مشهد 92؛ قبله مؤمن، امر ولایت: تفاوت بین نسخهها
(صفحهای تازه حاوی «(خب یک صلوات بفرستید.) {{بسم الله}} {{جعبه اطلاعات فراداده سخنرانی|10546}} «أعوذ...» ایجاد کرد) |
|||
سطر ۴۷: | سطر ۴۷: | ||
{{درباره متقی|به تو گفتم که [برای] ما از مجلس امام حسین {{علیه}} [غذا] آورده بود، {{توضیح|تو بمیری! آره!}}، به حضرت عباس، به حسین قسم، تا همچین کردم، [از دهانم] ریخت بیرون. اصلاً من تُف نکردم، خودش تُف بود. آن غذایی که میخورد، واسه متقی خودش تُف است، میآید بیرون.}} تو چه چیز میخوری؟ آره! مالِ امام حسین {{علیه}} است! تُف به تو! مالِ اوست، مالِ امام حسین {{علیه}} است؟! این امام حسین {{علیه}} است؟! این دشمن امام حسین {{علیه}} است. اینها را به شما میدهد، شما را نگه دارد؛ با او باشید! حالیتان شد من چه گفتم؟ اگر حالیتان شد، صلوات بفرستید. | {{درباره متقی|به تو گفتم که [برای] ما از مجلس امام حسین {{علیه}} [غذا] آورده بود، {{توضیح|تو بمیری! آره!}}، به حضرت عباس، به حسین قسم، تا همچین کردم، [از دهانم] ریخت بیرون. اصلاً من تُف نکردم، خودش تُف بود. آن غذایی که میخورد، واسه متقی خودش تُف است، میآید بیرون.}} تو چه چیز میخوری؟ آره! مالِ امام حسین {{علیه}} است! تُف به تو! مالِ اوست، مالِ امام حسین {{علیه}} است؟! این امام حسین {{علیه}} است؟! این دشمن امام حسین {{علیه}} است. اینها را به شما میدهد، شما را نگه دارد؛ با او باشید! حالیتان شد من چه گفتم؟ اگر حالیتان شد، صلوات بفرستید. | ||
− | إنشاءالله از اینجا که میروید، بِکر باشید. نگهبان ولایت، نگهبان این حرفها باشید! خدا هم هدایتتان میکند. آره جانم! {{درباره متقی|دیدی به تو گفتم رفتیم درو؟ | + | إنشاءالله از اینجا که میروید، بِکر باشید. نگهبان ولایت، نگهبان این حرفها باشید! خدا هم هدایتتان میکند. آره جانم! {{درباره متقی|دیدی به تو گفتم رفتیم درو؟ من [از میوههای باغ مردم] نخوردم، خدا مَلَک فرستاد. [فرمود:] این نخورد، گفت: به او بده! یک دفعه [مَلَک] نازل شد، یک طَبَق سرش [بود، گفت:] بخور! هر چه میخواهی بخور!}} چرا؟ [چون] نخورد. تو هر چه هست، میخوری باباجان من! هر چه هست میخوری عزیز من! کجایی؟ خب، بسشان است یا نه؟ |
خب، حالا آخر حرف من است، چطور میشوید اینجور بشوید؟ بگو ببینم، بگو ببینم دلم تنگ شده، بگو ببینم! (یکی از حضّار: ما باید دست از آن متقی و مجلس ولایت برنداریم، آنها ما را اینجوری میکنند.) امر خدا و پیغمبر {{صلی}} مثل قبله باشد، همهاش [به آن] نگاه کنی. ببین همچین نکنی نگاه به زن مردم بکنی، همچین نکنی نگاه به او کنی، همچین نکنی گناه کنی؛ دربست در اختیار ولایت باشی، این درست است. تو را به حضرت عباس، قدر این حرف را بدانید! قشنگ است یا نه؟ | خب، حالا آخر حرف من است، چطور میشوید اینجور بشوید؟ بگو ببینم، بگو ببینم دلم تنگ شده، بگو ببینم! (یکی از حضّار: ما باید دست از آن متقی و مجلس ولایت برنداریم، آنها ما را اینجوری میکنند.) امر خدا و پیغمبر {{صلی}} مثل قبله باشد، همهاش [به آن] نگاه کنی. ببین همچین نکنی نگاه به زن مردم بکنی، همچین نکنی نگاه به او کنی، همچین نکنی گناه کنی؛ دربست در اختیار ولایت باشی، این درست است. تو را به حضرت عباس، قدر این حرف را بدانید! قشنگ است یا نه؟ |
نسخهٔ ۳ اوت ۲۰۲۴، ساعت ۱۰:۱۴
(خب یک صلوات بفرستید.)
مشهد 92؛ قبله مؤمن، امر ولایت | |
کد: | 10546 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1392 |
«أعوذ بالله من الشّیطان اللّعین الرّجیم»
«العبد المؤیّد الرّسول المکرّم أبوالقاسم محمّد»
السلام علیک یا أباعبدالله، السلام علیکم و رحمة الله و برکاته
السلام علی الحسین و علیبنالحسین و أولاد الحسین و أهلبیت الحسین و رحمة الله و برکاته
این عکس تأیید شده، مثلاً شما توی هر مجلسی بروی، آنها عکست را انداختهاند. فردا حاشا میکنی، میگوید: ایناها، حالیات است؟ آخر ملائکهها که بیکار نیستند، کارشان همان کارهاست، آره دیگر. یک عکسهایی است اینها تزریقی است؛ یعنی چه؟ (یکی از حضّار: یعنی دائم یاد است)، یادش است، این تزریق شده. این عکسها عیب ندارد؛ اما خب عکس قدّیِ شخص را من مذمّت میکنم، کسی نمیتواند ببیند. [خانه] یکی از رفقا من رفتم، دیدم یک عکس قدّی دارد، گفتم این را بردار! میدانی این چیست؟ بابایش میگوید، داییاش میگوید، میگوید چرا عکس من را نینداختی؟ اما عکسهای اینجوریها عیب ندارد، اینها خیلی [مهمّ نیست].
آن عکس تزریق شده به آدم، بعضی از رفقا هم همساختاند، تزریق شدهاند به آدم. آن آدم را [مؤمن] نمیتواند نخواهد، تا زمانیکه طرفدار بدعتگذار بشود؛ آنوقت او دیگر از نظر مؤمن پاک میشود. فلانی! پاک میشود، فهمیدی؟ یا علی! او خودش پاک میکند، به ما مربوط نیست، ما اینجا عملهایم. این پروندهای که قیامت دست آدم میدهد، تمام کارهایتان عکسبرداری است تویش. فهمیدی؟
آخر، از اینجا که بروی، قربانت بروم، گیر محاکمه خدا میافتی. فهمیدی چه میگویم؟ آنجا گیر محاکمه میافتی، حالا اگر از محاکمه درآمدی، کارت به تو میدهد. کارتِ ولایت به تو میدهد، میگوید: آسمان برو و برزخ برو و عرش خدا برو و بالاترش هم برو و همه جا برو! اما باید چه کنی؟ از محاکمه درآیی.
(یکی از حضّار: توی این دنیا میشود از محاکمه درآمد؟) آره! متقی از محاکمه درآمده، آره دیگر. چرا؟ خدا تأییدش میکند. تأييدی، از محاکمه درآمدن است. آره! آن متقی واقعی [اینطور است.] آخر تمام اینها که ما از محاکمه نمیتوانیم درآییم، مالِ دنیاست، فهمیدی؟ اگر شما از محاکمه دنیا درآمدید، قربانتان بروم، خدا تأییدتان میکند. حالا خدا مخیّرت کرده، اشرف مخلوقات [میشوی]. خدا قُرُقگاه دارد، قُرُقگاه را مراعات کن! این است که ما از امتحان نمیتوانیم درآییم.
متقیِ واقعی خودش امتحان است، اگر گفتی چرا؟ (یکی از حضّار: دیگران با او سنجیده میشوند،) دیگران با او سنجیده میشوند، بارک الله! او همه جایش امر شده؛ چشمش امر است، پایش امر است، خیالش امر است، دستش امر است، همه جانش امر است. آره! قربانت بروم، کجا میروی؟ او همه چیزش در امر خداست؛ آنوقت آن متقی امر را اطاعت میکند.
الآن متقی، قربانت بروم، فرمانده میشود، نه فرمانبردار؛ قدر این دو سه تا حرف را بدانید! فرمانده میشود. چرا؟ همهاش به چشمش فرمان میدهد، به پایش فرمان میدهد، به زبانش فرمان میدهد، به خیالش فرمان میدهد، به فکرش فرمان میدهد؛ تمام اینها در امر خداست. قشنگ است؟ بارک الله!
اصلاً برکات مجلس این حرفهاست؛ اگرنه مجلس بیبرکات است. امام صادق (علیهالسلام) که غبطه میخورد به مجلس، به برکات مجلس غبطه میخورد که از اینجا دارد برکات صادر میشود. فهمیدی یا نه؟ إنشاءالله، امید خدا، مجلس شما هم همهاش باید همینجور باشد.
چرا؟ [امیرالمؤمنین (علیهالسلام) میفرماید:] یا کمیل! دست و جوارح خودت را در نزد خدا بگذار! او [خدا] هم به او گفت: برو نزد او بگذار که اگر او را نخواهی، عبادت انس و جنّ کنی، کمیل! میسوزانمت؛ برو در نزد او بگذار؛ یعنی در نزد علیبنابوطالب (علیهماالسلام). (صلوات بفرستید.)
تو دست و جوارحت در نزد کیست؟ تو باید گناه فلجکن باشی. به قربان آن جوانی که گناه فلجکن است، نه گناه تأییدکن. اغلب مردم گناه تأییدکن هستند، گناه فلجکن نیستند. گناه را، گناه را شفا میدهد، میرود قبولش میکند. تو باید گناه را چه کنی؟ فلج کنی. کجا فلجش میکنی؟ تا نگاهت افتاد، نگاه کن به آسمان، گناه را فلج کردی. او آنجوری است، نگاه نکن! [گناه را] فلج کردی. اگر تو گناه بکنی، گناه را تأیید کردی، قدرت دادی به آن. میفهمید من چه میگویم یا نه؟ دلم میخواهد همهتان گناه فلجکن باشید.
هیچ گناهی بالاتر از این نیست که شما پیرو خلق باشید. آن خلق، ولایت را از شما میگیرد، امر خودش را به شما میدهد. چقدر این حرف را بزنم؟ گفتم چه؟ (یکی از حضّار: گفتید که هیچ گناهی بالاتر از این نیست که شما پیرو خلق باشید. آن خلق، ولایت را از شما میگیرد، امر خودش را به شما میدهد.) بارک الله! بیا برو توی خیابانها، بیا برو جبهه، بیا برو کجا و بیا برو کجا، همهتان هم رفتید. خوش به حال شماهایی که نرفتید. او دارد داد میزند، میگوید اینها جزء شهداء هستند، من هم داد میزنم، میگویم جزء اشقیاء هستند. حالیات است میگویم چه؟ جانِ فلانی درست است؟ او داد میزند، میگوید چه؟ (یکی از حضّار: او دارد داد میزند، میگوید اینها جزء شهداء هستند، شما هم داد میزنید، میگویید جزء اشقیاء هستند.) مؤمن ولایتشناس است، ولایت تأییدکن است، گناه خنثیکن. بگو ببینم! (یکی از حضّار: مؤمن ولایتشناس است، ولایت تأییدکن است، گناه خنثیکن.) تو باید همینجور بشوی، قربانت بروم، فدایت بشوم. خنثی یعنی این به درد نمیخورد، فهمیدی؟ آره!
ما رفتیم آنجا توی ایستگاه قطار، آمدیم پایین، دیدیم چقدر از این طیّارههای خیلی بزرگ و اینها [آنجاست]. گفتیم: اینها چرا؟ گفت: اینها یک عیب فنی دارند، ایرانیها نمیتوانند درست کنند، از امریکا باید بیایند درست کند. فهمیدی یا نه؟ مردم بیشترشان یک عیب فنی دارند، متقی میتواند اینها را اصلاح کند. اینها دورِ متقی نمیآیند که، میروند آنطرف. این ناقصی دارد، آیا ناقصی از بیدینی بدتر هست؟ ناقصی از پیروی بدعتگذار بدتر هست؟ او میگوید، او ضررش را هم میگوید. نمیگوید نرو! ضررش را هم من به شما میگویم.
وقتی رأی میریزد آنجا، چندتا او رأی میریزد، چندتایش هم به تو میرسد. [اگر] یکی را بکشی، روایت داریم: اهل جهنّمی؛ تو یکی نکشتی، چندتا را کشتی. حالیشان هم نیست اصلاً؛ میگویند و میخندند و میشنوند و حالیشان نیست. خریّت باید حالیات بشود، گمراهشدن باید حالیات بشود، چرا؟ خدا یک پرچم به تو داده؛ یعنی آن عقل است، باید آن را به کار بزنی، آنوقت حالیات میکند. چطور من حالیام میشود؟ تو سواد داری، کمال نداری. کمال، تشخیص ولایت است.
متقی گنهکار را میتواند گناهش را خنثی کند، دعا میکند در حقّش، خنثی میشود؛ اما طرفدار بدعتگذار را نمیتواند، چونکه آن به او تزریق شده، نمیشود؛ مگر خدا نظر به او بکند. الآن شما یک دانه انقلابی را میتوانی برگردانی؟ جخ [تازه] به تو میگوید اشتباهکار هم هستی، یک دو تا تهمت هم به تو میزند. همه نفهمیدند! تو فهمیدی؟! مگر فهم، نفرات است؟ (حرفها خوب دارد میآید) ، باباجان! مگر فهم، نفرات است؟ هفتاد هزار نفر رفتند آنطرف، پنج نفر آمدند اینطرف؛ آنها میفهمیدند یا این؟ چرا نمیفهمی؟ به من میگوید: تو میفهمی یا آن؟ فلانی! او درس دارد، فهم که ندارد که! مگر درس فهم است؟ شما باید بروید درس بخوانید! متقی را درس به او میگویند. تو باید حالا دَرسَت را بیایی بگذاری در اختیار متقی، فهمیدی یا نه؟
من یادم نمیرود، من یک دفعه رفتم خدمت امام زمان (عجلاللهفرجه) در مکّه رسیدم. به خودش قسم که مطابق تمام خلقت است، درس به من گفت. خیلی قشنگ بود، (بده کتابت را) ببین حضرت همساخت که میگفت به من، آنوقت این [کتاب] یکهو خودش ورق میخورد، دیگر با دست نمیکرد، خودش ورق میخورد. تو که دستی نمیکنی، [کتاب] به امرش است، این ورق میخورد.
به حساب، ما هم رفته بودیم مکّه، به تمام آیات خدا، یک نگاه به مکّه نکردم، نگاه به خانه خدا نکردم، فقط توجّهم به امام بود. یک دفعه [ایشان] حرکت کرد، ما هم حرکت کردیم، آمدیم دَمِ [حرم] حضرت معصومه (علیهاالسلام)، دیگر ما آمدیم خانهمان، حضرت هم رفت. چه چیز تو داری میگویی؟ او باید به تو درس بگوید. تو الآن درس میخوانی، مهندسِ نمیدانم آپارتمانی، مهندسِ نمیدانم برقی؛ مهندس شرق نیستی که، متقی مهندس شرق و غرب عالم است. تو مهندس چه چیز هستی؟ چه چیز داری میگویی؟ کجایی؟
چرا؟ متقی دنیا را نباید ببیند، نه دنیا را، نه حرف دنیا را. همینجور حواسش پیش وحی مُنزل است [تا] وحی نازل بشود، هیچ چیز را نمیبیند. یا علی! میخواهم همهتان اینجوری بشوید! خب، بگویم باز هم واسهتان؟ کوشش کنید جانم! متقی بشوید! او خدا حرام را هم برایش حلال میکند، حرام نمیخورد، تو میروی مصادرهای میخوری.
به تو گفتم که [برای] ما از مجلس امام حسین (علیهالسلام) [غذا] آورده بود، (تو بمیری! آره!) ، به حضرت عباس، به حسین قسم، تا همچین کردم، [از دهانم] ریخت بیرون. اصلاً من تُف نکردم، خودش تُف بود. آن غذایی که میخورد، واسه متقی خودش تُف است، میآید بیرون. تو چه چیز میخوری؟ آره! مالِ امام حسین (علیهالسلام) است! تُف به تو! مالِ اوست، مالِ امام حسین (علیهالسلام) است؟! این امام حسین (علیهالسلام) است؟! این دشمن امام حسین (علیهالسلام) است. اینها را به شما میدهد، شما را نگه دارد؛ با او باشید! حالیتان شد من چه گفتم؟ اگر حالیتان شد، صلوات بفرستید.
إنشاءالله از اینجا که میروید، بِکر باشید. نگهبان ولایت، نگهبان این حرفها باشید! خدا هم هدایتتان میکند. آره جانم! دیدی به تو گفتم رفتیم درو؟ من [از میوههای باغ مردم] نخوردم، خدا مَلَک فرستاد. [فرمود:] این نخورد، گفت: به او بده! یک دفعه [مَلَک] نازل شد، یک طَبَق سرش [بود، گفت:] بخور! هر چه میخواهی بخور! چرا؟ [چون] نخورد. تو هر چه هست، میخوری باباجان من! هر چه هست میخوری عزیز من! کجایی؟ خب، بسشان است یا نه؟
خب، حالا آخر حرف من است، چطور میشوید اینجور بشوید؟ بگو ببینم، بگو ببینم دلم تنگ شده، بگو ببینم! (یکی از حضّار: ما باید دست از آن متقی و مجلس ولایت برنداریم، آنها ما را اینجوری میکنند.) امر خدا و پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) مثل قبله باشد، همهاش [به آن] نگاه کنی. ببین همچین نکنی نگاه به زن مردم بکنی، همچین نکنی نگاه به او کنی، همچین نکنی گناه کنی؛ دربست در اختیار ولایت باشی، این درست است. تو را به حضرت عباس، قدر این حرف را بدانید! قشنگ است یا نه؟
من خودم همینساختم، از زمان جوانیام هم همینساخت بودم. اگر بدانید چه چیزهای لذّتبخش با من روبرو میشد! من لذّت را نمیخواستم، عزّت را میخواهم. شما هم باید همینجور باشید! لذّت دنیا را نخواهید! عزّتش را بخواهید! (صلوات بفرستید.)
خب بنا شد چه جور باشیم؟ (یکی از حضّار: فرمودید: امر خدا و پیغمبر مثل قبله باشد برایتان، هر چیزی که غیر امر است، [از قبله] رویتان را برنگردانید). بارک الله! از لذّت دنیا هم بگذرید!
آخر، ما یک کارگاه بود، خیلی مهمّ بود. یک نفر بود، استاد کارخانه بود، یک کارهای ناجوری میکرد. گفت: اگر تو بدانی چقدر لذّت دارد! این هنوز عزّت را نمیداند، میرود پِی لذّت. اگر رفتی به غیر امر خدا، میروی دنبال لذّت، باید بیایی دنبال عزّت. حرف درست است، درستِ درست است. اغلب شماها که گناه میکنید، اگر گفتی چه جوری است؟ بگو ببینم، من یک گوساله به تو بگویم. اغلب ما که گناه میکنیم، چه جور است؟ (یکی از حضّار: میرویم دنبال لذّت) دنبال عزّت میرویم؛ آنوقت آن شیطان کمکت میکند.
گفتم به من میگفت، میگفت: تو هنوز این کارها را نکردی ببینی چقدر لذّت دارد! یَک گُهکاریهایی میکرد! ما اوّلش کارگاهمان بیرونِ پل بود؛ آنوقت زجاجی آمد، یک کاروانسرا بغل دکّانش [بود]، آمد یک دوتا از این حجرهها گرفت و ما آمدیم آنجا؛ آنوقت او [آن فسادگر] هم به حساب، استاد کارخانه قاب رنگکن بود؛ آخر، اوّلها که قابها نبود که، آره! این به حساب به من گفتش که شما کم کار بکن! ما از اینجا برویم. این از این گُهکاریها داشت، اینجا نمیتوانست بکند، چونکه زجاجی [کارگاه را] آورد توی نظر خودش، هِی میآمد سر به او میزد؛ آنوقت گفت: ما برویم یک جای دیگر. من به او گفتم: فلانی! من میخواهم مزدم حلال باشد، من تا بتوانم کار میکنم. آره! این رفت یک کمیسیون گرفت و از همین آشغالکاریها [میکرد،] گفت که ما باید یک کتک حسابی به این بزنیم که یعنی دستش و اینهایش را فلج کنیم که ما از اینجا برویم. برود آنجا که بتواند فساد کند، خیلی فسادگر بود، برادرش هم فسادگر بود. البتّه من نسبتاً اینجا بودم، آنها مَثل آنطرف [بودند، جایمان] فرق داشت، آره!
این رفت و یکی از اینها قلیداغ بود، پهلوان بود؛ آنوقت یک گناههایی هم میکرد؛ اما خب همه جانش خال بود و اینها. ما میرفتیم سرِ یک چاه وضو میگرفتیم، آره! دیدم برادره به او گفت: امروز روزش است، امروز روزش است؛ آنوقت ما با هم ناهار میخوردیم. او آن را آورد، یک پول حسابی به او داد و خب میدانست من زرنگم، میگفت یعنی کمکش کند، آره! ما همساخت که داشتیم ناهار میخوردیم، داشتیم آبگوشت میخوردیم، یک بونهای [بهانه] به ما گرفت و این کاسه را برداشت با گوشت و نخودش زد توی سر من. زد توی سر من، دو نفر افتادند روی من، آره! من هر کاری کردم، زانویم را آوردم اینجا، بلند شدم. به ارواح پدرم، سه تا، چهار تا بودند، همهشان را زدم، آره! این هم از گیرِ من در رفت و دست کرد به چاقو و گفتم: اگر بابایت اینجوری شده، بیا جلو پدرسوخته! آره یاری میکند، تو چه داری میگویی؟ او هم یعنی میگفت: با ما باش! فهمیدی؟ آره! من هم با این چوب، پدرش را درآوردم.
زجاجی آمد، زجاجی آمد و یکی زد به داداشش، داداشش افتاد. او که این کار را کرد، در رفت، آره! حالا میخواست زَهره چشم از ما بگیرد، یک سیلی انداخت واسه من، تُکش گرفت [به من]. من بیخش را گرفتم، زدمش به دیوار، زجاجی را. [زجاجی] گفت: ببند درها را! چهل تا شاگرد ایستاد. گفت: حقّ استادی این است؟ گفتم: من استادتان [هستم]. من این کارها را راه میکنم. تو چه استادی [هستی]؟ تو پول میدهی. حالا [چندوقت کارگاه] نیامدم، نیامدم و [زجاجی] یک چند نفر را آمد روانه کرد پِی ما و آخرش خودش آمد، دو تومان هم روی مزد ما انداخت. حالیات است میگویم چه یا نه؟ آره بابا! تو نگاه نکن ما اینجور چهار دست و پا میرویم؛ ده نفر هم اگر بودند، دهتایشان را میزدم. دستِ ید الله است، حمایت دارد از بچّههای مردم میکند، این دست میشود ید الله؛ دست تو چه میشود؟ میشود دولّا! میخورد به پیچ رادیو و تلویزیون. حالیات شد؟ حرف درست است یا نه؟ بارک الله! (صلوات بفرستید.)
آره! پدر من! قربانت بروم. اما من هر روز [که] سلام به امام حسین (علیهالسلام) بدهم، یادش هستم؛ شبها هم یادش هستم. [زجاجی] خیلی باحیا بود. آخر با قدرت [ی که داشت] یک شاگرد را احترام کند، خیلی است با قدرتش [بکند]. اگر من میخواستم بروم خانهاش، میدوید (درش دوربین داشت) یک چیزی میانداخت روی تلویزیونش. آره! من را خیلی احترام میکرد. حالا من هم احترامش میکنم، یادش میکنم. خب، خوب شد یا نه؟ (صلوات بفرستید.)
پس بنا شد إنشاءالله از اینجا که میروید، حواستان توی قبله باشد. آن قبله هم خانه خداست، هم خانه زهرا (علیهاالسلام) است، هم خانه امیرالمؤمنین (علیهالسلام) است؛ قبله همه چیز است. بیزار از خلق باشید! بیزار از هوا و هوس باشید! آنوقت زهرا (علیهاالسلام) میگوید: بیا من جمال تو را ببینم. من خدا میداند، بعضیها را اینقدر مشتاق جمالشان هستم که نگو! زهرا {{علیها} محتاج است؟ محتاج نیست، یک لذّتی از آن مؤمن که با امیرالمؤمنین (علیهالسلام) هست [میبرد]، لذّتِ جمالی میبرد از آنها. حالیات است یا نه؟ إنشاءالله میخواهم همهتان اینجوری بشوید! یا علی!