسیر است! برادرش شهید شده! ساکت باش! یزید ساکت شد، یهود و نصاری از زینب (علیهاالسلام) حمایت کردند؛ اما مسلمانها زینب (علیهاالسلام) را اسیر میکنند! [۸] یکنفر بلند شد و گفت: یزید! اینها را که میبینی، ما هر کجا به آنها حمله میکردیم، خودشان را به یک پناهی میبردند. آقا علیبنالحسین (علیهالسلام) هم تشریف دارند؛ اما اینجا امامحسین (علیهالسلام) به زینب (علیهاالسلام) گفته که تو در مجلس یزید حرف بزن! زینب (علیهاالسلام) دارد امر را اطاعت میکند. حرف من سر ایناست، زینب (علیهاالسلام) به آنشخص گفت: صدایت بگیرد! از هر خانه کوفه، صدای ناله از شمشیر برادر من بلند است! برادرم یک حمله کرد، هفتاد هزار لشکر را صفّآرائی کرد. تو چه میگویی؟! چرا اینقدر تملّق میگویی؟! مگر شما قدرت دارید؟! مگر شما شهامت دارید؟! شما ضلالت دارید! زینب ایناست، آیا زینب اسیر است؟! [۹]
دو چیز یزید را زیر و رو کرد: یکی خطبه حضرتزینب (علیهاالسلام) و یکی منبر حضرتسجّاد (علیهالسلام). یزید بیچاره شد! دیگر اهلبیت را در آن مجلس نَبُرد، دید بیچارگی و رسواییاش دارد انفجار میکند، اشاره کرد که اهلبیت را در خانهاش ببرند. هنده هم که آرام ندارد، مرتّب داد میکشد! شلوغ کرده! ملکه است. یزید به امامسجّاد (علیهالسلام) گفت: خدا ابنزیاد را لعنت کند! من نگفتم که پدرت را بکُشند، گفتم بیایید و با هم صلح و مصالحه کنیم، میخواست اینرا از گردن خودش ساقط کند، دید بدجوری شد. حالا ببین چه میگوید؟! گفت: من خلاصه خونبهای پدرت را میدهم؛ اما امامسجّاد (علیهالسلام) فرمود: یزید! فقط این چیزهایی که لشکرت به غارت بردند، آن بلوز و پیراهنها را مادرم زهرا (علیهاالسلام) بافته، آنها را به ما برگردان! امام جوری حرف میزند که مردم بفهمند که مادرش زهراست، دوباره اینها را رسوا کرد. خلاصه آخر که یزید میخواست خودش را از متّهمی نجات بدهد، گفت که من کاخ را در اختیارتان میگذارم تا عزاداری کنید! [۱۰] یزید خیلی عذرخواهی کرد، تا حتّی به حضرتسجّاد (علیهالسلام) گفت: آیا من آمرزیدهمیشوم؟ امام فرمود: آره! نماز غفیله بخوان! اینجا حضرتزینب (علیهاالسلام) گفت: آخر حجّتخدا چقدر شما رئوفید! گفت: عمّهجان! من حجّتخدا هستم، نمیتوانم که حقّ را نگویم؛ اما موفّق نمیشود. هر وقت میرفت وضو بگیرد، خون از دماغش میریخت؛ آخر هم موفّق نشد. [۱۱]
قسمت 3[۱۲]
رفقایعزیز! بیایید تفکّر داشتهباشید! اینقدر امیرالمؤمنین (علیهالسلام) مراعات میکرد، حالا که شب نوزدهم ماهرمضان ضربت خورده، علی (علیهالسلام) دیگر توان ظاهریاش تمام شده، او را توی یک پارچهای گذاشتهبودند، چهار گوشش را گرفتند و او را به طرف خانه آوردند. امیرالمؤمنین دمِ درِ خانه گفت: مرا زمین بگذارید و زیر بغلهایم را بگیرید؛ مبادا زینب (علیهاالسلام) ناراحت بشود! علیجان! کجا بودی آنموقعیکه خیمههای پسرت حسین (علیهالسلام) را آتش زدند؟!
وقتی امامحسین (علیهالسلام) جنگ میکرد، فقط میگفت «لا حولَ و لا قوةَ إلّا بالله العلیّ العظیم». زینب (علیهاالسلام) صدای امامحسین (علیهالسلام) را میشنید و دلش خوش بود، یکوقت زینب (علیهاالسلام) دید که دیگر صدای برادرش نمیآید و زمین کربلا دارد میلرزد. توجّه پیدا کرد، روی تلّ زینبیه آمد؛ دید اشقیاء دور حسینش را گرفتهاند، حسینش در قتلگاه است. از کجا حضرتزینب (علیهاالسلام) این درس را گرفته؟! از مادرش زهرایعزیز (علیهاالسلام). وقتی امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) را بهمسجد بردند و طناب گردنش انداختند، زهرایعزیز (علیهاالسلام) با پهلوی شکسته و صورت نیلی بهمسجد رفت و گفت: دست از علی بردارید! وگرنه نفرین میکنم. ستونها از جا حرکت کرد، مدینه به لرزه درآمد.
حالا زینب (علیهاالسلام) پیش ابنسعد آمد، ببین خواهش نکرد؛ گفت: «یابنالسّعد! تو ایستادهای و حسینِ مرا میکشند!» زمین کربلا دارد میلرزد. زمین اعلام آمادگی میکند که زینب! اشاره کنی همه اینها را زیر و رُو میکنم. زینب (علیهاالسلام) دارد امر را اطاعت میکند. ابنسعد بنا کرد به گریهکردن، هایهای گریه کرد. گفت: لشکر! کار حسین را تمام کنید! حالا منظور من سرِ ایناست که ببین چه خباثتی است؟! وقتی حسین (علیهالسلام) را کشتند! عمر سعد دستور داد که خیمهها را آتش بزنید! بین حضرتزینب (علیهاالسلام) چقدر ادب دارد! پیش امامسجّاد (علیهالسلام) آمده و عرض میکند که یا حجّةالله! اُمّالسلمه حرفها را بهمن زده، آیا ما باید بسوزیم؟! ببین اینقدر زینب (علیهاالسلام) آمادگی دارد! حرفی ندارد که در راه ولایتش، حسین (علیهالسلام) بسوزد. اطاعتِ ولایت ایناست! رفقایعزیز! بیایید ولایت را اطاعت کنید! امامسجّاد (علیهالسلام) فرمود: عمّهجان! «علیکُنّ بالفرار»: به بچّهها بگو فرار کنند. حضرتزینب (علیهاالسلام) فوراً به بچّهها دستور فرار داد. تمام این بچّهها فرار کردند. بهدینم! اینقدر دلم برای این بچّهها میسوزد، آتش میگیرد! آخر با اینهمه جمعیّت! در اینهمه هیاهو، بچّهها چهکار کنند؟! [۱۳]
ارجاعات
- ↑ سخنرانی درباره حضرتزینب 75 (دقیقه 30)
- ↑ کتاب افشای احکام و سخنرانی اربعین 86؛ تذکر درباره عبادت و درباره حضرتزینب 75 و شرط احسنالخالقین شدن؛ اطاعت ولایت و بیزاری از دنیا 73 و نیمه شعبان 75 و ولایت؛ حقیقت توحید 73 و اربعین 78 و اربعین 81 و اربعین 80 و اربعین 87 و اربعین 83
- ↑ سخنرانی درباره حضرتزینب (دقیقه 6 و دقیقه 10) و اربعین 81 (دقیقه 28) و درباره حضرتزینب (دقیقه 19) و اربعین 81 (دقیقه 35) و اربعین 87 (دقیقه 48)
- ↑ درباره حضرتزینب 75 و شباحیاء 80
- ↑ درباره حضرتزینب 75 و اربعین 81
- ↑ اربعین 79؛ فرق امام با حجتخدا و شبقدر 91 و اربعین 80 و اربعین 89
- ↑ کتاب حر
- ↑ درباره حضرتزینب 75 و اربعین 81 و اربعین 83 و اربعین 89 و اربعین 91 و اربعین 94 و عصاره عاشورا 82 و اربعین 79؛ فرق امام با حجتخدا و عاشورای 87 و تفکر و در مسیر ولایت؛ وداع ولایت 76
- ↑ درباره حضرتزینب 75
- ↑ اربعین 78 و اربعین 80 و اربعین 81 و اربعین 91
- ↑ اربعین 87
- ↑ شبقدر 76 (دقیقه 31) و عاشورای 77 (دقیقه 45)
- ↑ شبقدر 76 و عاشورای 77