تاسوعای 92؛ قدردانی از جلسه ولایت: تفاوت بین نسخهها
(تمیزکاری متن و اصلاح نیم فاصله) |
(بدون تفاوت)
|
نسخهٔ ۸ دسامبر ۲۰۲۳، ساعت ۱۰:۵۷
تاسوعای 92؛ قدردانی از جلسه ولایت | |
کد: | 10363 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1392-08-22 |
تاریخ قمری (مناسبت): | ایام تاسوعا و عاشورا (9 محرم) |
(خب یک صلوات بفرستید.)
«أعوذ بالله من الشّیطان اللّعین الرّجیم»
«العبد المؤیّد رسول المکرّم أبوالقاسم محمّد»
السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمةالله و برکاته. السلام علیالحسین و علیّبنالحسین و أولاد الحسین و رحمةالله و برکاته
هیچموقعی [مثل] از زمان رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) به اینطرف [نبوده که] بشر خطری شد. دلم میخواهد این حرف را قدری مثل کیمیا میماند، کیمیا کم است، نه [این] که در دنیا نباشد، خیلیکم است. این حرفی که دارم به شما میزنم، مثل کیمیاست. والله! راست میگویم، بالله! راست میگویم، بهدینم! راست میگویم، خیلی توجّه کنید! از بعد از رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) ولایت خطری شد، همه پی [یعنی دنبال] اسلام رفتند، اسلامی که جلسه بنیساعده بهوجود آورد. چرا توجّه نمیکنید [و] دنبال جلسات میروید؟! به تمام آیات! من امروز مال [یعنی برای] این بشر اینقدر گریه کردم که نزدیک بود از بین بروم که نادان شدیم؛ یا پی [یعنی دنبال] تلویزیون رفتید، یا پی ویدیو رفتید، پی این بساطها رفتید، خبر ندارید که نوشت بیدین! تمام بیدین [از دنیا میروند]. دنبال تجدّد رفتید! تجدّد ایننیست که [شما میپندارید]، تجدّد [از] بعد از رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) [شروع شد که] دنبال ابابکر و عمر رفتند، یکجلسه بنیساعده درست کرد [ند] و علی «علیهالسلام» [و] زهرای به این خوبی را کنار زدند. حضرت فرمود: آخرالزّمان تمام اینها بهوجود میآید. من میبینم [مردم] رفتند، این چند وقتها، دو سال پیش از این دیدم [که] اینها همه میخندند و اصلاً حالیاش نیست، میگویند و میخندند و میشنوند و حالیاش نیست [که] کجا میروند؟!
گفتم: عزیز من! قربانتان بروم! باید تفکّر داشتهباشید. آخر اگر اینها [تفکّر] داشتند، [اینکارها را نمیکردند]. من به قربان علماء [ی] بروم که اینها ربّانیاند! مرحوم حجّت وقتی [روی جلد] رسالهاش را نوشتند: «آیة عُظمی»، گریه کرد، گفت: من چه عظماییتی دارم؟! [آیا] خورشید را برگرداندم؟! [آیا] یک شمشیر زدم [که] از عبادت ثقلین افضل [است]؟! پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) درباره من گفته [که] تمام دین [است]؟! تمام دین همهاش با علی (علیهالسلام) روبروست، علی (علیهالسلام) است که «آیة عُظمی» است! [مرحوم حجّت گفت: آنرا] پاک کن! گفت: خرجش خیلی شده! گفت: من که نکردم. حالا وقتی آقا اینجور است، وقتی میخواست از دنیا برود، حالش یکقدری خوب نبود، گفت: یکذرّه تربت حسین (علیهالسلام) برای من بیاورید! خورد [و] گفت: آخرین قُوتِ [غذای] من است. طولی نکشید [که] از دنیا رفت. چهخبر است؟! او که جزء بیدینها نیست که! من جزء بیدینها هستم که دنبال لهو و لعب و این [چیزها] میروم، چشمم را حفظ نمیکنم و این [کار] ها [را میکنم]، من جزء بیدین [ها] هستم!
شما باید جانم! یک تفکّر خلقتی است، یک تفکّرِ جهانی است، یک تفکّرِ دنیایی است. قربانتان بروم! باید تفکّر دنیایی داشتهباشید! تفکّر دنیایی ایناست که در تمام این ایران کجا جلسهای هست که مطلق باشد و فقط حرف حسین (علیهالسلام) و امیرالمؤمنین (علیهالسلام) [و] اهلبیت [را] بزنند؟! تمام جلسهها در این ایران همهاش تعریفی شده، شما میروید [و] با آنها محشور میشوید. من دیگر خطری هستم، دیگر میفهمم، کار، چهکارت میکند؟ من دیگر بهدرد نمیخورم.
منصور [دوانیقی] به امامصادق (علیهالسلام) گفت: تو خیال خلافت داری؟ گفت: من جوانیهایم هم [خیال خلافت] نداشتم، حالا که پیر شدم. ما که دیگر پیر شدیم. قربانتان بروم! بیا این حرفها را، امروز روز تاسوعاست، امروز روز تاسوعا؛ یعنی دور امامحسین (علیهالسلام) را گرفتند، هیچکس دیگر نمیتوانست نه [از کربلا] خارج شود [و] نه وارد شود. تاسوعا؛ یعنی کربلا سیاه شد.
جانم! باید تفکّر داشتهباشید. تفکّر دنیایی داشتهباش! [یعنی] نگاه کن [و] ببین آنها که دنبال خلق رفتند، چهجور شدند؟ تو کجا میروی؟! تو چرا میروی؟! ایننیست که بروی کار کنی [و] بیایی یک لقمه نان پیدا کنی؛ یا نمیدانم یکچیزی بفروشی و در خانهتان بروی، ایننیست! یکدفعه سر در میآوری [و] میبینی [که] با آنها محشوری و با آنها محشور شدی و هیچ حالیات هم نیست! هیچ حالیمان نیست! مگر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) نمیگوید که [اگر] به عمل قومی [راضی باشی]، جزء آن [قوم] هستی؛ یا امامسجّاد (علیهالسلام) میگوید: سنگی را دوست داشتهباشی، با او محشور میشوی؟! چرا؟
سنگها هم حرف میزند. مگر ستونحنّانه حرف نزد؟! آیا ما از سنگ بدتریم؟! تو نه عقل داری [و] نه شعور داری، خلاصهاش حالیمان هم نیست. چرا؟! او [ستونحنّانه] حالیاش است دیگر. پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) به آن ستون تَنِه میداد، امر شد که: یا محمّد! (صلوات بفرستید.) باید یک منبر درستکنی که این منبر در عالَم بماند، در دنیا بماند. دستور منبر داد و جبرئیل آن منبر را درست کرد و پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) هم بالای آن منبر رفت. حالا ستون فریاد میزند، تمام مدینه را روی سرش گذاشت. چهکسی میتواند این [ستون] را ساکت کند؟! یا محمّد! تو بیا ساکتش کن! دست روی آن گذاشت [تا] ساکت شد!
این جهرمی یکی از علمای مهمّی است که آقایگلپایگانی خیلی قبولش داشت. ما خانه فلانی رفتیم [این قضیّه] را گفتم، گفت: من هفتاد سالم است [که] نفهمیدم! این کیست که این حرف را میزند؟! هفتاد سال درس خواندم [و] نفهمیدم! آیا تو از امامزمان (عجلاللهفرجه) جدا شدی، گریه کردی یا هنوز میخندی؟! او داد کشید، گفت، دست [روی آن] گذاشت [و] گفت: تو را از سنگهای بهشت قرار میدهم، تو در بهشت پیش خودم میآیی.
آره! تو کدام [حرف امامت را گوش کردی]؟! کجا حرف امامزمان (عجلاللهفرجه) است؟! امامزمان (عجلاللهفرجه) امرش را باید اطاعت کنی. تو را به حضرتعباس! ائمه (علیهمالسلام) ساز زدند؟! ویدیو زدند؟! ماهواره زدند؟! [تئاتر] زدند؟! عرق خوردند؟! شراب خوردند؟!
چند سال پیش از این، ما داشتیم میآمدیم؛ یک جوان زیبایی هم طفلک [آنجا بود]، گفت: من پدرم رفت زن گرفت، من ناراحت شدم، اصفهان آمدم، هر کجا من رفتم، دیدم عرق میخورند. خیّاط بود. چهخبر است؟! به تمام آیات قرآن! یکنفر دیدم، خلافکار هم بود، در قیامت گفت: فلانی! [حتی] اگر عرقخور در دریا بیفتد، در جهنّم میافتد. الآن نگاه نکن خیلی جاها اینکار سَبیل شده. آره! یارو میگفت، [به] مسجد جمکران آمدهبود، یک عدّهای هم بودند [از اینها] توی سماور ریختهبود. تُف به تو! مسجد جمکران میآید. بابا! چهخبر است؟! سینما شده! کجا آنوقت به شما بگویم؟! به تمام آیات قرآن! من تا [به] مسجد جمکران میرفتم، هر کسی هر حاجتی داشت، میگرفتم.
یک حاجغلام بود [که] با این آقای تولیت خیلی رفیق بود،(حالا [این حرفها] پیش آمده، من که حالیام! من کسی [هستم که حرفی که] پیش بیاید [را] میگویم، من چیز نمیگویم.) این [ها] را گرفتند، یکحرف به مصدّق زدهبودند، [بعد آنها را به زندان] انداختند. یکی این [حاجغلام] بود، یکی [هم] خاکباز بود، یکی [هم] فولادوند بود [و] اینها [که نمایندهمجلس بودند]، حالا هر کسی توی طوله [طویله] میتپد [میرود]. اینها آزموده بودند، اینها دورهدیده بودند، اینها خارج رفتهبودند، وکیل بودند. حالا [میگوید:] هر کسی من را بخواهد، توی طوله برو! مجلس نیست که! مجلس باید «قالالصّادق (علیهالسلام)، قالالباقر (علیهالسلام)» [از آن] درآید، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) درآید، زهرا (علیهاالسلام) درآید؛ نه شخص! [اگر اینطور نباشد،] این مجلس نیست.
(به تمام آیات قرآن! این [حرف] ها دارد خودش میآید [که] من میگویم. چهچیزی داری میگویی؟!) مجلس، خارجیها باید داشتهباشند که امام ندارند، امامزمان (عجلاللهفرجه) ندارند، علی (علیهالسلام) ندارند، فاطمه (علیهاالسلام) ندارند. از آن بدترش کیست؟ تویی که رأی به او میدهی! بیخود نیست که میگوید یکی از شما با دین [از دنیا] برود، ملائکه تعجب میکنند، تماممان مبتلا هستیم! حالا به یکذرّه [و] یکقدری [مبتلا هستیم].
بیایید امروز تاسوعاست، امروز روز آقا ابوالفضل (علیهالسلام) است. تاسوعا؛ یعنی دور امامحسین (علیهالسلام) را گرفتند، نه کسی [به کربلا] خارج [و] نه وارد میشود.
یکی [بحث] قدردانی است که از این مجلسِ چهارشنبه و از این مجلس است، [باید] بکنید! به تمام آیات قرآن! این حرفها در ایران، فقط [در] این دو مجلس است. هیچکجا این حرفها نیست! بدبختترین مردم ایناست که از این مجلس میروند! کجا میروی؟! کجا این حرفها هست؟! کجا کسی را بیدار میکند؟! کجا کسی را هوشیار میکند؟! کجا گفتهاست که امیرالمؤمنین (علیهالسلام) کفواً احد است؟! کجا گفته زهرا (علیهاالسلام) بالاتر است؟! چرا؟ امامصادق (علیهالسلام) میفرماید: اگر ما نباشیم، عالم فروزان [فروریزان] میشود؛ اما زهرا (علیهاالسلام) چیست؟ کفواً خلقت است. ما [یعنی ائمه (علیهمالسلام)] کفواً احد هستیم، او کفواً خلقت است؛ یعنی احد یکحرفی است، آن باز یک [حرف] است، [کفواً خلقت] حرف دیگری است، میگوید: مادرم زهرا (علیهاالسلام) از ما بالاتر است. چرا؟ خود امامزمان (عجلاللهفرجه) که بیاید از ماست، به اجازه من [یعنی امامصادق (علیهالسلام)] نیست، من به اجازه او [یعنی حضرتزهرا (علیهاالسلام)] هستم، امامزمان (عجلاللهفرجه) باید با اجازه حضرتزهرا (علیهاالسلام) ظهور کند؛ پس او مافوق خلقت است. کجا این حرفها هست؟!
اصلاً ما حرفهای پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را کنار گذاشتیم. خب مگر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) نبوده [که فرمود:] هر کسی حاضر شود نگاه به ناموسش بکنند، دیّوث اُمّت من است؟! این زنهای کیست درِ این دکّانها [کار میکنند]؟! این زنهای کیست در ادارهها [کار میکنند]؟! اینها زنهای شماست، دیّوثها! میروی لباسمشکی [هم] میپوشی! من نمیگویم لباسمشکی نپوش! من خودم پوشیدم. اینها چهکسی هستند؟! (صلوات بفرستید.)
متقی مثل آمپول [و] سِرُم، امامزمان (عجلاللهفرجه) به او وصل است؛ اگرنه بهدینم! هلاک میشود، بهایمانم! هلاک میشود! مثل آمپول، امامزمان (عجلاللهفرجه) به متقی وصل است؛ اگرنه از غصّه شماها جان میدهد! امروز چه میگویم؟! پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: چهچیزی از برای عبادت، از برای زن بهتر است؟ حضرتزهرا (علیهاالسلام) پشتپرده گفت: به پدرم بگو: نه او نامحرم را ببیند [و] نه [نامحرم] او [را ببیند]. سهدفعه پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) از روی منبر بلند شده؛ یعنی حرف زهرا (علیهاالسلام) تعظیم است! بلند شدنِ پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) [نشانه ایناست که] حرف زهرا (علیهاالسلام) را تعظیم کرد [و] سهدفعه گفت: پدرت بهقربانت! تو چه مسلمانی هستی [که] زنهایتان را اینجا، آخر کجا روانه میکنی برود؟!
قدردانی کنید! قربانتان بروم! از من قدردانی نکنید، از این حرفها قدردانی کنید! بهدینم! این حرفها نجات شماست. کجا نجات است؟ که هم بنویسید، هم بشنوید [و] هم عمل کنید! «حَیِّ علی خَیرالعمل» به آن عمل کنید! به آن باور کنید!
چهخبر است دنیا؟! هر کجا شلوغ شد، میروند. او هم مرتیکه [مردک]، پشت نمیدانم دستگاه میگوید: «یَدالله فَوقَ أیدیهم»، نمیدانم یدالله، جماعت یدالله است [یدالله معالجماعة]. هفتاد هزار نفر یدالله هستند یا پنجنفر؟! بابا! به داد من برسید! هفتاد هزار نفر [را] که گفت مرتدّ و کافرند، اینها یدالله هستند؟! باباجان! چهچیزی میگویید؟! کجایی تو؟! امروز بیدار شوید!
گذشت موسم گُل | ای باغبان بیهمّت |
یکوقت میبینی مرگ میآید [و] یقهات را میگیرد و در دارالفساد هستی نه در دارالإیمان! یکدفعه یقهات را میگیرد، [در] دارالفساد هستی، [حالا] بدو آنطرف برو! بابا! من [با آنها] نبودم که! تو نبودی؛ [اما] به امر آن راضی بودی، جزء همان [ها] هستی. برو کنار! چهخبر است؟! قربانتان بروم! عزیزان من! بیایید امروز بیدار شوید! بیایید امروز هوشیار شوید!
گفتم، دوباره تکرار میکنم: اهلتسنّن امر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را اطاعت نکردند، گفت: کافر و مرتدّ هستند. اینکه میگوید شما بیدین میروید، امروز میگویم ایناست. سلمان پیش پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) رفت [و] گفت: یا رسولالله! [شما] گفتی [در آخرالزّمان] زنها اینجوری میشود، مردها اینجوری میشود. اصلاً هیچی [از علامتهای آخرالزّمان] نیست [که نشدهباشد]، اگر چیزی بوده [که پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) گفتهاست و نشدهباشد] من صدهزار تومان [انعام] میدهم. هر چیزی [از آن علائم] شده [است که] زنها اینجوری میشوند، مردها اینجوری میشوند، علماء اینجوری میشوند، نمیدانم مدّاحها اینجوری میشوند، همه اینجوری میشوند، همه [آن علائم] را [که پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)] گفته، شدهاست. فقط سه چیز است که نشده: یکی [آمدن] دجّال است، یکی [آمدن] سیّد حسنی است، یکی [هم] صیحهآسمانی است، آن باید بخورد.
حالا [سلمان] گفت: [اگر آنزمان را درک کردیم،] چه [کار] کنیم؟ [پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)] گفت: [انجام] واجبات، ترکمحرّمات، انتظارالفرج، بهخیر مردم [شرکت نکن، خیرشان هم شرّ است]. آخر امروز همهاش خیر شده، همهاش اسلام شده [است]. او [پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)] گفت: بهخیر مردم شرکت نکن! برو کنار! چرا تو کنار نمیروی؟! آنها امر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را اطاعت نکردند، ما [هم] امر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را اطاعت نمیکنیم. ایناست که بیدین میرویم. برو بخور دیگر! چهچیزی است دیگر؟
باز هم کمتان میگذارم، یکچیزهایی هست که نمیتوانم بگویم [که پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)] راجعبه علماء چه گفته؟ راجعبه وعّاظ [چه گفته]؟ این وعّاظی که گفته یا مدّاحها که گفته، حرف دیگر میزنند! مگر میتوانم بگویم؟! بیخود نیست که آنها را آنجور [دربارهشان] میگوید، [به شما] میگوید دنبالشان نرو! خاک بر آن سرت بکنند! مجلس میگیرد [و] او [را] هم دعوت میکند، او هم آن [حرف] ها را میگوید. اُفّ بر تو! آره! [میگوید: مجلس] امامحسین (علیهالسلام) است؟! تو
یکنفر یکچیزی آنجا ریختهبود [و] داشت میگفت: باباجان! بیایید من دوست امامصادق (علیهالسلام) هستم، اصحاب امامصادق (علیهالسلام) هستم، بیایید از من بخرید! امامصادق (علیهالسلام) فرمود: این ما را دکّان کرده [است]. ما [هم ائمه (علیهمالسلام) را] دکّان کردیم! کدامِ ما دکّان نکردیم؟! بگو! (صلوات بفرستید.)
جانم! بیایید امروز تصمیم بگیرید [که] بروید کنار! یکی چشمتان را حفظ کنید! یکی گفتم سخی باشید که الحمد لله تمام رفقای من، تمام اهلجلسه سخی هستند. کجا هست که کدام پروندههایتان را امامحسین (علیهالسلام) امضاء کرده [است]؟! کدام پروندههایتان را گفت [که] سالم است؟! به تمام آیات! تمامتان با همین دفترها [یتان بودید]، [اینکه] داد زدم [و] گفتم: بنویسید [و] دفتر داشتهباشید! [برای ایناست که] کسیکه دفتر ندارد، آنجا [پروندهاش] در کامپیوتر جهانی نیست! بهدینم! [از] تمام شماها آنجا آمد، گفت: اینها را بیاورید! نمیخواهم حالا خودم را بگویم، گفت: آنهایی که با ایشان است [را] بیاورید! همه را ریختند، همه [را] گفت: سالم! [از کامپیوتر جهانی] بیرون ریخت. بابا! [تو] ناسالمش نکن! کجا ناسالم میکنی؟ از این جلسه میروی، از این حرفها میروی.
رفقا! اگر من مُردم، نمیخواهم اسم بیاورم، هستند. شما جلسه را بههم نزنید! من آنجا هم به شما دعا میکنم. تو خیال نکن [که] من آنجا هم مُردم، آنجا هم بهمن چیز دادند، هم باغ داده، هم قصر داده، همه اینها را داده، همهتان را راه میدهم، به حضرتعباس! یکدانه آنها را راه نمیدهم! فهمیدی یا نه؟! (صلوات بفرستید.)
پس إنشاءالله امیدوارم یکی [این] که بخواهید پیش بروید، (اینکه من توی خال آنها بزنم، [ایناست که]) ثوابی نباشید! نخواهید ثواب بکنید! اگر ثواب نخواهی بکنی، راحت هستی. ببین امامصادق (علیهالسلام) هم همین را میگوید، وقتی امامحسین (علیهالسلام) شهید شد، حالا امامصادق (علیهالسلام) بعد [از] یکسال یا هر وقت آمده، اینجا [به] کربلا آمد [و] یکخانه خرید. گریه میکرد [و] میگفت: مردم رفتند جدّ مرا کشتند [که] ثواب کنند، سهچارک جو گرفتند [که] ثواب کنند؛ پس ثواب نکن!
امامصادق (علیهالسلام) [اینرا] گفته، من هم میگویم [که] ثواب نکن! امر را اطاعتکن! قربانت بروم! من میخواهم به شما بگویم [که] ثواب به شما جزا میدهد یا امامزمان (عجلاللهفرجه)؟! یا زهرا (علیهاالسلام) به شما جزا میدهد؟! ثواب به تو جزا میدهد؟! اینچه ثوابی است [که] میکنید؟! قربانتان بروم! من از اوّل عمرم ثواب نخواستم، گفتم: خدایا! بهشت برای توست و جهنّم هم مال [برای] توست، میخواهی [مرا] آنجا ببری [یا] آنجا. به خدا گفتم: به تمام دینم قسم! اگر من را در جهنّم ببری، همینجور که تو را [الآن] میخواهم، [باز هم] تو را میخواهم. من تو را نمیخواهم [که] من را [به] بهشت ببری. این، ثواب نمیخواهد! اگر اینجوری باشید، ثواب نمیخواهید؛ اگرنه ثواب میخواهید. من اختیارم با خداست، خب من را در جهنّم ببرد، خب اعمال من بد است که در جهنّم برده [است]، جخ [یعنی تازه] خدا با عدالتش [با من] رفتار کرده [است]! خداشناسی یعنی این. حالا میگویم: خدایا! با رحمات با من رفتار کن! (صلوات بفرستید.)
من میخواهم امروز از اینجا که رفتید، یک آدمی باشید که هیچچیزی شما را تکان ندهد؛ یعنی هیچچیزی شما را تکان ندهد، اینجور [باید] محکم باشید! یکی به عقایدتان، یکی به این جلسه [محکم باشید]! به تمام آیات قرآن! این جلسه شما را هدایت میکند. کجا شما این جلسه را پابرجا میدانید [و] میآیید؟ «من» نداشتهباش! اگر «من» داشتهباشید، میروید. «من» اینکار را کردم، «من» اینجور میکنم، ما، «من، من» در این جلسه لازم نیست. برو پی [یعنی دنبال] «من» ات! آره! اینجا توی این جلسه نیا! قربانت بروم! [در] این جلسه، باید تواضع به این حرفها کنید! این حرفها را شکر کنید! این حرفها بایگانی بوده، چهکسی این حرفها را میزند؟!
الآن این عاشوراست، ببین چهخبر است؟! [به] آنجا داشتم گوش میدادم؛ [بهاصطلاح] یک روضهای خواند و آخرش هم یک حرفهایی زد، تمام شد [و] رفت پی [یعنی دنبال] کارش! مگر میشود حرف زد؟! یک شیخی بود [که] خیلی هم خوشاخلاق بود، جوان هم بود، یک چندوقت اینجا آمد، همینجا آمد، میخندید و خیلی خوشحال بود و گفت: ما داریم تبلیغ میرویم. گفتم: تو تعریف میروی، کجا تبلیغ میروی؟! همین، همین را به او گفتم، بیشتر به او نگفتم، دیگر اینجا نیامد. حالا آمده چه [کار] کند؟! آمده برود [که] من تأییدش کنم. من تهدیگت هم نمیکنم؛ چونکه تهدیگ، تهدیگ که یعنی بسوزد، آنهم نمیکنم؛ چه [برسد به] تأیید! حالیات است [که] چه میگویم یا نه؟!
شکر کنید [که] این حرفها را میشنوید [و] فرار نمیکنید. آقایفلانی! قربانت بروم! خدا را شکر کنید! خدا را شکر کنید! خدا را شکر کنید! به حضرتعباس! نه [اینکه به] بهشت بروید، بهدینم! در بهشت هستید! باور کردید یا نه؟! اما اگر بیرون بروید، زشت هستید، عین آدم [ابوالبشر] تو را بیرون میاندازد. از این جلسه بروی، عین آدم میشوی؛ باید بروی چهلسال گریه کنی! آخرش هم متوسّل به حسین (علیهالسلام) بشوی! آخر هم متوسّل به این جلسه بشوی!
امروز این حرف را زدم. چرا؟ الآن این فلانی نه من لبهایش را ببوسم، زهرا (علیهاالسلام) لبهایش را میبوسد. نمیخواهم حالا یکییکی بگویم، این حرفها که از دهانشان در میآید، آقایفلانی، آقایفلانی، رفقا! اینها را زهرا (علیهاالسلام) لبهایشان را میبوسد. چهچیزی میگویی؟! زهرا (علیهاالسلام) میآید [و] مصافحه میکند جانم! با چهکسی مصافحه میکند؟! با تو؟! [تو که] ویدیویی، ماهوارهای، تلویزیونی، چشمپاره [هستی]، قدمهایت هر جا رفته! تو را میخواهد؟! عمویش را گفت: برو کنار! بابا! عمویش کاری نکرد که! جانم! عمویش کسی را تأیید نکرد، یک عدّهای هستند کسی را دارند تأیید میکنند، صد مطابق [یعنی برابر] از آن بدتر هستند. [معاویه به عباس] گفت: قرآن تفسیر میکنی؟ گفت: آره! گفت: قرآن تفسیر نکن! تمام شد.
چهچیزی داری میگویی؟! عزیز من! امروز که اینهمه ثوابثواب میکنند، به اسم ثواب، این یکذرّه ولایت [را] هم از شما میگیرند. ولایت ماها که خیلی چیزی نیست، حالا الحمدلله دیگر از ما اینجوری شد، دنیاخواستن با ولایت درست نیست. نگاهکردن به آنجا که خدا میگوید [نگاه نکنید! اگر] نگاه کنی، درست نیست؛ [چون] از ولایت قطع شدی. مگر امامصادق (علیهالسلام) نمیگوید: شما عضو ما هستید، گناه کنید، جدا میشوید؟!
امروز گناه، (نمیتوانم بگویم، این حرفها که میزنم [گناه] نیست،) گناه ایناست که دست از ولایت برداشتیم [و] دنبال خلق رفتیم. اینها گناه نیست، اینها معصیت است. فهمیدی یا نه؟! اینها جانم! معصیت است، خدا اینها را میآمرزد، [اما] حالا نروی گناه کنی!
یک آقایی بود [که] دورش خیلی [مردم] جمع شدهبودند و میگفت: هر کاری میخواهی بکن! یک لکّهاشک برای امامحسین (علیهالسلام) بریزی، [خدا] همه گناهانت را میآمرزد. یکی، دو دفعه [هم] درِ دکّان ما آمد و ما را میخواست ببرد. به او گفتم: فلانی! این [حرف درست] نیست [که میگویی، این یعنی] عمداً کسی نمیرود گناه کند. [طبق حرف] این [شخص] هم، آنها میرفتند [درویشمَسلکها] هر غلطی میکردند، اینهم یکروضه میخواند [و] میگفت: همه گناهانتان آمرزیدهشد. آخر هم با او بود، با این نبود، او را گرفتند، بانی شد [و] همه را گرفتند [و] تبعیدش کردند. پشتپایش را خورد! پشتپای مردمداری را خورد؛ [مردمداری] یعنیچه؟ یعنی یکحرف بزند [که] مُریدهایش خوشش بیاید، این پشتپای مردمداری است [که به او میخورد]، این حرفهایی که من میزنم، میگویم شما خوشتان هم نیامد، نیاید؛ اینجا هم نیایید، نیا! بهدینم! راست میگویم. من چهچیزی را میخواهم؟ من امر را میخواهم، میخواهم شما هم امر را اطاعت کنید! هیچی [دیگر]، بندهخدا اینجوری شد، تمام شد. شما هم باید همین را بخواهید!
الآن این مجلسِ ولایت مثل چشمه است، دارد آب از آن میجوشد، این [مجلس] مثل چاه نیست که آب به آن بکنند، [آب] فرو برود. حرفهای دیگر مثل چاه میماند، آب به آن میکند، آب دارد فرو میرود. حرف ناحسابی فرو میرود، پابرجا نیست، بهدینم! نیست. دیدید که [پابرجا] نبود، چهجور شد؟! میتوانم بگویم؟! نه! ولایت پابرجاست، اسلام سقوط میکند! همساخت که سقوط کرد، از سقوطش لعنت هم شد، اسلام عمری، اسلام ابابکری سقوط کرد. [حالا تو] دنبالش برو! چهخبر است؟! نگفتم، قربانت بروم! این جوانها خوب هستند. من گفتم، بهدینم! هر کدام [از] شما را از دنیا بیشتر میخواهم، اسمهایتان را هم نمیدانم؛ اما نگاه میکنم میبینم در مجلس ولایت حاضر شدید، سخی هستید، چشم [چرانی] نمیکنید، رئوف هستید، مهربان هستید، تا حتّی با خانمهایتان خوب هستید، تکبّر ندارید؛ [ایناست که شما را بیشتر از دنیا میخواهم]. ببین اسلام یکچیزی میخواهد، ولایت یکچیز دیگری میخواهد. این اسلامِ [عمری میگوید] هر کاری کردی، برو بکن! [اما] من را بخواه! عمر و ابابکر همینساخت بودند. آره!
سلمان بندهخدا را خاک به [سر] آن میریزند، آره! [مسخرهاش میکنند و میگویند:] دُمت [ریشت] مثل [دُم] سگ میماند. حالا هم متقی را هم همینجور میکنند، خیلی رویشان نمیشود. قربانت بروم! فدایت بشوم! عزیز من! ببین چه میگویم؟ رویشان نمیشود. بهدینم! متقی، سلمانِ زمان است. کمکسی میخواهد [که اینطور] بشود. متقی، سلمان زمان است! بهقدری سلمان را اذیّت کردند [که] امیرالمؤمنین (علیهالسلام) گفت: برو پشت سرش [یعنی عمر] نماز بخوان! اُفّ بر این دنیا! آن سلمانی که «سلمانُ مِنّا أهلالبیت» [است. از] بسکه اذیّت کردند! (یک صلوات بفرستید.)
میخواهم یکروضه برایتان بخوانم که هیچکس نخوانده [است]، آره! یکقدری دلم میخواهد آمادگی [پیدا] کنید [و] یک اشکی بریزید! آقا ابوالفضل (علیهالسلام) خیلی قدرت داشت. اینهمه که اهلکوفه از او میترسیدند؛ [برای اینبود که] یک جنگی پیشامد کرد، آقا امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آقا ابوالفضل (علیهالسلام) را روانه کرد، [او هم] فتح کرد، خیلی [جمعیّت] بودند. آنها که مسلمان شدند، شد و آنها هم [که] نه، [مسلمان نشدند]، همه را با دم شمشیر زد؛ آنوقت اینها شجاعت را از آقا ابوالفضل (علیهالسلام) دیدهبودند، [بهخاطر همین] میترسیدند. هر چند که اینجا [عدّهای] رفتند و شبعاشورا [از لشکر ابنزیاد فرستاده آمد و] گفت: من اماننامه برایت آوردم. همینطور [هم] گفت: [ای] عشیره ما! عشیره ما! آخر اُمّالبنین یک قوم و خویشی با اینها داشت؛ چونکه اینها خیلی شجاع بودند، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) هم میخواست از یک طایفه شجاع [زن] بگیرد.
امامحسین (علیهالسلام) گفت: عباسجان! هر چند فاسق است، برو ببین چه میگوید؟ گفت: عباس! یک اماننامه برای تو و بچّههایت آوردم، بیا کنار برو! گفت: خدا تو را با اماننامهات با او که [آنرا] نوشته، لعنت کند! من دست از برادرم بردارم؟! چرا؟ او دارد امر پدرش را اطاعت میکند. [شب آخر] آقا امیرالمؤمنین (علیهالسلام) گفتش که عباسجان! مبادا دست از برادرت برداری! حالا دارد اطاعت میکند. (چرا شما امر خدا و پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را اطاعت نمیکنید [و] دنبال خلق میروید؟! بیایید یک رگی از آقا ابوالفضل (علیهالسلام) داشتهباشید.)
حالا فوجفوج لشکر دارد میآید، اُمّکلثوم (علیهاالسلام) پیش حضرتزینب (علیهاالسلام) دوید [و] گفت: خواهر! هیچکس طرف برادرمان نیامد، فوجفوج [لشکر میآید و همه هم رفتند]، خلاصه ایناست. «اللهأکبر» هم میگفتند، تُف بر تو! اُفّ بر تو! «اللهأکبر» میگفتند؛ [ولی] طرف ابنزیاد میرفتند، (میترسم بگویم [که] این الله أکبرها چیست؟! الله أکبرها چیست که گفتید؟! از همانها هستید! تو که از روی نفهمی گفتی، من فهمیدم و نگفتم.) گفت: خواهر! فردا دَیّاری را باقی نمیگذارم، غصّه نخور! آقا علیاکبر (علیهالسلام) به میمنه بزند، من به میسره بزنم. امامحسین (علیهالسلام) دید [که] آقا ابوالفضل (علیهالسلام) ارادةالله است، فردا اینکار را میکند.
[گفت:] عباسجان! بیا ببینم، برو واسه [برای] اینها آب بیاور! شمشیرش را به زانویش زد [و] شکست، [گفت:] عباسجان! قربانت بروم! حرف بشنو! سکینه (علیهاالسلام) هم مَشک را آورد [و] گفت: عموجان! اگر به قیمت جان است، ما آب میخواهیم. از هفتم محرّم آب را به روی ما بستند، مسلمانها! نمازخوانها! الله أکبرگوها! مَشک را گرفت و رفت. دریا گُدار دارد، از گُدار رفت و چهار هزار تیرانداز فرار کردند، از آن شمشیر سابقهدار آقا ابوالفضل (علیهالسلام) ترسیدند.
رفت مَشک را پُر کرد، [دستش را] زیر آب زد [و گفت:] عباس! تو میخواهی زنده باشی؟! برادرت تشنه است. آب را روی زمین ریخت، اسب حیادار، سرش را برداشت [و] آب نخورد. دید [اسب آب] نمیخورد. قربان آن اسب! تُف به آن نمازخوانها و الله أکبرگوها! این آب را اینجا آورد، خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! [گفت:] همینطور ملچملچ کرد، [تا اینکه] اسب آب خورد.
از خیمه، از شریعه بیرون آمد، کسی بود که از پشت درختها زد [و] دست آقا ابوالفضل (علیهالسلام) را قطع کرد. مَشک را به آنجایش [دست دیگرش] انداخت. حالا دارد همینطور میخواهد آب را به خیمهها برساند. گویا ظالم دیگری دستش را قطع کرد. ابوالفضل (علیهالسلام) هیچکجا التماس نکرد، اینجا کرده [است]. آقا ابوالفضل (علیهالسلام) هیچکجا حرف نزده! صدا زد: لشکر!
تیر به چشمم بزنید | به مشک آبم نزنید | |
دادهام به سکینه | وعده آب |
خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! گفت: تیر به مَشکش زدند، ناامید شد، یک ظالمی عمود بهسر آقا ابوالفضل (علیهالسلام) زد، از اسب میخواهد بیفتد، به عمرش نگفت برادر! خیلی با ادب است! به تمام آیات قرآن! میگویم مثل یک سرتیپ یا یک سَروان، امر برادرش را اطاعت میکند. تا از اسب میخواست بیفتد، حضرتزهرا (علیهاالسلام) در بغلش گرفت، قربانتان بروم! آخر زهرا (علیهاالسلام) [در] کربلا بود. زهرا (علیهاالسلام) مثل حضرتامیر (علیهالسلام) است، هر کجا بخواهد بیاید، آنجا بهوجود میآید. آنجا کربلا بود، [در] بغلش گرفت [و] گفت: پسرم! یکدفعه [آقا ابوالفضل (علیهالسلام)] صدا زد: برادر! برادرت را دریاب!
آقا امامحسین (علیهالسلام) هر چه آمد، دید چه برادری! دست [که] ندارد! صدا زد: برادر! کمرم شکست، برادر! امیدم ناامید شد. حالا روضهای که میخواهم برای شما بخوانم، ایناست: دو نفر است [که] سرهایشان را به نی نزدند، یکی آقا علیاصغر (علیهالسلام) [است که] امامحسین (علیهالسلام) پشت خیمه خاکش کرد، یکی [هم] آقا ابوالفضل (علیهالسلام) است، همانجور که او [آقا ابوالفضل (علیهالسلام)] امر او [امامحسین (علیهالسلام)] را اطاعت میکرد، امامحسین (علیهالسلام) هم امر عباس (علیهالسلام) را اطاعت کرد، گفت: برادر! یک وصیت دارم، من را به خیمه نبر! (ای [به] قربان آن غیرتت بروم! عباسجان! ابوالفضلجان!) سکینه (علیهاالسلام) من را میبیند [و] میگوید: من مَشک [را] دادم، کاش ندادهبودم! کاش طلب آب نمیکردم [و] میمُردم [و] مَشک به عمویم نمیدادم.
حالا همانجا آقا امامحسین (علیهالسلام) آقا ابوالفضل (علیهالسلام) را دفن کرد؛ چونکه سرها را که میبُردند، یکی سر آقا علیاصغر (علیهالسلام) نبود، یکی [هم] سر آقا ابوالفضل (علیهالسلام).
قربانتان بروم! ما باید تعصّب داشتهباشیم. امیدوارم خدا بچّههایتان را به شما ببخشد! من یک بچّه [ام] آنجا دفن است پنج، ششماهش بوده، آنجا بوده، [او را] دفن کردند، الآن میخواهم بگویم [که] چهلسال است، از آنجا میآیم بروم، یادم است؛ چهجور [ائمه (علیهمالسلام)] یادتان میرود [و] اینکارها را میکنید؟! چهطور اینها را فراموش کردید، میروید ساز میزنید و ویدیو و این [کار] ها [را میکنید]؟! چه مسلمانی هستی؟! چرا اینها را فراموش میکنی؟! والله! فراموشنکردن اینها، بهشت است، والله! جنّات است، والله! آبرو است، والله! متقی میشوی. (صلوات بفرستید.)
خدایا! عاقبتتان را بهخیر کن!
خدایا! عاقبت به خیری ما ایناست که ولایت را به آخر برسانیم.
خدایا! ما ولایت [را] تا آخر برسانیم!
خدایا! ما بالأخره [گناه کردیم]، گفت: آن کسیکه گناه نکرده، کیست؟ بگو!
خدایا! به حقّ آقا ابوالفضل، گناه کوچک و بزرگ ما را درگذر!
خدایا! ما به ولایت یقین کنیم! یقین کنیم که مانند اینها کسی نیست، یقین کنیم که نجات ما در ولایت است.
خدایا! این جلسه را به ما ببخش که ما دست برنداریم!
خدایا! به حقّ امامزمان قسمت میدهم، این سخاوتِ رفقای من را مطلق کن! تا آخر برسانید! که خدا «صفاتالله» به شما میدهد، «صفاتالله»، صفاتش ایناست که ولایت به شما میدهد.
خدایا! به حقّ امامزمان، هر خانه مریض [و] مریضه است، طفل مریض است، لباس عافیت بپوشان!
خدایا! تو را به حقّ امامزمان، اگر حوادثی از آسمان برای این رفقا و اهلجلسه نازلشده [است]، خودت برطرف بفرما! ما إنشاءالله [به] امیدِ خدا ولایت ما را مطلق بفرما!
خدایا! اگر «من» داریم، «من» را از ما بگیر [و] خودت را به ما بده!
میخواهیم با تو معامله کنیم، اگر سرقفلی هم بخواهی، به تو میدهیم. سرقفلی ما چیست؟ سرقفلی ایناست که إنشاءالله توفیق به ما بدهی [که] ما اطاعت تو را بکنیم.
(با صلوات بر محمّد)