عاشورای 85: تفاوت بین نسخه‌ها

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
پرش به:ناوبری، جستجو
(تمیزکاری متن و اصلاح نیم فاصله)
(بدون تفاوت)

نسخهٔ ‏۸ دسامبر ۲۰۲۳، ساعت ۱۱:۰۷

بسم الله الرحمن الرحیم
عاشورای 85
کد: 10289
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1385-11-10
تاریخ قمری (مناسبت): ایام تاسوعا و عاشورا (11 محرم)

«أعوذ بالله من الشّیطان اللّعین الرّجیم»

«العبد المؤیّد رسول المکرّم أبوالقاسم محمّد»

السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته. السلام علی‌الحسین و علیّ‌بن‌الحسین و أولاد الحسین و أهل‌بیت الحسین و رحمة‌الله و برکاته

رفقای‌عزیز! ما این‌جا که می‌آییم، باید که خودمان عناد نداشته‌باشیم [و] بخواهیم بفهمیم. من یک پاره‌وقت‌ها فکر می‌کنم که خدای تبارک و تعالی می‌گوید: اگر بخواهید هدایت شوید، من هدایت‌تان می‌کنم. ما با خدا طرف هستیم؛ پس إن‌شاءالله همه ما باید بخواهیم [که] هدایت شویم. ما فکر کنیم که هدایت، هدایت هستیم، هدایت کامل نیستیم؛ ما باید بدانیم که هدایت کامل باید بشویم! هدایت کامل این‌است که هر محبّتی از دل‌مان هست، ما باید بیرون کنیم، فقط محبّت خدا و امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) و ائمه‌طاهرین (علیهم‌السلام) و زهرای‌عزیز (علیه‌السلام) [در دل‌مان] باشد. اگر شما این‌جوری شدید، ما کامل هستیم؛ اگرنه ما ناقص هستیم.

مَثل ما یک، من گفتم که تمام عالم تنظیم است، کسی‌که تنظیم را به‌هم می‌زند، بشر است. آن‌ها همه‌شان در یک صفّ هستند [و] مواظب امر هستند؛ یعنی امر را اطاعت کنند، تا حتّی ملائکه‌های آسمان؛ اما این دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام)؛ یعنی خودشان امر هستند؛ یعنی خدای تبارک و تعالی این‌ها را جوری قرار داده [که] امر هستند، ما باید به امر آن‌ها باشیم. اگر شما به امر مردم باشی، آن‌ها [مردم] خودشان ناقص هستند، ما باید در امر این دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام) باشیم. قربان‌تان بروم! امر خلق را اطاعت نکنیم؛ یعنی خلق یک‌جوری است که می‌خواهد، خودش را می‌خواهد؛ [ما را] برای خودش می‌خواهد.

من دلم می‌خواهد به این حرف‌ها توجّه کنید! خلق شما را برای خودش می‌خواهد. ببین الآن مَثل می‌گویند که این‌ها با خودِ ما هستند، دیگر کاری [به تو] ندارد، این‌قدر که گفت با خودمان هست، کاری [به تو] ندارند. شیطان هم همین‌است، این‌قدر که با او باشی، خب می‌گوید: این‌که بنده من است؛ دیگر چه‌کارَت دارد؟! کار به تو که مؤمن هستی، دارد؛ کار به تو که ولایت داری، دارد، می‌خواهد آن سرمایه را از تو بگیرد، مواظب باشید!

قربان‌تان بروم! کجا سرمایه را از دست می‌دهید؟ موقعی‌که ما یا در امر خلق باشیم؛ یا [در] امر خودمان باشیم. چه‌جور اهل این کوفه، سرمایه گران‌شان را از دست دادند؟ چه‌طور دست از [ولایت برداشتند]؟ به حرف خلق رفتند! عزیزان من! خیلی توجّه داشته‌باش! تو اشرف‌مخلوقات هستی، چرا به حرف خلق می‌روی؟! به حرف شریح رفتند، ببین چه‌کار کردند؟ قربان‌تان بروم! فدایتان بشوم! بیایید یک‌قدری فکر کنید! این ائمه‌طاهرین (علیهم‌السلام) می‌خواهند شما را به خدا برسانند؛ اما خلق می‌خواهد شما را به خودش برساند. حالا یک‌قدری اگر تفکّر داشته‌باشید، خلق محتاج است! محتاج، خودش ناقص است. تو چرا به حرف ناقص می‌روی؟! تو بیا به حرف وجود مبارک امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) برو! (صلوات بفرستید.)

اگر شما این دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام) را اطاعت کنید، والله! خدا، آن‌ها به شما هدایا می‌دهند، اگر عبادتی نباشید. من نمی‌گویم عبادت نکنید! عبادت سنّت است، ولایت اطاعت است! [یعنی] بالاتر است. چرا می‌گویند اهل‌تسنّن؟ چرا می‌گویند سنّی؟ یعنی سنّت پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را به‌جا می‌آورند. اگر بدانید آن‌ها چه‌جور [عبادت] می‌کنند! سه‌دفعه [پنج‌بار] اذان می‌گویند، یک کارهایی می‌کنند که نگو! چرا خدا [آن عبادت را] باطل اعلام کرده [است]؟ خدا عبادت بی‌علی (علیه‌السلام) را باطل اعلام می‌کند! چرا عبادت بی‌علی (علیه‌السلام) می‌کنید؟! من مثال می‌زنم، جسارت می‌کنم، عبادتی که [در آن] علی (علیه‌السلام) نباشد به کُر اتّصال نیست، حالا هر چه می‌خواهی نماز بخوان! شما عزیز من! باید این عبادت‌تان اتّصال به ولایت باشد.

چرا خدا اهل‌تسنّن را این‌جوری [یعنی مرتدّ و کافر] اعلام می‌کند؟! ما الآن به حرف پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هستیم؛ نه به امر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، بیشتر ما شبیه اهل‌تسنّن هستیم! البتّه نه حضّار مجلس، من جسارت به شما نکنم؛ عزیز من! چرا؟ الآن ببین این‌جا را چنان فشار می‌آورد، نماز می‌خواند، دور می‌زند، طواف می‌کند، این‌جا را پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) گفته این‌جور، [شخصی] قرآن را [به] زمین گذاشت، [به او گفتند:] «لعن علی ابوک»، چرا جسارت کردی؟ این اصلاً به اصل قرآن؛ [یعنی به ولایت] جسارت می‌کند؛ اما کاغذ و قلم را قبول دارد! قرآنی که تو قبول نداشته‌باشی، پیش خودت [کاغذ و قلم است]؛ نه قرآن کاغذ و قلم باشد؛ تو خودت کاغذ و قلم را قبول داری. مگر در جنگ صفّین امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) نگفت «أنا قرآن‌الناطق»؟! من قرآن‌ناطق هستم! آن‌ها به همان کاغذ و قلم است، حالا می‌گوید: این‌ها مرتدّ و کافر [هستند]. خیلی باید توجّه به ائمه (علیهم‌السلام)، [به] امام‌زمان‌تان داشته‌باشید، [به] امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) [و] حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) داشته‌باشید!

عزیز من! آقاجان من! قربانت بروم! اگر ظلمه را کمک کنیم، به آن ظلمه کمک‌کردن، یک بهره‌ای دارد. اگر تو خلق را بخواهی، می‌گوید با او محشور می‌شوی؛ خود امام می‌گوید. (من دارم حرف‌های امام را می‌زنم، حرف خدا و پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) [را] می‌زنم، من حرف دیگر ندارم که بزنم.) شما ببین [درباره] یک تربت امام‌حسین (علیه‌السلام) می‌گوید:

کمال هم‌نشین بر من اثر کرداگرنه من [همان] خاکی که بودم هستم

شما باید هم‌نشین زهرا (علیهاالسلام) و بچّه‌های زهرا (علیهاالسلام) باشید؛ تا با آن‌ها محشور بشوید! کجا پی [یعنی دنبال] این حرف‌ها می‌روید؟!

عزیزان من! به این حرف‌ها توجّه کنید! امروز روزی نیست که شما، امروز شیاطین انس و جنّ می‌خواهند [که] ولایت شما را بگیرند، با چنگ و دندان باید ولایت‌تان را حفظ کنید! امروز زمانی نیست که شما یک‌قدری بی‌تفاوت باشید، حالا می‌گوید اگر این‌جوری باشی؛ [یعنی دنبال مردم نروی]، بی‌تفاوت هستی، این بی‌تفاوتی نیست! بی‌تفاوتی این‌است که امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را، ائمه‌طاهرین (علیهم‌السلام) را ما خیلی خلاصه محلّ نگذاریم، آن بی‌تفاوتی است! چرا حالا می‌گویند بی‌تفاوت هستی؟! بی‌تفاوتی این‌است که ما الآن این‌ها [ائمه (علیهم‌السلام)] را دِمُده کردیم! تو حسابش را بکن! عزیز من! کربلا چه‌خبر است؟! سؤال شد که جان یعنی‌چه و حسین (علیه‌السلام) یعنی‌چه؟! مگر تو از خاک هستی و اما تو اشرف‌مخلوقات هستی، چرا خودت را می‌فروشی؟! اشرفیّت، اشرفیّت تو [به] ولایت است! چرا خودت را به ویدیو و ماهواره و این حرف‌ها می‌زنی؟! چرا؟ تو خودت را [نمی‌شناسی]! والله! خودت را نمی‌شناسی؟! خدا می‌گوید: خودِ من است. بیا با خدا باش تا خدا شوی، بیا با علی (علیه‌السلام) بشو [تا] علی (علیه‌السلام) شوی، بیا با حسین (علیه‌السلام) باش [تا] حسین (علیه‌السلام) شوی، بیا خانم‌ها! با زهرا (علیهاالسلام) باشید [تا] زهرا (علیهاالسلام) باشید. شما ببین یک صندوقچه فاطمه بنت‌اسد، ولایت به‌وجود می‌آورد. مریم چه می‌کند؟! عیسی به‌وجود می‌آورد. خانم! بیا تو [با] صندوقچه‌ات، عیسی به‌وجود بیاور! این بچّه‌ها چیست [که] این‌قدر پُررو شدند؟! (صلوات بفرستید.)

خدا همه علماء که دست‌شان از دنیا کوتاه‌شده [را] رحمت کند! خدا همه‌شان را رحمت کند! اما من این حاج‌شیخ‌عباس را که تکرار می‌کنم، من شانزده، هفده‌سال پیشِ ایشان بودم که یک‌وقت حرف ایشان را می‌زنم. ایشان می‌گفتش که یکی تجدّدی نشوید! تجدّد پدر ما را درآورده. این‌قدر گفت، من یادم است، رفقا! این پسر [شیرزاده] آمد، یک از این کلاه‌های پردار بود، به این‌جایش بود، همچین می‌کرد [و] می‌گفت نیفتد! قربان‌تان بروم! تجدّد ما را از حسین (علیه‌السلام) جدا می‌کند؛ یعنی چرا؟ محبّت حسین (علیه‌السلام) از دلت بیرون می‌رود، محبّت آن‌ها به دلت می‌آید.

من کاری به این‌کارها [ندارم]، خیلی نمی‌توانم یک‌کاری را افشا کنم. الآن من نمی‌خواهم یک حرف‌هایی بزنم، الآن دولت می‌گوید: [کج‌حجابی]. تو لَج کردی [و] بی‌حجاب شدی؟! آیا تقصیر دولت است؟! تو لج کردی [و] بی‌حجاب شدی. این‌کارها چیست [که] می‌کنید؟! من باز هم حیا می‌کنم، آخر آقایان من! این دختری که به‌اصطلاح، (عاشوراست [و] من [دارم] این حرف‌ها را می‌زنم، می‌خواهم ناموس‌تان حفظ باشد، من «هل من ناصر» دارم می‌گویم.) آخر دختری که شوهر نرفته، خودش را چیز [آرایش] می‌کند، بی‌حیایی نکنم، آخر بگو برای چه‌کسی می‌روی [آرایش] می‌کنی؟!

خجالت می‌کشم [که] بگویم، رئیس بانک ملّی آمده [و] صحبت می‌کند، می‌گوید: یک آقایی یعنی آخوند است، این باید، (چرا توکّل نداریم؟!) می‌گوید: من خانواده‌ام این‌جا [در بانک] بیاید [و کار کند]. می‌گویم: عزیز من! این‌جوری است، ما دویست تا [مرد] هستیم. [او] می‌گوید: می‌خواهم کمک خرجی‌ام باشد. آیا مگر خدا قسم نمی‌خورد «و اللهُ خیرُالرّازقین»، من رزقت را می‌دهم؟! این آدم نمی‌فهمد [که] مشرک است؟! خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! می‌گفت: ولایت از چشم‌تان می‌رود، مثل سُرمه‌ای که از چشم زن برود. حالی‌تان [هم] نیست! من یک پاره‌شب‌ها، نه هر شب، حال پیدا می‌کنم، تُف توی صورت خودم می‌اندازم [و] می‌گویم: خدا! چه‌قدر ما از تو دوریم! تو قسم می‌خوری: «وَ اللهُ خیرُالرّازقین»، ما باز رزق از خلق می‌خواهیم، باز این‌جوری می‌کنیم، این‌جوری می‌کنیم. مگر خدا دروغ می‌گوید؟! خب کفایتت می‌کند.

عزیز من! قربانت بروم! مگر پدرهای شما زندگی نمی‌کردند؟! قربانت بروم! فدایت بشوم! من کاری ندارم، من با سواد مخالف نیستم. من با کاری که مشکل است و شما را به قَهقرا می‌رساند، مخالف هستم. اگر این آقا عقلش برسد، [آیا] این‌کار را می‌کند؟! خدا عقل را از بشر می‌گیرد [و] هوش به او می‌دهد. کاش هوشی که به حیوان‌ها داده، به ما بدهد! این هُدهُدهایی [جغدهایی] که این‌ها که به‌اصطلاح می‌گویند، بعضی ما قدیمی‌ها می‌گفتیم «فاتْمه‌خانم»، این‌ها کاخ‌نشین بودند، امام‌حسین (علیه‌السلام) که شهید شد، دیگر خرابه‌نشین شدند، گفتند: جایی‌که حسین (علیه‌السلام) این‌جوری شده، ما دیگر کاخ‌نشین نیستیم. توی خرابه‌ها رفتند! چه‌خبر است؟! قربانت بگردم! ما جخ [تازه] توی تجدّد می‌رویم!

عزیز من! خود شما اشرف‌مخلوقات هستی، هیچ‌کجا خدا به خودش «أحسن‌الخالقین» نگفته، بروید قرآن را ببینید! روایت‌ها را ببینید! به خودش گفت: «أحسن‌الخالقین!» احسنت به کسی‌که شما را خلق کرده! شما افتخار خدا هستید، خدا احسنت به شما گفته [که] شما را خلق کرده. چرا طرف خلق می‌روی؟! چرا گناه می‌کنی؟! چرا خودت را از شرافت جدا می‌کنی؟! خدا تمام این‌ها را هم حکم رویش گذاشته [است]. می‌گوید: یک نگاهی به نامحرم کردی [و] سرت را زیر انداختی، ای ملائکه‌ها! طلب‌مغفرت برای این جوان بکن! [اگر] نگاهت را به آسمان کردی، خدا امر می‌کند: ای ملائکه‌ها! طلب‌مغفرت واسه [برای] این [جوان] بکن! قربانت بروم! اگر طلب‌مغفرت [برای] تو بکند، دعای مَلَک مستجاب است؛ چون‌که گناه نکرده [است]. قربان‌تان بروم! فدایتان بشوم! بیایید یک‌قدری تفکّر داشته‌باشیم! بیدار باشید! خودفروش نباش! خودفروش؛ یعنی ولایت‌فروش! مگر آن‌ها چه کردند که خدا لعنت‌شان کرد؟ دست از علی (علیه‌السلام) برداشتند. ما این‌زمان نه البتّه شماها، اغلب مردم دست از امر خدا برداشتند، امر خدا امام‌حسین (علیه‌السلام) است، امر خدا وجود مبارک امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) است، امر خدا امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) است، امر خدا حضرت‌زهراست. چرا دست برمی‌داری؟!

حالا چه‌طور بفهمیم که دست برداشتیم؟ من الآن به شما می‌گویم. شما حسابش را بکن! چرا این ستون‌حنّانه داد کشید؟! خدا می‌داند آدم به سنگ حسرت می‌برد، یک‌وقت حسرت می‌برد، خدا! کاش که ما هم یک همچین معرفتی داشتیم! آیا سنگ عقل دارد؟ نه! یک قوّه لامسه دارد. تمام این عالم قوّه لامسه دارد، می‌آید [و] شهود [شهادت] می‌دهد [که] روی من گناه کرده [است]. تو خیال می‌کنی که هر کاری خواستی بکنی، [می‌توانی] بکنی. همین ماهواره می‌آید [و] می‌گوید: این [شخص] من را آن‌جا آورد [و] با من عشق کرد. به حضرت‌عباس! ماهواره می‌آید [و این‌را] می‌گوید! تو خیال کردی [که] داری چیز می‌کنی. می‌گوید: این [شخص] با من عشق کرد [و] طرف امام‌زمانش (عجل‌الله‌فرجه) نرفت، طرف امام‌حسین (علیه‌السلام) نرفت. چه‌کار می‌کنی؟! ماهواره آن‌جا می‌آید [و] با تو حرف می‌زند. خیال می‌کنی [نمی‌آید]. چرا زمین با هم حرف می‌زند؟ این زمین می‌گوید که [روی من] چه [کار] کرده؟ زمین شهر با زمین بیابان حرف می‌زند [و] می‌گوید: روی من نماز شب کرده [است]. او می‌گوید: روی من زنا کرده [است]. ای زمین! بدان همچین فشار به او می‌آورم [که] دنده چپ و راست [او را یکی] می‌کنم. خدا برای شما نگهبان گذاشته [است]، چرا توجّه به نگهبان ندارید؟! هر کاری [که] می‌شود، می‌کنید. تمام این ملائکه‌ها، تمام عالم نگهبان توست. این‌نیست که هر کاری خواستی بکنی. آیا این ستون چه به سرش آمد؟ داد کشید: پیغمبر! چرا از من جدا شدی؟! [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] تکیه به ستون می‌داد. آیا تو فهمیدی [و] گریه کردی که امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) از تو جدا شده یا پی [یعنی دنبال] لهو و لعب رفتی؟! حالا هم منتظر هستی [که] یک‌چیز جدیدتر [برایت] بیاورند. تو چه ارتباطی با امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) داری؟! حالا هزار دفعه مکّه برو! ببین ستون چه‌جور فریاد کشید؟! آخر دید، تا آمد دست رویش گذاشت [و] گفت: من به تو اطمینان می‌دهم [که] تو سنگ بهشتی باشی، ما هم آن‌جا هستیم [و] پیش خودمان هستی، من الآن از تو جدا شدم؛ [اما] آن‌جا پیش تو هستم؛ [تا این‌که] آرام شد. آیا تو [گریه] کردی [که] از امام‌زمانت (عجل‌الله‌فرجه) جدا شدی؟! امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) از تو جدا شده [است]! آیا غصّه خوردی یا فکر کردی یا نه؟! (صلوات بفرستید.)

خدا تو را دعوت کرده، امام‌حسین (علیه‌السلام) تو را دعوت کرده، زهرا (علیهاالسلام) تو را دعوت کرده، چرا به دعوت این‌ها پاسخ نمی‌دهی [و] دعوت گناه را پاسخ به آن می‌دهی؟! به تمام آیات قرآن! این حرف‌ها که من می‌زنم، وحی مُنزل است! توجّه کنید! هر کجا بروید این حرف‌ها نیست. مشغول‌تان کردند، سرگردان‌تان کردند، وعده و وعید به شما می‌دهند، وقتی رفتی، می‌بینی [که] چکَش بی‌امضاست. تو حسابش را بکن! عزیز من! قربانت بگردم! فدایت بشوم! آن‌جا به حاجی‌ها گفتم، گفتم: [آیا] پای ستون‌توبه رفتی؟! آیا توبه کردی که من دیگر گناه نمی‌کنم؟! آیا توبه کردی که من معامله ربوی نمی‌کنم؟! این‌جا جایی است که توبه آدم قبول‌شده [است]، این‌جا جایی است که وحی رسیده [است]، این‌جا خیلی محترم است؛ اما [باید] با توجّه [باشی]! آیا توبه کردی؟! دیدم نه! همان هستند. این‌ها آن‌جا آمدند، این‌جا مدینه از این تلویزیون‌ها [تماشا می‌کنند]، همه آن‌جا رفتند. این حاجی‌ها تماشایی‌اند، نه ولایتی! این‌ها تماشایی‌اند، آمدند تماشا می‌کنند، همه‌شان بیرون آمدند [که] تماشا کنند.

یک کارهایی است [که] استثنایی است، نمی‌توانی تو بکنی، اگر بکنی، درست نیست. ما دو تا دوست داشتیم، سه تا خیلی به ما خدمت کردند، آخر هم گفتم: خدا! به حقّ این رسول‌الله! خودت به آن‌ها [پاداش] بده! من نمی‌دانم چه به این‌ها بدهم؟ این‌ها بی‌حدّ ما را احترام کردند. خدا در دنیا و آخرت احترام‌شان کند! آخر من خودم می‌فهمم [که] من قابل احترام نیستم، یکی احترامم بکند، می‌فهمم او خوب است. حالا من می‌خواهم همچین به تو بگویم، این‌ها این‌قدر افتخار می‌کردند [که] از در جبرئیل تو [داخل] بروند. حالا [از] درِ جبرئیل که توی آن‌جا رفتی، ستون‌حنّانه است و ستون‌توبه است و نمی‌دانم مقام است و همین‌طور نماز می‌خوانند و نماز می‌خوانند. من اصلاً نرفتم. من در مسجدالحرام [مسجدالنّبی] نرفتم. دیدم اصلاً پایم در مسجد نمی‌رود. چرا نرفت؟ می‌گویم یک‌چیزهایی است [که] این‌ها استثنایی است، تو نمی‌توانی [این‌کار را بکنی]، این‌قدر خوشحال بودند که آن‌جا به عرض روز، دو ساعت [در را] باز می‌کردند [که] مردها [داخل مسجد] بروند، دو ساعت هم زن‌ها [بروند]. من همان‌جا می‌رفتم [و] می‌دیدم [که] همین‌جاست [که] طناب گردن علی (علیه‌السلام) انداختند! همان‌جاست که زهرا (علیهاالسلام) دارد گریه می‌کند [و می‌گوید]: دست از علی (علیه‌السلام) بردارید! همان‌جاست که زینب (علیهاالسلام) دارد می‌گوید: آیا بابایمان را می‌کشند یا نمی‌کشند؟! گفتم: مسجد خراب شوی! این [کار من] استثناست. دیدم زهرا (علیهاالسلام) دارد داد می‌زند: دست از علی (علیه‌السلام) بردارید! کجا [من] در این مسجد بروم؟! حالا حاجی آن‌جا [در مسجدالنّبی] می‌رود، دوباره پای ویدیو می‌رود [و] دوباره [این‌کارها را می‌کند]، این اصلاً فایده ندارد، این [حاجی] تماشایی است.

عزیزان من! قربان‌تان بروم! والله! من شما را می‌خواهم، دوست دارم، بیایید تماشایی نباشید! تماشا طی [تمام] می‌شود؛ اما ولایت طی نمی‌شود، زن‌ها! محبّت زهرا (علیهاالسلام) طی نمی‌شود. مردها! محبّت علی (علیه‌السلام) با خون و گوشت ما [و] [آمیخته] است. آن‌است که شما را به کمال و جمال می‌رساند، چرا فاسق می‌گویند؟ یعنی گناه می‌کند. چرا عادل می‌گویند؟ می‌گویند عادل است. گفتم سه تا چیز باید داشته‌باشید: یکی ولایت، یکی عدالت، یکی سخاوت. الحمدلله همه‌تان دارید. من ممنونِ شما هستم، از خجالت همه‌شما کور هستم؛ اما عزیز من! قربانت بروم! تو باید آینده‌نگر باشی؛ نه این‌جوری که ما هستیم باشی. ما آینده‌نگر نیستیم. باید ببینی با حسینِ ما چه کردند؟! با زهرایِ ما چه کردند؟! با علیِ ما چه کردند؟! با حسنِ ما چه کردند؟! با حسینِ ما چه کردند؟! با زینبِ ما چه کردند؟! هر چه را که این خلق دارد، آمده دِمُده می‌کند، باید شما جلو بیاورید! الآن خلق دارد این‌ها [ائمه (علیهم‌السلام)] را دِمُده می‌کند. حرف‌هایی می‌زنند که اصلاً، اصلاً نباید بزنند؛ اما الحمد لله شکر ربّ‌العالمین خدا یک‌چیزی به‌من داده [که] جواب‌گوی بعضی‌ها هستم.

در اصفهان یک‌نفر آمده [و] گفته که قرآن، در [برای آن] زمان است، قرآن در زمان است. از آن‌جا پیش من آمدند، گفتم: به او بگو [که] آقا! قرآن زمان ندارد که! پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌گوید: «حلالی حلالٌ [إلی] یوم‌القیامه، حرامی حرامٌ [إلی] یوم‌القیامه، خدا لعنت کند کسی‌که حرام من را حلال کند [و] حرام من را حلال کند! خدا قرآن [را] برای زمان، نازل کرده [است]؟! خدا قرآن [را] برای تمام خلقت نازل کرده [است]. حالا این جمله را به او گفتم [که] دیگر حرف نزد، گفتم: الآن [شما] نمی‌گویی [که] این قرآن مال [برای] آن‌زمان است؟ گفت: چرا. گفتم: همان قرآنِ آن‌زمان را قبول نداشته‌باشی، آیا کافر هستی یا نه؟ صدایش گرفت. گفتم: تو می‌گویی [که] برای آن‌زمان است؛ اما اگر الآن این قرآن را قبول نداشته‌باشی، کافر هستی یا نه؟ گفت: آره! گفتم: خب پس قرآن زمان ندارد. ببین چه حرف‌هایی درست می‌شود! پس [به] شما دارم می‌گویم [که] پیرو خلق نباشید! خلق از این حرف‌ها برانگیخته می‌کند. خیلی باید توجّه داشته‌باشید!

عزیزان من! این‌طرف و آن‌طرف نزن! علی (علیه‌السلام) یک است، زهرا (علیهاالسلام) یک است، خدا یک است. ما باید پیرو این‌ها باشیم! عزیزان من! قربان‌تان بروم! امروز روز عاشوراست، باید بیاییم همه با امام‌حسین (علیه‌السلام) تجدید [عهد]، تجدید کنیم؛ [بگوییم:] حسین‌جان! ما با تو تجدید می‌کنیم، قربانت بروم! فدایت بشوم! ما دیگر گناه نمی‌کنیم، ما دیگر این‌کارها را نمی‌کنیم، ما پیرو تجدّد نیستیم، آمدیم [که] پیرو تو باشیم، ما را قبول‌کن! خدا حُرّ را قبول کرده، شما را هم قبول می‌کند؛ اما جدّاً بیایید [که] توبه کنیم، جدّاً بفهمیم [که] ما بد کردیم، جدّاً بدانیم، بخواهیم هدایت شویم. والله! همه‌تان حُرّ می‌شوید. مگر امام‌حسین (علیه‌السلام) خُرده حساب [دارد]؟! امام‌حسین (علیه‌السلام) که نَمُرده! قربان‌تان بروم! یک عدّه‌ای هستند [که] این‌ها را خلق حساب می‌کنند. (آخر من نمی‌دانم، گرفته‌ام، من گرفته‌ام [که] نمی‌توانم هر حرفی را بزنم، مشکل به‌وجود می‌آید.) آیا امام‌حسین (علیه‌السلام) خلق است؟ آخر خلق قرآن می‌خواند؟! آخر خلق می‌گوید؟! قرآن می‌خواند؟! «[أم حَسِبت] أنّ أصحاب‌الکهف و الرّقیم [کانوا مِن آیاتنا عجباً]»، این خلق است؟! امام که مُرده ندارد! امام می‌خواست [که] تمام خلقت را نجات بدهد. حالا امام چه می‌گوید؟ تو باید بدانی که امام زنده و مُرده ندارد. قربانت بروم! فدایت بشوم! حالا هم حسین (علیه‌السلام) قبولت می‌کند؛ اما امروز شب‌عاشوراست.

إن‌شاءالله از این‌جا که به امید خدا این آقای حاج‌ابوالفضل یک شامی هم تهیّه کرده، خدا هر که بچّه دارد به او ببخشد! خدا إن‌شاءالله پدرها را به آن‌ها، آن‌ها را به ما [ببخشد]! بچّه‌هایم هم گِلِه‌ای ندارند، به‌خصوص این حاج‌ابوالفضل [که] خودش را وقف کرده [است]؛ اما خدای تبارک و تعالی نظری به او دارد، خلاصه کفایتش می‌کند؛ اما بعضی‌ها می‌گویند از کجا [آورده]؟! از کجا ندارد که خدا! پس برو به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بگو: از کجا تو این پاچه‌ها [ی گوسفند] را درآوردی؟! گاهی گُداری یک‌گوشه کنایه [ای] می‌آیند.

حالا احمد کوفی یک بزغاله کشته [است]، حالا پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را هم دعوت کرده [و می‌گوید]: پیغمبر! این‌جا [خانه ما] بیا! ما یک ناهار داریم، یک بزغاله هم کشتیم. یک‌وقت در جنگ خندق [بود، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] گفت: [همه به] خانه احمد بیایید [و] آب‌گوشت بخورید! هزار، نمی‌دانم به‌قدر هزار نفر گفت کم و زیاد بیل‌ها را [آن‌جا] ریختند [که] آب‌گوشت بخورند. یک‌وقت این احمد آمد [و] گفت زن! همه دارند می‌آیند. [زنش] گفت: به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) گفتی [که] چه‌چیزی داریم؟! گفت: آره! گفت: ترس ندارد که! حالا یک‌قدری این‌جا [نظر] کرده، هر آدمی یک کاسه آب‌گوشت [و] یک پاچه به او داد. [گوسفند] چهار تا پاچه دارد؛ پس یک‌وقت می‌بینی [که] خدا نظر می‌کند، به یکی کارش را برکت می‌دهد. تو توی خودت هستی، بیا توی این!

یک‌وقت من گفتم، والله! بالله! به‌دینم! گفتم آن‌چه را که واسه [برای] خودم خواستم، واسه همه‌شما خواستم. آن‌چه را که خواستم، گفتم: خدا! برای رفقایم هم می‌خواهم، بالخصوص گفتم اهل‌مجلس. همه‌شما اهل‌مجلس هستید. حالا همه این‌ها را دارد می‌دهد، قربان‌تان بروم! گفتم: خدایا! این‌ها را کفایت کن! اگر کفایت بکند، جانم! [کفایت] به مال نیست که چیز می‌کنی، خدا برکت به تو می‌دهد. الآن بعضی‌هایتان کاسبی‌هایتان، درآمدتان [و] خرج‌تان را فکر بکن! هم درآمد [و هم] ببین چه‌قدر خرج می‌کنی! خدا برکت می‌دهد. قربان‌تان بروم! بیا از این حرف‌ها دست بردار! بیا عزیز من! حرام نکن! خدا پیش‌بینی برای تو کرده [است].

ببین الآن من دوباره یک‌وقت گفتم، نمی‌خواهم حرفم تکراری باشد، روی مناسبت تکرار می‌کنم. الآن هر دفعه آمدید، یک‌حرف جدیدی بوده [است]. حالا ببین امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) از دنیا رفته [است]، می‌گوید: عقب تابوت [را] بگیر! اوووه آن‌جا می‌رود، قبری است که نوح پیغمبر برای وصیّ پیغمبر (علیه‌السلام) درست‌کرده [است]؛ یا این رقیّه در خرابه شام از دنیا رفته [است]، [آن‌جا را] می‌کَند، می‌بیند [که] سردابه‌ای آن‌جاست؛ پس شما را، همه را [خدا] پیش‌بینی کرده [است]، تعجیل نکنید! خودتان را به حرام نیندازید! خلق را مؤثّر ندانید! [آن‌وقت] کار دنیا و آخرت‌تان درست‌است. (صلوات بفرستید.)

قربان‌تان بروم! این‌ها که [به] صحرای‌کربلا آمدند، همه‌شان حرام‌زاده هستند، آره! من این حرف را به شما بزنم؛ چون‌که حضرت گویا امام‌صادق (علیه‌السلام) فرمود: کسی با علی امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بد نمی‌شود، مگر حرام‌زاده یا تخم حیض است.

حالا امام‌حسین (علیه‌السلام) به قربانش بروم! همیشه خیلی چیز می‌کرد؛ نه این‌که حالا نمی‌داند؛ اما یک‌قدری امیدواری داشت که این‌ها [اهل‌کوفه] را، بعضی‌ها را به زور آوردند، بعضی‌ها را به پول آوردند، بعضی‌ها را به زور آوردند. یک‌قدری امام‌حسین (علیه‌السلام) نگاه به این‌ها کرد، گفت: حالا که شاید بالأخره این‌ها بُغض أبی نداشته‌باشند؛ یعنی حالا آمدند. امام‌حسین (علیه‌السلام) خیلی به‌قول ما سیستمش بالاست! (من آن حرف را از القای افشا می‌زنم، نه این‌که من این حرف را کتابی بگویم.)

امام‌حسین (علیه‌السلام) وقتی‌که آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) شهید شد؛ یا آقا ابوالفضل (علیه‌السلام) شهید شد [و] گفت: کمرم شکست! آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) که خیلی امام‌حسین (علیه‌السلام) [به او علاقه داشت]. (گفتم [که] این مدّاح‌ها کفّ می‌زدند، گفتم: چرا کفّ می‌زنید؟! سه‌جا کفّ زدند: یکی سر جنازه آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) وقتی امام‌حسین (علیه‌السلام) دو تا فریاد زد، کفّ زدند. یکی در مجلس کوفه کفّ زدند، یکی [هم در] مجلس یزید، چرا [کفّ] می‌زنید؟! بعضی‌ها یک [دفعه] ذوقی می‌شوند، خب الحمد لله حرف اثر کرد و حالا مدّاح‌ها کفّ نمی‌زنند؛ اما حالا حرف من یک‌چیز دیگری است [که] خیلی عُقع [یعنی عمق] دارد. اگر إن‌شاءالله امیدوارم که رفقای‌عزیز بالخصوص آقایانی که بالأخره یک‌قدری مطالعات‌شان زیادتر است، [توجّه کنند].)

امام‌حسین (علیه‌السلام) هنوز یک امیدی دارد، امیدی دارد؛ نه [این] که نداند. امید با دانستن دوتاست. من الآن می‌دانم [که] این آقا شَقی است؛ اما یک‌احتمال هم می‌دهم [و] می‌گویم شاید سعید بشود. امام‌حسین (علیه‌السلام) با شقی‌بودنش خیلی کار نداشت، تا حتّی علی‌اکبرش (علیه‌السلام) را کشتند، [که] می‌گویند «[أشبه‌النّاس] منطقاً، علماً، [خَلقاً و خُلقاً] برسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله)»؛ یا قمر بنی‌هاشم (علیه‌السلام) [که وقتی او را شهید کردند، امام‌حسین (علیه‌السلام)] گفت: کمرم شکست؛ اما هنوز به این اهل‌کوفه یک‌ذرّه امیدواری دارد.

(من عقیده‌ام این‌است: إن‌شاءالله امیدوارم که ما در عفو شما قرار بگیریم، ما را عفو کنید! اما من عقیده ولایی‌ام این‌است که این‌قدر ولایت بالاست! قربان‌تان بروم! من می‌گویم که ما از دستگاه امام‌حسین (علیه‌السلام) کاملاً نمی‌توانیم وارد بشویم، چون‌که ما با عقل خودمان می‌خواهیم وارد بشویم، او [امام] ناقص نیست، عقل ما ناقص است. ما نمی‌توانیم در اصل کربلا وارد بشویم. گفتم، الآن می‌گویم: رفقای‌عزیز! چون‌که ما ناقص هستیم، او ناقص نیست. حالا ببین من چه می‌گویم؟) این خیلی لطیف است، امام‌حسین (علیه‌السلام) اصلاً کسی را نکشته! ما نداریم که در موقعی‌که آقا ابوالفضل (علیه‌السلام) [را شهید کردند]، امام‌حسین (علیه‌السلام) دست به شمشیر کرده‌باشد. من مَقتل واقعی کربلا را می‌بینم؛ اما علماء مَقتل نوشتند، زحمت کشیدند، تشکّر می‌کنیم؛ اما این‌ها بیشتر، دید خودشان است. یک دیدی است [که] دید ماورایی است، آن افضل به مَقتل است!

رفقای‌عزیز! قربان‌تان بروم! گفتم [که] دنیا مَقتل است. حالا ببین من چه می‌گویم؟ حالا امام‌حسین (علیه‌السلام) باز هم هنوز کار ندارد، کجا دست به شمشیر کرد؟ گفتش که من چه‌کار کردم؟ جرم من را بگویید! گفت: «بُغضاً لِأبیک»: بغضی که با بابایت داریم. حالا یک‌دفعه دید [که] این‌ها همه از ولایت ساقط شدند، حالا دست به شمشیر کرد. روایت داریم: تا توی دروازه‌کوفه، دوازده‌فرسخ لشکر را صفّ‌آرایی کرد. ببین این [بغض أبی] را خیلی همین امام‌حسین (علیه‌السلام) جرم حساب کرد؛ اما [آیا] کشتن آقا ابوالفضل (علیه‌السلام) جرم نیست؟ چرا والله! [آیا] کشتن آقا [علی‌اکبر (علیه‌السلام)] جرم نیست؟! اما این جرم [یعنی] «بغض أبی» از هر جرمی بالاتر است!

جان من! توجّه کنید [که] مبادا از علی (علیه‌السلام) جدایتان کنند! توجّه کنید [که مبادا] از امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) جدایتان کنند! او [امام‌حسین (علیه‌السلام)] دست به شمشیر کرد. امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) هم [که] می‌آید، دست به شمشیر می‌کند [و] گردن همه‌تان را می‌زند! حالا چرا؟ دوازده‌فرسخ لشکر را صفّ‌آرایی کرد [و] در دروازه‌کوفه ریخت، حالا ابن‌زیاد بالای تخت نشسته، پایین آمد [و] شکرانه کرد. [گفتند:] امیر! تمام را امام‌حسین (علیه‌السلام)، حسین تمام [لشکر] را، متلاشی کرده، تو می‌آیی [و] سجده شکر می‌کنی؟! گفت: از پیغمبر شنیدم: وقتی‌که این‌ها [اهل‌کوفه] این حرف [بغض أبی] را می‌زنند، حسینِ من، دست به شمشیر می‌کند [و] دوازده‌فرسخ لشکر را صفّ‌آرایی می‌کند؛ اما نیم‌ساعت دیگر بیشتر زنده نیست، برگرد!

حالا امام‌حسین (علیه‌السلام) برگشت. دیگر چه‌کسی جرأت دارد [که] نزدیک امام‌حسین (علیه‌السلام) بیاید؟! والله! خیلی امام‌حسین (علیه‌السلام) یکی پدرش را خیلی، خیلی حساب رویش می‌کرد [و] یکی حرمش را خیلی حساب می‌کرد؛ چون‌که حرم، حرم رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است، حرم، حرم علی‌ولیّ‌الله (علیه‌السلام) است. حالا خدا حرمله را لعنت کند! سه تا تیر رها کرد: یکی به چشم آقا ابوالفضل (علیه‌السلام)، یکی به گلوی علی‌اصغر (علیه‌السلام) [و] یکی به رگ دل امام‌حسین (علیه‌السلام) زد. آخر اوّل سنگ [به امام] زدند، (امام‌صادق (علیه‌السلام) هم [این‌را] می‌گوید، می‌گوید: آن‌ها که حربه نداشتند، سنگ زدند.) سنگ به پیشانی امام‌حسین (علیه‌السلام) خورد، امام‌حسین (علیه‌السلام) دامن را چیز کرد؛ [یعنی بالا زد که] خون را پاک کند، یک‌دفعه ابن‌زیاد گفت: حرمله! آیا رگ دل حسین را نمی‌بینی؟! تیری به امام‌حسین (علیه‌السلام) زد، امام‌حسین (علیه‌السلام) (ببخشید! چه‌کار کنم؟! خیلی ناراحتم [که] این‌جوری روضه بخوانم،) امام‌حسین (علیه‌السلام) از عقب تیر را درآورد! خون مثل فواره بیرون زد.

حالا کسی باز هم جرأت نمی‌کند [که] پیش امام‌حسین (علیه‌السلام) برود. [با خودشان] می‌گوید [که] دوباره امام‌حسین (علیه‌السلام) خُدعه کرده؛ اگر پا [بلند] شود، دَیّاری را از ما باقی نمی‌گذارد. ابن‌سعد گفت: حسین «غیرةُ‌الله» است، رُو به خیمه‌هایش بروید! یک‌وقت این لشکر رُو به خیمه‌ها رفتند. روایت داریم: امام‌حسین (علیه‌السلام) این نیزه که داشت، این‌جوری کرد، تکیه به نیزه داد [و گفت]: «یا شیعیانِ ابوسفیان! دینُکم دینارُکم.» (رفقای‌عزیز! مبادا شما دین‌تان را برای دینار به‌دنیا بفروشید! والله! پشیمان می‌شوید.) یا شیعیان ابوسفیان! [آن غیرت و حمیّت‌تان] کجا رفت؟ اگر کافر هستید، یک حمیّتی داشته‌باشید، من با شما جنگ دارم، شما با ما! کجا رُو به حرم رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌روید؟! آخر جان من! عمر من! می‌خواهد زینب (علیهاالسلام) ناراحت نباشد.

یک روضه‌ای بخوانم، الآن دم غروب است، روایت داریم: تا دم غروب، آن‌موقع حسینِ ما را کشتند. الآن است که سرها را می‌بَرند [و] در شریعه فرات می‌شویند، این دم غروب بوده [است]. الآن است که دارند نیزه‌ها را حاضر می‌کنند، سرها را به نی می‌زنند. حالا سرها را به نی زدند [و] می‌خواهند [که] این‌ها را هم سوار کنند. خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! چه‌چیزی [می‌گویند]؟! بعضی [از] منبری‌ها یک حرف‌های غلطی می‌زنند! حالا این‌ها [اهل‌بیت] را نمی‌بینند، ابن‌سعد پیش امام‌سجّاد (علیه‌السلام) آمد [و] گفت: آقا! ما باید این‌ها را به اسیری ببریم؛ [اما] نمی‌بینیم. امام‌سجّاد (علیه‌السلام) فرمود: بروید [تا] من به عمّه‌ام می‌گویم [که] این‌ها را سوار کند.

خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! گفت: خلاصه این زن‌ها مطابق خورشید شعاعی داشتند، این‌ها را نمی‌دیدند. حاج‌شیخ‌عباس پایش را بالا گذاشت، گفت: تا وقتی امام‌حسین (علیه‌السلام) بود، این‌ها این‌جوری نبودند، خدا همچین کرد [که] مبادا حرف ناجوری به این‌ها بزنند، این‌ها را نمی‌دیدند.

زینب (علیهاالسلام) همه را سوار کرد، یک‌وقت نگاه کرد [و] داد کشید [و] گفت: عباس‌جان! برادر! من هر کجا می‌خواستم [که] سوار شوم، تو زانویت را تا [خَم] می‌کردی، این دست من را می‌گرفتی [و] سوار می‌کردی، عباس‌جان! کجایی؟ بعضی‌ها می‌گویند [که آقا ابوالفضل (علیه‌السلام)] یک‌قدری تکان خورد. این‌قدر زینب (علیهاالسلام) اثر داشت [که] یک تکانی خورد. حالا چه می‌شود؟! یک‌وقت گفت:

چون چاره نیست می‌گذارمتای پاره‌پاره‌تن به خدا می‌سپارمت

این دست ابوالفضل (علیه‌السلام)، اگر کسی به [فکرش] باشد، [آیا] ویدیو می‌زند؟! ماهواره می‌زند؟! کارهای عشقی می‌کند؟! معلوم می‌شود [که] این‌ها را فراموش کردیم. بیایید رفقا! من دیگر هشتاد و خُرده‌ای [سالَم] است، بیایید حرف بشنوید! خودتان را از اهل‌بیت (علیهم‌السلام) جدا نکنید! اگر [جدا] نکنیم، جزء اهل‌بیت (علیهم‌السلام) هستیم.

خدایا! عاقبت‌مان را به‌خیر کن!

خدایا! ما را بیامرز!

خدایا! تو را به حقّ امام‌حسین قسمت می‌دهم [که] عشق و محبّت امام‌حسین (علیه‌السلام) را در قلب و جان ما تزریق کن.

خدایا! هر محبّتی به دل این حضّار مجلس است، به‌غیر از محبّت خودت و این‌ها بیرون کن!

خدایا! ما را با این‌ها محشور کن!

خدایا! تو را به حقّ امام‌زمان قسمت می‌دهم [که] ما را بیامرز!

خدایا! من از زبان حضّار مجلس می‌گویم: خدایا! ما با امام‌حسین (علیه‌السلام) تجدید می‌کنیم [و] دست به‌دست امام‌حسین (علیه‌السلام) می‌دهیم. امام‌زمان! شاهد باش! ما دست به‌دست دادیم که دیگر امام‌حسین (علیه‌السلام) را، امرش را اطاعت کنیم! ما دیگر گناه نکنیم! ما از حسین (علیه‌السلام) و بچّه‌هایش جدا نشویم! ما همیشه با عشق این‌ها باشیم نه با عشق گناه!

خدایا! یا امام‌زمان! تو را به حقّ جدّت حسین، ما را قبول‌کن! ما را در خانه‌ات راه بده!

خدایا! والله! من قسم می‌خورم، روح این حضّار را می‌بینم، این‌ها عمداً گناه نمی‌کنند؛ اما گناهان‌شان را بیامرز! ما، این‌ها از این عاشورا بی‌گناه باشند.

خدایا! حالا توفیق بده [که] دیگر هم گناه نکنیم!

(با صلوات بر محمّد)

حالا رفقا! نروید! به‌قول یارو می‌گفتش که یک غذای حلال بخورید! آره! خدا این حاج‌شیخ‌عباس را بیامرزد! یک‌وقت مدرّس رئیس مریض‌خانه بود، ما هم نمی‌دانم چه‌جوری شد [که] یک‌کاری داشتیم، این نوشت که دکتر! ما می‌خواهیم مهمانت کنیم؛ اما در فکر هستیم [که] یک غذای حرام گیرمان بیاید [و] مهمانت کنیم. آره! این مدرّس کاغذ را [به] زمین زد، [و] گفت: آخر این [حاج‌شیخ‌عباس] هنوز دست از این حرف‌هایش برنداشته [است]؟! نه که با هم [دیگر] هم‌درس بودیم. خدا هر دوی آن‌ها را بیامرزد!

حالا این غذا هم حلال است، نمی‌خواهد بروید! بنشینید! اما خب یک‌قدری‌تان [به طبقه] بالا بروید! آره رفقا! دیگر من را دیدید که! [به طبقه] بالا بروید! فلانی! جا بالا هست؟ خب تو برو نگاه کن! از پلّه‌ها بالا برو [و] ببین، آدم هم این‌جا هست. ببخشید! 47

یا علی
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه