عاشورای 77: تفاوت بین نسخهها
(تمیزکاری متن و اصلاح نیم فاصله) |
(بدون تفاوت)
|
نسخهٔ ۸ دسامبر ۲۰۲۳، ساعت ۱۱:۰۷
عاشورای 77 | |
کد: | 10436 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1377-02-17 |
تاریخ قمری (مناسبت): | ایام تاسوعا و عاشورا (10 محرم) |
اللهم صلّ علی محمد و آلمحمد.
السلام علیک یا أباعبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته
رفقایعزیز! یکچیزهایی توی عالم گفته شده؛ یعنی در دنیا گفته شدهاست، بعضی اشخاص که تفکر ندارند به آن اکتفا میکنند؛ یعنی اکتفا میکنند؛ وقتی اکتفا کردند، هر کدام از اینها روی آن اکتفای خودشان رفتار میکنند؛ اما یک کارهایی است [که] صحیح است، یک کارهایی است [که] صحیح نیست. ما مثلاً یکچیزهایی است، یک کارهایی است که داریم انجام میدهیم، اینها یک کارهایی است که شرع [آنرا] امضا نکرده؛ شرع؛ یعنی ائمهطاهرین (علیهمالسلام) امضا نکردهاند، [اما] ما داریم اینکارها را میکنیم. مثل یککار خودسرانه است.
هر کاری که ما داریم میکنیم، باید روی مبنا باشد؛ مبنای آن یعنی ولایت. مثلاً این آقا دارد زیارتعاشورا میخواند، دلش خوش است [که] دارد زیارتعاشورا میخواند؛ این زیارتعاشورا را باید خواند، خیلی ثواب دارد؛ اما باید مبنای آنرا فهمید. باید زنجیر بزنید، باید سینه بزنید، حسین (علیهالسلام) بگویید، امامزمان (عجلاللهفرجه) بگویید، روضه بروید، تبلیغ بکنید؛ اما بدانید عصاره قبولی این چیست؟
من یک مثال سروساده بزنم: شما یک چک کشیدهای، حالا یا صد هزار تومان، پنجاههزار تومان، مبلغ چک را من نمیخواهم بگویم؛ حالا [این چک را] برمیداری، اینجا بانک میروی، میگوید: آقا! این امضاء ندارد، خیلی پول در بانک هست؛ [اما] امضاء ندارد، امضای اعمال ما ولایت است.
چرا؟! مگر نمیگوید من اعمال از متقی قبول میکنم؟! آقایی که زیارتعاشورا میخوانی! فکر کن [که] آیا تو متقی هستی یا نه؟! آقایی که زنجیر میزنی! [زنجیر] بزن، سینه بزن، حساب کن ببین آیا چکت واخواست نشود [یعنی برگشت نخورد]؟ چرا خدا میفرماید که من اعمال از متقی قبول میکنم؟! متقی چهکسی است؟! کسی است که پیرو امامالمتقین باشد. پیرو این حرف نیست که، ما با حرف پیرو هستیم. قربانتان بروم، باید پیرو باشید.
پیرو یعنیچه؟! یقین به ولایت داشتهباشید. من به قربان بلال بروم، هر چقدر به او گفتند: بیا خانه به تو میدهیم، زن [برایت] میستانیم [یعنی میگیریم]، همهاش بالأخره حرفهایی زدند، وعده و وعید به او دادند، در صورتیکه هیچچیز نداشت؛ هیچ نداشت؛ [اما] همهچیز داشت. هیچ نداشت؛ [اما] یک خلقتی داشت، ما چیز داریم؛ [اما] هیچچیز نداریم. آقاجان! اگر ولایت نداشتهباشی، هیچچیز نداری! این بلالعزیز، [عمر] آمده به او میگوید: آقاجان! طرف ما بیا. میگوید: مگر تو خودت نبودی [که وقتی] پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) علی (علیهالسلام) را معین کرد [به او تبریک گفتی]؟! من نمیآیم [اذان بگویم]. او [یعنی بلال] را زدند، بیرونش کردند، از مدینه به شام روانهاش کرد. ببین یقین به ولایت دارد، چشمش پی [یعنی دنبال] آب و علف نیست.
من بارها گفتم ما دو حزب داریم: یک حزب شیطان [و] یک حزب رحمان. حزب شیطان از مردم چیز میخواهد، حزب شیطان مردم را میبیند. حزب رحمان چه میبیند؟! حزب رحمان، یقین به ولایت دارد. قربانتان بروم، حزب رحمان توکل بر خدا دارد، حزب شیطان مردم را میبیند؛ مقام از مردم میخواهد، اسم و رسم از مردم میخواهد، رزقش را از مردم میخواهد. هفتمیلیون اینجوری بودند، رزقشان را از دیگری خواستند، مقام از دیگری خواستند، پنجنفر توکل به ولایت داشتند [و] دست از ولایت برنداشتند. رفقایعزیز! بیایید اینجوری بشوید.
شما حسابش را بکن، ما باید تولی و تبری را متوجه بشویم. تولی و تبری چیست؟! تولی و تبری را عوضی به ما گفتهاند، تو آنکسی را که تولی ندارد، میروی تولی از آن میخواهی.
خدای تبارک و تعالی به ملائکهها گفت: من میخواهم خلیفه روی زمین خلق کنم، ملائکهها گفتند: خونریزی میکند! گفت: آنرا که من میدانم، شما نمیدانید! خدای تبارک و تعالی میخواست ائمهطاهرین (علیهمالسلام) را در این عالم مُشرّف کند. چرا به شیطان گفت سجده کن! نکرد، گفت گمشو؟! کانال ولایت را گفت سجده کن. حالا خدا خلیفه معلوم کرد. صد و بیست و چهار هزار پیغمبر معلوم کردهاست. همه اینها خلیفه هستند، امر شده [که] اینها را اطاعت کنید! قوم نوح نکردند، عذاب نازلشد. قوم عاد نکردند، عذاب نازلشد؛ پس انبیاء واجبالاطاعة هستند.
حالا خدا توی این صد و بیست و چهار هزار پیغمبر، یکنفر پیغمبر [را] برانگیخته کرد [و] گفت: همه او را اطاعت کنید. باباجان! اینرا که نمیشود نگفت که، اینرا که باید یقین داشتهباشید، هر روز در نمازتان میخوانید، هر روز هم بیشتر ما نمیفهمیم! «إن الله و ملائکته یصلّون علی النبیّ، یا أیها الذین آمنوا صلّوا علیه و سلّموا تسلیما» صلوات بفرستید.
هر روز دارد به شما هشدار میدهد که تسلیم پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) بشوید. حالا همه که تسلیم شدند، خدا امریه صادر کرد: یا محمد! باید علی را معرفی کنی! اگر بدانید [یعنی بفهمید] این حرف [را]، اگر ندانید جسارت است! [خدا] گفت: جای خودت [علی (علیهالسلام) را] معلوم کن. چرا؟! پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) پیغمبر خاتم است، اگر گفته جای خودت معلوم کن، این میخواهد ما یک اندازهای بفهمیم، پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) که پیغمبر خاتم است، بعد از پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) چرا میگوید جای خودت معلوم کن؟! از آنجا میگوید اگر [معلوم] نکنی، هیچکاری نکردهای؛ دارد به او میگوید [که] ولایت را در عالم افشا کن! ولایت را معلوم کن!
حالا پیغمبر اکرم «صلواتالله و سلامه علیه»، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را معلوم میکند. حالا که معلوم شد، میگوید: «الیوم أکملت لکم دینکم»؛ دین علی (علیهالسلام) است. ببین دارد چه میگوید؟! باباجان! عزیز من! قربانتان بروم، فدایتان بشوم، یکقدری تفکر داشتهباشید. اول گفت: جای خودت معلوم کن؛ یعنی میگوید: مردم! من چطور پیغمبری بودم؟ تمام مردم میگویند: اینجور، اینجور، اینجور، همهاش تعریف میکنند. باز چه میگوید؟! میگوید که من هیچ اجری از شما نمیخواهم؛ مگر ذویالقربای من [یعنی اهل بیتم را دوست داشتهباشید]! حالا پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) معلوم میکند «الیوم أکملت لکم دینکم»؛ یعنی پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) دین مردم را معلوم کرد.
عزیز من! قربانتان بروم، متوجه باشید [که] اگر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) میگوید [علی (علیهالسلام)] وصیّ [من است]، دارد [و] میخواهد برای ما افشا کند؛ اما والله! پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) دین را معلوم [کرد]! علی (علیهالسلام) دین است! نه نبیّ. شما حسابش را بکن در یک زمان شاید صد تا، دویست تا، پانصد تا، نبیّ بودهاست؛ اما ولایت یکی است، نمیشود دو تا باشد. اگر آقا امامحسن (علیهالسلام) هست، امامحسین (علیهالسلام) با تمام این مقامش که سفینه نجات است، باید امر امامحسن (علیهالسلام) را اطاعت کند! ولایت یکی است، نبیّ ممکناست خیلی باشد، اینرا ما باید عقلمان برسد، آنوقت متوجه باشیم، بدانید [که] ولایت یکی است.
عزیزان من! توجه فرمودید؟! ولایت یکی است، خدا یکی است، قرآن یکی است، دو تا نیست. آنوقت ولایت را چهکسی معلوم کردهاست؟! خدا! حالا عمر چه [کار] کرد؟! پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) گفت: دو چیز بزرگ میگذارم: یکی قرآن [و] یکی عترت، قرآن را از عترت من بپرسید! اینقدر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) تعریف عترت را کرد که میگفتند قرآن و عترت؛ اما عمر چه [کار] کرد؟! عترت را زیر پا لگدمال کرد، مگر زهرا (علیهاالسلام) را لگدمال نکرد؟! حالا عمر چه میگوید؟! به پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)، به ولیّ میگوید بیا من را اطاعتکن. بیایید روی شرعاً [و] روی عادی، آیا یک نبیّ میتواند برود [و] غیر نبیّ را اطاعت کند؟! چرا ما متوجه نیستیم؟! چرا ما این [عمر] را تقصیرکار نمیدانیم؟! حالا میگوید بیا من را اطاعتکن! [حالا اطاعت] نمیکند، میریزد در خانه [و] زنش را میکشد و میزند و طناب گردنش میاندازد و او را میآورد.
خدا لعنتش کند خالدبنولید [را که] شمشیر روی سرش [یعنی امیرالمؤمنین (علیهالسلام)] میگیرد [که] خلیفه مسلمین را اطاعتکن! این خلیفه مردم است، نه خلیفه خدا! ببین چطور است! به خلیفه خدا [که] خدا معلومکرده میگوید بیا خلیفه مردم را اطاعتکن! حریم ولایت را شکست. از آنموقع دیگر آقا امیرالمؤمنین (علیهالسلام)، آقا امامحسن (علیهالسلام)، آقا امامحسین (علیهالسلام) عادی شدند؛ مثل همه مردم شدند. «أطیعوا الله و أطیعوا الرسول اُولوا الأمر منکم» از بین رفت، عمر از بین برد. «أطیعوا الله» [یعنی] خدا [را اطاعت کنید] و «أطیعوا الرسول» [پیامبر را اطاعت کنید]، «اُولو الأمر»، علی (علیهالسلام) است، اُولوا الأمری را از بین برد.
آقایی که زیارتعاشورا میخوانی! ببین اصل و اساس کجاست؟! ببین ریشه فساد کجاست؟! [ولایت برای] مردم عادی شد. حالا بعد [از] این [یعنی عمر] هم گردن عثمان میافتد، آنهم به امامحسن (علیهالسلام) میگوید [بیا مرا اطاعتکن! سپس] گردن معاویه میافتد، همین خلافت غیرِ اَلله است، میگوید بیا من را اطاعتکن، [سپس] دست چهکسی افتاد؟! دست یزید افتاد، یزید هم میگوید بیا من را اطاعتکن، آیا باباجان! بیایید شرعی ما حرف بزنیم! بیایید شرعی، شرعی که بلد هستید، ما پایین آوردیم! همانها که ولایت را پایین آوردند، من هم به عقل ناقصم پایین آوردم! آیا خلیفه خدا میتواند بیاید یک خلیفه مصنوعی را اطاعت کند؟! بیاید اطاعت یزید را بکند؟! نه! حالا آوردیم روی شرع، چرا ما نمیفهمیم؟! چرا ما متوجه نیستیم؟!
اگر والله! به خدا! به همان قرآن! اگر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) میگفت اول عترتم، بعد قرآن، اینها قرآن را از بین میبردند، چونکه همینطور که عترت را از بین بردند [قرآن را هم از بین میبردند]؛ پس پیغمبر خدا (صلیاللهعلیهوآله) خوب میداند [که] گفت اول قرآن، بعد عترت. حالا یزید هم به امامحسین (علیهالسلام) چه میگوید؟! میگوید بیا من را اطاعتکن؛ پس ریشه تمام فساد، عمر و ابابکر است.
اگر شما لعنت به غاصبین میکنید، یزید را نبین! خدا لعنتش کند یزید را، شمر را نبین! اینها ثمره خباثت عمر است، ثمره اینکاری است که عمر کردهاست، ثمره اینکاری است که ولایت را کنار زدهاست، امامحسین (علیهالسلام) را روی عادی [خلق] آورد!
عزیزان من! قربان همهشما بروم، حالا اگر میخواهید این مطلب روشن شود، ببین شریح چه [کار] میکند؟! حالا حضرتمسلم آنجا [یعنی به کوفه] آمده، سیهزار نفر یا هفتادهزار نفر با او بیعت کردند، شریح یک تکانی مثل بلعم خورد، دید [که] دیگر جای پا ندارد.
حالا عبیدالله [بن] زیاد بر علیه مسلم آمده، مسلم را گرفتند [و به دارالإماره] آوردند. منظور من چیز دیگری است، میگوید که خب، هانی را [هم گرفتند و] آوردند. هانی چهارصد فامیل شمشیرزن [داشت، همه] دور کاخ عبیداللهبنزیاد ریختند، [شریح] آن بالا [ی پشتبام] آمد [و] ایستاد، گفت: مسلم دارد با ابنزیاد چیز میخورد، متفرق شوید، میخواهد [مسلم را به] مدینه روانهاش کند، گفتند که هانی را آزاد کنید، [هانی را آزاد کرد، مردم هم] متفرق شدند [و ابنزیاد] مسلم را هم کشت. حالا شریح چه کند؟! حالا شریح چهکار میکند؟! میگوید: بیایید مسئله از من بپرسید، چرا؟! میفهمد اینکه مسلم است، اگر حسین (علیهالسلام) هم بیاید جای پا ندارد، [چون] تقریباً قاضیالقضات کوفه است، عناد دارد. کجا میروید؟! چهکار میکنید؟!
آیا اگر مردم اندیشه داشتند؟! حالا شریح خیلی بهاصطلاح خودش چیز است، قضاوتش هم چند سال امضا شدهاست، حالا [ابنزیاد] میداند شریح این حرف را بزند، مردم [که] تفکر ندارند [حرفش را قبول میکنند]. عزیزان من! فدایتان بشوم. تفکر داشتهباشید! حالا عبیداللهبنزیاد [از شریح] سؤال میکند [که] اگر کسی هشتم ذیالحجه از مکه درآید، حکمش چیست؟! میگوید: خونش هدر است؛ [چون] به خانهخدا پشت کردهاست! آیا یکنفر فهمید که این [یعنی امامحسین (علیهالسلام)] پشت کرده، به خانه پشت نکردهاست؟! آن خود خانه است! آقاجان من! قربانت بروم، فدایت بشوم (حالا اینکار را نکن! بگذار زمین!)
آقاجان من! فدایت بشوم، تو بفهم [که] شریح دارد چه [کار] میکند؟! شریح از عمر دارد استفاده میکند، همینطور که آن [یعنی عمر ائمه (علیهمالسلام)] را روی عادی [یعنی خلق] آورد، شریح هم امامحسین (علیهالسلام) را روی عادی [یعنی خلق] آوردهاست. این [حکم] که مال حسین (علیهالسلام) نیست که امامحسین (علیهالسلام) آنجا [یعنی به مکه] آمده، میخواستند مدینه او را بکشند، دور خانه [اش] ریختند [که] او را بکشند، دست زن و بچهاش را گرفت [و] اینجا آمد [که] امن و امان باشد. مگر امامحسین (علیهالسلام) [که] آمده، علیاصغر را آورده، طفل ششماهه را برای چه [با خودش] آورده؟! آمده [که] امان باشد.
حالا میبیند [که] زیر احرامهای طرفدارهای یزید شمشیر است [و] میخواهد او را بکشند، جانش را برداشته است [و] بیرون آمدهاست. آقای شریح! چه میگویی؟! حالا جانش را برداشته است، بیرون آوردهاست، حفظ جان خودش را کردهاست. دید آنجا حرم خداست، اگر خونش بریزد خونش لوث میشود. بلند شده، کجا آمدهاست؟! میگوید: دعوتم کردند؛ رو به دعوت آمدهام.
از آنجا هم سؤال شد که آیا کسی به خلیفه مسلمین خروج کند [حکمش] چیست؟! [شریح] گفت: خونش هدر است! پس حسین (علیهالسلام) آنجا [در مکه] خلاف کردهاست، اینجا هم به خلیفه مسلمین خروج کردهاست. حرف درستاست؛ اما خلیفه مسلمین کیست؟! آیا خلیفه مسلمین یزید است؟!
خلیفه آناست که خدا معلوم کرد! آدم را معلومکرده، تا صد و بیست و چهارهزار پیغمبر، حالا هم گفتهاست یا محمد! تو علی (علیهالسلام) را معلوم کن [که] علی (علیهالسلام) خلیفه است، بعد از علی (علیهالسلام) هم حسن (علیهالسلام)، حسین (علیهالسلام)، چرا مردم اندیشه نداشتند؟! ما هم بعضیهایمان همینطور هستیم. دنبال روضه میدویم، دنبال دسته میدویم، دنبال نماز شب میدویم، میدویم که مسجد جمکران برویم؛ [ما] آگاهی نداریم! خلیفه مسلمین، آخر کیست؟! چرا اندیشه ندارید؟! کجا میدوید؟! کجا میروید؟! چهکار میکنید؟!
ما کارهایمان را تنظیم کردهایم، خوبهایمان تنظیم کردهایم! تا غروب در دکان را ببند و نماز جماعت برو، آنجا آقا یکقدری صحبت میکند، از آنجا هم بیا، از آنجا هم نماز شب بخوان، روز جمعه هم مسجد جمکران برو، اینجا هم برو یککاری بکن، آنجا هم یککاری بکن، کارهایت را تنظیم کردهای، آیا ولایتت را هم تنظیم کردی یا نه؟! آیا این کارهایی که میکنی مثل چکی است که امضا ندارد!
پس معلوم شد: اُسّ و اساس تمام فسادها گردن عمر و ابوبکر است، گردن این دو نفر است! اینها مسیر ولایت را عوض کردند. چرا جبت و طاغوت میگوید؟! مسیر ولایت را عوض کرد، ولایت را لگدمال کرد. قربانتان بروم فدایتان بشوم، حالا چه شدهاست؟! حالا گفت: «خَرَج عَن دین جدّه» [یعنی از دین جدّش خارج شد.] ببین اینمردم آگاهی نداشتند، آیا ما آگاهی داریم یا نداریم؟! تا مردم این اعلامیه را دیدند، همه آماده شدند.
از آنطرف هم ابنزیاد گفت: بیایید من یک خرجی به شما میدهم. [مردم] بلند شدند [و] آمدند؛ چهکار کردند؟! [به] کربلا آمدند، امامصادق (علیهالسلام) میفرماید، گریه میکند [و] میگوید: آنهایی که حَربه نداشتند، دامنهایشان را پُر از سنگ کردند، یکی [به جدّم] بزنند [تا] ثواب ببرند! چهکسی اینکار را کرد؟! اُسّ [و] اساس آنرا عمر کرد؛ اگرنه اینها [یعنی ائمه (علیهمالسلام)] احترام داشتند! بعد از قرآن، حسین (علیهالسلام) بوده، مردم یکاندازه قبول داشتند؛ اما ولایت را پایین آورد، دوباره بگویم، ولایت را لگدمال کرد.
حالا تو محبت آنرا داری [و] زیارتعاشورا داری میخوانی، این زیارت چه زیارتی است [که] داری میخوانی؟! عزیزان من! قربانتان بروم! توجه بفرمایید! تو اگر ذرهای محبت آنرا داشتهباشی، با تمام اعمال آن شریک هستی، اینچه زیارت عاشورایی است که میخوانی؟! مکرر میکنم: زیارتعاشورا را بخوان، با معرفت بخوان.
حالا [مردم] فوجفوج دارند [به] کربلا میآیند. کجا [به] کربلا میآیند؟! میآیند ثواب [کنند]! عزیز من! قربانتان بروم، فدایتان بشوم، آیا هر کسی حرف زد، [باید قبول کرد؟!] تفکر داشتهباشید. حرف من ایناست: تفکر! تفکر! تفکر! با اندیشه [و] با فکر [باش]، ببین این آقا چه اندازهای میتواند حرف بزند، آیا میتواند این حرف را بزند یا نه؟! وقتی تفکر نداشتی ایناست. چرا؟! تو شخصشناسی، ولایتشناس نیستی، بیایید ولایتشناس باشید، بیایید گِرد ولایت بگردید، نه گرد مردم.
حالا دارند میآیند. حالا آمدند. فشار آوردند، فشار آوردند و تا [اینکه] شبعاشورا شد. امامحسین (علیهالسلام) محض [اتمام] حجت، ابنسعد را خواست. ابنسعد یک [قوم و] خویشی گویا با قمر بنیهاشم (علیهالسلام) داشت. او را خواست و گفت: یابنسعد! [آیا] من را میشناسی؟! گفت: آره. گفت: من چهکسی هستم؟! گفت: تو پسر پیغمبر هستی، مادرت زهراست. گفت: برای چه دور من را گرفتهاید؟! گفت: حقیقتش ایناست که [ابنزیاد] مُلک ری [را بهمن وعده داده]. گفت: بیا من خانه به تو میدهم اینجور، اینجور؛ [اما] قبول نکرد.
گفت: از گندمش نمیخوری، گفت: به جویش قناعت میکنم. گفت که خب، پس من یکشب فکر کنم، صبح شد، فکرش به اینجا رسید [که] حسین (علیهالسلام) را میکُشیم [و] توبه میکنیم، به سلطنت ری هم میرسیم. [آیا] حسینکشی توبه دارد؟! این از این.
ابنزیاد متوجه شد [و] هزار سوار دست شمر داد، گفت: به [محض] رسیدن [به] آنجا یا کار حسین (علیهالسلام) را تمام کند، [یعنی] تنگ بگیرد، یا سرداری لشکر را از او بگیرد. این [هم] بهرسیدن این نامه به ابنسعد گفت، گفت: نه، من اینکار را میکنم [و] فشار آورد. وقتی یک فشار آوردند، یک هلهلهای در عاشورا پیدا شد.
شما حالا حساب بکن ببین چه بهسر اهلبیت آوردند؟! اینها یکدفعه هیجان کردند. آقا امامحسین (علیهالسلام) گفت: عباسجان! جانم بهقربانت! ببین چه میگوید؟! گفت: برادرجان! اینها میگویند یا بیعت با یزید [کن] یا جنگ [کن]. گفت: یک امشب را برای ما وقت بگیر. وقتی گفت امشب، شمر و ابنسعد یکقدری چیز کردند [یعنی مخالفت کردند]، [اما] لشکر، لشکر نه که یک عدهای [از] اینها نمیخواستند [که] امامحسین (علیهالسلام) کشته شود؛ یعنی میخواستند اصلاح شود [که] هم به مقامشان برسند [و] هم امامحسین (علیهالسلام) را نکشند. آنها یک عدهای که اینجوری بودند، اینها مخالفت کردند، گفتند: بابا! مگر یهودی [و] نصرانی میگوید یکشب بهمن وقت بده؟! ما که مثل حلقه انگشتر دور حسین (علیهالسلام) را گرفتیم، یکشب وقت به او بدهید، شاید فردا بیعت کند، [همین شد که] وقت دادند. حالا آقا امامحسین (علیهالسلام) چهکرد؟! یکشب وقت گرفت.
آقا امامحسین (علیهالسلام) حسابش را کرد که گفت، خیمهای زد، یک خیمه انتظار زد؛ یعنی یک خیمه علیحده زد، اصحاب را، همه را جمع کرد. اینها را جمع کرد و گفت که ما فردا کشته میشویم، من بیعتم را از روی همهشما برداشتم، هر کدام هم میخواهید بروید، بروید. همه اینها فوجفوج رفتند. یکوقت اُمّکلثوم دوید [و] گفت: خواهر زینب (علیهاالسلام)! همه رفتند! برادر ما را تنها گذاشتند.
آقا ابوالفضل (علیهالسلام) شنید، پیش خواهرش آمد [و] گفت: خواهرجان! من فردا دیّاری را از اینها باقی نمیگذارم. با علیاکبر میرویم [و] تمام اینها را میکشیم. رفقایعزیز! نه که عباس میخواست مخالفت کند، حسابهایش را کرد که اینها با امامحسین (علیهالسلام) که بیعت نمیکنند، اینها رو به خیمهها حمله میآورند، عباس (علیهالسلام) گفت: من دفاع میکنم. اینجا متوجه باشید، آقا ابوالفضل (علیهالسلام) اگر [اینرا] گفت، نمیخواست مخالفت کند [که] برود [لشکر ابنزیاد را] بکشد، باید فرمان برادرش را ببرد؛ عباس (علیهالسلام) دید [که] فردا اینها [یعنی لشکر ابنزیاد] حمله میکنند، به خیمهها حمله میکنند، گفت: دفاع میکنم [و] خواهرجان! دیاری را باقی نمیگذارم.
خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! گفت: حسین (علیهالسلام) [اینرا] فهمید [و] شمشیر عباس (علیهالسلام) را شکست. حالا اینجا چهخبر است؟! اینها [یعنی اصحاب امامحسین (علیهالسلام)] همه یکی، یکی بلند شدند [و] گفتند: حسینجان! کجا برویم؟! گرگهای بیابان ما را بخورند، کجا برویم؟! به آقا ابوالفضل گفت: برادر! اگر میخواهی بروی دست خواهرانت را بگیر [و] برو، «لا إکراه فی الدّین»؛ دین، اکراه ندارد. فدایتان بشوم! متوجه باشید [که] حسین (علیهالسلام) چهکار دارد میکند؟!
اینها همه یکییکی بلند شدند [و] فداکاری خودشان را گفتند. حالا امامحسین (علیهالسلام) چهکرد؟! [گفت:] نگاه به آسمان کنید، نگاه کردند؛ تمام جای خودشان را دیدند. [امامحسین (علیهالسلام)] دید اینها خیلی خوشحال نشدند، دوباره مکاشفه کرد، دید حسین (علیهالسلام) دارد میرود [و] همه اینها هم دنبال امامحسین (علیهالسلام) [میروند]. کجا دنبال بعضیها میروید؟!
حالا امامحسین (علیهالسلام) دستور خندق داد. دور خیمهها خندق کَندند. دستور داد [که] هیزم بیاورید! [هیزم آوردند و] آتش زدند. مبادا لشکر [ابنزیاد] رو به خیمهها بیاید. خلاصه صبح شد، عمرِ سعد گفت: یا خیرَ الله! ای لشکر خدا! بلند شوید! «خَرَج [عَن] دین جدّه» بهقرآن مجید! به روح تمام انبیاء! عمر، حسین (علیهالسلام) ما را کشت! شریح، دستیار عمر بود! شریح فتوا داد. مگر یزید کیست؟!
حالا به خیمهها حمله شد. آقا ابوالفضل تا خواست دو مرتبه حمله کند! امامحسین (علیهالسلام) فرمود؛ بنا شد [که] اینها یکییکی بیایند. اول کسیکه بلند شد آقا علیاکبر بود. گفت: پدرجان! اجازه جنگ بده، فوراً اجازه داد. خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! گفت: [امامحسین (علیهالسلام) فرمود] علیجان! یکقدری جلوی من راه برو! یکقدری آقا علیاکبر جلوی امامحسین (علیهالسلام) راه رفت، امامحسین (علیهالسلام) یکقدری نگاه به علیاکبر کرد. گفت: پسرم! عزیز من! حالا که میخواهی [به] میدان بروی، برو با عمههایت، برو با آنها خداحافظی کن.
آقا علیاکبر درِ خیمه آمد، روایت داریم: تمام اینها دنبال علیاکبر ریختند. سکینه دور علی میگردد [و] میگوید برادر! فدایت بشوم. تمام اینها دور علی ریختند. امامحسین (علیهالسلام) فوراً امریه صادر کرد [و] گفت: دست از علی بردارید، علی دارد به سوی خدا میرود. فوراً آنها اطاعت کردند [و] دست از علی برداشتند.
علی، آقا علیاکبر به میدان رفت. صد و بیستنفر از شجاعان کوفه را به دَرَک واصل کرد! آمد [و] گفت: باباجان! تنگی اسلحه، اسلحه داغ است [و] من را به تَعَب [یعنی سختی] آوردهاست، من تشنهام. روایت داریم: حسین (علیهالسلام) زبان در دهان علیاکبر گذاشت [و] گفت: باباجان! من از تو تشنهتر هستم. برو که امیدوارم از دست جدّت سیراب شوی.
یکدفعه آقا علیاکبر صدا زد: بابا! جدّم مرا سیراب کرد، یک ظرف آب هم برای تو گذاشتهاست! روایت داریم: امامحسین (علیهالسلام) رنگش پرید، فوراً بالای سر آقا علیاکبر رفت. دید فرق شکافته [است] چه علی؟! خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! یکدفعه زینب (علیهاالسلام) دید، گفت: مبادا امامحسین (علیهالسلام) سکته کند، در [میان] لشکر آمد. یکوقت امامحسین (علیهالسلام) دید [که] صدای زینب (علیهاالسلام) میآید [و] همهاش میگوید: «وَلَدی علی! وَلَدی علی!» امامحسین (علیهالسلام) یکدفعه صدا زد:
جوانان بنیهاشم بیایید | نعش علی را به خیمه رسانید | |
خدا داند که من طاقت ندارم | علی را بر درِ خیمه رسانم |
رفقایعزیز! این جریان، جریان اولادی نبود؛ چونکه روایت داریم: آقا علیاکبر منطقاً، شبیهاً، عِلماً برسولالله (صلیاللهعلیهوآله) [بود]! حسین (علیهالسلام) میبیند [که] رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) را از دست دادهاست! توجه بفرمایید! رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) را از دست داده! چونکه وقتی آقا علیاکبر [به میدان] آمد، لشکر کنار رفتند [و] گفتند که] ما با پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) جنگ نداریم. ابنسعد گفت: این علیاکبر است. اینهم روایتش. حالا آقا علیاکبر شهید شدهاست.
حالا قاسم جلو میآید؛ همهاش میگوید: عموجان! فدایت بشوم، اجازه جنگ بده! آقا امامحسین (علیهالسلام) حضرتقاسم را روانه [میدان] نمیکرد، [چون] که برادرش سفارش کردهبود. خواستِ امامحسین (علیهالسلام) خیلی چیز نبود که این [یعنی قاسم به میدان] برود، میخواست ببیند خواست خودش چطوری است! [امامحسین (علیهالسلام)] صدا زد: عزیز من! مرگ در مقابل تو چطور است؟! گفت: عموجان! «أحلی مِنَ العسل»: مانند عسل است.
آقا قاسم رفت، حضرتقاسم رفت، حضرتقاسم هم شهید شد. ایشان را در خیمه آورد. حالا چه میگوید؟!
حالا آقا ابوالفضل (علیهالسلام) گفت: برادر! سینه من تنگ شدهاست، من دیگر بی اکبر و قاسم نمیخواهم اصلاً روی زمین باشم! گفت: عباسجان! یک آبی برای اینها تهیه کن. تا سکینه متوجه این شد، یک مشکی را آورد [و] گفت: عموجان! اگر به قیمت جان آب میدهند، من جان میدهم، آب. یک همچنین چیزی داریم. آقا ابوالفضل (علیهالسلام) مشک را به گردنش انداخت و رفت [که] آب بیاورد، چهارهزار تیرانداز همه فرار کردند.
عباس رفت مشک را پُر از آب کرد، دست زیر آب زد [و] گفت: عباس! مگر تو میخواهی بعد از حسین (علیهالسلام) زنده بمانی؟! بعد از حسین (علیهالسلام) زنده باشی؟! آب را روی آب ریخت [و] تشنه آمد. اینجوری که روایت داریم یک نخلستانهایی بود، آنجا یک ظالمی بود، دست عباس (علیهالسلام) را قطع کرد. ظالمی دیگر دست دیگرش را [قطع کرد].
عباس، آقا ابوالفضل (علیهالسلام) همهاش در فکر است [که] آب را [به خیمه] برساند، یکوقت تیر به مشک آبش زدند [و] آبها [به] زمین ریخت. در ظاهر آقا ابوالفضل (علیهالسلام) ناامید شد. [حالا] صدا میزند:
ای لشکر! من حامی دینم، تا زندهام ای لشکر! حامی دینم، دینم حسین است. ببین آقا ابوالفضل (علیهالسلام) چه میگوید؟! میگوید: دینم حسین (علیهالسلام) است. رفقا! دینش حسین (علیهالسلام) است. چه داریم ما میگوییم؟!
خلاصه ظالمی دیگر بهسر آقا ابوالفضل [عمودی] زد و [به آن] اصابت [کرد]. یکوقت زهرا (علیهاالسلام) صدایش زد: پسرم! تا آنموقع [آقا ابوالفضل (علیهالسلام) به امامحسین (علیهالسلام)] برادر نگفتهبود، حالا گفت: برادر! زهرا (علیهاالسلام) پسریاش را امضا کرد. حالا میگوید: برادر! برادرت را دریاب. امامحسین (علیهالسلام) هر چه توانتر رسید [و] دید چه عباسی؟! دستها جدا شده، فرق شکافته [است، امامحسین (علیهالسلام)] صدا زد: کمرم شکست! اگر آقا امامحسین (علیهالسلام) میگوید کمرم شکست، کمر ولایت شکست؛ یعنی ضربه به ولایت خورد، منظور حسین (علیهالسلام) ایناست. حالا گفت: برادر! من را [به] خیمه نبر!
بعضی از منبریها یک حرفهایی میزنند والله! ایننیست. آقا ابوالفضل (علیهالسلام) گفت: سکینه بهمن مشک داد [که] بروم آب بیاورم، حالا میگوید نه اینکه ما باعث شدیم که آقا ابوالفضل (علیهالسلام) را به میدان روانه کردیم [و] اینجوری شدهاست، اینها همهاش [باید] بسوزند، [بهخاطر همین برادرجان!] من را به خیمه نبر! آقاجان من! عباس (علیهالسلام) هم که شهید شد، حالا [وقتی] امامحسین (علیهالسلام) آمد، سکینه گفت: پدرجان! از عمویم چهخبر؟! گفت: عزیز من! عمویت را کشتند. روایت داریم: [امامحسین (علیهالسلام)] رفت [و] آن خیمه ابوالفضل (علیهالسلام) را، درش را پایین انداخت؛ یعنی دیگر این خیمه صاحب ندارد.
بعد امامحسین (علیهالسلام) میگوید: عباسجان! چشمهایی که از دست تو به خواب نمیرفتند، امشب به خواب میروند؛ اما اهلبیت من گریاناند. حالا خلاصه همینطور اینها یکیک رفتند.
حالا نوبتِ خود امامحسین (علیهالسلام) شد. امامحسین (علیهالسلام) رو به لشکر کرد [و] گفت: باباجان! آخر، تقصیر من چیست؟! شما ما را دعوت کردید [و] ما آمدیم؛ تقصیر ما چیست؟! جرم من چیست؟! یکدفعه گفتند: «بُغضاً لِأبیک»: بُغضی که با بابایت داریم. امامحسین (علیهالسلام) بنا کرد [به] گریهکردن. چرا گریه کرد؟! [چون] دید [که] همه اینها کافر شدهاند.
عزیز من! قربانتان بروم، ببین من دارم میگویم که چک باید امضا داشتهباشد [و] امضایش ولایت است. وقتی امامحسین (علیهالسلام) دید [که] اینها میگویند «بغضاً لِأبیک»، برای اینها گریه کرد [که] همه کافر شدند؛ [آنوقت] امامحسین (علیهالسلام) دست به شمشیر کرد.
وقتی آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) هم که میآید، چهکار میکند؟! کافر میکُشد. [امامحسین (علیهالسلام)] دست به شمشیر کرد. روایت صحیح داریم، یک حمله به میمنه [یعنی سمت راست لشکر] کرد، یک حمله به میسره [یعنی سمت چپ لشکر] کرد، دوازدهفرسخ لشکر را صفآرایی کرد؛ [همه را] در دروازهکوفه ریخت.
خبر به ابنزیاد دادند، ابنزیاد چه نشستهای؟! امامحسین (علیهالسلام) تمام لشکر را پَرتوپَلا کرد، لشکر را در دروازهکوفه ریخت. [ابنزیاد] سجده کرد. از تخت پایین آمد [و] سجده کرد. [به او گفتند:] سجده میکنی؟! گفت: از دو لب رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) شنیدم [که] وقتی به حسینِ من حمله میکنند، یک حمله میکند [و] مردم در دروازهکوفه میریزند، [آنوقت] حسین (علیهالسلام) نیمساعت دیگر بیشتر زنده نیست. فدایتان شوم، عزیز من! ببین، دانستن غیر از عمل است. آقاجان! میداند، ببین چطور آگاه است! گفت: برگردید.
امامحسین (علیهالسلام) برگشت. یکقدری گویا امامحسین (علیهالسلام) خستگی به او اثر کردهبود، چه بگوییم؟! هر چه بگوییم کفر درباره امام میگوییم. یک تکیهای زد [که] یک نَفَسی بکشد. یکدفعه ابنسعد صدا زد: حرمله! مگر قلب حسین را نمیبینی؟! [حرمله] تیری رها کرد [و] آمد به قلب امامحسین (علیهالسلام) نشست. خون [بیرون زد]، روایت داریم امامحسین (علیهالسلام) از اینطرف تیر را نتوانست در آورد، از پشت درآورد. امامحسین (علیهالسلام) در ظاهر بیتوان شد!
حالا اینها چهکار میکنند؟! اینها یکدفعه هجوم آوردند [و] هلهله کردند؛ هجوم آوردند. شمر قرار گذاشت و] گفت من هر موقع که سر حسین را جدا کردم، «اللهأکبر» میگویم. وقتی امامحسین (علیهالسلام) سرش را شمر جدا کرد، «اللهأکبر» گفت، هفتاد هزار نفر «ألله اکبر» گفتند.
حالا امامحسین (علیهالسلام) وقتی جنگ میکرد، فقط میگفت «لا حولَ و لا قوةَ إلّا بالله [العلیّ العظیم]. زینب (علیهاالسلام) صدای امامحسین (علیهالسلام) را میشنید [و] دلش خوش بود. یکوقت زینب (علیهاالسلام) دید، دید [که] صدا نمیآید و زمین کربلا دارد میلرزد. توجه پیدا کرد، روی تلّ زینبیه آمد. ابنسعد آنجا فرمانفرما بود. [زینب (علیهاالسلام)] گفت: «یابنالسعد! أیقتل أبیعبدالله!»
از کجا زینب (علیهاالسلام) این درس را گرفتهبود؟! از مادرش زهرا (علیهاالسلام). وقتی علی (علیهالسلام) را [بهمسجد] بردند [و] آنجا طناب گردنش انداختند، زهرایعزیز (علیهاالسلام) رفت [و] گفت: دست از علی (علیهالسلام) بردارید، [وگرنه] نفرین میکنم. ستونها از جا حرکت [کرد]، مدینه به لرزه درآمد.
حالا هم زینب (علیهاالسلام) دارد با ابنسعد گفتگو میکند، زمین کربلا دارد میچندد [یعنی میلرزد]. امر میکند: ای زمین! زمین امر میکند [یعنی اعلام آمادگی میکند که] زینب! اشاره کنی همه اینها را زیرورو میکنم. حالا زینب (علیهاالسلام) دارد امر را اطاعت میکند. گفت: «یابنالسعد! أیقتل أبیعبدالله!» یکدفعه ابنسعد بنا کرد [به] گریهکردن، های، های گریه کرد. گفت: لشکر! کار حسین (علیهالسلام) را تمام کنید! حالا منظور من سر ایناست [که] ببین خباثت [چیست؟!] چه خباثتی است؟! حالا حسین (علیهالسلام) را کشتند! عمر سعد دستور داد [که] خیمهها را آتش بزنید!
رفقایعزیز! بهدینم! اینقدر دلم برای این بچهها میسوزد، آتش میگیرد! آخر، [در] اینهمه جمعیت! [در] اینهمه هیاهو، این بچهها چهکار کنند؟! یکوقت خیمهها را آتش زدند. ببین زینب (علیهاالسلام) چقدر ادب دارد! حالا خدمت حضرتسجاد (علیهالسلام) آمده [و] میگوید: «یا حجةَالله!» تا حالا میگفت پسر برادر! [اما] حالا میگوید «یا حجةالله!» ای حجتخدا! آیا ما باید بسوزیم؟! ببین، زینب (علیهاالسلام) چه آمادگی دارد؟! حاضر است [که] بسوزد [و] امر خدا را اطاعت کند! امامسجاد (علیهالسلام) فرمود، گفت: عمهجان! «علیکُنَّ بِالفرار»: به بچهها بگو [که] فرار کنند. تمام این بچهها فرار کردند.
حالا این خیمه، [یعنی] خیمه حضرتسجاد (علیهالسلام)، گوشه این خیمه آتشگرفته، همه بچهها در بیابانها فرار کردند. [یکنفر] آمده [و] میگوید: ای زن! مگر آتش را نمیبینی؟! میگوید:
از آن ترسم که آتش برفروزد | میان خیمه بیمارم بگیرد |
یعنی لباسهایش ممکن بود بسوزد.
بعضی منبریها یکچیزهایی میگویند، [اما] من رد میکنم؛ امام که نمیسوزد، امام مویش هم نمیسوزد. ممکن بود لباسهای حضرتسجاد (علیهالسلام) بسوزد. امام که نمیسوزد، مویش هم نمیسوزد. میگوید [آتش او را] بگیرد [نمیگوید بسوزد]، نه [امام نمیسوزد]! حالا منظور بنده ایناست، ببین، اینقدر این زینب (علیهاالسلام) آمادگی دارد [که] امر برادر را اطاعت کند، [پیش امامسجّاد (علیهالسلام)] آمده [و] میگوید: یا حجةَالله! شاید اُمّالسلمه بهمن خجالت کشیدهاست [که] بگوید! آیا ما باید بسوزیم؟! آنوقت امامسجّاد (علیهالسلام) میفرماید: عمهجان! «علیکنّ بالفرار».
«لا حولَ و لا قوةَ إلّا بالله العلیّ العظیم»