منتخب: امام موسی کاظم: تفاوت بین نسخهها
(تمیزکاری متن و اصلاح نیم فاصله) |
(بدون تفاوت)
|
نسخهٔ ۸ دسامبر ۲۰۲۳، ساعت ۲۱:۴۳
السلام علیک یا أباعبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته
امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) کفواً أحد است، حضرتزهرا (علیهاالسلام) کفواً خلقت است. به اولیای امور کار نداشتهباشید، بر عمر و ابابکر لعنت کنید.
گفتار متقی[۱]
ائمهطاهرین (علیهمالسلام) عظمائیت خودشان را فاش میکنند؛ آنوقت شما باید با عظمائیت اینها شناخت ائمه (علیهمالسلام) را داشتهباشید و دنبال کسی نروید. شما ببین امامموسیبنجعفر (علیهالسلام) چطور عظمائیتش را افشا میکند! شخصی نزد پدرش امامصادق (علیهالسلام) آمده و میگوید آقاجان! امامِ بعد از شما کیست؟ حجّتخدا بعد از شما کیست؟ ببین امام چطور او را راهنمایی میکند؟ میفرماید: برو سرِ گهواره! رفت و سلام کرد. اینجا آقا موسیبنجعفر (علیهالسلام) که بهاصطلاح سهروز است در دنیا ظاهر شده، صحبت کرد و گفت: برو اسم دخترت را عوض کن! چرا ائمه (علیهمالسلام) را مثل پدر و مادرتان، خلق حساب میکنید؟! چرا معرفت در حق حجّتخدا ندارید؟!
حالا اینشخص نزد امامصادق (علیهالسلام) برمیگردد و میگوید: آقا! اینطور بهمن گفت! امام میفرماید: برو به شهرتان و ببین چهخبر است؟ میگوید: چند وقت است که من از خانهام بیرون آمدهام و خبر ندارم؛ اما زنام حامله بود. وقتی به خانهاش برمیگردد، میبیند خدا به او دختری داده که اسمش را حمیرا گذاشتهاند. حمیرا اسم عایشه است، امام میگوید: چرا اسم دشمن ما را روی بچّهات گذاشتی؟! وای بر ما که دنبال دشمنانشان رفتیم و میرویم! وای بر ما که از دشمن خدا رزق میخواهیم! ادّعای مسلمانی هم میکنیم!
اگر شما قدری در این فکرها بروید، میفهمید که اگر بگویید ائمه (علیهمالسلام) در دنیا آمدهاند که به کمال برسند، توهین به ولایت کردهاید! اگر امیرالمؤمنین (علیهالسلام) خورشید را برگرداند، اگر میگوید یک نَفَسش افضل از عبادت ثقلین است یا یک ضربت شمشیرش افضل از عبادت جنّ و انس است؛ دارد به ما میگوید که دنبالش بروید تا سهام داشتهباشید. مگر پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) نمیگوید به عمل هر کسی راضی باشی، جزء او هستی؟ بیا جزء علی (علیهالسلام) بشو! بیا جزء ولایت بشو! اگر امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) در دنیا ظاهر شده، میخواهد خلقتی را به کمال برساند. خدا عمر و ابابکر را لعنت کند که نگذاشتند اینکار صورت بگیرد.[۲]
بار دیگر امام عظمائیتش را فاش میکند: علیبنیقطین در دربار هارون نخستوزیر است؛ اما به امر موسیبنجعفر (علیهالسلام) است. حالا به مکّه آمده، از آنجا خدمت حضرت آمده؛ اما راهش نداد. گفت: یابنرسولالله! فدایت شوم، همهجا امرت را اطاعت کردم، من چه تقصیری کردم؟ گفت: برو رضایت ساربان [شترچران] را بیاور! تو در طوس بودی، این ساربان با تو کاری داشت، چرا اهمال کردی؟
آقایان اداریها! والله! شما فردایقیامت خیلی گیر هستید! چرا یکی که کُت و شلوارش نو هست، ماشینش مدل بالاست، کار او را راه میاندازی؟! کار مرا راه بینداز که چیزی ندارم! تو داری کار خدا را درست میکنی و راه میاندازی؛ یعنی داری امر خدا را اطاعت میکنی. چرا اینکارها را میکنید؟! مگر اعتقاد به خدا و پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) و قرآن ندارید؟! معصیتولایتی همیناست.
آقا موسیبنجعفر (علیهالسلام) علیبنیقطین را راه نداد و گفت چرا این ساربان که درِ خانهات آمد، به او اعتنا نکردی؟ گفت: یابنرسولالله! حالا چهکار کنم؟ میتوانم توبه کنم؟ گفت نه! شاهد عرض من ایناست که نمیشود توبه کرد؛ چون امام فرمود: باید بروی و رضایت او را کسب کنی. وای بر ما اگر فردایقیامت به ما بگویند که رضایت دوستان امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را بیاورید! چهکار میکنیم؟! رفقایعزیز! بیایید دوستانعلی (علیهالسلام) را مراعات کنید و رضایتشان را کسب کنید!
علیبنیقطین گفت: آخر من چطور بروم؟ طوس کجا و اینجا [یعنی مدینه] کجا؟! امام گفت: شتری سرِ قبرستان هست، سوار شو! تو را درِ خانه جَمّال میگذارد. سوار شتر شد، تا چشمش را هم گذاشت و نگذاشت، دید درِ خانه ساربان است. در را زد، ساربان بیرون آمد و یکدفعه وحشت کرد. گفت: نترس جانم! نترس! امامم مرا قبول نکرده، بیا پایت را روی صورتم بگذار! پا روی صورتش گذاشت، حالا که نزد امام آمد قبولش کرد. ببین، بیخود نیست که علیبنیقطین میشود. بترسید از آن روزی که امام قبولتان نکند!
والله! دنبال امام آمدن با باد و تکبّر نمیشود رفت! با خودخواهی و ریاست نمیشود رفت! همه اینها را دور بریزید! علیبنیقطین همینکار را کرد. مگر یکآدم عادی است؟! او نخستوزیر کسی است که میگوید: ای ابر! ببار! هر کجا بباری مِلک من است! مؤمن باید فروتن باشد.
هارون که به ابر میگفت ببار، هر کجا بباری مِلک من است! قدرت قلدری داشت نه قدرت الهی! حالا کجا رفت؟! قبرش کجاست؟! بیایید تفکّر داشتهباشید! آن کسیکه میخواهد تکبّر و خودخواهی و ریاستش را نشان بدهد، تودهنی میخورد.[۳]
شما در صحیفهسجادیّه نگاه کن! ببین امام چطور حرف میزند! بهقرآن مجید قسم! امامسجّاد (علیهالسلام) قدرةالله است؛ قدرت همه عالم در قبضه قدرتش است؛ اما میگوید: «أنا عبدالذلیل»: خدایا! من در مقابل تو عبد ذلیلم! یقین دارد که خدا این قدرت را به او داده، میگوید من عبد ذلیلم؛ خدایا! بهمن رحم کن! با خدا چطور حرف میزند؟ یاد من و تو دادهاست.
روایت داریم که شخصی هفت مو پیش هارون آورد و گفت: اینها موهای پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) است. گویا آقا موسیبنجعفر (علیهالسلام) تشریف داشتند. هارون گفت: یابنعمّ! آیا راست میگوید؟! حضرت فرمود: آتش بیاورید، آتش زلالی آوردند. حضرت یکییکی موها را در آتش گرفت، پنجمو نسوخت، دوتا از موها سوخت. حضرت فرمود: این دوتا موی جدّم نبود! هارون به اینشخص گفت: درست میگوید؟! او گفت: بله، آن دوتا را اضافه کردم که تعدادش زیاد شود؛ پس موی اینها هم نمیسوزد. امامسجّاد (علیهالسلام) برای من و تو دارد حرف میزند، میخواهد آگاهی به ما بدهد که اینقدر من، من نکنیم! چهکسی به تو قدرت داده؟ چهکسی اینها را به تو داده و تو را به اینجا رسانیدهاست؟ [۴]
حالا امامموسیکاظم (علیهالسلام) در بیابان آمده، میبیند چادری است که همه در آن گریه میکنند. زن و مرد و بچّه گریه میکنند. میپرسد چه شده؟ میگویند گاوی داشتیم که مُردهاست. شیر به ما میداد، گاهی شیرش را پنیر میکردیم و به شهر میبردیم و میفروختیم و مایحتاجمان را تهیّه میکردیم.
امام یک اشارهای کرد و این گاو به اذن خدا بلند شد. همه آن خانواده یکدفعه فریاد کشیدند که وای عیسی آمده! عیسیبنمریم است! صدها عیسی فدای موسیبنجعفر (علیهالسلام) است! عیسی کیست؟! در آسمان چهارم نگهش داشتند؛ چون سوزن و نخ با خودش آوردهبود. ای عیسوی مذهبها! بیایید عیسای ما را قبول کنید؛ یعنی علیبنابوطالب (علیهالسلام) که در «قاب قوسین أو أدنی» رفته و زانو به زانوی الهی است. نگویید مگر خدا زانو دارد؟! علی (علیهالسلام) امر خداست، مقصد خداست، همهچیز خداست.
حالا چطور این حیوان بلند شد و جان گرفت؟ خدا جان را به تمام ممکنات از چرنده و پرنده و آنچه در این خلقت است میدهد؛ وقتی آیه «إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النبیّ یا أیّها الذین آمنوا صلّوا علیه و سلّموا تسلیماً» نازلشد، این تسلیمیّت فقط مخصوص بشر نیست؛ بلکه کلّ ماورای خلقت باید تسلیم ولایت شوند. جانی که از این گاو بیرون رفته هم تسلیم امام است. امام به او امر میکند که چند وقت دیگر در نزد این بمان! همانطور که امامحسین (علیهالسلام) به زعفر گفت: نَفَسهای اینها در قبضه قدرت من است یا وقتی حضرتزینب (علیهاالسلام) در دروازهکوفه گفت «اُسکُتوا!» نَفَسها در سینهها پیچید و دیگر نتوانستند تکان بخورند![۵]
یاد خیلی مهم است. آقا موسیبنجعفر (علیهالسلام) یک عمله داشت، در خانه امام کار میکرد؛ شب آنجا خوابید. قدری که از شب گذشت، دید موسیبنجعفر (علیهالسلام) کناری رفت و تا صبح با خدا مناجات کرد و گریه کرد. مناجات امام یک خلقت است، خود امام یک خلقت است.
حالا این عمله نزد موسیبنجعفر (علیهالسلام) آمد و گفت: آقاجان! من هر وقت بلند شدم، دیدم شما با خدا مناجات میکنید و گریه میکنید، خیلی من هم دلم میخواست مناجات کنم؛ اما خسته بودم. رفقا! عملگی خیلی آدم را خسته میکند، خدا قسمتتان نکند! خدا شما را همیشه فرمانده قرار بدهد! بیایید فرمانده شوید! فرمان ببرید تا فرمانده شوید.
امام موسیبنجعفر (علیهالسلام) به او گفت: تو ثوابی کردی که از عبادت من بالاتر است. گفت: آقا! من چه کردم؟ امام فرمود: بلند شدی آب خوردی و یاد لبتشنه جدّم، حسین (علیهالسلام) کردی و لعنت بر موکّلان آب فرات فرستادی. امام میخواهد اعلام کند که عبادت موجب محشوریّت با امامحسین (علیهالسلام) و اصحابش نمیشود، یاد موجب محشوریّت میشود. اینقدر این یاد مهم است که میگوید اگر برای امامحسین (علیهالسلام) گریهات نمیآید، تباکی کن! [یعنی خودت را به حال گریه بزن.] حالا میگوید اگر یاد امامحسین (علیهالسلام) باشی و یک لکّهاشک بریزی، اینقدر این اشک قیمت دارد که اگر آنرا در جهنّم بریزند، جهنّم طوفان میشود؛ یعنی تعادل خودش را از دست میدهد؛ چونکه یاد آقا امامحسین (علیهالسلام) بودی.[۶]
شخصی بود که جمّال [شتردار] بود، شترهایش را به هارونالرشید قرض میداد تا مردم را به مکّه ببرد. این جمّال فکر میکرد اینکاری که میکند معصیت نیست؛ چون سفر حجّ است و هارون دارد مردم را به زیارت میبرد. حالا امامموسیکاظم (علیهالسلام) به او رسید و فرمود: تو که عارف هستی، شناخت داری، چرا شترهایت را به هارون میدهی؟! ببین چه حرفی میزند؟ گفت: آقاجان! من که شترهایم را برای معصیت به او نمیدهم! او مردم را سوار میکند و به مکّه میبرد.
امام به او فرمود: تو حاضر هستی که هارون از سفر مکّه برگردد و شترهایت را به تو برگرداند و پولش را به تو بدهد؟! گفت: بله! امام فرمود: همینقدر که حاضر هستی هارون بماند، هر چقدر گناه کند، گردن توست و با او شریک هستی. یکوقت شما در یک تأسیسهای که صحیح نیست، کار خیری داری میکنی؛ اما با آنچه فساد در این تأسیسه هست، شریکی. من دلم میخواهد که شما شریک ظلمه نباشید، میخواهم با خدا و امامزمان (عجلاللهفرجه) و مؤمن شریک بشوید و از اینها بهره ببرید نه از ظلمه.
جمّال رفت و شترهایش را فروخت، سال بعد هارون کسی را نزد او فرستاد و گفت: شترهایت را برای سفر حجّ آماده کن! جمّال گفت: من آنها را فروختم. گفت: چرا؟ گفت: پیرمرد شدهام و خلاصه نمیتوانم آنها را اداره کنم. هارون گفت: نَفَس کس دیگری به تو خوردهاست؛ پس اگر ما ظالمی را تأیید کنیم، آنچه که گناه میکند به گردن ماست. [۷]
امامسجاد (علیهالسلام) میفرماید: سنگی را دوست داشتهباشی با آن محشور میشوی یا پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) میفرماید: هر کسی را دوست داشتهباشی با آن محشور میشوی. آقا موسیبنجعفر (علیهالسلام) دوستی داشت. یکروز با او راه میرفت، به او گفت: میدانی که فلانی چپی است؟! [یعنی جزء اصحاب شِمال است که نامه اعمالش بهدست چپش دادهمیشود.] چرا با او نشست و برخاست داری؟! گفت: یابنرسولالله! آیه توبه برای چهکسی نازلشده؟ برای ما نازلشده، با هم هستیم و آخرش هم توبه میکنیم.
امام فرمود: یادت میرود که توبه کنی. گفت: من یادم میرود؟! گفت: آره! اسمت چیست؟ آنشخص اسمش را فراموش کرد و تا آخر عمر یادش نیامد. امام به او گفت: من بندهخدا هستم، به تو تصّرف کردم؛ بترس از روزی که خدا به تو تصرّف کند! [۸]
شخصی بود که بچّههای هارونالرشید؛ یعنی امین و مأمون را درس میداد. یکروز دید که هارون دارد گریه میکند! به او گفت: خلیفه! خدا خاطر شما را افسرده نکند، چه شده؟! ببین چقدر هارون خبیث بود! گفت: امروز پسر عمّم موسیبنجعفر حرفی بهمن زد که افسردهام و این افسردگی تا آخر عمرم از من جدا نمیشود! گفت: حضرت به شما چه گفت؟!
هارون گفت: به موسیبنجعفر گفتم که آقا! تقدیر بچّههایم را بهمن بگو! گفت: ای هارون! بدان که اینها بعد از تو با هم دعوا میکنند. مأمون، امین را میکُشد و سرش را به درختی آویزان میکند و به مردم میگوید بیایید تُف به او بیندازید! همینجور هم شد. هارون قسم میخورد و میگوید که اینکار میشود. ببین چطور میفهمد و میگوید اینکار حتماً میشود! یعنی میفهمد که امام ماوراء را میداند. اصلاً چون ائمه (علیهمالسلام) ماوراء را میدانستند، خلفاء آنها را میکشتند که از ماوراء به مردم نگویند. [۹]
وقتی آقا موسیبنجعفر (علیهالسلام) به مکّهمعظّمه مشرّف شد، قایم خانهخدا را گرفت و بهقول ما سخنرانی کرد. [قایم یعنی ایشان یکحدودی از کعبه را گرفت.] فرمود: ای مردم! بدانید این کعبه معظّمه خیلی شرافت دارد! هر کسیکه آنرا بسازد یا تعمیر کند یا به اینجا بیاید، چقدر اجر دارد! خیلی ایشان سفارش خانهخدا را کرد!
من عقیدهام ایناست که تمام عظمت اینخانه بهواسطه امیرالمؤمنین (علیهالسلام) است؛ یعنی اینخانه زایشگاه علی (علیهالسلام) است. بعداً فرمود: هر کسی توهین به یک مؤمن کند، انگار خانهخدا را خراب کردهاست. [۱۰]
شخصی خدمت آقا موسیبنجعفر (علیهالسلام) آمد؛ شب بود. عرض کرد: یابنرسولالله! من همیشه این کهکشان فَلَک و آسمانها را میبینم؛ چقدر زیباست! امام فرمود: ای شخص! بدان همینجور که زیبایی آسمانها را میبینی، آسمان دارد به نور شیعیان ما زندگی میکند؛ یعنی آن نور، تجلّیاش بیشتر است. فقط جبرائیل، میکائیل، اسرافیل و عزرائیل میبینند؛ یعنی این چهار مَلَک مقرّب میبینند.
چرا اینها میبینند؟ تمام ملائکههای آسمان بهغیر از ملائکههای مقرّب، توان نور شیعه را ندارند، اگر نور یک شیعه را ببینند رُبس میشوند. تمام این حرفها که ائمهطاهرین (علیهمالسلام) زدهاند، مال شیعههایشان است. چرا موسیبنجعفر (علیهالسلام) گفت نمیتوانند ببینند و رُبس میشوند؟! مگر موسی ربس نشد؟! وقتی نور شیعه آخرالزمان به کوه طور تجلّی کرد، موسی غش کرد و آن هفتاد نفر مردند!! من که بیروایت و حدیث حرف نمیزنم. [۱۱]
رفقا! من همیشه در فکر هستم که آگاهی شما زیاد بشود. کارها و عبادتهای مردم همیشه یکقدری روی خیال بوده. حسابش را بکنید که هارون بلند شده، به حجّ آمده، عدّهای را هم با خودش آورده؛ اما چهکار میکند؟ بهمسجد النّبیّ میآید و به پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) میگوید: یا رسولالله! از تو عذر میخواهم، مملکت دارد دو دُرقهای میشود، من میخواهم این پسرت را چند روز در تحتنظر بیاورم، ببینید چطوری دارد حرف میزند؟! به حجّ آمده؛ اما خیالش چیست؟ میخواهد موسیبنجعفر (علیهالسلام) را بگیرد و به زندان ببرد. شما خیال نکنید آن هارون است. یکوقت میبینید که من هم هارون هستم، به چه خیالی آمدهاید؟!
حالا هارون دستور میدهد که حضرت را بگیرند. در ظاهر او را به زندان میبرد. یک اشخاصی که روی منبر مینشینند، روی منبر ولایت، اما ولایتشان القایی نیست، یک حرفهایی میزنند! یکی از این منبریها میگفت که دیدند سِندیبنشاهک از زندان با شلّاق بیرون میآید، آخر تو چه میگویی؟! غلط میکند آن شلّاقی که به موسیبنجعفر (علیهالسلام) بخورد! به کسیکه تمام خلقت در قدرتش و به امرش است! وقتی این حرف را زد، اینقدر من ناراحت شدم!
هارون، موسیبنجعفر (علیهالسلام) را به زندان برده؛ اما حضرت دارد عظمائیت نشان میدهد، زندانبان میبیند که همیشه موسیبنجعفر (علیهالسلام) بیرونِ زندان است، میآید و میگوید: بابا! اینکه همیشه بیرون است. شما فکر کنید آقا موسیبنجعفر (علیهالسلام) که میگویید بیست و پنجسال در زندان بوده، چطور این بیست و پنجسال زن گرفتهاست؟! چقدر بچه دارد! امام که توی زندان نبودهاست.
روایت بگویم که قبول کنید و امامتان را بشناسید. حالا زنِ مُغنیه بهترین و زیباترینِ تمام زنان در آنزمان بوده، هارون به او پول میدهد و میگوید: به زندان برو! قدری برقص و بخوان! وقتی این زن از زندان بیرون آمد، دیدند دارد میگوید: «سُبّوحٌ قُدّوس ربّ الملائکة و الرّوح»، چهخبر است؟! گفت: دیدم باغهایی است که چشم روزگار به خود ندیده، امام یکنگاه بهمن کرد، دهانم بستهشد. ولایت در قلب این زن نفوذ کرد، حالا میگوید: «سُبوحٌ قُدّوس ربّ الملائکه و الرّوح.» رفقایعزیز! ببینید من دلم میخواهد که ما هم اینجوری ولایت را بشناسیم و ولایت در قلبمان نفوذ کند. هارون دستور داد که این زن را کشتند.
این حرفها را که میزنم، میخواهم نتیجهگیری کنم. حالا دید همینطور خباثتش دارد افشا میشود. دستور داد که موسیبنجعفر (علیهالسلام) را زهر دادند و برای حفظ خلافت و جانِ خودش دستور داد که موسیبنجعفر (علیهالسلام) را روی آن جِسر [پُل] گذاشتند، پلی بود که به آن «ریحانه» میگویند، از بس مردم گُل آوردند و آنجا ریختند. هارون «لعنةاللهعلیه» میخواست از شیعیان و دوستان موسیبنجعفر (علیهالسلام) امضا بگیرد که امام به مرگ خدایی مُرده و جانش عیب نکردهاست. گفت شیعهها بیایند و ببینند. همه آمدند و امضا کردند که به مرگ خدایی از دنیا رفتهاست.
والله! بالله! از موقعیکه به تکلیف رسیدم، عقیدهام همیناست که امام مُرده و زنده ندارد. قبلاً به شما گفتم که ولایت نوشیدنی است! حالا در بین این جمعیّت یکنفر پیدا میشود که خدا ولایت را به او نوشانده؛ میگوید این حرفها چیست که میزنید؟! از خودِ امام میپرسیم. میآید به او سلام میکند، اظهار ادب میکند و میگوید یا امامالمتقین! یا موسیبنجعفر! ما شهادت میدهیم که شما مُرده و زنده ندارید، آیا شما را زهر دادند یا به مرگ خدایی از دنیا رفتید؟ در بین اینهمه مردم، یکنفر امامشناس است. رفقایعزیز! بیایید ما هم اینجوری بشویم. حضرت دست مبارکش را بالا میبرد و میگوید «زهراً زهرا!» اینچه مُردهای است؟! والله! تو مُردهای و روحت مُردهاست! چه دارید میگویید؟! چرا اینقدر اینها را پایین آوردید؟! چرا اینها را به مردم نگفتید تا امامشان را بشناسند و به مرگ جاهلیّت نَمیرند؟!
هارون دید همینطور دارد رسواتر میشود. نستجیرُ بالله بهاصطلاح جنازه را حرکت داد. حالا هم مگر دست از عنادش برداشته؟! آنزمان قبرستان دو جور بود: اعیان و اشراف در یکجا و آنهایی که فقیر بودند، در جای دیگر دفن میشدند. عدّهای پیش هارون آمدند و گفتند: ما که امر تو را اطاعت میکنیم، جزو اعیان هستیم اما آن عدّهای که امرت را اطاعت نمیکنند، فقرا هستند؛ ما میخواهیم تاحتّی قبرستانمان هم جدا باشد. دستور داد که قبرستان اینها را جدا کنند.
حالا سلیمانبنداوود میبیند که یک جنازهای را دارند رُو به قبرستان اعیان میبرند؛ اما روی تختهپارهای گذاشتهاند، چهار نفر هم زیر این جنازه را گرفتهاند؛ یکی هم صدا میزند: «امامُ الرَّفضه»: مردم! این امام رافضیهاست. فوراً گفت: بروید ببینید این چهکسی است که او را دارند در قبرستان اعیان میبرند؟ وای بر ما و وای بر امید ما! حالا آمد و گفت که این موسیبنجعفر است.
فوراً سلیمان دستور داد که آنها را تنبیه کردند. کفنی که تمام قرآن به آن نوشته شدهبود به حضرت کردند، وقتی میخواستند موسیبنجعفر (علیهالسلام) را در بهترین جا به ظاهر دفن کنند، تا زمین را کَندند، دیدند که آنجا سردابهای است، جسم علیین امام را آنجا دفن کردند. سلیمان نامهای به هارون نوشت که من دیدم از برای خلافتت ضرر دارد که اینکار را کردم. [۱۲]
الآن شما حرف میزنید؛ اما امر امامزمان (عجلاللهفرجه) را اطاعت نمیکنید! امر امامزمان (عجلاللهفرجه) ایناست که اولاً سخی باشید؛ دوم اینکه سخاوتتان به دوستان امیرالمؤمنین (علیهالسلام) برسد؛ سوم اینکه اهلدنیا نباشید. کدامیک از شما اهلدنیا نیستید؟! چرا امامزمان (عجلاللهفرجه) میآید به متقی سر میزند؟ چرا امامحسین (علیهالسلام) میفرماید: متقی وکیل من است؟ چرا امامرضا (علیهالسلام) به متقی میفرماید: برو مردم را راهنمایی کن؟ چرا امامموسیکاظم (علیهالسلام) به متقی میفرماید: حسین! غصّه نخور! حرفهایت را در جهان پخش میکنیم؟ چون امام به متقی نظر دارد، متقی هم نظرش با امام است. چرا نظر امام به شما نیست؟ چون شما اهلدنیا هستید. چرا اهلدنیا میشوید؟ چون میخواهید دنیا کارهایتان را تکمیل کند. [۱۳]
خدایا! ما مَست ولایت باشیم؛ نه مَست دنیا.
خدایا! روزی نیاید که ما از یاد امامحسین (علیهالسلام) و غدیر و رجعت؛ یعنی علی (علیهالسلام) و زهرا (علیهاالسلام) غافل باشیم.
- ↑ پرچم امر و پرچم من 78 (دقیقه 13) و یاد 81 (دقیقه 5)
- ↑ سخنرانی پرچم امر و پرچم من 78 و فلسفه 77
- ↑ سخنرانی پرچم امر و پرچم من 78 و سواد و تفکر و تذکر احکام؛ یقین
- ↑ سخنرانی لا اله الا الله
- ↑ سخنرانی پرچم امر و پرچم من 78 و ماهمبارک رمضان و شبقدر 78
- ↑ سخنرانی یاد
- ↑ سخنرانی اقتصاد 79 و کامپیوتر جهانی - جلسه اول و شرط احسنالخالقین شدن؛ اطاعت ولایت و بیزاری از دنیا
- ↑ سخنرانی دادگاه ولایت
- ↑ سخنرانی تشخیص صنایع و تشخیص توحید 84
- ↑ سخنرانی ناراحتی از حرف خلق 74
- ↑ سخنرانی اصحابیمین 1 77
- ↑ سخنرانی ولایت امر خداست؛ سر الله و علی، حقیقت قبله است و عقاید 77
- ↑ کتاب امامزمان با متقی