اربعین 92؛ نه اسلام داریم، نه ولایت: تفاوت بین نسخهها
(تمیزکاری متن و اصلاح نیم فاصله) |
(بدون تفاوت)
|
نسخهٔ ۸ دسامبر ۲۰۲۳، ساعت ۱۰:۵۴
اربعین 92؛ نه اسلام داریم، نه ولایت | |
کد: | 10354 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1392-10-02 |
تاریخ قمری (مناسبت): | ایام اربعین (19 صفر) |
یکنفر بود مرید امامصادق (علیهالسلام) بود. آنوقت یک برادر داشت، برادرش قدری اوباش بود. رفت برادرش را نصیحت کرد و بالاخره او هم بهقول ما یک پالتو بلندی پوشید و خودش را ظاهر الصلاح نشان داد. آنوقت برادرش خبر خوشحالی را به امامصادق (علیهالسلام) داد. گفت: آقا جان، برادرم که بد بود، خوب شد و توبه کرد. امام فرمود: اگر خوب شدهبود در بلخ آن قضایا واقع نمیشد. صدها فرسخ تا بلخ است. در بلخ یک دریاچه بود. کنار بلخ با یکزنی دوستی کردهبود. ببین، امام خبر دارد. گفت: در بلخ آن قضایا واقع نمیشد. چهخبر است؟ تو را به حضرتعباس، کدامیک از شما امامزمان (عجلاللهفرجه) را اینطور میشناسید؟ همهشما پی کارتان هستید. آیا ما امامزمان (عجلاللهفرجه) را اینطور میشناسیم؟
دلم میخواهد آقایانی که اینجا میآیند تصفیه شوند. مثل آبی که تصفیه میشود. ببین، چقدر خوب است؟ یعنی شما کُر شوید، نه اینکه نجس شوید، نجس را پاک کنید. من این توقع را از شما دارم. انشاءالله امیدوارم که همهشما همینسان باشید. خواست متقی مثل خواست این دوازدهامام، چهاردهمعصوم است، فقط دلش میخواهد شما هدایت شوید، هیچ نظر دیگری ندارد. شما اگر حس کنید که متقی اینطوری است، خوب است.
ببین، این دو نفر نگذاشتند امیرالمؤمنین علی، یعسوبالدین، امامالمبین، حجتخدا، وصی رسولالله مردم را هدایت کند. اینها هر کدامشان یک دستوراتی داشتند، مثلاً میگویند امامرضا (علیهالسلام) رزاق رزق است. رزق را تقسیم میکند. امیرالمؤمنین (علیهالسلام) هم آمدهبود مردم را هدایت کند. حالا وقتی میخواهد در ظاهر از دنیا برود، خدا نمیگذارد با دل پر غصه برود. حالا جبرئیل به او کمک کرد. اشارهشد به جبرئیل، یا اخا جبرئیل، علی (علیهالسلام) را کشتند. جبرئیل به تمام این دنیا و شاید به تمام این خلقت گفت: ارکان خدا شکست؛ یعنی امیرالمؤمنین (علیهالسلام) ارکان خداست؛ یعنی مقصد خداست. شما که میدانید ارکان خیلی بالاست. حالا آنها که در جهنم بودند بغض امیرالمؤمنین (علیهالسلام) نداشتند، گناه کردهبودند و بهتوسط گناهشان در جهنم رفتند، آنها مخلد نیستند، اهلجهنم هستند. به همه اهلجهنم یکدفعه این ندا رسید، تمام آنها توبه کردند و ضجه کردند و خدا همه آنها را نجات داد. اینکه میگوید اول ماه چقدر آمرزیده میشود، وسط ماه چقدر، آخر ماه بهقدر همه ماه، آمرزیده میشود، اینها دائم دیگر در جهنم نمیسوزند. حالا یکدفعه امیرالمؤمنین (علیهالسلام) گفت: «فزت و رب الکعبه» به پروردگار کعبه؛ یعنی به خدای کعبه رستگار شدم؛ یعنی به مقصدم رسیدم.
به تمام آیات قرآن، متقی هم همینجور است. مقصدش ایناست که شما رستگار شوید. هیچ مقصدی ندارد. ببین، پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) چهچیزی گفت؟ پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) وقتی میخواست از دنیا برود، خدا به او فرصتی داد و ایشان صحبت کرد. گفت: مردم، وقتی خدای تبارک و تعالی من را به رسالت امر کرد، شما چطور بودید؟ آب شما از چالهها بود، گوشت شما مار و موش بود، حالا چطور شدید؟ اعیانترین مردم شدید. همه گفتند: بله. گفت: من هیچ مزد رسالت نمیخواهم، فقط «ذوی القربی» من را احترام کنید؛ یعنی بچههای من را احترام کنید. امامصادق (علیهالسلام) میگوید: اگر پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) گفتهبود بدترین اذیت را بکنید، اینها عوض سفارشهای پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) اذیتی نبود که نکردند.
به تمام آیات قرآن، متقی همینجور است. دلش خوناست. اشک میریزد، دلش میخواهد شما رستگار شوید. پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) گفت: مزد رسالت نمیخواهم، ما که رسالت نداریم. من الان هشتاد و چهار پنجسال است که دارم داد میزنم. هیچچیز هم از شما نمیخواهم، فقط تقوا میخواهم. تقوا؛ یعنی پرهیزکاری، تقوا؛ یعنی امر اطاعتکردن. دلم میخواهد همهشما همینسان باشید.
حالا خدا برای شما پیام داده. من پیام خدا را میگویم. میگوید: اگر بخواهید شما را هدایت میکنم. این برای ما مشکل بهوجود آورده و شما توجه ندارید. (شما را احترام میکنم، نمیگویم نمیفهمید، انشاءالله توجه ندارید.) چرا؟ اگر بخواهی رستگار شوی، باید مثل آن گدا باشی. آمد پیش امامحسن (علیهالسلام) و گفت: حسنجان، من چیزی ندارم، بچههایم چیزی ندارند. گفت: من فقیرم، چیزی ندارم. امام فرمود: آیا ولایت ما، خانواده را میفروشی. گفت: حرف ولایت را نزن، جان میدهم و ولایت را نمیفروشم. اگر تمام دنیا را بهمن بدهی ولایت را نمیدهم، حرف آنرا نزن. خب، این فقیر، ولایت را خواسته، امام به او گفت: تو تهیدست هستی، فقیر نیستی. علی (علیهالسلام) داری، حسن (علیهالسلام) داری، حسین (علیهالسلام) داری، زهرا (علیهاالسلام) داری، تقوا داری، گناه نداری. کدامیک از ما اینطور هستیم؟
قربانتان بروم، همینجور که الان شما مهندسید، بهفکر معدن هستید، بهفکر این هستید که کارگرتان چطوری باشد، تفکر را هم یککاری حساب کنید، یکمقدار فکر کنید. تفکر را در کارهایتان بیاورید. من تفکر را در کارهایم آوردهام. تو اگر در کارهایت تفکر بیاوری، نمیروی زمین مردم را، ملک مردم را بگیری. قربانت بروم، چهکار داری میکنی؟ کجایی ای رفیق؟ من به جرأت قسم خوردم که من هم هیچچیز از شما نمیخواهم. شما اگر میوهای گرفتید، چیزی گرفتید، پولی گرفتید، اینچیزها، در خزانه خودتان میرود. بهمن که مربوط نیست، اما من شما را تشویق میکنم. فردایقیامت از آنها نیستید که پشت دستتان را دندان بگیرید.
به تمام آیات قرآن، اغلب اینمردم نه به قیامت اعتقاد دارند، نه به رجعت. اصلاً در دایره قم، من از اول عمرم پای منبرها بودم. منبری نیست که من با او صحبت نکردهباشم و با او نبوده باشم. من نشنیدم کسی حرف رجعت را بزند. اگر کسی شنیده بیاید بهمن بگوید که من به او انعام بدهم. رجعت دمده شدهاست. اتفاقاً رجعت بیدارکن بشر است، هوشیار کننده بشر است، عقیده واقعی بشر است، هدایت بشر است، هشدار دهنده بشر است، دیگر رجعت را فراموش کردند، تمام شد. تو باید عزیز من، خودت را مهیا کنی برای رجعت. رجعة دین. دین اعتقاد به رجعت است. عزیز من، اگر تو اعتقاد به رجعت داشتهباشی، اینکارها را نمیکنی. چرا از رجعت نمیگویند؟ اینها خودشان مبتلا هستند. چهچیزی بگوید؟ بگوید من اعتقاد به رجعت دارم؟
خدا رحمت کند علما را. من یادم میآید. مرحوم حجت یک الاغ داشت، مرحوم حاجشیخ، الاغ داشت. الاغ سوار میشدند. تو داری چهچیزی سوار میشوی؟ بابا، تو کجا میخواهی بروی؟ ماشین شصت یا هفتاد میلیونی را میخواهی چهکنی؟ آیا میخواهی این آقا حرف رجعت بزند؟
من امروز انشاءالله میخواهم بگویم نه ما اسلام داریم نه ولایت. حالا این پیش منبریاش بود. انشاءالله به امید خدا میخواهم از اولش که حضرتزینب (علیهاالسلام) از کربلا حرکت کرده برای شما بگویم تا رفت شام و برگشت. انشاءالله یک نوار اینجوری داشتهباشیم.
الان یکحرفی است که با ایده مردم خیلی نادرست است، اما آن حرف خودش درستاست. میگوید شما را که در قبر میگذارند، دو تا نور است که میآید. یک نور ولایت است، یک نور از آنهم روشنتر است. میگوید آن نور، سرور در قلب مؤمن است. کسی است که دوستعلی (علیهالسلام) را دوست دارد. اما آخرالزمان دوستعلی (علیهالسلام) را دشمن دارند. این خیلی مهم است که میفرماید از نور ولایت روشنتر است. من دارم روایت میگویم. آخر میشود باور کرد؟ اینقدر ولایت بالاست، آنوقت میگوید آن نور سرور در قلب مؤمن است. چرا؟ تو آن سروری که در قلب مؤمن کردی، البته مؤمن را هم باید بشناسی، نه هر کس. مؤمن، متقی است. متوجه هستید؟ حالا از آن نور روشنتر است. ما کجاییم؟ حالا به متقی میگویند حرف نزن. همهشما هم چیزی نمیگویید.
آنها که مغرورند، مغبونند. آنوقت اینمردم بیچاره را با همان نفهمی هدایت میکنند. آن هدایت بهدینم ضلالت است. هدایت نیست، ضلالت است. هدایت باید به امر ولی باشد. آن هدایت است، آن ضلالت است. چرا؟ امامصادق (علیهالسلام) چقدر شاگرد دارد؟ حالا که آن عرب میآید میگوید با هشام صحبت کن. هزار نفر است، هشام افضل است. چونکه هشام خداشناس است، هشام، ولی شناس است. عزیز من، کجایی؟ حالا اگر آدم بخواهد یکی را از درون جمعیت بخواهد مبرا میکند، زیردندانی دارند، ناراحت هستند. من خود طورم نمیشود، به امامصادق (علیهالسلام) هم ایراد کردند، تو بدبختی که طورت میشود. تو اگر انسانی باید بخواهی رفیقت بهتر باشد. به دین یهود و نصاری بمیرم، دلم میخواهد همهشما از من بهتر شوید. افتخار من ایناست که همهشما از من بهتر شوید. کوشش میکنم. چرا؟ مقصد متقی هدایت است. نه مقصد متقی ضلالت.
میخواهم انشاءالله یک نوار از اول که حضرتزینب (علیهاالسلام) حرکت کردند از کربلا رو به شام میخواهم بگویم، یک نوار داشتهباشیم.
السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته، السلام علیالحسین و علیبنالحسین و اولاد الحسین و رحمةالله و برکاته
ابتدای هر کاری یعنی شروع هر کاری آنها یک مقصد دارند. مقصدشان خودشان هستند. خب، آنها یک ادعایی میکنند، همیشه آمدند، یکی ادعای خدایی کرده، یکی ادعای امامت کرده، یکی ادعای اولی الامری کرده ادعاها در دنیا خیلی زیاد است؛ اما اینها ادعاست، کسیکه خدا تأیید کردهاست، آن درستاست. امامحسین (علیهالسلام) را خدا تأیید کردهاست. اینکه نمیشود یک خلیفه بگوید تو به حرف من برو. آن یک چند روزی یک شعاعی دارد و اما منبعد تکذیب میشود. آن دو نفر آمدند ادعا کردند به علیبنابیطالب (علیهالسلام) گفتند بیا به حرف ما باش. دید نمیآید و طناب گردنش انداختند و چقدر او را هل دادند؛ اما علی (علیهالسلام) بیعت نکرد. اینها آمدند برای امامحسین (علیهالسلام) هم همینکار را کردند. آمدند چند نفر را روانه کرد، گفت: با ما بیعت کند و ما را قبول کند.
من یکدفعه دیگر هم یک اشارهای کردم، امامحسین (علیهالسلام) با آنهایی که با او آمدند صحبت کرد، گفت: آخر من چهکسی را قبول کنم؟ اینها آمدند مادر ما را کشتند و ابوسفیان آمد گفت چرا اینکار را کردی؟ گفت: حرف نزن، پسرت را والی شام میکنم. یعنی به یزید گفت: پدرت والی شام بود، تو هم مشابه آن هستی، تو را که خدا معلوم نکرده که من بیایم تو را قبول کنم. تو باید بیایی و ما را قبول کنی. گفت: من تو را میکشم، باید قبول کنی.
آمدند و گفت: یا بیعت کند یا او را بکش. دور خانه امامحسین (علیهالسلام) ریختند، بنیهاشم دور خانه ریختند، والی مدینه دید نمیشود. از طرفی هم امامحسین (علیهالسلام) دید او را میکشند، گفت: پا شو برویم مکه. اف، بر دهن تو که میگویی اگر میخواست او کشته شود چرا زن و بچهاش را برد، یعنی زن و بچهاش را به کشتن داد؟ نفهم، حرفت ایناست. من عقیدهام ایناست که اینها اگر حرف ولایت نزدند، بهتر است. برو حرف خودت را بزن، به ولایت چهکار داری؟
حالا امامحسین (علیهالسلام) آمده مکه، امن و امان است دیگر. خیلی مکه امن و امان است، اما مکه شناختن اصل است، نه مکه آمدن. اغلب حاجیهای آخرالزمان مکه میروند نه اینکه مکه را بشناسند. کدامیک از ما مکه را میشناسیم؟ اگر میشناختیم چرا هنگامی که امامسجّاد (علیهالسلام) بین انگشتانش را باز کرد، همه حیوان بودند؟ حیوانات بودند که امامحسین (علیهالسلام) ما را کشتند. الان هم ادامه دارد. یکقدری ملاحظه میکنم وگرنه الان میگویم تو الان همان هستی یا نیستی.
آمده، رفته امامحسین (علیهالسلام) را کشته، حالا آمده یک پشه را کشته، آمده میگوید حکم این چیست؟ این مقدس است. میگوید حکمش چیست که من یک پشه کشتم؟ ببین، شیطان چهکار میکند. چطور پیش رفتهاست؟ در قلب او آمده لانه گذاشته.
حالا امامحسین (علیهالسلام) چهکار کند؟ دید اینجا هم میخواهند او را بکشند. خدا حاجشیخعباس را رحمت کند. گفت شمشیر لای احرامهایشان بود، آمده امامِ خودش را بکشد، ثواب کند و بهشت برود، چرا؟ به امر خلیفه وقت! این خلیفه وقت است، نه خلیفه امر. جگر من کباب است که شما خلیفه وقت را با خلیفه امر فرق نمیگذارید. همه هم دنبالش هستیم. متقی چهکار کند؟ از نفهمی مردم خودکشی کنم؟ من به مرگ افتخار میکنم؛ اما مرگ با شرافت. مرگ با غصه زهرا (علیهاالسلام)، مرگ با غصه حسین (علیهالسلام)، مرگ با غصه علی (علیهالسلام). حالا میگویند احترام خانه میرود، دید آنجا محل ترور میشود.
امامحسین (علیهالسلام) دید اینها یکبار نامه دادهاند حرکت کرد. حالا که حرکت کرده، دید به خیالش اینها همه آمدند به استقبالش. اینها همه دشمن هستند که کربلا آمدند. چهکار کرد؟ حر گفت: حالا بیا بیعت کنید. گفت: من نمیکنم. ابنزیاد جلوتر از اینکه امامحسین (علیهالسلام) بیاید تهیه خودش را دیدهبود. رفت خانه شریح و با قلمدان زد توی سرش و پولها را آورد آنجا. گفت: هر چه میخواهی بردار. توی مجتهد وقت هستی و هر چه میخواهی بردار. دفعه دیگر آمد. خدا حاجشیخعباس را رحمت کند، گفت: اینقدر پولها بود که باید بلند میشد تا شریح را میدید. شریح باید قتل را امضاء کند که مردم دنبالش بیایند. تمام شما هم دنبالش هستید. مگر میتوانم بگویم؟ من را ترور میکنند، امروز آن حرف واقعی زدن ترور است. چهکار کنم؟
شریحقاضی القضات است دیگر، ابنزیاد به او گفت: شریح، اگر حسین بیاید تو دیگر جای پا نداری، حالا از شریح مساله سراغ گرفت. یک آخوندی گفت: شریح، مساله سراغ گرفته، گفتم: این مسأله سراغ گرفته که قتل امامحسین (علیهالسلام) را امضاء کند؟ چرا این حرف را میزند؟ چون شریح هم آخوند بوده میخواهند او را رد کنند، هر چند کشتن امامحسین (علیهالسلام) است. آخوند میخواهد او را رد کند. مگر ولایت کافر میشود؟ تو کافر میشوی. مگر نور خدا کافر میشود؟ چهخبر است؟ خوش به حال شما که در یکقسمتش نمیفهمید. خب، حالا نوشت و فتوای شریح را اعلام کردند.
وقتی کسی رفت پیش امامصادق (علیهالسلام)، گفت: یابن رسولالله، من کاتب بودم، امامصادق (علیهالسلام) گریه کرد، گفت: یکی کاتب شدید، یکی اسب نعل کردید، جد من را کشتید. تمام اینها شریکند. به در و دیوار نوشت، خدایا، نگهمدار. اینقدر دیشب به امامزمان (عجلاللهفرجه) التماس کردم که نگهم دارد. نمیتوانم حرفم را بزنم. چهخبر است؟ حالا ابنزیاد نفر میخواهد. اینها میرفتند از دهات نفر میآوردند. مردم میدیدند خب، همه اینطرف هستند، خب مگر شریحقاضی آدم بدی بوده؟ قاضیالقضات تمام مملکت بود، مگر ابوموسی اشعری بد بوده؟ اعجاز داشته، مردم میدیدند همه اینطرف هستند، همه آمدند و شرکت کردند. هفتاد هزار نفر شدند. هیچکس نبود که حرف ولایت بزند، همهاش حرف اسلام بود.
حالا چهکار کردند؟ بالاخره فوجفوج لشکر آمد. امکلثوم دوید پیش زینب (علیهاالسلام)، گفت: خواهر، فوجفوج همه میآیند و میروند طرف ابنزیاد. آقا ابالفضل گفت: خواهر، ناراحت نشو، فردا دیاری را در این صحرایکربلا باقی نمیگذارم، علیاکبر به میمنه میزند، من هم به میسره میزنم. امامحسین (علیهالسلام) صدای آقا ابوالفضل را شنید. شمشیر حضرت ابالفضل را شکست. فرمود: عباسجان، برو آب بیاور. چرا اینکار را کرد؟ آقا رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) گفت: حسینجان، خدا میخواهد تو را کشته ببیند. آرام، کجا این حرف معلوم شد؟ آنموقعیکه زعفر آمد و گفت: من همه اینها را پایین میکشم. امام فرمود: نه، دوباره گفت، امام فرمود: زعفر، نفسهایی که اینها میکشند، نگفت در قبضه خداست، گفت، در قبضه من است، خدا در قبضه من گذاشتهاست.
حالا ریختند و امامحسین (علیهالسلام) را شهید کردند و آقا ابولفضل را هم شهید کردند، افتخار میکنند ما کافرکُش هستیم. این ولایتکش است، اسلامکش است. چهکار میکنند؟ حالا امامحسین (علیهالسلام) آمد با اهلخیمه وداع کند. خواهر جان، من تا اینجا بودم. من شهید میشوم تا حتی طفل صغیرم هم شهید میشود. خواهر جان، تو باید دو تا کار کنی: یکی اسب بیصاحبم که میآید این بچهها همه میریزند بیرون، اسب اینها را راهنمایی میکند. همینسان اسب یواشیواش میآید، به بچهها میگوید بیایید بیایید. نگذار بچهها بیایند. یکی هم زینب (علیهاالسلام) غش کرد. امام دست در قلب زینب (علیهاالسلام) گذاشت و تصرف ولایت کرد. او را به اینمردم مسلط کرد که استقامت داشتهباشد.
یکی از آقایان گفتهبود معلوم نیست که امامحسین (علیهالسلام) دست در قلب زینب گذاشتهباشد. چهچیزی را میگویی معلوم نیست؟ چهچیزی میگویی؟ آخر تو چهکار به اینکارها را داری؟ آرام باشید. آخر عمرت هست. این حرف چیست که میزنی؟ آمدند امامحسین (علیهالسلام) را کشتند و آمدند ریختند در خیمهها، زینب (علیهاالسلام) دوید پیش حضرتسجاد (علیهالسلام)، تا حالا میگفت پسر برادر، حالا گفت: یا حجةالله، اینها خیمه را آتش زدند. خدا حاجشیخعباس را رحمت کند. گفت: آیا ما باید بسوزیم؟ گفت: عمهجان، «علیکن بالفرار». بچهها فرار کنند. همه در بیابانها فرار کردند. یک بچهای دامنش آتش گرفتهبود، یکنفر آمد خاموش کند، بچه یک مهربانی دید، به او گفت: راه نجف از کجاست؟ گفت: چهکار داری؟ گفت: بروم پدرم را خبر کنم.
خلاصه، یکوقت زینب (علیهاالسلام) دید اسب بیصاحبش آمد، تمام بچهها را راهنمایی کرد، دنبال اسب نرفت.
حالا میخواهند اینها را حرکت دهند، لشکر ابنزیاد اینها را نمیدیدند. دهنت پر از آتش میشود که یک اشارهای کردی [که به اینها صدمه وارد شد]. حاجشیخعباس فرمود اینها صدمهشان تا موقعی بود که امامحسین (علیهالسلام) بود.
حالا اینها را نمیدیدند. زینب (علیهاالسلام) گفت: بروید کنار اول اینها را سوار کنم. خودشان اقرار کردند که اینها را نمیدیدند، گفتند صدایشان را میشنویم، اما آنها را نمیبینیم. گفت عمهام آنها را سوار کند. زینب (علیهاالسلام) همه را سوار کرد، یکوقت زینب (علیهاالسلام) نگاه کرد به طرف علقمه، گفت: عباسجان، وقتی میخواستم سوار شوم، زانویت را جمع میکردی من پایت را روی زانویت بگذارم. عباسجان، خداحافظی با عباس کرد و اینها را حرکت دادند.
حالا امامسجّاد (علیهالسلام) به زعفر که گفت اینها را پایین میکِشم گفت: دنبال ما بیا. آنها تا متوجه نبودند، بر روی دیوار نوشته میشد لعنت به قاتلان امامحسین (علیهالسلام)، آنها آن دست را نمیدیدند، زعفر مینوشت. اینها به نزدیک شام رسیدند. امامسجّاد (علیهالسلام) گفت: ما را از دروازهای ببرید که خیلی جمعیت نباشد. اف بر تو مسلمان، حالا همه آمدند در دروازه با گهوارههای طلا، گهوارههای آنچنانی بچههایشان را آوردند، گفتند: یزید کافر کشتهاست، و پیروز شدهاست. همه در دروازه آمدند. آخر، آنموقع دروازه بود. من هم یادم میآید بچه بودم، دروازه قلعه. اینها را از دروازهساعات بردند. حالا همه مردم کف میزنند و خوشحالی میکنند، امامحسین (علیهالسلام) به زینب گفتهبود: خواهر، تو باید دو تا صحبت بکنی. یکی در مجلس شام، یکی هم در دروازهکوفه. اینها نان و خرما میآوردند و آنجا پرت میکردند، زینب گفت: ما ذوی القربی پیامبریم و صدقه برایمان حرام است.
زینب در دروازهکوفه یک سخنرانی کرد، زینب گفت: ماییم ذوی القربی پیامبر (صلیاللهعلیهوآله). خبر به ابنزیاد دادند که ابنزیاد، اگر سخن زینب یکقدری دیگر ادامه یابد، همه دارند گریه میکنند. زینب وقتی میخواست صحبت کند، ابنزیاد گفت قیل و قال کنید، یکدفعه زینب گفت: اسکت، خدا رحمت کند حاجشیخعباس را، گفت: شتر دیگر پایش را حرکت نداد. نفسها همه در سینهها حبس شد. زینب خطبهاش را خواند. اینها همه گریه کردند. یکوقت ابنزیاد گفت: سر برادرش را ببرید. سر امامحسین (علیهالسلام) را جلوی زینب آوردند. زینب گفت:
عزیز من، تو که با ما مهربان بودی و رفتی | چرا در خانه خولی به مهمانی رفتی؟ |
آخر، شمر سر امامحسین (علیهالسلام) را برید و به خولی داد و گفت: برو هر چه جایزه گرفتی قسمت کنیم. خولی به خانه آمد و شب بود، سر امامحسین (علیهالسلام) را درون تنور گذاشت. زن خولی بیرون آمد، دید هودجی از آسمان به زمین آمد و چند زن مجلله روی زمین آمدند. حضرتزهرا (علیهاالسلام) سر امامحسین (علیهالسلام) را در بغل گرفت و میگوید حسین، یکدفعه زن خولی فریاد کشید، گفت: تو پسر پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) را کشتی؟ حالا همین سر را آورده، شاید یکذره خاک روی این سر بوده. زینب گفت: کی بهسر تو پاشیده خاکستر، حسینجان، اگر با من حرف نمیزنی با بچه صغیر حرف بزن. امامحسین (علیهالسلام) گفت: «ام حسبت ان اصحابالکهف و الرقیم کانوا من آیاتنا عجبا»[۱] زینب دید دارد سکته میکند سرش را به محمل زد. ابنزیاد دید تمام مردم کوفه دارند شورش میکنند. یکدفعه گفت: اینها را رو به شام حرکت بدهید. اینها را رو به شام حرکت دادند. 70
اینکه میگویند خرابه، خرابه کجا بود؟ بغل کاخ یزید امپراتور یک دنیا که خرابه نیست. آنجا بارانداز بود. میخواستند مجلس را آراسته کنند، برای همین هم اینها را در آنجا نگهداشتند. از آنجا که مجلس آراسته شد، اینها را وارد کردند. حالا وارد مجلس یزید شدند. اینها را گویا حاجشیخعباس میگفت: اینها را بستهبودند تا متفرق نشوند. حالا وارد شدند. زینب (علیهاالسلام) یکقدری خودش را کنار زد. یزید بالای تخت گفت: این کیست که خودش را کنار میزند؟ گفتند: زینب. گفت: الحمد لله که خدا برادرت را کشت. زینب (علیهاالسلام) بلند شد و گفت یابنالطلقاء، ای کسیکه جد من، پدرت را آزاد کردهاست، برادر من را خدا نکشت، لشکر تو کشتند. مردم دیدند، یزید ندا داد: گردنش را بزنید. یک یهودی بلند شد (مسلمان بلند نشد)، گفت: یزید چهکار میکنی؟ این زن داغدیده است. همانجا زینب یک شورشی انداخت که ما بچههای پیامبریم.
خدا همیشه یک ذخیرهای گذاشتهاست. یزید میخواست غیض زینب را درآورد، با چوب خیزران به لبهای امامحسین (علیهالسلام) اشاره کرد، زینب (علیهاالسلام) گفت: نزن یزید تو چوب کین به این لبان اطهرش. یزید، این لبها را پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) میبوسیده. هنده یکدفعه از پشتپرده خودش را پرت کرد و سر امامحسین (علیهالسلام) را به سینه چسباند. مرتب میگفت: حسین، حسین، یزید دید دارد آبرویش میریزد، گفت: اینها را بهمسجد حرکت بدهید. اینها را حرکت دادند. یعنی دیگر امامجماعت است، حالا رفتند. امامسجّاد (علیهالسلام) گفت: یزید، من بالای چوبها بروم؟ منبری که اسم علی (علیهالسلام) در آن نباشد چوب است. منبرها چطور شد؟ منبر باید علی (علیهالسلام) تویش باشد، حسین (علیهالسلام) تویش باشد نه شخص. اول یزید نمیگذاشت، پسرش گفت: بگذار بالای چوب برود. یزید گفت: بابا، اگر برود آبروی ما را میریزد. گفت برود. رفت حالا صحبت کرد. حالا امامسجّاد (علیهالسلام) رفت و قرار گرفت. حمد و ستایش خدا را کرد و گفت ما فرزندان پیامبریم. وقتی صحبت کرد خطاب به یزید کرد، از آنجا میدویدند در بازار میگفتند بدوید، یزید گفته اینها کافرند. اینها که پسر پیامبرند. امامسجّاد (علیهالسلام) یزید را تکان داد. یزید دید دارد آبرویش میریزد. خلاصه آمد و عذرخواهی کرد. روایت داریم یکهفته کاخش را بهدست امامسجّاد (علیهالسلام) داد. مردم میآمدند و سرسلامتی میگفتند و آخرش گفت: خدا لعنت کند ابنزیاد و ابنسعد را. من گفتم بیایید با هم که اسلام دو درقهای نشود. حسین (علیهالسلام) هم بیاید با ما هماهنگی کند. من نگفتم او را بکش. حالا پول خون تو و پدرت را میدهم. اف بر تو، گفت: من نمیخواهم پول تو را، گفت: سر پدرم را بده. یکآدم امین را هم دنبال ما بکن ما میخواهیم برویم مدینه. او بشیر را روانه کرد. 75 سر امامحسین (علیهالسلام) را هم داد. یکروایت داریم که امامسجّاد دید بچهها توان ندارند سر پدرشان را ببینند، سکینه توان ندارد، آمدند پیش امامسجّاد، امام دستور داد سر امامحسین (علیهالسلام) را در رأسالحسین دفن کردند.
اینها آمدند سر دو راهی. بشیر گفت: میخواهید بروید مدینه یا میخواهید بروید کربلا؟ امامسجّاد (علیهالسلام) خیلی احترام کرد. گفت از عمهام زینب بپرس. رفت پیش حضرتزینب (علیهاالسلام). زینب (علیهاالسلام) گفت: ما میخواهیم کربلا برویم. آمدند کربلا. جابر بود. جابر بلند شد و رفت.
حالا اینجا چهخبر شد. او میگوید اکبرم چه شد؟ او میگوید اصغرم چه شد؟ او میگوید عونم چه شد؟ او میگوید جعفرم چه شد؟ کربلا شد عاشورای دوم. دیدند اینها همه از بین میروند، امامسجّاد (علیهالسلام) گفت: اینها را حرکت بدهید. اینها را حرکت دادند رو به مدینه. مدینه که رسیدند، امامسجّاد (علیهالسلام) گفت: بشیر پدرت شاعر بوده. تو برو اهلمدینه را خبر کن. او آمد پرچمسیاه دست گرفت و وارد مدینه شد. مدینه هم خبر شدند و همه آمدند. گفت: بیایید سر قبر رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) میگویم. حالا سر قبر رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) آمد. آنها هم میگویند حسین چه شد؟ آنها هم میگویند اکبر چه شد؟ آنها هم میگویند قاسم چه شد؟ او میگوید ابالفضل چه شد. تمام اهلمدینه سراغ میگیرند. بشیر گفت: دو مرد باقی مانده. یکی امامسجّاد (علیهالسلام)، یکی امامباقر (علیهالسلام). خدا میداند مدینه چهخبر شد.
حالا قربانتان بروم. تو را به حضرتعباس، ما چه مسلمانهایی هستیم؟ من به شما گفتم، ما نه اسلام واقعی داریم نه ولایت. اینکه به شما گفتم، اسلام میگوید دروغ نگو، میگوییم، اسلام میگوید خدعه نکن میکنیم، اسلام میگوید معامله ربوی نکن، میکنیم، اسلام میگوید بخل نداشتهباش، داریم. اینها را همه اسلام میگوید، اینرا که ندارید، ولایت هم ندارید، حالا میگوید بیدین میروید. ما چهچیزی داریم؟ آخر شما اگر اسلام دارید تو را بهوجود امامزمان (عجلاللهفرجه)، این مصیبتهایی که سر اینها آمده میروی ویدئو میزنی؟ میروی ماهواره میزنی؟ میروی تلویزیون میزنی؟ میروی کارهای عشقی میکنی؟ میروی عروسکها را میخری؟ اف بر تو مسلمان، تو اسلام هم نداری، حالا ولایت بهجای خودش
مگر اسلام نمیگوید آمدند یک مساله از پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) بپرسند پسر عباس نگاه کرد. گفت: پسر عباس، خدا چشمت را پر آتش میکند؟ تو چه مسلمانی هستی که دختر مردم را آوردی بغل دستت؟ تو اسلام داری؟ اسلام هم نداری. اسلام به ذات خود ندارد عیبی، هر عیب که هست از مسلمانی ماست. تو مسلمانی؟ تو پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) را قبول نداری. باز عمریها 80 پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) را قبول دارند، امرش را قبول ندارند، شما پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) را هم قبول ندارید. چه مسلمانهایی هستید، میگویید و میخندید و حالیتان هم نیست. من دیگر آخر عمرم هست، از خدا خواستم این نوار باقی بماند. تو نه اسلام داری نه ولایت. حالا میگوید بیدین از دنیا میروی. آنها امر امیرالمؤمنین (علیهالسلام)، امر پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) را اطاعت نکردند، آنها رفتند جلسه بنیساعده درست کردند، شما هم چهکار میکنید؟
پس شما نه اسلام دارید نه ولایت، حالا بیدین میروید. یک فکر برای خودت کن. اسلام میگوید دختر مردم را ببر بغل دستت؟ آره، تف بر تو، تف بر تو که میروی از آن کاسب چیزی میخری. اگر نروید بخرید، آنها دخترها را بیرون میکنند. خیلی هم خوشت میآید. تو مسلمانی؟ چشمت کور شود که بیدین میروی، میروی پیش آن طرفیها. تو را که پیش حضرتزهرا (علیهاالسلام) نمیبرند. مگر حضرتزهرا (علیهاالسلام) نیست که پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) گفت چه عبادتی از برای زن خوب است؟ زهرا گفت: نه او نامحرم را ببیند نه نامحرم او را. تو خواهرت را بردی در بغل یارو، اف بر تو ای مسلمان، میگوید میخواهم کمک خرجیام بشود! مگر خدا نمیگوید: «والله خیر الرازقین»[۲]؟. من رزقت را میدهم، خدا را بهقدری یکآدم راستگو قبول نداری؟ اینکارها چیست؟ معلوم کردم ما نه اسلام داریم نه ولایت. امامزمان (عجلاللهفرجه)، شاهد باش من حرفم را زدم. اینها مسئولند که این حرفها را عمل نکنند، من حرفم را امروز زدم.
خدایا، عاقبتمان را بهخیر کن.
خدایا، ما را بیامرز.
خدایا، ما را برگردان.
خدایا، ما را بینداز در دامن امامزمان (عجلاللهفرجه).
خدایا، ما در دامن بدعتگذار نینداز.
خدایا، ما تا حالا نفهمیده بودیم، خدایا، فهم به ما بده.
خدایا، صبر و بردباری به ما بده.
خدایا، حقیقت دین به ما بده.
خدایا، امامزمان (عجلاللهفرجه) را از ما راضی و خشنود بگردان.
خدایا، امروز اربعین است، اربعین یعنی زیارت امامحسین (علیهالسلام). اینها رفتند چه کسانی را زیارت میکنند؟ گفتم هر کجا زن و مرد قاطی است، عذاب خدا میریزد، خدایا، اینمردم عبادتی شدند، ولایتیشان کن. خدایا، از این عبادت توبه کنند. خدایا، بفهمند این عبادتها ضلالت است. خدایا، بفهمند عبادت کنند. 84