شهادت امام‌حسن و امام‌رضا 85: تفاوت بین نسخه‌ها

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
پرش به:ناوبری، جستجو
جز (Admin صفحهٔ شهادت امام حسن و امام رضا 85 را به شهادت امام‌حسن و امام‌رضا 85 منتقل کرد: تمیزکاری متن و اصلاح نیم فاصله)
(بدون تفاوت)

نسخهٔ ‏۱۲ دسامبر ۲۰۲۳، ساعت ۱۴:۲۱

بسم الله الرحمن الرحیم
شهادت امام‌حسن و امام‌رضا 85
کد: 10311
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1385-12-28
تاریخ قمری (مناسبت): ایام شهادت امام‌حسن و امام‌رضا (29 صفر)

السلام علیک یا ابا عبدالله السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته، السلام علی‌الحسین و علی‌بن‌الحسین و اولاد الحسین و أهل‌بیت‌الحسین و رحمة‌الله و برکاته

هرچیزی را ائمه (علیهم‌السلام) طاهرین نقل کردند؛ ما باید توجه کنیم. می‌گوید: هر کسی‌که برای امام‌حسین (علیه‌السلام) گریه کند؛ یعنی یک گریه واقعی باشد، امام‌حسین (علیه‌السلام) می‌گوید: من در دل شیعه‌هایم هستم. حالا می‌گوید: اگر یک لکه اشک بریزی، هرچه گناه داشته‌باشی، همه گناهانت را می‌آمرزد، می‌ریزد. چه گناهی را می‌ریزد؟ گناهی که با ولایت باشید. حالا بیایید در مقابل ولایت توبه کنید، خلاصه، در مقابل ولایت کرنش کنید، در مقابل ولایت تسلیم باشید؛ نه هر گریه‌ای! ابن‌سعد هم گریه کرد. چرا اهل‌آتش است؟ اصل، شناخت امام است. عزیز من! گریه امام‌حسین (علیه‌السلام) یعنی این! این‌چه گریه‌ای است که آن‌جا زیر قبه امام‌حسین (علیه‌السلام) گریه کردی و بیرون آمدی و پای تلویزیون رنگی می‌روی؟ این‌چه گریه‌ای است؟

گریه از کسی قبول می‌شود که حب داشته‌باشد؛ هم حب، هم بغض؛ بغض دشمنان اهل‌بیت، حب دوستان اهل‌بیت. تو چه حبی داری؟ تو آن‌جا کارت هست، یک‌مقدار آن‌جا نگاهت افتاده‌است و گریه می‌کنی و بیرون می‌آیی و پای تلویزیون رنگی می‌روی و به خارجی‌ها نگاه می‌کنی! عزیز من! تو باید آن‌جا نگاه کنی که آقا ابوالفضل دستش افتاده‌است، علی‌اصغر تیر خورده‌است. این‌که می‌گوید: قبر [من در دل دوستانم است]؛ یعنی حب امام‌حسین (علیه‌السلام) باید در دلتان باشد. تو که حب نداری، حالا کربلا برو، مکه‌برو! پس عزیز من، این‌نیست. اگر آن کربلایی که به تو می‌گوید، یا [زیارت] امام‌رضا که به تو می‌گوید، مطابق برگ‌های درختان و ریگ‌های بیابان گناه داشته‌باشی می‌ریزد، برای ما مثال می‌آورد، یا [زیارت امام‌رضا] همین‌طور، تا [ثواب] هزار حج برای تو نوشته می‌شود، این‌را به چه‌کسی می‌دهد؟

الان گفتم: به کسی می‌دهد که حب امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) داشته‌باشد و بغض دشمنانش. تو داری با دشمنان می‌سازی؛ می‌گویی و می‌خندی و می‌شنوی؛ آن‌جا هم یک گریه می‌کنی. تو «همج الرعاع» هستی، این به‌درد نمی‌خورد. حالا اگر امام‌حسین (علیه‌السلام) لطفی کند و بالاخره یک‌چیزی جلوی تو بیندازد، آن یک‌حرف دیگری است. ما که لطف و کرامت امام‌حسین (علیه‌السلام) را نمی‌خواهیم کنار بگذاریم؛ اما تو آن نیستی.

زیارت‌های این‌ها خیلی خوب است، تا حتی یک [زیارت] یک مؤمن را هم می‌گوید: [زیارت] دوازده‌امام و چهارده‌معصوم؛ ثواب به شما می‌دهد. آن مؤمن باید وصل به ولایت باشد. خود ولایت چرا به تو ثواب نمی‌دهد؟ می‌دهد؛ اما ولایت که به تو ثواب می‌دهد، باید حب آن‌را داشته‌باشی، آن حب ثواب می‌دهد، نه این‌که بغض ثواب بدهد. من مصداق برای شما می‌آورم؛ این‌ها چند سال، پیش چهار امام بودند، عوض این‌که حالا جهنم که هیچ، می‌گویند طاغوت هستند. روایت داریم اهل‌جهنم همه‌اش دعا می‌کنند، از این‌جا روزنه نشود، توی جهنم می‌سوزد؛ [اما] می‌گوید: از این‌جا روزنه نشود، این‌قدر جای آن‌ها بد است. این‌ها که چند سال پیش پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بودند، چهار امام بودند. لااقل یک زیارتی، جایی می‌روید خیال نکنید که حالا [چه‌خبر است؟] ببین، چه‌کاره هستید؟ چی هستید؟ قبولت کردند؟ «بشرطها و شروطها و أنا من شروطها».

حالا این‌ها زمینه است که من دارم می‌چینم، حالا دارد می‌آید و من هم دارم می‌گویم. حب، خیلی مشکل است، حب، خیلی خوب است، خیلی درکش مشکل است. یک‌دفعه می‌گوید: اگر یکی از شما با دین از دنیا رفتید، ملائکه آسمان تعجب می‌کنند، تمام عبادت‌هایتان را کنار می‌ریزد. آیا فهمیدی یا نفهمیدی یا دلت خوش است؟ آره، من امسال می‌گفتم: هم کربلا رفتم و هم مکه رفتم، خب، رفتی که رفتی؛ تو جسمت را بردی یا حب بردی؟ جسمت را بردی یا بغض دشمنان حسین را بردی؟ چه‌چیزی بردی؟ تو هیکلت را بردی. این هیکل هم اگر ارزش داشت که بوی گند به آن نمی‌افتاد، ارزش ندارد. جانم! ولایت، ارزش دارد.

پدر ما رعیت بود، خدا می‌داند این بچه ما می‌گفت: بیایید ببینید، بابا مشهدی رضا، مثل گل شده‌است، اصلاً سر و صدا کردند، گفتند: باید بوی گند به آن بیفتد، مثل گل، مثل ماه می‌درخشید؛ اما سخی بود. خدا می‌داند، خیلی سخی بود. هم سخی بود و هم سخی‌الطبع بود. من یادم هست، پای دیگ امام‌حسین (علیه‌السلام) می‌رفت؛ اما آبگوشت نمی‌آورد. به زنش می‌گفت: یک‌چیزی درست‌کن. می‌گفت: مبادا این غذا را که برای سینه‌زنان امام‌حسین (علیه‌السلام) است، من بخورم؟ منظورم این‌است که خیلی سخی‌الطبع بود. اما کسی بود این‌چیزها را می‌داد. آن سخاوت، امر است. چرا خدا می‌گوید: من یک صفاتی به‌نام صفات‌الله دارم و آن‌را به کسی می‌دهم که سخی باشد؟ همه‌شما سخی هستید، بعضی‌ها هم افراط و تفریط هم می‌کنید. الان یکی زنگ زد، از بچه‌های جلسه، جمعه آمد؛ گفت: من چندتا مرغ می‌دهم، گفتم: عزیزم، تو که بدهی من به مردم می‌دهم، اما یک‌موقع به خودت تحمیل نکنی. (صلوات)

حالا عزیزان من! منافق یک‌فکری خودش دارد، یک‌کاری در ظاهر می‌کند. این‌که من این‌قدر به شما می‌گویم دنبال خلق نروید، دنبال بدعت‌گذار نروید؛ من آخر، این‌را حس کردم که یک‌کاری دارد می‌کند، به‌نام اسلام، به‌نام دین، به‌نام کمک؛ اما این خودش، یک مقصدی دارد. بالاخره مقصد خودش را می‌خواهد عملی کند؛ اما در راه دین، در راه اسلام، در راه به‌اصطلاح تقوا!

حالا ببینید چه‌کار می‌کند؟ حالا این پدر آتش گرفته‌اش، برداشته، موسی‌بن‌جعفر را شهید کرده، حالا می‌خواهد به ملت و به مردم بگوید که من این‌کاره نیستم، بابایم بد بوده‌است که مردم او را بخواهند. حالا چهار نفر را پی امام‌رضا (علیه‌السلام) روانه می‌کند و می‌گوید: آقا هر کجا خواست بنشیند، هر کجا خواست پا شود، شما در اختیار او باشید. مبادا [بی‌احترامی] کنید. خیلی با احترام ایشان را بیاورید. اما این‌چه احترامی دارد می‌کند؟ یک احترامی دارد می‌کند که ظاهرش اسلام و ولایت باشد، باطنش می‌خواهد چه‌کار کند؟

این‌که من به شما می‌گویم: جان من، عبادت بی‌علی، علی‌کشی است، امروز می‌خواهم یک‌قدری از آن‌را برای شما بگویم. حالا می‌آورد، شهر به شهر آقا را احترام می‌کند، تا گویا به نیشابور می‌آید. این‌ها همه این‌جا می‌آیند و چه‌کار می‌خواهد بکند؟ من که جرأت نمی‌کنم بگویم، ان‌شاءالله زبانم لال بشود؛ تا حتی بعضی از منافق‌ها گفتند: ببین، این دیگر کیست که می‌گوید اختیارم با شترم است. خب، نمی‌فهمند دیگر، آخر، ما ولایت را نمی‌فهمیم، ما خیلی نمی‌فهمیم. ما باید فقط تسلیم باشیم، به چون و چرای ولایت امام کار نداشته‌باشیم. این‌جا اینطور شده، آن‌جا اینطور شده‌است! تو روی بی‌عقلی خودت می‌آوری. حالا حضرت می‌خواهد چه‌کار کند؟ حضرت، خانه هر کس برود، می‌گوید: چرا خانه من نیامدی؟ من چطوری هستم؟ اصلاً یک انفجاری پیدا می‌شود، می‌گوید: هر کجا شترم رفت. شتر هم مثل شتر حضرت‌سجاد است، مثل ذوالجناح است. وقتی‌که حضرت سوارش شده، آن انسانیت وجود مبارک امام، به این اثر کرده‌است. چرا می‌گوید: منبر را نسوزان؟ اما منبرهای حالا را هم می‌گوید؟ [چرا] می‌گوید: منبر را نسوزان؟ چون گوینده حرف ولایت زده و به این سرایت کرده‌است.

خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند؛ می‌گفت: یا داخل دریا، رودخانه بریزید تا زمستان آب ببرد یا آب کنید، نسوزانید. حالا این شتر انسان شده‌است. شما اگر کسی آن حرف‌ها را می‌زند، نگویید فلانی گفته‌است، شما باید با حدیث و روایت با مردم مجادله کنید. امروز مردم با شما عناد دارند، تا حتی به حضرت‌عباس، با این‌جا آمدن شما هم عناد دارند. چرا؟ آن‌ها رفیق می‌خواهند و می‌خواهند شما هم مثل آن‌ها باشید. خب، نمی‌شود! من بیایم به سلمان بگویم که بیا مثل من بشو، به آقای شاه‌عبدالعظیم حسنی هم بگویم که بیا مثل من بشو! آخر، نمی‌شود، بی‌خود توقع دارند.

حالا آقا که شما باشید، مگر حضرت‌سجاد نگفت؟ گفت حاجی آمده و نگاه کرد و دید شتر، حاجی است. بفرما، حالا منظور من این‌است که بی‌خود می‌گویند که اختیارش را دست شتر داده‌است. حالا شتر داخل یک خانه‌ای می‌رود و یک‌مقدار از شهر بیرون می‌رود و یک خانه‌ای کنار آن‌جا، بالاخره یک دخمه‌ای است، همین‌جا زانو می‌زند. حالا حضرت می‌خواهد چه‌کار کند؟ می‌خواهد حجة اللهی‌اش را معلوم کند. حالا [آن‌جا] سیب می‌آورد و می‌خورد و فوری آن‌جا خاک می‌کند، تا خاک می‌کند، درخت می‌شود و سیب می‌دهد. درخت، باید سه‌سال بکشد تا سیب بدهد و میوه بدهد، حالا این سیب را هر مریضی می‌خورد خوب می‌شود، برگش را حیوان می‌خورد، خوب می‌شود. حالا می‌آید اجازه می‌گیرد، این بنده‌خدا شوهر هم ندارد و یک بچه یتیم دارد.

حالا چرا؟ حضرت، می‌خواهد یک بیچاره را باچاره کند. تو که می‌گویی: خانه‌هایی مثل کاخ داری، بیاید خانه تو چه‌کار کند؟ تو این‌ها را از کجا ساختی؟ بیشتر این‌ها مجهول‌المالک است. فردا که امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) می‌آید، خوب‌ها به او برمی‌گردند، امام‌زاده‌ها را خراب می‌کند. برای چه‌چیزی خراب می‌کند؟ من امروز بگویم؛ حالا آمده و بیتوته کرده‌است و این‌قدر سر قبر چهار امام گریه کرده‌است؛ آن‌وقت حضرت می‌گوید: راه خودت را برو؛ یک فاسقی ساخت، یک فاجری خراب کرد؛ یک فاجری ساخت، یک فاسق خراب کرد. پس اگر امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) هم می‌آید، همینطور است. می‌فهمد که این امام‌زاده را یک فاسق ساخته، یک فاجر ساخته‌است. آن‌وقت این‌ها را ایراد می‌کنید. پس بدانید ایراد کردن به امام، کفر است. ایراد کردن به امام و به حجت‌خدا کفر است.

تو با عقل ناقص خودت داری حرف می‌زنی. آن‌ها هم همین را گفتند: علی، جوان است، به‌درد خلافت نمی‌خورد. این‌چه جوانی است که می‌گوید: با همه پیغمبرها آمدم، با پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) آخرالزمان آشکارا آمدم. جوان است؟ صد و بیست و چهار هزار پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) آمده‌است؛ علی بوده‌است. چرا توجه نمی‌کنید؟ گول نخورید. اصلاً شما به‌غیر از حرف ولایت، نباید بخواهید حرف دیگری را بفهمید. اصلاً حرف در دنیا نیست، اصلاً غیر از حرف ولایت، حرف دیگری در دنیا نیست که تو می‌خواهی بفهمی. همین‌طور که می‌خواست بفهمد! این‌کار حلال است! خلق، حلال و حرامش می‌کند. عزیز من! راه خودت را برو.

حالا داخل این‌خانه می‌آید، حالا حضرت، حرکت می‌کند، این درخت سبز، بار می‌دهد، این بنده‌خدا، خلاصه به یک‌نوایی رسید. عزیز من! تو با مشهد رفتنت و با مکه رفتنت، باید کسی را به یک‌نوایی برسانی. فلانی گفته: من دوازده‌دفعه به مکه رفتم، می‌خواهم امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) را در منا ببینم، آره، تو امام‌زمانت را در منا دیدی؟! امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) از تو بیزار است، کجا امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) را می‌توانی ببینی؟ امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) نظرش توی منا می‌آید. امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) درست‌است که منا هست؛ اما نه تو. خب، یک‌دفعه، دو دفعه، رفتی، به یک بنده‌خدایی بده. (صلوات)

حالا حضرت خودش را معرفی می‌کند. همه می‌آیند. چند هزار قلمدان طلا آن‌جا حاضر بوده‌است، آن‌جا چه‌خبر بوده‌است؟ حالا می‌گوید: یک‌چیزی که از جدت رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) شنیدی بی‌واسطه که واسطه خودت باشد [را برای ما نقل‌کن]. این جمله را می‌گوید: «لا اله الا الله حصنی، فمن دخل حصنی، أنا من شروطها»؛ شروط «لا اله الا الله» ما هستیم؛ یعنی «لا اله الا الله» بدون ما «لا اله الا الله» نیست. خدا به تو می‌گوید: کوفت! خدا می‌گوید: امر مرا اطاعت‌کن.

من دلم می‌خواهد فکرهای شما بعد از ده‌سال، بیست‌سال که من دارم این‌جا صدا می‌کنم، (من که صحبت نمی‌کنم، من صدا می‌کنم) اعظم فکرها باشد. عزیز من! باید بفهمید. می‌گوید: یک مؤمن از دست تو راضی نباشد، هیچ‌عبادتت را قبول نمی‌کنم. چطور امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) از دست تو راضی نیست، اصلاً به آن گیری نمی‌دهی. می‌روی ساز می‌زنی و رقاصی می‌کنی. حالا پس‌فردا، ببین چه‌خبر است. چه‌کار می‌کنند؟ پسر را آورده، آن پسر امرد را آورده‌است، می‌رقصد و اسکناس پنجاه‌هزار تومانی دهانش می‌گذارد، تو قوم‌لوط درست کردی! این‌است؟ زهرا این‌را می‌گوید؟ تو پنجاه‌هزار تومان را بیاور به چهار تا بیچاره بنده‌خدا بده. محض خدا بده. (صلوات)

حالا حضرت حرکت کرد، اما ببینید امام چطور است؟ از مدینه که می‌خواست حرکت کند، اهل‌بیتش را جمع می‌کند؛ می‌گوید: برای من گریه کنید. ببین، اهل‌بیت باز هم نمی‌فهمند، من می‌خواهم به شما بگویم که فکر نکنید که اهل‌بیت می‌فهمند. ولایت یک‌چیزی است که فهمیدن آن خیلی مشکل است. می‌دانید به حضرت چه می‌گویند؟ می‌گویند: برای مسافر، گریه خوب نیست، گفت: جان من! کسی‌که از مسافرت برگردد، من که دیگر برنمی‌گردم. بفرما! این‌است که می‌گویم به چون و چرای امام کار نداشته‌باشید. عزیز من، الان امام در ظاهر نیست؛ اما امر او هست؛ به امر این‌ها کار نداشته‌باشید. عزیز من! قربانت بروم! راه خودت را برو! بس است دیگر، چه‌چیزی می‌خواهی بفهمی؟

حالا خیلی استقبال می‌کند و می‌گوید: من می‌خواهم این خلافت را به تو بدهم، تو ولی باشی. گفت: اگر خدا به تو داده، تو حق نداری به‌من بدهی، اگر هم غاصبی، زمین بگذار. دید حضرت دندان شکن به او گفت؛ گفت: باید ولیعهدی را قبول کنی، گفت: نمی‌کنم، گفت: تو را می‌کشم، باید قبول کنی. گفت: قبول می‌کنم، نه کسی را نصب می‌کنم، نه کسی را می‌آورم، نه کسی را می‌برم. اسماً بخواهی این‌کار را می‌کنم. او می‌خواست که یک امریه‌هایی حضرت بگوید و بگوید که این امریه‌ها را رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) نگفته‌است. [با] این امریه‌ها، می‌خواست در ظاهر، در این‌کارها، امام‌رضا (علیه‌السلام) را خراب کند؛ چون‌که پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود که عفریت تمام بنی‌عباس در علم، مأمون است، یعنی عفریت، خیلی این پیشرفته بود، همه‌اش علما را جمع می‌کرد و بحث علمی می‌کرد.

حالا به‌اصطلاح، حضرت ولیعهد شد، حالا یک‌روز نماز جمعه گفت: شما نماز جمعه برو، گفت: من اگر بروم، همانطور که جدم رفته‌است می‌روم، گفت: باشد، یک‌دفعه دیدند حضرت آمد و دامن را به کمر زده‌است و عمامه را این‌جا انداخته‌است و پابرهنه شده‌است و می‌گوید: «الله‌اکبر»؛ روایت داریم سرلشکر، سرتیپ و تمام این‌ها بندهای کفششان را می‌بریدند و کفششان را آن‌جا می‌انداختند. گفتند: مأمون! اگر لب بجنبد، اصلاً تو را نابود می‌کند، صدا زد: برگرد! آن‌ها که هر سال می‌رفتند، بروند.

حضرت آن‌جا نفرین کرد، خیلی ناراحت شد. حالا مگر ول می‌کند؟ حالا به آن‌جا می‌آید، مهمان می‌کند، دلقک می‌گذارد، آخر آن‌ها بلد هستند. یک‌زنی بود جو را به دیوار راست می‌کرد؛ یعنی چیزی می‌کرد؛ می‌دیدی، جو پا می‌شود، اینجوری می‌شود. هست؛ او هم مرد؛ اما ریختش را من نگاه کردم دیدم مثل است، از بس‌که این زن بدترکیب بود. آره، دور کاروان‌سرا یک‌وقتی می‌آمد. آقا که شما باشی، حالا دلقک را آورد. تا رفت لقمه را بردارد، از دستش پرید. اینطوری می‌کرد یک‌دفعه می‌پرید، دوباره می‌پرید، دو مرتبه به او گفت: آرام بگیر! آرام بگیر! [آرام] نگرفت. این‌که می‌گویم: قوه لامسه در آن‌ها است؛ رو کرد، دو تا شیر روی پرده گذاشته‌بود، یکی این‌طرف، یکی آن‌طرف تختش، یک عکس‌های با هیبتی انداخته‌بود. گفت: دشمن خدا را بخورید. این‌ها دو تا شیر بودند خوردند، یک لکه از آن روی زمین نریخت، یک‌نگاه کردند و گفتند: فلانی را هم بخوریم؟ گفت: نه! تو دلقک روانه می‌کنی؛ اما رسوا می‌شوی. تو حرف بی‌خود پشت‌سر مؤمن می‌زنی، والله، رسوا می‌شوی. حالا رسوا شدن یک‌مقدار طول می‌کشد. فهمیدی چه می‌گویم؟ عزیز من! قربانت بروم! حواست جمع باشد.

حالا چه‌کار کرد؟ دید که این باز هر کاری می‌کند چیز می‌کند، تصمیم گرفت زهر به حضرت بدهد. زهر را به انگور زد و به حضرت تعارف کرد. حضرت به او گفت: این‌کار را نکن، یعنی گفت: من می‌دانم که زهر به آن هست؛ گفت: این‌کار را نکن. دوباره تکرار کرد. تا خورد؛ به امر خدا خورد، یک‌دفعه [اجزای بدنش] سوخت، تا عبایش را به سرش کشید، حالا جلوتر به اباصلت گفت: اگر دیدی من عبا به سرم کشیدم، با من حرف نزن. عبایش را به سرش کشید، مأمون گفت: یابن عم، مجلس به این خوبی کجا می‌روی؟ گفت: آن‌جا می‌روم که تو مرا روانه کردی. حالا رفت، رفت و داخل خانه افتاد. [امام فرمود:] اباصلت در را ببند. چرا بعضی منبری‌ها می‌گویند: من غریبم، کسی دیدن من نمی‌آید. تمام اهل مشهد، تقریباً آن‌موقع آمادگی داشتند که اگر مأمون به امام‌رضا (علیه‌السلام) جسارت بکند، تاج و تختش را نابود کنند. آن‌ها می‌دانستند؛ چون امام آمد و رفت و معجزه دید و خیلی این‌ها در ظاهر امام‌دوست شده‌بودند.

حالا گفت: اباصلت، در را ببند، در را بست. حالا در را بست، یک‌وقت دید که یکی در می‌زند؛ گفت: اباصلت، برو در را باز کن، این مأمون است. حالا ببین، جادوگر چه‌کار می‌کند؟ حالا آمده گریه می‌کند، یابن عم، مبادا بفهمند من این‌کار را کردم، مبادا کسی بفهمد. یعنی مثل زن امام‌حسن (علیه‌السلام) که می‌گفت: به امام‌حسین (علیه‌السلام) نگو که من تو را کشتم. گفت: خب، برو! رفت. حالا رفت، حالا حضرت می‌پیچد. یک‌وقت ندا داد: جوادم، عزیزم، کجایی؟ بیا. می‌خواهم با تو نجوا کنم و ولایت را در ظاهر به تو بسپارم. اباصلت می‌گوید: دیدم در بسته‌است، جوانی وارد شد. ای جوان، من که در را بستم، از کجا می‌آیی؟ گفت: آن‌کسی‌که مرا از مدینه به طرفةالعین آورد، مرا از در بسته هم داخل می‌آورد. امام‌رضا (علیه‌السلام) صدا زد: اباصلت، جوادالائمه (علیه‌السلام) است.

آمد سر پدر را به دامن گرفت، وداع امامت را گفت. حالا عزیز من، قربانت بروم، چه‌خبر است؟ چرا امام‌رضا (علیه‌السلام) در را بسته‌است؟ می‌خواهد مملکت به‌هم نخورد. اگر می‌دانستند که مأمون به او زهر داده، مملکت به‌هم می‌خورد؛ نه این‌که غریب باشد و کسی را نداشته‌باشد. آن‌ها نمی‌خواستند حتی دوستانشان آسیب ببینند، ممکن بود می‌دانستند، چندهزار نفر این‌جا کشته شود. حالا امام‌رضا (علیه‌السلام) با علم امامت این‌کار را می‌کند.

حالا ببین منافق چه‌کار می‌کند؟ حالا پا شده، پابرهنه شده و گل به صورتش زده‌است و یابن عم، یابن عم، می‌کند. یک‌هفته مأمون سر قبر امام‌رضا (علیه‌السلام) گریه می‌کرد. همان‌موقع که گریه می‌کند، دارد جسارت می‌کند. گفت: پایین پای پدرم او را دفن کنید. آمدند کندند، به سنگ خورد، به‌هم خورد. نتوانستند کاری کنند. گفتند: مأمون! این‌جا نمی‌شود قبر بکنی. گفت: برو بالاتر. خلاصه، حالا هارون، پایین پای امام‌رضا (علیه‌السلام) است. هم گریه می‌کند و هم منافقی‌اش را می‌کند. خدا نکند گیر منافق بیفتید.

ببین، خدا چه می‌گوید؛ می‌گوید:«أشد من العذاب المنافق»؛ یعنی من منافق را «اشد عذاب» می‌کنم. حالا عزیز من! یک‌روایت داریم زن‌ها بیرون نمی‌آمدند، حالا زمان ما اینطوری شد. می‌آمدند می‌گفتند: ما مهریه‌مان را می‌بخشیم، ای شوهرها، به ما اجازه بدهید ما در تشییع شرکت کنیم. افتخار می‌کردند در تشییع شرکت کنند. حالا حرف من این‌است هیچ‌کس مثل امام‌حسین (علیه‌السلام) نبوده‌است، چرا نبوده؟ خود هارون، قتل موسی‌بن‌جعفر را حاشا کرد. روی جسر بغداد گذاشت، گفت، شیعه‌ها بیایید ببینید، ما کاری نکردیم.

این منبری‌ها که سوادشان را دکان خودشان کردند، نمی‌گویم همه‌شان، بعضی از آن‌ها، حالا می‌گوید: آمدند ببرند، دیدند غل و زنجیر به پایش است، این مردک دارد حاشا می‌کند، کجا غل و زنجیر به پایش است که حرکت کند؟ حالا موسی‌بن‌جعفر چه‌کار کرد؟ حالا این‌جا باید فاش کند. پسرش فاش نکرد، این‌جا می‌خواهد فاش کند؛ یعنی من موسی‌بن‌جعفر را نکشتم. حالا همه می‌آمدند امضاء می‌کردند. آقا جان من! در بین جمعیت یک‌وقت می‌بینی، یکی دو نفر پیدا می‌شود که به ولایت وصل است، ولایت در دلش حکومت می‌کند. امیدوارم معرفت در حق امام‌رضا (علیه‌السلام) داشته‌باشید. من که سواد ندارم، تاکنون که رفتم زیارت‌نامه نخواندم، سواد هم داشته‌باشم، نمی‌خوانم؛ اما تو باید بخوانی، نگویی چون او نخوانده‌است، من هم نمی‌خوانم. من به یک‌چیز ایمان دارم: «تسمع کلامی، ترد سلامی»؛ امام‌رضا (علیه‌السلام) تو زنده هستی، من سلام می‌کنم، تو هم جواب می‌دهی. امام را باید زنده بدانی، نه این‌که برداری این‌قدر زیارت‌نامه را بخوانی و آخر هم نفهمی. آمده‌بود و پشت به حضرت کرده‌بود و داشت می‌خواند، گفتم: بابا! این‌طرف بایست.

حالا دستش را دراز کرد و گفت: «زهراً، زهراً»؛ ای دوست ما، زهرم دادند. هارون دید رسوا شده، گفت: حرکت کنید، موسی‌بن‌جعفر را حرکت بدهید؛ حرکت دادند. حالا چهار نفر از این آدم‌هایی که می‌گویند: وای بر این‌ها! حضرت را روی یک تخته‌پاره می‌برند و جلویشان هم می‌گویند: «إمام رافضی‌ها»؛ حالا سلیمان دید، یک قبرستان بود، قبرستان فقرا و قبرستان اعیان؛ دید که دارند او را به طرف قبرستان فقرا می‌برند. یک‌وقت گفت: برو ببین چه‌کسی هست؟ گفت: موسی‌بن‌جعفر است، گفت: برگردان. کفنی که تمام آیات قرآن روی آن نوشته‌بود، پوشاند و در قبرستان اعیان او را دفن کرد. یک‌نامه به هارون نوشت: هارون، من دیدم اگر این‌کار انجام بشود، برای خلافت تو ضرر دارد، من این‌کار را کردم.

عزیز من، قربانت بروم، همه حاشا می‌کردند، اما گفتم داد کشیدم، حسین‌جان، چه‌کسی تو را کشت؟ دو تا فریاد زدم، یک‌دفعه دیدم که انگار تمام مسجد و معبد یک هیجانی کردند، حسین‌جان، چه‌کسی تو را کشت؟ آن‌جا گفتم. فقط حسین بود که افتخار می‌کردند ما یک خارجی را کشتیم. حسین‌جان، والله هیچ‌کس مثل تو نبود و نخواهد آمد.

حالا عزیز من، قربانتان بروم، همه این‌ها می‌خواستند این ننگ را از روی خودشان بردارند، این‌ها چه حرف‌های بی‌خودی است که می‌زنید؟ فقط حسین‌جانم، حسین، [این‌طور نبود] همه احترام می‌کردند؛ اما امام‌صادق (علیه‌السلام) می‌گوید: آن‌ها که حربه نداشتند، دامنشان را پر از سنگ می‌کردند و به امام‌حسین (علیه‌السلام) می‌زدند که به بهشت بروند. چه‌کسی این‌کار را کرد؟ خدایا، زمانی بشود که زبان من آزاد باشد به او گفتم چه‌کسی این‌کار را کرد. (صلوات)

خدا می‌داند اگر آدم دین نداشته‌باشد، غیرت داشته‌باشد، پی لهو و لعب نمی‌رود. اگر دین ندارید، غیرت هم دارید، چرا تو ماهواره می‌زنی؟ چه مسلمانی هستی؟ زهرا و امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) گریه می‌کنند؛ همه گریه می‌کنند، عرش گریه می‌کند، فرش گریه می‌کند. تو خیال کردی همان‌موقع گریه کرد؟ به تمام آیات قرآن، الان هم عرش دارد گریه می‌کند، الان هم زمین گریه می‌کند، بهشت گریه می‌کند، عرش برای حسین گریه می‌کند؛ تو چه مسلمانی هستی که می‌روی ویدئو و تلویزیون رنگی می‌زنی؟ آرام! خودت را از اهل‌بیت جدا کردی، نمی‌فهمی. (صلوات)

حالا عزیز من، گفت: اگر کسی برای حسین من گریه کند و گناهانش به اندازه ریگ‌های بیابان و برگ‌های درخت باشد، او را می‌آمرزم. گفت: هر کس برای حسنم گریه کند، در محشر کور نمی‌آید. آخر چه کسانی کور می‌آیند؟ آن‌ها که تماشاچی بودند. گفتم: عزیزم، تماشاچی نباش، به زن مردم و بچه مردم نگاه نکن، مال حرام و مال غصبی، آن‌جا که خدا امر کرده، آن امر را زیر پا گذاشتی، تو کور به صحرای‌محشر می‌آیی. حالا می‌گوید: هر کس برای حسنم گریه کند، کور به محشر نمی‌آید.

عزیز من! والله، شما آن‌جا را ندیدی چه‌خبر است. تمام مردم مضطرب هستند، همه سرگردان هستند. آخر کسی کاری نکرده که روی امر باشد، کسانی‌که آن‌جا امر را اطاعت کردند، علی (علیه‌السلام)، زهرای‌عزیز، پیامبر، ائمه‌طاهرین خودشان امر هستند. عزیز من! شما اگر امر را اطاعت کنی، آن‌جا با امر اتصال می‌شوی، دیگر کور نیستی، دیگر عذاب نداری. عزیز من، امر خدا، علی‌بن‌ابی‌طالب است، امر خدا، ولایت است.

حالا عزیز من، شما حساب کن؛ حالا امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) در ظاهر از دنیا رفته‌است، حالا امام‌حسن (علیه‌السلام) حجت خداست. حالا معاویه با امام‌حسن (علیه‌السلام) می‌جنگد؛ آخ، پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود: صلح حسنم با جنگ حسینم یکی است. چرا امام‌حسن (علیه‌السلام) صلح کرد؟ هر کسی را فرمانده قرار می‌داد، معاویه او را می‌خرید. والله، داریم نوشت به معاویه، می‌خواهید کتهایش را ببندیم و به تو بدهیم؟ امام‌حسن (علیه‌السلام) دید؛ اگر به امام‌حسن (علیه‌السلام) «مذل المؤمنین» می‌گفتند، والله، می‌خواست شما بمانید. دید معاویه خیلی دارد جلو می‌رود، آخر، صلح کرد. چند شرط گذاشت: یکی این‌که بعد از خودت کسی را معلوم نکنی؛ یعنی مبادا یزید را معلوم کنی، آخر می‌دانست یزید، حسین‌کش هست؛ یکی‌دیگر این‌که شیعه‌ها زن بگیرند و بروند و بیایند و یکی هم آزاد باشند؛ یکی هم این‌که این‌ها شهادتشان قبول باشد، آخر به این‌ها رافضی می‌گفتند. با تمام شرط و شروط به‌اصطلاح، صلح کرد،

حالا مگر دست برمی‌دارد؟ حالا مگر دست برداشت؟ به قیصر روم نوشت: من یک دشمن خیلی مهمی دارم، یک‌قدری زهر به‌من بده. در تمام این دنیا زهری بدتر از زهر هلاهل نیست. برای او داد و گفت: به مسلمان ندهی، جگرش را پاره کند! نوشت: ای معاویه، والله، اگر یک ذره‌اش را در دریا بریزی، همه ماهی‌ها و حیوانات دریا می‌میرند. حالا حسابش را بکن، زن چقدر بی‌عاطفه است. [معاویه] گفت: من می‌خواهم تو را عروس خودم بکنم، بیا ملکه بشو، اما این‌کار را بکن. خلاصه، این زهر را به امام‌حسن (علیه‌السلام) بده. دختر اشعث بن قیس بود. حالا ببین، امام چقدر مهربان است، حالا زهر داده‌است. گفت: حسن‌جان، من به تو زهر دادم، من دلم می‌خواهد نگویی که من به تو زهر دادم. [امام‌حسن] به او قول داد؛ اما گفت: الهی خیر نبینی و به مقصدت نرسی، نرسید.

قربان زینب بروم، چقدر این زینب، مصیبت دیده‌است. حالا آمد، حضرت برگرداند. گفت: قاسم‌جان! برو عمویت را خبر کن. روایت داریم قاسم سر به دیوار صدا زد: عموجان، بیا، بابایم را زهر دادند. گفت: عموجان، یک‌دفعه، دو دفعه زهرش دادند، سر قبر جدم رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) رفت و شفا گرفت. گفت: عمو جان، پاره‌های جگر بابایم را داخل تشت دیدم. حالا امام‌حسین (علیه‌السلام) آمده، چه‌کسی به تو زهر داد؟ برادر، با او چه می‌کنی؟ گفت: او را می‌کشم. گفت: به تو نخواهم گفت.

حالا امام‌حسن (علیه‌السلام) گفت: برادر، من یک وصیت دارم. مبادا پای جنازه من به‌قدر شاخ حجامت خونریزی بشود. آخر، کجا در تشییع جنازه خونریزی کرده‌اند؟ امام‌حسن (علیه‌السلام) می‌داند این [عایشه] چه‌کار می‌کند. حالا امام‌حسن (علیه‌السلام) را رو به قبر رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) حرکت دادند. عایشه، یک بغضی داشت. باباجان! این‌که من دارم به شما می‌گویم، بابا جان، فرمان خلق را نبرید، عزیز من! حالا به تو می‌گویند: من تو را فلان می‌کنم، چرا فرمان فلانی را نمی‌بری؟ وای به حال تو، خانم، خدا کند با این عقیده نمیری، کارت خراب است. حالا عزیز من، ببین چه‌کار کرد؟ عایشه، یک [بغض] درونی با امام‌حسن (علیه‌السلام) داشت، در جنگ جمل او آمد. پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود: یکی از زنان من به جنگ وصی من می‌رود. عایشه گفت: خدا او را لعنت کند. یا رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بگو، یک نویدی و یک نشانه‌ای به ما بده. گفت: دو نفر دنبال او می‌آیند، سگ‌های آبادی حوئب می‌خواهند او را بگیرند، او همان‌است. طلحه و زبیر از طرف معاویه دنبال عایشه آمدند. معاویه می‌گوید: این حرم رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است، برو او را بیاور. حالا این‌ها می‌خواهند آن‌ها را پاره کنند. گفت: مرا برگردانید، پیغمبر گفته‌است. رفتند یکی را آوردند، گفت: اسم دیگری هم دارد. حالا یک [بغض] درونی با امام‌حسن (علیه‌السلام) داشت؛ چون در جنگ جمل همه می‌گفتند: بیایید از حرم رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) دفاع کنید. شاش شترش را به چشمانشان می‌مالیدند. گفت: حسن‌جان، ناقه را پی کن. ناقه را پی کرد، عایشه زمین افتاد، او را گرفتند و آوردند. چهار نفر را روانه کرد و گفت: او را مدینه ببرید. آن‌جا که آمدند، گفت: ببین، علی، چقدر بی‌رحم است، مرا با اجنبی‌ها روانه کرده‌است. این‌ها رویشان را باز کردند. گفتند: ببین، ما زن هستیم، آمدیم شبیه مرد شدیم تا تو را برسانیم. آن‌جا هم رسوا شد.

حالا عزیز من! حرف سر این‌است؛ این‌که می‌گوید: با کسی کینه نداشته‌باشید، کینه، خیلی بد است. حالا عزیز من، ببین چه‌کار می‌کند. حالا رو به قبر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) حرکت دادند. یک‌وقت عایشه گفت: من کسی را که دوست ندارم نمی‌گذارم در حرم شوهرم دفن بشود. عباس گفت: تو یک‌وقت در جنگ جمل، سوار شتر می‌شوی، حالا سوار اسب شدی، تو یک هشتم آن‌را می‌خواهی، ممکن‌است عمرت طولانی بشود، سوار فیل هم بشوی. گفت: شما ایستاده‌اید که عباس به حرم رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) جسارت کند؟ گفت: چه‌کار کنیم؟ گفت: جنازه را تیرباران کنید. این‌ها جنازه آقا را تیرباران کردند. حالا برگرداند، قمر بنی‌هاشم دست به شمشیر برد، همه بنی‌هاشم رگ بنی‌هاشمی‌شان به جوش آمد، امام‌حسین (علیه‌السلام) گفت: عزیز من، عزیزان من، وصیت برادرم را به‌هم نزنید. حالا آقا را آورد، در ظاهر می‌خواست دفن کند. می‌گویند: چند تا تیر اصابت کرده‌بود. حالا امام‌حسین (علیه‌السلام) می‌گوید: غارت زده، کسی نیست که مالش را ببرند، غارت زده کسی است که برادرش را با دست خودش خاک کند.

حسین‌جان، قربانت بروم، تو این‌جا ناراحت شدی، یک‌تیر یا دو تیر به جنازه برادرت دیدی؛ کجا بودی که آن برادرت دستانش افتاده‌است و تیر به چشمانش خورده‌است؟ اگر در ظاهر بودی، آن‌موقع چه‌کار می‌کردی؟ چقدر قدر این برادر را می‌دانستی. بر سر جنازه آقا ابوالفضل صدا زد: برادر، کمرم شکست، برادر، امیدم ناامید شد. امید حسین این‌بود که این لشکر را به ولایت رهبری کند، حسین، امید دیگری نداشت.

زینب می‌گوید: قربان دل پر حسرتت بروم، دل پرحسرت امام‌حسین (علیه‌السلام) [این] نبود که بماند، حسین که نمرده است. باید بفهمیم که زینب چه می‌گوید. زینب می‌گوید: امام‌حسین (علیه‌السلام) می‌خواست همه این‌ها را بهشتی کند. از کجا می‌گویی؟ از آن‌جایی که گفت: برای چه مرا می‌کشید؟ آخر من چه‌کار کردم؟ گفت: بغض ابیک. دست به شمشیر کرد و آن‌ها را روی زمین ریخت. آقا امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) هم که می‌آید، آن‌هایی را که بغض علی دارند، می‌کشد، نه کسانی‌که گنهکارند، گناهان آن‌ها را می‌آمرزد.

یک‌روایت داریم کسانی‌که قرض دارند، امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) همه قرض‌ها را می‌دهد؛ اما قرض نکنی، بروی تلویزیون و ویدئو و رقاصی بخری. والله، روایت داریم امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) تمام قرض‌های فقرا را می‌دهد. نمی‌گذارد هیچ‌کس مشغول الذمه بمیرد. چقدر امام شما را می‌خواهد؟

حالا قربانتان بروم، امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) و خدا شما را می‌بینند، گناه نکنید. والله، بالله، دنیا به این حرف‌هایش نمی‌ارزد. من هشتاد سال دارم، می‌دانم کجا بودم، آن‌جا بودم، آن‌جا بودم، چه‌کاری کردیم، حالا هم‌دیگر پیر شدیم و افتادیم و چند وقت دیگر هم باید دنیا را وداع کنیم.

عزیزان من! فدایتان بشوم! قدر این قدرتی که دارید بدانید و قدرتان را صرف خدا و رسول و امر بکنید؛ حالا خدا می‌دهد، یک حقوق بازنشستگی به شما می‌دهد. ای ملائکه من، این آدم همیشه کار خیر کرد، حالا نمی‌تواند بیاید؛ والله، من چهار دست و پا راه می‌روم، همه این قسمتها سیاه شده‌است. فقط دلم به شما خوش است، توجه کنید این جلسه را داشته‌باشید. من به خدا گفتم: خدایا، اگر رفقای من جایشان از من کمتر باشد، من ناراحت هستم، تو گفتی مؤمن را ناراحت کنی، من ناراحت هستم. خودت را ناراحت نکن. تمام رفقای من، والله، تمام گلوله‌های خونم این‌است که در قیامت، در این‌جا بهترین مردم باشید؛ البته در خلق. در آن‌جا هم کارتان خیلی خوب باشد، از من بهتر باشید.

قربانتان بروم، من هم به‌فکر دنیایتان هستم و هم به‌فکر آخرت. آخر، من مقصدی ندارم. چرا بعضی‌ها حرف‌هایی می‌زنند؟ بدان که پشت‌پایش را می‌خورند. والله، من حاضر نیستم پشت‌پایش را بخورند. حالا هم شب‌ها دعا می‌کنم؛ اما تو کجا هستی و من کجا؟ به‌قول یکی از رفقا، در دیزی باز است حیای گربه کجاست؟

خدایا، ما را بیامرز

خدایا، ما را از خواب غفلت بیدار کن.

خدایا، کار دنیایمان را اصلاح کن.

خدایا، ماه محرم تمام شد، ماه‌صفر هم دارد تمام می‌شود، خدایا، به‌حق امام‌حسین (علیه‌السلام)، حسین، را در قلب ما جا بده.

خدایا، صفاتی که اویس‌قرن داشت به ما بده

خدایا، من قسم می‌خورم رفقای من، اهل‌جلسه، عمداً گناه نمی‌کنند، خدایا، این گناهانی که سهواً می‌کنند را بیامرز.

خدایا، تو را به‌حق امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) عیدی ما این‌باشد که ما را بی‌گناه وارد سال نو بکنی

خدایا، قلب ما را نو کن، ایمان ما را نو کن، قدم ما را نو کن.

خدایا، عقیده ما را نو کن، زبان ما را نو کن. نو یعنی‌چه؟ یعنی سرفراز در مقابل ولایت باشیم (صلوات)

یا علی
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه