رفاقت و رحمیت؛ عظمت شیعه: تفاوت بین نسخهها
(تمیزکاری متن و اصلاح نیم فاصله) |
(بدون تفاوت)
|
نسخهٔ ۸ دسامبر ۲۰۲۳، ساعت ۱۱:۰۲
السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمةالله و برکاته
رفاقت و رحمیت؛ عظمت شیعه | |
کد: | 10158 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1377-09-19 |
تاریخ قمری (مناسبت): | 20 شعبان |
هر کسی در بُعد خودش باید بهفکر برادر دینیاش باشد، اگر نباشد، ناقصی دارد. ما همیشه باید از روایت و حدیث استفاده بکنیم. امامصادق (علیهالسلام) رئیسمذهب ماست، حضرت میفرماید: اگر کسی سر به بالش میگذارد؛ یعنی میخواهد بخوابد، بهفکر نباشد [که] حاجت برادر مؤمنش را برآورده کند، از ما نیست؛ یعنی همینطور که ولایت اینقدر بهفکر شما هست، شما هم باید بهفکر هم باشید! این روایت است؛ دارد ما را ادب میکند. میگوید: ای عزیزان من! بهفکر هم باشید! به امامصادق قسم! این حرف از روی تملّق نیست. من همیشه در فکر هستم که یکحرفی بزنم، هم آبروی شما رشد کند، هم ولایتتان رشد کند، هم انسانیّت شما رشد کند، هم اُخوّت شما رشد کند، هم ولایت شما، تکرار میکنم، رشد کند.
حساب کردم که ما باید از رفاقت با هم صحبت کنیم و از صِلهرَحِم صحبت کنیم. حالا شما یا بنده، فرق نمیکند، ما رفیق داریم. ما باید رفیق داشتهباشیم؛ یعنی باید با مردم رفاقت کنیم. ببینید این رفیق اینقدر مهم است که یکی از اسماء خداوند ایناست: «یا رفیق»، «یا لطیف»، «یا رفیق». خدا هم میگوید: بیایید با من رفاقت کنید! باز برعکس هم داریم. خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! خدا او را بیامرزد! این جمله را ایشان فرمودند، من در هر صحبتی اسم ایشان را میآورم، گفت: یک عدّهای در جهنمّ با رفیقشان روبرو هستند، این توی سر او میزند، او توی سر این میزند. او میگوید: تو گفتی کجا برویم؟ این یکی میگوید: تو گفتی کجا برویم؟ او میگوید تو گفتی اینرا بگو! این میگوید تو گفتی اینرا بگو! همینطور که در ماوراء، رفاقت خدایی ارزش دارد، رفاقت شیطانی هم اینطوری است. عزیزان من! مگر خدا ما را رها کردهاست؟ اینجا روبرو میشوی، آنجا هم در بهشت، در ماوراء روبرو میشوی.
حالا شما با این آقا رفیق هستید، میگویی که با فلانی چطوری هستی؟ میگوید: بد نیستیم، «الحمد لله»، رفیق هستیم. بعد از چند وقتِ دیگر میگویی: چطور هستید؟ میگوید: از ما دور شدهاست، مثلاً به یک محلّ دیگر رفتهاست. (خدا إنشاءالله تمام رفقای ما را، تمام دوستان ما را بهخصوص آقارضا را به سلامت بدارد! ایشان اینجا آمد و با ما فروتنی کرد. خدا إنشاءالله حفظش کند! الآن از ما دور شدهاست. ما با ایشان دوست و رفیق هستیم.) ببینید من صحیح میگویم یا نه؟ خواهش میکنم وقتی صحبت من تمام شد، با من صحبت کنید! اگر اشکالی دارد بهمن بگویید! من که معصوم نیستم. ما دلمان میخواهد شما رشد کنید. حالا دو مرتبه به شما میگویند: فلانی چطور است؟ میگویید: بله! من ایشان را امتحان هم کردم، متدیّن است، نماز میخواند، امانتدار است و بنا به تعریفکردن میکنید. دو مرتبه چند وقت که طول میکشد، همین مسئله را دوباره از شما سؤال میکنیم، میگویی: من به ایشان ایمان دارم، حرف من سر ایناست. حالا که با تو رفیق بود و دور شد و نزدیک شد و اطمینان به او داشتی و او را امتحان کردی و همه اینها را که بهاصطلاح انجام دادی، نگفتی من به او ایمان دارم، حالا میگویی من به او ایمان دارم. متوجّه باشید! این حرف یک مبنایی دارد، من نمیخواهم خیلی بشکافم. حالا باید هوایش را داشتهباشی. آنموقع که با تو رفیق بود، خیلی هوایش را نداشتی، آنموقع هم که اینقدر به او اطمینان داری، خب داری؛ حالا چه میگویی؟ میگویی: من به او ایمان دارم. حالا که به او ایمان داری، باید متوجّه او باشی. چرا؟ اینکه ایمان به او داری، خاطرجمع شدی؛ اشتباهاست، اشتباهاست، اشتباهاست. چرا؟ شیطان او را بازی میدهد. ما باید اطمینان بیچون و چرا به دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام) داشتهباشیم؛ چون آنها اشتباه ندارند. تمام بدبختی ما برای ایناست. اطمینان درستاست، ایمان درستاست؛ ولی باید هوایش را داشتهباشیم. مبادا یکحرف بیایمانی به تو بزند. عزیزان من! حالا باید متوجّه باشید!
این مثل هماناست که یک شخصی کافر بودهاست، حالا ایمان آوردهاست. آن کسیکه ایمان آوردهاست، پاک شدهاست، اما همین شخصی که تو به او ایمان آوردهای، ببخشید جسارت میکنم، یکوقت تو را نجس میکند، یکوقت تو را ناپاک میکند، از خودش حرف میزند. مگر میتواند از خودش حرف بزند؟ من الآن روایتش را میگویم. حضرت میفرماید: خدا میگوید اگر شما یکدوستی بگیرید، این دوست شما را همیشه یاد خدا بیندازد؛ یعنی همیشه از خدا بگوید، از ائمه (علیهمالسلام) بگوید، از قرآن بگوید؛ تو با این بساز! من ضمانت میکنم، یک قصر به تو میدهم، خلق اوّلین و آخرین را بخواهی دعوت کنی، جا داری. خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! میگفت: قاشق چنگالش را هم داری، چرا؟ این [رفیق] دارد تو را رُو به خدا تمرین میدهد، رُو به ولایت تمرین میدهد، رُو بهقرآن تمرین میدهد؛ نه اینکه رُو به خودش تمرین دهد. آیا ما متوجّه میشویم؟ یکوقت میبینی از یکجای دیگر سر درآوردی. من نمیگویم ایمان نداشتهباش! عزیز من! به رفیقت ایمان داشتهباش! اما هوای او را داشتهباش! عزیزان من! ولایت یکچیزی هست [که] گزند میخورد، متوجّه باشید کسی به آن گزند نزند. والله! این حرف تفکّر میخواهد، فکر میخواهد.
مگر نیست که رئیسمذهب ما امامصادق (علیهالسلام) میفرماید: دور هم جمع میشوید، حرف ما را میزنید؟ ببینید چه میگوید؟ عزیزان من! [امام] میگوید: حرف ما را بزنید! آنوقت میگوید: من به این مجلس غبطه میخورم. حالا امامصادق (علیهالسلام) بیاید در غیبت و تهمت و این حرفها که عدّهای دور هم مینشینند و [است کارها را] میکنند؛ [غبطه بخورد]؟! ببین، امام دارد حالی تو میکند، میگوید: دور محور ما بگردید! حرف ما را بزنید! نقل مجلستان ولایت باشد! حدیث باشد! روایت باشد! میگوید من به این مجلس حسرت میبرم. والله! امامصادق (علیهالسلام) به تمام ماوراء حسرت نمیبرد، چرا امامصادق (علیهالسلام) میگوید: من به این [دورهمنشستن] حسرت میبرم؟ عزیزان من! حسرت به ولایت میبرد.
اما حالا که این دوستت شد [و] داری با او رفاقت میکنی؛ یکطوری رفاقت کن که تا آخر برسانی! خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! میگفت: اگر یک دوستت به اینجا [یعنی خانهات] آمد، اگر چیزی داری و جلوی او نیاوری، تو بیوجدان هستی؛ اما نرو خودت را به زحمت بینداز! تو میروی خودت را به زحمت میاندازی. چرا به زحمت میاندازی؟ اگر یک امریهای برایت صادر کرد، ببین میتوانی از عهدهاش برآیی؟ از پیشت میرود؟ نه اینکه این حالا رفیقت شدهاست [و] به او ایمان داری، خودت را به زحمت بیندازی. اصلاً خودت را به زحمت نینداز! الآن مثلاً به شما میگوید: فلانی! صدهزار تومان داری بهمن بدهی؟ ببینید من دارم تمام این [رفاقت] را ریز [به] ریز برایتان میگویم، شما نگاه به کارت بکن! اگر دویستهزار تومان کنار داری، بگو نه! من الآن پنجاههزار تومان میتوانم به شما بدهم. وقتی پنجاهتومان به او بدهی، کارت میگردد، اگر صدهزار تومان به او بدهی، کار تو نمیگردد.
بهوجدانم قسم! اگر من یکچیزی به یکنفر قرض میدادم، فکر میکردم که اصلاً [دیگر بهمن] ندهد، آیا میتوانم چرخ [زندگی] ام را بگردانم یا نه؟ باباجان! ببین من چه میگویم؟ تمام کارها باید از روی فکر باشد. اگر همه کارها از روی فکر باشد، اصلاً درِ دادگستری هم بستهمیشود، شهربانی هم بستهمیشود، تمام کارهایتان را از روی فکر بکنید! اگر فکر کنیم که اینکار گناه است، انجام نمیدهیم. اگر فکر کنیم این صحیح نیست، نمیکنیم. اگر فکرمان را درست کنیم، نمیکنیم. تمام کارها بیتفکّری است، وقتی بیتفکّر شدیم، به همریختگی پیدا میکنیم.
عزیز من! تو این چرخ زندگیات دارد میگردد، مواظب باش کسی این چرخ را فلج نکند! حالا دوستت باشد، رفیقت باشد، (از این بهتر من بگویم؟) هر کسیکه میخواهد باشد. مواظب چرخ زندگیات باش! عزیز من! کسری این رفیق را درستکن! نه هستیاش را. تو خودت هستیات را از بین میبری، برای چه میخواهی هستی رفیقت را درستکنی؟ اشتباهاست. عزیزان من! ما وقتی اشتباهکار شدیم، خودمان را به دردسر میاندازیم.
حالا آمدیم سر رَحَمیّت. گویا پنجنفر هستند که رَحِم هستند. (حالا اگر من اشتباه کردم، خواهش میکنم علماء یا دانشمندان که در مجلس هستند، بهمن بگویند.) اوّل پسرت است، بعد دایی توست، بعد عموی توست، بعد خاله توست، بعد هم استاد توست. استاد هم رَحِم است. من اتّفاقاً امروز به یکی از رفقا گفتم: رَحَمیّت استاد را نمیخواستم بگویم، ولی دیدم باید بگویم. من شاگرد شما هستم. نسبت بهمن این فکر را نکنید! من واقعاً شاگرد شاگرد شما هستم. من اصلاً در تمام خونم نیست. خدا میداند من راست میگویم. اگر من دروغ بگویم، میدانم هفتاد زنا پای من نوشتهمیشود. من شرمنده شما هستم. من یکچیزی که میگویم، برای شما نقل میکنم. من سِمَت استادی ندارم. اگر داشتم، این حرف را نمیزدم. اینقدر روی استاد فشار آمدهاست؛ یعنی برای آدم فشار دارد که اینرا قبول کند.
یک شخصی خدمت امامصادق (علیهالسلام) آمد که [استاد] اینشخص پدرش را کشتهبود. گفت: یابنرسولالله! (زمانی بود که امامصادق (علیهالسلام) شاگرد داشت و یک اندازهای حکم دستش بود.) گفت: سه کار میتوانی بکنی. اوّل: گذشت؛ دوّم: اینکه پول خون را بگیر یا میخواهی او را بکش! اما شما همسایه بودید، چیزی نبود که کم و زیادش کنید، جرمش را کم کنید! گفت: چیزی [سراغ] ندارم که به اندازه خون پدرم ارزش داشتهباشد. گفت: بگو! گفت: اصولدین یاد من دادهبود. امامصادق (علیهالسلام) خیلی ناراحت شد! اینقدر ناراحت شد [که] گفت: دنیا و هر چه که در دنیاست به آن [که اصولدین یادت داده،] نمیارزد. اینشخص گفت: یابنرسولالله! من توبه کردم، متوجّه نبودم، از سر خون پدرم گذشتم. ببین، استاد این مقدار در ماوراء ارزش دارد؛ اما استادی که حکم خدا را بگوید. عزیز من! تو میروی چهکسی را به عنوان استاد میگیری؟ استادی که امر خدا را به تو بگوید، استادی که اصولدین و توحید و ولایت به تو بگوید، آن استاد نیست که تو گرفتی، اشتباه داری میکنی. آن مثل همین سوادیاست که تو داری. سواد اگر به امر باشد، درستاست.
حالا رَحِم؛ میفرماید: اوّل اگر چیزی داری، باید عائلهات را اداره کنی، آنها نفقهخورِ تو هستند. این مالی که الآن [در] دست تو هست، بیتالمال است. ما بیتالمال را هم قاطی کردهایم. چرا؟ عزیز من! اگر مال توست، چرا از آن سؤال میشود [که با آن] چهکار کردی؟ چطوری خرج کردی؟ ببین، رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) ما را ادب میکند.
روایت داریم. یکچیزی را بهاصطلاح یکقدری داغش کرد. یک پولی را به سلمان داد و یکمقدار به اباذر داد. گفت: روی این سنگ بایستید [و] بگویید [با پولی که به شما دادم چهکار کردید]؟ سلمان گفت: [آنرا] در راه خدا دادم. اباذر بندهخدا یکمقدار نان گرفتهبود، گوشت گرفتهبود، تا رفت که بگوید یکمقدار پایش اذیّت شد. فوری پایین آمد. گفت: ببین اینها همه را از شما سؤال میکنند. یعنی این پول را چهکار کردید؟ خدا از شما سؤال میکند. اگر خدا اینکار را کردهاست، میخواسته که پای او را بسوزاند؟ پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) میخواسته که پای او را بسوزاند؟ نه بابا! دارد ما را ادب میکند. پس این پولی که دست شماست، بیتالمال است. باید اینکاری که میکنی، پسرت و خانمت و بچّهات و دخترت و همه را در نظر بگیری و اینکار بکنی. چرا؟ چون خدا میفرماید: اوّل خودت، بعد روی رَحِم میآورد. یعنی رَحِمت را چهکار کن؟ میگوید: اگر قطعرَحِم بکنی، بوی بهشت [که تا] هفتاد سال [میرود] به مشامت نمیرسد؛ اما این [از] رَحِم باشد، از علی (علیهالسلام)، از قرآن و از ماوراء قطعرَحِم نکردهباشد؛ [وگرنه] این رَحِم نیست؛ چرا؟ چون آیه داریم؛ مگر پسر نوح نیست؟ «إنّه لیس من أهلک»[۱]؛ اهل تو نیست، این رَحِم هم باید اهلیّت داشتهباشد.
الآن یکنفر هست که در این محفل حضور دارد، گفت: مادرم گفتهاست که برویم و به یکی سر بزنیم، گفتم: بابا! فلانی اینطوری است، گفت: نه! این رَحِم است، [باید] برویم. گفت: ما به درِ خانهاش رفتیم، دیدیم که یک تولهسگ در بغلش است و آمد. تو رفتی به سگ سر بزنی؛ نه به رَحِمت. چرا متوجّه نیستی؟! تو رفتی که به سگ سر بزنی! او با سگ محشور میشود. این دیگر رَحِم نیست.
چرا ما متوجّه نیستیم؟! به روح تمام انبیاء! تفکّر ما کم است. مگر عموی پیغمبر نیست که میگوید: «تَبَّت یدا أبولهب»[۲]؛ مگر عمویش نیست؟! چرا فکر نمیکنید؟! مرتب رَحِم، رَحِم درآوردید. مگر عمویش نیست؟! دیگر از عمو نزدیکتر که نیست. عمویش است، چرا میگوید: «تَبَّت یدا أبولهب»[۲]؟ خدا را دارد میگوید، ماوراء دارد میگوید. عزیز من! رَحِم، رَحِم درآوردی، این رَحِم، اوّل باید با خدا و رسول (صلیاللهعلیهوآله) و قرآن رَحَمیّت داشتهباشد. حالا هم اگر متدیّنی خوب است، باید کسریاش را درستکنی؛ نه هستی او را. الآن اگر اتاقش سفید نیست، سفید کن! پشتبامش کاهگل ندارد، کاهگل کن! فرش ندارد، برایش تهیّه کن! دخترش را میخواهد عروس کند، حتّیالإمکان یک کمکی به او بکن! پسرش را میخواهد داماد کند، یک کمکی به او بکن! کسری او را درستکن؟ خودت را از هستی نینداز! تو باید چرخت بگردد. عزیز من! فدایت بشوم! اینکار را خدا امضاء نکردهاست؛ آنوقت چهکار میکنی؟ حالا که اینطوری شدی، یکقدری تهیدست میشوی، آنوقت چهکار میکنی؟ جسارت به ولایتت میکنی. چهکسی کردهاست؟ خودت کردی. حالا از رَحِم گذشتهتر چهکسی است؟ قوم و خویش است. گفتم این پنجنفر رَحِم شد.
حالا قوم و خویش: حالا باید با قوم و خویشت هم یک اندازهای برسی! چرا حضرت میفرماید: به کسریاش کمک کن! نه به هستی او؟ اگر شما به هستی او کمک کنی؛ آنوقت دیگر نمیتوانی یک افطاری به کسی بدهی، نمیتوانی یکمقدار برنج به کسی بدهی، دیگر نمیتوانی به دیگران سرکشی کنی. تندروی کردی. مگر نمیگوید: «[إنّما] المُؤمنونَ إخوَة»[۳]، اینهمه سفارش رَحِم را میکند، یکدفعه میگوید: «[إنّما] المُؤمنونَ إخوَة»[۳]؛ همه برادر تو هستند. دوباره تکرار میکنم: باید به چهچیزی کمک کنی؟ به کسریاش کمک بکنی! اگر کمک به کسری او کردی، به کسری دیگری هم کمک میکنی. چرا تو از علی (علیهالسلام) جلو افتادی [و] مقدّستر شدی؟
عقیل یکشب به آنجا [پیش امیرالمؤمنین (علیهالسلام)] آمدهاست، مهمانش کرد. [امیرالمؤمنین (علیهالسلام)] گفت: تو از کجا مرا مهمان کردی؟ میگوید: روزی یک سیر کمِ خودم گذاشتم. فردا که رفت بیتالمال [اش را بگیرد، امیرالمؤمنین (علیهالسلام)] یک سیر کمِ او گذاشت. حالا علی (علیهالسلام) چهکار میکند؟ نخلستانش را میفروشد، به فقرا میدهد. خب، برو او را نصیحت کن! بگو چرا به آنها میدهی [و] به برادرت نمیدهی؟ «[إنّما] المُؤمنونَ إخوَة»[۳]؛ همه با هم برادر هستیم. [امیرالمؤمنین (علیهالسلام)] میآید داخل انبان [کیسه] میکند و درِ خانهها [ی فقرا] میدهد.
اما یکچیز دیگری یادم آمد [که] بگویم. یکوقت باید یکچیزهایی یا پولهایی را برای توهین ولایت بدهید! یکوقت میبینید همین آدم «إنّه لیس مِن أهلک»[۱] هست. اینرا نگو که فلانی گفت، آنجا هم باید تفکّر داشتهباشی. اگر یکچیزی به اینشخص ندهی، توهین به خودت و زن و بچّهات میکند. یکچیزی روی کیان ولایت به او بده! تو نباید همهجا بروی؛ اما یکوقت باید یکجا بروی، فلان شخص را نخواهی، فقط برای کیان ولایتت و حفظ ولایتت بدهی. اینطور نیست که اگر خانمها نوار من را گوش کردند، جلوی همسرانشان را بگیرند، نه! او بهتر میداند. اگر او چیزی آورد و بهمن داد، من بدزبان هستم و آبرویش را میریزم. میگویم: این آدم اینکار را میکند و اینطوری است و بنا میکنم این حرفها را زدن. خب یکچیزی بردار بیاور و توی دهان من بینداز! این کیان ولایت است. شما باید یکموقع یک مجلس بروی؛ [اما] آنجا [را] نخواه! «أستغفرُ الله» هم بگو! اما اگر [آنجا] نروی، تو را چهکار میکند؟ میگوید: این وضعش درست نیست. پس الآن قشنگ شد. همینطور که تو داری آبروی مؤمن را حفظ میکنی، حالا آبروی ولایت را هم باید حفظ کنی.
قربانتان بروم! فدایتان بشوم! بهدینم! این حرفها تفکّر میخواهد. عزیزان من! یک مقداری تفکّر دارید، زیادتر بشود! ولایت شما خیلی ارزش دارد! شما باید مواظب باشید! در همه ابعاد باید مواظب باشید! اگر شرع اینطوری میگوید، چرا؟ من برای شما روایت میگویم.
به سلمان میگفت: به آن مجلس برو! میگفت: به مجلس عمر برو! چرا؟ چون اگر نمیرفت، او را اذیّت میکرد. شاید به او آسیب میرساند؛ اما حالا چهکارش میکند؟ به قنبر هم میگوید برو!
حالا گوش کنید! حالا من دارم به شما میگویم، قرآن حمایت از ولایت میکند، ولایت هم حمایت از ولایت دوستانش میکند، خیلی شما ارزش دارید! دوباره تکرار میکنم: ولایت چیست؟ قرآن حمایت میکند. هر کجا گفتند «ابتر»[۴] فوراً قرآن از پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) حمایت کرد؛ اما خود ولایت از شیعههایش دفاع میکند. حالا گفتهاست: برو!
روایت داریم: دو نفر از اعیانکوفه بودند، کسانی بودند که سرشناس بودند. اینها آمدند [جایی] بروند، به پای یکی از اینها مار زد و یکیدیگر را عقرب زد. اینها فریادشان بلند شد و مردم اینها را [به] درمانگاه بردند تا درمان کنند. اینها را تا یک اندازهای درمان کردند و به منزلشان بردند. از اعیانکوفه بودند، همه به دیدنشان رفتند. امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام)، یعسوبالدّین، جانشین رسولالله، وصیّ رسولالله، مقصد خدا [به دیدن آنها] نرفت. اینها تا بهتر شدند، دوتایی خدمت امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آمدند [و یکی از آنها] گفت: یا علی! اغلب اهلکوفه به دیدن ما آمدند؛ اما اگر همه اهلکوفه نمیآمدند و شما میآمدید، آبروی من حفظ میشد. همه مردم که قدری سرشناس بودند، گفتند: چرا علی (علیهالسلام) به دیدنت نیامد؟ حضرت فرمود: میدانی چرا نیامدم؟ تو موقعیکه سلمان وارد [آن] مجلس شد، به او احترام نکردی. به آنها که آنجا بودند، گفتی یعنی من از این [سلمان] نیستم، یعنی من از شما هستم. یکقدری تفکّر بکنید! گفت: به آنها فهماندی که من با شما هستم؛ یعنی با سلمان نیستم؛ چون به او احترام نگذاشتی و [جلوی پایش] بلند نشدی، مار به پای تو زد.
دیگری گفت: علیجان! چرا عقرب بهمن زد؟ گفت: تو یکحرفی زدی، قنبر مرا به کتک گرفتی. هم اینجا مجازات میشود و هم آنجا. ببین من دارم چه میگویم؟ عزیزان من! بیایید اطاعت کنید! بیایید پرچم تفکّر داشتهباشید! علی (علیهالسلام) از ما حمایت کند، زهرا (علیهاالسلام) از ما حمایت کند، خدا از ما حمایت کند. چهکسی از شما حمایت میکند؟ خودش بیچاره است. خیلی ما اشتباه داریم. تو پیش یک بیچاره میروی و از او چاره میخواهی؟ تو پیش یک مُرده میروی و از او روح میخواهی؟ پیش یک مُرده میروی و جان از او میخواهی؟ اگر ریش داری، به ریش تو باید خندید! عزیزان من! اگر ما تفکّر داشتهباشیم، اندیشه داشتهباشیم، آن تفکّر تو را راهنمایی میکند. پیش یکنفر که خودش بیچاره است، نمیرویم. ما چاره میخواهیم، تفکّر ما کم است. اگر روایت میخواهید، من حرفی نمیزنم که حدیث و روایت در آن نباشد، دلم میخواهد توجّه بفرمایید!
امامسجّاد (علیهالسلام)، علیبنالحسین، حجّتخدا میفرماید: خدا! مرا محتاج محتاجین نکن! تمام خلقت محتاج وجود مبارک علیبنالحسین (علیهالسلام) هستند. تمام ماوراء محتاج امام هستند. الآن تمام ماوراء محتاج ولیّاللهالأعظم، حجّتخدا، امامزمان (عجلاللهفرجه) هستند. حالا حضرت میفرماید: مرا محتاج محتاجین نکن! عزیز من! دارد به تو هشدار میدهد کسیکه خودش محتاج است، دستت را جلوی محتاجین دراز نکن! فکر میکنی، خیال میکنی. اگر ما با حدیث و روایت اندیشه داشتهباشیم، اینکارها را انجام نمیدهیم. مگر خدا نمیگوید: به عزّت و جلال خودم قسم! اگر بهغیر [از] من [از کسی] چیزی بخواهی و به کسی دلبستگی داشتهباشی، او را قطع میکنم. تو نه حرف امامسجّاد (علیهالسلام) را قبول داری، نه حرف خدا را قبول داری، باز پیش کسی میروی که محتاج است. از ولایت هم دَم میزنیم، کوس ولایت هم میزنیم، ولایتی هم هستیم. تو خودت، خودت را ولایتی کردی، تو ولایتی نیستی. عزیز من! تو خودت، خودت را نمیشناسی، [اینکه] میگوید: اگر خودت را شناختی، مرا شناختی، یعنیچه؟ من خودم را میشناسم، میگویم: حسین، پسر رضا. خب، همین [است]؟ ولی ایننیست. عزیز من! خدای تبارک و تعالی تو را اشرفمخلوقات خلق کردهاست. والله! تمام گلولههای [گلبولهای] خونم دارد میگوید: این دوستعلی! این شیعه علی! خدای تبارک و تعالی میخواهد تو باعزّت [و] باشرافت باشی؛ اما خودِ تو خراب میکنی.
همینطور که دست تمام خلقت جلوی ولیّاللهالأعظم؛ یعنی حجّتخدا، یعنی امامزمان (عجلاللهفرجه) دراز است، همه محتاج هستند، مردم باید دستشان پیش یک شیعه هم دراز باشد، آن کسیکه دستش را جلوی کسی دراز کند، شیعه نیست. حالا روایت میخواهید؟ امامصادق (علیهالسلام) فرمود: شیعه ما امر به کفّ ندارد؛ یعنی کف دستش را جلو کسی دراز نمیکند. چرا فکر نداری؟! چرا اندیشه نداری؟! چرا خودت را از شیعهگی خارج میکنی؟! تو [خودت خارج] میکنی. مگر خدا نگفتهاست «و اللهُ خیرالرّازقین»[۵]؟! من روزی تو را میدهم، چرا دستت را دراز میکنی؟! اما اگر کسی به تو خدمت کرد، باید به او پاداش بدهی. خدمت غیر از ایناست که تو دستت را دراز بکنی. عزیز من! او ترحّم کردهاست، امر خدا را اطاعت کردهاست، تو هم باید امر ولیّاللهالأعظم (عجلاللهفرجه) را احترام کنی. همینطور که شب به تو زنگ زدهاست، یکنفر به تو خدمت کردهاست، تو باید به او پاداش بدهی!
یکی از آقایانی که نام او را نمیبرم، خیلی هم به او اطمینان دارید، بهاصطلاح کنار است، ولایی هم است، یکی از شاگردانش با من دوست است. گفت: این فرد خیلی خرما در مجلسش میگذارد. حالا اگر شناختید، خواهش میکنم [که] افشا نکنید! ما وظیفه نداریم کسی را افشا کنیم. گفت: یکنفر یک سبد خرما آورد، فردی که کنار او نشستهبود، گفت: یک پاداش به او بده! گفت: از این خرها خیلی هستند که اینها را میآورند. شاگردش میخواست برای من بگوید که فلانی اینطوری است. گفتم: خیلی بد حرفی زدهاست. هر چند تو الآن خوشت نمیآید؛ چون آیتالله توست؛ اما خیلی حرف بدی زدهاست. چرا؟ چون به تو خدمت کردهاست، باید به او پاداش بدهی. اینچه حرفی است که تو میزنی؟ اگر خودت به یکی خدمت کردهبودی و به تو میگفت خر! تو خوشت میآمد یا بدت میآمد؟ اصلاً میگفتی کافر شدهاست، او را مرتدّ میکردی. آخر اینچه حرفی است؟ شاگردش خودش را جمع و جور کرد.
عزیز من! ببین من دارم چه میگویم؟ قربانت بروم! فدایت بشوم! مگر تو پیرو امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) نیستی؟! تو از علی (علیهالسلام) دَم میزنی؟! مگر نمیگوید هر کسیکه «صفاتالله» داشتهباشد، اگر کافر [هم] باشد، ما پاسخ میدهیم. این مسلمانی که به تو خدمت کرد، باید پاسخش را بدهی. این پاسخش است؟! آنوقت تو میخواهی مردم را هدایت کنی؟! رساله هم داری؟! إنشاءالله درِ آن رسالهات باز نشود که کسی بخواند! آنوقت مثل خودت میشود.
عزیزان من! قربانتان بروم! فدایتان بشوم! علی (علیهالسلام) میگوید: هر کسیکه «صفاتالله» دارد، من پاسخ میدهم. آیا آن کسیکه برای تو [چیزی] آورد، «صفاتالله» نیست؟! از کجا این [چیز] را با خود کشیدهاست و آوردهاست؟ بهمن لعنت اگر من دروغ بگویم! اگر یکنفر چیزی بیاورد، از آنجا که این چیز را خریدهاست، از آنجا که ایستاده، از آنجا که ماشینش را نگهداشته، از آنجا که صدمه خورده، از آنجا که پولش را پیدا کرده، یک ماوراء برای من بهوجود میآید که کسی دو کیلو میوه اینجا بیاورد. من بعضیمواقع ناله میکنم و میگویم: خدا! اینها عرق میریزند و بهمن بدهند؟ خدایا! تو چطور از سر من میگذری؟! خدایا! من چگونه به اینها پاسخ بدهم؟ اینها دارند زحمت میکشند. بشر باید اینگونه باشد! عزیزان من! اینطوری قدر هم را بدانید!
این غیر از امر به کفّ است، چرا ما فرق نمیگذاریم؟ از هر کجا میگذری، میبینی کسری دارد.
به یکی از رفقا عرض کردم، گفتم: من یک پیراهن دارم، یک پیراهن پاره هم دارم. حالا کسی برای من پیراهن نیاورد، من میخواهم حرفش را بزنم، من الحمد لله دارم. سر سال هم که میشود، خمس و سهم امام را به این آقا میدهم. من خودم مستحقّ هستم، تو چطور این پول را اینطوری میخوری؟! چطور این پول را ماشین [با آن] میخری؟! چطور این پول را اینطوری خرج میکنی؟! تو چگونه جواب خدا را میدهی؟! من از ترسم آوردم، از امر آوردم و به تو دادم، خودم مستحقّ هستم. خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! بقّال را میآورد، نانوا را میآورد [و] میگفت: من یکوقت حسابم صد تومان میشود، اوّلاً به تو ضرر نمیرسد؟ میتوانی بدهی؟ ببین به او چه میگفت؟ میگفت: نکند تو صد تومان نسیه بهمن بدهی، به خودت ضرر برسد؟ ای کاسب! مبادا به تو ضرر برسد! فکر کن ببین میتوانی صد تومان بهمن نسیه بدهی؟ حالا یک پولی به دستش میآمد، رو به قبله میایستاد و اشک میریخت. میگفت: ای امامزمان! من که شاگرد تو نیستم، اما این لباس را پوشیدم و میآیند به این لباس بیاحترامی میکنند، اجازه بده [که] من قرضم را بدهم! آنها کجا رفتند؟! چه شد؟! اقرار میکرد [که] من شاگرد تو نیستم. میگفت: من لباس اهلعلم را پوشیدم، اجازه بده [که] من بروم. همین پسرش هنوز با ایشان شاید یکطوری باشد. شصت، هفتاد متر زمین خرید که خانه درست کند. به او گفت: تو دو تا منبر برو! رفت و سه، چهار تا منبر رفت. یک قران به او کمک نکرد. گفت: میتوانی بسازی! آنوقت به یکنفر که کرایهخانهاش ماندهبود، به یکنفر که خانهاش را سفید نکردهبود، پول میداد. اینرا روحانیّت میگویند.
عزیزان من! دیگر پیشآمد [که] من این حرف را میزنم. چرا برای خودتان حامی نگه نمیدارید؟ ای کسانیکه ملبّس به لباس روحانیّت هستید! والله! ما روایت داریم، میگوید: اگر شما به امر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)، امر قرآن، امر ولایت اطاعت کردی، ماهیان دریا برای شما طلبمغفرت میکنند. تا حتّی روایت داریم: ماهیان دریا برای شما طلبمغفرت میکنند. چرا ما اینطوری میشویم؟! چرا این حدیثها را باور نمیکنیم؟! پیشآمد که من گفتم. عزیزان من! چرا خودتان را ارزان از دست میدهید؟! بیا تفکّر داشتهباش! تو یکچیزی را که میخواهی بخری، چقدر تکرار میکنی؟ مثلاً این سیب زده نباشد، اینطوری باشد. آیا وقتی میخواهی چیزی را بفروشی روی آن حساب نمیکنی؟ تو ولایتت را داری میفروشی، بهشتت را داری میفروشی، فردوس را داری میفروشی. رفاقت علی (علیهالسلام) را داری میفروشی، رفاقت زهرا (علیهاالسلام) را داری میفروشی، چه فروشی داری میکنی؟! چقدر مغبون هستی؟! بهدینم قسم! اگر من اینها را میخواستم بگویم، پیشآمد.
عزیزان من! فدایتان بشوم! روحانی یعنی روح؛ چرا جسم شدی؟! خدا میداند من چقدر میسوزم!
یک شخصی از تهران [به اینجا] آمد، گفت: من داشتم میآمدم، این جوان تُف بهصورت من انداخت. من گفتم: إنشاءالله امیدوارم که حضرت میفرماید که وقت ظهور حضرت است زمانیکه تف بهصورت هم بیندازند![۶] به او گفتم: من کردم یا خودتان؟ من که به تو احترام میکردم و حالا هم احترام میکنم. روایت داریم [که] از حضرت سؤال کردند: ظهور ولیّاللهالأعظم امامزمان (عجلاللهفرجه) چهوقت است؟ حضرت فرمود: زمانیکه تُف بهصورت هم بیندازید! چهخبر است؟! یک توهین به یک مؤمن خانهخدا را خراب کردهاست، آجرهایش را هم [آنجا] ریختهاست، شاید این بندهخدا مؤمن باشد، چرا اینکار را میکنی؟! چرا ما اینکار را میکنیم؟! چرا کردید؟! چرا تو میکنی؟!
وقتی خدا به شیطان گفت: آدم را سجده کن! [سجده] نکرد. من یک جملهای گفتم، مقصد دارم. نمیخواهم تکرار کنم، من چیزی بلد نیستم که تکرار کنم. شیطان خیلی مقدّس بود، چونکه سیصد سال آخوند بودهاست، خلاصه آنجا پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) [به معراج] آمدهاست، به پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) میگوید: منبر را آنجا [در عرش خدا] دیدی، وقتی [که] از معراج آمدی؟ گفت: آری! گفت: من سیصد سال آنجا [ملائکه را] تدریس کردم. حالا به خدا میگوید که [به] غیر از تو سجدهکردن به کسی جایز نیست. تو خدا هستی، کسی دیگر را که نباید سجده کرد. شیطان دارد یاد خدا میدهد! گفت: من میگویم سجده بکن! گفت: من سجده نمیکنم. گفت: گمشو. گفت: تو خدای عادلی هستی، حقّ مرا بده! گفت: هر چه که میخواهی، به تو بدهم. گفت: هر بچّهای که به آدم میدهی، دوتا بهمن بده! گفت: میخواهی چهکار کنی؟ گفت: میخواهم یکی اینطرفش [و] یکی آنطرف [ش باشد] و گولش بزند؛ تا آخر دنیا هم زندهباشم. خدا گفت: باشد؛ اما بعضیها میگویند تا زمانیکه امامزمان (عجلاللهفرجه) بیاید [شیطان زندهاست]. [اینکه] میگویند [تا] آخر زمان [زندهاست] اشتباه میگویند، بیشتر کارهای ما اشتباهاست. اوّل زمان میشود. رفقایعزیز! آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) که بیاید، اوّل زمان میشود، نه آخرالزّمان. میدانید زمان چیست که میگویند؛ یعنی آخر فساد میشود، آخر جنایت میشود؛ نه اینکه زمان تمام شود. آخر فساد، آخر خیانتکار، آخر این کثافتکاریها که الآن میبینید که میشود، اینها به آخر میرسد. این آخرالزّمان است، نه اینکه زمان تمام بشود. اوّل زمان است. خوش به حال کسانیکه آنموقع بودند و هستند. شیطان [به خدا] گفت: میخواهم در قلب این [آدم] بروم. گفت: گمشو، اینجا جای من است. گفت: در دل بروم. گفت: باشد. حالا شیطان در دل ماست؛ اما خدا در قلب ماست.
ما در جای دیگر گفتیم [که] ولایت در قلب ماست، چونکه «وجهالله» همهجا هست. الآن من به شما میگویم که شما ببینید چهکسی هستید که دارید خودتان را ارزان میفروشید؟ من میدانم که دارند شما را بازی میدهند. من میفهمم که شما چه ارزشی دارید و دارند شما را خیلی ارزان میخرند. مثل یک بچّهای که یک شِمش طلا دستش است و متوجّه نیست، ما هم متوجّه نیستیم. حالا خداوند تبارک و تعالی که در قلب است؛ یعنی گفتیم ولایت در قلب است، همیشه ولایت دارد اطلاعیّه صادر میکند؛ یعنی امریّه صادر میکند. عزیز من! ببین من چه میگویم؟ شما قبول کنید! چرا میگویند عرش عظیم است؟ عظیمی عرش برای ایناست که دوازدهامام، چهاردهمعصوم در آنجا هستند، اطلاعیّه صادر میکنند، امریّه صادر میکنند؛ مگر امامصادق (علیهالسلام) نمیگوید: ما هر هفته به آنجا [عرش] خدمت پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) میرویم، پیغمبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) برای ما صحبت میکند؛ پس معلوم میشود از آنجا امریّه صادر میشود. حالا یکدفعه میگوید: «قلبالمؤمن، عرشالرّحمن»؛ پس معلوم میشود: عرش، امریّه صادر میکند.
رفقایعزیز! دلم میخواهد توجّه بفرمایید! حالا این امریّه که از قلب صادر شدهاست، در دل اثر میکند. شیطان در دل شماست، در دل من هم هست. ولایت، «وجهالله» در قلب شماست. «قلبالمؤمن، عرشالرّحمن»؛ عرش خداست، وقتیکه فرمان در دل صادر میشود، دست چهکسی میافتد؟ دست دلت. میگویی دلم میخواهد اینکار را بکنم. حالا اگر دلت خواست، این دلخواستن مطابق امر بود، آن امریّه صحیح است. اما الآن [میگویی] دلم میخواهد یک تلویزیون بخرم، دلم میخواهد یک کارهایی بکنم، این دل است باید این [خواستن] با امر مطابق باشد. اگر با امر مطابق شد، امر است؛ اگر مطابق نشد، دلت است. آنجا خدا اطلاعیّه ولایت صادر میکند، در دل تو هم شیطان اطلاعیّه صادر میکند. قربانت بروم! فدایت بشوم! ببخشید باید تفکّر داشتهباشید! این اطلاعیّه که از قلب صادر شد، باید روی آن فکر بکنی. آیا من اینکار را میخواهم بکنم، خدا راضی است؟ آیا اینکار را [میخواهم] بکنم، آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) راضی است؟ آیا اینکاری که میخواهم بکنم شرع میپسندد؟ خیلی قشنگ است؛ اما با تفکّر. چرا میگوید نیمساعت تفکّر بهتر از هفتاد سال عبادت است؟ والله! هفتاد سال عبادتت را شیطان به باد فنا میدهد. چرا فکر را نمیکنی؟! امریّه از قلب صادر میشود، همیشه دارد صادر میشود، شب دارد میشود، روز هم دارد میشود.
عزیزان من! شما بدانید چهکسی هستی؟ چه شخصیتی هستی؟ والله! من گاهی که داد میزنم، میسوزم. دلم میخواهد همه ما رشد کنیم. تو چهکسی هستی؟ عرش خدا در قلب توست. چرا متوجّه نیستی؟! ای مؤمن! عرش خدا در قلب توست؛ چرا خودت را ارزان میفروشی؟! چرا ما اینکارها را میکنیم؟ چون تفکّر نداریم، یقین نداریم، تو حرف خدا را هم قبول نداری؟! ولی حرف شیطان را قبول داری؟! من تکرار میکنم، من به قربان همهشما بروم، به قربان یکنفر بروم. من گفتم: تو لذّت گناه را از لقای امامزمان (عجلاللهفرجه) را بهتر میدانی؟ گفت: چند وقت من در این صحبت [شما] فکر میکردم. حالا آیا شما حرف خدا را قبول دارید که میگوید من در قلب شما هستم؟! «قلبالمؤمن عرشالرّحمن». تو عرش خدا هستی، باید این حرفها را فکر بکنی! پانصدهزار دفعه نمازشب بخوان! پانصدهزار دفعه قرآن را ختم کن! والله! بالله! تالله! تا یقین بهقرآن نداشتهباشی، اینها همه هیچ است. ما باید به ولایت معرفت داشتهباشیم. اگر امریّه که صادر شد، شما یقین کنید، عبادت کنید، آنوقت عبادت تو روح دارد. عبادت من که روح ندارد، روحش علی (علیهالسلام) است، روحش امامزمان (عجلاللهفرجه) است، روحش اطاعت از آنهاست. تو میگویی دلم میخواهد. بله! اختیار مال خودم را دارم، دلم میخواهد این پول را به یکی بدهم، دلم میخواهد اینکار را بکنم. دل چیست؟ دل شیطان است.
عزیز من! ببین من دوباره تکرار میکنم: این امریّه که صادر میشود، این اطلاعیّه که صادر میشود، در دلت میشود؛ اینکاری که تو میخواهی بکنی، اگر مطابق امر است، آن امر است؛ اگر مطابق امر نیست، این شیطان است.
من یکچیزی هم برای خودم بگویم. روایت و حدیث صحیح است. میفرماید: اگر به حرف گوینده گوش بدهی، اگر او حرف خدا و پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را میزند، داری از خدا و پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) اطاعت میکنی؛ اگر او بهغیر [از] خدا و پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) حرف میزند، داری از شیطان اطاعت میکنی. عزیزان من! کجا میروید؟! فدایتان بشوم! قربانتان بروم! من شیطان شما هستم، نه انسان شما. از شما تشکّر میکنم، از شما پوزش میطلبم. والله! از تمام گلولههای [گلبولهای] خونم دارم میگویم. مبادا من از خودم یکحرفی بزنم، مبادا من یکحرفی بزنم که خدا و پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) راضی نباشند. بگوید: این شیطان است، تو هم داری حرفش را گوش میدهی؟! روایت میخواهی؟ بله! خب روایت میخواهم. چرا حضرتسجّاد فرمود: یزید! من بالای چوبها بروم؟ مگر منبر نبود؟ چرا [به منبر] میگوید چوبها؟ آیا فکر کردید؟! حالا که [امام بالای منبر] تشریف برد، آنوقت تشریفات منبر را خواند. گفت: حالا [چوبها] منبر شد. چرا میگویند منبر را نسوزان؟ چونکه آن کسیکه روی منبر حرف ولایت زدهاست، جنبهمغناطیسی ولایت به این چوب اثر کردهاست. چوب هم احترام دارد. اینقدر آن گوینده احترام دارد که میگوید: منبری که روی آن نشستهاست [را] نسوزان! این جنبهمغناطیسی ولایت به این اثر کردهاست، [آنرا] نسوزان! چرا؟ من چه جنبهمغناطیسی ولایت دارم که به کسی اثر بکند؟ من دارم یک عدّه را هم [از دین] برمیگردانم. وای بر من بدبخت و بیچاره! بیایید در حقّ من دعا کنید! تو خیال کردی منبر رفتی، خیال کردی خدا تو را خواستهاست؟ تو بدان شیطان این جامعه هستی. چهچیزی هستی؟! عزیزان من! صحبتکردن خطرناک است.
خدا آقایحائری را رحمت کند، یکوقت آمد پیش حاجشیخعباس، گفت: من یک داداش دارم، بهمن گفت: مرتضی اگر تو نیایی من شرعاً مکه نمیتوانم بروم. باید بیایی بالای سر زن و بچه من باشی. ما یکجایی داریم، محله یهودینشین است. گفت: ما رفتیم. رفتیم دیدیم یکی از اینها یک مجلسی داشت، عروسی داشت، خیلی بزن و بکوب بود. 61 گفت: چند تا از اینها [مریدها] که با ما بودند، گفتند: برویم چهکار کنیم [تذکر بدهیم]. گفتم: نه، من خودم میروم. گفت: من رفتم پیش این یهودی، گفتم: صاحبخانه [کیست]؟ دیدم یکنفر آمد. گفت: بله آقا؟ [۷]
ارجاعات
- ↑ ۱٫۰ ۱٫۱ (سوره هود، آیه 46)
- ↑ ۲٫۰ ۲٫۱ (سوره المسد، آیه 1)
- ↑ ۳٫۰ ۳٫۱ ۳٫۲ (سوره الحجرات، آیه 10)
- ↑ (سوره الكوثر، آیه 3)
- ↑ (سوره الجمعة، آیه 11)
- ↑ قسم به آنكه جان من به دست اوست آنچه را دوست مىداريد نخواهيد ديد تا اينكه پارهاى از شما در روى ديگرى آب دهان اندازد و تا جايى كه بعضى از شما عدّه ديگر را دروغگويان بنامد و تا آنجا كه از شما، يا شايد فرموده باشد از شيعه من، باقى نماند مگر (عدّهاى ناچيز) همچون بىمقدارى سرمه در چشم و نمك در غذا. (غیبة نعمانی، جلد 1، صفحه 209) [ فهرست روایات ] صفحاتی که به این روایت ارجاع دادهاند
- ↑ گفتم: آقا، ما یکماه مهمان شما هستیم، مهماننوازی کن. گفت: چشم. گفت: والله، من دیگر صدای رادیو و تلویزیونش را نشنیدم. گفت: شب آمدم [داد کشیدم] مرتضی! برای مریدهایت رفتی؟ برای چه گفتی؟ خودخواهی کردی؟ محض خدا گفتی؟ گفت تا صبح این حرف برای من مشکل بهوجود آوردهبود. ببین، یکحرف زده اینجور ناراحت است که آیا محض خدا زده؟/ سخنرانی حضرتخدیجه 77