منتخب: حر: تفاوت بین نسخهها
سطر ۷: | سطر ۷: | ||
{{صوت منتخب|vorood-be-karbala}} | {{صوت منتخب|vorood-be-karbala}} | ||
− | حالا آقا امام حسین {{علیه}} از مکّه آمده و به کربلا رسیده، یک وقت دید که کار انگار عوضی شده. یک روایت داریم، حضرت زینب {{علیها}} و امّکلثوم و اینهایی که همراه امام بودند، گفتند که مردم به استقبال ما آمدند؛ چون اینها که امام نبودند، خیال کردند جمعیّت به استقبالشان آمده؛ | + | حالا آقا امام حسین {{علیه}} از مکّه آمده و به کربلا رسیده، یک وقت دید که کار انگار عوضی شده. یک روایت داریم، حضرت زینب {{علیها}} و امّکلثوم و اینهایی که همراه امام بودند، گفتند که مردم به استقبال ما آمدند؛ چون اینها که امام نبودند، خیال کردند جمعیّت به استقبالشان آمده؛ هزار نفر با سرلشکری حُرّ به کربلا آمده بودند. حُرّ با هزار سوار جلوی امام آمد، امام فرمود: چه شده؟ خودتان مرا دعوت کردید. من، یک بار نامه دارم. همینطور فرمود: شما نایبم مسلمبنعقیل را که نپذیرفتید، حالا خودم آمدم، شما به من چه میگویید؟ اگر مرا نمیخواهید، برمیگردم. حُرّ گفت: نامههایت را ببین! من که نامه به تو ننوشتم. امام فرمود: خب، بگذار ما برمیگردیم. گفت: نه! باید از امیر اجازه بگیرم. من از این حرف آقا حُرّ خیلی ناراحت بودم. وقتی به کربلا رفتم، تا شب هشتم، نرفتم حُرّ را زیارت کنم. {{توضیح|ببینید اینها چقدر آقا هستند! چقدر بزرگوارند! چقدر به ما عنایت دارند! یک قدری اینها را بدانیم و بعد حسین {{علیه}} بگوییم.}} تا اینکه شب هشتم خواب دیدم به نجف رفتم. تا پایم را در ضریح گذاشتم، دیدم آقا امیرالمؤمنین {{علیه}} به من گفت: حسین! چرا نمیروی نایب ما حُرّ را زیارت کنی؟ فقط گفتم: چشم آقا! چشم آقا و بیدار شدم. فردای آنروز، پابرهنه شدم. حالا کفشهایم را گردنم انداختم، وقتی سر قبر حُرّ رسیدم، گفتم: تو نیم ساعت جانت را فدای امام زمان خودت کردی، نایب اینها شدی. آقاجان! از تو خواهش میکنم، تو پیش امام حسین {{علیه}} خیلی آبرو داری، قسمش دادم و گفتم: از امام حسین {{علیه}} بخواه همینطور که تو یاور امامت شدی، من هم یاور امام زمان {{عج}} بشوم. ببین حُرّ با معرفت رفت. اگر اوّل آمد جلوی امام را گرفت، یک وقت فهمید که اشتباه کرده. خدا کند ما هم بفهمیم که اشتباه کردیم. اگر ما واقع، خدمت امام برسیم و بگوییم اشتباه کردیم، اینجوری ما را میپذیرد. ما اشتباهمان را نمیگوییم، ما هنوز نمیفهمیم که اشتباه کردیم. |
− | هزار نفر با سرلشکری حُرّ به کربلا آمده بودند. حُرّ با هزار سوار جلوی امام آمد، امام فرمود: چه شده؟ خودتان مرا دعوت کردید. من، یک بار نامه دارم. همینطور فرمود: شما نایبم مسلمبنعقیل را که نپذیرفتید، حالا خودم آمدم، شما به من چه میگویید؟ اگر مرا نمیخواهید، برمیگردم. حُرّ گفت: نامههایت را ببین! من که نامه به تو ننوشتم. امام فرمود: خب، بگذار ما برمیگردیم. گفت: نه! باید از امیر اجازه بگیرم. من از این حرف آقا حُرّ خیلی ناراحت بودم. وقتی به کربلا رفتم، تا شب هشتم، نرفتم حُرّ را زیارت کنم. {{توضیح|ببینید اینها چقدر آقا هستند! چقدر بزرگوارند! چقدر به ما عنایت دارند! یک قدری اینها را بدانیم و بعد حسین {{علیه}} بگوییم.}} تا اینکه شب هشتم خواب دیدم به نجف رفتم. تا پایم را در ضریح گذاشتم، دیدم آقا امیرالمؤمنین {{علیه}} به من گفت: حسین! چرا نمیروی نایب ما حُرّ را زیارت کنی؟ فقط گفتم: چشم آقا! چشم آقا و بیدار شدم. فردای آنروز، پابرهنه شدم. حالا کفشهایم را گردنم انداختم، وقتی سر قبر حُرّ رسیدم، گفتم: تو نیم ساعت جانت را فدای امام زمان خودت کردی، نایب اینها شدی. آقاجان! از تو خواهش میکنم، تو پیش امام حسین {{علیه}} خیلی آبرو داری، قسمش دادم و گفتم: از امام حسین {{علیه}} بخواه همینطور که تو یاور امامت شدی، من هم یاور امام زمان {{عج}} بشوم. ببین حُرّ با معرفت رفت. اگر اوّل آمد جلوی امام را گرفت، یک وقت فهمید که اشتباه کرده. خدا کند ما هم بفهمیم که اشتباه کردیم. اگر ما واقع، خدمت امام برسیم و بگوییم اشتباه کردیم، اینجوری ما را میپذیرد. ما اشتباهمان را نمیگوییم، ما هنوز نمیفهمیم که اشتباه کردیم. | ||
حالا آقا امام حسین {{علیه}} به کربلا تشریف آورده، حُرّ نمیگذارد برود. خلاصه، همینطور لشکر افزوده شد. یزیدبنمعاویه با ابنزیاد، یک کمیسیون کردند، یک مشورت کردند. گفتند: تا چنگالت به حسین گیر کرده، رهایش نکن! یا از او بیعت میگیریم یا اینکه او را میکُشیم. تصمیم گرفتند که آقا امام حسین {{علیه}} را بکُشند. ببین چقدر حضرت زینب {{علیها}} شجاع است! در مجلس یزید گفت: یزید! اینهایی که دور تو هستند، همه آنها حرامزادهاند؛ اما آنهایی که دور فرعون بودند، حرامزاده نبودند؛ درصورتیکه فرعون میگفت من خدا هستم؛ اما تو میگویی من خلیفه مسلمین هستم؛ چونکه وقتی فرعون با آنها مشورت کرد، دور و بریهایش گفتند با موسی حرف بزن و مجادله کن؛ اما این دور و بریهای تو گفتند حسین را بکش! حرامزاده کسی است که امیرالمؤمنین علی {{علیه}} را دوست ندارد. | حالا آقا امام حسین {{علیه}} به کربلا تشریف آورده، حُرّ نمیگذارد برود. خلاصه، همینطور لشکر افزوده شد. یزیدبنمعاویه با ابنزیاد، یک کمیسیون کردند، یک مشورت کردند. گفتند: تا چنگالت به حسین گیر کرده، رهایش نکن! یا از او بیعت میگیریم یا اینکه او را میکُشیم. تصمیم گرفتند که آقا امام حسین {{علیه}} را بکُشند. ببین چقدر حضرت زینب {{علیها}} شجاع است! در مجلس یزید گفت: یزید! اینهایی که دور تو هستند، همه آنها حرامزادهاند؛ اما آنهایی که دور فرعون بودند، حرامزاده نبودند؛ درصورتیکه فرعون میگفت من خدا هستم؛ اما تو میگویی من خلیفه مسلمین هستم؛ چونکه وقتی فرعون با آنها مشورت کرد، دور و بریهایش گفتند با موسی حرف بزن و مجادله کن؛ اما این دور و بریهای تو گفتند حسین را بکش! حرامزاده کسی است که امیرالمؤمنین علی {{علیه}} را دوست ندارد. |
نسخهٔ ۹ ژوئیهٔ ۲۰۲۴، ساعت ۲۰:۳۰
السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمة الله و برکاته
امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) کفواً أحد است، حضرت زهرا (علیهاالسلام) کفواً خلقت است. به اولیای امور کار نداشته باشید. بر عمر و ابابکر لعنت کنید.
گفتار متقی[۱]
حالا آقا امام حسین (علیهالسلام) از مکّه آمده و به کربلا رسیده، یک وقت دید که کار انگار عوضی شده. یک روایت داریم، حضرت زینب (علیهاالسلام) و امّکلثوم و اینهایی که همراه امام بودند، گفتند که مردم به استقبال ما آمدند؛ چون اینها که امام نبودند، خیال کردند جمعیّت به استقبالشان آمده؛ هزار نفر با سرلشکری حُرّ به کربلا آمده بودند. حُرّ با هزار سوار جلوی امام آمد، امام فرمود: چه شده؟ خودتان مرا دعوت کردید. من، یک بار نامه دارم. همینطور فرمود: شما نایبم مسلمبنعقیل را که نپذیرفتید، حالا خودم آمدم، شما به من چه میگویید؟ اگر مرا نمیخواهید، برمیگردم. حُرّ گفت: نامههایت را ببین! من که نامه به تو ننوشتم. امام فرمود: خب، بگذار ما برمیگردیم. گفت: نه! باید از امیر اجازه بگیرم. من از این حرف آقا حُرّ خیلی ناراحت بودم. وقتی به کربلا رفتم، تا شب هشتم، نرفتم حُرّ را زیارت کنم. (ببینید اینها چقدر آقا هستند! چقدر بزرگوارند! چقدر به ما عنایت دارند! یک قدری اینها را بدانیم و بعد حسین (علیهالسلام) بگوییم.) تا اینکه شب هشتم خواب دیدم به نجف رفتم. تا پایم را در ضریح گذاشتم، دیدم آقا امیرالمؤمنین (علیهالسلام) به من گفت: حسین! چرا نمیروی نایب ما حُرّ را زیارت کنی؟ فقط گفتم: چشم آقا! چشم آقا و بیدار شدم. فردای آنروز، پابرهنه شدم. حالا کفشهایم را گردنم انداختم، وقتی سر قبر حُرّ رسیدم، گفتم: تو نیم ساعت جانت را فدای امام زمان خودت کردی، نایب اینها شدی. آقاجان! از تو خواهش میکنم، تو پیش امام حسین (علیهالسلام) خیلی آبرو داری، قسمش دادم و گفتم: از امام حسین (علیهالسلام) بخواه همینطور که تو یاور امامت شدی، من هم یاور امام زمان (عجلاللهفرجه) بشوم. ببین حُرّ با معرفت رفت. اگر اوّل آمد جلوی امام را گرفت، یک وقت فهمید که اشتباه کرده. خدا کند ما هم بفهمیم که اشتباه کردیم. اگر ما واقع، خدمت امام برسیم و بگوییم اشتباه کردیم، اینجوری ما را میپذیرد. ما اشتباهمان را نمیگوییم، ما هنوز نمیفهمیم که اشتباه کردیم.
حالا آقا امام حسین (علیهالسلام) به کربلا تشریف آورده، حُرّ نمیگذارد برود. خلاصه، همینطور لشکر افزوده شد. یزیدبنمعاویه با ابنزیاد، یک کمیسیون کردند، یک مشورت کردند. گفتند: تا چنگالت به حسین گیر کرده، رهایش نکن! یا از او بیعت میگیریم یا اینکه او را میکُشیم. تصمیم گرفتند که آقا امام حسین (علیهالسلام) را بکُشند. ببین چقدر حضرت زینب (علیهاالسلام) شجاع است! در مجلس یزید گفت: یزید! اینهایی که دور تو هستند، همه آنها حرامزادهاند؛ اما آنهایی که دور فرعون بودند، حرامزاده نبودند؛ درصورتیکه فرعون میگفت من خدا هستم؛ اما تو میگویی من خلیفه مسلمین هستم؛ چونکه وقتی فرعون با آنها مشورت کرد، دور و بریهایش گفتند با موسی حرف بزن و مجادله کن؛ اما این دور و بریهای تو گفتند حسین را بکش! حرامزاده کسی است که امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) را دوست ندارد.
وقتی حُرّ گفت: نه! صبر کن که از امیر اجازه بیاید. امام حسین (علیهالسلام) گفت: مادرت به عزایت بنشیند! حُرّ گفت: چونکه مادرت زهراست، من جوابت را نمیدهم؛ این است که میگوییم ولایت در او بوده؛ یعنی حیا دارد، میفهمد که حضرت زهرا (علیهاالسلام) اینقدر خوب است! حیا یعنی ولایت، حالا امام حسین (علیهالسلام) حُرّ را نجاتش میدهد. اصلاً حُرّ باور نمیکرد که امام حسین (علیهالسلام) را بکشند. آمد و به ابنسعد گفت: آخَر مردک! تو پیشنماز هستی، این چه کاری است که میخواهی بکنی؟! راست راستی میخواهی حسین را بکشی؟! گفت: فردا اینکار را میکنم. تا ابنسعد این را گفت، حُرّ بساطش را جمع کرد و گفت: بروم اسبم را آب بدهم و با بچّههایش به طرف امام حسین (علیهالسلام) رفت. [۲]
ارجاعات
- ↑ حرکت امامحسین از مدینه به مکه 84 (دقیقه 31) و حرکت امامحسین 83 (دقیقه 27)
- ↑ شناخت امامحسین و محرم 74 و حرکت امامحسین از مدینه به مکه 84 و حرکت امامحسین 83