زمزمه با امامزمان: تفاوت بین نسخهها
جز (Admin صفحهٔ زمزمه با امام زمان را به زمزمه با امامزمان منتقل کرد: تمیزکاری متن و اصلاح نیم فاصله) |
(بدون تفاوت)
|
نسخهٔ ۱۲ دسامبر ۲۰۲۳، ساعت ۱۴:۲۰
زمزمه با امامزمان | |
کد: | 10414 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1381-02-05 |
تاریخ قمری (مناسبت): | 12 صفر |
السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته، السلام علیالحسین و علیبنالحسین و اولاد الحسین و اهلبیتالحسین و رحمةالله و برکاته
رفقایعزیز، خدای تبارک و تعالی هر چیزی را بیمبنا نگذاشتهاست؛ این زیارت خیلی ثواب دارد؛ اما میگوید عارف بهحق ما باشید، هر کسی الان کربلا میرود، برود، [زیارت] امامرضا میرود، برود، عتبات میرود، برود، حج عمره میرود، برود؛ شما ببینید باید طیب بروید، یعنی مثل اینکه آدم غسل بکند برود. دنیا ما را جنب کردهاست. دنیا جنبمان کردهاست، هر کسی روی خیال خودش است. عارف بهحق امام باشیم. توی کتاب عقول نوشته، توی کافی هم نوشته که عارف به امام باشی، یعنی پرانتز بگذارید، مثل ایناست که میگوید: «لا اله الا الله حصنی، فمن دخل حصنی، [امن من عذابی، بشرطها و شروطها و] أنا من شروطها» هر کاری در این عالم، [از جمله] کار ولایت شروط دارد، چرا ما شروط را مراعات نمیکنیم؟ ببین، همه زیارت را گفت، زیارت امامرضا، اینجور است، چقدر ثواب دارد؛ [مطابق] هفتاد حج، هفتاد عمره، هر قدمی برداری [مطابق] زیارت امامحسین، اینقدر ثواب دارد، اینها را میگوید، اما میگوید: عارف باش. من بیروایت حرف نمیزنم، مثل اینکه خدمت امام میآید، حضرت میفرماید: برو غسلت را بکن، بیا. آیا تو غسل کردی؟ آیا عارف هستی؟ یا [غسل] نکردی؟ چه پولی برمیداری و میروی؟ چه امری را اطاعت کردی؟ خون چهکسی را برمیداری و میروی؟ تعدی به چهکسی کردی، داری میروی؟
والله، اینجا یکنفر است از این خودمانیها، میگوید: یکی یک [مبلغ] پولی از من قرض کرده، این بندهخدا، خدا میداند چهکرد، خدا انشاءالله، باطن امامزمان به همهشما عوض بدهد، خدا همهشما را یاری کند، این [موضوع] را یکی از رفقا متوجه شد، من به او گفتم، اینقدر هم این مرد خوب است، گفت: اگر اینقدر هم بهمن بدهید، اینقدر را هم میروم پیدا میکنم رویش میگذارم، میروم میدهم، ببین، نگفت: همه را بده. من خیلی نکتهبین هستم، من توی این آدمها را کار میکنم. اگر گفتهبود همهاش را بده، خوشم نمیآمد، گفت: اینقدر بده، اینقدر را هم گیر میآورم، داد. حالا همین آدم، یک پولی به یکی داده، میگوید: نمیدهد، میگوید: آن آدم، دو دفعه کربلا رفتهاست، تو عارف بهحق امامحسینی؟
من یکروایت برای شما بگویم. پشتسر پیغمبر اکرم نماز خواندن خیلی ثواب دارد، اصلاً نمیشود حساب بکنی، همانطور که میگوید اگر از دهتا تجاوز کند، جنس و انس بنویسند، نمازی است که یا پشتسر امامزمان بخوانی یا پیغمبر؛ حالا به شما میگوید: اگر طلبکار داری، یک پولی دستت آمد، نماز جماعت نیا، برو به او بده. این عارف بهحق، باید معلوم بشود، خدا اینها را معلومکرده، میگوید: عارف به اینها باش، یعنی امر اینها را اطاعتکن، این عارف بهحق است. عزیز من، خدا درستکرده، چرا اینقدر دست و پا میزنی؟ میخواهی تو را ببوسد؟ آره، میخواهی بوق و منتشا [۱] درستکنی؟ میگوید نداری، اینجا بایست [بگو:] «السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته، السلام علیالحسین و اولاد الحسین و اهلبیتالحسین و اصحاب الحسین و رحمةالله و برکاته» به تمام اینها سلام دادی، فطرس سلام تو را میرساند، ثواب زیارت به تو میدهد، آیا عارف بهحق اینها هستی قبول کنی، یا چیزهایت را میفروشی و خودت را در مشغله میاندازی؟
والله، من سراغ دارم یکی جهیزیه دخترش را فروخته، کربلا رفتهاست، حالا این [دختر] را آمده بگیرد، زنش گریه میکند، بچه گریه میکند، برادرش گریه میکند، اینچه کربلایی است که رفتی؟ مگر من متوکلم که بگویم نرو؟ حرف من را بفهم، عارف باش به این حرفها، بیخود حرف نزن، جلوی دهانت را بگیر، توجه کن، با فکر حرف بزن، با فکر جواب من را بده. تو عارف به حقی؟ قربانت بروم، عارف به تو گفته همیناست. عزیز من، قربانت بروم، اگر تو عارف بهحق اینها هستی، بیا بهواسطه تو یک شهر حفظ میشود، گناه یک شهر را بهواسطه تو میآمرزد، کجا خودت را در زحمت میاندازی؟ این خانم دبیر است، میرود حقوق میگیرد، نفقهخور است، نفقهخور شوهرش است، این باید خمس و سهم امام بدهد. حالا کربلا میرود، کجا کربلا میروی؟ مال بچه سیدها را میبری؟ مال بیچارهها را میبری؟ مال چهکسی را میبری؟ کجا میروی؟ مگر به او میشود گفت؟ حد برایت جاری میکند.
خدا رحمت کند وعاظی که از جانب خدا حرف میزنند، یک هیئت ابوالفضل در کاشان بود، این آقای فلسفی گفت: یکدفعه ما خیلی تشکر کردیم، خیلی زحمت کشیدهبودند، گفت: من تشکر کردم، آنکسیکه اینکار را کردهبود، گفت: آقای فلسفی به خود ابوالفضل قسم، دو شبانهروز است که کفشهایم را در نیاوردم! گفتم مگر نماز نمیخوانی؟ گفت: ابوالفضل که جواب نماز من را ندهد که بهدرد نمیخورد. خب، بفرما. این عارف است؟ بنا شد که عارف بهحق را حق معلوم کند. خدای تبارک و تعالی، امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) را معلوم کرد، حالا آن مردم عارف به خلق شدند. بهجای عارف بهحق، عارف به خلق شدند؛ یعنی عارف به عمر و ابابکر شدند. عزیز من، من هم اینطوری دارم میگویم، عارف بهحق بشو. دلت میخواهد بروی، ببین خدا چه میگوید. عارف بهحق هماناست که مؤمنطاق را آوردند، پرسیدند که خلفای حق چه کسانی هستند؟ گفت: آنکه حق معلومکرده. تو برای خودت حق معلوم میکنی، تو یک حقی اینجا هست، دلت میخواهد، حق حساب میکنی. عارف بهحق بشو.
اول کسیکه اینرا بههم زد، عمر و ابابکر بود. این ادامه پیدا کرد، بعد از آنهم عثمان بود و اینها، بعد همدست بنیامیه افتاد. اینها عارف بهحق نبودند، حق میگوید: بیا عارف بهمن بشو. این عارف به خلق است، رفقا، بیایید عارف به خلق نشوید. حالا برایتان عارف درست میکنند، عرفان دارد و آنجا هم میروید و بوق و منتشا، من خبر دارم. عارف کجاست؟ عارف به کجا هستند؟ خدا تایید کرده؟ (صلوات) این عارف بهحق خیلی ادامه پیدا کرد، الان هم ادامه دارد. عزیزان من، توجه داشتهباشید عارف بهحق باشید، نه عارف به خلق. عارف به خلق یعنیچه؟ یعنی ولایت را از خلق میخواهید، پیشش که نیست. (صلوات)
عارف بهحق شدن تفکر میخواهد. چرا میگوید نیمساعت فکر بهتر از هفتاد سال عبادت است؟ چقدر عارف بهحق نبودند؟ پیش پیغمبر هم بودند، عارف به عبادت بودند، عارف به شخص بودند، عارف به خیالهای خودشان بودند، عارف به خوابهای خرگوشی خودشان بودند، آخر، چه کردند؟ عزیز من، فدایتان بشوم، وقتیکه تو عارف به خلق شدی، جهنمی میشوی، من میخواهم بهشتی باشید، من میخواهم جایتان در ماوراء باشد، دلم میخواهد زهرایعزیز از شما حمایت کند. بگوید این عارف بوده به عزیز من، همسر من، علی (علیهالسلام) از شما حمایت کند. چرا عارف به خلق میشوید؟ علی (علیهالسلام) را در خانه گذاشتند و عارف به خلق شدند. عارف به خلق شدند که امامحسین را کشتند، به حرف خلق رفتند. عارف به خلق شدند که جنازه آقا امامحسن را تیرباران کردند. عارف به خلق شدند امامرضا را شهید کردند. مگر خلق امر نکرد؟ آیا توجه دارید یا نه؟ یا میدوید و نماز و نماز شب و یک ذکری میگویید و یککاری میکنید. کار تو همیناست، بار تو همیناست، کار تو همیناست، چیزی نداری.
آن مقدس، خوب خوبش ایناست که مثل من باشد، آنهایی که یک کارهای دیگری میکنند که هیچچیز. خوب خوبشان، خوب خوب، برای خودش خوب شده. این خوب، خوب ولایت نیست، این خوب، خوب خدا نیست، این خوب، خوب امر نیست، بیایید خوب امر باشید. توجه فرمودید؟ من در جای دیگری هم گفتم، زیارت که میخواهی بروی، باید امر را ببری. اگر امر را ببری، آنجا [که] میآیی، پروندهات خیلی قشنگ است، امامرضا یک تشکر هم از شما میکند. من بهوجدانم قسم، آمدم پیش امامرضا رفتم، گریه، زاری، شب شده، اینها رفتند، یکشبی من شب خوبی داشتم، یکنفر گفت: میخواهید بایستم؟ گفتم: اگر بروی، من خوشحالتر هستم. فهمیدی؟ خب، من میخواستم کاری صورت بدهم، گفتم: یا امامرضا، اینها آمدند، اول محض خدا آمدند، بعد محض شما آمدند، بعد، من هم محض من آمدند. بده، من به اینها بدهم. خب، داد. ای آقا، ببخشید، آن شبی که من به شما گفتم بروی بهتر است، من میخواستم برای شما گدایی کنم. رویم نمیشد پیش تو بدهد، گفتم: بهتر است که تو بروی، من گدایی میکنم به شما میدهم. نه که خداینخواسته بخواهم به شما جسارت کنم..... شما عضو من هستید، جان من هستید، وابسته به ولایت من هستید. والله، همهشما را کوچک و بزرگتان را میخواهم؛ یعنی که انگار کوچک و بزرگ شما عضو من هستید، اگر انگشت من را قطع کنند، من چقدر ناراحت هستم؟ بهدینم، کوچکترین خدشهای که به شماها بخورد، ناراحت هستم. (صلوات)
پس عزیز من، قربانتان بروم، ما باید بفهمیم چهچیزی میخواهند، چهچیزی از ما میخرند؟ تو یکچیزی بردهای که امضاء ندارد، تو باید یکچیز امضاءدار ببری، امضای ولایت باشد. عزیز من، قربانت بروم؛ فدایت بشوم، هوایت را کنار بگذار، حواست را کنار بگذار، چهکار داری؟ [میگوید:] فلانی رفته، حالا ما هم باید برویم، مگر ما از او کمتریم؟ تو اگر رفتی به او میرسی؟ میخواهی به خدا برسی، به امر برسی، به ولایت برسی، یا میخواهی به رفیقت برسی؟ به رفیقت هم رسیدی چه فایدهای دارد، چهکارت میکند؟ من به قربان یکنفر بروم، یکی آمدهبود دعوتش کردهبود که پیش یکنفر برویم، گفتهبود من حرفی ندارم این میآید در قبر سفارش من را بکند؟ گفتهبود: نه؛ گفتهبود میآید سر میزان اعمال کمکم کند؟ گفتهبود: نه؛ گفتهبود میآید سفارش به ملکالموت بکند؟ گفتهبود: نه؛ گفتهبود من بیایم پیش اینچه کنم؟ گفتهبود: من ماشین که دارم، [همه] چیز هم که دارم، کجا بیایم؟ اینچیزها را نشانم بده [آنجا] بروم. آن کیست؟ علیبنابیطالب است. آن کیست؟ امامحسین است. آن کیست؟ امامزمان است. قربانتان بروم، پس ما باید عارف باشیم. (صلوات)
ما قول دادیم از امامزمان صحبت کنیم، این عارفی، مرتب ادامه پیدا کرد. شما حسابهایش را بکنید، اصلاً ما در فکرش نیستیم، ما در فکر هستیم که اینمردم عبادت میکنند، عبادتش هم صحیح است و نمره به او میدهی، تو هم میروی نمره را از او بگیری، مردم را میبینی، به او نمره میدهی. از اول هم که مردم سقوط کردند، همین بود. الان یکدوستی دارم یک اشارهای فرمودند، من حرفهای ایشان را خیلی آموزنده میدانم، حرفهای تمام شما آموزنده است، من خصوصیت با کسی ندارم، خب، حالا شما هر کدامیک حرفی بزنید، من پاسخ میدهم و احترام میکنم. گفت: یکقدری خصوصیات امامزمان را بگویید. خدا میداند،
من وقتیکه نگاه میکنم میبینم آنچه که ضربه به دین خورده به اسلام خورده به ائمه خورده، آدمهای مقدس زدند. اغلب ما دنبال آنها هستیم و از آنها هستیم. ببین، من به شما چه میگویم. من از شما سوال میکنم، این آقای امامحسن عسکری، عسکر که میگویند یعنی از طرف خلیفه وقت، دور خانه ایشان محاصره بود که ایشان بچه بهوجود نیاورد، چونکه گفتهبودند یک شخصی است که میآید، (آنها این حرفها را یک اندازهای قبول دارند؛ اما تقدیر خدا را قبول ندارند؛) و عالمی را میگیرد، عالم در اختیارش میشود. اینها برای اینکه خلافتشان بههم نخورد، سلطنتشان بههم نخورد، دور خانه آقا امامحسن عسکری را، (عسکر یعنی همیشه مواظب بودند) ، [مواظب بودند] مثلاً کارآگاههای زن آنجا میآمد که مبادا خانم ایشان مثلاً آبستن باشد، چقدر اینها ناراحت بودند؛ تا اینکه یکشبی بود، عمه امامزمان آنجا تشریف داشتند، [حضرت] گفت: امشب اینجا بمان، خدا به ما پسر میدهد، آقا میدهد، سرور میدهد، وصی من را میدهد. گفت از چهکسی؟ گفت: از نرگس، گفت: اینکه حمل ندارد، گفت: مثل مادر موسی میماند، حمل ندارد. خب، میآمدند میدیدند دیگر.
خلاصه، نصفشب شد دید که خبری نیست، گفت: خبری نیست. حضرت صدا زد، گفت: شک نکن، الان میآید، تا اینکه روایت داریم انگار یکدفعه دیواری جلوی عمهاش کشیدهشد، این آقازاده بهوجود بود و بهاصطلاح به عرصه دنیا آمد. حالا مگر ول میکنند؟ حالا ایشان دید که سه تا، چهار تا از این مرغهای خیلی مهمی که مثل دال است، خیلی بزرگ، اینها روی دیوار هستند، این مرتب به نرگس گفت: بچه را قایم کن که مبادا بچه را ببرند، اینها اگر در خانه بپرند، بچه را میبرند. آنوقت امامحسن عسکری گفت: بچه را بیاور، بچه را همچنین کرد، بردند. حالا من بچه میگویم، بهاصطلاح میخواهم حالیمان بشود، تا نرگس، اینها هیجان کردند، حضرت گفت: عزیز من، یکی جبرئیل است، یکی میکائیل است، یکی اسرافیل است، اینها اینرا بردند که ملائکه پسرم را زیارت کنند و ببینند و به امامت ایشان اقرار کنند. اقرار کنند.
عزیز من، بچه و کوچک ندارد، اقرار میکنند. ما هنوز یکقدری اینها را خلق حساب میکنیم، گفت: میآید، طولی نکشید آقازاده را آوردند. حالا باز دوباره چه کسانی دور خانه را محاصره کردهاند؟ نمازخوانها، روزهگیرها، حجبروها، پیشانی باد کردهها، الغوثگوها، چه میکنیم ما؟ حواسمان کجاست؟ کجا میرویم؟ گفت:
هزار چراغ دارد و بیراهه میرود | بگذار تا ببیند سزای خویش |
خدا میداند که من دارم «هل من ناصر» میگویم. رفقایعزیز، بهدینم، دارم به شما آگاهی میدهم. عزیزان من، خلاصه، یکقدری تامل کنید. همه این حرفها آگاهی است. عزیز من، از اولش که مردم سقوط کردند، اینطوری بودند؛ دنبال کسانیکه عبادت میکردند رفتند. ای دوستعزیز، گفتم: اگر ولایتت کامل باشد، زنگ میزند، قبول نمیکنی. از ناقصی ولایت است که هیجانی هستی، اینطرف و آنطرف میروی؛ مرتب، اینچه گفت و آنچه گفت و چطور میشود و چطور میشود؟ ساکت و آرام باش. حالا میریختند تا آقازاده را پیدا کنند. بهدینم، تمام گلولههای خونم میگوید: عبادت بیعلی، علیکشی است، کجا دنبال اینمردم میروید؟ به رسولالله قسم، تمام گلولههای خونم ایناست: عبادت بیعلی، امامکشی است، مگر نکردند، نکشتند، نبستند؟ چرا بیدار نمیشوید؟ آخ، آخ، آخ،
حالا چهکار میکنند؟ میخواهند آقازاده را بکشند. امام جوری است که اگر بخواهد او را ببینند، او را میبینند و اگر نخواهد او را ببینند، او را نمیبینند. ما روایت داریم وقتی آقا تشریف میآورد میگویند این آقا را ما چند دفعه دیدیم. توجه کنید که من چه میگویم؟ میآمدند؛ اما آقا را نمیدیدند. آقازاده در خانهشان پرورش خورد. حالا بود، تا پدر بزرگوارش از این دنیا رفت. حالا تمام کارآگاهها، تمام اینها مواظب هستند چه میشود. حاکم وقت قبول دارد که باید به امام، امامزمان نماز بخواند. حالا آقا را آوردند، جعفر کذاب آمد که نماز بخواند، آقا جان، یکدفعه حاضر شد، با شانهاش او را پس زد، عمو جان برو، من به پدرم اُولیتر هستم که نماز بخوانم. آنها همه توجه کردند که آقا حاضر شد، آقا نمازش را خواند و خلاصه از جلوی نظرها غایب شد. امام، سوی چشمها، نفسهایی که ما میکشیم، تمام، در قبضه اختیارش است. امام را نمیبیند، در خانه میریختند، آقا را نمیدیدند. دوباره بگویم چهکسی در خانه میریخت؟ نمازخوانها، روزهگیرها، عبادتکنها، کجا میروید؟ (صلوات)
جعفر کذّاب آنجا آمد ادعای امامت کرد، کذّاب یعنی دروغگو، کدام ما کذّاب نیستیم؟ من که کذاب هستم، جسارت نکنم، آدم دروغگو، کذّاب است. خدا حاجشیخعباس را رحمت کند، به گردن من حق دارد. میگفت: شخصی خدمت امامصادق آمد، گفت: آقا جان، ما اینرا خریدیم، اینجوری میگوییم، دروغ میگوییم. گفت: معاملهات عیب ندارد، اما یکدانه دروغ که میگویی یک بوی گند از دهانت رو به آسمان صادر میشود، تمام ملائکه به تو لعنت میکنند. آقا جان من، قربانت بروم، فدایت بشوم، چقدر دروغ میگویند؟ این آدم را ملائکه لعنت میکنند، تو دنبالش میروی، کسیکه ملائکه به او لعنتش کردند، اعجاز هم از او میخواهید، چیز هم از او میخواهید، اُف بر من، رحمت خدا به تو، اما اُف بر من، توجه میکنی یا نه؟
حالا آنجا میآمدند، وجوهات میآوردند، گویا از طرف نیشابور بود که وجوهات آوردند، آوردند کیسهها آنجا گذاشتند، به جعفر کذّاب گفتند: ما خدمت آقا امامحسن عسکری وجوهات میبردیم، آقا، اول میگفت: این کیسه اینقدر داخلش است برای علی پسر حسین است، خودش را میگفت، بابایش را میگفت، مبلغش را هم میگفت. گفت: پا شوید بروید. این حرفها چیست که میزنید؟ پول آوردید، اینجا بگذارید، چرا چون و چرا به آقا میکنی؟ هست یا نیست؟ گفت:
اگر گویم زبان سوزد | اگر پنهان کنم چون مغز استخوان سوزد |
بسوز حسین، والله، بهدینم قسم، امامزمان، شاهد باش، من حرفی ندارم خودم بسوزم، شماها نسوزید، میسوزم، میسوزم. گفت: به چون و چرا چهکار داری؟ بگذار و برو، گفت: نه، جواب نامهها را هم آقا امامحسن عسکری میداد. اینها دیدند ایننیست، کیسهها و پولها را برداشتند بردند. نزدیک دروازه که بیرون میرفتند، آقا یک منزلی داشت، خلیفه وقت توجه نداشت، امام باید همهجا کارگشا باشد، حالا آقای بزرگوارش از دنیا رفته، باید کارگشا باشد، نمیشود نباشد. حالا آقا چهکار کرد؟ گفت: برو، اینها را بیاور. برگشتند. گفتند: بیایید خدمت امامزمان خود برسیم. آوردند، آدم خیلی یکجوری میشود، یک کسانی هستند، زنها یکوقت از مردها جلو میافتند. من میگویم ما نر هستیم، من خودم را میگویم به شماها نمیگویم. آنچه بدی است روی خودم میریزم. میخواهم ببینم زیر بدیها خفه میشوم یا نه؟ نه، یک نفسی میکشم. (صلوات)
آوردند، به اینها گفت من جواب نامههایتان را دادم، ببرید. این پولها در انبان بود، اسکناس که نبود، گفت: این برای آناست، مثلاً علی پسر حسین، حسین پسر علی. اینها همه را گفت، گفت: مبلغش اینقدر است، گفت: جمع کنید بهدرد من نمیخورد، شطیطه چهچیزی دادهاست؟ راوی خبر میگوید: اینقدر این کم بود که ما اصلاً نمیخواستیم بگوییم، بسکه مبلغ کم بود، دیدیم دل شطیطه میشکند، یکی دو سه متر کرباس بود و مبلغ کمی، بعضیها میگویند چند تا دوکچه بود. خب، به اینها هم سهم امام خوردهاست. گفت: آنرا بیاورید، آقا چرا قبول نمیکنید؟ تو که مثل پدر بزرگوارت گفتی پولها چقدر است، مبلغ چقدر است، مال چهکسی است، پدرش چهکسی است، همه را گفتی. گفت: اینها حنفی شدهاند، برگرد، اینها بهدرد من نمیخورد.
عزیزان من، توجه بفرمایید، خدا با کسی این حرفها را ندارد، میگوید: «إن اکرمکم عند الله اتقاکم»، عزیزان من، پیش خدا، زن و مرد ندارد. «ان اکرمکم عند الله اتقاکم»، هر که تقوایش بیشتر است، آنرا میخواهم. چهکار کنم؟ والله، درد دلی دارم که درد دل مرا هیچکس نمیتواند دوا کند. بهدینم، هیچ قدرتی نمیتواند؛ مگر وجود امامزمان، بیاید درد دل مرا دوا کند. میسوزم و با درد خودم میسازم، میسوزم و با درد خودم میسازم، کاسهای هست این شفاست، مردم خیال میکنند این دواست، قبول نمیکنند. کاسهای در اختیارم گذاشتند، شفاست؛ اما اغلب مردم خیال میکنند دواست. دوا، مشکلگشاست، چه دوایی مشکلگشاست؟ دوایی که بخوری ولایتت کامل بشود. آقایدکتر؛ یک نسخهای میدهد یک چیزهایش تلخ است، میداند این الان یک حال استفراغ دارد، میخواهد آرام بگیرد، میخورد آرام میگیرد. عزیزان من، توجه کنید من چه میگویم؟
حالا آقا فرمود: چیزی که شطیطه داده را بیاورید، آنچیزی را که داده، گرفت، یک مبلغی داد، گفت: به شطیطه بگو یا یکماه یا دو ماه، من کم و زیادش را توجه ندارم، به اینشخص گفت: [بگو] من میآیم، این تا آخر عمرت برایت بس است، آخر، چقدر چرخریسی کردی، کرباس را بافتی؟ این حرف را من میزنم، دیگر کار نکن، این مبلغ را بگیر بخور. بهوجدانم قسم، من حقیقت میگویم، حالا هم امامزمان حواله دارد، میگوید: فلانی بخور، همیشه میدهد، نمیخواهد کار بکنی، دیگر بس است، چقدر کار کردی؟ حالا عزیز من، چرا ما را قبول نمیکند؟ میگوید: اینها حنفی شدند، ما با چهکسی هستیم؟ چهکسی را موثر میدانیم؟ عزیزان من قربانتان بروم، آن حنفی شده ما یکچیز دیگر شدیم. ما یکچیز دیگر شدیم، کسی را موثر میدانیم. اینهمه فریاد زدم، بغل ولایت مشابه درست نکنید. آنها کردند، گفت: برو پولهایتان را هم نمیخواهم.
حالا این قسم میخورد، میگوید: من روزشماری میکردم، یکوقت دیدم خانه شطیطه صدای گریه میآید، ایشان را آوردند، دیدم آقا امامزمان تشریف آورد به او نماز خواند. حالا هم گویا قبری دارد و زیارتگاه است، ببین، یک عنایت به این کرد چقدر مردم فاتحه میخوانند. عنایت امام گسترده است؛ اما هارون و مامون هم میآیند قبر برای خودشان درست میکنند، عوض فاتحه به اینها لعنت میکنند، چرا؟ «ان اکرمکم عند الله اتقاکم» شطیطه تقوا دارد. ای خانمهای عزیز، بیایید شطیطه بشوید، امامزمان به شما نماز بخواند، امامزمان شما را قبول بکند، امامزمان وجوهاتتان را قبول کند. عزیزان من، آنها باید تمام اعمال ما را قبول کنند.
حالا شما وقتی حسابش را بکنید یکقدری ما باید توی فکر برویم، ببینیم چطور است. ایناست که من میگویم هیچکسی نمیتواند سوزش مرا قبول کند. حالا آقا چند مدت بود، گویا چهار نائب معلوم کرد. اینها مستقیم خدمت امامزمان میآمدند، حرفها را سوال میکردند، مسایل و مشکلات مردم حل میشد. خود ایشان در ظاهر مخفی شد، آمدند در خانه آقا ریختند، دیدند دیگر خبری نیست، بهقول ما دستگاه بههم خورده، اما عزیزان من، مگر شخص میتواند دستگاه خدا را بههم بزند؟ حالا چهار نائب معلوم کرد، در آنجایی که معلومکرده یک کسی بود بهنام شلمغانی، آنجا مقامی داشت، مقامش مثل شریحقاضی بود، اما بهقول ما آخوند بود، کنارش زد، دستور فرمود: برو. چهار نفر را معلوم کرد: یکی عثمان است، نمیخواهم طولانی کنم، یکی از آنها بقال است، یکی دورهگرد است، از اینکارها دارند، کجا به پست و مقامت مینازی؟ دست و پایت را جمعکن. پست و مقام، پست و مقام از شما تشکر میکند، نه آقا امامزمان. آقا جان من، توجه، توجه کن، ای آقایان مهندسها، آقایان دکترها، به دکتریتان ننازید، به مهندسیتان ننازید، یک کارگشای خلق هستید؛ اما آیا قبولتان کرده یا نه؟
حالا توجه بفرمایید، داغ دل من ایناست، در آنزمان، پدر علیبنبابویه جدش بوده یا احمد بن اسحاق، علما در مجلس هستند بهتر از من میدانند. اینها سراغ این نایبهای بر حق امامزمان نرفتند. کوتاهش کنم، عزیز من، کسی نرفت. اگر رفتند خیلیکم رفتند. «لا اله الا الله» رفقایعزیز، از اول مردم آن حقیقت کامل را نمیخواستند، مردم حقیقت با هیاهو را میخواهند. والله، بالله، تالله، آن حقیقتِ با هیاهو، حقیقت نیست. حالا اینها چهکار کنند؟ حالا امامزمان خیلی توجه دارد چقدر مراجعه میشود؟ دیدند [مراجعه] نمیشود یا کم میشود، اینهم قطع شد. این آقایان چهار نفر، گفتند: آقا جان، آخر، مردم چه کنند، حالا یک عدهای تقصیر دارند، مردم چه کنند؟ فرمود: به «روات حدیث» مراجعه کنند، تو «روات حدیث» هستی؟ سر جایت بنشین. چرا به «روات حدیث» گفت؟ یعنی آنها که حدیث ما را میگویند، عزیزان من، من مرتب دارم داد میزنم، کسی حق ندارد از خودش حرف بزند، باید روات باشد حرفهای اینها را بزند، قال الصادق، قالالباقر. آقا امامزمان اینجور گفت، امامحسن عسکری اینجور گفت، آقا امامزمان اینجور گفت، پیامبر باشد. توجه فرمودید، به روات حدیث رجوع کنید.
حالا عزیزان من این حرفها یکقدری توجه میخواهد، عزیزان من، توجهش را من امروز به شما میگویم چطوری باشد. توجه چطور باشد. توجه اینطوری باید باشد: الان شما اینجا هستی یا بیرون هستی، باید قیامت را ببینی، برزخ را ببینی، در این راه بروی، ببینی در این راه که میخواستی بروی چهکسی تلفات داده، چند نفر تلفات دادند. نگاه کنید. والله، من نگاه میکنم، بهدینم، نگاه میکنم این جاده چند تا تلفات داده، چه کسانی سقوط کردند، چه کسانی راهزن هستند، چه کسانی تو را به دام میاندازند، چه کسانی دروغ میگویند، یک کم مواظب باشید، راه صراط مستقیم را بروید. عزیز من، قدر این حرفها را بدانید، راه صراط مستقیم ایناست. حالا ایشان گفت: به «روات حدیث» [مراجعه کنید]، چهکسی آمد از «روات حدیث» سوال کند؟ حالا مگر فوری «روات حدیث» را ول کرد؟ چند تا شرط برای «روات حدیث» گذاشتهاست. آقایان در اینجا تشریف دارند، هوا نداشتهباشد، امر را اطاعت کند، از خودش حرف نزند، پیامبر باشد، حدیث ما خانواده را به مردم بگوید، چونکه رشد تمام این بشر مال ایناست که حقیقت اینها را به مردم بگوییم، مردم با حقیقت قدم بزنند. بشر رشد میکند. یکدانه صراط داریم آنهم صراط مستقیم است، آنهم علی است، آنهم وجود مبارک امامزمان است. صراط درست میکنند. مگر نکردند؟ عزیز من، این روایت است که شخصی خدمت امامصادق میآمد، حدیث و روایت آقا را میگفت، آقا صحبت میکرد این میرفت در شهرها همان را میگفت، آقا به او گفت میخواهی پیغمبر بشوی یا امام؟ گفت: آقا، من؟ گفت: بلی. چرا قال الصادق و قالالباقر نمیگویی، از خودت میگویی، حرف خود آقا را میزد، عزیز من، فدایت بشوم، تو حرف چهکسی را میزنی؟ بدان دنیا میگذرد.
الان اگر شما بهمن بگویید، من الان حدود هشتاد و دو سال دارم، من به سجلدم [شناسنامه ام] نگاه نمیکنم، میگویم هر وقت مُردم میروند میآورند، بچهها سوال میکنند. این بهقدر هفتاد و خردهای، چقدر مجتهد یادم میآید که آمده و رفتهاست. من بچه کوچک بودم دنبال حاجشیخ میدویدم. به ذات خدا، تمام گلولههای خونم، عالمپرست بود، دنبالش میدویدم، یادم میآید سیل آمدهبود، ایشان یک الاغ سوار میشد، میآمد رسیدگی میکرد، من میرفتم تا بالای سیدان، آنجا که بلد نبودم برمیگشتم. اما من فدای آن عالم بشوم، تمام جانش تقوا بود، قدمش هدایت بود، کلامش هدایت بود، رفتارش هدایت بود، از برای اغلب مردم الگو بود، خانهاش را دیدید. من ولایتپرست بودم، دنبالش میدویدم، از اول بچهگیام خدا عنایت کردهبود، ایشان یک مرجع جهانی بود، خانهاش را دیدید که چه خانهای هست، والله، بالله، ایمان به آخرت داشت، ایمان به ماوراء داشت، حرف امیرالمؤمنین را قبول کردهبود که دنیا به منزله استخوان خوک در دهان سگ خورهدار است. مرحوم حاجشیخ قبول کردهبود، پسرش هم همینطور بود. علما، به شما دارم میگویم، آنها را در مقابل شما میآورند. بدانید محاکمهمان میکنند، در پیشگاه اقدس الهی محاکمهتان میکنند، اتاق ایشان ترک خورد، بنایی کردند، اتاق خوب شد، آنجا میرسراجی آمد، گفت: آقا، این اتاقت را میخواهیم بسازیم اینقدر [پول،] نه خمس است نه سهم امام، گفت: بهمن قرض میدهید؟ گفت: آقا، آره. آن مبلغ که یادم نیست دوازدههزار تومان یا همین قدرها بود، دادند، آقا برداشت طاقش را درست کرد، به دامادش اجاره داد، اجاره را داد به میرسراجی، چه میسازی؟ کاخ میسازی؟ مگر میتوانی در این بمانی؟
مگر امر امامهادی را قبول نداری؟ وقتی ایشان را منصور آورد، گفت: برای من شعر بخوان، گفت: ما از شعر بریّ هستیم؟ گفت: بالاخره یکچیزهایی بگو، منظورم را مختصر کنم، گفت سلاطین خانههایی میسازند، قصرهایی در کوهها میسازند، عزرائیل آنها را میکشاند، لای خاک میآورد، لای خاک میروی. آقا جان، تمام اینها را باید جواب بدهی. یککلام میتوانی بگویی، بگو من به آخرت اعتقاد ندارم. خیال من را راحت کن، خیال من را راحت کن. بابا جان، اگر [اعتقاد] داری که ایننیست. اگر داری که ایننیست. من توجیه نمیکنم، الحمد لله دارم، به حضرتعباس دارم، اما پشتبام ما، چند وقت بود آب میریخت، من میگویم یکقدری گچ بریزید، یکقدری سیمان بمالید، دارم یکسالش را میگذرانم، میگویم: این پول یکسال در دست فقرا باشد، توجه فرمودید؟ ببین، من توجیه نمیکنم، والله، دارم، بهدینم دارم، نمیخواهم کسی چیزی بدهد من پشت بامم را درست کنم، میخواهم توجه کنید. میگویم: این مبلغ که دارم یکسال دست مردم باشد، یکسال استفاده کنند، یکسال به مردم بدهم. این درست میشود، تا اینکه اعلام خطر کنم. فهمیدی؟ ایناست وظیفه، ایناست که آدم میگوید قبولت میکند، چهکار داریم میکنیم؟ (صلوات)
[به] آن صدماتی که به حضرتزهرا زدند، توجه کنید. یکوقت آمد در مسجد یک خطبهای خواند، گفت: من کاری به دنیای شما ندارم. زهرایعزیز میدانست که کشتنش بهواسطه دنیاست. گفت: من کاری به دنیای شما ندارم، چرا اینکارها را میکنید؟ میفهمد مردم دنیاپرستند. حالا خطبه غرّایی خواند. تمام این خطبهای که خواند، نظرش علی بود. میخواست ببیند کسی میآید در ظاهر حمایت از علی کند. اینهم مثل هماناست که اینجا چهار نائب معلوم کرد، کسی نرفت سراغش، همه مشغول دنیا هستند، همه «من» داریم. حالا این زهرایعزیز، خطبه غرایی خواند، رو به آنها کرد، قریب به این مضمون، گفت: چقدر پدرم سفارش مرا کرده، کاش شما برعکس میکردید؟ اگر برعکس میکردید دیگر از این صدمه بالاتر نبود بهمن بزنید، پهلویم را شکستید، بچهام را کشتید، بهمن سیلی زدید، چهکاری که نکردید، اگر پدرم برعکس سفارش کردهبود شما بیشتر از این نمیتوانستید اذیت کنید. گویا همهمهای در مسجد ایجاد شد؛ اما این محبتها گذران است، توجه کنید، ولایت پیش شما گذران نباشد، محبت این خانواده گذران نباشد. از یقین گریه کنید، گریه کنید چرا به اینها توهین شده. والله، اگر اینطور گریه کنید، گریه شما با گریه امامزمان مطابق است. اول میآید دو نفر را درمیآورد، میگوید: چرا بههم پیوستید پهلوی مادرم را بشکستید؟ اینقدر این مصیبت مهم است که این دو نفر را درمیآورد، چونکه امامزمان، حالا هم دارد دلش میسوزد، گاهگاهی میگوید: ایخدا، فرج مرا نزدیک کن.
رفقایعزیز، خواسته شما فرج امامزمان باشد. والله، اگر ایشان بیاید، تمام کارها اصلاح هست. من یکوقت روبرو شدم گفتم: آقا، والله، اگر سلطنت سلیمان را بهمن بدهی، من آرام ندارم، میسوزم، مگر من را یاور خودت قرار بدهی، احقاق حق کنم از دشمنان جدت حسین و مادرتزهرا، به زهرا قسم، یک تکانی خورد، [به] اسم مادرش، تکان خورد. آن لنگر زمین و آسمان به اسم مادرش تکان خورد. آیا ما تکان میخوریم؟ آیا ما تکان میخوریم؟ والله، گفتم: کاش نگفتهبودم. کاش این یاوری را نخواسته بودم که امامزمان ناراحت شد، تکان خورد. خودم، خودم را ملامت کردم، گفتم: کاش نگفتهبودم.
خدایا، عاقبتمان را بهخیر کن.
خدایا، ما را بیامرز.
خدایا، بهحق حقیقتِ مقصد خودت، امیرالمؤمنین، حقیقت به ما بده.
خدایا، عاقبتمان را بهخیر کن.
خدایا، اتصال این رفقای من را با امامزمان قطع نکن.
خدایا، ما را با آبرو وارد محشر کن. کسیکه آبرو ندارد بیآبرو وارد محشر میشود. خدایا، ما را با پرچم آبرو وارد محشر کن.
خدایا، تو را بهحق امامزمان تو را قسم میدهم همینکه امامزمان را باقی گذاشتی، تمام رفقای مرا باقی در ولایت بگذار.
خدایا، تزلزل نداشتهباشند.
خدایا، شیطان را از اینها دور کن.
خدایا، یک ولایتی به اینها بده، انشاءالله دفعه دیگر میگویم، خنثیکن گناه باشند.
رفقا، اگر ولایتتان کامل باشد، [ولایت] تمام گناهها را خنثی میکند. چونکه آن محبت افضل است.
- ↑ نوعی چوب که درویشان بهدست میگرفتند