نیمه شعبان 89: تفاوت بین نسخه‌ها

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
پرش به:ناوبری، جستجو
سطر ۴۰: سطر ۴۰:
 
شما قربان‌تان بروم، ما آمدیم این حرف‌های خدا و پیغمبر {{صلی}} هدایت‌کن است؛ اما عمل کنید! تمام این حرف‌ها هدایت‌کن است. تمام این حرف‌ها این است که از آن چیزهای سابق‌تون بروید کنار، قربان‌تان بروم. {{درباره متقی|من دیشب، پریشب گفتم که خدایا! امام زمان {{عج}} این مدیر عامل توست، کسی هست که زبان تمام خلقت را می‌داند، اگر این نباشد، همه فروزان [فروریزان] می‌شود. خدایا! به حقّ این وجود مبارک، گفتم آقاجان! باز امام سجّاد {{علیه}} می‌گوید، ما دین‌مان، ولایت‌مان طعمه شیطان نشود. خدایا! طعمه خلق نشود؛ الآن [خلق] بدتر است از شیطان. مگر نشد طعمه عمر و ابابکر دین مردم؟ مگر نشد طعمه هارون و مأمون؟}} حرف در نیاورید! جاهای دیگر نگاه نکنید! من آن‌ها را می‌گویم. مگر نشد؟ {{درباره متقی|یکی هم گفتم: خدایا! به حقّ امام زمان قسمت می‌دهم، ما را یاورش قرار بده! یکی گفتم: خدایا! به حقّ امام زمان، همه را کفایت کن! خدا می‌داند به حضرت عباس، به امام زمان، گفتم: امام زمان! خدا! همه این‌ها که واسه خودم خواستم، برای رفقایم هم خواستم. من قربان‌تان بروم! نگاه نکن یک چیزی تعارف می‌آوری، من نمی‌توانم بدهم، من شب، نصف شب کاری می‌کنم که یک خروارش را به تو بدهد. تو اگر دو سه کیلویش را آوردی، من یک کاری می‌کنم یک خروارش را به تو بدهد، کجا به تو بدهد؟ پولش را به تو بدهد. می‌خواهی حرف دربیاوری واسه من؟}} (صلوات بفرستید.)
 
شما قربان‌تان بروم، ما آمدیم این حرف‌های خدا و پیغمبر {{صلی}} هدایت‌کن است؛ اما عمل کنید! تمام این حرف‌ها هدایت‌کن است. تمام این حرف‌ها این است که از آن چیزهای سابق‌تون بروید کنار، قربان‌تان بروم. {{درباره متقی|من دیشب، پریشب گفتم که خدایا! امام زمان {{عج}} این مدیر عامل توست، کسی هست که زبان تمام خلقت را می‌داند، اگر این نباشد، همه فروزان [فروریزان] می‌شود. خدایا! به حقّ این وجود مبارک، گفتم آقاجان! باز امام سجّاد {{علیه}} می‌گوید، ما دین‌مان، ولایت‌مان طعمه شیطان نشود. خدایا! طعمه خلق نشود؛ الآن [خلق] بدتر است از شیطان. مگر نشد طعمه عمر و ابابکر دین مردم؟ مگر نشد طعمه هارون و مأمون؟}} حرف در نیاورید! جاهای دیگر نگاه نکنید! من آن‌ها را می‌گویم. مگر نشد؟ {{درباره متقی|یکی هم گفتم: خدایا! به حقّ امام زمان قسمت می‌دهم، ما را یاورش قرار بده! یکی گفتم: خدایا! به حقّ امام زمان، همه را کفایت کن! خدا می‌داند به حضرت عباس، به امام زمان، گفتم: امام زمان! خدا! همه این‌ها که واسه خودم خواستم، برای رفقایم هم خواستم. من قربان‌تان بروم! نگاه نکن یک چیزی تعارف می‌آوری، من نمی‌توانم بدهم، من شب، نصف شب کاری می‌کنم که یک خروارش را به تو بدهد. تو اگر دو سه کیلویش را آوردی، من یک کاری می‌کنم یک خروارش را به تو بدهد، کجا به تو بدهد؟ پولش را به تو بدهد. می‌خواهی حرف دربیاوری واسه من؟}} (صلوات بفرستید.)
  
آقاجان من! عزیز من! قربان‌تان بروم، فدایتان بشوم، هر کاری می‌کنید شما، الآن شناخت امام زمان {{عج}} من یک کلام به شما بگویم، شناخت امام زمان {{عج}}، دوباره تکرار می‌کنم، امام زمان {{عج}} را خلق حساب نکن! دوم امام زمان {{عج}} را نورِ خدا حساب کنید! سوم این است امام زمان {{عج}} را واجب‌الإطاعة حساب کنید! ما باید اطاعت کنیم. اگر شما بروید در اطاعت خلق، اطاعت نکردید ولیّ الله الأعظم را. متوجّه هستید دارم چه می‌گویم؟ یکی هم یک دانه {{متمایز|«لا اله الا الله»}} بگویید، رستگار هستید؛ هیچ کسی را مؤثر ندانید؛ مگر خدا را، خب تو رستگار هستی. اصلاً یاور امام زمان {{عج}} یعنی چه؟ یاور امام زمان {{عج}} قربانت بروم، یعنی امر امام زمان {{عج}} را اطاعت کنی. می‌فهمی، نرو جای دیگر.  
+
آقاجان من! عزیز من! قربان‌تان بروم، فدایتان بشوم، هر کاری می‌کنید شما، الآن شناخت امام زمان {{عج}} من یک کلام به شما بگویم، شناخت امام زمان {{عج}}، دوباره تکرار می‌کنم، امام زمان {{عج}} را خلق حساب نکن! دوم امام زمان {{عج}} را نورِ خدا حساب کنید! سوم این است امام زمان {{عج}} را واجب‌ الإطاعة حساب کنید! ما باید اطاعت کنیم. اگر شما بروید در اطاعت خلق، اطاعت نکردید ولیّ الله الأعظم را. متوجّه هستید دارم چه می‌گویم؟ یکی هم یک دانه {{متمایز|«لا اله الا الله»}} بگویید، رستگار هستید؛ هیچ کسی را مؤثّر ندانید؛ مگر خدا را، خب تو رستگار هستی. اصلاً یاور امام زمان {{عج}} یعنی چه؟ یاور امام زمان {{عج}} قربانت بروم، یعنی امر امام زمان {{عج}} را اطاعت کنی. حالیت است؟ نرو جای دیگر.  
  
یک چیزی برایتان بگویم که شما قبول کنید! یک عابدی بود سابق‌ها چیز می‌کردند، این خضر زنده خضر زنده، گردن خضر گذاشتید. این حاج شیخ عباس می‌گفت: یک معبدی بود برای عابد، عابدی آن‌جا بوده. ایشان را خدا می‌خواهد سالی یک قدری امتحانش کند مدال به او بدهد، به عبادت که مدال نمی‌دهند. خلاصه رزقش می‌آمد، شب که شد [رزقش] نیامد، این گرسنه شد، دید یک جایی چراغ می‌سوزد، صبح که شد بلند شد رفت آن‌جا، آن یارو گَبر بود. روایت داریم، [عابد] گفت: فلانی! من گرسنه هستم، نان بده! این [گبر] سه تا قرص نان به این داد. یک سگی آن‌جا بود، بلند شد دوید، این [عابد] لقمه لقمه به سگ داد و آمد تا دم صومعه‌اش. گفت: من که ندارم، عجب سگ بی‌حیایی! گفت: بی‌حیا تو هستی. {{توضیح|ببین فوراً سگ را به‌حرف درآورد.}} گفت: تو بی‌حیا هستی، {{توضیح|این روایت را شیخ بهاءالدّین می‌گوید، در کتابش است.}} سگ گفت: یا به من لقمه نان می‌دهد، یا استخوان به من می‌دهد، می‌گویند آن‌قدر سگ لاغر بود که نگو! خدا گفته: تو خدمت کن! نگفته کافر باشد یا مسلمان، من این‌جا هستم؛ [خدا] یک‌ذرّه به تو نداد، آمدی درِ خانه دشمن خدا، کجا می‌روی دنبال خلق؟ کجا داری یک‌ذرّه کسادی می‌آید، کم‌پول می‌شوی، این‌قدر حرف می‌زنی؟ خدا می‌خواهد امتحانت بکند.  
+
من یک چیز واسه‌تان بگویم که شما قبول کنید! {{دقیقه|45}} یک عابدی بود، سابق‌ها چیز می‌کردند، این خضر زنده، خضر زنده، گردن خضر گذاشتید. این حاج شیخ عباس می‌گفت: آن‌جا یک معبدی بود مال عابد، عابدی بود. آقا که شما باشید! ایشان را خدا می‌خواست حالا یک قدری امتحانش کند، مدال به او بدهد، به عبادت که مدال نمی‌دهند. خلاصه رزقش می‌آمد، شب که شد [رزقش] نیامد، این گرسنه شد، شب دید یک جایی چراغ می‌سوزد، صبح که شد شد رفت آن‌جا، آن عابد گفت، آن یارو گَبر بود. روایت داریم، [عابد] گفت: فلانی! من گرسنه هستم، نان بده! این [گبر] سه تا قرص نان به این داد. یک سگی آن‌جا بود، پا شد دوید، این [عابد] لقمه لقمه به سگ داد و آمد تا دم صومعه‌اش. گفت: من که ندارم، عجب سگ بی‌حیایی! گفت: بی‌حیا تو هستی. {{توضیح|ببین فوراً سگ را به‌حرف درآورد.}} گفت: تو بی‌حیا هستی، {{توضیح|این روایت را شیخ بهاءالدّین می‌گوید، در کتابش است. من آدرسش را به شما دادم.}} سگ گفت: یا به من لقمه نان می‌دهد، یا استخوان به من می‌دهد، می‌گویند آن‌قدر سگ لاغر بود که نگو! خدا گفته: تو خدمت کن! نگفته کافر باشد یا مسلمان، من این‌جا هستم؛ [خدا] یک‌ذرّه به تو نداد، آمدی درِ خانه دشمن خدا، کجا می‌روی دنبال خلق؟ کجا داری یک‌ذرّه نمی‌دانم کسادی می‌آید، کم‌پول می‌شوی، این‌قدر حرف می‌زنی؟ خدا می‌خواهد امتحانت بکند. {{مبهم}}
  
حالا من یک حرفی درباره خودم بزنم. {{درباره متقی|ما یک‌دفعه به خدا گفتیم که آخر، آدم بعضی وقت‌ها یک غلط‌هایی می‌کند، کاش که غلط کند! گُه‌های زیادی می‌خورد، بعضی از شماها هم می‌خورید. حالا من بهتان می‌گویم می‌خورید یا نه؟ گفتم: خدایا! اگر هم می‌خواهی ما را امتحان کنی بکن! ما خلاصه اِلیم و بِلیم و هر جور بشود. ما خلاصه جوری شدیم که برای دو تا نان خط‌کشی معطّل شدیم. من هم یک آدمی هستم، به این زودی به کسی نمی‌گویم یک چیزی بده! این را هم به شما بگویم؛ وگرنه اشاره کنم، می‌دهد. می‌گویم خدا باید خودش برساند. رفتم در دکّان نانوا، دو تا نان خط‌کشی برداشتم، همچین کردیم توی جیب‌مان، همچین کردیم الکی، پول نداشتم، گفتیم یعنی پول‌مان را جا گذاشتیم، نانوا گفت: ببر! این گذر حاج حسین یک کوچه‌ای است مثل کوچه ما، ما همین‌ساخت که داشتیم می‌رفتیم، گفتیم: ای خدا! ماشین که نخواستیم، خانه بزرگ هم نخواستیم، مال دنیا هم نخواستیم، دیگر پول دو تا نان هم نمی‌رسانی؟ من بروم پیش نانوا، رقص فرنگی کنم؟ حالا مگر وِلت کرد؟ همین. هیچی، خلاصه داشتیم با خدا حرف می‌زدیم، ما دو تا نان داشتیم، می‌رفتیم نماز آقا، رفتیم [نان را] بگذاریم خانه، دیدیم [خانواده] یکی از این بچّه‌ها روی کولش است، گفت: برسان به دکتر. به ارواح پدرم، بچّه را گذاشتم، [گفتم:] خدا! گه‌ خوردم، گه‌ خوردم. هنوز آن گه‌خوردن مزه‌اش لای دندان من است. دیگر گه‌ خوردم از این حرف‌ها نمی‌زنم. ولم کن دیگر. هیچی، پاشدیم رفتیم؛ آن‌موقع پول به دکترها می‌دادند، گذاشتیم بچّه را روی میز دکتر، زدیم بیرون. رفتیم به یکی گفتیم؛ تا گفتیم، بیچاره، بنده خدا پول به ما داد و آوردیم.}} فهمیدی؟ فلانی! یک‌ دفعه نگویی من را امتحان کن! همچین به گه‌خوردن می‌اندازدت که نگو؛ یعنی خودت اقرار به گه‌خوردگی بکنی؛ نه این‌که بگویی من گه‌ خوردم، ولت بکند. می‌فهمی دارم چه می‌گویم یا نه؟  
+
حالا من یک حرفی از [درباره] خودم بزنم. {{درباره متقی|ما یک‌دفعه به خدا گفتیم که آخر، آدم بعضی وقت‌ها یک غلط‌هایی می‌کند، کاش که غلط کند! گُه‌های زیادی می‌خورد، بعضی از شماها هم می‌خورید. حالا من بهتان می‌گویم می‌خورید یا نه؟ گفتم: خدایا! اگر هم می‌خواهی ما را امتحان کنی بکن! ما خلاصه اِلیم و بِلیم و هر جور بشود. ما خلاصه جوری شدیم که برای دو تا نان خط‌کشی معطّل شدیم. من هم یک آدمی هستم، به این زودی به کسی نمی‌گویم یک چیزی بده! این را هم به شما بگویم؛ وگرنه اشاره کنم، می‌دهد. می‌گویم خدا باید خودش برساند. رفتم در دکّان نانوا، دو تا نان خط‌کشی برداشتم، همچین کردیم توی جیب‌مان، همچین کردیم الکی، پول نداشتم، گفتیم یعنی پول‌مان را جا گذاشتیم، نانوا گفت: ببر! این گذر حاج حسین یک کوچه‌ای است مثل کوچه ما، ما همین‌ساخت که داشتیم می‌رفتیم، گفتیم: ای خدا! ماشین که نخواستیم، خانه بزرگ هم نخواستیم، مال دنیا هم نخواستیم، دیگر پول دو تا نان هم نمی‌رسانی؟ من بروم پیش نانوا، رقص فرنگی کنم؟ حالا مگر وِلت کرد؟ همین. هیچی، خلاصه داشتیم با خدا حرف می‌زدیم، ما دو تا نان داشتیم، می‌رفتیم نماز آقا، رفتیم [نان را] بگذاریم خانه، دیدیم [خانواده] یکی از این بچّه‌ها روی کولش است، گفت: برسان به دکتر. به ارواح پدرم، بچّه را گذاشتم، [گفتم:] خدا! گه‌ خوردم، گه‌ خوردم. هنوز آن گه‌خوردن مزه‌اش لای دندان من است. دیگر گه‌ خوردم از این حرف‌ها نمی‌زنم. ولم کن دیگر. هیچی، پاشدیم رفتیم؛ آن‌موقع پول به دکترها می‌دادند، گذاشتیم بچّه را روی میز دکتر، زدیم بیرون. رفتیم به یکی گفتیم؛ تا گفتیم، بیچاره، بنده خدا پول به ما داد و آوردیم.}} فهمیدی؟ فلانی! یک‌ دفعه نگویی من را امتحان کن! همچین به گه‌خوردن می‌اندازدت که نگو؛ یعنی خودت اقرار به گه‌خوردگی بکنی؛ نه این‌که بگویی من گه‌ خوردم، ولت بکند. می‌فهمی دارم چه می‌گویم یا نه؟  
  
 
{{روایت|«رضاً برضائک، تسلیماً بأمرک، ای معبود سماء»}} برای تمام این مصیبت‌هایش می‌گفت «تسلیماً بأمرک، ای معبود سماء» معلوم می‌شود امام حسین {{علیه}} امر خدا بود، کشته شد. ببین فلانی! چه می‌گویم؟ {{روایت|«رضاً برضائک تسلیماً بأمرک»}}
 
{{روایت|«رضاً برضائک، تسلیماً بأمرک، ای معبود سماء»}} برای تمام این مصیبت‌هایش می‌گفت «تسلیماً بأمرک، ای معبود سماء» معلوم می‌شود امام حسین {{علیه}} امر خدا بود، کشته شد. ببین فلانی! چه می‌گویم؟ {{روایت|«رضاً برضائک تسلیماً بأمرک»}}

نسخهٔ ‏۲۸ آوریل ۲۰۲۴، ساعت ۱۴:۰۵

بسم الله الرحمن الرحیم
نیمه شعبان 89
کد: 10534
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1389-05-05
تاریخ قمری (مناسبت): نیمه شعبان

السلام علیک یا أباعبدالله، السلام علیکم و رحمة الله و برکاته، السلام علی الحسین و علیّ‌بن‌الحسین و أولاد الحسین و أهل‌بیت الحسین و أصحاب الحسین و رحمة الله و برکاته

الآن که من نگاه می‌کنم بی‌عقل‌ها و با‌عقل‌ها را می‌بینم، الآن یارو ببین او عقلش چقدر خوبه . در فکر است که یکی بگیرد بدهد به رفیقش، بدبخت‌ها را من می‌بینم و خوشبخت‌ها را هم می‌بینم. ببخشید من حرفم را رُک می‌زنم؛ آخر، تو هم رفیق داری، کسی را داری، خب، یکی [از این کتاب را] هم بگیر بده به او. بفرما! در فکر رفیقت هم باش! قربانت بروم. هیچ‌کدام‌تان رفیق نداشتید دو تا برای او بردارید؟ خب، حرف بزن! بارک الله، باز تو فهمیدی. به هر کسی نگاه می‌کنی جوش هست و غصّه.

بشر جانم! باید به فکر دوستش هم باشد، اگر نباشد خودخواه است؛ در هر کاری. حالی‌ات هست دارم می‌گویم چه؟ من خیلی سال است که این چیزهای مصادره‌شده‌ها را یک قدری جایز نمی‌دانستم. حالا من کار به سیاست و دولت هم ندارم. هر کسی بالأخره یک چیزی دارد. رفتیم توی فکر که درست هست یا درست نیست؟ خلاصه احتیاط می‌کردیم، یک شب خواب دیدم دوازده ‎امام، چهارده ‎معصوم (علیهم‌السلام)، یک جایی هستند، من رفتم خدمت‌شان، در رأس آن‌ها امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بود، آقا فرمود که کسانی‌که این دوازده‌ امام (علیهم‌السلام) را قبول دارند، نه [این‌که فقط] حرف‌شان را بزنند، حضرت گفت: آن‌ها را ما چیز می‌کنیم، حلال می‌کنیم؛ یعنی هر چه بخورد حلال است. به تمام آیات قرآن، گفتم برای رفقایم هم می‌خواهم حلال باشد، خب، بفرما! خودخواه نباید باشید، رفیق‌خواه باشید. آخرالزّمان همه چیز از ما گرفته‌ شده، شما توجّه ندارید. شما می‌دانید در آخرالزّمان کمکِ به بعضی فقرا جنایت است. تو می‌روی کمک می‌کنی، جنایت می‌کنی؛ باقی‌اش طلب‌تان. آن آدم چه‌ کاره است؟ با چه‌ کسی هست؟ کجا هست؟ خدمت، می‌شود جنایت.

از صده هشتاد تا شما از همان‌ها هستید. امروز می‌خواهم عیدی به شما بدهم، عیدی خوبی هم هست. آخر، ببین کیست؟ به کجا بند است؟ چه‌ کسی را تشویق می‌کند؟ [می‌گویی:] آره، کمکش کردم. الآن ببین، باباجان! حساب سال داشته باش! ماه مبارک رمضان می‌آید، می‌رود می‌دهد به یکی، که اگر حساب سال نداشته باشد، بهتر است. درد بی‌درمان من این است. بگویی انفاق کن! می‌رود به یک کسی انفاق می‌کند که این‌طوری است. عین همان زمان بعد رسول الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، همه کارها شده. شما ببین الآن که من جوش می‌کنم، می‌فهمم جوش می‌کنم. شما حسابش را بکن! الآن یک بُعد، مقداد از سلمان بالاتر است، یک همچین آدمی که ممتاز است در تمام دنیا، فهمیدی؟ حالا این دو نفر با این نیستند، اسم‌شان را نیاوریم، می‌ترسیم اسم‌شان را بیاوریم جُرم باشد، امروز اسم عمر هم جرم شده، آن دو نفر، همه رفتند این‌ طرف، مقداد بنده خدا، الآن هم همین‌‎جور است، مقداد آمده در کوچه، [می‌گوید:] علی‌جان! دو روز است بچّه‌هایم دارند از گرسنگی می‌میرند، یک لامصّب به مقداد کمک نکرد، بفرما! همین مسلمان‌ها، همین مسلمان‌ها، همین‌ها که جنگ می‌رفتند، همین‌ها که نماز شب می‌خواندند، همین‌ها که حجّ می‌روند، همین‌ها که عمره می‌روند، همین‌ها که نماز شب می‌خوانند، همین‌ها که چهار دفعه اذان می‌گویند، همین مسلمان‌ها، مقداد، بیچاره بچّه‌اش دارد می‌میرد، نمی‌دهند؛ چون‌که خلیفه، ایشان را دوست ندارد. (صلوات بفرستید.)

می‌فهمید چه می‌گویم یا نمی‌فهمید؟ جگر آدم آتش می‌گیرد؛ خدا می‌داند. یک نفر آمده بود ما را ببرد کربلا، می‌گفت: من شما را دوست دارم، با هم برویم کربلا. به او گفتم: یک سیّد است این‌جا، بنده‌ خدا شوهرش مُرده، دو سه تا بچّه دارد، پنجاه تومان بده به این. بلند شد، چیزها را خورد، دیگر با ما حرف نزد رفت. این می‌خواست بگوید مَن حاج‌حسین را بردم کربلا. با مَن‌اش می‌خواهد من را ببرد کربلا. لامروّت! اگر تو من را دوست داری، حرف من را قبول کن! حرف من را قبول کن! ۱۰ پنجاه تومان بده به این، اگر راست می‌گویی. رفقا! من دارم درد دل می‌کنم به شما، کار ندارم شماها همه‌تان خیلی خوب هستید.

یک چیز دیگری هم به شما بگویم. به تمام آیات قرآن، کسی‌که به این مجلس پشت کند به ولایت [پشت] کرده. همین‌طور که پشت کردند به امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) ، رفتند طرف آن دو نفر، کسانی‌که پشت به این مجلسِ ولایت کنند، از همان‌ها هستند؛ مشابه همان‌ها هستند. حالا برو دنبالش، تا یکی بساط درست می‌کند می‌روید دنبالش، کجا می‌روی بدبخت بیچاره؟! چرا توجّه نداری؟ حالا می‌گوید اگر یکی از شما با دین رفتید، ملائکه تعجّب می‌کنند. تو معطّلی یک سر و صدا بلند شود، بروی دنبالش. تو را به تمام آیات قرآن، آیا کسی از امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) بهتر هست؟ اگر نباشد، تمام عالم فروزان [فروریزان] می‌شود، اهلش را فرو می‌برد. این همه سر و صدا در این مملکت هست، ببین یکی می‌گوید امام زمان؟! خوشمزه هست شما می‌روید دنبالش. (صلوات بفرستید.)

بسم الله الرحمن الرحیم

العبد المؤیّد الرّسول المکرّم أبوالقاسم محمّد. السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمة الله و برکاته. السلام علی الحسین و علیّ‌ابن‌الحسین و أولاد الحسین و أهل‌بیت الحسین و أصحاب الحسین و رحمة الله و برکاته

من همیشه شب‌ها ناراحتم یک‌وقت، خب حالا چه‌ کار می‌کنم؟ کاری نداریم. [می‌گویم:] خدایا! این جوان‌ها، بنده‌های خدا، از دانشگاه می‌آیند، از تهران می‌آیند، از یزد می‌آیند، از قم می‌آیند، این‌ها همه‌شان، مبادا من یک حرفی بزنم این‌ها را گمراه کنم، فردای قیامت خدایا! جلوی تو روسیاه بشوم. یک‌ دفعه خطاب کند: حسین! من به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) گفتم از خودت حرف بزنی، رگ دلت را قطع می‌کنم؛ مگر ایمان نداری به این حرف؟ تو مگر ایمان نداری به این حرف؟ چرا حرف از خودت زدی؟ همین را خدا به من بگوید، من نمی‌توانم جواب بدهم. همین را به من بگوید، مثل خری که در گِل مانده، من در گِل می‌مانم، جواب ندارم بدهم. می‌گویم: خدایا! حالا به حقّ امیرالمومنین، مشکل‌گشای تمام خلقت، از آدم تا عالم، نه از آدم تا عالم، از تمام خلقت، علی (علیه‌السلام) مشکل‌گشاست و بوده است؛ حالا جان من! اگر بخواهی مشکلت رفع بشود، باید دست به دامان علی (علیه‌السلام) بشوی. آن‌ها، خلق همه‌شان مشکل، یک مُشت مشکل دارند، آن‌ها را عطا می‌کنند به تو، نه مشکلت را حل کنند. توجّه کن من چه می‌گویم؟ آن‌ها یک مُشت مشکل دارند، [عوض این‌که] مشکل تو را [حلّ کنند]، آن‌ها را به تو القا می‌کنند، آن‌وقت می‌شوی خلق‌پرست، می‌شوی دنبالِ خلق‌برو. می‌شوی آن‌ها را خلق حساب می‌کنی، کاش خلق حساب کردند! چنان خلق حساب کردند [که] خلق را از علی‌بن‌ابی‌طالب‌ (علیه‌السلام) فهمیده‌تر حساب کردند. آیا می‌فهمید این حرف یعنی چه؟ عزیزان من! مبادا شما از آن‌ها باشید!

دین این است که من می‌گویم، ایمان این است که من می‌گویم، ولایت این است که من می‌گویم، خداشناسی این است که من می‌گویم، ولایت‌شناسی این است که من می‌گویم. چه‌ کار کردند؟ در جنگ صفّین چه‌ کار کردند؟ نمی‌توانم باز آن را بگویم که ما چه کردیم؟ با جنگ صفّینی‌ها چه کردیم؟ با جنگ صفّینی‌ها در این زمان چه کردیم؟ خدا! دلم خون است، به‌دینم، خون است، به امام زمان، خون است، نمی‌توانم حرفم را بزنم. ما چه کردیم؟ مگر ما به غیر جنگ صفّین بودیم؟ (صلوات بفرستید.)

آرام باش عزیز من! برو کنار پسرجان! ثوابی نشو عزیزم! درد را دارم می‌گویم، نسخه‌تون را می‌پیچم، دوا را آماده می‌کنم؛ اما شما نمی‌خورید که خوب شوید. فقط نگاه به دواها می‌کنید، نگاه به دواها می‌کنید که چه هست و این‌ها؟ حالا دواها را دکترها آسان کردند، همه قرص هست و این‌ها، اوّل‌ها نمی‌دانم چه بود؟ گل‌گاوزبان بود و از این‌ها بود، حالا دکترها راحتش کردند، قرصش کردند، می‌رود پایین. جان من! کجا تو یار امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) شدی؟ امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) گفت: هر کجا زن و مرد قاطی هست، عذاب خدا دارد می‌ریزد. چه‌کسی این را قبول دارد؟

ما یک عدّه‌‎‌ای بودیم رفتیم کربلا، در تمام این جمعیّت که ما بودیم، فقط من از آمدم سردابه بیرون، همه ماندند. تا رفتم آن‌جا، آقای فلانی! قربانت بروم، این القا دایم به تو داده می‌شود، در هر کاری مؤمن بخواهد بکند، فوراً القا به او می‌شود؛ یعنی مثل وحی که برسد، به تو می‌رسد، کجایی تو؟ هنوز ما مؤمن نشدیم، تا رفتم آن‌جا، به امام زمان قسم، یک ثانیه نایستادم؛ دیدم این‌جا زن و مرد [قاطی‌اند] در سفر اوّل زن و مرد در سردابه [اند]، فوراً گفت: این‌جاست که زن و مرد قاطی هستند. تماشایی نباش که بروی چاه را ببینی. همه مردم همان‌جا ایستادند، یک نفر نیامد بیرون، فقط ما آمدیم بیرون. تماشایی هستی. در سردابه امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) هم امر را اطاعت نمی‌کنی.

الآن چه خبر است؟! این مسجد جمکران چه خبر است؟! به او می‌گوید: خانم برو در خانه، اما هستند هم. این آقای اصفهانی، یک سؤال از دبیرهای اصفهان آورد، من واقعش را به آن‌ها گفتم، گفت آخر، این‌جور و این‌جور و این‌جور و این‌جور، گفتم: برو کنار. تو که آن‌جایی، چه‌ کار داری می‌کنی؟! این بچّه‌ها، طفلک‌ها چرا ولایت در آن‌ها نمی‌نشانی، خلق در آن‌ها می‌نشانی؟ گفت: چاره نیست. گفتم: چرا، برو در خانه‌ات. خدا گفته «و الله خیر الرّازقین»[۱] برو در خانه‌ات. به تو نگفته که مبلّغ باشی که. به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) گفته «بلّغ!». به تو گفته؟ این‌ها همه شجره توحیدند، داری در این‌ها خلق می‌نشانی. انصافاً الآن این‌جاست. گفت: رفتم آن‌جا، دبیرِ مهمّ، گفت: همه استعفای خودشان را نوشتند، رفتند در خانه، از این‌ها هم هستند. ما که این همه حرف می‌زنیم، امید داریم سالی یکی دو تا این‌طوری باشند، رفتند در خانه. از همین نوارها، از همین کتاب‌ها. از این کتاب‌ها واسه‌شان ببر! فهمیدی؟ آره! یکی دو تا بهشان بده. اگر رفیق هم دارند بدهند. از این کتاب‌ها بیست تا ببر واسه فلانی، بیست تا ببر! واسه‌اش ببر!

تو باید جانم! امر را اطاعت کنی. زن مثل تو، تو هم مثل او هستی. بعضی‌ها را شنیدم زن و شوهر می‌روید مسجد جمکران. به حضرت عباس، با همان جمکرانی‌ها محشور می‌شوید. من نمی‌گویم نرو! از هیچ چیزی منع نمی‌کنم. تو الآن که می‌خواهی بروی، جایی که می‌خواهی بروی، یک قدری فکر کن! تاجر باش! الآن می‌خواهی بروی، [اگر] امر امام زمانت هست برو! امر خداست برو! اگر امر نیست نرو بابا! چه خبر است این‌جا؟ چه‌ کار می‌کنی این‌جا؟ من دوباره تکرار می‌کنم: یک وقت دیگری می‌خواهی بروی، الآن در کتاب نوشته است هر کجای دنیا هستی نماز امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) بخوان! حالا مسجد جمکران اگر یک چیزی دارد، ما چیز نمی‌کنیم . من یک جوری حرف می‌زنم که کسی حرف از آن درنیاورد. اگر حرف هم در بیاورد، همچین تخته سینه‌اش می‌زنم که دیگر یک قدری بگوید آی بابام! حالا بگو تا ببینی می‌زنم تخته سینه‌ات یا نه؟ آخه تو آن نیستی که من می‌گویم، تو حالا داری آن می‌شوی، بیا این‌جا! قربانت بروم، فدایت بشوم، عزیز من!

هر کجا می‌خواهی بروی برو! کجا می‌خواهی بروی؟ قربانت بروم، الآن در این کتاب هم نوشتم که امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) آمد بالای سر آن زن، گفت: هفت سال بیرون نیامده. نگفت به آن‌ها که بیایند تو. کجا امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) از تو راضی است؟ تو امر امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) را، اصلاً خود امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) امرش است، خدا امرش است، چند دفعه بگویم؟! اگر امر را اطاعت کرده بودند، امر وجود مبارک امام حسین‌ (علیه‌السلام) را اطاعت کرده بودند، آیا امام حسینِ ما را می‌کشتند؟ خدا می‌داند اگر تمام آب‌های هفت آسمان را روی من بریزند، من می‌سوزم؛ مگر وجود مبارک امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) بیاید که احقاق حقّ کند. این‌که احقاق حقّ کند؛ آن‌ها که مُردند و در جهنّم هستند، این‌ها که هستند، دوست دارند، به امر آن‌ها راضی هستند، امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) [آن‌ها را] می‌زند. این‌ها شجره آن‌ها هستند. شجره توحید داریم؛ شجره خبیثه داریم. اشخاصی که به امر آن‌ها راضی هستند، شجره خبیثه هستند، امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) می‌آید تمام خبیث‌ها را می‌زند؛ اما «لا إله إلّا الله» هم می‌گویند و نماز شب هم می‌خوانند و زیارت هم می‌روید و اما از همان‌ها هستید. چرا؟ با امر نمی‌روی قربانت بروم، با امر برو! عزیز من! قربانت بروم، فدایت بشوم.

این‌ها الآن چند سال است که دارند یک ضریح درست می‌کنند. یکی از آن‌ها آمد آن‌جا، خیلی پُستی دارد و در بیت آقای خمینی است ایشان که می‌خواهم بگویم، آره در بیت است. آمد آن‌جا و بنا کرد به گفتن، که ضریح را داریم این‌طوری می‌کنیم و فلانی هست و این‌ها، گفتم: آقای محمود آقا! من نظرم غیر از نظر شماست که این حرف‌ها را داری می‌زنی. گفت: به نظر آقای وحید هم رساندیم. گفتم: خب والّا من نظر ولایی خودم را می‌گویم، نظر امر امام حسین‌ (علیه‌السلام) را می‌گویم، نظر امر آن‌ها را می‌گویم، آن‌ها سه روز سه روز چیز نمی‌خوردند، می‌دادند مردم. تا این را بگذارید روی [قبر] امام حسین (علیه‌السلام)، می‌گوید: بردار! بردار! چرا این را روی قبر من گذاشتی؟ چقدر دخترها جهیزیه ندارند! چرا ندادی؟ چقدر کرایه خانه ندارند، چرا ندادی؟ چرا این جوان‌ها، الآن بنده خدا یکی چهار سال است می‌خواهد زنش را بیاورد، ندارد؛ چرا به این‌ها ندادی، روی من گذاشتی چه کُنی؟ بردار! بردار! بلند شد، یارو دررفت. چرا رفت؟ خدا رحمت کند علمایی که دست‌شان از این دنیا کوتاه شده، انگار دیروز است، یک [زیارت] «امین الله» نوشتند خیلی قشنگ، آورند آن‌جا جلوی قبر امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) وصل کردند. آقای خویی آمد، گفت: بردار این را. گفت: آقا! خرجش خیلی شده! گفت: من به خرجش چه‌ کار دارم؟ کسی‌که می‌آید، اوّل توجّه به این می‌کند، نه به قبر، نه به علی (علیه‌السلام)؛ خب بفرما! تو چه چیزی درست می‌کنی؟ چرا؟ کارها روی امر نیست، عزیز من!

من یادم می‌آید آن سال اوّل که من رفتم، یک جوان یا نیم‌چه جوان بودم، حالا هر که یادش است نمی‌دانم. به نظرم شماها یادتان نمی‌آید. این قبر به اصطلاح آقا امام رضا (علیه‌السلام) از فولاد بود. همچین پنجره پنجره فولادی بود. خیلی خوب بود دیگر. حالا چه چیزی گذاشتید؟ چه چیزی گذاشتید؟ چه کار می‌کنید؟ [می‌گویند:] دستت برسد به قبر امام حسین‌ (علیه‌السلام)! صلوات بفرست! بگو دستت به امام حسین (علیه‌السلام) برسد، دستت به امر امام حسین‌ (علیه‌السلام) برسد، دستت به یقین امامت برسد. البتّه من سفر اوّل که نگاه به قبر این‌ها کردم، گفتم کاش کور شده بودم، ندیده بودم. این را بگویم اوّل، نگویید یارو با آن‌ها مخالف است. به‌دینم قسم، گفتم کاش کور بودم، ندیده بودم. یک‌ دفعه دیدم انگار یک ایوانی بود آن‌جا، این‌ها آن‌موقع این‌طوری که نبود، حالیت است چه می‌گویم؟ اما آن‌جا بیتوته کردم. بنا کردم گریه‌کردن، آقاجان! رئیس مذهب، امام صادق (علیه‌السلام)، قربان‌تان بروم، این‌جوری شده. گفت: برو به فکر کار خودت باش! یک فاسقی ساخت، یک فاجر خراب کرد؛ یک فاجر ساخت، یک فاسق خراب کرد. برو به فکر خودت باش! برو من را قبول داشته باش! تو برای قبر من گریه می‌کنی، برای آجرها گریه می‌کنی، برای من گریه کن که مردم به حرف من نرفتند، من را شهید کردند، برای امام‌نشناسی مردم گریه کن که مرا کشتند، تو می‌گویی قبر من این‌طوری است؟ خب، بفرما! می‌فهمید من چه می‌گویم یا نه؟ تو قبرپرستی یا ولایت‌پرست؟ تو قبرپرستی یا امرپرست؟ چقدر آن‌ها سخی بودند! چقدر مردم‌دار بودند! علی‌بن‌ابوطالب (علیه‌السلام) آمده، می‌گوید: پشتم! کمرم! خدا بیامرزد! رحمت کند باز علماء را، حاج شیخ عباس گفت: کمرم صدمه خورد نمازهای نافله را [نشسته خواند]. چرا؟ دید یک کسی‌که جزیه می‌داده، این یهودی‌ها جزیه می‌دادند به اسلام، بعضی‌هایشان من عقیده‌ام این است که این‌ها تقیّه می‌کردند، مسلمان بودند؛ پیش یهودی‌ها می‌گفتند ما جزیه می‌دهیم، آن‌جا هستیم؛ وگرنه امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) این‌قدر رویش فشار نمی‌آمد. حالیت است؟ دارد چه‌کار می‌کند؟ تو عوض این‌که این‌طور باشی، قربانت بروم، فقیرچزان هستی. تو عوض این‌که این‌طور باشی، مال بچّه یتیم را برمی‌داری، زمین‌های مردم را برمی‌داری، دارد می‌گوید این قباله‌اش، این سندش، هیئت هفت نفره! کجایش را بگوییم؟ آخر ما چه چیزی به شما بگوییم؟

شما قربان‌تان بروم، ما آمدیم این حرف‌های خدا و پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هدایت‌کن است؛ اما عمل کنید! تمام این حرف‌ها هدایت‌کن است. تمام این حرف‌ها این است که از آن چیزهای سابق‌تون بروید کنار، قربان‌تان بروم. من دیشب، پریشب گفتم که خدایا! امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) این مدیر عامل توست، کسی هست که زبان تمام خلقت را می‌داند، اگر این نباشد، همه فروزان [فروریزان] می‌شود. خدایا! به حقّ این وجود مبارک، گفتم آقاجان! باز امام سجّاد (علیه‌السلام) می‌گوید، ما دین‌مان، ولایت‌مان طعمه شیطان نشود. خدایا! طعمه خلق نشود؛ الآن [خلق] بدتر است از شیطان. مگر نشد طعمه عمر و ابابکر دین مردم؟ مگر نشد طعمه هارون و مأمون؟ حرف در نیاورید! جاهای دیگر نگاه نکنید! من آن‌ها را می‌گویم. مگر نشد؟ یکی هم گفتم: خدایا! به حقّ امام زمان قسمت می‌دهم، ما را یاورش قرار بده! یکی گفتم: خدایا! به حقّ امام زمان، همه را کفایت کن! خدا می‌داند به حضرت عباس، به امام زمان، گفتم: امام زمان! خدا! همه این‌ها که واسه خودم خواستم، برای رفقایم هم خواستم. من قربان‌تان بروم! نگاه نکن یک چیزی تعارف می‌آوری، من نمی‌توانم بدهم، من شب، نصف شب کاری می‌کنم که یک خروارش را به تو بدهد. تو اگر دو سه کیلویش را آوردی، من یک کاری می‌کنم یک خروارش را به تو بدهد، کجا به تو بدهد؟ پولش را به تو بدهد. می‌خواهی حرف دربیاوری واسه من؟ (صلوات بفرستید.)

آقاجان من! عزیز من! قربان‌تان بروم، فدایتان بشوم، هر کاری می‌کنید شما، الآن شناخت امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) من یک کلام به شما بگویم، شناخت امام زمان (عجل‌الله‌فرجه)، دوباره تکرار می‌کنم، امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) را خلق حساب نکن! دوم امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) را نورِ خدا حساب کنید! سوم این است امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) را واجب‌ الإطاعة حساب کنید! ما باید اطاعت کنیم. اگر شما بروید در اطاعت خلق، اطاعت نکردید ولیّ الله الأعظم را. متوجّه هستید دارم چه می‌گویم؟ یکی هم یک دانه «لا اله الا الله» بگویید، رستگار هستید؛ هیچ کسی را مؤثّر ندانید؛ مگر خدا را، خب تو رستگار هستی. اصلاً یاور امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) یعنی چه؟ یاور امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) قربانت بروم، یعنی امر امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) را اطاعت کنی. حالیت است؟ نرو جای دیگر.

من یک چیز واسه‌تان بگویم که شما قبول کنید! یک عابدی بود، سابق‌ها چیز می‌کردند، این خضر زنده، خضر زنده، گردن خضر گذاشتید. این حاج شیخ عباس می‌گفت: آن‌جا یک معبدی بود مال عابد، عابدی بود. آقا که شما باشید! ایشان را خدا می‌خواست حالا یک قدری امتحانش کند، مدال به او بدهد، به عبادت که مدال نمی‌دهند. خلاصه رزقش می‌آمد، شب که شد [رزقش] نیامد، این گرسنه شد، شب دید یک جایی چراغ می‌سوزد، صبح که شد شد رفت آن‌جا، آن عابد گفت، آن یارو گَبر بود. روایت داریم، [عابد] گفت: فلانی! من گرسنه هستم، نان بده! این [گبر] سه تا قرص نان به این داد. یک سگی آن‌جا بود، پا شد دوید، این [عابد] لقمه لقمه به سگ داد و آمد تا دم صومعه‌اش. گفت: من که ندارم، عجب سگ بی‌حیایی! گفت: بی‌حیا تو هستی. (ببین فوراً سگ را به‌حرف درآورد.) گفت: تو بی‌حیا هستی، (این روایت را شیخ بهاءالدّین می‌گوید، در کتابش است. من آدرسش را به شما دادم.) سگ گفت: یا به من لقمه نان می‌دهد، یا استخوان به من می‌دهد، می‌گویند آن‌قدر سگ لاغر بود که نگو! خدا گفته: تو خدمت کن! نگفته کافر باشد یا مسلمان، من این‌جا هستم؛ [خدا] یک‌ذرّه به تو نداد، آمدی درِ خانه دشمن خدا، کجا می‌روی دنبال خلق؟ کجا داری یک‌ذرّه نمی‌دانم کسادی می‌آید، کم‌پول می‌شوی، این‌قدر حرف می‌زنی؟ خدا می‌خواهد امتحانت بکند.

حالا من یک حرفی از [درباره] خودم بزنم. ما یک‌دفعه به خدا گفتیم که آخر، آدم بعضی وقت‌ها یک غلط‌هایی می‌کند، کاش که غلط کند! گُه‌های زیادی می‌خورد، بعضی از شماها هم می‌خورید. حالا من بهتان می‌گویم می‌خورید یا نه؟ گفتم: خدایا! اگر هم می‌خواهی ما را امتحان کنی بکن! ما خلاصه اِلیم و بِلیم و هر جور بشود. ما خلاصه جوری شدیم که برای دو تا نان خط‌کشی معطّل شدیم. من هم یک آدمی هستم، به این زودی به کسی نمی‌گویم یک چیزی بده! این را هم به شما بگویم؛ وگرنه اشاره کنم، می‌دهد. می‌گویم خدا باید خودش برساند. رفتم در دکّان نانوا، دو تا نان خط‌کشی برداشتم، همچین کردیم توی جیب‌مان، همچین کردیم الکی، پول نداشتم، گفتیم یعنی پول‌مان را جا گذاشتیم، نانوا گفت: ببر! این گذر حاج حسین یک کوچه‌ای است مثل کوچه ما، ما همین‌ساخت که داشتیم می‌رفتیم، گفتیم: ای خدا! ماشین که نخواستیم، خانه بزرگ هم نخواستیم، مال دنیا هم نخواستیم، دیگر پول دو تا نان هم نمی‌رسانی؟ من بروم پیش نانوا، رقص فرنگی کنم؟ حالا مگر وِلت کرد؟ همین. هیچی، خلاصه داشتیم با خدا حرف می‌زدیم، ما دو تا نان داشتیم، می‌رفتیم نماز آقا، رفتیم [نان را] بگذاریم خانه، دیدیم [خانواده] یکی از این بچّه‌ها روی کولش است، گفت: برسان به دکتر. به ارواح پدرم، بچّه را گذاشتم، [گفتم:] خدا! گه‌ خوردم، گه‌ خوردم. هنوز آن گه‌خوردن مزه‌اش لای دندان من است. دیگر گه‌ خوردم از این حرف‌ها نمی‌زنم. ولم کن دیگر. هیچی، پاشدیم رفتیم؛ آن‌موقع پول به دکترها می‌دادند، گذاشتیم بچّه را روی میز دکتر، زدیم بیرون. رفتیم به یکی گفتیم؛ تا گفتیم، بیچاره، بنده خدا پول به ما داد و آوردیم. فهمیدی؟ فلانی! یک‌ دفعه نگویی من را امتحان کن! همچین به گه‌خوردن می‌اندازدت که نگو؛ یعنی خودت اقرار به گه‌خوردگی بکنی؛ نه این‌که بگویی من گه‌ خوردم، ولت بکند. می‌فهمی دارم چه می‌گویم یا نه؟

«رضاً برضائک، تسلیماً بأمرک، ای معبود سماء» برای تمام این مصیبت‌هایش می‌گفت «تسلیماً بأمرک، ای معبود سماء» معلوم می‌شود امام حسین (علیه‌السلام) امر خدا بود، کشته شد. ببین فلانی! چه می‌گویم؟ «رضاً برضائک تسلیماً بأمرک»

یا علی
  1. (سوره الجمعة، آیه 11)
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه