صبر و شکر: تفاوت بین نسخهها
سطر ۲۷: | سطر ۲۷: | ||
{{موضوع|عقیقهکردن و به مؤمن دادن، مصداق شکر نعمت فرزند؛ قضایای عقیقه کردن متقی برای فرزندش و بلاهایی که از ایشان رفع شد|صدقه/عقیقه/سخاوت}} چرا به شما میگوید: اگر خدا یک پسر به شما داد، برای او عقیقه کن؛ میخواهد بچهات سالم بماند. چرا میگوید: اگر ماشین خریدی یک گوسفند بکش؟ میخواهد سالم بمانی. چرا؟ اگر این میوهها که میخورید، اینکارها که میکنید، یکمقدار از آنهم به پدر و مادرت بده، یکمقدار از آنهم به یک مؤمن بده؛ بابا، کارهای ما هم اشتباهاست، من هر کجا پا میگذارم، میبینم اشتباهاست. یا من اشتباه میفهمم، یا شما اشتباه میروید. اگر من اشتباه میکنم، حضرتعباسی بهمن بگویید اشتباهاست. میگوید: نمیدانم فلانی، کجا نشستهاست. بابا جان، به مؤمن بده. چرا میگوید: اگر عالم را یک لقمه کردی و به یک مؤمن دادی، اسراف نکردی؟ چرا میگوید: اگر دل یک مؤمنی را خوش کردی، دل من را خوش کردی، دل پیامبر و دوازدهامام را خوش کردی؟ خدا میگوید: دل من را هم خوش کردی؛ تمام عالم روی مؤمن دارد دور میزند. چرا خدا اینطوری میگوید؟ | {{موضوع|عقیقهکردن و به مؤمن دادن، مصداق شکر نعمت فرزند؛ قضایای عقیقه کردن متقی برای فرزندش و بلاهایی که از ایشان رفع شد|صدقه/عقیقه/سخاوت}} چرا به شما میگوید: اگر خدا یک پسر به شما داد، برای او عقیقه کن؛ میخواهد بچهات سالم بماند. چرا میگوید: اگر ماشین خریدی یک گوسفند بکش؟ میخواهد سالم بمانی. چرا؟ اگر این میوهها که میخورید، اینکارها که میکنید، یکمقدار از آنهم به پدر و مادرت بده، یکمقدار از آنهم به یک مؤمن بده؛ بابا، کارهای ما هم اشتباهاست، من هر کجا پا میگذارم، میبینم اشتباهاست. یا من اشتباه میفهمم، یا شما اشتباه میروید. اگر من اشتباه میکنم، حضرتعباسی بهمن بگویید اشتباهاست. میگوید: نمیدانم فلانی، کجا نشستهاست. بابا جان، به مؤمن بده. چرا میگوید: اگر عالم را یک لقمه کردی و به یک مؤمن دادی، اسراف نکردی؟ چرا میگوید: اگر دل یک مؤمنی را خوش کردی، دل من را خوش کردی، دل پیامبر و دوازدهامام را خوش کردی؟ خدا میگوید: دل من را هم خوش کردی؛ تمام عالم روی مؤمن دارد دور میزند. چرا خدا اینطوری میگوید؟ | ||
− | {{درباره متقی|ما یک بندهزاده داریم، من اگر هم نداشتم برای اینها همه را عقیقه میکردم، برای همین محمد عقیقه کردم | + | {{درباره متقی|ما یک بندهزاده داریم، من اگر هم نداشتم برای اینها همه را عقیقه میکردم، برای همین محمد عقیقه کردم {{دقیقه|15}} یکوقت این بچه از آن بالا روی یک سنگ افتاد، هیچطوری نشد. دو مرتبه داخل حوض افتادهاست، نفسهای آخرش بوده، هیچطوری نشد. یکشب قرار بود اینها به خانه ما بیایند، خلاصه، قلب من یک اندازهای طوری است که یکخرده بهقدر یک ذرات میفهمم، آنهم خودش دادهاست. شب دیدم ناراحت هستم. اینها میخواهند امشب اینجا بیایند. هر چقدر فکر کردم این ناراحتی برای چیست؛ گفتم: برای ایناست که اینها میخواهند بیایند. بلند شدم یک پولی کنار گذاشتم و گفتم به سلامتی اینها که میآیند. به ارواح پدر و مادرم من نمیخواهم بگویم، شما هرکجا مسافرت بروید، صدقه میدهم؛ بخواهید اینجا بیایید صدقه میدهم؛ میگویم: اینها سالم بیایند و بروند. آقا جان من، روبروی خانهشان یک مسجد میساختند، یک زیر زمین داشت که میخواهم به شما بگویم شاید شصت، هفتاد متر حالا به کم و زیادش، این زیرزمین چال است. اینها یک دریچه داخل کوچه گذاشتند، یک ماشین سنگ درون آن ریختند. این بچه، سوار یکچرخ بود، پس، پس آمد، یکمرتبه درون آن افتاد که گفتند این بچه خرد شد. رفتند دیدند هیچ عیبی نکردهاست. آخر، پدر و مادرش باور نکردند، مردم که آنجا جمع شدند باور نکردند، این بچه را دکتر بردند؛ گفت: هیچ عیبی ندارد. ببین، بابا جان من، عزیز جان من، چهچیزی او را حفظ کرد؟ آن صدقه او را حفظ کرد؛ چرا خدا اینطوری میگوید؟}} |
{{موضوع|شکر خدا، این است که اگر نعمت از شما گرفتهشد، باز هم بگویید شکر؛ قضایای حضرت موسی و شخص نابینایی که نه دست داشت و نه پا و دائم میگفت: خدایا شکر|شکر/حضرت موسی}} خب، حالا شما گفتید که این امراض دارد و اینهم که شکر خدا نیست، شکر خدا چیست؟ شکر خدا چیست؟ موسی از خدا خواست، خدایا، من میخواهم بهترین بندهات را ببینم. گفت: برو پشت کوه، فلان تپه؛ وقتی رفت دید، یکی دست ندارد، چشم هم ندارد و خیلی وضعش ناجور است؛ تا آمد، گفت: «السلام علیک یا نبی الله» گفت: تو که نمیبینی از کجا من را شناختی؟ گفت: بهمن گفتند نبی خدا به دیدن تو میآید. همهاش شکر میکنم. گفت: آخر، تو که چشم نداری، پا نداری، دست نداری، چه شکری میکنی؟ بابا جان، خدا، پیامبرش را هم ادب میکند؛ البته نه پیامبر آخرالزمان، ولیّ، ادب شدهاست؛ دوازدهامام، چهاردهمعصوم ادب شده هستند، پنبهها را از گوشَت بردار. پیامبرش را هم ادب میکند، باید به کمال برسد. گفت: موسی، ممکن بود من دست داشتم، ظالم بودم؛ چشم داشتم، چهکار میکردم؛ خدا، من را خواسته، اینها را از من گرفتهاست. بابا، شکر ایناست. ما چهچیزی داریم میگوییم؟ | {{موضوع|شکر خدا، این است که اگر نعمت از شما گرفتهشد، باز هم بگویید شکر؛ قضایای حضرت موسی و شخص نابینایی که نه دست داشت و نه پا و دائم میگفت: خدایا شکر|شکر/حضرت موسی}} خب، حالا شما گفتید که این امراض دارد و اینهم که شکر خدا نیست، شکر خدا چیست؟ شکر خدا چیست؟ موسی از خدا خواست، خدایا، من میخواهم بهترین بندهات را ببینم. گفت: برو پشت کوه، فلان تپه؛ وقتی رفت دید، یکی دست ندارد، چشم هم ندارد و خیلی وضعش ناجور است؛ تا آمد، گفت: «السلام علیک یا نبی الله» گفت: تو که نمیبینی از کجا من را شناختی؟ گفت: بهمن گفتند نبی خدا به دیدن تو میآید. همهاش شکر میکنم. گفت: آخر، تو که چشم نداری، پا نداری، دست نداری، چه شکری میکنی؟ بابا جان، خدا، پیامبرش را هم ادب میکند؛ البته نه پیامبر آخرالزمان، ولیّ، ادب شدهاست؛ دوازدهامام، چهاردهمعصوم ادب شده هستند، پنبهها را از گوشَت بردار. پیامبرش را هم ادب میکند، باید به کمال برسد. گفت: موسی، ممکن بود من دست داشتم، ظالم بودم؛ چشم داشتم، چهکار میکردم؛ خدا، من را خواسته، اینها را از من گرفتهاست. بابا، شکر ایناست. ما چهچیزی داریم میگوییم؟ |
نسخهٔ ۱۶ نوامبر ۲۰۲۴، ساعت ۲۱:۱۰
صبر و شکر | |
کد: | 10122 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1375-08-24 |
تاریخ قمری (مناسبت): | 3 رجب |
السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته
رفقایعزیز، ما دور هم نشستیم یک انتقادی بکنیم، ما نیامدیم چیزی یاد شما بدهیم. من از پیشگاه اقدس شما خواهشمندم که شما هم بهمن تذکر بدهید. مبادا که ما بخواهیم یکحرفی بزنیم، یا بگویم شما بلد نیستید. انتقاد عیبی ندارد.
خدای تبارک و تعالی امر فرموده، مرا اطاعت کنید؛ خب، ما میخواهیم خدا را اطاعت کنیم چگونه اطاعت کنیم؟ باید ولی را اطاعت کنیم، تکلیف ما را معلومکرده، میگوید: «اطیعو الله و اطیعو الرسول و اولی الامر منکم»[۱]، «اولی الامر» من را اطاعت کنید. اگر ما «اولی الامر» را اطاعت کردیم، خدا را اطاعت کردیم.
مثل این آقایمهندس، یک کاغذ برای من داده، میگوید: شما اینها را عملی کن، من کاغذ را آنجا انداختم، میگویم: قربانت بروم. خب، میگوید: باباجان، اینچه قربانرفتنی است؟ حرف من را بشنو، حرف من را عمل کن. بیشتر کارهای ما همینطور است. میفرماید: من را اطاعتکن، پس [اگر ما بخواهیم] خدا را اطاعت کنیم، باید امر ولایت را اطاعت کنیم. چرا خدا کار را سنگین کرد؟ گفت: به عزت و جلالم قسم، اگر علی را اطاعت نکنی، و به «الیوم اکملت لکم دینکم»[۲] قبول نداشتهباشی، اگر عبادت ثقلین هم بکنید، شما را داخل جهنم میاندازم. پس اینجا معلوم میشود خدا یکطوری حرف زده که هم حالی عالِم بشود، هم حالی مرجع بشود، هم حالی من عمله بشود؛ همه حالیشان بشود. اطاعت، اطاعت ولی خداست؛ یعنی امیرالمؤمنین (علیهالسلام)، یعنی آقا امامزمان (عجلاللهفرجه). ما باید اطاعت کنیم. چگونه خدا را اطاعت کنیم؟ مگر خدا را میبینی؟
حالا ما ولی را اطاعت کردیم، حالا که ولی را اطاعت کردیم، به اطاعت ولی، ذوق اطاعت ولی، عبادت است؛ ما باید عبادت کنیم. حالا که عبادت کردیم، ما ببینیم امراض این اطاعت و ولایت چیست؟ امراضش کمصبری است. ما باید صبر کنیم. قربانت بروم، اگر صبر کردی، اینها در وجود بدنت، در کالبد بدنت و در قلبت حیات دارد. اگر صبر نباشد، اینها را از بین میبرد. خب، از کجا میگویی؟ از اینکه شما حالا مثلاً ببین؛ اگر عمر و ابابکر صبر کردهبودند، حق امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را نگرفته بودند، الان در اعلی علیین بودند. صبر نکردند، زیر بار امیرالمؤمنین (علیهالسلام) نرفتند، الان در جهنم هستند. یا طلحه و زبیر آنجا آمدند، میگویند: ما عثمان را کشتیم، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) به شمع فوت میکند، [میگویند:] چرا اینکار را کردی؟ میگوید: این بیتالمال است. این به آن نگاه میکند، میگوید: این بهدرد ما نمیخورد، بلند شو تا برویم. خب، صبر نکرد، خودش را اهلجهنم کرد. برای شکم و ریاستش بلند شد و پیش معاویه رفت. بابا جان، اگر صبر کردهبود که جهنمی نمیشد. این طلحه و زبیر یکی از افتخارات اسلام بودهاند. مگر اینها آدمهای قمارباز و عرقخور بودند؟ صبر نکردند. اگر عایشه صبر کردهبود و علی (علیهالسلام) را اطاعت کردهبود، وصی رسولالله را اطاعت کردهبود، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را اطاعت کردهبود، «اکملت لکم دینکم»[۲] را اطاعت کردهبود [که جهنمی نمیشد]. بابا، ببینید، [اهلتسنن] سیهزار حدیث پیامبر را از عایشه نقل میکنند؛ ام المؤمنین است؛ حالا ام الجهنم شد، صبر نکرد. چقدر آیه در قرآنمجید راجعبه صبر داریم؟
رفقایعزیز، صبر کنید، اگر صبر کنید، رستگار میشوید. اگر من بخواهم حرفهایی بزنم که چقدر صبر نکردند، اهلجهنم شدند، خیلی ابعاد دارد. چرا بلعم اهلجهنم شد؟ خدا اسم اعظم به او دادهاست. حالا یکنفر خواب میبیند یا خیال میکند، امامزمان (عجلاللهفرجه) را میبیند، چه بازی در میآورد؟ [میگوید:] عالم رویا را سیر کردم، فلان کردم، فیسار کردم، اعلامیه پخش میکند! بابا جان من، سر جایت بنشین، تفکر داشتهباش. بلعم، اسم اعظم بلد است، به سگ گفت: آدم شو، شد؛ به آدم گفت: سگ شو؛ شد. کار انبیاء میکند، کار امامت میکند، صبر نکرد. گفتند: موسی دارد میآید، اگر بیاید دستگاهت را بههم میزند. گفت: خب، چهکار کنم که میآید؟ رفتند زنش را گول زدند، از طریق زنش وارد شدند؛ گفت: دستگاهت بههم میخورد. بابا، من دستگاه، میخواهم چهکار کنم؟ مگر من در مقابل خدا باید دستگاه داشتهباشم؟ چرا ما فکر نمیکنیم؟ تو چه دستگاهی داری؟ گفت: دستگاهت بههم میخورد، بلند شد و رفت به موسی نفرین کرد. موسی، چهلروز سرگردان بود.
من به قربان این خدا بروم. بابا جان، بیایید خداپرست شوید. بیایید تفکر داشتهباشید. چرا ما تفکر نداریم؟ چهلروز پیامبرش را در بیابانها سرگردان کرد. حالا موسی میگوید: خودت گفتی برو، گفت: حالا فردا، شهر را پیدا میکنی، به او بگو: سه دعا داری که مستجاب میشود. چرا؟ صبر نکرد. بابا، آقای بلعم، حضرت آیتالله بلعم! اینکارها چیست که میکنی؟ خب، سر جایت بنشین. تو که اسم اعظم بلد هستی، کرامت داری، سر جایت بنشین. یک لقمه نان هم که پیدا میشود میخوری. حالا قرآن داد میزند، میگوید: بلعم، بیدین از دنیا رفت. آخر، تو چهچیزی میگویی؟ ما داریم چهکار میکنیم؟ چرا فکر نمیکنیم؟ صبر، خوب چیزی است.
من امروز به رفقا قول داده بودم از شکرانه صحبت کنم، حالا دیگر اینجا رفتیم، چه میدانم؟ یکمرتبه ما را میبرند. آقا جان من، قربانت بروم، ما دلمان را خوش کردیم که خداپرست هستیم. شما الان الحمد لله شکر ربالعالمین، هر که هم نمیتواند ببیند کور شود، مرغ میخوری، کباب میخوری، سیب میخوری، پرتقال میخوری. الحمد لله خدا به تو پسر دادهاست، آدم حظ میکند. خانوادهات خوب است، نجیب است. ماشینت خوب است، خوشیمن است. خانهات خوب است، تا حتی رفیقت خوب است. ولایتت خوب است. همه اینها چیست؟ نعمت است که به تو دادهاست. حالا آقا میرود تا اینجا میخورد، یکدستی هم به این دهنش میمالد و میگوید: ایخدا، شکر؛ بابا، این شکر خدا نیست، شکر مرغ است. این شکر کباب است، این شکر بچهات است، این شکر خانمت است! پس شکر خدا چیست؟ اینها شکر نعمت است.
حالا این نعمت هم امراض دارد، همینطور که به شما میگوید: اگر سر سال شد، باید خمس و سهم امام بدهی، همینطور هم میگوید: اینهم یک سهمی است باید بدهی؛ اما خمس و سهم امام را به چهکسی بدهی؟ به یکی بدهی که برود آپارتمان بسازد و هر روز مدل ماشینش را عوض کند؟ بدبخت! چه پولی پیدا کردی؟ به تو گفته خمست را به سیدها بده، سهم امامت را هم به یک کاسبی، یک قوم و خویش داری که یک دختر دارد، میخواهد جهازش را ببرد، یک قوم و خویش داری، به اینها بده. بابا، چهکسی به تو گفته بهدست فلانی بده که آنهم بگوید اجازه از من بگیر؟ ما داریم چند تا اجازه میگیریم؟ امامزمان هم که یک نائب داشت مسلم بود، این آخرالزمان چقدر نائب پیدا شدهاست؟ بهقرآن مجید، یکنفر رفته کلیهاش را برای جهاز دخترش فروخته است، کلیهاش را داده، خودش را ناقص کردهاست. خب، برو به او بده، اینهم کار ما!
خب، حالا، از کجا تو میگویی؟ باباجانِ من، اینها امراض دارد. حالا عیسیبنمریم آمده از در یکخانه برود، میبیند ساز و نواز است، آن ساز و نواز آنزمان، تنبک و نی بود. حضرتعیسی نگاه کرد، عیسی جو عالم را میدید، عیسی قدرتمند بود؛ اما قدرتش مال علی (علیهالسلام) بود، مال امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بود. چرا؟ مرده هم که زنده میکرد، میگفت: علی. خدا بهواسطه ولایت یک بینایی به این داد. دید یک ماری است که امشب به اینها میزند. او هم با خاطرجمعی به اصحابش گفت: خلاصه، فردا اینجا عزاست. فردا رفتند دیدند نه؛ بهقول ما عروس حمام رفته، داماد هم به سلامتی رفت. یا نبی الله، حرف شما دو تا شد. گفت: [بیایید] آنجا برویم. تشکی بود، پس زد، دید یک مار است. گفت: این بنا بود به اینها بزند. [گفت:] چه کردید؟ [گفتند:] ولیمه دادیم.
خدا یک ولیمه را از امر پیامبرش بالاتر میداند. ما چهچیزی داریم میگوییم؟ باید یکقدری از دنیا فارغ شوی، بنشینی فکر بکنی، فکرت را هم از امامزمان بخواهی. چرا میگوید: یککاری میخواهی بکنی، یکخرده فکر بکن؟ دلیلش ایناست، [اگر بگویی] من نمیدانم؛ آنوقت آن فکری که برای تو میآید، فکر امامزمان است، کار تو درستاست. اگر یکدفعه بخواهی تعجیل کنی، یککاری بکنی، کار سازندگی ندارد.
چرا به شما میگوید: اگر خدا یک پسر به شما داد، برای او عقیقه کن؛ میخواهد بچهات سالم بماند. چرا میگوید: اگر ماشین خریدی یک گوسفند بکش؟ میخواهد سالم بمانی. چرا؟ اگر این میوهها که میخورید، اینکارها که میکنید، یکمقدار از آنهم به پدر و مادرت بده، یکمقدار از آنهم به یک مؤمن بده؛ بابا، کارهای ما هم اشتباهاست، من هر کجا پا میگذارم، میبینم اشتباهاست. یا من اشتباه میفهمم، یا شما اشتباه میروید. اگر من اشتباه میکنم، حضرتعباسی بهمن بگویید اشتباهاست. میگوید: نمیدانم فلانی، کجا نشستهاست. بابا جان، به مؤمن بده. چرا میگوید: اگر عالم را یک لقمه کردی و به یک مؤمن دادی، اسراف نکردی؟ چرا میگوید: اگر دل یک مؤمنی را خوش کردی، دل من را خوش کردی، دل پیامبر و دوازدهامام را خوش کردی؟ خدا میگوید: دل من را هم خوش کردی؛ تمام عالم روی مؤمن دارد دور میزند. چرا خدا اینطوری میگوید؟
ما یک بندهزاده داریم، من اگر هم نداشتم برای اینها همه را عقیقه میکردم، برای همین محمد عقیقه کردم یکوقت این بچه از آن بالا روی یک سنگ افتاد، هیچطوری نشد. دو مرتبه داخل حوض افتادهاست، نفسهای آخرش بوده، هیچطوری نشد. یکشب قرار بود اینها به خانه ما بیایند، خلاصه، قلب من یک اندازهای طوری است که یکخرده بهقدر یک ذرات میفهمم، آنهم خودش دادهاست. شب دیدم ناراحت هستم. اینها میخواهند امشب اینجا بیایند. هر چقدر فکر کردم این ناراحتی برای چیست؛ گفتم: برای ایناست که اینها میخواهند بیایند. بلند شدم یک پولی کنار گذاشتم و گفتم به سلامتی اینها که میآیند. به ارواح پدر و مادرم من نمیخواهم بگویم، شما هرکجا مسافرت بروید، صدقه میدهم؛ بخواهید اینجا بیایید صدقه میدهم؛ میگویم: اینها سالم بیایند و بروند. آقا جان من، روبروی خانهشان یک مسجد میساختند، یک زیر زمین داشت که میخواهم به شما بگویم شاید شصت، هفتاد متر حالا به کم و زیادش، این زیرزمین چال است. اینها یک دریچه داخل کوچه گذاشتند، یک ماشین سنگ درون آن ریختند. این بچه، سوار یکچرخ بود، پس، پس آمد، یکمرتبه درون آن افتاد که گفتند این بچه خرد شد. رفتند دیدند هیچ عیبی نکردهاست. آخر، پدر و مادرش باور نکردند، مردم که آنجا جمع شدند باور نکردند، این بچه را دکتر بردند؛ گفت: هیچ عیبی ندارد. ببین، بابا جان من، عزیز جان من، چهچیزی او را حفظ کرد؟ آن صدقه او را حفظ کرد؛ چرا خدا اینطوری میگوید؟
خب، حالا شما گفتید که این امراض دارد و اینهم که شکر خدا نیست، شکر خدا چیست؟ شکر خدا چیست؟ موسی از خدا خواست، خدایا، من میخواهم بهترین بندهات را ببینم. گفت: برو پشت کوه، فلان تپه؛ وقتی رفت دید، یکی دست ندارد، چشم هم ندارد و خیلی وضعش ناجور است؛ تا آمد، گفت: «السلام علیک یا نبی الله» گفت: تو که نمیبینی از کجا من را شناختی؟ گفت: بهمن گفتند نبی خدا به دیدن تو میآید. همهاش شکر میکنم. گفت: آخر، تو که چشم نداری، پا نداری، دست نداری، چه شکری میکنی؟ بابا جان، خدا، پیامبرش را هم ادب میکند؛ البته نه پیامبر آخرالزمان، ولیّ، ادب شدهاست؛ دوازدهامام، چهاردهمعصوم ادب شده هستند، پنبهها را از گوشَت بردار. پیامبرش را هم ادب میکند، باید به کمال برسد. گفت: موسی، ممکن بود من دست داشتم، ظالم بودم؛ چشم داشتم، چهکار میکردم؛ خدا، من را خواسته، اینها را از من گرفتهاست. بابا، شکر ایناست. ما چهچیزی داریم میگوییم؟
حالا من یکروایت دیگر هم بگویم که برای آقایمهندس روشن شود. این حضرت ایوب، خیلی عبادت میکرد، نه اینکه عبادت میکرد؛ یعنی شکرش زیاد بود. شیطان به خدا گفت: اینکه اینهمه شکرانه میکند، بسکه نعمت به او دادی. تو که نعمتهای من را گرفتی، من که چیزی ندارم. راست هم میگوید، شیطان بهغیر حرامزادگی چیزی ندارد؛ مثل بعضی افراد که نه ولایت دارند، نه چیزی، بهغیر حرامزادگی هیچچیز ندارند. یکی را گیر میاندازند خوشحال میشوند. گفت: نه شیطان، بندههای شاکر من به چیز نیست. گفت: از او بگیر، دوازده پسر داشت، یکدفعه [همه] زیر آوار رفت. گفت: خدایا شکر، یک نعمتی دادی، گرفتی. یک گوسفند زیادی داشت، صاعقه به او خورد، از بین رفت. گفت: زحمتم کم شد؛ [مجبور بودم] مرتب بروم علوفه بخرم، چهکار کنم؛ زحمتم کم شد. خدایا، شکر. گفت: تنش را ساز کردی، تنش هم ناساز شد. ایوب طوری شد که از شهر بیرون رفت. خدا حاجشیخعباس تهرانی را رحمت کند، گفت: اینها که میگویند بدنش تعفن پیدا کرد، دروغ میگویند، کذب است. پیامبر میخواهد کسی را دعوت کند، بدنش تعفنی نمیشود، اصلاً نمیشود، مؤمن هم نمیشود. این بیسوادها یک حرفهایی میزنند. حالا بیرون رفت، شیطان عاصی شد. خدا را به باطن امامزمان، قسم میدهم که هیچکس به خودتان و خانوادهتان تهمت نزند، تهمت خیلی بد است. ببین، آقا جان، بسکه تهمت بد است؛ میفرماید: دو عده هستند، در محشر، گوشت صورت ندارند؛ یکی کسیکه تهمت بزند، یکی کسیکه داشتهباشد، بگوید ندارم؛ مثل من، یکطوری با شما حرف بزنم، بگویم ندارم. خدا از یک طوریاش هم حالیاش هست. من غیر ممکناست بیایم بگویم: آقایمهندس، من ندارم، ایننیست؛ یکطوری حالی تو میکنم من ندارم؛ من روز قیامت، گوشت صورت ندارم. خدا، با آن با من رفتار میکند. وقتی تهمت بزنند، یک عرقی از جبین آدم میریزد. کسیکه تهمت بزند، گوشت صورت ندارد. خب، حالا آمده چهکار کند؟ حالا آمده به ایوب میگوید: آره، زنت بیرون شهر رفت، یککار ناجور کرد. گفت: هفتتا چوب به او میزنم. تا اینرا گفت، توان نداشت، توانش گرفتهشد؛ گفت: خدا، من صبرم طی شد. گفت: چهکسی به تو صبر داد؟ یک مشتی خاک برداشت در دهانش زد. امتحانش تا آنجا بود. گفت: یا ایوب، من میخواستم تو را کامل کنم.
رفقایعزیز، من برای خودم خواستم، برای شما هم خواستم؛ گفتم: خدایا، ما ایوب نیستیم که ما را اینطوری بکنی؛ ما را کامل کن، رفقای من را هم کامل کن. ما نه حوصله مریضی داریم، نه حوصله این حرفها را داریم، اینهم که از دستمان برمیآید شکر میگوییم. ما که دیگر نبی نیستیم، ما که عصمت نداریم، عصمة الله که نیستیم. حالا میخواهی ما را چند وقت اینجا مریض کنی؟ میخواهی من را کامل کنی؟ خب، کامل کن، برای تو که کاری ندارد، رفقای من را هم کامل کن. من هر چه برای خودم بخواهم، برای شما هم میخواهم؛ چونکه خود با خدا شما را خیلی دوست دارم، خدا شما را از ما نگیرد. خب، حالا زن ایوب آمدهاست و به این فکرها نیست، حالا یکچیزی آورده؛ میگوید: من اینجا یک همسری داشتم. چه بود؟ ایوب. حالا آمده به ایوب میگوید؛ میگوید: من هستم. چونکه جبرئیل آب از بهشت آورد، ایشان را شست؛ جوان شد، مالش هم به او برگشت. خدا حاجشیخعباس را رحمت کند، او گفت: ملخ طلا به سرش بارید، مرتب جمع میکرد. [گفتند] ایوب، تو که اهلدنیا نبودی؟ گفت: اینها عطای خداست.
رفقایعزیز، وقتیکه نعمتتان زیاد شد، قدردانی کنید، عطای خداست؛ کفران نکنید. اگر دیدید داخل یخچالتان یکمقدار سیب، یکمقدار میوه، دارد از بین میرود، اینها را داخل دستمال بگذار. من کارم ایناست، یکوقت که آنجا میرفتم، صبح که میشد یکنگاه میکردم، هرکدام زدهبود میبردیم، میخوردیم. قربانت بروم، به یکی بده؛ کفران نکن. تو یا انفاق داشتی، یا پدرت به تو دعا کرده، یا مادرت به تو دعا کرده، رزقت زیاد است. بهدینم قسم، من به خانوادهام میگویم؛ میگویم: من خیلی مال ندارم، رزقم خیلی زیاد است. من دیدم، فلانی میلیونر است، میلیاردر است، میآید از این بادمجانهای زده، از این هندوانههای زده میخرد؛ این رزق ندارد، مال دارد.
ببین، آقا جان من، قربانت بروم، شکر خدا ایناست. حالا که نعمتش را از او گرفتهاست؛ دارد میگوید: شکر، شکر خدا ایناست. شکر خدا ایننیست که این چیزهایی را که به تو داده مرتب بخوری و بگویی: خدایا شکرت. دوباره گفتم: شکر خدا ایناست؛ خدا یک دختر به تو داده، یک گوسفند برای او عقیقه کن، یک پسر به تو داده، یک گوسفند برایش عقیقه کن، از کوهها بیفتد عیب نمیکند. بابا جان من، عزیز جان من، قربانت بروم، امر را اطاعتکن. مگر خدا نگفته، پیامبر نگفته، امامها نگفتند، جبرئیل نگفته، قرآن نگفته، امامزمان است؟ میفرماید: یکروز اگر از دنیا باشد، امامزمان تشریف میآورد. من چهارصد تا از آنرا میدانم، بعضیها چهار هزار تا میگویند؛ حال امامحسن عسگری، چهارصد گوسفند برای امامزمان عقیقه کرد. دارد یاد من و تو میدهد، ما داریم چهکار میکنیم؟ کجای کار هستی؟
خب، حالا چرا خدا اینقدر روی صدقه که یک مؤمن را خوشحال کنی، تکیه کردهاست؟ میخواهد امر را اطاعت کنی، میخواهد مالت را زیاد کنی. اگر به تو میگوید: سهم امام بده، خمس بده، میخواهد آن مال پاک باشد، بتوانی بخوری. اگر به تو میگوید: انفاقکن، همین هست.
خدا عیسیاش را دروغگو کرد. بابا جان من، آنموقع تنبک میزدند، نی میزدند، تو حالا ساز تلویزیون میزنی؛ تو هم مثل همان هستی. گفت: انفاقکن. انفاقکن که لااقل چوبش را نخوری. من که هر چقدر میگویم که نمیشود. من که هیچ؛ آقایگلپایگانی که یک مرجعتقلید جهانی بود، گفت؛ [اما] نه پسرهایش، نه دامادهایش، این بیصاحب مانده را کنار نگذاشتند. ما که هیچ؛ ما توقع از کسی نداریم. من دارم امراضش را به شما میگویم، این بد چیز خطرناکی هست. خدا حاجشیخعباس را رحمت کند، گفت: زمانی بشود به مذهب شما بد بگویند، گوش بدهید. خدا رحمتش کند. من دوباره دارم میگویم: حالا نروید غوغا بهپا کنید، این زن و بچهتان چهار تا فحش به ما بدهند. آقایانی که این نوار من را میشنوید، خیلی با ملاحظه [عمل کنید]، خدا انشاءالله این آقای شاهآبادی را تأیید کند، تمام رفقای من را تأیید کند؛ گفت: ما با خانممان نشستیم، گفتیم: بابا جان، اینطور است، اینطور است، حالا حاجحسین میگوید، ما کاری به حرف حاجحسین نداریم، که بگوید به حرف یک بیسواد رفتید. بابا، ایناست، ایناست، ایناست. او گفت: حاجآقا، برو اینرا کنار بگذار و دور بینداز و دیگر هم نیاور. گفت: ما کنار گذاشتیم. [یکی هم] آقایمهندس، خب، مهندس که زنش مثل زن من نیست. گفت: نشستیم با او حرف زدیم، اینطور کردیم، گفت: ما هم کنار گذاشتیم. خیلی رفقا کنار گذاشتند؛ حالا من نمیگویم برو با زن و بچهات دعوا کن، یواش، یواش اینها را حالیشان کن. بابا جان، این امراض را دارد، اینطوری است، اینطوری است، اینطوری است.
دیروز یکی از رفقای من اینجا تشریف آوردند؛ یعنی پسر آقای آلطاها. گفت: یک جلسهای بود، علما بودند، ما هم دعوت بودیم. گفت: یکی از اینها که تازه یک دفتر مرجعیت باز کردهاست، راجعبه ولایت صحبت میکرد. گفت: تقریباً چنان ولایت را نمره داد و انگار کوبید؛ من بهقدری ناراحت شدم، بلند شدم و خلاصه رفتم. رفقایعزیز، من به اولیای امور کار ندارم، یکموقع میبینی اولیای امور کارهایشان سیاسی است. ما به اولیای امور کار نداریم، عقلمان نمیرسد، من عقلم نمیرسد؛ اما آقایخمینی فرمودند: انتقاد، عیب ندارد. من میخواهم به این آقایی که بهاصطلاح یک دفتر مرجعیت باز کرده، انتقاد کنم. یکی از حرفهایش این بودهاست که احکام به فاطمهزهرا نازل نشدهاست. من میخواهم به تو بگویم: آقا جان، یک آسوری [۳] بود، این یکی دو تا، کفتر داشت، کفترها را گرفتهبود، به شوخی به پایشان میزد. میگفت؛ زبانبسته، اگر تو مسلمانی، چرا میروی شراب میخوری؟ پس چرا میآیی به صلیب هم زق میاندازی [۴]؟ اگر تو پیرو رهبرت هستی، رهبر هم اینرا گفت، آقایخمینی هم این فرمایش را فرمودند؛ پس تو پیرو هیچکس نیستی. گفت: احکام به حضرتزهرا نازلشد. [احکام] نازل میشد، واسطه وحی هم امیرالمؤمنین بود. حالا بابا، من عمله میگویم، رهبرت هم دارد اینرا میگوید، بیسواد، تو چهکاره هستی این حرف را رد میکنی؟ نه بیسواد، بیولایت؛ خودت که نمیفهمی، خب، لااقل حرف رهبرت را که قبولکن.
یکی هم اینکه ایشان گفتهاست: چرا شما میگویید که امیرالمؤمنین از پیامبر هم حتی بالاتر است؟ چرا؟ [میگوید:] قرآن به او نازل نشدهاست، قرآن به پیامبر نازل شدهاست. بابا جان من، عزیز جان من، برو حرفت را بزن، برو مرغت را بخور، به ولایت چهکار داری؟ حالا من بدبخت هم میخواهم بیایم از این تقلید کنم! آقایان، به شما بگویم این شیخ است، حواستان اینطرف آنطرف نرود، گفتم. به تمام انبیاء، من با هیچکس بد نیستم. به روح تمام انبیاء، این حرفها که میزنم از برای نصیحت است. من بدبخت چه بگویم، خودم نمیفهمم، میخواهم بیدار شوید. بابا جان من، بیولایت، تو چه میگویی؟ یا بگو من سنّی هستم، تکلیف مردم را معلوم کن. خب، علی یک در بزرگ است، سنیها اینرا میگویند؛ یا «أنا مدینةالعلم علی بابها» را قبولکن. چه میگویی که چرا جبرئیل به علی نازل نشد؟ چه میگویی که چرا قرآن به علی نازل نشدهاست؟ علی خود قرآن است، قرآن بهقرآن نازل شود؟ امیرالمؤمنین میگوید: «أنا قرآنناطق»؛ پیامبر این حرف را نمیزند. هر کجا دیدید بهمن بگویید، پیامبر نگفته: «أنا قرآنناطق» علی میگوید: «أنا قرآنناطق»؛ قرآن بهقرآن نازل شود؟ این یک؛ دو: یا صاف بگو من «أنا مدینةالعلم» را قبول ندارم. بابا، چرا منافقوار با مردم رفتار میکنید؟ خدا با منافقها محشورتان کند. امیدوارم با منافقها محشور شوید، یا حرف ولایت نزن، تو حرف دیگر بزن، حرف فقه و اصولت را بزن. تو که فهم ولایت نداری، به ولایت چهکار داری؟
مگر نمیگوید: «أنا مدینةالعلم، علی بابها»؟ جبرئیل بیشتر بهصورت دحیه کلبی به پیامبر نازل میشده؛ مگر یک موقعیکه با آن هیأت و بال و پر میخواسته نازل شود، مردم قبول کنند. حالا میآید از در میرود. مگر «أنا مدینةالعلم» نیست؟ مگر علی در علم نیست؟ اول که میآید از این در میرود، بعد پیش پیامبر میرود و برمیگردد. اگر صد مرتبه به پیامبر نازلشده، دویست مرتبه به علی نازل شدهاست، به کوری چشم تو و یارانت و هرکه مثل توست. تو چه داری میگویی؟ من نمیخواهم نمره بدهم که بگویم علی بالاتر است یا پیغمبر. من غلط میکنم این حرف را بزنم؛ اما میگویند: اینها یک بدن هستند، دو تا شدند. آن روزی که میآید روی دست پیامبر، قرآن میخواند، تورات میخواند، انجیل میخواند؛ به اینها نازل شدهاست. آنوقت، مرد نادان، تو میگویی چرا نازل نشدهاست؟ بهقرآن مجید، یکوقت میبینی که یک چوپان که دارد در بیابان گوسفند میچراند، شعورش از تو بیشتر است. مگر اویس قرنی نیست؟ برو شعور پیدا کن یا حرف نزن. تو داری چه میگویی؟ مگر تو «أکملت لکم دینکم» را قبول نداری؟ دین، علی است. بیست و دو سال، پیامبر نبوت کردهاست، کتک خوردهاست، رنج کشیدهاست، جنگ رفتهاست؛ حالا میگوید: محمد، اگر علی را معرفی نکنی، کاری نکردی. حالا که امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) را معرفی میکند؛ میگوید: «أکملت لکم دینکم» علی، دین است. میگوید: یا محمد، کاری نکردی؛ کار تو ایناست که علی را معرفی کنی. ما کجا هستیم؟ تمام زحمتهای پیامبر این بودهاست که امیرالمؤمنین را معرفی کند. بگو من نمیدانم، یک بحث دیگری به کار بیاور.
من خجالت میکشم این حرف را بزنم، شاید من نشنیده باشم. رفقایعزیز، مرا بیدار کنید، آگاهی بدهید. ما نداریم که خدا اینطوری راجعبه پیامبر صحبت کردهباشد که هر کس پیامبر را قبول ندارد عبادت ثقلین بکند، من او را میسوزانم. به کوری چشم تو آیتالله! میگوید: هر کس علی را قبول نداشتهباشد، عبادت ثقلین بکند، من او را میسوزانم. گفتم: حالا دوباره کسی کجدهنی نکند و بگوید که او علی را از پیامبر بالاتر میداند. نه، اینها یکی هستند. حالا که روی دست پیامبر آمدهاست، قرآن میخواند، علی دارد به تمام خلقت اعلام میکند که قرآن بهمن نازل شدهاست. قرآنی که هنوز به پیامبر نازل نشدهاست، به کوری چشم تو به علی نازل شدهاست. اگر نازل نشود از کجا میخواند؟ این آقایمهندس اگر نرفته باشد دوره ببیند، از کجا میداند؟ این آقا اگر قرآن نخوانده باشد، از کجا میداند؟ قرآن به علی نازل شدهاست. حالا به پیامبر هم نازل شدهاست. حالا میخواهد در عالم بگوید که قرآن بهمن نازل شدهاست. مردم بدانید من یک بچه سهروزه، روی دست پیامبر قرآن میخوانم که مثل تو نشود که همچنین غلطی بکند. مردم عالم بدانید، تورات بهمن نازل شدهاست، انجیل بهمن نازل شدهاست، زبور بهمن نازل شدهاست. من، زبور هستم، من، قرآن هستم، همه آنها من هستم. مگر آقا امامزمان نیست که فردا تشریف میآورند و میگویند: منم نوح، منم پیامبر آخرالزمان، همه ائمه من هستم؟ همه آنها علی هست. ما داریم چه میگوییم؟ چرا ما نمیفهمیم؟ حالا من چقدر بدبخت هستم که میخواهم از این تقلید کنم. قربانت بروم، مهندسجان، ببین، در آخرالزمان ما چقدر بدبخت شدیم؟ از آنآقا سراغ گرفتند که آیا «اشهد أنّ امیرالمؤمنین علیاً ولی لله» جزء اذان است؟ گفت: نماز، جزء آناست. اگر آن نباشد، من نمازش را هم نمیخوانم. آن، آنرا میگوید، این، اینرا میگوید. من به قربان آنزمان که مردم، مرجعشان اینبود. من البته دوباره تکرار میکنم، این آقایی که من میگویم شیخ است. تکرار میکنم، نگویید به کسی کار دارم؛ نه، من به خودش کار دارم، انتقاد، عیب ندارد.
رفقایعزیز، قربانتان بروم، باید خیلی حواستان جمع باشد. شخص را نبینید، حرف را بینید. حرف من دوباره ایناست؛ شخص را نبینید، حرف را ببینید. اگر بخواهید شخص را ببینید، کلاه سرتان میرود. اگر به آقایمهندس، مهندس گفتند، بینید کارش چیست. آیا این آقایمهندس، مهندس است؟ برق را میداند اینطور است؟ کوه را میداند اینطور است؟ نمک را میداند اینطور است؟ طلا را میداند اینطور است؟ کار اینشخص را ببین، نه خودش را. شما باید حرف را ببینید. خدا حاجشیخعباس را رحمت کند؛ میگفت: هر حرفی، هر روایتی، هر حدیثی باید مطابق قرآن باشد. من همه حرفهایی که میزنم، مطابق قرآن است، هرکس که حرف دارد بگوید. آخرالزمان است. امروز دین، نماز و روزه نیست؛ دین ایناست که تفکر داشتهباشید، [کسی] دینتان را نبرد. بعضی افراد دارند عقاید مردم را بههم میزنند؛ البته خودشان عقاید ندارند، حالیشان نیست.
بابا جان من، عزیز جان من، اگر میگوییم احکام به زهرا نازلشده، والله، زهرا خود احکام است، علی خود قرآن است. حالا تو میگویی به او نازلشده یا نمیدانم به او رسیده؟ این چیست که داری میگویی؟ نمیتوانی ببینی؟ چرا میگوید علی، وسیله وحی باشد؟ بیولایت چیزی به کسی نمیرسد. باید علی باشد، باید ولایت باشد. حالا اینکه این نوار را گوش میدهد، البته بعضی افراد [را میگویم]؛ شما که به بلوغ رسیدید، الحمد لله به بلوغ رسیدید، امامرضا سفارش شما را کردهاست، گفته: به فلانی بگو، کم اینها نگذارد. خدا میداند من چقدر گریه کردم؛ گفتم: الحمد لله، اگر من در آخرت میخواستم جای اینها را ببینم، اینجا دیدم. خدا، چقدر تو منت بهسر من میگذاری، من میخواستم جای اینها را در آخرت ببینم که از من بالاتر هستند، حالا الحمد لله نمرده جای اینها را دیدم، نمرده اینها را دیدم. حالا یک فضولی برود و بگوید: از اینها تملق میگوید، هر چه میخواهد بگوید. یکی هم گفته: نگو این نوار آخر من است که اینها دلشان بشکند. ببین، چقدر شما را میخواهد. قربانتان بروم، قدر بدانید. چرا؟ من میدانم چرا؟ شما غرورتان را شکستید، مهندسیتان را شکستید، ریاستتان را شکستید، سوادتان را شکستید، آمدید بهمن عمله گوش میدهید. حالا امامرضا چقدر شما را بلند کردهاست؟ بهقرآن، من به شما غبطه خوردم؛ یعنی چطور غبطه خوردم؟ گفتم: الحمد لله، من یکی از کربلا میآمد، غبطه میخوردم؛ میگفتم: ای کاش من هم باشم، گفتم: ای کاش من هم مثل شما بودم، میان شما بودم. من معلوم نیست چه بگویم. قدر بدانید. بابا جان، آخر، چیزهایی که اینها امضاء کنند درستاست، این امضاء که یکچیز کرده و گفته تو آیتالله هستی که تو آیتالله نشدی؛ اینها باید قبول کنند، اینها باید نمره بدهند.
من یکشب خواب دیدم یکی از همین آقایان، یکزمانی با ما رفیق بود؛ من اینرا به شما بگویم، من این ادعا را میکنم، من یکچیز به یکی بدهم کار و بار او خوب میشود. خدا میداند اینکه من میگویم، آن زمانیکه من با او رفیق شدم، گفت: من یکطوری هستم که یکذره جو میکوبم، میخورم. گویا اصلیت ایشان برای کاشان است، زن هم از آن طرفها گرفتهاست. یکوقت پنج، ششنفر از اینها به در منزل او آمدهبودند، گفتهبودند: ما به کاشان میرویم و میآییم؛ قسم خورد، گفت: من سه زار، چهار زار، پنجزار نداشتم؛ که بروم یک هندوانه کال بخرم و آب اینها را بگیرم، نفری یک لیوان به اینها بدهم؛ یا مثلاً یک مقداری شربت درست کنم به اینها بدهم. اینقدر اینشخص در فقر و فلاکت بود. ما کمر خودمان را بستیم؛ گفتیم که تا میتوانیم با این چیز کنیم. آقا، کار و بار او خوب شد. کار و بار او خوب شد و خانه برای او درست کردیم، کارهایش را کردیم و حالا ما شب و نصفشب به او دعا میکردیم؛ خدایا، بالاخره اهلعلم است، چنین شود، چنین شود؛ شد. به اول کسیکه برگشت، بهمن برگشت. چطور برگشت؟ دیدیم که حدیث و روایت را یواش، یواش میخواهد طور دیگر بگوید. خلاصه، من وقتی میخواستم بروم، گفتم: زهرا جان، حسینجان، حوالهاش به تو، هیچچیز هم به او نگفتم. گفتم: حوالهاش به تو. یکشب خواب دیدم (آقایمهندس، ببین، باید ما را اینطور بکنند) یکی دو سهروز که رفاقتم بههم بخورد، دیدم که دستمالم را آنجا جا گذاشتهبودم، یکجوانی بود، یک سینی به اینصورت، طلا سفید لای این گذاشت و بهمن داد، گفت: این مال چیست؟ گفت: این مال خدمتی است که به فلانی کردی. گفتم: مگر من بنیامین هستم؟ تو میخواهی کیل بهمن بدهی؟ مگر من محض کسی کردم؟ تو میخواهی بهمن مزد بدهی؟ برو، رفت. آقا، طوری شد که این الان خودش لباسش را کنده است و خواربار فروش شدهاست. حالا یکی میگفت: یک ماشین دارد، یکخرده ماشین کرایه دارد. همین، لباس را کند و این لباس را به او پوشانید. من چیزی هم نگفتم، بهقرآن، اگر من به او نفرین کرده باشم. گفتم: زهرا جان حوالهاش به تو، حسینجان، حوالهاش به تو. بابا جان، قربانتان بروم، مرتب میگویید کار و بار ما خوب شود. آخر، خدا میداند که ما چهکاره هستیم. مرتب اینجا میآید و میگوید: کار و بار ما خوب شود. بابا، آرام بگیر، میداند. ببین، آن کور میگوید: خدا میدانسته؛ لابد من ظلمی کردم چشم مرا گرفتهاست. خدایا شکر، آن شکر خداست. قانع باشید، راضی باشید. والله، خدا صلاح شما را میداند که اینطوری با شما رفتار میکند. قربانتان بروم، حرف مرا بشنوید. راضی باشید، قانع باشید.
من خیلی از این حرفها دارم که کار و بار اینها یکمقدار خوب شد. حالا یکروایت بگویم که آقایمهندس خوشش بیاید: حالا موسی آمدهاست که به کوه طور برود، میبیند که یک شخصی دارد با دستانش تیغ میکند و دستانش خونی است؛ گفت: خدایا به او تیشه بده؛ [خدا گفت:] موسیجان، صلاح نیست؛ گفت: من دلم برای او سوخت، برای او رقت کردم. آنشخص رفت و خلاصه پشته تیغ را برای فروش به شهر آورد. یکنفر عروسی داشت و به او فروخت و خلاصه، آنجا ایستاد و پول تیغ را به او داد و یکمقدار دیگر پول به او داد و او آمد و یک تیشه خرید. فردا که موسی آمد، دید که یک خط کشیده و یکی دو نفر هم کشتهاست. گفت:
تو را تیشه دادم که هیزم کنی | ندادم که بنیاد مردم کنی |
قربانت بروم، ما بنیادکن هستیم. ما اگر کار و بارمان خوب بشود، بنیاد میکنیم. شب و روز گریه کن تا ولایتت کامل شود. برای ولایتت صدقه بده تا ولایتت سالم باشد. از خدا، ولایت بخواه، خدا، خوب هوای تو را دارد. چرا به شما میگوید: اگر آبروی یکنفر را ریختی، آبروی مرا ریختی، آبروی پیامبر را ریختی؟ خدا میآید آبروی تو را بریزد؟ نه، والله، خدا اهل این حرفها نیست. خب اینهم روایتش. حالا یک تیشه به او دادهاست، چند نفر را هم کشتهاست. بالاخره ایناست.
چرا میگوید: رضایت خدا از هر ثوابی بالاتر است؟ دو تا ثواب خیلی مهم است: یکی انتظار الفرج؛ انتظار امامزمان، یکی هم اینکه صفت رضا داشتهباشی. همان انتظار الفرج به این وصل است، چونکه راضی هستی، میخواهی جانت را برای امامزمان خودت هدیه کنی. آره، قربان شما بروم، عزیز من، «انتظار الفرج افضل العبادة»؛ چرا؟ چون انتظار فرج میکشی. مثلاً اگر شما بخواهی به یک مؤمن چیزی بدهی و متوجه او بشوی؛ حالا انتظار الفرج [ایناست]؛ یا امامزمان، تو که احتیاج نداری، ما یک جان داریم و میخواهیم آنرا به تو بدهیم؛ جانمان را فدایت بکنیم، این انتظار الفرج میشود. نه اینکه بخواهد بیاید و ریاست به تو بدهد. نه، ما هم باید بدهیم. به آن مؤمن باید یکچیزی بدهیم، خدا خوشش بیاید، پیامبر خوشش بیاید؛ اما اینکه چیزی نمیخواهد، جانت را باید فدایش بکنی. همینطور که شب و روز نشستی، جانت را فدایش بکن.
حالا من یکروایت میخواستم بگویم الان یادم آمد. این روایت را هم شما ببینید؛ خواهشمندم یکمقدار تفکر داشتهباشید. یکموقع خیال نکنی، چیزی نداری بدهی؛ چیزی به تو نمیدهد. یک شخصی خدمت پیامبر آمد؛ عرض کرد: یا رسولالله، من یکچیزی دارم، میخواهم فردا به فقرا بدهم، به مردم بدهم؛ حضرت فرمود: هفتاد سال عبادت، برای تو نوشته میشود. یک شخصی آمد و گفت: من ندارم، دلم میخواهد داشتهباشم و بدهم؛ گفت: دوازدهسال عبادت برای تو نوشته میشود. آقا جان من، اگر نداری بهفکر فقرا باش؛ دائم به پایت ثواب مینویسند، هفتاد سال ثواب به پای تو مینویسد، دوازدهسال ثواب به پای تو مینویسد. بیا خودت را با فقرا شریک کن، خودت را با زیردستانت شریک کن، خودت را با دوستِ امیرالمؤمنین شریک کن. داری کار میکنی، بگو: خدایا، ما هم اگر داشتهباشیم، میدهیم. خب، بابا جان، این دارد پای تو مینویسد. من نمیگویم اینقدر چیز به مردم بده؛ منظور بنده ایناست بهفکر باش. همانطور که داری میروی برای زن و بچهات تلاش میکنی؛ که حضرت میفرماید: «جهاد فی سبیلالله»؛ بهفکر زن و بچهات هستی. خدا میفرماید: مردم ناموس من هستند؛ اما تا میتوانی به مؤمن بده، تا میتوانی به آنها که گفته بده، تا میتوانی به پدر و مادرت بده، آنها را مشخص کردهاست. چیزی نداری؟ نداشتهباش.
خدا حاجشیخعباس را رحمت کند؛ یکموقع، چلو کبابهایی از تهران میآمد، اینها را به ما میداد، ما هم میدادیم. من چند سال میدادم، اصلاً نمیفهمیدم چهچیزی هست. من توی این حرفها نبودم و حالا هم نیستم. من شکم خودم را مرض میدانم، مثل یک دانهای که بزند، یکچیز داخل آن میریزم تا آرام بگیرد. رفقا، خدا نکند کورک بزنید، خیلی میسوزد؛ اما اگر کمی مرهم روی آن بگذاری، آرام میگیرد، شکم همین هست، یکمقدار چیز داخل آن میریزی آرام میگیرد. اگر اینطوری شدی دینت را نمیدهی، وگرنه دینت را میدهی. حالا میگویی نه، یکذره نان آب کرده داخل آن بریز، آرام میگیرد. عین دانه میماند. اگر امروز بشر بخواهد [دینش را حفظ کند، باید شکمش را نگهدارد] چرا؟ من روایتش را بگویم قبول کنید؛ حضرت میفرماید: سه چیز است امت من را جهنمی میکند؛ یکی: شکم، یکی: آمال و آرزویش، یکی هم: شهوت؛ حالا شما ببین، دنیا دارد روی این دور میزند یا نه؟ بهقربانت بروم پیامبر، ما پیامبرشناس باید باشیم، چه زمانی گفتهاست؟ حالا ببین، بیشتر مردم روی شکم و شهوت هستند. بفرما، هستیم یا نیستیم؟ پس اگر میگویم، درست میگویم که این شکم آدم مثل یکدانه است، یکچیز داخل آن بریزی، آرام میگیرد. بابا جان، چهکسی اینرا فهمید؟ ائمهطاهرین، نمیخوردند و میدادند. هنوز به جایی نرسیدیم که یکچیزی به یکی بدهیم، لذتش را ببریم.
بهدینم قسم، اگر من این حرف را دروغ بزنم؛ من یکوقت به جایی رفتم، خیار یکقدری نوبر بود، یکمقدار بردم، یک بچهای آنجا بود، همینساخت که میخورد، خدا میداند هضم آن داخل گلولههای خون من میرفت، او داشت میخورد، من یک دانهاش را نخوردم. من حالا هم اگر یکجا بروم، ببینم یکچیزی نوبر هست، میگویم: حالا بچهها بخورند، آنها بخورند؛ اصلاً حسرت خوردنش را ندارم. البته من از آنآقا تشکر میکنم، بهمن احترام گذاشته، آوردهاست؛ دستش درد نکند، اگر من بخورم آن ثواب میکند؛ اما اینطوری است. هنوز نشده ببینید که او بخورد، لذت ببری. زهرای مرضیه بردهبود، امامحسن، امامحسین بردند، فضه متابعت کرد؛ دید زشت است آنها نخورند، او بخورد. سهم فضه را حضرت داد، سهم خودشان را دادهاست؛ اینرا اشتباه نکنید، که این داد، به فضه نداد؛ سهم فضه را داد، فضه هم نخورد. خجالت میکشد چیزی داخل دهانش بگذارد، امامحسن و امامحسین نگذارند. متابعت کرد. ما داریم چهکار میکنیم؟
خدا میداند یکوقت یکچیزی را یا گرفتیم یا رفقا یکچیزی تعارف آوردند، من یکوقت دست بچه علیآقا میدهم، این بچه چنان ذوق میکند، اصلاً انگار ولایت تو قلب من میآید. آنوقت بهفکر اهلکوفه میافتم، گریه میکنم؛ میگویم: چرا اینقدر اینها بیانصاف بودند؟ با بچههای پیامبر چهکار کردند؟ دنبالشان میدویدند، آنها را نمیدیدند؛ اما میخواستند ببینند. بالاخره خوف داشت، اینها چهکار کردند؟ رفقایعزیز، خدا نکند ولایت از قلبتان بیرون برود. ولایت، یکچیزی است که حیا است، شرف است، رحم است، مروت است، انسانیت است، ناموس است، عفت است، عصمت است، حیا است. همهچیز، ولایت است. ولایت نداشتند، ولایت نداشتند که زهرایعزیز را زدند؛ ما داریم چه میگوییم؟ ما داریم چهکار میکنیم؟
پس آخرین حرف من ایناست که؛ همیشه این دعایی که من در حق شما میکنم، تو را بهحق علی در حق من بکنید. میگویم: خدایا، اول ولایتشان را حفظکن، بعد تنشان را ساز بکن. من دارم میبینم، یک عدهای که تنشان ساز است؛ یا ولایت ندارند، یا کور کوره میکنند؛ چه جنایتهایی میکنند؛ اما ولایت که جنایت نمیکند. ولایت نیست که ما جنایتکار هستیم. ولایت نبود که هفتاد هزار نفر آمدند، امامحسین را شهید کردند؛ ولایت نداشتند. سرمایه همهچیزی ولایت است؛ اگر دارای ولایت شدی، دارای همهچیز شدی. پس از خدا ولایت بخواهید. همین دعایی که من در حق شما میکنم، شما هم در حق من بکنید. میگویم: خدایا، ولایتشان را سالم نگهدار، بعد تنشان را سالم نگهدار. به روح تمام انبیاء، اگر یک تیغ به پای شما برود، انگار به پای من رفتهاست؛ اما اول میگویم ولایتشان را سالم کن، نه اینکه من سلامتی شما را نخواهم. اباذر هم میگوید: «اللهم إنی أسئلک الأمن و الایمان بکر و التصدیق بنبیک، والعافیة عن جمیع البلاء و شکر علی العافیة، والغنی عن شرار الناس»؛ بابا، این دعا را بخوانید، خیلی دعای خوبی است. آخر، بابا جان، این دعا را بخوان، به ملائکه اتصال شوی. جبرئیل به پیامبر نازلشده؛ میگوید: یا محمد، این اباذر این دعا را میخواند، صدایش زد: اباذر جان، چهچیزی میخوانی؟ چرا از آنطرف رفتی؟ گفت: خودت گفتی اگر دو نفر دارند با هم حرف میزنند، تو داخل نشو، وای به این اشخاصی که گوش میدهند، که مثلاً فلانی چطوری گفتهاست؟ خدا در قیامت سیخ در آتش را در گوشهایشان میکند، مخشان میجوشد. ببین، این روایت است؛ گفت: خودت که نگفتی بیا؛ چونکه به [صورت] دحیه کلبی نازل میشود. گفت: آن دعا که میخوانی، چیست؟ گفت: «اللهم إنی أسئلک الأمن و الایمان بکر»؛ خدایا، ایمان من را بکر قرار بده؛ یکوقت میگویی دختر باکره؛ یعنی شیطان به این تصرف نکردهباشد؛ «و التصدیق بنبیک»؛ ما پیامبرت را تصدیق کنیم. بابا، اگر پیامبر را تصدیق کردهبودند، امیرالمؤمنین را تصدیق میکردند.