مشهد 93؛ وداع امامحسین: تفاوت بین نسخهها
جز (جایگزینی متن - '{{ارجاع|{{:روایت: توهین به مؤمن و خراب کردن خانه خدا}}}}' به ' {{ارجاع به روایت|توهین به مؤمن و خراب کردن خانه خدا}}') |
جز (جایگزینی متن - '، اما ' به '؛ اما ') |
||
سطر ۴۵: | سطر ۴۵: | ||
عزیز من، کجا میروی؟ پیغمبر {{صلی}} گفت: واجبات، ترک محرمات، انتظار الفرج، برو کنار. چرا کنار نمیروی؟ خب، متقی مرتب باید غصه بخورد. میبیند بعضی حرفهایش هباءاً منثورا است. عمل که نمیکنید. چرا من این آدمی را که نیامده، او را میبوسم، به او گله میکنم که چرا نیامدی من تو را ببینم؟ خب، اینهم سخی است، هم صفاتالله دارد. سابقههای درخشانی در سخاوت دارد. تو چهچیزی داری؟ تو اینجایت را مرتب میخارانی، میخارانی، یک هزار تومان دربیاوری، پانصد تومان دربیاوری. بسکه اینجایت را خاراندی، گفت: بس است. این از خوبهایتان. | عزیز من، کجا میروی؟ پیغمبر {{صلی}} گفت: واجبات، ترک محرمات، انتظار الفرج، برو کنار. چرا کنار نمیروی؟ خب، متقی مرتب باید غصه بخورد. میبیند بعضی حرفهایش هباءاً منثورا است. عمل که نمیکنید. چرا من این آدمی را که نیامده، او را میبوسم، به او گله میکنم که چرا نیامدی من تو را ببینم؟ خب، اینهم سخی است، هم صفاتالله دارد. سابقههای درخشانی در سخاوت دارد. تو چهچیزی داری؟ تو اینجایت را مرتب میخارانی، میخارانی، یک هزار تومان دربیاوری، پانصد تومان دربیاوری. بسکه اینجایت را خاراندی، گفت: بس است. این از خوبهایتان. | ||
− | قربانتان بروم، سخاوت زندهکن است. زندهکن امر ولایت است. ولایت امرش زنده میشود. ما چهکار کنیم؟ قربانتان بروم، فدایتان بشوم، میگویم: من به شما کار ندارم، من حرفم را میزنم. آخر، این نوار من را دیگری هم میشنود. گفتم که، گفت: یک پسری گریه میکرد. گفت: چه شده؟ گفت: این بیچاره، بندهخدا، یکروز است چیزی نخورده، گرسنه شده، گفت: من نان به او | + | قربانتان بروم، سخاوت زندهکن است. زندهکن امر ولایت است. ولایت امرش زنده میشود. ما چهکار کنیم؟ قربانتان بروم، فدایتان بشوم، میگویم: من به شما کار ندارم، من حرفم را میزنم. آخر، این نوار من را دیگری هم میشنود. گفتم که، گفت: یک پسری گریه میکرد. گفت: چه شده؟ گفت: این بیچاره، بندهخدا، یکروز است چیزی نخورده، گرسنه شده، گفت: من نان به او نمیدهم؛ اما برایش گریه میکنم! تو هم ولایت را میخواهی؛ اما پول برایش نمیدهی. عین همان هستی. (صلوات) |
عزیز من، قربانت بروم، من فقط دعا میکنم، میگویم: خدایا، ما را از اهلبیت جدا نکن. میگویم: خدایا، رفقایم را جدا نکن. کجا جدا نمیکند؟ آنموقعیکه پیرو خلق نباشی، جدا شدی. مگر امامصادق {{علیه}} نمیگوید: از ما جدا میشوی. حالا اگر جدا شدی، نمیدانی خدا چقدر تو را میخواهد. امامصادق {{علیه}} میگوید: هر کسی به این توهین کند، به ما توهین کرده. خدا هم میگوید: توهین به این کنی، خانه من را خراب کردی. {{ارجاع به روایت|توهین به مؤمن و خراب کردن خانه خدا}} آقا جان، ارزش تو از خانهخدا بالاتر میرود. چرا اینکار را میکنید؟ چرا شیطان شما را بازی میدهد؟ | عزیز من، قربانت بروم، من فقط دعا میکنم، میگویم: خدایا، ما را از اهلبیت جدا نکن. میگویم: خدایا، رفقایم را جدا نکن. کجا جدا نمیکند؟ آنموقعیکه پیرو خلق نباشی، جدا شدی. مگر امامصادق {{علیه}} نمیگوید: از ما جدا میشوی. حالا اگر جدا شدی، نمیدانی خدا چقدر تو را میخواهد. امامصادق {{علیه}} میگوید: هر کسی به این توهین کند، به ما توهین کرده. خدا هم میگوید: توهین به این کنی، خانه من را خراب کردی. {{ارجاع به روایت|توهین به مؤمن و خراب کردن خانه خدا}} آقا جان، ارزش تو از خانهخدا بالاتر میرود. چرا اینکار را میکنید؟ چرا شیطان شما را بازی میدهد؟ | ||
سطر ۵۵: | سطر ۵۵: | ||
یکنفر به ما زنگ زد، حاجحسین، یکی آمده، اینها پنج، ششنفر در صفائیه هستند، جلساتی دارند، مردم را دعوت میکنند، خیلی آنجوری است. این آمد، یک سلام و علیک کرد. گفتم: من صدهزار تومان نذر کردم، تو بروی. به خانهخدا راست میگویم، نذر کردهبودم؛ اما گفتم: خدایا، اگر فرق میکند، باشد. آره، انصافاً هم بیچاره مرد. فرق کرد. آخر به او گفتم: او یکچیز میان میگذارد، شما هم یک قاشق دارید، مرتب میخورید. خدا میگوید: «کلوا من الطیبات و اعلموا صالحا» صالحات را از آنجا میخوری! این بیچاره آخر رفت یک طواف هم برای ما کرد و بالاخره قاشق را از دستش گرفتم. (صلوات) حالا خدا او را بیامرزد. قربانت بروم، خیلی وضع بد است. | یکنفر به ما زنگ زد، حاجحسین، یکی آمده، اینها پنج، ششنفر در صفائیه هستند، جلساتی دارند، مردم را دعوت میکنند، خیلی آنجوری است. این آمد، یک سلام و علیک کرد. گفتم: من صدهزار تومان نذر کردم، تو بروی. به خانهخدا راست میگویم، نذر کردهبودم؛ اما گفتم: خدایا، اگر فرق میکند، باشد. آره، انصافاً هم بیچاره مرد. فرق کرد. آخر به او گفتم: او یکچیز میان میگذارد، شما هم یک قاشق دارید، مرتب میخورید. خدا میگوید: «کلوا من الطیبات و اعلموا صالحا» صالحات را از آنجا میخوری! این بیچاره آخر رفت یک طواف هم برای ما کرد و بالاخره قاشق را از دستش گرفتم. (صلوات) حالا خدا او را بیامرزد. قربانت بروم، خیلی وضع بد است. | ||
− | میخواهم برای شما یکروضه بخوانم. بهقول فلانی حرف جدید بزنم. آقا امامحسین، اکبر را داد، اصغر را داد، عون و جعفر را داد، دیگر آخر خودش است. فقط میگفت: «لا حول و لاقوة الا بالله العلی العظیم» مرتب از خدا کمک میخواست. خودش کمک | + | میخواهم برای شما یکروضه بخوانم. بهقول فلانی حرف جدید بزنم. آقا امامحسین، اکبر را داد، اصغر را داد، عون و جعفر را داد، دیگر آخر خودش است. فقط میگفت: «لا حول و لاقوة الا بالله العلی العظیم» مرتب از خدا کمک میخواست. خودش کمک است؛ اما از خدا کمک میخواست. زینب، امکلثوم و اینها خوشحال بودند. میگفتند: پدرمان زندهاست. یکوقت دید دیگر صدا نمیآید. آمد پیش حضرتسجاد، آقا جان، صدای پدرمان دیگر نمیآید. گفت: عمهجان، دامن خیمه را بالا بزن. زد. گفت: عمهجان، پدرم را کشتند. حالا زینب چهکار کند؟ امامحسین آمد با همه وداع کرد، تا حتی به فضه هم گفت: فضه، خداحافظ. حالا میگوید: آخ، از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد: حسین! بیخود میگویند که دست و پا میزد حسین، نه حسین دست و پا نمیزد. حسین با زینب گفتگو میکرد. صدا میزد: زینب، خواهرم، من نه اکبر دارم، نه اصغر، نه عون دارم نه جعفر. خواهر جان، خدایا نگهمدار، من سکینه دارم و رقیه و فاطمه. اینها را همینجور میگوید. اینها را عزت کن، احترام کن. خواهر وقتی من کشته شدم، اینها ناراحتند، خواهر جان، من وقتی شهید میشوم، اسب بیصاحبم در خیمه میآید، الظلیمه الظلیمه، من سم آن اسب را میبوسم. گفت: وای، وای، پسر پیغمبرشان را کشتند. اینها بیرون میریزند. نگذار بیایند من را ببینند. جلوی اینها را بگیر، من نمیخواهم من را به این حال ببینند. حالا امامحسین شهید شد، اسب بیصاحب در خیمه آمد. این یالش را واژگون کردهبود. ای مردم، کسی بهغیر حسین سوار من نشود، بهغیر ائمه دنبال مردم نروید. بیایید از این اسب کمتر نباشیم. مبادا کسی سوار من بشود. اینها بیرون ریختند. زینب آنرا میگرفت، او میدوید، آنرا میگرفت، او میدوید. زینب گفت: خدا، کمکم کن. |
حالا چهکار کرد؟ میخواستند این اسب را بگیرند به یزید بدهند. خدا حاجشیخعباس را رحمت کند. گفت: از اینطرف، لگد میزد، از اینطرف دندان میگرفت. آخر، این اسب را با تیر زدند. چرا میروید تسلیم مردم میشوید؟ این اسب گفت: کسی را نمیگذارم سوار شود. مردم! چرا سواری میدهید. چرا سواری بعضیها را قبول دارید؟ ما داریم چهکار میکنیم؟ حالا زینب چهکار کرد؟ حالا یکوقت دید خیمهها را آتش زدند. آخر زینب چهکار کند؟ دختری دامنش آتشگرفته، یکی رفت خاموش کند. یک محبتی دید. گفت: راه نجف از کجاست؟ ای خانم دختر، میخواهی چهکار؟ بابا، بیا، بابا، بیا ما را کمک کن. تو که نمردی، تو که جلوی جنازهات آمدی با حسن و حسین حرف زدی، بیا ما را کمک کن. چهکار کرد؟ | حالا چهکار کرد؟ میخواستند این اسب را بگیرند به یزید بدهند. خدا حاجشیخعباس را رحمت کند. گفت: از اینطرف، لگد میزد، از اینطرف دندان میگرفت. آخر، این اسب را با تیر زدند. چرا میروید تسلیم مردم میشوید؟ این اسب گفت: کسی را نمیگذارم سوار شود. مردم! چرا سواری میدهید. چرا سواری بعضیها را قبول دارید؟ ما داریم چهکار میکنیم؟ حالا زینب چهکار کرد؟ حالا یکوقت دید خیمهها را آتش زدند. آخر زینب چهکار کند؟ دختری دامنش آتشگرفته، یکی رفت خاموش کند. یک محبتی دید. گفت: راه نجف از کجاست؟ ای خانم دختر، میخواهی چهکار؟ بابا، بیا، بابا، بیا ما را کمک کن. تو که نمردی، تو که جلوی جنازهات آمدی با حسن و حسین حرف زدی، بیا ما را کمک کن. چهکار کرد؟ |
نسخهٔ ۱ اکتبر ۲۰۲۴، ساعت ۲۲:۵۵
مشهد 93؛ وداع امامحسین | |
کد: | 10431 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1393-03 |
السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته، السلام علیالحسین و علیبنالحسین و اولاد الحسین و رحمةالله و برکاته
آقایانی هستند که چند وقت پیش مشهد بودند، دوباره هم آمدند. آقایان دانشجو غیر دانشجو اینها یکچیزهایی است که حس نمیکنند. باید یکچیزهایی حس کنند. مثلاً شخصی خدمت امامصادق (علیهالسلام) آمد، فرمود: آقا جان، من خیلی دلم میخواهد شما را ببینم، خب دیگر سخت است. مثل من اصلاً خدا میداند چقدر شرمنده شما هستم. خدا خودش میداند. هم از عطایتان، هم از محبتتان. فقط به خدا گفتم: خدایا، آبروی من را در دو دنیا نریز. اصلاً غرق محبتهای شما هستم. حالا میخواهم یک آگاهی به شما بدهم. حضرت فرمود: میخواهی جمع ما را زیارت کنی؟ گفت: آقا، چه از این بهتر. گفت: آن حول و حوش که شما هستی، مثلاً آن آبادی که هستی، معلوم میشود همه نیستند، ببین، حضرت میگوید: یک شخصی را گیر بیاور. این حرفها یک نکتههای حساس دارد. آن نکتههایش را باید بفهمی. اگرنه، روایت و حدیث خیلی هست. نمیدانم بعضیها چند هزار روایت و حدیث نقل کردند؛ به نفع خودشان. میگوید: یکی را گیر بیاور؛ نمیگوید همه، که جد ما امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را قبول دارد، علناً هم گناه نمیکند، برو او را زیارت کن، خدا ثواب جمع ما را به تو میدهد.
الان رفقا که آمدید، حالا من نمیخواهم اسم بیاورم، همهشما همین ساختید. مواظب باشید به زیارت همدیگر بیایید. آنوقت زیارت امامرضا افزوده میشود که الان شما آمدی مثل وجود مبارک آقایان که نمیخواهم اسم بیاورم، دیگر پیداست. خدا ثواب جمع ائمه را به شما میدهد. من این روایت را دیدهبودم، به هر شیخی گفتم، قبول نکرد. گفت: آخر، چطور میشود که اینقدر چیز پیدا کند. آخر، یکنفر بود که قرائت چیزی داشت، بهمن گفت: فلانی، خودت بگو. گفتم: آدم محبت دوازدهامام، چهاردهمعصوم دارد، تو میروی او را زیارت میکنی.
الان وجداناً، حضرتعباسی، همهشما محبت دوازدهامام، چهاردهمعصوم را دارید، انشاءالله امیدوارم که این جلسه را محض زیارت همدیگر بیاید. حالا اگر محض زیارت همدیگر آمدند، آنوقت چیز دیگری هم گیرتان میآید. حرف دیگری هم گیرتان میآید. اصلاً میگویم: الان من یکنفر است، چند وقت است او را ندیدم. اینقدر ناراحتم. مرتب از این سراغ گرفتم، از آن سراغ گرفتم. اینچطور شده نیامدهاست. گردنش درد میکرد، خوب شده؟ من که شما را فراموش نمیکنم. همینساخت که شما فراموش نمیکنید، من هم یکایک شما را فراموش نمیکنم.
خب، این یک، دوم به شما گفتم خدا یک صفاتی دارد بهنام صفاتالله، به کسی میدهد که سخی باشد. این آدمی که اینقدر من سراغش را میگیرم، سخی است. اما کسی هم هست که از توی این جلسه رفته، اصلاً من سراغش را نمیگیرم. چرا؟ آنرا آدم دست خودش نیست. او را میبیند این آدم امر دوازدهامام، چهاردهمعصوم را دارد اطاعت میکند. بعضیها یکمقدار میکنند، یکمقدار نمیکنند. (صلوات)
این یک، دوم، همیشه از خدا بخواهید که خدا ما را از ائمهطاهرین جدا نکند. اگر جدا نشوید، شما اتصالید. قربانتان بروم، ببین، این آدمی که هست، اتصال است. یا موسی، چرا دیدن من نیامدی؟ خدایا، مگر تو مریض میشوی؟ گفت: آن همسایهات. چرا؟ او دارد امر خدا را اطاعت میکند. امر خدا، خود خداست. پس شما دلم میخواهد امر خدا را اطاعت کنید. حالا از آنطرف هم امامصادق (علیهالسلام) میگوید: اگر او را نخواهی، دروغ میگویی ما را میخواهی. تو باید اینرا بخواهی. خدا هم اضافهاش کرد: اگر توهین به این کنی، خانه من را خراب کردی. شما ببین یک وجود چقدر عظمت دارد. همین آدم هم «بل هم اضل» میشود. چهموقع «بل هم اضل» میشود؟ [آنموقعکه] بروید خلق را بپرستید. چرا میگوید یکی با دین از دنیا برود، ملائکه تعجب میکنند؟
شما توی این حرفها کم هستید؟ خلقپرستی، نیستی است. امرپرستی که امر را اطاعت کنی، هستی است. بیشتر مردم توی نیستی هستند. مگر یک جلسهای را امامصادق (علیهالسلام) پرورش میدهد، قبول دارد، نه همه جلسهها را. چقدر الان توی ایران جلسه است؟ تمام جلسهها را قبول ندارد؛ مثل من میماند. من هم تمام جلسههای ایران و غیر ایران را قبول ندارم. چرا؟ قربانتان بروم، اینها تایید نیستند. تایید جلسهای است که امامصادق (علیهالسلام) بگوید؛ [میگوید:] دور هم جمع میشوید، حرف ما را بزنید؟ میگوید: آره، [میگوید:] من غبطه به آن جلسه میخورم. جلسهها همهاش تعریفی است. چه جلسهای تاییدی است؟ با تمام این جلسههایتان میگوید: اگر با دین رفتید، ملائکه تعجب میکنند. پس جلسه نداری. تو تاییدی؟ تو تکذیبی داری. کجا زهرا، زهرا میکنی؟ اینکار آخر چیست که دیگر میکنی؟ نمیخواهم توی نوار بگویم. دیدم اصلاً جداست؛ اتصال نیست. دیدم اصلاً جداست. بهجای دیگری وصل است. این حالا دارد میگوید: زهرا. زهرا (علیهاالسلام) میگوید: کوفت، مرض، برو گمشو، من راهت نمیدهم. عمویش را همراه نداد.
حالا سخی، جانم، سخی باید پولت را با امر بدهی، به امر بدهی. الان یکی از این رفقا تشریف دارد. داداش هم همین حالا یکچیز جزئی دارد. گفت: من یکچیز نذر شما کردم، این هنوز بهمن نداده، حالا خدا بهواسطه این چهار نفر هم که هست، حاجت را برآورده میکند. چرا اینقدر بهفکر خودتان هستید؟ هر چیزی را توی جبیت میریزی؟ اینها که میریزید، روی بیامری است، سوراخ است، زمین میریزد، میرود زیر پا. اینهم از صدقه.
کجا میروید؟ قربانت بروم، تو باید دل مؤمنی را خوش کنی، نه اینکه دل فاسقی را خوش کنی. تمام اینها که الان اینجوری هستند، اینها یا بدعتگذار هستند یا طرفدار بدعتگذار. جهنم میروید. کجا مشهد آمدی؟ قربانت بروم، مشهدی! کجا مشهدی هستی؟ به تمام آیات قرآن، گفت که آدم یکوقت میخواهد یکچیزی را بفهمد. ببین، به همهشما ابلاغ میکنم. باید توی فکر باشید یکچیزی را بفهمید، نه اینکه چیزی را الکی عمل کنید، یا بگویید اینجوریاست. اینها مثل یکآدم لت و لوث میماند. آدم لت و لوث فایده ندارد. این کارهای شما مثل آدم لت و لوث است کار نمیتواند بکند. لت و لوث است. اعمال بیشتر ما هم لت و لوث است. چرا امامرضا گفت: اینها کارشان است. [چون] تو لت و لوث هستی. همهجا میروی؛ شمال میروی، ممال میروی، از اینجا میروی، اینجا ویدئو و تلویزیون نیست، الان دلت تنگ شده، میگویی: چهموقع میشود خانهمان بروم، پای اینچیزها.
عزیز من، قربانت بروم، فدایت بشوم، کجایی؟ از اینجا برو، آنرا دور بینداز، توبه کن. خب، تو فرق نداری. چند سالت است. همان که هستی، هستی. قربانت بروم، بشر باید ترقی کند. سلمان ترقی کرد. خانمها هم همینجور هستند. الان من دارم میآیم نگاه میکنم، دیدم یک خانمی است مانتو پوشیده، همچنین خیلی هم ولنگ و باز است. آنوقت نمیدانم مادرش بود، پیر زن بود، آن چادر داشت. یکدفعه ما از مشهد میآمدیم، یک دختر خیلی ژیگول، چادر نداشت، آنوقت مادرش چادر سر کردهبود، رویش را هم گرفتهبود. گفتم: خانم، چادرت را به این بده، تو خودت چادر سر کردهای، اینجوری هم رویت را گرفتی، چادرت را به این بده. (صلوات)
عزیزان من، قربانتان بروم، خانمها من میخواهم یکروضه بخوانم، میخواهم این نوار نگهداریاش کند. خانمها، دنیا میگذرد، آخر، تو پیرو زهرا (علیهاالسلام) هستی یا پیرو امر خلق؟ لا اله الا الله. خلق امر کرده، مانتو بپوشی. نمیدانم کجا؟ پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: زنها شبیه به مردان میشوند، مردان شبیه به زنان. باز فرمود: آخرالزمان همه آنموقع که اینجوری شده، میشود. آخر، تو چه هستی؟ تو مگر پیرو حضرتزهرا (علیهاالسلام) نیستی؟ یا پیرو عایشه هستی که به جنگ امیرالمؤمنین (علیهالسلام) رفت. حالا ام المؤمنین هم شده! آیا ام الفساد، ام المؤمنین است؟ امامصادق (علیهالسلام) قسم خورده که اهلجهنم است. کسیکه پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را کشته، به جنازه امامحسن آمده، جنازه را تیرباران کرده، شده امالمؤمنین؟
اسمی از زهرایعزیز نیست، تو هم پیرو آن هستی! آرام، بفهم بابا جان، با فکر کار کن. حالا زهرا (علیهاالسلام) از دنیا میرود، گریه میخواست بکند، فضه دید مرتب گریه میکند. خانم، چرا گریه میکنی؟ مگر دیشب نگفتی، پدرم گفت زهرا جان، فردا مهمان من هستی؟ از دنیا راحت میشوی، پیش من میآیی؟ چرا گریه میکنی؟ گفت: فضه، این بدن من که روی این مهاری میگذارند، چیزش پیداست،. گفت: خانم، ما در ایران تابوت داریم، دورش را چیز میکنیم. زهرا (علیهاالسلام) شروع به خندیدن کرد. تو اینچه چیز است که پوشیدی؟ قمبلکی درست کردی؟ ای خانم، تو خیلی به شوهرت خدمت کردی! شوهرت را هم دیوث کردی. تو امت پیغمبری. بیا بابا جان، امت پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) بشو. خانم، بیا پیرو زهرا (علیهاالسلام) بشو که زهرا (علیهاالسلام) فردا تو را شفاعت کند. آخر، تو پیرو چهکسی هستی؟ من پیرو چهکسی هستم؟
اینهمه خدا گفته، اینهمه پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) گفته، پیرو بدعتگذار نشوید، اینهمه شنیدید، اینهم گفتید، حالا کار نداریم آنها عمل نمیکنند. بعضیها میگویند هفتاد هزار نفر دنبال این دو نفر رفتند، هفت نفر ماندند. حالا میگوید اینها چیست؟ مرتد و کافرند. شما هم دنبال این حرفها میروید که میگوید: اگر یکی از شما با دین از دنیا برود، ملائکه تعجب میکنند. شما هم همینجور هستید. من حضار مجلس را نمیگویم. شما یعنی به تمام مردم ایران میگویم: شما از همانها هستید. میگوید: مشرک، به تو هم میگوید: بیدین میروی. عبادتهای ما دروغی است؛ هباءاً منثورا است. به تمام آیات قرآن، من دارم برای شما آیه قرآن میخوانم. این صدقات که دادی، نماز که کردی، نماز شب کردی، انفاق کردی، کمک کردی، هباءاً منثورا است. فردا میبینی بهدست نمیآید. چرا؟ آن بهدست نیامدن برای ایناست که به علی وصل نیست، به پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) وصل نیست. اینکارها که ما میکنیم، هباءاً منثورا است.
آن عبادتها که وصل به امیرالمؤمنین (علیهالسلام) همهاش قبول است. یک زیارت امامرضا، هفتاد حج، هفتاد عمره است. یک زیارت امامحسین، خدا را در عرش زیارت کردی. اینکه میگوید خدا را در عرش زیارت کردی، خدا که توی عرش نیست. عرش اطلاعیه نازل میکند، از آنجا اطلاعیه با امر نازل میشود. آنجا در عرش یکجایی است که مثلاً من میگویم اینجا تلفنخانه است. عرش هم همینطور است. اینها ائمهطاهرین جمع هستند. خود پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) میگوید: شبهای جمعه ما آنجا میرویم، به تمام خلقت اطلاعیه نازل میکنیم. تو هم باید همینجور باش. جانم، باید اطلاعیه نازل کنی، نه هر که هر چیزی میگوید، بگویی خب.
به حضرتعباس، به پدر حضرتعباس، جگر من خوناست. من همینقدر را میتوانم بگویم. حرف بدتر از ایناست. میبینم دچار هستید. امروز کسیکه با ما طرف است، آنها بودند که زمان قدیم، بعضیهایشان تایید بودند، حالا تکذیب شدند. این مسجد جمکران یکوقت ثواب بوده، میرفتند. من به شما گفتم، چهخبر شده؟ میگوید ما بیستنفر، سی نفر میرویم جلوی فساد مردم را میگیریم. فسادخانه شدهاست. من به شما گفتم: ما آنجا بودیم یکنفر نبود. یکحاجی بود؛ آنهم بیچاره پیرمرد بود. هیچکس نبود. حالا چهخبر شده؟ همهشما خوب شدید! برای همهشما که میگوید بیدین میروید، چطور دیندار شدی و مسجد جمکران میروی؟ خب، حالا مطابق شهوت تو هست. بیشتر ما شهوتپرستیم، نه حسینخواه، نه زهراخواه، نه علیبنموسیالرضا خواه. شهوت میخواهیم. شهوت آننیست که شما فکر میکنید. کاری که بیامر شد، شهوت است. آن شهوت یکحرف دیگری است. جانم، قربانتان بروم، تو شهوتت به حرکت درمیآید، گناه میکنی. آرام، آرام، آرام باش. برو کنار.
مگر پیامبر به سلمان نگفت: واجبات، ترک محرمات، انتظار الفرج، بهخیر و شر مردم شرکت نکن، برو کنار. چرا تو کنار نمیروی؟ تو کنار که نمیروی، یک عدهای را هم از کنار توی کار میآوری. آقا جان، قربانت بروم، عوض اینکه کنار بروی، یک عده را هم توی کار میآوری. چهخبر است؟ چه اسلامی است که متقی نتواند حرف بزند؟ این اسلام است؟ اصلاً اسلام باید در امر ولایت باشد، آن اسلام است، نه در امر خلق [بودن]. شما توی ایران چهکار کردید؟ به تمام آیات قرآن، نمیتوانم بگویم. نه که ندانم بگویم، بلد هستم، نمیتوانم بگویم، خوب میفهمم. امروز، اگر حقیقت را بگویی، جرم است. از دست چهکسی؟ از دست اسلامیها، اگرنه
اسلام به ذات خود ندارد عیبی | هر عیب که هست از مسلمانی ماست |
خب، آقای اسلامی، من میخواهم به تو بگویم. [اسلام] به تو میگوید ویدئو بزن؟ به تو میگوید قمار کن؟ به تو میگوید نستجیر بالله، نگاه به بچه مردم بکن، نگاه به دختر مردم بکن. عرق بخور، رفیق عشقی بگیر، گردشهای عشقی برو، دیدن ظالمترین مردم برو. خب این اسلام به تو گفته؟ پس تو نه اسلام داری، نه ولایت. برو خیالت راحت باشد. به تمام آیات قرآن درست میگویم. بیشتر مردم نه اسلام دارند نه ولایت. تو چهچیزی داری میگویی؟ اسلام ایناست. یکزنی آمده، مسأله از پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) بپرسد، پسر عباس نگاه کرده، کار دیگری نکرده، [گفت:] ای پسر عباس، چرا نگاه کردی؟ خدا چشمت را پر از آتش میکند. تو کار دیگری هم میکنی! این اسلام است؟ یک شخصی بود یکقدری چیز در یک ظرفی ریختهبود، میگفت: من مرید امامصادق (علیهالسلام) هستم، بیایید بخرید. حضرت آمد، گفت: این ما را دکان کردهاست. کاشکی شما یک دکان کردهبودی، چند تا دکانداری. هر کجا میروی دکانداری، زیارت امامرضا آمدی، دکانداری. حالا بعضیها قربانشان بروم، در دکانشان را بستند، آمدند، حالا در دکانت را بستی، اینجا را دکان نکنی؟ (صلوات)
قربانتان بروم، شما باید گناهخنثیکن باشید، معصیتخنثیکن باشید، ولایتپرور باشید. الحمد لله همهشما هستید. همه اهلجلسه ما هستند. من میگویم، من این حرف را میزنم که توی ایران پخش بشود. به شما نمیگویم. چرا؟ نمیخواهم منت سر شما بگذارم. من بسکه درباره شما دعا کردم، یکشب خواب دیدم که یک کامپیوتر جهانی است، خیلی بزرگ بود. آنوقت اشخاصی که بهاصطلاح میروند، پروندههایشان را توی این میریختند. شما همین کتابها و اینها دستتان بود. آمدید. گفت: توی این بریز. همه را ریختید، از آنطرف درآمد. گفت: همه سالم هستید. شما که نیستید، این حرفها را که من میزنم به شما نمیزنم. اما شما هم ممکناست اینجور بشوید. مگر اسامه نشد؟ مگر طلحه و زبیر نشدند؟ اینها شمشیرزنهای اسلام بودند. تو که هنوز جایی نرفتی! در جنگ یک خرما توی دهانشان میمکیدند، آن میمکید. چه صدمههایی خوردند! [امیرالمؤمنین (علیهالسلام)] شمشیر زبیر را برداشت. گفت: ای شمشیر، چقدر دشمنان خدا را به خاک هلاکت افکندی، الان به روی وصی رسولالله کشیده شدی.
عزیز من، کجا میروی؟ پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) گفت: واجبات، ترک محرمات، انتظار الفرج، برو کنار. چرا کنار نمیروی؟ خب، متقی مرتب باید غصه بخورد. میبیند بعضی حرفهایش هباءاً منثورا است. عمل که نمیکنید. چرا من این آدمی را که نیامده، او را میبوسم، به او گله میکنم که چرا نیامدی من تو را ببینم؟ خب، اینهم سخی است، هم صفاتالله دارد. سابقههای درخشانی در سخاوت دارد. تو چهچیزی داری؟ تو اینجایت را مرتب میخارانی، میخارانی، یک هزار تومان دربیاوری، پانصد تومان دربیاوری. بسکه اینجایت را خاراندی، گفت: بس است. این از خوبهایتان.
قربانتان بروم، سخاوت زندهکن است. زندهکن امر ولایت است. ولایت امرش زنده میشود. ما چهکار کنیم؟ قربانتان بروم، فدایتان بشوم، میگویم: من به شما کار ندارم، من حرفم را میزنم. آخر، این نوار من را دیگری هم میشنود. گفتم که، گفت: یک پسری گریه میکرد. گفت: چه شده؟ گفت: این بیچاره، بندهخدا، یکروز است چیزی نخورده، گرسنه شده، گفت: من نان به او نمیدهم؛ اما برایش گریه میکنم! تو هم ولایت را میخواهی؛ اما پول برایش نمیدهی. عین همان هستی. (صلوات)
عزیز من، قربانت بروم، من فقط دعا میکنم، میگویم: خدایا، ما را از اهلبیت جدا نکن. میگویم: خدایا، رفقایم را جدا نکن. کجا جدا نمیکند؟ آنموقعیکه پیرو خلق نباشی، جدا شدی. مگر امامصادق (علیهالسلام) نمیگوید: از ما جدا میشوی. حالا اگر جدا شدی، نمیدانی خدا چقدر تو را میخواهد. امامصادق (علیهالسلام) میگوید: هر کسی به این توهین کند، به ما توهین کرده. خدا هم میگوید: توهین به این کنی، خانه من را خراب کردی. آقا جان، ارزش تو از خانهخدا بالاتر میرود. چرا اینکار را میکنید؟ چرا شیطان شما را بازی میدهد؟
من اول که آمدم، پیش امامرضا رفتم. گفتم: یا امامرضا، ما مهمان تو هستیم. شیطان را از ما دور کن. ما زیر سایه تو آمدیم. آخر، زیر سایه تو ایننیست که شیطان بیاید ما را گول بزند. آره، قربانت بروم، آخر، آدم که یکمقدار سالمند میشود از جوانی که شهوت دارد، والله بدتر است. من خودم را میگویم. چرا؟ یکحرف از خودش میزند، این بدتر از هر گناهی است. یککاری بهغیر امر میکند. خب، مگر نکردند؟ تو خیال نکنی شما یکمقدار سالمند هستید، خطری نیستی. خطری توی سالمندی است. فلانی، نود و پنج سالش بود، اینقدر اطمینان به او داشتند، همه پشت سرش نماز میخواندند، اینجا افتادهبود، اینجایش از پیری اینجوری شدهبود، آخرش همه را به باد داد. آنچه خوبان همه دارند، تو تنها داری! اف بر تو! بیچاره، بیچاره، ما هم مثل من، اینجوری خطر داریم. اما الحمد لله شکر ربالعالمین، من هیچکس را نمیخواهم. من هیچکس را نمیخواهم که تعریفش را بکنم. خیالم راحت است.
یکشب خواب دیدم بغل من آمد. او را نصیحت کردم که اینکارها چیست که میکنی؟ او را نصیحت کردم. عوض اینکه به حرفش بروم. کجایی؟ آن قلب تو که امیرالمؤمنین (علیهالسلام) و خدا میگوید: من در قلب مؤمن هستم، کسی دیگر را راه نده. فقط کسی را که راه میدهی، دوستعلی را راه بده. خدا خوشش میآید. خدا فقط دوستان امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را میخواهد. گویا قسم خورده، اگر همه دوستِ امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بودند، اصلاً جهنم را خلق نمیکرد. جهنم را برای دشمنان علی خلق کردم. بهشت را برای دوستانعلی خلق کردم. همه اینها را کنار بزنید. تو از کدامش هستی؟ دوستعلی گناه نمیکند، دوستعلی سخی است، دوستعلی بدچشم نیست. دوستِ امیرالمؤمنین (علیهالسلام) دروغ نمیگوید. دوستِ امیرالمؤمنین (علیهالسلام) خدعه نمیکند، دوستِ امیرالمؤمنین (علیهالسلام) کسی را بازی نمیدهد. دوستِ امیرالمؤمنین (علیهالسلام) قانع و راضی است. خب، مقداد، قربانش بروم، قانع و راضی است. بچههایش دارد میمیرد. آنها دعوتش میکنند بیا اینجا، ما تو را در رأس کار قرار میدهیم. گفت: نمیآیم. گفت: خودم و بچههایم از گرسنگی بمیرم، نمیآییم. اف بر آنزمان، اف بر آنزمان، تف به اینزمان. خب، بابا جان، حالا طرف آن دو نفر نرفته، باید بچههایش هم بمیرند؟ آره، خب، میگوید: مرتد و کافرند. حالا هم چیست؟ حالا میگوید چرا نمیآیی اینجوری بشوی. محل به تو نمیگذارد، به حرفت هم نیست. حرف هم نزن. به حضرتعباس، آنزمان آن آدمها بودند، حالا هم هستند. تو مبادا از آنها باشی. چهکار به کسی داری؟ حالا خودت رفتی، یک غلط کردی، یکیدیگر را وادار نکن. خواستم یکچیز دیگری بگویم، ملاحظه میکنم. فهمیدی یا نه؟ حالا تو خودت بخور، تا سیر بشوی. دیگر کسی دیگر را دعوت نکن.
یکنفر به ما زنگ زد، حاجحسین، یکی آمده، اینها پنج، ششنفر در صفائیه هستند، جلساتی دارند، مردم را دعوت میکنند، خیلی آنجوری است. این آمد، یک سلام و علیک کرد. گفتم: من صدهزار تومان نذر کردم، تو بروی. به خانهخدا راست میگویم، نذر کردهبودم؛ اما گفتم: خدایا، اگر فرق میکند، باشد. آره، انصافاً هم بیچاره مرد. فرق کرد. آخر به او گفتم: او یکچیز میان میگذارد، شما هم یک قاشق دارید، مرتب میخورید. خدا میگوید: «کلوا من الطیبات و اعلموا صالحا» صالحات را از آنجا میخوری! این بیچاره آخر رفت یک طواف هم برای ما کرد و بالاخره قاشق را از دستش گرفتم. (صلوات) حالا خدا او را بیامرزد. قربانت بروم، خیلی وضع بد است.
میخواهم برای شما یکروضه بخوانم. بهقول فلانی حرف جدید بزنم. آقا امامحسین، اکبر را داد، اصغر را داد، عون و جعفر را داد، دیگر آخر خودش است. فقط میگفت: «لا حول و لاقوة الا بالله العلی العظیم» مرتب از خدا کمک میخواست. خودش کمک است؛ اما از خدا کمک میخواست. زینب، امکلثوم و اینها خوشحال بودند. میگفتند: پدرمان زندهاست. یکوقت دید دیگر صدا نمیآید. آمد پیش حضرتسجاد، آقا جان، صدای پدرمان دیگر نمیآید. گفت: عمهجان، دامن خیمه را بالا بزن. زد. گفت: عمهجان، پدرم را کشتند. حالا زینب چهکار کند؟ امامحسین آمد با همه وداع کرد، تا حتی به فضه هم گفت: فضه، خداحافظ. حالا میگوید: آخ، از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد: حسین! بیخود میگویند که دست و پا میزد حسین، نه حسین دست و پا نمیزد. حسین با زینب گفتگو میکرد. صدا میزد: زینب، خواهرم، من نه اکبر دارم، نه اصغر، نه عون دارم نه جعفر. خواهر جان، خدایا نگهمدار، من سکینه دارم و رقیه و فاطمه. اینها را همینجور میگوید. اینها را عزت کن، احترام کن. خواهر وقتی من کشته شدم، اینها ناراحتند، خواهر جان، من وقتی شهید میشوم، اسب بیصاحبم در خیمه میآید، الظلیمه الظلیمه، من سم آن اسب را میبوسم. گفت: وای، وای، پسر پیغمبرشان را کشتند. اینها بیرون میریزند. نگذار بیایند من را ببینند. جلوی اینها را بگیر، من نمیخواهم من را به این حال ببینند. حالا امامحسین شهید شد، اسب بیصاحب در خیمه آمد. این یالش را واژگون کردهبود. ای مردم، کسی بهغیر حسین سوار من نشود، بهغیر ائمه دنبال مردم نروید. بیایید از این اسب کمتر نباشیم. مبادا کسی سوار من بشود. اینها بیرون ریختند. زینب آنرا میگرفت، او میدوید، آنرا میگرفت، او میدوید. زینب گفت: خدا، کمکم کن.
حالا چهکار کرد؟ میخواستند این اسب را بگیرند به یزید بدهند. خدا حاجشیخعباس را رحمت کند. گفت: از اینطرف، لگد میزد، از اینطرف دندان میگرفت. آخر، این اسب را با تیر زدند. چرا میروید تسلیم مردم میشوید؟ این اسب گفت: کسی را نمیگذارم سوار شود. مردم! چرا سواری میدهید. چرا سواری بعضیها را قبول دارید؟ ما داریم چهکار میکنیم؟ حالا زینب چهکار کرد؟ حالا یکوقت دید خیمهها را آتش زدند. آخر زینب چهکار کند؟ دختری دامنش آتشگرفته، یکی رفت خاموش کند. یک محبتی دید. گفت: راه نجف از کجاست؟ ای خانم دختر، میخواهی چهکار؟ بابا، بیا، بابا، بیا ما را کمک کن. تو که نمردی، تو که جلوی جنازهات آمدی با حسن و حسین حرف زدی، بیا ما را کمک کن. چهکار کرد؟
حالا میخواهد سوار شوند. اف بر بعضیها که یک حرفهایی میزنند. خدا حاجشیخعباس را رحمت کند، گفت: کسی اینها را نمیدید. اینها حرم خدا هستند. خدا را نمیتوانی ببینی، اینها را هم نمیتوانی فعلاً ببینی. آمد گفت که ما شما را باید سوار کنیم، به اسیری ببریم. یزید اینجوری خواستهاست. پیش حضرتسجاد آمدند. ما اینها را نمیبینیم. گفت: کنار بروید. به عمهام میگویم اینها را سوار کند. عمهاش سوار کرد. حالا میگوید: حسینجان، خداحافظ.
ای برادر، چون چاره نیست میگذارمت | ای برادر پارهتن، به خدا میسپارمت |
زینب با چه دیدی رفت؟ حالا وصیتهای امامحسین را میخواهد عمل کند. امامحسین وقتیکه وداع کرد، زینب غش کرد. [امامحسین] دست در قلب زینب گذاشت. [گفت:] خواهر، تا اینجا با من بود، باید عمل کنم. باید به کوفه و شام بروی، پرچم معاویه را برافراشته کنی، پرچم پدرمان را نصب کنی. یک آقایی که یکقدری، نه خیلی به او اطمینان داشتم، دم پیری گفته: امامحسین معلوم نیست دست در قلب زینب گذاشتهباشد. میخواستم جوابش را بدهم. ای کسیکه هفتاد سال روضه خواندی و نفهمیدی! هفتاد سال حسین گفتی و حسین را نشناختی. به تمام آیات قرآن، حسین من را توی بغلش گرفته، چطور دست توی سینه زینب نگذاشتهاست؟ بیخود نیست که میگویند: شرار خلق هستند. شرار خلق از این ائمه بهره نبردند.
حالا در دروازهکوفه آمده، گفت: ما را از دروازهساعات نبرید. مخصوصاً از دروازهساعات بردند. تف بر این روزگار، همه آمدند. گهوارههای طلا و نقره زدند، بچههایشان را آوردند. آه، کفار را ببینید! کفار را ببینید! کجا دنبال خلق میروی که حسین را کافر کنند؟ زینب آمد یک خطبه خواند، یک خطبه خواند، خبر دادند ابنزیاد، اگر خطبه این طولانی شود، همه اینها برمیگردند. گفت: سر برادرش را جلویش ببرید. ای عزیز زهرا، کجا رفتی ز مهمانی؟ کی به جراحات تو پاشیده خاکستر؟! آقا جان، با من حرف نمیزنی، با اینطفل حرف بزن. دلش دارد آب میشود. حالا امامحسین گفت: «ان اصحابالکهف و الرقیم عجبا» خواهر جان، من از اصحابکهف و رقیم عجیبتر هستم. زینب دید دارد سکته میکند، سرش را به محمل زد، خون تازه از زیر محمل جاری شد. زینب که میگوید: «اسکت» تمام اینها نمیتوانند حرف بزنند، ناراضی نیست. خدا حاجشیخعباس را بیامرزد، دید دارد سکته میکند. حالا یکقدری مردم نان و خرما آوردند که به بچههای یتیم بدهند. زینب میگرفت، پرت میکرد. گفت: ما بچههای پیغمبریم. تمام مردم گریه کردند. زینب نفرین کرد. گفت: چشمتان همیشه گریان باشد. کی برادر من را کشت؟ مردهای شما کشتند.
حالا حرکت دادند. آنجا را خرابه میگویند. بیخود خرابه میگویند. آنجا بارانداز بود. اینها را نگهداشتند که یزید دارد کاخش و اینها را چراغانی میکند. همان زمان یکچیزهایی بود که نشانی سرور بودهاست. حالا میخواهد اینها را وارد کند. حالا به مجلسش وارد کرد. حالا همه ادیان را جمع کردهاست. زینب یکقدری خودش را مخفی کرد. گفت: این کیست که خودش را مخفی میکند؟ گفت: زینب است. گفت: الحمد لله خدا برادرت را کشت! گفت: جان برادر من را خدا گرفت، جان همه را عزرائیل گرفت، جان برادر من را خدا گرفت. اما امت تو برادر من را کشتند. گفت: جلاد، گردن زینب را بزن، چرا درشتی بهمن کرد؟ اف بر آن مسلمانها، تف بر آن مسلمانها! ادیان بلند شدند، نصارا بلند شد، یزید، چهکار میکنی؟ این داغ دیدهاست. داغ برادرش حسین را دیده، چرا میخواهی گردنش را بزنی؟ دفاع کردند؛ اما مسلمانها نکردند.
الان زمان ما هم همینجور شده، کی دفاع میکند؟ به آنهم میگویند: حرف نزن! خدایا ما را از اینها جدا نکن. من به خدا خواستم، برای شما خواستم، گفتم: خدایا، اگر یکجوری شده که ما میخواهیم از اینها جدا شویم، ما را اصلاً از گیتی بردار، اصلاً توی گیتی نباشیم.
خدایا، مار از اینها جدا نکن.
خدایا، ما را به اینها وصل کن.
خدایا، تا آخر عمرمان ما از اینها جدا نشویم.
خدایا، آبرویمان را جلو اینها نریز.
خدایا، آنها که تو دوست نداری از ما دور کن، آنها که دوست تو هستند، به ما نزدیک کن.
خدایا، ما این ولایت را تا آخر برسانیم.
خدایا، این مجلس ما را هم خودت نگهدار.
خدایا، حضار مجلس هر حاجتی که دارند، برآورده بفرما.
خدایا، اینرا باور کنند. در قلبشان یقین کنند، بیایند همدیگر را ببینند. خدا چه ثوابی به اینها میدهد؟ این ثواب که برادرها همدیگر را میبینند از همه بالاتر است، اینرا یقین کنید. (صلوات)