منتخب: مباهله: تفاوت بین نسخهها
سطر ۱۹: | سطر ۱۹: | ||
یا وقتی موسی عصایش را به زمین انداخت و اژدها شد؛ ترسید که آنرا بردارد. امیرالمؤمنین {{علیه}} به او گفت بردار! یا وقتی فرعون میخواست موسی را بکُشد، امیرالمؤمنین {{علیه}} را با یک هیبتی دید که خودِ فرعون گفت من ترسیدم! پس نجات دهنده کلّ خلقت، امیرالمؤمنین علی {{علیه}} است. | یا وقتی موسی عصایش را به زمین انداخت و اژدها شد؛ ترسید که آنرا بردارد. امیرالمؤمنین {{علیه}} به او گفت بردار! یا وقتی فرعون میخواست موسی را بکُشد، امیرالمؤمنین {{علیه}} را با یک هیبتی دید که خودِ فرعون گفت من ترسیدم! پس نجات دهنده کلّ خلقت، امیرالمؤمنین علی {{علیه}} است. | ||
− | یک شب دیدم بدنم میلرزد، به اتاق بالا رفتم، آنجا چشم حقیقتبینام باز شد و دیدم همه جا بیابان شد، فقط خانه ما بود. یک دفعه عیسی روی زمین آمد و جبرئیل هم با بال و پرش او را حمایل کرد و به آسمان رفتند. وقتی در جوّ آسمان رفتند، نتوانستند بالاتر بروند. همه جا تاریک بود. عیسی گفت: خدایا! ما را از این تاریکی نجات بده! خدا گفت: یا عیسی! مرا به پنج تن قسم بده | + | یک شب دیدم بدنم میلرزد، به اتاق بالا رفتم، آنجا چشم حقیقتبینام باز شد و دیدم همه جا بیابان شد، فقط خانه ما بود. یک دفعه عیسی روی زمین آمد و جبرئیل هم با بال و پرش او را حمایل کرد و به آسمان رفتند. وقتی در جوّ آسمان رفتند، نتوانستند بالاتر بروند. همه جا تاریک بود. عیسی گفت: خدایا! ما را از این تاریکی نجات بده! خدا گفت: یا عیسی! مرا به پنج تن قسم بده! عیسی گفت: خدایا! به حق محمّد بن عبدالله {{صلی}} ما را نجات بده! روشن نشد، والله، روشن نشد، به علی قسم، روشن نشد. یک دفعه گفت: خدایا! به حقّ وصیّ پیامبر، علیبنابیطالب، ما را از این تاریکی نجات بده! یک دفعه آسمان روشن شد. خدا ندا داد، صدای خدا از تمام این عالم میآمد، یک جا نبود! یا عیسی! به عزّت و جلالم قسم، تمام نور زمینها و آسمانها به واسطه علی {{علیه}} است. نوری در خلقت به جز نور ولایت نیست، اینها همه روشنایی است. |
وقتی یوسف پیراهنش را در جُوال [کیسه] برادرانش گذاشت و آنها به سمت کنعان به راه افتادند، چندین فرسخ راه که مانده بود تا به کنعان برسند، یعقوب گفت: بوی یوسف میآید! اگر این بو، بوی نبوّت باشد، چرا بقیّه پسرانش که پیامبرزاده بودند، اینطور نبودند؟! این بو، بوی ولایت است. وقتی پیراهن را روی سر یعقوب انداختند، چشمانش باز شد. چه کسی او را شفا داد؟ ولایت. یوسف از کجا به اینجا رسید؟ از ترک گناه. شما هم گناه را ترک کنید، تا ولایت به شما پاسخ بدهد. ولایت چنان در قلب نفوذ دارد که شفادهنده قلب است؛ پس خدا هیچ کسی را نمیپذیرد مگر به واسطه ولایت. | وقتی یوسف پیراهنش را در جُوال [کیسه] برادرانش گذاشت و آنها به سمت کنعان به راه افتادند، چندین فرسخ راه که مانده بود تا به کنعان برسند، یعقوب گفت: بوی یوسف میآید! اگر این بو، بوی نبوّت باشد، چرا بقیّه پسرانش که پیامبرزاده بودند، اینطور نبودند؟! این بو، بوی ولایت است. وقتی پیراهن را روی سر یعقوب انداختند، چشمانش باز شد. چه کسی او را شفا داد؟ ولایت. یوسف از کجا به اینجا رسید؟ از ترک گناه. شما هم گناه را ترک کنید، تا ولایت به شما پاسخ بدهد. ولایت چنان در قلب نفوذ دارد که شفادهنده قلب است؛ پس خدا هیچ کسی را نمیپذیرد مگر به واسطه ولایت. | ||
− | ابراهیم میخواست پسرش اسماعیل را در راه خدا قربانی کند، کارد نبرید؛ هر کاری کرد نشد. به سنگ زد، دو نیم شد. گفت: آخر چرا نمیبُری؟! کارد به زبان آمد و گفت: تو میگویی بِبُر؛ اما خالق میگوید نَبُر! ابراهیم قدری خجل شد، گفت: اگر پسرم را میکُشتم بهتر بود. حالا ابراهیم آن معرفتی که باید به خدا داشته باشد را ندارد! به خدا میگوید این کار بهتر است، مگر خدا نمیداند چه چیزی بهتر است که داری به خدا میگویی؟! آیا تو از خدا بهتر میفهمی؟! خدا گفت: یا ابراهیم! قربانی مال حسین {{علیه}} است. مگر شهید دادن شوخی است؟! [چرا خدا این کار را میکند؟ چون میداند که ابراهیم طاقت ندارد؛ وقتی میخواست اسماعیل را قربانی کند، یک قدری گلویش خراشیده شده، هاجر دارد خودش را میکُشد! مگر هاجر حضرت زینب {{علیها}} است؟! هاجر باید خاک کف پای زینب {{علیها}} را ببوسد. اصلاً خلق که نمیتواند شهید بدهد و دیگر اینکه اگر اینکار صورت میگرفت، هر کسیکه میخواست به حجّ برود، باید بچّهاش را قربانی میکرد؛ آنوقت | + | ابراهیم میخواست پسرش اسماعیل را در راه خدا قربانی کند، کارد نبرید؛ هر کاری کرد نشد. به سنگ زد، دو نیم شد. گفت: آخر چرا نمیبُری؟! کارد به زبان آمد و گفت: تو میگویی بِبُر؛ اما خالق میگوید نَبُر! ابراهیم قدری خجل شد، گفت: اگر پسرم را میکُشتم بهتر بود. حالا ابراهیم آن معرفتی که باید به خدا داشته باشد را ندارد! به خدا میگوید این کار بهتر است، مگر خدا نمیداند چه چیزی بهتر است که داری به خدا میگویی؟! آیا تو از خدا بهتر میفهمی؟! خدا گفت: یا ابراهیم! قربانی مال حسین {{علیه}} است. مگر شهید دادن شوخی است؟! [چرا خدا این کار را میکند؟ چون میداند که ابراهیم طاقت ندارد؛ وقتی میخواست اسماعیل را قربانی کند، یک قدری گلویش خراشیده شده، هاجر دارد خودش را میکُشد! مگر هاجر حضرت زینب {{علیها}} است؟! هاجر باید خاک کف پای زینب {{علیها}} را ببوسد. اصلاً خلق که نمیتواند شهید بدهد و دیگر اینکه اگر اینکار صورت میگرفت، هر کسیکه میخواست به حجّ برود، باید بچّهاش را قربانی میکرد؛ آنوقت هیچ کسی به مکّه نمیرفت.] ابراهیم گفت: خدایا! حسین {{علیه}} کیست؟ خدا اسماء پنج تن را برایش گفت. تا به اسم امام حسین {{علیه}} رسید، ابراهیم لکّه اشکی ریخت، خدا گفت: حالا این ذبح العظیم شد. یا ابراهیم! به عزّت و جلالم قسم! این لکّه اشکی که برای امام حسین {{علیه}} ریختی، بهتر بود تا اینکه بچّهات را قربانی میکردی. |
− | مگر در تمام این خلقت از پیامبر {{صلی}} مهمّتر هست؟! میفرماید که اشرف مخلوقات است؛ یعنی آنچه را که مخلوق است، پیامبر {{صلی}} اشرفِ آنهاست. روایت داریم که امیرالمؤمنین {{علیه}} مریض شد، پیش پیامبر {{صلی}} آمد. پیامبر {{صلی}} مستجاب الدّعوه است، مگر نمیتوانست دعا کند و بگوید خدایا! علی {{علیه}} را شفا بده؟! اما گفت: خدایا! به | + | مگر در تمام این خلقت از پیامبر {{صلی}} مهمّتر هست؟! میفرماید که اشرف مخلوقات است؛ یعنی آنچه را که مخلوق است، پیامبر {{صلی}} اشرفِ آنهاست. روایت داریم که امیرالمؤمنین {{علیه}} مریض شد، پیش پیامبر {{صلی}} آمد. پیامبر {{صلی}} مستجاب الدّعوه است، مگر نمیتوانست دعا کند و بگوید خدایا! علی {{علیه}} را شفا بده؟! اما گفت: خدایا! به حقّ علی، امیرالمؤمنین علی {{علیه}} را خوب کن! چرا؟ پیامبر {{صلی}} فرمود: یا علی! در تمام ممکنات خدا نگاه کردم، دیدم خدا از تو بهتر و عزیزتر ندارد، خدا را به خودِ تو قسم دادم؛ ولایت یعنی این. |
در قضیه مباهله با سران مسیحی نجران، پیامبر {{صلی}} امیرالمؤمنین {{علیه}}، حضرت زهرا {{علیها}}، امام حسن {{علیه}} و امام حسین {{علیه}} را با خودش واسطه بُرد تا دعا کند. پیامبر {{صلی}} وسیله بُرد، وسیله ولایت است نه نبوّت؛ البتّه پیامبر {{صلی}} هم نبیّ و هم ولیّ است؛ اما باید خدا را اطاعت کند. میفهمد که خدا وسیله میخواهد؛ به خاطر همین علی {{علیه}} را با خودش میبَرَد. رسول الله {{صلی}} دارد واسطه بردن را به ما یاد میدهد. رئیس مسیحیان نجران خیلی هوشیار بود، به افرادش گفته بود که اگر محمّد به تنهایی آمد، معلوم میشود که «من» دارد و به خدا وصل نیست؛ پس با او مباهله میکنیم، یعنی نفرین میکنیم که هر کسیکه بر حقّ نیست خدا او را نابود کند؛ اما اگر واسطه آورد، معلوم است که به خدا وصل است و منیّت ندارد؛ پس نباید با او مباهله کرد. وقتی آن بزرگ نجران آنها را دید، گفت: والله، اگر محمّد لب بگشاید و اینها دست به سوی آسمان بلند کنند، تمام ما نابود میشویم؛ پس مباهله نمیکنیم و جزیه میدهیم؛ تا مسیحیّت باقی بماند و ما به ریاستمان ادامه دهیم. | در قضیه مباهله با سران مسیحی نجران، پیامبر {{صلی}} امیرالمؤمنین {{علیه}}، حضرت زهرا {{علیها}}، امام حسن {{علیه}} و امام حسین {{علیه}} را با خودش واسطه بُرد تا دعا کند. پیامبر {{صلی}} وسیله بُرد، وسیله ولایت است نه نبوّت؛ البتّه پیامبر {{صلی}} هم نبیّ و هم ولیّ است؛ اما باید خدا را اطاعت کند. میفهمد که خدا وسیله میخواهد؛ به خاطر همین علی {{علیه}} را با خودش میبَرَد. رسول الله {{صلی}} دارد واسطه بردن را به ما یاد میدهد. رئیس مسیحیان نجران خیلی هوشیار بود، به افرادش گفته بود که اگر محمّد به تنهایی آمد، معلوم میشود که «من» دارد و به خدا وصل نیست؛ پس با او مباهله میکنیم، یعنی نفرین میکنیم که هر کسیکه بر حقّ نیست خدا او را نابود کند؛ اما اگر واسطه آورد، معلوم است که به خدا وصل است و منیّت ندارد؛ پس نباید با او مباهله کرد. وقتی آن بزرگ نجران آنها را دید، گفت: والله، اگر محمّد لب بگشاید و اینها دست به سوی آسمان بلند کنند، تمام ما نابود میشویم؛ پس مباهله نمیکنیم و جزیه میدهیم؛ تا مسیحیّت باقی بماند و ما به ریاستمان ادامه دهیم. | ||
− | اینقدر ولایت به فضّه کرامت داده که اگر کسی خدا را به او قسم بدهد، حاجتش برآورده میشود. دخترش داشت به مکّه میرفت، شترش از اول خیلی جالب نبود. سوارش شد و راه افتاد. وسط راه پای شتر شکست، زانو زد و ایستاد. قافله هم رفت و معطّل او نشد. دختر فضّه دستانش را بلند کرد و گفت: خدایا! مادرم خدمتکار حضرت زهرا {{علیها}} بوده، مرا هم دوست داشته؛ یعنی من، {{آیه|إنّه لیس من أهلک|سوره=۱۱|آیه=۴۶}} نیستم، اهلیّت دارم. اهلیّت داشتن؛ یعنی دین داشتن. خدا به نوح گفت: ای نوح! پسرت اهل تو نیست؛ اگر او را بخواهی، جزء ظالمین هستی. دختر فضّه گفت: | + | اینقدر ولایت به فضّه کرامت داده که اگر کسی خدا را به او قسم بدهد، حاجتش برآورده میشود. دخترش داشت به مکّه میرفت، شترش از اول خیلی جالب نبود. سوارش شد و راه افتاد. وسط راه پای شتر شکست، زانو زد و ایستاد. قافله هم رفت و معطّل او نشد. دختر فضّه دستانش را بلند کرد و گفت: خدایا! مادرم خدمتکار حضرت زهرا {{علیها}} بوده، مرا هم دوست داشته؛ یعنی من، {{آیه|إنّه لیس من أهلک|سوره=۱۱|آیه=۴۶}} نیستم، اهلیّت دارم. اهلیّت داشتن؛ یعنی دین داشتن. خدا به نوح گفت: ای نوح! پسرت اهل تو نیست؛ اگر او را بخواهی، جزء ظالمین هستی. دختر فضّه گفت: خدایا! وسیلهای برایم بفرست؛ تا مرا به مقصدم برساند. فوراً خدا شتری فرستاد، او را سوار کرد و در مسجدالحرام گذاشت. |
{{شعر}} | {{شعر}} | ||
سطر ۴۰: | سطر ۴۰: | ||
شخصی با ما رفیق بود که همسرش به خاطر انفجار زودپز، مژهها و ابروها و قسمتی از صورتش سوخته بود. دکتر گفته بود که باید با عمل جراحی گوشت پایش را به صورتش پیوند بزنیم، آن زن به شوهرش گفت: در این چند سال که همسر تو هستم، آیا از تو خواهشی کردهام؟! الآن از تو خواهش میکنم که پیش حاج حسین بروی که به من دعا کند. وقتی این حرف را به من زد، خیلی ناراحت شدم که این زن ناموس اوست. شب به خدا گفتم: خدایا! من نه این زن را میشناسم و نه قوم و خویشمان است، توسّلی به حضرت زهرا {{علیها}} و حضرت زینب {{علیها}} پیدا کردم. چندین بار گفتم: زهراجان! به حقّ زینب دخترت، زینبجان! به حقّ مادرت زهرا {{علیها}}، این خانم را شفا بدهید. روضهای خواندم و اشکی ریختم. فردای آن روز آن شخص آمد و گفت: حاج حسین! زنم خوب شد! پرسیدم: چطور شد؟! گفت: دیشب خیلی صورتش میسوخت، هر دو گریه میکردیم، تا اینکه خوابش برد. من هم به اتاق دیگری رفتم و خوابیدم. نصف شب مرا بیدار کرد و گفت: ببین من خوب شدم. نگاهی کردم و دیدم ابروها و مژههایش درآمده و صورتش هم خوب شده است. گفت: دیدم درِ خانه باز شد و دو خانم مجلّله آمدند، یکی حضرت زهراست و دیگری حضرت زینب {{علیها}}. گفتند: خانم! چطور شدی؟! قضایا را گفتم. گفتند: به حاج حسین گفتی دعا کند؟! گفتم: بله. گفتند: بگو بیاید. من یک دفعه دیدم که حاج حسین عقب اتاق است. به او گفتند: همینطور که دعا کردی، دعا کن! ایشان گفت: زهراجان! به حقّ زینب دخترت، زینبجان! به حقّ مادرت زهرا {{علیها}}، این خانم را شفا بدهید! اینها گفتند: الهیآمین و صورت من خوب شد. | شخصی با ما رفیق بود که همسرش به خاطر انفجار زودپز، مژهها و ابروها و قسمتی از صورتش سوخته بود. دکتر گفته بود که باید با عمل جراحی گوشت پایش را به صورتش پیوند بزنیم، آن زن به شوهرش گفت: در این چند سال که همسر تو هستم، آیا از تو خواهشی کردهام؟! الآن از تو خواهش میکنم که پیش حاج حسین بروی که به من دعا کند. وقتی این حرف را به من زد، خیلی ناراحت شدم که این زن ناموس اوست. شب به خدا گفتم: خدایا! من نه این زن را میشناسم و نه قوم و خویشمان است، توسّلی به حضرت زهرا {{علیها}} و حضرت زینب {{علیها}} پیدا کردم. چندین بار گفتم: زهراجان! به حقّ زینب دخترت، زینبجان! به حقّ مادرت زهرا {{علیها}}، این خانم را شفا بدهید. روضهای خواندم و اشکی ریختم. فردای آن روز آن شخص آمد و گفت: حاج حسین! زنم خوب شد! پرسیدم: چطور شد؟! گفت: دیشب خیلی صورتش میسوخت، هر دو گریه میکردیم، تا اینکه خوابش برد. من هم به اتاق دیگری رفتم و خوابیدم. نصف شب مرا بیدار کرد و گفت: ببین من خوب شدم. نگاهی کردم و دیدم ابروها و مژههایش درآمده و صورتش هم خوب شده است. گفت: دیدم درِ خانه باز شد و دو خانم مجلّله آمدند، یکی حضرت زهراست و دیگری حضرت زینب {{علیها}}. گفتند: خانم! چطور شدی؟! قضایا را گفتم. گفتند: به حاج حسین گفتی دعا کند؟! گفتم: بله. گفتند: بگو بیاید. من یک دفعه دیدم که حاج حسین عقب اتاق است. به او گفتند: همینطور که دعا کردی، دعا کن! ایشان گفت: زهراجان! به حقّ زینب دخترت، زینبجان! به حقّ مادرت زهرا {{علیها}}، این خانم را شفا بدهید! اینها گفتند: الهیآمین و صورت من خوب شد. | ||
− | من هر وقت میخواهم دعا کنم، یک شریک میگیرم و دعا میکنم، آن شریک خیلی قوی است؛ میگویم: یا زهرا! یا حسین! یا زینب! آدم باید در دعا یک شریک بگیرد و دعا کند؛ آخر او دعا را مستجاب میکند. دستت را بالا کن! توی مُشتت میگذارد؛ اگر بخواهی هدایتت میکند. ضمن دعا نباید تدبیر خود را مؤثّر بدانید. موسی از جایی عبور میکرد. شخصی را دید که خدا خدا میکرد و در خاک میغلطید و گریه میکرد. به خدا عرض کرد که خدایا! اگر این بنده من بود، درخواستش را اجابت میکردم. خدا فرمود: به عزّت و جلالم! حاجتش را برآورده نمیکنم. او گریهاش را اینجا آورده، ولی نظرش جای دیگر است. مثالی برای شما بزنم: فرض کنید که مقروض هستید و از خدا درخواست میکنید که خدایا! قرضم را جور کن! گریه هم میکنید؛ اما در همان حال پیش خودتان میگویید که اگر جور نشد، از فلانی و فلانی میگیرم. خودتان دارید درست میکنید. خدا هم میگوید تو که خودت میخواهی درست کنی، چرا | + | من هر وقت میخواهم دعا کنم، یک شریک میگیرم و دعا میکنم، آن شریک خیلی قوی است؛ میگویم: یا زهرا! یا حسین! یا زینب! آدم باید در دعا یک شریک بگیرد و دعا کند؛ آخر او دعا را مستجاب میکند. دستت را بالا کن! توی مُشتت میگذارد؛ اگر بخواهی هدایتت میکند. ضمن دعا نباید تدبیر خود را مؤثّر بدانید. موسی از جایی عبور میکرد. شخصی را دید که خدا خدا میکرد و در خاک میغلطید و گریه میکرد. به خدا عرض کرد که خدایا! اگر این بنده من بود، درخواستش را اجابت میکردم. خدا فرمود: به عزّت و جلالم! حاجتش را برآورده نمیکنم. او گریهاش را اینجا آورده، ولی نظرش جای دیگر است. |
+ | |||
+ | مثالی برای شما بزنم: فرض کنید که مقروض هستید و از خدا درخواست میکنید که خدایا! قرضم را جور کن! گریه هم میکنید؛ اما در همان حال پیش خودتان میگویید که اگر جور نشد، از فلانی و فلانی میگیرم. خودتان دارید درست میکنید. خدا هم میگوید تو که خودت میخواهی درست کنی، چرا به من میگویی؟! حالا دعا که میکنید، باید بدانید که بالاتر از اجابت این است که اگر دعایتان اجابت نشد، خوشحالتر شوید. چرا؟ ما باید امام را مطلق بدانیم، همینطور بدانیم که ما ظاهر را میبینیم و امام باطن را؛ پس اگر اجابت نشد، بدانیم که درخواستمان به صلاح نبوده و این اعظم از اجابت است. | ||
شما اگر خودتان را مطلق ندانید و امام را مطلق بدانید، از اجابت نشدن دعا، نه اینکه ناراحت نمیشوید، خوشحال هم میشوید. باید بدانیم که ولایت پدرِ ماست، ما را دوست دارد و آبروی ما را میخواهد. این حرف {{روایت|«رضاً برضاءک، تسلیماً بأمرک، یا معبود سماء.»}} در برابر خدا و امام است؛ البتّه ما از این حرفها فقط خوشمان میآید، در عمل کُمیتمان لنگ است! مثل حکایت آن شخصی که هر چه حاجتش را از امام رضا {{علیه}} خواست، اجابت نشد. به شیخ بهایی رجوع کرد و اجابت شد؛ اما باعث شد که آبرویش برود. به شیخ اعتراض کرد. او هم در پاسخ همین را گفت که امام رضا {{علیه}} میدانست که آبرویت میرود؛ اما من نمیدانستم؛ واسطه شدم و ایشان هم اجابت کرد. | شما اگر خودتان را مطلق ندانید و امام را مطلق بدانید، از اجابت نشدن دعا، نه اینکه ناراحت نمیشوید، خوشحال هم میشوید. باید بدانیم که ولایت پدرِ ماست، ما را دوست دارد و آبروی ما را میخواهد. این حرف {{روایت|«رضاً برضاءک، تسلیماً بأمرک، یا معبود سماء.»}} در برابر خدا و امام است؛ البتّه ما از این حرفها فقط خوشمان میآید، در عمل کُمیتمان لنگ است! مثل حکایت آن شخصی که هر چه حاجتش را از امام رضا {{علیه}} خواست، اجابت نشد. به شیخ بهایی رجوع کرد و اجابت شد؛ اما باعث شد که آبرویش برود. به شیخ اعتراض کرد. او هم در پاسخ همین را گفت که امام رضا {{علیه}} میدانست که آبرویت میرود؛ اما من نمیدانستم؛ واسطه شدم و ایشان هم اجابت کرد. | ||
− | عدّهای از محقّقان زاهدان که مرا میشناختند و گاهی درِ مغازهام میآمدند و سؤالاتی داشتند، نزد یکی از اساتید دانشگاه | + | عدّهای از محقّقان زاهدان که مرا میشناختند و گاهی درِ مغازهام میآمدند و سؤالاتی داشتند، نزد یکی از اساتید دانشگاه راجع به واسطه بردن ائمه {{علیه}} صحبت کرده بودند، او هم گفته بود که چه کسی این حرف را به شما زده؟! این چه حرفی است که میزنید؟ آنها هم آدرس مغازهام را به او داده بودند. یک روز دیدم که یک نفر با یک ماشین مدرن به درِ مغازهام آمد، مثل یک عقاب با یک اعتماد به نفس و تکبّر و غیضی وارد شد، انگار میخواست مرا به خاطر این حرف پاره پاره کند! به من گفت: حاج حسین نجّار تویی؟! تو این حرف را گفتهای که ما باید ائمه {{علیه}} را واسطه ببریم؟! به او گفتم: بیا بنشین تا با هم قدری صحبت کنیم! ایستاده که نمیشود حرف زد. نشست، به او گفتم: حرفت را بزن! گفت: شما گفتهای که ائمه {{علیه}} واسطهاند؟! ما نیازی به واسطه نداریم، نماز میخوانیم و با خدا حرف میزنیم. مگر قرآن نمیگوید {{آیه|هُدیً للنّاس|سوره=۲|آیه=۱۸۵}}؟! قرآن برای هدایت مردم آمده است، برای چه واسطه درِ خانه خدا ببریم؟! این چه حرفی است که تو میزنی؟! همینطور که داشت با هیجان دلایلش را میآورد، مرتّب میگفتم: زهراجان! کمکم کن! زهراجان! کمکم کن! اگر من جواب این را ندهم، به زاهدان میرود و آن عدّه را هم گمراه میکند. خوب حرفهایش را که زد، به من عنایت شد، گفتم: آیا تو تا به حال گناه کردهای؟ گفت: آره! کیست که گناه نکرده باشد؟! گفتم: پیامبر اکرم {{صلی}} گناه کرده؟ گفت: نه! پیامبر {{صلی}} معصوم است. گفتم قبول داری معصوم است؟! قبول داری قرآن به او نازل شده و اشرف مخلوقات است؟! گفت: بله! تا میتوانستم از مقام و عظمت پیامبر {{صلی}} برایش گفتم و از او اقرار گرفتم، او هم با شنیدن این توصیفات همینطور براقتر میشد. گفتم: رسول الله {{صلی}} که گناه نکرده، چرا در قضیه مباهله با سران مسیحی نجران واسطه برد؟ امیرالمؤمنین {{علیه}}، حضرت زهرا {{علیها}}، امام حسن {{علیه}} و امام حسین {{علیه}} را با خودش برد؟! وقتی این را گفتم، تمام باد تکبّر و غیضش خوابید، بلند شد، تشکّر کرد، مرا بوسید، سوار ماشینش شد و رفت. |
− | {{آیه|مَن ذَا الذّی یَشفَعُ إلّا بإذنه|سوره=۲|آیه=۲۵۵}} هیچ شفاعتی پیش خدا بدون ولایت پذیرفته نمیشود. هیچ دعایی بدون امضای ولایت مستجاب نیست. هیچ خلقی بدون امضای ولایت رستگار نیست. هیچ جنّ و انسی بدون امضای ولایت اهل نجات نیست. خدا بدون امضای ولایت، | + | {{آیه|مَن ذَا الذّی یَشفَعُ إلّا بإذنه|سوره=۲|آیه=۲۵۵}} هیچ شفاعتی پیش خدا بدون ولایت پذیرفته نمیشود. هیچ دعایی بدون امضای ولایت مستجاب نیست. هیچ خلقی بدون امضای ولایت رستگار نیست. هیچ جنّ و انسی بدون امضای ولایت اهل نجات نیست. خدا بدون امضای ولایت، هیچ چیزی را، ولو نبوّت را نمیپذیرد. {{ارجاع|کتاب [[جامع ولایت]] و [[گنجینه]] |
و [[حضرتزهرا]] و [[افشای ولایت]] و [[نجوا]] و [[حر]] و [[افشای احکام]] و [[روح، ولایت است]] {{خط جدید}} و سخنرانی [[بوی ولایت]] و [[امامزمان؛ ذکر الله]] و [[ارتباط خلقت با امامحسین]]}} | و [[حضرتزهرا]] و [[افشای ولایت]] و [[نجوا]] و [[حر]] و [[افشای احکام]] و [[روح، ولایت است]] {{خط جدید}} و سخنرانی [[بوی ولایت]] و [[امامزمان؛ ذکر الله]] و [[ارتباط خلقت با امامحسین]]}} | ||
نسخهٔ ۳۰ ژوئن ۲۰۲۴، ساعت ۲۲:۴۷
السلام علیک یا أباعبدالله، السلام علیکم و رحمة الله و برکاته
امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) کفواً أحد است، حضرت زهرا (علیهاالسلام) کفواً خلقت است. به اولیای امور کار نداشته باشید، بر عمر و ابابکر لعنت کنید.
گفتار متقی[۱]
عزیزان من! خدا میگوید: «اُدعونی أستجِب لکم»[۲]: از من بخواهید تا جوابتان را بدهم. بیایید با من حرف بزنید و ارتباط برقرار کنید! بیایید با من بیتوته کنید و از من ولایت بخواهید! آنوقت دائم در حضور هستید. شما باید از کانال ولایت درِ خانه خدا بروید. «أنا مدینةُالعلم و علیٌ بابها» درِ خانه خدا، علی (علیهالسلام) است. پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) میگوید از کانال علی (علیهالسلام) بیایید! هر کسی از کانال علی (علیهالسلام) وارد شود، ائمه (علیهمالسلام) برایش دعا میکنند و خدا به او میدهد. بیتوته از کانال ائمه (علیهمالسلام)، نتیجهاش نجوا میشود. عباس عموی پیامبر از کانال علی (علیهالسلام) نرفت که حضرت زهرا (علیهاالسلام) قبولش نکرد؛ چون با عمر و ابابکر ارتباط داشت. معاویه به او پول داد و گفت قرآن بخوان؛ اما تفسیر نکن! او هم به حرفش رفت. حالا هم امام زمان (عجلاللهفرجه) به شما میگوید بروید و شما را قبول نمیکند؛ چون مطیع مادرش حضرت زهرا (علیهاالسلام) نیستید. شما از کانال علی (علیهالسلام) نرفتهاید. از کانال خلق میروید و با خلق ارتباط دارید که حضرت زهرا (علیهاالسلام) قبولتان نمیکند.
شما مثلاً درِ خانهای را میزنید، یک بار یا دو بار، دفعه سوم آن خانواده به صاحب خانه میگوید برو ببین چهکارت دارد؟! جوابش را بده! حالا وقتی شما درِ خانه خدا را میزنید! امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام)، زهرای عزیز (علیهاالسلام) و امام زمان (عجلاللهفرجه) میگویند: خدا! جوابش را بده! ائمه طاهرین (علیهمالسلام) نور خدا هستند، واسطه بین خدا و خلق هستند. برای آن شخص دعا میکنند، خدا هم سفارش آنها را ردّ نمیکند. وقتی امیرالمؤمنین (علیهالسلام) دعا میکند، حضرت زهرا (علیهاالسلام) سفارش میکند که خدایا! او را بیامرز! خدا هم او را میپذیرد. چگونه امیرالمؤمنین (علیهالسلام)، حضرت زهرا (علیهاالسلام) و امام زمان (عجلاللهفرجه) میگویند خدا! جوابش را بده؟ خدا خودش اینها را اختیاردار تمام خلقت قرار داده است.
رفقای عزیز! ما باید واسطه داشته باشیم، خدا واسطه را قبول میکند نه من و شما را! هر کجا بخواهید بروید باید واسطه ببرید. خدا بیواسطه کسی را قبول نمیکند؛ تاحتّی انبیاء را هم نمیپذیرد. ما باید خدا را درستکُن بدانیم؛ اما واسطه آوردن به غیر از خود درست کردن است؛ واسطه، چهارده معصوم (علیهمالسلام) هستند؛ چونکه اینها خواست خدا هستند. باید خواست خدا را واسطه بُرد، نه خلق را. اگر کسی بیواسطه ولایت درِ خانه خدا را بزند، منیّت خود را برده است؛ خدا میگوید گمشو! تو نباید من خود را ببری، باید علی (علیهالسلام) و فاطمه (علیهاالسلام) و حسن (علیهالسلام) و حسین (علیهالسلام) و پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) را ببری.
وقتی آدم ترک اولی کرد و از آن درخت خورد، از بهشت رانده شد. چهل سال گریه کرد. خدا گفت: یا آدم! به آسمان توجّه کن! توجّه کرد، دید نورهایی متعدّد و نوری است که خیلی روشن و منوّر است. گفت: خدایا! اینها چه کسانی هستند؟ گفت: محمّد (صلیاللهعلیهوآله) و علی (علیهالسلام) و فاطمه (علیهاالسلام) و حسن (علیهالسلام) و حسین (علیهالسلام) است. مرا به این پنج تن قسم بده تا توبهات پذیرفته شود. آدم خدا را به پنج تن قسم داد. تا به اسم امام حسین (علیهالسلام) رسید، دلش شکست؛ آنوقت خدا روضه خواند؛ گفت: یا آدم! این حسین (علیهالسلام) است که او را در صحرای کربلا میکُشند و بدنش از تشنگی تَرَک تَرَک میشود. آدم لکّه اشکی برای امام حسین (علیهالسلام) ریخت که خدا توبهاش را پذیرفت.
یا یونس که یک لحظه در قبولی امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) کندی کرد و گفت چیزی که ندیدهام چطور قبول کنم؟! خدا به حوت گفت او را ببلع؛ اما هضمش نکن! حوت هم او را در دریاها گرداند. یونس دید تمام موجودات دریا علی (علیهالسلام) میگویند. او هم به راهنمایی امیرالمؤمنین (علیهالسلام) اینقدر این ذکر را گفت! [«یا لا إله إلّا أنت سبحانک إنّی کنت من الظّالمین»[۳]: یعنی خدایا! من ظالمم که درباره ولایت قدری تزلزل داشتم؛] تا اینکه نجات پیدا کرد. حوت میگوید اگر یونس این ذکر را نگفته بود، او را تا قیامت میگرداندم.
یا وقتی موسی عصایش را به زمین انداخت و اژدها شد؛ ترسید که آنرا بردارد. امیرالمؤمنین (علیهالسلام) به او گفت بردار! یا وقتی فرعون میخواست موسی را بکُشد، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را با یک هیبتی دید که خودِ فرعون گفت من ترسیدم! پس نجات دهنده کلّ خلقت، امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) است.
یک شب دیدم بدنم میلرزد، به اتاق بالا رفتم، آنجا چشم حقیقتبینام باز شد و دیدم همه جا بیابان شد، فقط خانه ما بود. یک دفعه عیسی روی زمین آمد و جبرئیل هم با بال و پرش او را حمایل کرد و به آسمان رفتند. وقتی در جوّ آسمان رفتند، نتوانستند بالاتر بروند. همه جا تاریک بود. عیسی گفت: خدایا! ما را از این تاریکی نجات بده! خدا گفت: یا عیسی! مرا به پنج تن قسم بده! عیسی گفت: خدایا! به حق محمّد بن عبدالله (صلیاللهعلیهوآله) ما را نجات بده! روشن نشد، والله، روشن نشد، به علی قسم، روشن نشد. یک دفعه گفت: خدایا! به حقّ وصیّ پیامبر، علیبنابیطالب، ما را از این تاریکی نجات بده! یک دفعه آسمان روشن شد. خدا ندا داد، صدای خدا از تمام این عالم میآمد، یک جا نبود! یا عیسی! به عزّت و جلالم قسم، تمام نور زمینها و آسمانها به واسطه علی (علیهالسلام) است. نوری در خلقت به جز نور ولایت نیست، اینها همه روشنایی است.
وقتی یوسف پیراهنش را در جُوال [کیسه] برادرانش گذاشت و آنها به سمت کنعان به راه افتادند، چندین فرسخ راه که مانده بود تا به کنعان برسند، یعقوب گفت: بوی یوسف میآید! اگر این بو، بوی نبوّت باشد، چرا بقیّه پسرانش که پیامبرزاده بودند، اینطور نبودند؟! این بو، بوی ولایت است. وقتی پیراهن را روی سر یعقوب انداختند، چشمانش باز شد. چه کسی او را شفا داد؟ ولایت. یوسف از کجا به اینجا رسید؟ از ترک گناه. شما هم گناه را ترک کنید، تا ولایت به شما پاسخ بدهد. ولایت چنان در قلب نفوذ دارد که شفادهنده قلب است؛ پس خدا هیچ کسی را نمیپذیرد مگر به واسطه ولایت.
ابراهیم میخواست پسرش اسماعیل را در راه خدا قربانی کند، کارد نبرید؛ هر کاری کرد نشد. به سنگ زد، دو نیم شد. گفت: آخر چرا نمیبُری؟! کارد به زبان آمد و گفت: تو میگویی بِبُر؛ اما خالق میگوید نَبُر! ابراهیم قدری خجل شد، گفت: اگر پسرم را میکُشتم بهتر بود. حالا ابراهیم آن معرفتی که باید به خدا داشته باشد را ندارد! به خدا میگوید این کار بهتر است، مگر خدا نمیداند چه چیزی بهتر است که داری به خدا میگویی؟! آیا تو از خدا بهتر میفهمی؟! خدا گفت: یا ابراهیم! قربانی مال حسین (علیهالسلام) است. مگر شهید دادن شوخی است؟! [چرا خدا این کار را میکند؟ چون میداند که ابراهیم طاقت ندارد؛ وقتی میخواست اسماعیل را قربانی کند، یک قدری گلویش خراشیده شده، هاجر دارد خودش را میکُشد! مگر هاجر حضرت زینب (علیهاالسلام) است؟! هاجر باید خاک کف پای زینب (علیهاالسلام) را ببوسد. اصلاً خلق که نمیتواند شهید بدهد و دیگر اینکه اگر اینکار صورت میگرفت، هر کسیکه میخواست به حجّ برود، باید بچّهاش را قربانی میکرد؛ آنوقت هیچ کسی به مکّه نمیرفت.] ابراهیم گفت: خدایا! حسین (علیهالسلام) کیست؟ خدا اسماء پنج تن را برایش گفت. تا به اسم امام حسین (علیهالسلام) رسید، ابراهیم لکّه اشکی ریخت، خدا گفت: حالا این ذبح العظیم شد. یا ابراهیم! به عزّت و جلالم قسم! این لکّه اشکی که برای امام حسین (علیهالسلام) ریختی، بهتر بود تا اینکه بچّهات را قربانی میکردی.
مگر در تمام این خلقت از پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) مهمّتر هست؟! میفرماید که اشرف مخلوقات است؛ یعنی آنچه را که مخلوق است، پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) اشرفِ آنهاست. روایت داریم که امیرالمؤمنین (علیهالسلام) مریض شد، پیش پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) آمد. پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) مستجاب الدّعوه است، مگر نمیتوانست دعا کند و بگوید خدایا! علی (علیهالسلام) را شفا بده؟! اما گفت: خدایا! به حقّ علی، امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) را خوب کن! چرا؟ پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: یا علی! در تمام ممکنات خدا نگاه کردم، دیدم خدا از تو بهتر و عزیزتر ندارد، خدا را به خودِ تو قسم دادم؛ ولایت یعنی این.
در قضیه مباهله با سران مسیحی نجران، پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) امیرالمؤمنین (علیهالسلام)، حضرت زهرا (علیهاالسلام)، امام حسن (علیهالسلام) و امام حسین (علیهالسلام) را با خودش واسطه بُرد تا دعا کند. پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) وسیله بُرد، وسیله ولایت است نه نبوّت؛ البتّه پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) هم نبیّ و هم ولیّ است؛ اما باید خدا را اطاعت کند. میفهمد که خدا وسیله میخواهد؛ به خاطر همین علی (علیهالسلام) را با خودش میبَرَد. رسول الله (صلیاللهعلیهوآله) دارد واسطه بردن را به ما یاد میدهد. رئیس مسیحیان نجران خیلی هوشیار بود، به افرادش گفته بود که اگر محمّد به تنهایی آمد، معلوم میشود که «من» دارد و به خدا وصل نیست؛ پس با او مباهله میکنیم، یعنی نفرین میکنیم که هر کسیکه بر حقّ نیست خدا او را نابود کند؛ اما اگر واسطه آورد، معلوم است که به خدا وصل است و منیّت ندارد؛ پس نباید با او مباهله کرد. وقتی آن بزرگ نجران آنها را دید، گفت: والله، اگر محمّد لب بگشاید و اینها دست به سوی آسمان بلند کنند، تمام ما نابود میشویم؛ پس مباهله نمیکنیم و جزیه میدهیم؛ تا مسیحیّت باقی بماند و ما به ریاستمان ادامه دهیم.
اینقدر ولایت به فضّه کرامت داده که اگر کسی خدا را به او قسم بدهد، حاجتش برآورده میشود. دخترش داشت به مکّه میرفت، شترش از اول خیلی جالب نبود. سوارش شد و راه افتاد. وسط راه پای شتر شکست، زانو زد و ایستاد. قافله هم رفت و معطّل او نشد. دختر فضّه دستانش را بلند کرد و گفت: خدایا! مادرم خدمتکار حضرت زهرا (علیهاالسلام) بوده، مرا هم دوست داشته؛ یعنی من، «إنّه لیس من أهلک»[۴] نیستم، اهلیّت دارم. اهلیّت داشتن؛ یعنی دین داشتن. خدا به نوح گفت: ای نوح! پسرت اهل تو نیست؛ اگر او را بخواهی، جزء ظالمین هستی. دختر فضّه گفت: خدایا! وسیلهای برایم بفرست؛ تا مرا به مقصدم برساند. فوراً خدا شتری فرستاد، او را سوار کرد و در مسجدالحرام گذاشت.
قافله رفت، بار من افتاده است | بار من، بار کن ای ربّ جلیل به حقّ امیرالمؤمنین | |
من هستم صغیر و هستم یتیم | بِارِ من بار کن به حقّ امیرالمؤمنین |
ما باید در مقابل خدا حساب کنیم که بارِ ما افتاده، او باید بارمان را بار کند؛ اما در مقابل ولایت، صغیر و یتیم باشیم؛ آنوقت دستمان را میگیرد.
شخصی با ما رفیق بود که همسرش به خاطر انفجار زودپز، مژهها و ابروها و قسمتی از صورتش سوخته بود. دکتر گفته بود که باید با عمل جراحی گوشت پایش را به صورتش پیوند بزنیم، آن زن به شوهرش گفت: در این چند سال که همسر تو هستم، آیا از تو خواهشی کردهام؟! الآن از تو خواهش میکنم که پیش حاج حسین بروی که به من دعا کند. وقتی این حرف را به من زد، خیلی ناراحت شدم که این زن ناموس اوست. شب به خدا گفتم: خدایا! من نه این زن را میشناسم و نه قوم و خویشمان است، توسّلی به حضرت زهرا (علیهاالسلام) و حضرت زینب (علیهاالسلام) پیدا کردم. چندین بار گفتم: زهراجان! به حقّ زینب دخترت، زینبجان! به حقّ مادرت زهرا (علیهاالسلام)، این خانم را شفا بدهید. روضهای خواندم و اشکی ریختم. فردای آن روز آن شخص آمد و گفت: حاج حسین! زنم خوب شد! پرسیدم: چطور شد؟! گفت: دیشب خیلی صورتش میسوخت، هر دو گریه میکردیم، تا اینکه خوابش برد. من هم به اتاق دیگری رفتم و خوابیدم. نصف شب مرا بیدار کرد و گفت: ببین من خوب شدم. نگاهی کردم و دیدم ابروها و مژههایش درآمده و صورتش هم خوب شده است. گفت: دیدم درِ خانه باز شد و دو خانم مجلّله آمدند، یکی حضرت زهراست و دیگری حضرت زینب (علیهاالسلام). گفتند: خانم! چطور شدی؟! قضایا را گفتم. گفتند: به حاج حسین گفتی دعا کند؟! گفتم: بله. گفتند: بگو بیاید. من یک دفعه دیدم که حاج حسین عقب اتاق است. به او گفتند: همینطور که دعا کردی، دعا کن! ایشان گفت: زهراجان! به حقّ زینب دخترت، زینبجان! به حقّ مادرت زهرا (علیهاالسلام)، این خانم را شفا بدهید! اینها گفتند: الهیآمین و صورت من خوب شد.
من هر وقت میخواهم دعا کنم، یک شریک میگیرم و دعا میکنم، آن شریک خیلی قوی است؛ میگویم: یا زهرا! یا حسین! یا زینب! آدم باید در دعا یک شریک بگیرد و دعا کند؛ آخر او دعا را مستجاب میکند. دستت را بالا کن! توی مُشتت میگذارد؛ اگر بخواهی هدایتت میکند. ضمن دعا نباید تدبیر خود را مؤثّر بدانید. موسی از جایی عبور میکرد. شخصی را دید که خدا خدا میکرد و در خاک میغلطید و گریه میکرد. به خدا عرض کرد که خدایا! اگر این بنده من بود، درخواستش را اجابت میکردم. خدا فرمود: به عزّت و جلالم! حاجتش را برآورده نمیکنم. او گریهاش را اینجا آورده، ولی نظرش جای دیگر است.
مثالی برای شما بزنم: فرض کنید که مقروض هستید و از خدا درخواست میکنید که خدایا! قرضم را جور کن! گریه هم میکنید؛ اما در همان حال پیش خودتان میگویید که اگر جور نشد، از فلانی و فلانی میگیرم. خودتان دارید درست میکنید. خدا هم میگوید تو که خودت میخواهی درست کنی، چرا به من میگویی؟! حالا دعا که میکنید، باید بدانید که بالاتر از اجابت این است که اگر دعایتان اجابت نشد، خوشحالتر شوید. چرا؟ ما باید امام را مطلق بدانیم، همینطور بدانیم که ما ظاهر را میبینیم و امام باطن را؛ پس اگر اجابت نشد، بدانیم که درخواستمان به صلاح نبوده و این اعظم از اجابت است.
شما اگر خودتان را مطلق ندانید و امام را مطلق بدانید، از اجابت نشدن دعا، نه اینکه ناراحت نمیشوید، خوشحال هم میشوید. باید بدانیم که ولایت پدرِ ماست، ما را دوست دارد و آبروی ما را میخواهد. این حرف «رضاً برضاءک، تسلیماً بأمرک، یا معبود سماء.» در برابر خدا و امام است؛ البتّه ما از این حرفها فقط خوشمان میآید، در عمل کُمیتمان لنگ است! مثل حکایت آن شخصی که هر چه حاجتش را از امام رضا (علیهالسلام) خواست، اجابت نشد. به شیخ بهایی رجوع کرد و اجابت شد؛ اما باعث شد که آبرویش برود. به شیخ اعتراض کرد. او هم در پاسخ همین را گفت که امام رضا (علیهالسلام) میدانست که آبرویت میرود؛ اما من نمیدانستم؛ واسطه شدم و ایشان هم اجابت کرد.
عدّهای از محقّقان زاهدان که مرا میشناختند و گاهی درِ مغازهام میآمدند و سؤالاتی داشتند، نزد یکی از اساتید دانشگاه راجع به واسطه بردن ائمه (علیهالسلام) صحبت کرده بودند، او هم گفته بود که چه کسی این حرف را به شما زده؟! این چه حرفی است که میزنید؟ آنها هم آدرس مغازهام را به او داده بودند. یک روز دیدم که یک نفر با یک ماشین مدرن به درِ مغازهام آمد، مثل یک عقاب با یک اعتماد به نفس و تکبّر و غیضی وارد شد، انگار میخواست مرا به خاطر این حرف پاره پاره کند! به من گفت: حاج حسین نجّار تویی؟! تو این حرف را گفتهای که ما باید ائمه (علیهالسلام) را واسطه ببریم؟! به او گفتم: بیا بنشین تا با هم قدری صحبت کنیم! ایستاده که نمیشود حرف زد. نشست، به او گفتم: حرفت را بزن! گفت: شما گفتهای که ائمه (علیهالسلام) واسطهاند؟! ما نیازی به واسطه نداریم، نماز میخوانیم و با خدا حرف میزنیم. مگر قرآن نمیگوید «هُدیً للنّاس»[۵]؟! قرآن برای هدایت مردم آمده است، برای چه واسطه درِ خانه خدا ببریم؟! این چه حرفی است که تو میزنی؟! همینطور که داشت با هیجان دلایلش را میآورد، مرتّب میگفتم: زهراجان! کمکم کن! زهراجان! کمکم کن! اگر من جواب این را ندهم، به زاهدان میرود و آن عدّه را هم گمراه میکند. خوب حرفهایش را که زد، به من عنایت شد، گفتم: آیا تو تا به حال گناه کردهای؟ گفت: آره! کیست که گناه نکرده باشد؟! گفتم: پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) گناه کرده؟ گفت: نه! پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) معصوم است. گفتم قبول داری معصوم است؟! قبول داری قرآن به او نازل شده و اشرف مخلوقات است؟! گفت: بله! تا میتوانستم از مقام و عظمت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) برایش گفتم و از او اقرار گرفتم، او هم با شنیدن این توصیفات همینطور براقتر میشد. گفتم: رسول الله (صلیاللهعلیهوآله) که گناه نکرده، چرا در قضیه مباهله با سران مسیحی نجران واسطه برد؟ امیرالمؤمنین (علیهالسلام)، حضرت زهرا (علیهاالسلام)، امام حسن (علیهالسلام) و امام حسین (علیهالسلام) را با خودش برد؟! وقتی این را گفتم، تمام باد تکبّر و غیضش خوابید، بلند شد، تشکّر کرد، مرا بوسید، سوار ماشینش شد و رفت.
«مَن ذَا الذّی یَشفَعُ إلّا بإذنه»[۶] هیچ شفاعتی پیش خدا بدون ولایت پذیرفته نمیشود. هیچ دعایی بدون امضای ولایت مستجاب نیست. هیچ خلقی بدون امضای ولایت رستگار نیست. هیچ جنّ و انسی بدون امضای ولایت اهل نجات نیست. خدا بدون امضای ولایت، هیچ چیزی را، ولو نبوّت را نمیپذیرد. [۷]
ارجاعات
- ↑ امامزمان؛ ذکر الله 79 (دقیقه 4) و بوی ولایت 86 (دقیقه 17)
- ↑ (سوره غافر، آیه ۶۰)
- ↑ (سوره الأنبیاء، آیه ۸۷)
- ↑ (سوره هود، آیه ۴۶)
- ↑ (سوره البقرة، آیه ۱۸۵)
- ↑ (سوره البقرة، آیه ۲۵۵)
- ↑ کتاب جامع ولایت و گنجینه
و حضرتزهرا و افشای ولایت و نجوا و حر و افشای احکام و روح، ولایت است
و سخنرانی بوی ولایت و امامزمان؛ ذکر الله و ارتباط خلقت با امامحسین